عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۳۹
پادشاهی نه به سیم و زر و گوهر باشد
هر که را سد رمق هست سکندر باشد
هرکه چون بحر به تلخی گذراند ایام
ظاهر و باطن او عنبر و گوهر باشد
حرف سامان مزن ای خواجه که در کشور عشق
هرکه آهش به جگر نیست توانگر باشد
هیچ دردی بتر از عافیت دایم نیست
تلخی تازه به از قند مکرر باشد
زندگی بی جگر سوخته ظلم است، ارنه
جام تبخاله ما بر لب کوثر باشد
نی محال است که از بند خلاصی یابد
تا دلش در گرو صحبت شکر باشد
به ادب با همه سر کن که دل شاه و گدا
در ترازوی مکافات برابر باشد
مست نازی که دل وحشی ما کرده شکار
شاهبازش می چون خون کبوتر باشد
پیش جمعی که ز منت دلشان سوخته است
تشنه لب مردن از اقبال سکندر باشد
صبر بر سوز دل و تشنه لبی کن صائب
که چو دل آب شود چشمه کوثر باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۴۲
نیست در دست مرا غیر دعا، خوش باشد
گر خوشی با من بی برگ و نوا خوش باشد
گر سر صحبت یاران موافق داری
منم و فکر و خیال تو، بیا خوش باشد
اشک و آهی است من غم زده را در دل و چشم
سازگارست اگر این آب و هوا خوش باشد
خون بود باده ما و دل صد پاره کباب
گر گواراست ترا محفل ما خوش باشد
هست اگر بستگیی، در کمر خدمت ماست
نشود بسته در خانه ما خوش باشد
وصل موقوف به خلوت شدن دل گر بود
من کشیدم ز میان پای، درآ خوش باشد
با دل سوخته هنگامه گرمی داریم
گر ترا هست سر صحبت ما خوش باشد
دل بی کینه ما چون در رحمت بازست
اگر از جنگ شدی سیر، درآ خوش باشد
می شود ناخوش عالم به خوشیهای تو خوش
من اگر ناخوشم ای دوست، ترا خوش باشد
جلوه موج سراب است خوشیهای جهان
عارفی را که دل از یاد خدا خوش باشد
پاس دل دار، چه در خوبی جا می کوشی؟
که چو خوشوقت شود دل، همه جا خوش باشد
ما ز کردار به گفتار قناعت کردیم
راه گم کرده به آواز درا خوش باشد
می چکد خون دل از زمزمه من صائب
می زنی گر به لب انگشت مرا خوش باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۴۳
دل ازان دورتر افتاده که واصل باشد
یار وحشی تر ازان است که در دل باشد
چهره لیلی اگر پرده شرمی دارد
چه ضرورست که زندانی محمل باشد؟
عشق در وصل همان پرده نشین ادب است
موج در بحر مقید به سلاسل باشد
عاقبت خال لب لعل تو از خط شد سبز
ریشه در سنگ کند تخم چو قابل باشد
خون بیدرد شود قسمت خاک آخر کار
خون ما نیست که گلگونه قاتل باشد
در مقامی که کماندار بود هوش ربا
جای رحم است بر آن صید که غافل باشد
دوری راه تو از خواب گران است، ارنه
چشم بیدار دل آیینه منزل باشد
دل دریایی ما تشنه طوفان بلاست
لنگر کشتی ما دوری ساحل باشد
مرگ سیماب سبکسیر بود آسایش
دوزخ راهروان راحت منزل باشد
حرف باطل ز دل آن به که نیاید به زبان
سحر خوب است نهان در چه بابل باشد
داده ابر بود هر چه ز دریا یابی
جود اهل کرم از کیسه سایل باشد
استقامت بود از خاک نهادان مطلوب
عیب دیوار در آن است که مایل باشد
طمع جود ازین حبه ربایان غلط است
خرج این طایفه از کیسه سایل باشد
کاهلان خود گره کار پریشان خودند
ورنه این راه نه راهی است که مشکل باشد
نیست ممکن رود پیچ و خم دوری ازو
راه هرچند که پیوسته به منزل باشد
در نگشاده بود گوش بر آواز سؤال
دست ارباب کرم بر لب سایل باشد
به ادب باش که در دفتر ایجاد جهان
هیچ فردی نتوان یافت که باطل باشد
خود فروشان ز خریدار توانگر نشوند
شمع را نعل در آتش پی محفل باشد
می رسد روزی ناقص به تمامی صائب
می خورد ماه دل خویش چو کامل باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۴۴
گر صفای حرم کعبه ز زمزم باشد
زمزم کعبه دل دیده پر نم باشد
تا نبندی ز سخن لب، نشود دل گویا
نطق عیسی ثمر روزه مریم باشد
دست حرص از دل سودازدگان کوتاه است
دانه سوخته از مور مسلم باشد
برگ عیش از چمن سبز فلک چشم مدار
که گلش کاسه دریوزه شبنم باشد
چون سبک دست تواند به جهان افشاندن؟
دست هرکس به ته سنگ ز خاتم باشد
همه دانند که مطلب ز دعا آمین است
زلف اگر بر خط شبرنگ مقدم باشد
می خلد در دل مغرور مرا چون سوزن
بخیه زخمم اگر رشته مریم باشد
صائب آنان که به گفتار سرآمد شده اند
خصم خود را نپسندند که ملزم باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۴۷
نمک صبح در آن است که خندان باشد
بخیه ظلم است به زخمی که نمایان باشد
نقش هستی نتوان در نظر عارف یافت
عکس در بحر محال است نمایان باشد
عکس از آیینه تصویر به جایی نرود
حسن فرش است در آن دیده که حیران باشد
شور سودای من از شورش مجنون کم نیست
حلقه چشمی اگر سلسله جنبان باشد
تیر باران حوادث برد از هوش مرا
شیر را خواب فراغت به نیستان باشد
سخی آن است که بی رنج طلب دنیا را
به گدا بخشد و شرمنده احسان باشد
صبر بر زخم زبان کردن و خامش بودن
در ره کعبه دل خار مغیلان باشد
در بساطی که خزف جلوه گوهر دارد
صرفه جوهری آن است که حیران باشد
خاک در چشمش اگر نعمت الوان خواهد
هر که را لخت دلی بر سر مژگان باشد
جگر گرم نبخشند به هر کس صائب
این نه لعلی است که در کوه بدخشان باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۴۸
اهل دل اوست که در وسعت خلق افزاید
کعبه آن است که در ناف بیابان باشد
حیف خود می کشد آخر ز فلک ناله من
این شرر چند درین سوخته پنهان باشد؟
مرگ بیداردلان صحبت بیدردان است
شرر از دود سیه کار گریزان باشد
صائب این تازه غزل کز قلمت ریخته است
جای آن است که تاج سر دیوان باشد
حجت زنده دلی دیده گریان باشد
شاهد مرده دلیها لب خندان باشد
مهر زن بر دهن خنده که در بزم جهان
سر خود می خورد آن پسته که خندان باشد
بر سر خوان فلک شکوه ز طالع کفرست
شوری بخت درین بزم نمکدان باشد
مستی از دایره عقل برون برد مرا
گرد خوابی که کلید در زندان باشد
می کند پرتو خورشید سپرداری خویش
حسن آن نیست که محتاج نگهبان باشد
عشق بی صفحه رخسار نگردد گویا
مور را آینه از دست سلیمان باشد
همچو خورشید به ذرات جهان قسمت کن
گر نصیب تو ز گردون همه یک نان باشد
برق شیرازه خرمن نتواند کردن
می چه سازد به دماغی که پریشان باشد؟
بگریزند ز مردم که درین وحشتگاه
فتح ازان است که از خلق گریزان باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۵۱
بیخودی بال و پر روح گشودن باشد
کم زنی مرتبه خویش فزودن باشد
عاقل آن است که دخلش بود از خرج زیاد
به که گفتار تو کمتر ز شنودن باشد
خواب چشم تو ز بیداری زهاد به است
طاعت ظالم خونخوار غنودن باشد
شکر خاصی است در این دایره هر طایفه را
شکر منعم دهن کیسه گشودن باشد
هرکه را تیغ زبان نیست به فرمان صائب
به که چون خوشه مهیای درودن باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۵۴
چشم بیدار چراغ سر بالین باشد
خواب در پله مرگ است چو سنگین باشد
درد بیمار ترا باعث تسکین باشد
خواب خود بستر خار است چو سنگین باشد
شوخی حسن عیان می شود از پرده شرم
برق در ابر محال است به تمکین باشد
همه شب فیض چو پروانه به گردش گردد
هر که را داغ چراغ سر بالین باشد
عشق در طینت آدم رگ گردن نگذاشت
استخوان مغز شود درد چو سنگین باشد
حسن را جبهه واکرده به تاراج دهد
خنده گل سبب جرأت گلچین باشد
دولت سنگدلان زود بسر می آید
سیل در کوه محال است به تمکین باشد
مهر زن بر لب گفتار کزاین مرده دلان
مرده ای نیست که شایسته تلقین باشد
بی نیازی است که در یوزه کند از در خلق
هرکه را چشم ز گفتار به تحسین باشد
گل مستور اگر از خار دو صد نیش خورد
به ازان است که در دامن گلچین باشد
بیستون لنگر بیتابی فرهاد نشد
خواب را تلخ کند کار چو شیرین باشد
غنچه در پوست سرانجام بهاران دارد
عشرت روی زمین در دل غمگین باشد
حرص از قامت خم گشته دو بالا گردد
خار چون خشک شود بیش شلایین باشد
خنده کبک اگر سر به ته بال کشد
باد در پنجه گیرایی شاهین باشد
فرد خورشید سزاوار خط باطل نیست
حیف ازان جبهه نباشد که پر از چین باشد؟
طاق ابروی تو پیوسته بود بر سر جنگ
جبهه تیغ محال است که بی چین باشد
یوسف آن نیست که در چاه بماند صائب
می دود گرد جهان فکر چو رنگین باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۵۶
نیستم گل که مرا برگ نثاری باشد
تحفه سوختگان مشت شراری باشد
باغ من دامن دشت است و حصارم سر کوه
من نه آنم که مرا باغ و حصاری باشد
غنچه آبله ام، برگ قناعت دارم
روزی من ز دو عالم سر خاری باشد
تیره روزان جهان را به چراغی دریاب
تا پس از مرگ ترا شمع مزاری باشد
گل داغی که ازو سینه ندزدی امروز
در شبستان کفن لاله عذاری باشد
خس و خاری که ز راه دگران برداری
در دل خاک ترا باغ و بهاری باشد
به شمار نفس افتاد ترا کار و ز حرص
هر سر موی تو مشغول به کاری باشد
زنده در گور کند حشر مکافات ترا
بر دل موری اگر از تو غباری باشد
عشق بیهوده سر تربیت او دارد
صائب آن نیست که شایسته کاری باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۵۸
کی دل سالک سرگشته بجا می باشد؟
حرکت لازمه قبله نما می باشد
دیده عالمی از خواب، دم صبح گشود
نفس صافدلان عقده گشا می باشد
هر غمی هست به انجام رسد در دو سه روز
غم روزی است که سی روز به جا می باشد
پرده فقر دریدن گل بیحوصلگی است
خرقه ما چو زره زیر قبا می باشد
عاشقان را نبود در جگر سوخته آه
دانه سوخته بی نشو و نما می باشد
هرکه خود را به تمامی شکند شهره شود
مه چو باریک شد انگشت نما می باشد
پیروان را نگرانی نبود از دنبال
دیده راهنمایان به قفا می باشد
از خودی در ته سنگ است ترا پا، ورنه
هرکه از خویش برآمد همه جا می باشد
خون کند در جگر تیغ حوادث صائب
عاجزی را که سپر دست دعا می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۵۹
ظاهر و باطن مردان به صفا می باشد
پشت این آینه ها روی نما می باشد
خودنمایی نبود شیوه روشن گهران
چون زره جوهرشان زیر قبا می باشد
می فتد زود ز چشم آنچه مکرر گردد
که شبی ماه نو انگشت نما می باشد
کاه را گر نکشد از ته دیوار برون
نقص در جاذبه کاهربا می باشد
حاجت ایجاد کند فقر به دلهای غیور
شه ز درویش طلبکار دعا می باشد
هرکه در قید خودی ماند زمین گیر بود
هرکه بیرون رود از خود همه جا می باشد
نخوت از مغز برون کن که حباب از دریا
تا بود در سرش این باد، جدا می باشد
من که از خود خبرم نیست ز بی پروایی
دل سرگشته چه دانم که کجا می باشد؟
بوسه ای زان دهن تنگ به صد جان ندهد
هرچه کمیاب بود بیش بها می باشد
تازه شد جان من از بوسه آن غنچه دهن
صحبت خوش نفسان روح فزا می باشد
در نظرها شود انگشت نما چون مه نو
از تواضع قد هرکس که دوتا می باشد
دامن آه سحر را مده از کف صائب
که فتوحات درین زیر لوا می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۶۱
دیده زنده دلان اشک فشان می باشد
آب از قوت سرچشمه روان می باشد
نیست در انجمن وصل اشارت محرم
در حرم صورت محراب نهان می باشد
صیقل سینه روشن گهران گفتارست
طوطی لال بر آیینه گران می باشد
طفل را هر سر انگشت بود پستانی
روزی بیخبران دست و دهان می باشد
عاشق از عشق به معشوق نمی پردازد
کعبه اهل ادب سنگ نشان می باشد
در دل پیر تمنای جوان بسیارست
این بهاری است که در فصل خزان می باشد
می شود زندگی از قامت خم پا به رکاب
تیر را شهپر پرواز کمان می باشد
چه کند قرب به عشاق، که در دامن گل
همچنان دیده شبنم نگران می باشد
بر حذر باش ز خصمی که شود روگردان
که هدف را خطر از پشت کمان می باشد
مشو از صحبت بی برگ و نوایان غافل
که شب قدر نهان در رمضان می باشد
نشأة باده نگردد به کهنسالی کم
ساکن کوی خرابات جوان می باشد
زندگانی به ته تیغ سرآرد صائب
دل هرکس که به فرمان زبان می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۶۲
شکوه اهل دل از خلق نهان می باشد
این عقیقی است که در زیر زبان می باشد
صحبت راست روان راست نیاید با چرخ
تیر یک لحظه در آغوش کمان می باشد
بی ندامت نبود صحبت بی حاصل خلق
شمع در انجمن انگشت گزان می باشد
جگر غنچه ز همصبحتی خار گداخت
غم به دلهای سبکروح گران می باشد
عشق هرچند که در نام و نشان ممتازست
طالب مردم بی نام و نشان می باشد
حسن را در دم خط ناز و غرور دگرست
خواب در وقت سحرگاه گران می باشد
خط برآورد و همان چهره او ساده نماست
در صفا جوهر آیینه نهان می باشد
در خموشی نشود جوهر مردم ظاهر
صائب این گنج نهان زیر زبان می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۶۵
چهره زرد، مرا ساغر زر می بخشد
سینه چاک، مرا فیض سحر می بخشد
گرچه آهونگهان روح فزایند همه
چشم بیمار، مرا جان دگر می بخشد
خرد شیشه دل از سنگ خطر می ترسد
ورنه دیوانه به اطفال جگر می بخشد
رزق صاحب نظران از تو بود خون، ورنه
گل زر سرخ به شبنم به سپر می بخشد
دارد از نقش قدم قافله ها در دنبال
هرکه را شوق پر و بال سفر می بخشد
شست از چشم جهان خواب دم تازه صبح
نفس مردم شبخیز اثر می بخشد
تا یقین شد که بود نیش جهان پرده نوش
سخن تلخ، مرا طعم شکر می بخشد
گرنه فرزند عزیزست به از جان عزیز
چون پدر زندگی خود به پسر می بخشد؟
غافل است از سر آزاد و دل فارغ من
ساده لوحی که به من تاج و کمر می بخشد
می توان برد پی از گرد به تعجیل سوار
نفس از عمر سبکسیر خبر می بخشد
پایه ابر ز دریاست ازان بالاتر
که به هر خشک لبی آب گهر می بخشد
تیر را شهپر پرواز بود صافی شست
دل چو پاک است دعا زود اثر می بخشد
خوابگاهش دهن شیر بود چون مجنون
هرکه را عشق جوانمرد جگر می بخشد
توتیای نظر پاک بود دامن پاک
نکهت مصر به یعقوب نظر می بخشد
کیسه بر چرخ مدوزید که این دون همت
ماه را از دل خود زاد سفر می بخشد
کشت چون برق ز باران پیاپی سوزد
می ز اندازه چو شد بیش، ضرر می بخشد
کرد دیوانه مرا ناله بلبل صائب
ناله ای کز سر دردست اثر می بخشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۶۷
دل چسان دست ازان طره طرار کشد؟
چون کسی از دو جهان دست به یکبار کشد؟
سر برآرد چه عجب گر ز گریبان مسیح
سوزنی کز قدم راهروان خار کشد
جای شکرست نه جای گله، گر دیده ورست
هرکه در راه خدا بیشتر آزار کشد
سبک از خواب گرانجان اجل برخیزد
بردباری که درین نشأه فزون بار کشد
کشد از غفلت مردم دل آگاه ملال
بار یک قافله را قافله سالار کشد
گر برابر شود از گرد کسادی با خاک
به ازان است گهر ناز خریدار کشد
می شود باعث بیداری عالم چون صبح
هرکه از صدق نفس از دل افگار کشد
سرکشی لازمه سنگدلان افتاده است
تیغ را چون کسی از قبضه کهسار کشد؟
گر زند مهر خموشی به لب خود طوطی
در بغل آینه را تنگ چو زنگار کشد
می توان گفت که بویی ز محبت برده است
نازگل هر که ز خار سر دیوار کشد
نیست با دیر و حرم مردم حق بین را کار
کور در جستن در، دست به دیوار کشد
نظر پاک به خاک است برابر صائب
ورنه آیینه چرا حسرت دیدار کشد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۶۸
چند چون طفل ز انگشت کسی شیر کشد؟
ز استخوان چند کسی ناز طباشیر کشد؟
شوخی حسن نماند به ته پرده شرم
برق را ابر محال است به زنجیر کشد
صدف ما به رگ ابر دهن وا نکند
زخم ما آب ز سرچشمه شمشیر کشد
نتواند سخن عشق کشید از من، غیر
بیجگر طعمه چسان از دهن شیر کشد؟
به خرابی چو توان گشت ز سیلاب ایمن
چه ضرورست کسی منت تعمیر کشد؟
هرکه داند کرم از عفو چه لذت دارد
خجلت جرم ز ناکردن تقصیر کشد
خواب سودازدگان مشق جنون است تمام
از معبر چه کسی منت تعبیر کشد؟
گره رشته بود مانع جولان گهر
دل چسان پای ازان زلف گرهگیر کشد؟
نیست چون دامن صحرای طلب را پایان
به چه امید کسی زحمت شبگیر کشد؟
می شود رزق کمان دست نوازش صائب
گرچه بر خاک هدف را کشش تیر کشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷۱
سر آزاده ما منت افسر نکشد
بیضه ما به ته بال هما سر نکشد
هرکه اینجا شود از تیغ شهادت سیراب
منت خشک ز سرچشمه کوثر نکشد
عشق سر بر خط فرمان خرد نگذارد
قلم راست روان منت مسطر نکشد
طاقت بی ثمری نیست سبک مغزان را
بید بر خویش محال است که خنجر نکشد
می شود خرج بدن روح چو تن پرور شد
آتش مرده سر از روزن مجمر نکشد
خوبی گل به نگاهی سپری می گردد
آه اگر بلبل ما سر به ته پر نکشد
داده خویش نگیرند کریمان واپس
ابر ما آب ز سرچشمه گوهر نکشد
فارغ است از غم عالم دل آزاده ما
در حرم وحشت صیاد کبوتر نکشد
باخبر باش کز آیینه ترا خودبینی
ساده لوحانه به زندان سکندر نکشد
شمع حاجت نبود خاک شهیدان ترا
ناز گلگونه رخ لاله احمر نکشد
آنچه بر من شده معلوم ز ستاری حق
پرده از روی گنه دامن محشر نکشد
ادب آموختگان حلقه بیرون درند
سرو را فاخته ما به ته پر نکشد
عزت عشق نگه دار که رعنا نشود
شعله ای را که در آغوش سمندر نکشد
هرکه آورد رگ خواب سخن را در دست
به بریدن چو قلم پای ز دفتر نکشد
گوهر از جوهریان قدر و بها می گیرد
از سخن سنج چرا ناز، سخنور نکشد؟
دیده باز به هرکس که چو میزان دادند
گوهر و سنگ محال است برابر نکشد
موج از چشمه تیغ تو نیفتد به کنار
رخت ازین آب برون هیچ شناور نکشد
در ترازو نبود سنگ تمامش صائب
کعبه و بتکده را هرکه برابر نکشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷۹
خویش را گر ز خور و خواب توانی گذراند
کشتی خود سبک از آب توانی گذراند
راه چون آبله در پرده دلها یابی
گر به یک ساغر خوناب توانی گذراند
باده جان تو آن روز شود روشن و صاف
کز سراپرده اسباب توانی گذراند
در شبستان عدم صبح امید تو شود
هر شبی را که به مهتاب توانی گذراند
آن زمان رشته زنار تو تسبیح شود
که به چندین دل بیتاب توانی گذراند
نخورد کشتیت از باد مخالف بر سنگ
دیگران را اگر از آب توانی گذراند
دل روشن به تو چون شمع ازان بخشیدند
که شبی زنده به محراب توانی گذراند
وقت خود تیره زهمصحبت ناجنس مکن
تا به آیینه و با آب توانی گذراند
خار پیراهن آرام بود موی سفید
این نه صبحی است که در خواب توانی گذراند
سالم از آتش سوزان چو سیاوش گذری
خویش را گر ز می ناب توانی گذراند
نفس خویش یکی ساز به دریای وجود
تا چو ماهی به ته آب توانی گذراند
حیف باشد که به عزلت گذرانی صائب
آنچه از عمر به احباب توانی گذراند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۸۳
نه زر و سیم و نه باغ و نه دکان می ماند
هرچه در راه خدا می دهی آن می ماند
ز آنچه امروز به جمعیت آن مغروری
به تو آخر دل و چشم نگران می ماند
دل بر این عمر مبندید که از صحبت تیر
عاقبت خانه خالی به کمان می ماند
از جهان گذران کیست که آسان گذرد؟
رفرف موج درین ریگ روان می ماند
روزگاری است که دریا چو دهد قطره به ابر
در عقب چشم حبابش نگران می ماند
از دل تنگ ندارم سر صحرای بهشت
که دل تنگ به آن غنچه دهان می ماند
خار خاری که ز رفتار تو در دلها هست
خس و خاری است که از آب روان می ماند
پرده شرم و حیا شهپر عنقا شده است
پیر این عهد ز شوخی به جوان می ماند
بس که در غارت دل جلوه او سرگرم است
سایه هر گام ازان سرو روان می ماند
لب فرو بستم از شکوه ز خرسندی نیست
نفس سوخته دستم به دهان می ماند
نسبت روی تو با چهره گل بی بصری است
کز عرق بر گل روی تو نشان می ماند
چه کند سبزه نورس به گرانجانی سنگ؟
پای من در ته این خواب گران می ماند
با کمال سبکی بر دل خلق است گران
زاهد خشک به ماه رمضان می ماند
زخم شمشیر به تدبیر بهم می آید
تا قیامت اثر زخم زبان می ماند
صائب از غیرت آن زلف به خود می پیچم
که ز هر حلقه به چشم نگران می ماند
نام هرکس که بلند از سخن صائب شد
تا سخن هست بر اوراق جهان می ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۸۴
عارفانی که به تسلیم و رضا ساخته اند
مردمک را سپر تیر قضا ساخته اند
وای بر ساده دلانی که ز دریا چو حباب
از پی کسب هوا خانه جدا ساخته اند
از پریشان نفسیهای تو تاریک شده است
ورنه آیینه دل را بصفا ساخته اند
جسم و جان تو نپیوسته به بازی برهم
هر دو عالم به هم آورده ترا ساخته اند
نفس خود نکنی راست درین وحشتگاه
گر بدانی که ترا بهر کجا ساخته اند
گر به معمار ز غفلت نتوانی پی برد
در کف خاک تو بنگر که چها ساخته اند
چون پریشان سفران خرج بیابان نشوند
رهروانی که به یک راهنما ساخته اند
لله الحمد که بی منت خواهش ز ازل
رزق ما از دل صد پاره ما ساخته اند
هیچ جا یک نفس از شوق ندارم آرام
تا مرا همچو فلک بی سر و پا ساخته اند
هرکه خود را به تمامی شکند اوست تمام
ماه را زین سبب انگشت نما ساخته اند
خودپسندان که به کس دست ارادت ندهند
از تکبر ز عصاکش به عصا ساخته اند
صلح ارباب نفاق است پی جنگ دگر
زره خویش نهان زیر قبا ساخته اند
فارغ از تنگی رزقند، نظر بازانی
که ازان یار ستمگر به جفا ساخته اند
سفر کعبه حلال است به جمعی صائب
که به همراهی هر آبله پا ساخته اند