عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
عمری که بی تو ای مه نوشاد میرود
سر داده خرمنی است که بر باد میرود
دور از کنار یار ز دریای چشم من
رودیست دجلۀ که به بغداد میرود
شیرین بکام جوئی و پرویز در نشاط
غافل ز خون که از دل فرهاد میرود
جز من بهر که مینگری در حضور تو
افسرده خاطرآمد و دلشاد میرود
مستانه میخرامد و دل از پیش دوان
آهو نگر که از پی صیاد میرود
خلقی بدام بسته و خود همچو سروناز
بنگر چگونه سر خوش و آزاد میرود
سر داده خرمنی است که بر باد میرود
دور از کنار یار ز دریای چشم من
رودیست دجلۀ که به بغداد میرود
شیرین بکام جوئی و پرویز در نشاط
غافل ز خون که از دل فرهاد میرود
جز من بهر که مینگری در حضور تو
افسرده خاطرآمد و دلشاد میرود
مستانه میخرامد و دل از پیش دوان
آهو نگر که از پی صیاد میرود
خلقی بدام بسته و خود همچو سروناز
بنگر چگونه سر خوش و آزاد میرود
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
چشم بر صیدم نیفکند آنشکار افکن دریغ
در خور شاهین چشم او نبودم من دریغ
یکدمی نستاد تا بیند که چونسوزم بخویش
آنکه زد بر آتش افسرده ام دامن دریغ
تند چون ابراز سر من دوش بگذشت و نگفت
سوخت از برق تغافل مور را خرمن دریغ
گوشۀ ابروی او ایدل مقامی دلکش است
نیستم از چشم کافر کیش او ایمن دریغ
وصل دل برد از من و جان نیز بر بحران سپرد
در هلاکم دوست یکدل گشته با دشمن دریغ
اجر هر نوش لبی نیشی ز نازش در قفاست
بر نچیدم لاله ائی بیداغ از اینگلشن دریغ
دوش چوخالش کشیدم تنگ خوشخوش در کنار
در میان بیکانه بود اما حجاب تن دریغ
دانۀ شادی فلک زینکهنه پرویزن به بیخت
بس خم غم مانده بر بالای پرویزن دریغ
با خیال صبح وصل عمرم بسر رفت و نزاد
جز نتاج غم از این شبهای آبستن دریغ
عقل من بر بود از سر این منیژه وش عروس
بی تهمتن ماندم اندر چاه چون بیژن دریغ
نیرّا دوشیزه ای میگفت با آئینه دوش
مادر گیتی ز نر زادن شد استرون دریغ
در خور شاهین چشم او نبودم من دریغ
یکدمی نستاد تا بیند که چونسوزم بخویش
آنکه زد بر آتش افسرده ام دامن دریغ
تند چون ابراز سر من دوش بگذشت و نگفت
سوخت از برق تغافل مور را خرمن دریغ
گوشۀ ابروی او ایدل مقامی دلکش است
نیستم از چشم کافر کیش او ایمن دریغ
وصل دل برد از من و جان نیز بر بحران سپرد
در هلاکم دوست یکدل گشته با دشمن دریغ
اجر هر نوش لبی نیشی ز نازش در قفاست
بر نچیدم لاله ائی بیداغ از اینگلشن دریغ
دوش چوخالش کشیدم تنگ خوشخوش در کنار
در میان بیکانه بود اما حجاب تن دریغ
دانۀ شادی فلک زینکهنه پرویزن به بیخت
بس خم غم مانده بر بالای پرویزن دریغ
با خیال صبح وصل عمرم بسر رفت و نزاد
جز نتاج غم از این شبهای آبستن دریغ
عقل من بر بود از سر این منیژه وش عروس
بی تهمتن ماندم اندر چاه چون بیژن دریغ
نیرّا دوشیزه ای میگفت با آئینه دوش
مادر گیتی ز نر زادن شد استرون دریغ
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
نکرد از لابه ای بیمهر اگر خوی تو تغییری
بسازم من بخویت هین بکش زارم بشمشیری
شب دوشین بگردن دیدمی از مشک زنجیری
پریشانم از اینخواب جنون ایزلف تعبیری
طبیبم بر سر بالین رسید اما بهنگامی
که تن درتاب و جان بر لب نه ایمانی نه تقریری
حکایتهای زلف او دراز و عمر شب کوته
نمیگویم متاب ای صبحدم یک لحظه تأخیری
کمانداری که دل خون میخورد از حسرت تیرش
زمن غافل گذشت ایطالع برگشته تدبیری
وفا بر وعدۀ قتلم نکردی یاد دار ایمه
که از کوی تو ما رفتیم و دردل حسرت تیری
نشد رامم رقیب ای آه خر من سوز امدادی
رمید از من حبیب ای نالۀ شبگیر تأثیری
بسازم من بخویت هین بکش زارم بشمشیری
شب دوشین بگردن دیدمی از مشک زنجیری
پریشانم از اینخواب جنون ایزلف تعبیری
طبیبم بر سر بالین رسید اما بهنگامی
که تن درتاب و جان بر لب نه ایمانی نه تقریری
حکایتهای زلف او دراز و عمر شب کوته
نمیگویم متاب ای صبحدم یک لحظه تأخیری
کمانداری که دل خون میخورد از حسرت تیرش
زمن غافل گذشت ایطالع برگشته تدبیری
وفا بر وعدۀ قتلم نکردی یاد دار ایمه
که از کوی تو ما رفتیم و دردل حسرت تیری
نشد رامم رقیب ای آه خر من سوز امدادی
رمید از من حبیب ای نالۀ شبگیر تأثیری
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۱۸
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۳۵
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۳۸
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۶۷
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۸۴
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۱۲ - وداع جناب سکینه با جناب علی اکبر
الوداع ای سرو ناز گلشن جان الوداع
الودای ای اکبر ناکام عطشان الوداع
دور تماشا قیل کیم اولدی دام صیاده اسیر
قمری آزادون ای سرو خرامان الوداع
نه امیدیلن داخی گلشنده قالسون عندلیب
اسدی چون باد خزان سولدی گلستان الوداع
آیربلوق چاقی بتشدی میزبانم یاتما دور
کیم کوچنده و سمدور تشییع مهمان الوداع
خصم کمفرصت یولوم چون سندن آیریلماق چنین
چوخ یامان برده دو تو شدی شام هجران الوداع
نه چکر شمر ال جفادن نه من اُلم قورتولوم
نه یتر فریادیمه بیر نامسلمان الوداع
الودای ای اکبر ناکام عطشان الوداع
دور تماشا قیل کیم اولدی دام صیاده اسیر
قمری آزادون ای سرو خرامان الوداع
نه امیدیلن داخی گلشنده قالسون عندلیب
اسدی چون باد خزان سولدی گلستان الوداع
آیربلوق چاقی بتشدی میزبانم یاتما دور
کیم کوچنده و سمدور تشییع مهمان الوداع
خصم کمفرصت یولوم چون سندن آیریلماق چنین
چوخ یامان برده دو تو شدی شام هجران الوداع
نه چکر شمر ال جفادن نه من اُلم قورتولوم
نه یتر فریادیمه بیر نامسلمان الوداع
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
گویا بگذشتی ز چمن با رخ گلگون
کز گونه تو لاله خجل گشت و دگرگون
زنجیر بود چاره دیوانه ولیکن
ماییم که گشتیم به زنجیر تو مجنون
خطت سپه زنگ چو می برد سوی روم
بر جان من سوخته آورد شبیخون
گفتم که بپوشم مگر این سوز درون را
با آه چه گویم که زند شعله به بیرون
این زرد رخ شاهدی داغ دل ما بود
هم سرخ شد ای شاهدی از دیده پرخون
کز گونه تو لاله خجل گشت و دگرگون
زنجیر بود چاره دیوانه ولیکن
ماییم که گشتیم به زنجیر تو مجنون
خطت سپه زنگ چو می برد سوی روم
بر جان من سوخته آورد شبیخون
گفتم که بپوشم مگر این سوز درون را
با آه چه گویم که زند شعله به بیرون
این زرد رخ شاهدی داغ دل ما بود
هم سرخ شد ای شاهدی از دیده پرخون
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۶
خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا
گذری کن که ز غم راه گذر نیست مرا
گر سرم در سر سودات رود نیست عجب
سر سودای تو دارم سرِ سر نیست مرا
ز آب دیده که به صد خون دلش پروردم
هیچ حاصل به جز از خون جگر نیست مرا
محنت زلف تو تا یافت ظفر بر دل من
بر مراد دل خود هیچ ظفر نیست مرا
بی رخت اشک همی بارم و گل می کارم
به جز این کار کنون کار دگر نیست مرا
بر سر زلف تو زان روی ظفر ممکن نیست
که توانایی چون باد سحر نیست مرا
من پروانه صفت گرچه پر و بالم سوخت
همچنان ز آتش عشق تو حذر نیست مرا
منم آن شمع که در سوز چنان بی خبرم
که گرم سر ببُری هیچ خبر نیست مرا
تا که آمد رخ زیبای تو در چشم جلال
بر گل و لاله کنون میل نظر نیست مرا
گذری کن که ز غم راه گذر نیست مرا
گر سرم در سر سودات رود نیست عجب
سر سودای تو دارم سرِ سر نیست مرا
ز آب دیده که به صد خون دلش پروردم
هیچ حاصل به جز از خون جگر نیست مرا
محنت زلف تو تا یافت ظفر بر دل من
بر مراد دل خود هیچ ظفر نیست مرا
بی رخت اشک همی بارم و گل می کارم
به جز این کار کنون کار دگر نیست مرا
بر سر زلف تو زان روی ظفر ممکن نیست
که توانایی چون باد سحر نیست مرا
من پروانه صفت گرچه پر و بالم سوخت
همچنان ز آتش عشق تو حذر نیست مرا
منم آن شمع که در سوز چنان بی خبرم
که گرم سر ببُری هیچ خبر نیست مرا
تا که آمد رخ زیبای تو در چشم جلال
بر گل و لاله کنون میل نظر نیست مرا
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۸
نمی کنی نظری بیدلان غمگین را
همی ک شی به جفا عاشقان مسکین را
صبا حکایت زلفت به هر که شهر بگفت
دگر مجال مده مردم سخن چین را
ای به طرف گلستان نشانده نرگس مست
ز شاخ سنبل تر سایه کرده نسرین را
بیا که بی تو جهانم به چشم تاریک است
مگر به روی تو روشن کنم جهان بین را
برفتی و ز فراق تو زندگی تلخ است
بیا که بر تو فشانیم جان شیرین را
مرا سری ست که بر آستانه ای دارم
که سالها که ندیده است روی بالین را
تو تیغ می زن و بگذار تا من حیران
نظاره همی کنم آن ساعد نگارین را
روا مدار که بر باد می رود جان ها
به دست باد مده آن دو زلف مشکین را
به کفر زلف تو دنیا ز دست داد جلال
از آن سبب که به دنیا نمی دهد دین را
همی ک شی به جفا عاشقان مسکین را
صبا حکایت زلفت به هر که شهر بگفت
دگر مجال مده مردم سخن چین را
ای به طرف گلستان نشانده نرگس مست
ز شاخ سنبل تر سایه کرده نسرین را
بیا که بی تو جهانم به چشم تاریک است
مگر به روی تو روشن کنم جهان بین را
برفتی و ز فراق تو زندگی تلخ است
بیا که بر تو فشانیم جان شیرین را
مرا سری ست که بر آستانه ای دارم
که سالها که ندیده است روی بالین را
تو تیغ می زن و بگذار تا من حیران
نظاره همی کنم آن ساعد نگارین را
روا مدار که بر باد می رود جان ها
به دست باد مده آن دو زلف مشکین را
به کفر زلف تو دنیا ز دست داد جلال
از آن سبب که به دنیا نمی دهد دین را
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۱۰
دادیم بسی جان و به جانان نرسیدیم
در درد بمردیم و به درمان نرسیدیم
در ظلمت اندوه بسی تشنه بگشتیم
روزی به لب چشمه حیوان نرسیدیم
بس سال که در بادیه عشق برفتیم
شد عمر به پایان و به پایان نرسیدیم
گفتند به جانان رسی ار بگذری از جان
از جان بگذشتیم و به جانان نرسیدیم
یاران و رفیقان همه از پیش برفتند
ما خسته بماندیم و به ایشان نرسیدیم
آن مورچه ماییم که در پای سواران
ماندیم و به درگاه سلیمان نرسیدیم
شد هر که همی خواست به مهمانی مقصود
جز ما که به دریوزه مهمان نرسیدیم
گفتیم به قربانش رسیم ار برسد عید
در عید رسیدیم و به قربان نرسیدیم
مانند جلال اکثر اوقات بگشتیم
چون باد و بدان سرو خرامان نرسیدیم
در درد بمردیم و به درمان نرسیدیم
در ظلمت اندوه بسی تشنه بگشتیم
روزی به لب چشمه حیوان نرسیدیم
بس سال که در بادیه عشق برفتیم
شد عمر به پایان و به پایان نرسیدیم
گفتند به جانان رسی ار بگذری از جان
از جان بگذشتیم و به جانان نرسیدیم
یاران و رفیقان همه از پیش برفتند
ما خسته بماندیم و به ایشان نرسیدیم
آن مورچه ماییم که در پای سواران
ماندیم و به درگاه سلیمان نرسیدیم
شد هر که همی خواست به مهمانی مقصود
جز ما که به دریوزه مهمان نرسیدیم
گفتیم به قربانش رسیم ار برسد عید
در عید رسیدیم و به قربان نرسیدیم
مانند جلال اکثر اوقات بگشتیم
چون باد و بدان سرو خرامان نرسیدیم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۲۵
درد تو در سینه دارم دم نمی یارم زدن
آه کز درد تو آهی هم نمی یارم زدن
هر سحر تا شب ز زانو سر نمی یارم گرفت
دیده شبها تا سحر بر هم نمی یارم زدن
جانم آمد بر لب، امّا لب نمی یارم گشود
دل ز غم خون گشت، لیکن دم نمی یارم زدن
سر نمی یارم کشید از طرّه عیّار او
پنجه با سر فتنه عالم نمی یارم زدن
با که گویم درد خود کز دست این نامحرمان
یک نفس با همدمی محرم نمی یارم زدن
گریه ام دایم ز شادی برنمی آید، ولی
خنده ای هرگز ز دست غم نمی یارم زدن
عالم از نوروز خرّم شد ولی زانم چه سود
من که در عالم دمی خرّم نمی یارم زدن
بی لب لعلت دلم ریش است مانند جلال
ناله ای زین ریش بی مرهم نمی یارم زدن
آه کز درد تو آهی هم نمی یارم زدن
هر سحر تا شب ز زانو سر نمی یارم گرفت
دیده شبها تا سحر بر هم نمی یارم زدن
جانم آمد بر لب، امّا لب نمی یارم گشود
دل ز غم خون گشت، لیکن دم نمی یارم زدن
سر نمی یارم کشید از طرّه عیّار او
پنجه با سر فتنه عالم نمی یارم زدن
با که گویم درد خود کز دست این نامحرمان
یک نفس با همدمی محرم نمی یارم زدن
گریه ام دایم ز شادی برنمی آید، ولی
خنده ای هرگز ز دست غم نمی یارم زدن
عالم از نوروز خرّم شد ولی زانم چه سود
من که در عالم دمی خرّم نمی یارم زدن
بی لب لعلت دلم ریش است مانند جلال
ناله ای زین ریش بی مرهم نمی یارم زدن
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۴۳
ای بی سببی ز بنده برگشته
واندر پی صحبتی دگر گشته
گم شد دلم آه تا کجا شد
آن سوخته غریب سرگشته
ای بس که دلم به جست و جوی او
ماننده باد در به در گشته
گر موج برآورد سرشک من
بینی مه و آفتاب سرگشته
بشکفت ز دیده لاله ها ما را
از بس که رخ تو در نظر گشته
خضر است هنوز خطّ تو او را
از آب حیات آبخور گشته
گر یار ز در درآیدم ناگه
باز آید باز بخت سرگشته
ای در غم لعل گوهرافشانت
رخساره سیم من چو زر گشته
گشته ست سیاه زلف هندویت
از بس که به آفتاب درگشته
هرچند حدیث ما دراز آمد
پیش دهن تو مختصر گشته
از آه جلال ناگهان بینی
نُه طاق سپهر جمله درگشته
واندر پی صحبتی دگر گشته
گم شد دلم آه تا کجا شد
آن سوخته غریب سرگشته
ای بس که دلم به جست و جوی او
ماننده باد در به در گشته
گر موج برآورد سرشک من
بینی مه و آفتاب سرگشته
بشکفت ز دیده لاله ها ما را
از بس که رخ تو در نظر گشته
خضر است هنوز خطّ تو او را
از آب حیات آبخور گشته
گر یار ز در درآیدم ناگه
باز آید باز بخت سرگشته
ای در غم لعل گوهرافشانت
رخساره سیم من چو زر گشته
گشته ست سیاه زلف هندویت
از بس که به آفتاب درگشته
هرچند حدیث ما دراز آمد
پیش دهن تو مختصر گشته
از آه جلال ناگهان بینی
نُه طاق سپهر جمله درگشته
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۲۷
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۴۸