عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۸
با کف خاکستری سودای اخگر کردهایم
سر به تسلیم ادب گم در ته پر کردهایم
آرزوها در مزاج ما نفس دزدید و سوخت
خویش را چون قطرهٔ بیموج گوهر کردهایم
اشک غلتانیم کز دیوانگیهای طلب
لغزش پا را خیال گردش سر کردهایم
بیزبانی دارد ابرامی که در صد کوس نیست
هر کجا گوش است ما از خامشی کر کردهایم
از شکوه اقتدار هیچ بودنها مپرس
ذرهایم اقلیم معدومی مسخر کردهایم
آنقدر وسعت ندارد ملک هستی تا عدم
چون نفس پر آمد و رفت مکرر کردهایم
عاقبت خط غبار از نسخهٔ ما خواندنی است
باد میگرداند آوازی که دفتر کردهایم
خامشی در علم جمعیت رباضتخانه است
فربهیهای زمان لاف لاغر کردهایم
آستان خلوت کنج عدم کمفرصتی است
شعلهٔ جوالهای را حلقهٔ در کردهایم
مقصد ما زین چمن بر هیچکس روشن نشد
رنگ گل بودهست پروازی که بیپر کردهایم
زحمت فهم از سواد سرنوشت ما مخواه
خط موهومی عیان بود از عرق ترکردهایم
یک دو دم بیدل به ذوق دل درین وحشتسرا
چون نفس در خانهٔ آیینه لنگر کردهایم
سر به تسلیم ادب گم در ته پر کردهایم
آرزوها در مزاج ما نفس دزدید و سوخت
خویش را چون قطرهٔ بیموج گوهر کردهایم
اشک غلتانیم کز دیوانگیهای طلب
لغزش پا را خیال گردش سر کردهایم
بیزبانی دارد ابرامی که در صد کوس نیست
هر کجا گوش است ما از خامشی کر کردهایم
از شکوه اقتدار هیچ بودنها مپرس
ذرهایم اقلیم معدومی مسخر کردهایم
آنقدر وسعت ندارد ملک هستی تا عدم
چون نفس پر آمد و رفت مکرر کردهایم
عاقبت خط غبار از نسخهٔ ما خواندنی است
باد میگرداند آوازی که دفتر کردهایم
خامشی در علم جمعیت رباضتخانه است
فربهیهای زمان لاف لاغر کردهایم
آستان خلوت کنج عدم کمفرصتی است
شعلهٔ جوالهای را حلقهٔ در کردهایم
مقصد ما زین چمن بر هیچکس روشن نشد
رنگ گل بودهست پروازی که بیپر کردهایم
زحمت فهم از سواد سرنوشت ما مخواه
خط موهومی عیان بود از عرق ترکردهایم
یک دو دم بیدل به ذوق دل درین وحشتسرا
چون نفس در خانهٔ آیینه لنگر کردهایم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۹
دور هستی پیش از گامی تمامش کردهایم
عمر وهمی بود قربان خرامش کردهایم
شیشهها باید عرق برجبههٔ ما بشکند
کز تریهای هوس تکلیف جامش کردهایم
ماجرای صبح و شبنم دیدی از هستی مپرس
صد نفس شد آب کاین مقدار رامش کردهایم
خواب عیش زندگی پرمنفعل تعبیر بود
شخص فطرت را جنب از احتلامش کردهایم
زندگی تلخست از تشویش استقبال مرگ
آه از فکر ادایی آن چه وامش کردهایم
تیرهبختی هم به آسانی نمیآید به دست
تا شفق خوردهست خون، صبحی که شامش کردهایم
ما اسیران چون شرارکاغذ آتش زده
مشق آزادی ز چشمکهای دامش کردهایم
چشم ما مژگان ندزدیدهست ز آشوب غبار
در ره او هر چه پیش آمد سلامش کردهایم
پیش دلدار است دل قاصد دمیکانجا رسی
دم نخواهی زدکه ما چیزی پیامشکردهایم
غیر خاموشی نمیجوشد ز مشت خاک ما
سرمه گردی دارد و فریاد نامش کردهایم
منظر کیفیت گردون هوایی بیش نیست
بارها چون صبح ما هم سیربامش کردهایم
نزد ما بیدل علاج مدعی دشوار نیست
از لب خاموش فکر انتقامش کردهایم
عمر وهمی بود قربان خرامش کردهایم
شیشهها باید عرق برجبههٔ ما بشکند
کز تریهای هوس تکلیف جامش کردهایم
ماجرای صبح و شبنم دیدی از هستی مپرس
صد نفس شد آب کاین مقدار رامش کردهایم
خواب عیش زندگی پرمنفعل تعبیر بود
شخص فطرت را جنب از احتلامش کردهایم
زندگی تلخست از تشویش استقبال مرگ
آه از فکر ادایی آن چه وامش کردهایم
تیرهبختی هم به آسانی نمیآید به دست
تا شفق خوردهست خون، صبحی که شامش کردهایم
ما اسیران چون شرارکاغذ آتش زده
مشق آزادی ز چشمکهای دامش کردهایم
چشم ما مژگان ندزدیدهست ز آشوب غبار
در ره او هر چه پیش آمد سلامش کردهایم
پیش دلدار است دل قاصد دمیکانجا رسی
دم نخواهی زدکه ما چیزی پیامشکردهایم
غیر خاموشی نمیجوشد ز مشت خاک ما
سرمه گردی دارد و فریاد نامش کردهایم
منظر کیفیت گردون هوایی بیش نیست
بارها چون صبح ما هم سیربامش کردهایم
نزد ما بیدل علاج مدعی دشوار نیست
از لب خاموش فکر انتقامش کردهایم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۰
نشنیده حرف چند که ما گوش کردهایم
تا لب گشودهایم فراموش کردهایم
درد دلیم ءمور دو عالم غبار ماست
اما زیارت لب خاموش کردهایم
تسلیم ما قلمرو جولان ناز کیست
سیر نُه آسمان به خم دوش کردهایم
آفات دهر چارهگرش یک تغافلست
توفان به بستن مژه خس پوش کردهایم
شوری دگر نداشت خمستان اعتبار
خود را چو درد می سبب جوشکردهایم
حیرت سحر دماندهٔ طرز نگاه ماست
صد چاک سینه نذر یک آغوشکردهایم
طاووس رنگ ما ز نگاه که میکش است
پرواز را به جلوه قدح نوش کردهایم
بر وضع ما خطای جنونی دگر مبند
کم نیست این که پیروی هوش کردهایم
مردم به دستگاه بقا ناز میکنند
ما تکیه بر فنای خطا پوش کردهایم
بیدل حدیث بیخبران ناشنیدنی است
بودیم معنیی که فراموش کردهایم
تا لب گشودهایم فراموش کردهایم
درد دلیم ءمور دو عالم غبار ماست
اما زیارت لب خاموش کردهایم
تسلیم ما قلمرو جولان ناز کیست
سیر نُه آسمان به خم دوش کردهایم
آفات دهر چارهگرش یک تغافلست
توفان به بستن مژه خس پوش کردهایم
شوری دگر نداشت خمستان اعتبار
خود را چو درد می سبب جوشکردهایم
حیرت سحر دماندهٔ طرز نگاه ماست
صد چاک سینه نذر یک آغوشکردهایم
طاووس رنگ ما ز نگاه که میکش است
پرواز را به جلوه قدح نوش کردهایم
بر وضع ما خطای جنونی دگر مبند
کم نیست این که پیروی هوش کردهایم
مردم به دستگاه بقا ناز میکنند
ما تکیه بر فنای خطا پوش کردهایم
بیدل حدیث بیخبران ناشنیدنی است
بودیم معنیی که فراموش کردهایم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۲
نسخهٔ هیچیم، وهمی از عدم آوردهایم
ما و من حرفی که میگردد رقم آوردهایم
خامشی بی آه و گفتوگوی باب ناله نیست
یک نفس سازیم و چندین زیر و بم آوردهایم
هیچ نقش از پردهٔ معدومی ما گل نکرد
یکقلم خاکستریم، آیینه کم آوردهایم
ای فلک از ما ضعیفان بیش از این طاقت مخواه
چون مه نو خویش را بر پشت خم آوردهایم
آفتابی کرد رنگ طاقت ما احتیاج
تا بهخاطر سایهٔ دست کرم آوردهایم
بر درت پیشانی خجلت شفیع ما بس است
سجدهای در بار ما گر نیست نم آوردهایم
عمرها نامحرم جیب تأمل تاختیم
تاکنون ما و خیالت سر بهم آوردهایم
کو تنزه سجدهای تا آبرو بندیم نقش
زحمتی بر خاک پایت از قسم آوردهایم
صبح ما روشن سواد نسخهٔ آرام نیست
سطر گردی در خیال از مشق رم آوردهایم
دست عجز ما صلای جلوهای دارد بلند
عرصه حیرانی است از مژگان علم آوردهایم
اینقدر رقص سپند ما بهامید فناست
ناله در باریم اما سرمه هم آوردهایم
سعی ما واماندگان سر منزلی دیگر نداشت
همچو لغزش زور بر نقش قدم آوردهایم
همت ما چون سحر منتکش اسباب نیست
اینقدر هستی که داریم از عدم آوردهایم
حاصل جمعیت اسباب جز عبرت نبود
مفت ما بیدل که مژگانی بهم آورده ایم
ما و من حرفی که میگردد رقم آوردهایم
خامشی بی آه و گفتوگوی باب ناله نیست
یک نفس سازیم و چندین زیر و بم آوردهایم
هیچ نقش از پردهٔ معدومی ما گل نکرد
یکقلم خاکستریم، آیینه کم آوردهایم
ای فلک از ما ضعیفان بیش از این طاقت مخواه
چون مه نو خویش را بر پشت خم آوردهایم
آفتابی کرد رنگ طاقت ما احتیاج
تا بهخاطر سایهٔ دست کرم آوردهایم
بر درت پیشانی خجلت شفیع ما بس است
سجدهای در بار ما گر نیست نم آوردهایم
عمرها نامحرم جیب تأمل تاختیم
تاکنون ما و خیالت سر بهم آوردهایم
کو تنزه سجدهای تا آبرو بندیم نقش
زحمتی بر خاک پایت از قسم آوردهایم
صبح ما روشن سواد نسخهٔ آرام نیست
سطر گردی در خیال از مشق رم آوردهایم
دست عجز ما صلای جلوهای دارد بلند
عرصه حیرانی است از مژگان علم آوردهایم
اینقدر رقص سپند ما بهامید فناست
ناله در باریم اما سرمه هم آوردهایم
سعی ما واماندگان سر منزلی دیگر نداشت
همچو لغزش زور بر نقش قدم آوردهایم
همت ما چون سحر منتکش اسباب نیست
اینقدر هستی که داریم از عدم آوردهایم
حاصل جمعیت اسباب جز عبرت نبود
مفت ما بیدل که مژگانی بهم آورده ایم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۳
صبح است و ما دماغ تمنا رساندهایم
چون شمع بوسهٔ مژه تا پا رساندهایم
گل میکند ز شعلهٔ خاکستر آشیان
بال شکستهای که به عنقا رساندهایم
ترک طلب به عمر طبیعی مقابل است
آیینهٔ نفس به مسیحا رساندهایم
کم نیست سعی ما که به صد دستگاه اشک
خود را به پای آبله فرسا رساندهایم
وحدت نماست شور خرابات ما و من
وهم است این که نشئه دو بالا رساندهایم
آیینهٔ جهان لطافت کدورت است
نقب پری ز شیشه به خارا رساندهایم
در هر دماغ فطرت ما گرد میکند
هر جا رسیده است کسی ما رساندهایم
شوقی فسرد و قطرهٔ ما در گهر گرفت
این است کلفتی که به دریا رساندهایم
طاووس ما بهار چراغان حیرت است
آیینه خانهای به تماشا رساندهایم
از بس تنک بضاعت دردیم چون گهر
یک قطره اشک بر همه اعضا رساندهایم
گر مستیات شکست دو عالم به شیشه کرد
ما هم دلی به پهلوی مینا رساندهایم
بیدل ز سحرکاری طول امل مپرس
کامروز نارسیده به فردا رساندهایم
چون شمع بوسهٔ مژه تا پا رساندهایم
گل میکند ز شعلهٔ خاکستر آشیان
بال شکستهای که به عنقا رساندهایم
ترک طلب به عمر طبیعی مقابل است
آیینهٔ نفس به مسیحا رساندهایم
کم نیست سعی ما که به صد دستگاه اشک
خود را به پای آبله فرسا رساندهایم
وحدت نماست شور خرابات ما و من
وهم است این که نشئه دو بالا رساندهایم
آیینهٔ جهان لطافت کدورت است
نقب پری ز شیشه به خارا رساندهایم
در هر دماغ فطرت ما گرد میکند
هر جا رسیده است کسی ما رساندهایم
شوقی فسرد و قطرهٔ ما در گهر گرفت
این است کلفتی که به دریا رساندهایم
طاووس ما بهار چراغان حیرت است
آیینه خانهای به تماشا رساندهایم
از بس تنک بضاعت دردیم چون گهر
یک قطره اشک بر همه اعضا رساندهایم
گر مستیات شکست دو عالم به شیشه کرد
ما هم دلی به پهلوی مینا رساندهایم
بیدل ز سحرکاری طول امل مپرس
کامروز نارسیده به فردا رساندهایم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۴
از زندگی به جز غم فردا نماندهایم
چیزی که ماندهایم درینجا نماندهایم
روزی دو چون حواس به وحشت سرای عمر
بیسعی التفات و مدارا نماندهایم
چون سایه خضر مقصد ما شوق نیستی است
از پا فتادهایم ولی وا نماندهایم
سر بر زمین فرصت هستی درین بساط
زان رنگ ماندهایم که گویا نماندهایم
زین خاکدان برون نتوان برد رخت خویش
حرفیست بعد مرگ به دنیا نماندهایم
مجبور اختبار تعین کسی مباد
گوهر شدیم لیک به دریا نماندهایم
سرگشتگی هم از سر مجنون ما گذشت
جز نام گردباد به صحرا نماندهایم
محو سراغ خویش برآمد غبار ما
بودیم بینشان ازل یا نماندهایم
دود چراغ بود غبار بنای یأس
بر سر چه افکنیم ته پا نماندهایم
بر شرم کن حواله جواب سلام ما
تا قاصدت رسد بر ما، ما نماندهایم
چون مهرهای که شش درش افسون حیرت است
ما هم برون ششدر این خانه ماندهایم
بیدل به فکر نقطهٔ موهوم آن دهن
جزوی به غیر لایتجزا نماندهایم
چیزی که ماندهایم درینجا نماندهایم
روزی دو چون حواس به وحشت سرای عمر
بیسعی التفات و مدارا نماندهایم
چون سایه خضر مقصد ما شوق نیستی است
از پا فتادهایم ولی وا نماندهایم
سر بر زمین فرصت هستی درین بساط
زان رنگ ماندهایم که گویا نماندهایم
زین خاکدان برون نتوان برد رخت خویش
حرفیست بعد مرگ به دنیا نماندهایم
مجبور اختبار تعین کسی مباد
گوهر شدیم لیک به دریا نماندهایم
سرگشتگی هم از سر مجنون ما گذشت
جز نام گردباد به صحرا نماندهایم
محو سراغ خویش برآمد غبار ما
بودیم بینشان ازل یا نماندهایم
دود چراغ بود غبار بنای یأس
بر سر چه افکنیم ته پا نماندهایم
بر شرم کن حواله جواب سلام ما
تا قاصدت رسد بر ما، ما نماندهایم
چون مهرهای که شش درش افسون حیرت است
ما هم برون ششدر این خانه ماندهایم
بیدل به فکر نقطهٔ موهوم آن دهن
جزوی به غیر لایتجزا نماندهایم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۵
زین صفر کز عدم در هستی گشودهایم
آیینهٔ حباب خیالت زدودهایم
گرد هزار رنگ تماشا دمانده است
دستیکه همچو عکس بر آیینه سودهایم
خلقی به یاد چشم تو دارد سجودناز
ما هم به سایهٔ مژههایت غنودهایم
جمعیت وسیلهٔ دیدار مفت ماست
آیینه داری از صف حیرت ربودهایم
پر روشن است حاصل انجامکار شمع
پرواز گریه دارد و ما پر گشودهایم
در وصل هم ز حسرت دیدار چاره نیست
با عشق طالعیست که ما آزمودهایم
از دوری حقیقت ادراک ما مپرس
دربا سراب شدکه به چشمت نمودهایم
از مزرع امید که داند چه گل کند
ما دانههای کاشتهٔ نادرودهایم
جانیم رفته رفته جسد بستهایم نقش
کم نیستیم کاینهمه بر خود فزودهایم
معدومی حقیقت ما حیرت آفرید
پنداشتیم آینهدار تو بودهایم
بیدل ترانهسنج چه سازی که عمرهاست
از پردهٔ خیال حدیثت شنودهایم
آیینهٔ حباب خیالت زدودهایم
گرد هزار رنگ تماشا دمانده است
دستیکه همچو عکس بر آیینه سودهایم
خلقی به یاد چشم تو دارد سجودناز
ما هم به سایهٔ مژههایت غنودهایم
جمعیت وسیلهٔ دیدار مفت ماست
آیینه داری از صف حیرت ربودهایم
پر روشن است حاصل انجامکار شمع
پرواز گریه دارد و ما پر گشودهایم
در وصل هم ز حسرت دیدار چاره نیست
با عشق طالعیست که ما آزمودهایم
از دوری حقیقت ادراک ما مپرس
دربا سراب شدکه به چشمت نمودهایم
از مزرع امید که داند چه گل کند
ما دانههای کاشتهٔ نادرودهایم
جانیم رفته رفته جسد بستهایم نقش
کم نیستیم کاینهمه بر خود فزودهایم
معدومی حقیقت ما حیرت آفرید
پنداشتیم آینهدار تو بودهایم
بیدل ترانهسنج چه سازی که عمرهاست
از پردهٔ خیال حدیثت شنودهایم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۶
یاران نه در چمن نه بهباغی رسیدهایم
بویگلی به سیر دماغی رسیدهایم
مفت تأمدم اگر وا رسد کسی
از عالم برون ز سراغی رسیدهایم
از سرگذشت عافیت شمع ما مپرس
طیگشت شعلهها که به داغی رسیدهایم
پر دور نیست از نفس آثار سوختن
پروانهها به دور چراغی رسیدهایم
بر بیخودان فسانهٔ عیش دگر مخوان
رنگی شکستهایم و به باغی رسیدهایم
اقبال پرگشایی بخت سیاه داشت
از سایهٔ هما بهکلاغی رسیدهایم
از ما تلاش لغزش مستان غنیمت است
اشکی به یک دو قطره ایاغی رسیدهایم
چون سکتهای که گلکند از مصرع روان
کم فرصت یقین به فراغی رسیدهایم
بیدل درین بهار ثمرهاست گلفشان
ما هم به وهم خویش دماغی رسیدهایم
بویگلی به سیر دماغی رسیدهایم
مفت تأمدم اگر وا رسد کسی
از عالم برون ز سراغی رسیدهایم
از سرگذشت عافیت شمع ما مپرس
طیگشت شعلهها که به داغی رسیدهایم
پر دور نیست از نفس آثار سوختن
پروانهها به دور چراغی رسیدهایم
بر بیخودان فسانهٔ عیش دگر مخوان
رنگی شکستهایم و به باغی رسیدهایم
اقبال پرگشایی بخت سیاه داشت
از سایهٔ هما بهکلاغی رسیدهایم
از ما تلاش لغزش مستان غنیمت است
اشکی به یک دو قطره ایاغی رسیدهایم
چون سکتهای که گلکند از مصرع روان
کم فرصت یقین به فراغی رسیدهایم
بیدل درین بهار ثمرهاست گلفشان
ما هم به وهم خویش دماغی رسیدهایم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۷
پایمالیم و فارغ ازگلهایم
سر به بالین شکر آبلهایم
منزل و مقصدی معین نیست
لیک در فکر زاد و راحلهایم
همه چون اشک میرویم به خاک
سرنگونی متاع قافلهایم
از سجود دوام وضع نیاز
فرض خوان نماز نافلهایم
یک نفس ساز و صد جنون آهنگ
کس چه داند که در چه سلسلهایم
پهلوی عجز ما مگردانید
چون زمین خوابگاه زلزلهایم
عبرت از بند بند ما پیداست
شکل مربوط جمله فاصلهایم
امتحان گلفروش راز مباد
غنچهسان یکدلیم و ده دلهایم
آخر از یکدگر گسیختن است
خوش معاشان بد معاملهایم
ناقبولی رواج معنی ماست
هرزهگویان دم زن صلهایم
شرمدار ازکمال ما بیدل
قطره ظرف و حباب حوصلهایم
سر به بالین شکر آبلهایم
منزل و مقصدی معین نیست
لیک در فکر زاد و راحلهایم
همه چون اشک میرویم به خاک
سرنگونی متاع قافلهایم
از سجود دوام وضع نیاز
فرض خوان نماز نافلهایم
یک نفس ساز و صد جنون آهنگ
کس چه داند که در چه سلسلهایم
پهلوی عجز ما مگردانید
چون زمین خوابگاه زلزلهایم
عبرت از بند بند ما پیداست
شکل مربوط جمله فاصلهایم
امتحان گلفروش راز مباد
غنچهسان یکدلیم و ده دلهایم
آخر از یکدگر گسیختن است
خوش معاشان بد معاملهایم
ناقبولی رواج معنی ماست
هرزهگویان دم زن صلهایم
شرمدار ازکمال ما بیدل
قطره ظرف و حباب حوصلهایم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۹
عمریست در نظرها اشک عرق نقابیم
از شرم خودنمایی خون دلیم و آبیم
جوشیدهایم از دل با صد خیال باطل
دود همین سپندیم اشک همین کبابیم
خلقی ز ما نمودار ما پیش خود شب تار
خفاش نور خویشیم هر چند آفتابیم
مستان این خرابات هنگامهٔ جنونند
از ظرف ما مپرسید دریاکش سرابیم
دانش خیال ظرفست فطرت به وهم صرفست
از آگهی چه حرفست هذیان سرای خوابیم
سامان پر زدنها در آشیان عنقاست
یکسر شرار سنگیم کاش اندکی بتابیم
افسانهها نهفتهست در دل ولی چه حاصل
میخواند آنکه داند ما یک قلم کتابیم
هرگام باید اینجا بر عالمی قدم زد
چون نالههای زنجیر یک پا و صد رکابیم
دل مرکز سویداست خطش همان معماست
از نقطهکس چه خواند جز اینکه انتخابیم
کاش آبروی هستی با مهلتی شود جمع
زین فرصت عرقناک دردسر حبابیم
از خلق تا قیامت جز حق نمیتراود
با ما نفس مسوزید یک حرف بیجوابیم
بیدانشی چه مقدار نامحرم قبول است
بیدل دعا نداریم چندانکه مستجابیم
از شرم خودنمایی خون دلیم و آبیم
جوشیدهایم از دل با صد خیال باطل
دود همین سپندیم اشک همین کبابیم
خلقی ز ما نمودار ما پیش خود شب تار
خفاش نور خویشیم هر چند آفتابیم
مستان این خرابات هنگامهٔ جنونند
از ظرف ما مپرسید دریاکش سرابیم
دانش خیال ظرفست فطرت به وهم صرفست
از آگهی چه حرفست هذیان سرای خوابیم
سامان پر زدنها در آشیان عنقاست
یکسر شرار سنگیم کاش اندکی بتابیم
افسانهها نهفتهست در دل ولی چه حاصل
میخواند آنکه داند ما یک قلم کتابیم
هرگام باید اینجا بر عالمی قدم زد
چون نالههای زنجیر یک پا و صد رکابیم
دل مرکز سویداست خطش همان معماست
از نقطهکس چه خواند جز اینکه انتخابیم
کاش آبروی هستی با مهلتی شود جمع
زین فرصت عرقناک دردسر حبابیم
از خلق تا قیامت جز حق نمیتراود
با ما نفس مسوزید یک حرف بیجوابیم
بیدانشی چه مقدار نامحرم قبول است
بیدل دعا نداریم چندانکه مستجابیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۰
سایهوار از نارسایان جهان غربتیم
شخص طاقت رفته وما نقش پای طاقتیم
عجزبینش جوهر ما را به خاک افکنده است
یک مژه گر چشم برداریم گرد فطرتیم
دامن افشاندن ز اسباب جهان بیمدار
آنقدرها نیست اما اندکی بیجرأتیم
هیچکس چون شمع داغ بیتمیزیها مباد
سر به جیب و پا به دامن درتلاش راحتیم
حرص بر خوان قناعت هم همان خون میخورد
میهمانان غناییم و فضولی قسمتیم
زبن وبالی کز وفاق حاضران گل میکند
همچو یاد رفتگان آیینهدار عبرتیم
رفت ایامی که عزلت آبروی ناز داشت
این زمان از اختلاط این و آن بیحرمتیم
همچو مینایی نمی از جبههٔ ما کم نشد
آب میگردیم اما انفعال خجلتیم
با همه نومیدی اقبال سیهبختان رساست
چون شب عصیان ز مشتاقان صبح رحمتیم
خواه عالم نقش بند و خواه عنقاکن خیال
در دماغ خامهٔ نقاش موی صورتیم
نیم چشمک خانه روشنکردنی داریم و هیچ
چون شرر بیدل چراغ دودمان فرصتیم
شخص طاقت رفته وما نقش پای طاقتیم
عجزبینش جوهر ما را به خاک افکنده است
یک مژه گر چشم برداریم گرد فطرتیم
دامن افشاندن ز اسباب جهان بیمدار
آنقدرها نیست اما اندکی بیجرأتیم
هیچکس چون شمع داغ بیتمیزیها مباد
سر به جیب و پا به دامن درتلاش راحتیم
حرص بر خوان قناعت هم همان خون میخورد
میهمانان غناییم و فضولی قسمتیم
زبن وبالی کز وفاق حاضران گل میکند
همچو یاد رفتگان آیینهدار عبرتیم
رفت ایامی که عزلت آبروی ناز داشت
این زمان از اختلاط این و آن بیحرمتیم
همچو مینایی نمی از جبههٔ ما کم نشد
آب میگردیم اما انفعال خجلتیم
با همه نومیدی اقبال سیهبختان رساست
چون شب عصیان ز مشتاقان صبح رحمتیم
خواه عالم نقش بند و خواه عنقاکن خیال
در دماغ خامهٔ نقاش موی صورتیم
نیم چشمک خانه روشنکردنی داریم و هیچ
چون شرر بیدل چراغ دودمان فرصتیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۱
هیچ میدانی مآل خود چرا نشناختیم
سر به پیش پا نکردیم از حیا نشناختیم
غیرت یکتاییش از خودشناسی ننگ داشت
قدر ما این بس که ما هم خویش را نشناختیم
عالمی را معرفت شرمندهٔ جاوید کرد
خودشناسی ننگ کوری شد ترا نشناختیم
دل اگربا خلقکم جوشید جای شکوه نیست
از همه بیگانه بودیم آشنا نشناختیم
چشم پوشیدن جهان عافیت ایجاد کرد
غیر کنج دل برای امن جا نشناختیم
در گلستانی که رنگش پایمال ناز بود
خون ما هم داشت رنگی از حنا نشناختیم
چشمبندی بیتمیزی را نمیباشد علاج
حسن عریان بود ما غیر از فنا نشناختیم
جهل موج و کف به فهم راز دریا روشن است
عشق مستغنی است گر ما و شما نشناختیم
عالم از کیفیت رد و قبول آگاه نیست
چون نفس یکسر برو را از بیا نشناختیم
فهم واجب نیست ممکن تا ابد از ممکنات
اینکه ما نشناختیمت از کجا نشناختیم
بینیازی از تمیز عین و غیر آزاده است
جرم غفلت نیست بیبود که ما نشناختیم
صبر اگر میبود ابرام طلب خجلت نداشت
ما اجابت را دو دم پیش از دعا نشناختیم
زین تماشا بیدل از وحشت عنانیهای عمر
دیده و دانسته بگذشتیم یا نشناختیم
سر به پیش پا نکردیم از حیا نشناختیم
غیرت یکتاییش از خودشناسی ننگ داشت
قدر ما این بس که ما هم خویش را نشناختیم
عالمی را معرفت شرمندهٔ جاوید کرد
خودشناسی ننگ کوری شد ترا نشناختیم
دل اگربا خلقکم جوشید جای شکوه نیست
از همه بیگانه بودیم آشنا نشناختیم
چشم پوشیدن جهان عافیت ایجاد کرد
غیر کنج دل برای امن جا نشناختیم
در گلستانی که رنگش پایمال ناز بود
خون ما هم داشت رنگی از حنا نشناختیم
چشمبندی بیتمیزی را نمیباشد علاج
حسن عریان بود ما غیر از فنا نشناختیم
جهل موج و کف به فهم راز دریا روشن است
عشق مستغنی است گر ما و شما نشناختیم
عالم از کیفیت رد و قبول آگاه نیست
چون نفس یکسر برو را از بیا نشناختیم
فهم واجب نیست ممکن تا ابد از ممکنات
اینکه ما نشناختیمت از کجا نشناختیم
بینیازی از تمیز عین و غیر آزاده است
جرم غفلت نیست بیبود که ما نشناختیم
صبر اگر میبود ابرام طلب خجلت نداشت
ما اجابت را دو دم پیش از دعا نشناختیم
زین تماشا بیدل از وحشت عنانیهای عمر
دیده و دانسته بگذشتیم یا نشناختیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۳
یاد آن فرصت که ما هم عذر لنگی داشتیم
چون شرر یک پر زدن ساز درنگی داشتیم
دل نیاورد از ضعیفی تاب درد انتظار
ورنه ما هم شیشهواری نذر سنگی داشتیم
عافیت چون موج شست از نقش ماگرد نمود
تا شکست دل پر افشان بود رنگی داشتیم
یأس گلکرد از نفس آیینهٔ ما صاف شد
آرزو چندانکه میجوشید رنگی داشتیم
خودنمایی هر قدر باشد تصور همتست
نام تا آیینهٔ ما بود ننگی داشتیم
عشق نپسندید ما را هرزه صید اعتبار
ورنه در کیش اثر عبرت خدنگی داشتیم
نالهٔ ما گوش کردن صرفهٔ یاران نکرد
در نفس با این ضعیفیها تفنگی داشتیم
جز فرو رفتن به جیب عجز ننمودیم هیچ
همچو شمع آیینه درکام نهنگی داشتیم
حیرت آن جلوه ما را با خود آخر صلح داد
ورنه تا مژگان بهم میخورد جنگی داشتیم
تا سپند ما به حرف آمد خموشی دود کرد
بیتو در محفل نوای سرمه رنگی داشتیم
هر قدر واگشت مژگان دلبر از ما دور ماند
چشم تا پوشیده بود آغوش تنگی داشتیم
زندگی بیدل دماغ خلق در اوهام سوخت
ما هم از هستی همین معجون بنگی داشتیم
چون شرر یک پر زدن ساز درنگی داشتیم
دل نیاورد از ضعیفی تاب درد انتظار
ورنه ما هم شیشهواری نذر سنگی داشتیم
عافیت چون موج شست از نقش ماگرد نمود
تا شکست دل پر افشان بود رنگی داشتیم
یأس گلکرد از نفس آیینهٔ ما صاف شد
آرزو چندانکه میجوشید رنگی داشتیم
خودنمایی هر قدر باشد تصور همتست
نام تا آیینهٔ ما بود ننگی داشتیم
عشق نپسندید ما را هرزه صید اعتبار
ورنه در کیش اثر عبرت خدنگی داشتیم
نالهٔ ما گوش کردن صرفهٔ یاران نکرد
در نفس با این ضعیفیها تفنگی داشتیم
جز فرو رفتن به جیب عجز ننمودیم هیچ
همچو شمع آیینه درکام نهنگی داشتیم
حیرت آن جلوه ما را با خود آخر صلح داد
ورنه تا مژگان بهم میخورد جنگی داشتیم
تا سپند ما به حرف آمد خموشی دود کرد
بیتو در محفل نوای سرمه رنگی داشتیم
هر قدر واگشت مژگان دلبر از ما دور ماند
چشم تا پوشیده بود آغوش تنگی داشتیم
زندگی بیدل دماغ خلق در اوهام سوخت
ما هم از هستی همین معجون بنگی داشتیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۴
یاد آن فرصت که عیش رایگانی داشتیم
سجدهای چون آستان بر آستانی داشتیم
یاد آن سامان جمعیتکه در صحرای شوق
بسکه میرفتیم از خود کاروانی داشتیم
یاد آن سرگشتگیکز بستنش چونگردباد
در زمین خاکساری آسمانی داشتیم
یاد آن غفلتکه ازگرد متاع زندگی
عمر دامن چیده بود و ما دکانی داشتیم
گرد آسودن ندارد عرصهٔ جولان هوش
رفت آن کز بیخودی ضبط عنانی داشتیم
دست ما و دامن فرصت که تیر ناز او
در نیستان بود تا ما استخوانی داشتیم
ذوق وصلی گشت برق خرمن آرام ها
ورنه ما در خاک نومیدی جهانی داشتیم
ای برهمن بیخبر ازکیش همدردی مباش
پیش ازین ما هم بت نامهربانی داشتیم
هر قدر او چهره میافروخت ما میسوختیم
در خور عرض بهار او خزانی داشتیم
در سر راه خیالش از تپیدنهای دل
تا غباری بود ما بر خود گمانی داشتیم
دست ما محروم ماند آخر ز طوف دامنش
خاک نم بودیم گرد ناتوانی داشتیم
روز وصلش باید از شرم آب گردیدن که ما
در فراقش زندگی کردیم و جانی داشتیم
خامشی صد نسخه آهنگ طلب شیرازه بست
مدعا گم بود تا ساز بیانی داشتیم
شوخی رقص سپند آمادهٔ خاکستر است
سرمه سایی بود اگر ذوق فغانی داشتیم
جرات پرواز هرجا نیست بیدل ور نه ما
در شکست بال، فیض آشیانی داشتیم
سجدهای چون آستان بر آستانی داشتیم
یاد آن سامان جمعیتکه در صحرای شوق
بسکه میرفتیم از خود کاروانی داشتیم
یاد آن سرگشتگیکز بستنش چونگردباد
در زمین خاکساری آسمانی داشتیم
یاد آن غفلتکه ازگرد متاع زندگی
عمر دامن چیده بود و ما دکانی داشتیم
گرد آسودن ندارد عرصهٔ جولان هوش
رفت آن کز بیخودی ضبط عنانی داشتیم
دست ما و دامن فرصت که تیر ناز او
در نیستان بود تا ما استخوانی داشتیم
ذوق وصلی گشت برق خرمن آرام ها
ورنه ما در خاک نومیدی جهانی داشتیم
ای برهمن بیخبر ازکیش همدردی مباش
پیش ازین ما هم بت نامهربانی داشتیم
هر قدر او چهره میافروخت ما میسوختیم
در خور عرض بهار او خزانی داشتیم
در سر راه خیالش از تپیدنهای دل
تا غباری بود ما بر خود گمانی داشتیم
دست ما محروم ماند آخر ز طوف دامنش
خاک نم بودیم گرد ناتوانی داشتیم
روز وصلش باید از شرم آب گردیدن که ما
در فراقش زندگی کردیم و جانی داشتیم
خامشی صد نسخه آهنگ طلب شیرازه بست
مدعا گم بود تا ساز بیانی داشتیم
شوخی رقص سپند آمادهٔ خاکستر است
سرمه سایی بود اگر ذوق فغانی داشتیم
جرات پرواز هرجا نیست بیدل ور نه ما
در شکست بال، فیض آشیانی داشتیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۷
دوشکز دود جگر طرح شببشانکردیم
شرری جست ره ناله چراغانکردیم
دهر توفانکدهٔ شوق سراسر زدگی است
گرد دل داشت به هر دشتکه جولانکردیم
لغزشی داشت ره عشقکه درگام نخست
طوف آسودگی آبله پایان کردیم
صبح این میکده گم بود درآغوش خمار
ما هم از شوخی خمیازه گریبان کردیم
وسعت عیش جهان در خور خرسندی بود
عالمی را ز دل تنگ به زندان کردیم
بیتویک غنچهٔ آسوده درتن باغ نماند
هر چه همرنگی دل داشت پریشان کردیم
هر نفس چاک گریبان بهاری دارد
در جگر بوی گل کیست که پنهان کردیم
حاصل سینه برآتش زدن ما چو سپند
اینقدر بود که یک ناله به سامان کردیم
همچو مژگان ز تماشاکدهٔ عالم رنگ
حاصل این بود که خمیازه به دامان کردیم
هیچ عیشی به تماشای دل حیران نیست
به خیال آینه چیدیم و چراغان کردیم
به تنزل عرق سعی ندامتگلکرد
آنچه گم شد ز جبین بر مژه تاوان کردیم
فکر خوبش است سرانچام دو عالم بیدل
همه کردیم اگر سر به گریبان کردیم
شرری جست ره ناله چراغانکردیم
دهر توفانکدهٔ شوق سراسر زدگی است
گرد دل داشت به هر دشتکه جولانکردیم
لغزشی داشت ره عشقکه درگام نخست
طوف آسودگی آبله پایان کردیم
صبح این میکده گم بود درآغوش خمار
ما هم از شوخی خمیازه گریبان کردیم
وسعت عیش جهان در خور خرسندی بود
عالمی را ز دل تنگ به زندان کردیم
بیتویک غنچهٔ آسوده درتن باغ نماند
هر چه همرنگی دل داشت پریشان کردیم
هر نفس چاک گریبان بهاری دارد
در جگر بوی گل کیست که پنهان کردیم
حاصل سینه برآتش زدن ما چو سپند
اینقدر بود که یک ناله به سامان کردیم
همچو مژگان ز تماشاکدهٔ عالم رنگ
حاصل این بود که خمیازه به دامان کردیم
هیچ عیشی به تماشای دل حیران نیست
به خیال آینه چیدیم و چراغان کردیم
به تنزل عرق سعی ندامتگلکرد
آنچه گم شد ز جبین بر مژه تاوان کردیم
فکر خوبش است سرانچام دو عالم بیدل
همه کردیم اگر سر به گریبان کردیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۹
چشم پوشیدیم و برما و من استغنا زدیم
از مژه بر هم زدن بر هر دو عالم پا زدیم
وحدت آغوش وداع اعتبارات است و بس
فرع تا با اصل جوشد شیشه بر خارا زدیم
ذوق آزادی قسم بر مشرب ما میخورد
خاک ما چندان پریشان شد که بر صحرا زدیم
نسخهٔ اسباب از مضمون دل بستن تهی است
انتخابی بود نومیدی کزین اجزا زدیم
حیرتآباد است اینجا کو قدم برداشتن
اینقدرها بس که دامان مژه بالا زدیم
بوی می صد شعله رسوا شد که با صبح الست
یک شرر چشمک به روی پنبهٔ مینا زدیم
بسکه بیتعداد شد ساز مقامات کرم
چون نوای سایلان ما نیز بر درها زدیم
هیچ آشوبی به درد غفلت امروز نیست
شد قیامت آشکار آن دم که بر فردا زدیم
ای تمنا نسخهها نذر توّهم کن که ما
مسطری بر صفحه از موج پر عنقا زدیم
حسرت اسباب و برق بینیازی عالمیست
دل تغافل آتشی افروخت بر دنیا زدیم
پیشتر ز آشوب کثرت وحدتی هم بوده است
یاد آن موجی که ما بیرون این دریا زدیم
شام غفلت گشت بیدل پردهٔ صبح شعور
بسکه عبرت سرمهها در دیدهٔ بینا زدیم
از مژه بر هم زدن بر هر دو عالم پا زدیم
وحدت آغوش وداع اعتبارات است و بس
فرع تا با اصل جوشد شیشه بر خارا زدیم
ذوق آزادی قسم بر مشرب ما میخورد
خاک ما چندان پریشان شد که بر صحرا زدیم
نسخهٔ اسباب از مضمون دل بستن تهی است
انتخابی بود نومیدی کزین اجزا زدیم
حیرتآباد است اینجا کو قدم برداشتن
اینقدرها بس که دامان مژه بالا زدیم
بوی می صد شعله رسوا شد که با صبح الست
یک شرر چشمک به روی پنبهٔ مینا زدیم
بسکه بیتعداد شد ساز مقامات کرم
چون نوای سایلان ما نیز بر درها زدیم
هیچ آشوبی به درد غفلت امروز نیست
شد قیامت آشکار آن دم که بر فردا زدیم
ای تمنا نسخهها نذر توّهم کن که ما
مسطری بر صفحه از موج پر عنقا زدیم
حسرت اسباب و برق بینیازی عالمیست
دل تغافل آتشی افروخت بر دنیا زدیم
پیشتر ز آشوب کثرت وحدتی هم بوده است
یاد آن موجی که ما بیرون این دریا زدیم
شام غفلت گشت بیدل پردهٔ صبح شعور
بسکه عبرت سرمهها در دیدهٔ بینا زدیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۰
بیتکلف گرگدا گشتیم و گر سلطان شدیم
دور از آن در آنچه ننگ قدرها بود آن شدیم
عجز توفان کرد محو الفت امکان شدیم
ریخت قدرت بال و پر تا گرد این دامان شدیم
جز فناگویند رنج زندگی را چاره نیست
از چه یارب تشنهٔ این درد بیدرمان شدیم
راحتی گر بود در کنج خموشی بوده است
بر زبانها چون سخن بیهوده سرگردان شدیم
بیحجاب رنگ نتوان دید عرض نوبهار
پیرهنکردیم سامان هر قدر عریان شدیم
مشت خاک تیره را آیینهکردن حیرت است
جلوهایکردیکه ما هم دیدهٔ حیران شدیم
از چراغ ما ز هستی دامنی افشاند عشق
بیزبان بودیم داغ شکر این احسان شدیم
آتش ما از ضعیفی شعلهای پیدا نکرد
چون چراغ حیرت از آیینهها تابان شدیم
در عبادتگاه ذوق نیستی مانند اشک
سجدهایکردیم و با نقش قدم یکسان شدیم
دردسرکمتر چه لازم با فنون پرداختن
عالمی سودای دانش پخت و ما نادان شدیم
بسکه ما را شعلهٔ درد وداع از همگداخت
آب گشتیم و روان از دیدهٔ یاران شدیم
در تماشایت علاج حیرت ما مشکل است
چشم چون آیینه تا واگشت بیمژگان شدیم
احتیاج غیر بیدل ننگ دوش همت است
همچو خورشید از لباس عاریت عریان شدیم
دور از آن در آنچه ننگ قدرها بود آن شدیم
عجز توفان کرد محو الفت امکان شدیم
ریخت قدرت بال و پر تا گرد این دامان شدیم
جز فناگویند رنج زندگی را چاره نیست
از چه یارب تشنهٔ این درد بیدرمان شدیم
راحتی گر بود در کنج خموشی بوده است
بر زبانها چون سخن بیهوده سرگردان شدیم
بیحجاب رنگ نتوان دید عرض نوبهار
پیرهنکردیم سامان هر قدر عریان شدیم
مشت خاک تیره را آیینهکردن حیرت است
جلوهایکردیکه ما هم دیدهٔ حیران شدیم
از چراغ ما ز هستی دامنی افشاند عشق
بیزبان بودیم داغ شکر این احسان شدیم
آتش ما از ضعیفی شعلهای پیدا نکرد
چون چراغ حیرت از آیینهها تابان شدیم
در عبادتگاه ذوق نیستی مانند اشک
سجدهایکردیم و با نقش قدم یکسان شدیم
دردسرکمتر چه لازم با فنون پرداختن
عالمی سودای دانش پخت و ما نادان شدیم
بسکه ما را شعلهٔ درد وداع از همگداخت
آب گشتیم و روان از دیدهٔ یاران شدیم
در تماشایت علاج حیرت ما مشکل است
چشم چون آیینه تا واگشت بیمژگان شدیم
احتیاج غیر بیدل ننگ دوش همت است
همچو خورشید از لباس عاریت عریان شدیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۱
قابل بار امانتها مگو آسان شدیم
سرکشیها خاک شد تا صورت انسان شدیم
در عدم جنس محبت قیمت کونین داشت
تا نفس واکرد دکان همچو باد ارزان شدیم
ای بسا نقشیکه آگاهی به یاد ما شنید
تاکنون زیب تغافلخانهٔ نسیان شدیم
گفتگو عمری نفسها سوخت تا انجام کار
همچو شمع کشته در زیر زبان پنهان شدیم
سود اگر در پرده خون میشد زیانی هم نبود
چون مه از عرض کمال آیینهٔ نقصان شدیم
پیکر ما را چوگردون بی سبب خمکردهاند
در میان گویی نبود آندم که ما چوگان شدیم
غنچهٔ ما عرض چندین برگ گل در بار داشت
یک گرببان چاک اگر کردیم صد دامان شدیم
هرکسی ویرانهٔ خود را عمارت میکند
ما به تعمیر دل بی پا و سر ویران شدیم
آینه در زنگ مژگانی بهم آورده بود
چشم تا وا شد به روی نیک و بد حیران شدیم
بی تمیزی داشت ما را نازپرورد غنا
آخر از آدم شدن محتاج آب و نان شدیم
زین لباس سایگی کز شرم هستی تیره است
نور او پوشید ما را هر قدر عریان شدیم
اینقدرها حسرت آغوش هم میبوده است
هرکه شد چشم تماشای تو ما مژگان شدیم
هیچ نتوان بست نقش خجلت ازکمفرصتی
رنگ ما پیش از وفا بشکست اگر پیمان شدیم
پشت دستی هم نشد ریش از ندامتهای خلق
طبع ما وقتی پشیمان شد که بیدندان شدیم
بیدل از ما عالمی با درس معنی اشناست
ما به فهم خود چرا چون حرف و خط نادان شدیم
سرکشیها خاک شد تا صورت انسان شدیم
در عدم جنس محبت قیمت کونین داشت
تا نفس واکرد دکان همچو باد ارزان شدیم
ای بسا نقشیکه آگاهی به یاد ما شنید
تاکنون زیب تغافلخانهٔ نسیان شدیم
گفتگو عمری نفسها سوخت تا انجام کار
همچو شمع کشته در زیر زبان پنهان شدیم
سود اگر در پرده خون میشد زیانی هم نبود
چون مه از عرض کمال آیینهٔ نقصان شدیم
پیکر ما را چوگردون بی سبب خمکردهاند
در میان گویی نبود آندم که ما چوگان شدیم
غنچهٔ ما عرض چندین برگ گل در بار داشت
یک گرببان چاک اگر کردیم صد دامان شدیم
هرکسی ویرانهٔ خود را عمارت میکند
ما به تعمیر دل بی پا و سر ویران شدیم
آینه در زنگ مژگانی بهم آورده بود
چشم تا وا شد به روی نیک و بد حیران شدیم
بی تمیزی داشت ما را نازپرورد غنا
آخر از آدم شدن محتاج آب و نان شدیم
زین لباس سایگی کز شرم هستی تیره است
نور او پوشید ما را هر قدر عریان شدیم
اینقدرها حسرت آغوش هم میبوده است
هرکه شد چشم تماشای تو ما مژگان شدیم
هیچ نتوان بست نقش خجلت ازکمفرصتی
رنگ ما پیش از وفا بشکست اگر پیمان شدیم
پشت دستی هم نشد ریش از ندامتهای خلق
طبع ما وقتی پشیمان شد که بیدندان شدیم
بیدل از ما عالمی با درس معنی اشناست
ما به فهم خود چرا چون حرف و خط نادان شدیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۲
عشق هویی زد به صد مستی جنون باز آمدیم
باده شورانگیخت بیرون خم راز آمدیم
آینه صیقل زدن بی صید تمثالی نبود
سینه در یادت خراشیدیم وگلباز آمدیم
جسم خاکی گر نمیبود اینقدر شوخی که داشت
بیشتر زین سرمه باب چشم غماز آمدیم
چون سحر زین یک تبسم قید نیرنگ نفس
با همه پرواز آزادی قفس ساز آمدیم
آشیان پرداز عنقا بود شوق بینشان
گفتوگوی رنگ بالی زد به پرواز آمدیم
دوری آن مهر تابان نور ما را سایه کرد
بهر این روز سیه زان عالم ناز آمدیم
لب گشودن انحراف جادهٔ تسلیم بود
شکر همگر راهبر شد شکوه پرداز آمدیم
نغمهٔ ما برشکست ساز محمل میکشد
سرمه رفتیم آنقدر از خودکه آواز آمدیم
از کفی خاک اینقدر گرد قیامت حیرت است
بی تکلف سحر جوشیدیم و اعجاز آمدیم
اول و آخر حسابی از خط پرگار داشت
چون بهم پیوست بیانجام و آغاز آمدیم
فرعها را از رجوع اصل بیدل چاره نیست
راهها سر بسته بود آخر به خود باز آمدیم
باده شورانگیخت بیرون خم راز آمدیم
آینه صیقل زدن بی صید تمثالی نبود
سینه در یادت خراشیدیم وگلباز آمدیم
جسم خاکی گر نمیبود اینقدر شوخی که داشت
بیشتر زین سرمه باب چشم غماز آمدیم
چون سحر زین یک تبسم قید نیرنگ نفس
با همه پرواز آزادی قفس ساز آمدیم
آشیان پرداز عنقا بود شوق بینشان
گفتوگوی رنگ بالی زد به پرواز آمدیم
دوری آن مهر تابان نور ما را سایه کرد
بهر این روز سیه زان عالم ناز آمدیم
لب گشودن انحراف جادهٔ تسلیم بود
شکر همگر راهبر شد شکوه پرداز آمدیم
نغمهٔ ما برشکست ساز محمل میکشد
سرمه رفتیم آنقدر از خودکه آواز آمدیم
از کفی خاک اینقدر گرد قیامت حیرت است
بی تکلف سحر جوشیدیم و اعجاز آمدیم
اول و آخر حسابی از خط پرگار داشت
چون بهم پیوست بیانجام و آغاز آمدیم
فرعها را از رجوع اصل بیدل چاره نیست
راهها سر بسته بود آخر به خود باز آمدیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۳
فرصتکمین پرواز چون نالهٔ سپندیم
چندان که سر به جیبیم چین گشتهٔ کمندیم
طاقت به زیر گردون خفت شکار پستی است
هرگاه پر شکستیم زبن آشیان بلندیم
پرواز خاک غافل در دیدهها غبار است
عمریست از فضولی ردیم ناپسندیم
امروز هیچکس نیست شایستهٔ ستودن
مضمون تهمتی چند با ناقصان چه بندیم
از بس رواج دارد افسانههای باطل
چون حرف حق درین بزم تلخیم گرچه قندیم
نامحرمان چه دانند شان عسل چه دارد
در خانهها حلاوت بیرون در گزندیم
ظلم است مرهم لطف از ما دربغکردن
چون داغ سوزناکیم چون زخم دردمندیم
از اشک شمع گیرید معیار عبرت ما
آن سر که میکشیدیم آخر به پا فکندیم
شیرینی هوسها فرهاد کرد ما را
فرصت به جانکنی رفت دل از جهان نکندیم
آفاق کسوت شور تا کی به وهم بافد
ماتم خروش عبرت زین نیلگون پرندیم
بیدل درین ستمگاه از درد ناامیدی
بسیار گریه کردیم اکنون بیا بخندیم
چندان که سر به جیبیم چین گشتهٔ کمندیم
طاقت به زیر گردون خفت شکار پستی است
هرگاه پر شکستیم زبن آشیان بلندیم
پرواز خاک غافل در دیدهها غبار است
عمریست از فضولی ردیم ناپسندیم
امروز هیچکس نیست شایستهٔ ستودن
مضمون تهمتی چند با ناقصان چه بندیم
از بس رواج دارد افسانههای باطل
چون حرف حق درین بزم تلخیم گرچه قندیم
نامحرمان چه دانند شان عسل چه دارد
در خانهها حلاوت بیرون در گزندیم
ظلم است مرهم لطف از ما دربغکردن
چون داغ سوزناکیم چون زخم دردمندیم
از اشک شمع گیرید معیار عبرت ما
آن سر که میکشیدیم آخر به پا فکندیم
شیرینی هوسها فرهاد کرد ما را
فرصت به جانکنی رفت دل از جهان نکندیم
آفاق کسوت شور تا کی به وهم بافد
ماتم خروش عبرت زین نیلگون پرندیم
بیدل درین ستمگاه از درد ناامیدی
بسیار گریه کردیم اکنون بیا بخندیم