عبارات مورد جستجو در ۱۰۴۶ گوهر پیدا شد:
احمد شاملو : دشنه در دیس
سِمیرُمی
برای هوشنگ کشاورز

با سُم‌ضربه‌ی رقصانِ اسبش می‌گذرد
از کوچه‌ی سرپوشیده
سواری،
بر تَسمه‌بندِ قَرابینش
برقِ هر سکّه
ستاره‌یی
بالای خرمنی
در شبِ بی‌نسیم
در شبِ ایلاتیِ عشقی.

چار سوار از تَنگ دراومد
چار تفنگ بر دوشِشون.

دختر از مهتابی نظاره می‌کند
و از عبورِ سوار
خاطره‌یی
همچون داغِ خاموشِ زخمی.

چارتا مادیون پُشتِ مسجد
چار جنازه پُشتِشون.

شهریورِ ۱۳۵۴

احمد شاملو : ترانه‌های کوچک غربت
بچه‌های اعماق
گفتار برای یک ترانه، در شهادتِ احمد زیبرم
به علیرضا اسپهبد
در شهرِ بی‌خیابان می‌بالند
در شبکه‌ی مورگی پس‌کوچه و بُن‌بست،
آغشته‌ی دودِ کوره و قاچاق و زردزخم
قابِ رنگین در جیب و تیرکمان در دست،
بچه‌های اعماق
بچه‌های اعماق

باتلاقِ تقدیرِ بی‌ترحم در پیش و
دشنامِ پدرانِ خسته در پُشت،
نفرینِ مادرانِ بی‌حوصله در گوش و
هیچ از امید و فردا در مشت،
بچه‌های اعماق
بچه‌های اعماق



بر جنگلِ بی‌بهار می‌شکفند
بر درختانِ بی‌ریشه میوه می‌آرند،
بچه‌های اعماق
بچه‌های اعماق

با حنجره‌ی خونین می‌خوانند و از پا درآمدنا
درفشی بلند به کف دارند
بچه‌های اعماق
بچه‌های اعماق

۱۳۵۴

احمد شاملو : ترانه‌های کوچک غربت
مترسک
برای آنی و تقی مدرسی
جایی پنهان در این شبِ قیرین
اِستاده به جا، مترسکی باید؛
نه‌ش چشم، ولی چنان که می‌بیند
نه‌ش گوش، ولی چنان که می‌پاید.

بی‌ریشه، ولی چنان به جا سُتوار
که‌ش خود به تَبَر کَنی ز جای، اِلاّک.
چون گردوی پیرِ ریشه در اعماق
می نعره زند که از من است این خاک.

چون شبگذری ببیندش، دزدی‌ش
چون سایه به شب نهفته پندارد
کز حیله نفس به سینه درچیده‌ست
تا رهگذرش مترسک انگارد.



آری، همه شب یکی خموش آنجاست
با خالی‌ بودِ خویش رودررو.
گر مَشعله نیز می‌کشد عابر
ره می‌نبرد که در چه کار است او.

۲۸ اسفندِ ۱۳۵۶
پرینستون

احمد شاملو : ترانه‌های کوچک غربت
آخر بازی
عاشقان
سرشکسته گذشتند،
شرمسارِ ترانه‌های بی‌هنگامِ خویش.

و کوچه‌ها
بی‌زمزمه ماند و صدای پا.

سربازان
شکسته گذشتند،
خسته
بر اسبانِ تشریح،
و لَتّه‌های بی‌رنگِ غروری
نگونسار
بر نیزه‌هایشان.



تو را چه سود
فخر به فلک بَر
فروختن
هنگامی که
هر غبارِ راهِ لعنت‌شده نفرینَت می‌کند؟

تو را چه سود از باغ و درخت
که با یاس‌ها
به داس سخن گفته‌ای.

آنجا که قدم برنهاده باشی
گیاه
از رُستن تن می‌زند
چرا که تو
تقوای خاک و آب را
هرگز
باور نداشتی.



فغان! که سرگذشتِ ما
سرودِ بی‌اعتقادِ سربازانِ تو بود
که از فتحِ قلعه‌ی روسبیان
بازمی‌آمدند.
باش تا نفرینِ دوزخ از تو چه سازد،
که مادرانِ سیاه‌پوش
ــ داغدارانِ زیباترین فرزندانِ آفتاب و باد ــ
هنوز از سجاده‌ها
سر برنگرفته‌اند!

۲۶ دیِ ۱۳۵۷
لندن
احمد شاملو : ترانه‌های کوچک غربت
صبح
ولرم و
کاهلانه
آبدانه‌های چرکی‌ِ بارانِ تابستانی
بر برگ‌های بی‌عشوه‌ی خطمی
به ساعتِ پنجِ صبح.

در مزارِ شهیدان
هنوز
خطیبانِ حرفه‌یی درخوابند.
حفره‌ی معلقِ فریادها
در هوا
خالی‌ست.
و گُلگون‌کفنان
به خستگی
در گور
گُرده تعویض می‌کنند.



به تردید
آبله‌های باران
بر الواحِ سَرسَری
به ساعتِ پنجِ صبح.

۲ اردیبهشتِ ۱۳۵۸

احمد شاملو : ترانه‌های کوچک غربت
عاشقانه
آنکه می‌گوید دوستت می‌دارم
خنیاگرِ غمگینی‌ست
که آوازش را از دست داده است.

ای کاش عشق را
زبانِ سخن بود

هزار کاکُلی شاد
در چشمانِ توست
هزار قناری خاموش
در گلوی من.

عشق را
ای کاش زبانِ سخن بود



آنکه می‌گوید دوستت می‌دارم
دلِ اندُه‌گینِ شبی‌ست
که مهتابش را می‌جوید.

ای کاش عشق را
زبانِ سخن بود

هزار آفتابِ خندان در خرامِ توست
هزار ستاره‌ی گریان
در تمنای من.

عشق را
ای کاش زبانِ سخن بود

۳۱ تیرِ ۱۳۵۸

احمد شاملو : ترانه‌های کوچک غربت
خطابه‌ی آسان، در اميد
به رامین شهروند

وطن کجاست که آوازِ آشنای تو چنین دور می‌نماید؟
امید کجاست
تا خود
جهان
به قرار
بازآید؟

هان، سنجیده باش
که نومیدان را معادی مقدر نیست!



معشوق در ذره‌ذره‌ی جانِ توست
که باور داشته‌ای،
و رستاخیز
در چشم‌اندازِ همیشه‌ی تو
به کار است.
در زیجِ جُستجو
ایستاده‌ی ابدی باش
تا سفرِ بی‌انجامِ ستارگان بر تو گذر کند،
که زمین
از اینگونه حقارت‌بار نمی‌مانْد
اگر آدمی
به هنگام
دیده‌ی حیرت می‌گشود.



زیستن
و ولایتِ والای انسان بر خاک را
نماز بردن؛
زیستن
و معجزه کردن؛
ورنه
میلادِ تو جز خاطره‌ی دردی بیهوده چیست
هم از آن دست که مرگت،
هم از آن دست که عبورِ قطارِ عقیمِ اَسترانِ تو
از فاصله‌ی کویری میلاد و مرگت؟

مُعجزه کن مُعجزه کن
که مُعجزه
تنها
دست‌کارِ توست
اگر دادگر باشی؛
که در این گُستره
گُرگانند
مشتاقِ بردریدنِ بی‌دادگرانه‌ی آن
که دریدن نمی‌تواند. ــ
و دادگری
معجزه‌ی نهایی‌ست.

و کاش در این جهان
مردگان را
روزی ویژه بود،
تا چون از برابرِ این همه اجساد گذر می‌کنیم
تنها دستمالی برابرِ بینی نگیریم:
این پُرآزار
گندِ جهان نیست
تعفنِ بی‌داد است.



و حضورِ گرانبهای ما
هر یک
چهره در چهره‌ی جهان
(این آیینه‌یی که از بودِ خود آگاه نیست
مگر آن دَم که در او درنگرند) ــ

تو
یا من،
آدمی‌یی
انسانی
هر که خواهد گو باش
تنها
آگاه از دست‌کارِ عظیمِ نگاهِ خویش ــ
تا جهان
از این دست
بی‌رنگ و غم‌انگیز نماند
تا جهان
از این دست
پلشت و نفرت‌خیز نماند.



یکی
از دریچه‌ی ممنوعِ خانه
بر آن تلِّ خشکِ خاک نظر کن:
آه، اگر امید می‌داشتی
آن خُشکسار
کنون اینگونه
از باغ و بهار
بی‌برگ نبود
و آنجا که سکوت به ماتم نشسته
مرغی می‌خوانْد.



نه
نومیدْمردم را
معادی مقدّر نیست.
چاووشیِ‌ امیدانگیزِ توست
بی‌گمان
که این قافله را به وطن می‌رساند.

۲۳ تیرِ ۱۳۵۹

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
خواب‌آلوده هنوز...
خواب‌آلوده هنوز
در بستری سپید
صبحِ کاذب
در بورانِ پاکیزه‌ی قطبی.
و تکبیرِ پُرغریوِ قافله
که: «رسیدیم
آنک چراغ و آتشِ مقصد!»



ــ گرگ‌ها
بی‌قرار از خُمارِ خون
حلقه بر بارافکنِ قافله تنگ می‌کنند
و از سرخوشی
دندان به گوش و گردنِ یکدیگر می‌فشرند.

«ــ هان!
چند قرن، چند قرن به انتظار بوده‌اید؟»



و بر سفره‌ی قطبی
قافله‌ی مُردگان
نمازِ استجابت را آماده می‌شود
شاد از آن که سرانجام به مقصد رسیده است.

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
پیغام
پسرِ خوبم، ماهان
پاشو
برو آن کوچه‌ی پایینی،
خانه‌ای هست که سکّو دارد
پیرمردی لاغر می‌بینی
روی سکّوی دَمِ خانه نشسته‌ست
با قبای قدکِ گُل‌ناری؛
غصه‌ی عالم بر شانه‌ی مفلوکش
پنداری.

شاید از چشمانِ ترکمنی‌ش
زودتر بشناسی‌ش.
می‌روی پیش و
بلند
(گوش‌هایش آخر
تازگی قدری سنگین شده)
می‌گویی: «قورقومّی!»
سر تکان خواهد داد
با تأثر به تو لبخندی خواهد زد
و تو را خواهد بوسید،
و تو آن وقت به او خواهی گفت
نوه‌ی کوچکِ من هستی و اسمت ماهان
و برایش از من پیغامی داری.
(خودِ او اسمش مختوم‌قلی‌ست
سعی کن یادت باشد.)
بعد، از قولِ من
این‌ها را
یک‌به‌یک خدمتِ او خواهی گفت:
ــ آه، مختوم‌قلی
این چه رؤیای شگفتی‌ست که در بی‌خوابی می‌گذرد
بر دو چشمِ نگرانِ من؟
این چه پیغامِ پُراز رَمزِ پُر از رازی‌ست
که کشد عربده بی‌گفتار
اینچنین از تَکِ کابوسِ شبانِ من؟
خوابِ سنگینِ پریشانی‌ست
لیک اشارت به مجازش نیست
به گمانِ من.

خواب می‌بینم
چند تن مَردیم
در ظلمتِ قیرینِ شبانگاهی
که به گورستانی بی‌تاریخ
پِیِ چیزی می‌گردیم.
شبِ پُر رازی‌ست:
ظلماتی راکد
در فراسوی مکان،
و مکان
پنداری
مقبره‌ی پوده‌ی بی‌آغازی‌ست
در سرانجامِ زمان.

دیرگاهی‌ست زمین مُرده‌ست
و به قندیلِ کبود
روشنانِ فلکی
در فسادِ ظلمات افسرده‌ست.

ما ولیکن
گویی می‌دانیم
که به دنبالِ چه‌ایم،
لیک اگر چند بدان
نمی‌اندیشم
در عمل گویی مردانی هستیم
کز اراده‌ی خود پیشیم.

راستی را
هر چند
شعله‌ی سردی آنسان که بر آن بتوان انگشت نهاد
سببِ غلغله‌ی جوششِ ما نیست،
هیچ انگیزه‌ی بیرون و درون نیز
مانعِ کوششِ ما نیست:

بیل و کج‌بیل و کلنگ
بی‌امان در کار است
تا ز رازی که به کشف‌اش می‌کوشیم
پرده بردارد.
(آه، مختوم‌قلی
بارها دیده‌ام این رؤیا را
با سری خالی
با نگاهی عُریان.)



ناگهان
مدخلِ سردابی
آنک!
(همگی
مات و حیرت‌زده در یکدیگر می‌نگریم.
نه، غلط بودم آنگاه که گفتم می‌دانستیم
که به دنبالِ چه‌ایم!)

مشعلی بر می‌افروزم
می‌خزم در سرداب
و بدان منظرِ خوف
چشم برمی‌دوزم:

خفته بر چربی و پوسیدگیِ‌ تیره‌مغاک
پدرانم را می‌بینم یک‌یک
مُرده و خاک‌شده،
استخوان‌ها همگی از پی و گوشت
رُفته و پاک‌شده.

چشم‌هاشان را می‌بینم تنها
که هنوز
زنده است و نگران می‌گردد
در تهِ کاسه‌ی خشکیده‌ی خویش.
من به زانو در می‌آیم
و سرافکنده به‌زاری می‌گویم:

«پدران، ای پدران!
نگرانی‌تان از چیست؟
ما خطاهامان را معترفیم.
به مکافاتِ خطاهاست که اکنون اینسان سرگردانیم
در زمان‌هایی مجهول
به دیاری همه هول
به فضایی همه بیم
وزنِ زنجیر کمرهامان را می‌شکند
زخم‌های تنِمان خون می‌بارد
و چنان باری از خفّتمان بر دوش است
که نه اشکی بر چشم توانیم آورد از شرم
و نه آهی بر لب از بیم...

نگرانی‌تان از چیست؟
ما خطاهامان را معترفیم
و به جبرانِ خطاهامان می‌کوشیم.»

پدران
اما
در پاسخ
با نگاهی از نفرت
سوی من می‌نگرند
ــ با نگاهی که به آهی می‌ماند ــ
و به آرامی
در کاسه‌ی سر
چشم‌هاشان را
می‌بینم
(انگورکِ چندی از قیر)
که به حسرت می‌جوشد
می‌کشد راه و فرو می‌چکد آهسته به خاک
و به حسرت می‌ماسد ــ

و تمام!



همه رؤیایم این است.

شاید این رؤیا اخطاری باشد.
شاید این رؤیا می‌گوید کفاره‌ی نادانیِ ما چندان سنگین است
که به جبرانش دیری باید
هر زمان منتظرِ فاجعه‌یی دیگر باشیم.
من نمی‌دانم تعبیرش چیست
یا اشارت به چه دارد، اما
همه‌ی زندگی من شده این وحشت
این کابوس
این تکرار.

با خودم می‌گویم:

«قصه‌ی بی‌سروته!
من نباید در فکرش باشم.
علتش معلوم است:
بس‌که لاینقطع از مُرده و از قاری
بس‌که لاینقطع از گور و کفن، مرگ و عزاداری
شاید
صبح تا شام سخن می‌گویند...

نه،
با کمی کوشش
از خاطره پاکش خواهم کرد!»

اما
لحظه‌یی دیگر
این رؤیا
باز ازنو!
لحظه‌یی دیگر و
پیمودنِ این راهِ دراز
از نو!



راستی را
مختوم
من به تقدیر و به پیشانی و اینگونه اباطیل
ندارم باور.
اگر از من شنوایی داری
می‌گویم
هر کسی قطره‌ی خُردی‌ست در این رودِ عظیم
که به تنهایی بی‌معنی و بی‌خاصیت است،
و فشارِ آب است
آن ناچاری
که جهت‌بخشِ حقیقی‌ست.
ابلهان
بگذار
اسمش را
تقدیر کنند.



حرفِ من این است:
قطره‌ها باید آگاه شوند
که به هم‌کوشی
بی‌شک
می‌توان بر جهتِ تقدیری فایق شد.

بی‌گمان ناآگاهی‌ست
آنچه آسان‌جو را وامی‌دارد
که سراشیبی را
نام بگذارد تقدیر
و مقدّر را
چیزی پندارد
که نمی‌یابد تغییر.

رودِ سردرشیب این را مفتِ خود می‌شمرد؛
رودِ سردرشیب
به همین ناآگاهی زنده‌ست،
و به نیروی همین باورِ تقدیری
زنده و تازَنده‌ست.

اینچنین است که ما هم ــ من و تو ــ
سرنوشتی اینسان می‌یابیم:

تو
غمین و مأیوس
می‌نشینی ساعت‌ها
سر سکّو
جلوِ خانه‌ی تاریکت
غرقِ اندیشه‌ی بی‌حاصلیِ این همه سال
که چه بیهوده گذشت؛
و من
این گوشه
در این فکرِ عبث
که بیابم جایی هم‌نفسی:
غمگُساری که غمی بگذارم با او
باری از دل بردارم با او.

و در این ساعت
رود
سرخوش از باورِ تقدیری‌ آسان‌جویان
همچنان در تک و در تاز است؛
که چنین باور
تا هست
عمرِ آن بهره‌کشِ قحبه دراز است.



آه، مختوم‌قلی
من گهگاه
سردستی
به لغت‌نامه
نگاهی می‌اندازم:

چه معادل‌ها دارد پیروزی! (محشر!)
چه معادل‌ها دارد شادی!
چه معادل‌ها انسان!
چه معادل‌ها آزادی!

مترادف‌هاشان
چه طنینِ پُر و پیمانی دارد!
وای، مختوم‌قلی
شعر سرودن با آن‌ها
چه شکوه و هیجانی دارد!

نه!
من نمی‌خواهم باشم
تنها
نوحه‌خوانی گریان. ــ
می‌بینی؟
کارِ من این شده است
که بیایم به اتاقم هر شام
و به خاموشی خورشیدی دیگر
کلماتی دیگر گریه کنم.

گاه با خود می‌گویم:
«سهمِ ما
پنداری
شادی نیست.
لوحِ پیشانی ما مُهرِ که را خورده؟ خدا یا شیطان؟»

باز می‌گویم:
«هرچند
دائماً مرثیه‌یی هست که بنویسی
یا غریوِ دردی
که دلت را بچلاند در مشتش،
و به هر حالی
هست
دائماً اشکِ غمی گُرده‌شکن در چشم
که سراپای جهان را لرزان بنگری از پُشتش ــ

هرچند
نابکارانی هستند آن‌سو
(چیره‌دستانی در حرفه‌ی «کَت‌بسته به مَقتَل بردن»)
و دلیرانی دریادل این سو
(چربدستانی در صنعتِ «زیبا مردن») ــ

همه‌جا هست اگر چند
(به خود می‌گویم باز)
پُلِ متروکی بر بسترِ خُشک‌آبی
در یکی جاده‌ی کم آمدوشد
که پسین‌منزل و پایانِ رهِ مردمِ دریادل باشد،
باز
زیرِ پُل
دریا
از جوش نمی‌ماند
زیرِ پُل
دریا
پُرصلابت‌تر می‌خواند.»



روزگاری
با خود
دردمندانه می‌اندیشیدم
که پیام از توفان‌ها نرسید
و نسیمی که فرازآمد از گردنه‌های صعب
بر جسدهایی بیهوده وزید ــ
به جسدهایی
آونگ
بر امیدی موهوم‌ـ

لیک اکنون دیگر
مختوم
من هراسم نیست
اگر این رؤیا در خوابِ پریشانِ شبی می‌گذرد
یا به هذیانِ تبی
یا به چشمی بیدار
یا به جانی مغموم...

نه
من هراسم نیست:

ز نگاه و ز سخن عاری
شب‌نهادانی از قعرِ قرون آمده‌اند
آری
که دلِ پُرتپشِ نور اندیشان را
وصله‌ی چکمه‌ی خود می‌خواهند،
و چو بر خاک در افکندندت
باور دارند
که سعادت با ایشان به جهان آمده است.

باشد! باشد!
من هراسم نیست،
چون سرانجامِ پُراز نکبتِ هر تیره‌روانی را
که جنایت را چون مذهبِ حق موعظه فرماید می‌دانم چیست
خوب می‌دانم چیست.

۲۰ تیرِ ۱۳۶۰

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
انديشيدن...
اندیشیدن
در سکوت.

آن که می‌اندیشد
به‌ناچار دَم فرو می‌بندد

اما آنگاه که زمانه
زخم‌خورده و معصوم
به شهادتش طلبد
به هزار زبان سخن خواهد گفت.

۱۳۶۰

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
سحر به بانگِ زحمت و جنون
سحر به بانگِ زحمت و جنون
ز خوابِ ناز چشم باز می‌کنم.
کنارِ تخت چاشت حاضر است
ــ بیاتِ وَهن و مغزِ خر ــ
به عادتِ همیشه دست سوی آن دراز می‌کنم.

تمامِ روز را پکر
به کارِ هضمِ چاشتی چنین غروب می‌کنم،
شب از شگفتِ این‌که فکر
باز
روشن است
به کورچشمی‌ حسود لمسِ چوب می‌کنم.

۱۳۶۰

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
شبانه
به فریادی خراشنده
بر بامِ ظلمتِ بیمار
کودکی
تکبیر می‌گوید

گرسنه‌روسبی‌یی
می‌گرید

آلوده‌دامنی
از پیروزیِ بردگانِ دلیر
سخن می‌گوید.



لُجِّه‌ی قطران و قیر
بی‌کرانه نیست
سنگین‌گذر است.
روز اما پایدار نمانَد نیز
که خورشید
چراغِ گذرگاهِ ظلماتی دیگر است:
بر بامِ ظلمتِ بیمار
آن که کسوف را تکبیر می‌کشد
نوزادی بی‌سر است.

و زمزمه‌ی ما
هرگز آخرین سرود نیست
هر چند بارها
دعای پیش از مرگ بوده است.

۸ مهرِ ۱۳۶۳

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
کویری
برای «زیور»ِ کلیدر
به وسیله‌ی محمود دولت‌آبادی

نیمی‌ش آتش و نیمی اشک
می‌زند زار
زنی
بر گهواره‌ی خالی

گُلم وای!

در اتاقی که در آن
مردی هرگز
عریان نکرده حسرتِ جانش را
بر پینه‌های کهنه‌نِهالی

گُلم وای
گُلم!

در قلعه‌ی ویران
به بیراهه‌ی ریگ
رقصان در هُرمِ سراب
به بی‌خیالی.

گُلم وای
گُلم وای
گُلم!

۱۳۶۴

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
ترانه‌ی اشک و آفتاب
ــ دریا دریا
چه‌ت اوفتاد
که گریستی؟
ــ تاریک‌تَرَک یافتم از آفتاب
خود را.

ــ پی‌سوزِ اندیشه را
چه‌ت اوفتاد
که برافراشتی؟
ــ تابان‌تَرَک یافتم از آفتاب
خود را.

خردادِ ۱۳۶۵

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
يک مايه در دو مقام
به لئوناردو آلیشان

۱
دلم کَپَک زده، آه
که سطری بنویسم از تنگیِ‌ دل،
همچون مهتاب‌زده‌یی از قبیله‌ی آرش بر چَکادِ صخره‌یی
زِهِ جان کشیده تا بُنِ گوش
به رها کردنِ فریادِ آخرین.



کاش دلتنگی نیز نامِ کوچکی می‌داشت
تا به جانش می‌خواندی:
نامِ کوچکی
تا به مهر آوازش می‌دادی،
همچون مرگ
که نامِ کوچکِ زندگی‌ست
و بر سکّوبِ وداع‌اش به زبان می‌آوری
هنگامی که قطاربان
آخرین سوتش را بدمد
و فانوسِ سبز
به تکان درآید:
نامی به کوتاهیِ‌ آهی
که در غوغای آهنگینِ غلتیدنِ سنگینِ پولاد بر پولاد
به لب‌جُنبه‌یی بَدَل می‌شود:
به کلامی گفته و ناشنیده انگاشته
یا ناگفته‌یی شنیده پنداشته.



سطری
شَطری
شعری
نجوایی یا فریادی گلودَر
که به گوشی برسد یا نرسد
و مخاطبی بشنود یا نشنود
و کسی دریابد یا نه
که «چرا فریاد؟»
یا «با چه مایه از نیاز؟»
و کسی دریابد یا نه
که «مفهومی بود این یا مصداقی؟
صوت‌واژه‌یی بود این در آستانه‌ی زایشی یا فرسایشی؟
ناله‌ی مرگی بود این یا میلادی؟
فرمانِ رحیلِ قبیله‌مردی بود این یا نامردی؟
خانی که به وادی برکت راه می‌نماید
یا خائنی که به کج‌راهه‌ی نامرادی می‌کشاند؟»

و چه بر جای می‌مانَد آنگاه
که پیکانِ فریاد
از چِلّه
رها شود؟ ــ:

نیازی ارضا شده؟
پرتابه‌یی
به در از خویش
یا زخمی دیگر
به آماجِ خویشتن؟

و بگو با من بگو با من:
که می‌شنود
و تازه
چه تفسیر می‌کند؟


۲
غریوی رعدآسا
از اعماقِ نهانگاهِ طاقت‌زدگی:
غریوِ شوریده‌حال‌گونه‌یی گریخته از خویش
از بُرج‌واره‌ی بامی بی‌حفاظ...

غریوی
بی‌هیچ مفهومِ آشکار در گمان
بی‌هیچ معادلی در قاموسی، بی‌هیچ اشارتی به مصداقی.

به یکی «نه»
غریوکشِ شوریده‌حال را غُربت‌گیرتر می‌کنی:
به یکی «آری» اما
ــ چون با غرورِ همزبانی در او نظر کنی
خود به پژواکِ غریوی رهاتر از او بَدَل می‌شوی:
به شیهه‌واره‌ی دردی بی‌مرزتر از غریوِ شوریده‌سرِ به بام و بارو گریخته‌ــ:
و بیگارِ دلتنگی را
به مشغله‌ی جنون‌اش
میخ‌کوب می‌کنی.

۹ مردادِ ۱۳۶۸

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
پرتوی که می‌تابد از کجاست؟
پرتوی که می‌تابد از کجاست؟
یکی نگاه کن
در کجای کهکشان می‌سوزد این چراغِ ستاره تا ژرفای پنهانِ ظلمات را به اعتراف بنشاند:
انفجارِ خورشیدِ آخرین
به نمایشِ اعماقِ غیاب
در ابعادِ دلهره.



آن
ماه نیست
دریچه‌ی تجربه است
تا یقین کنی که در فراسوی این جهازِ شکسته‌سُکّان نیز
آنچه می‌شنوی سازِ کَج‌کوکِ سکوت است.

تا
یقین کنی.
تنها
ماییم
ــ من و تو ــ
نظّارِگانِ خاموشِ این خلأ
دل‌افسردگانِ پادرجای
حیرانِ دریچه‌های انجمادِ همسفران.

دستادست ایستاده‌ایم
حیرانیم اما از ظلماتِ سردِ جهان وحشت نمی‌کنیم
نه
وحشت نمی‌کنیم.

تو را من در تابشِ فروتنِ این چراغ می‌بینم آن‌جا که تویی،
مرا تو در ظلمتکده‌ی ویران‌سرای من در می‌یابی
این‌جا که منم.

۵ شهریورِ ۱۳۶۸
خانه‌ی دهکده

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
ای کاش آب بودم...
به مفتون امینی
وسواسِ مهربانِ شعر

ای کاش آب بودم
گر می‌شد آن باشی که خود می‌خواهی. ــ
آدمی بودن
حسرتا!
مشکلی‌ست در مرزِ ناممکن. نمی‌بینی؟

ای کاش آب بودم ــ به خود می‌گویم ــ
نهالی نازک به درختی گَشن رساندن را
(ــ تا به زخمِ تبر بر خاک‌اش افکنند
در آتش سوختن را؟)
یا نشای سستِ کاجی را سرسبزی‌ جاودانه بخشیدن
(ــ از آن پیش‌تر که صلیبی‌ش آلوده کنند
به لخته‌لخته‌ی خونی بی‌حاصل؟)
یا به سیراب کردنِ لب‌تشنه‌یی
رضایتِ خاطری احساس کردن
(ــ حتا اگرش به زانو نشانده‌اند
در میدانی جوشان از آفتاب و عربده
تا به شمشیری گردنش بزنند؟
حیرت‌ات را بر نمی‌انگیزد
قابیلِ برادرِ خود شدن
یا جلادِ دیگراندیشان؟
یا درختی بالیده‌نابالیده را
حتا
هیمه‌یی انگاشتن بی‌جان؟)



می‌دانم می‌دانم می‌دانم
با اینهمه کاش ای‌کاش آب می‌بودم
گر توانستمی آن باشم که دلخواهِ من است.

آه
کاش هنوز
به بی‌خبری
قطره‌یی بودم پاک
از نَم‌باری
به کوهپایه‌یی
نه در این اقیانوسِ کشاکشِ بی‌داد
سرگشته‌موجِ بی‌مایه‌یی.

۳۰ شهریورِ ۱۳۶۸
خانه‌ی دهکده

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
توازیِ ردِّ ممتّدِ...
توازیِ ردِّ ممتّدِ دو چرخِ یکی گردونه
در علفزار...



جز بازگشت به چه می‌انجامد
راهی که پیموده‌ام؟
به کجا؟
سامانش کدام رُباطِ بی‌سامانی‌ست
با نهالِ خُشکی کَج‌مَج
کنارِ آبدانی تشنه، انباشته به آخال
درازگوشی سوده‌پُشت در ابری از مگس
و کجاوه‌یی درهم‌شکسته؟ ــ:

کجاست باراندازِ این تلاشِ به‌جان‌خریده به نقدِ تمامتِ عمر؟
کدام است دست‌آوردِ این همه راه؟ ــ:
کَرگوشان را
به چاووشی
ترانه‌یی خواندن
و کوران را
به ره‌آورد
عروسکانی رنگین از کولبارِ وصله‌بروصله برآوردن؟

۲۸ آبانِ ۱۳۶۸

احمد شاملو : در آستانه
هاسمیک
با آیدا،
در ستایشِ بانوی «مادر»

با خوشه‌های یاس آمده بودی
تأییدِ حضورت
کس را به شانه بر
باری نمی‌نهاد.

بلورِ سرانگشتانت که ده هِلالَکِ ماه بود
در معرضِ خورشید از حکایتِ مردی می‌گفت
که صفای مکاشفه بود
و هراسِ بیشه‌ی غُربت را
هجا به هجا
دریافته بود.



می‌خفتی
می‌آمدیم و می‌دیدیم
که جانت
ترنمِ بی‌گناهی‌ست
راست همچون سازی در توفانِ سازها
که تنها
به صدای خویش
گوش نمی‌دهد:

کلافی سردرخویش
گشوده می‌شود،
نغمه‌یی هوش‌رُبا
که جز در استدراکِ همگان
خودی نمی‌نماید.

نگاهت نمی‌کردیم، دریغا!
به مایه‌یی شیفته بودیم که در پسِ پُشتِ حضورِ مهتابی‌ات
حیات را
به کنایه درمی‌یافت.

کی چنین بربالیده بودی ای هِلالکِ ناخن‌هایت ده‌بار بلورِ حیات!
به کدام ساعتِ سعد
بربالیده بودی؟

آذرِ ۱۳۶۸

احمد شاملو : در آستانه
خلاصه‌ی احوال
چیزی به جا نماند
حتا
که نفرینی
بدرقه‌ی راهم کند.

با اذانِ بی‌هنگامِ پدر
به جهان آمدم
در دستانِ ماماچه‌پلیدک
که قضا را
وضو ساخته بود.

هوا را مصرف کردم
اقیانوس را مصرف کردم
سیاره را مصرف کردم
خدا را مصرف کردم
و لعنت شدن را، بر جای،
چیزی به جای بِنَماندم.

۴ آبانِ ۱۳۷۱