عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹۶
شکر در آب گوهر لعل خندان تو اندازد
تبسم شور محشر در نمکدان تو اندازد
گریبان چاک از مجلس میا بیرون که می ترسم
گل خورشید خود را در گریبان تو اندازد
اگر ظلمت زچشم آب حیوان دست بردارد
غبارآلود خود را در گلستان تو اندازد
از ان خورشید بر گرد جهان سرگشته می گردد
که خود را در خم زلف چو چوگان تو اندازد
زماه عید دارد مهر تابان نعل در آتش
که خود را وقت فرصت در شبستان تو اندازد
الف از سایه اش بر صفحه الماس می افتد
که حد دارد نظر بر تیغ مژگان تو اندازد؟
نشد از بوسه او تشنه ای سیراب، جا دارد
که خط خاشاک در چاه زنخدان تو اندازد
زشوق کعبه وصلش چنان از خود برآ صائب
که برق و باد شهپر در بیابان تو اندازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹۷
زپا عشاق را آن نرگس مستانه اندازد
زهی ساقی که عالم را به یک پیمانه اندازد
نمی گیرد به دندان پشت دست خود سبکدستی
که پیش از سیل رخت خود برون از خانه اندازد
نه ای گر مرد عشق از حلقه عشاق بیرون رو
که آن شمع آتش از پروانه در پروانه اندازد
چو اوراق خزان بلبل به روی یکدیگر ریزد
به هر گلشن که دست آن شاخ گل مستانه اندازد
تو چون بیرون روی از انجمن، شمع گران تمکین
به جان بی نفس خود را برون از خانه اندازد
حجاب عشق تا برجاست از عاشق چه می آید؟
گرفتم خویش را در خلوت جانانه اندازد
درین بحر گران لنگر حبابی می شود واصل
که از سر خرقه خود را سبکروحانه اندازد
گرفتاری عنان از دست بیرون می برد، ورنه
مرا در دام هیهات است حرص دانه اندازد
زخورشید بلند اقبال او صائب عجب دارم
که پرتو بر در و دیوار این ویرانه اندازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰۰
به رغبت با خم زلفش دل بیتاب می سازد
چو آب زندگی با ماهی این قلاب می سازد
شود گلزار ابراهیم آتش بر گنهکاران
دل ما را چنین گر شرم عصیان آب می سازد
به احسان ای توانگر دستگیری کن فقیران را
که دریا بهر ریزش ابر را سیراب می سازد
سپهر کجرو از جا در نیارد اهل تمکین را
خس و خاشاک را سرگشته این گرداب می سازد
سفیدیهای مو گفتم شود صبح امید من
ندانستم که غفلت پرده های خواب می سازد
وفاداری مجو از دولت هر جایی دنیا
به یک روزن کجا خورشید عالمتاب می سازد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰۴
چها تا با هوسناکان کند رخسار گلرنگش
که بویش فتنه خوابیده را بیدار می سازد
به اندک روی گرمی از خجالت آب می گردم
مرا چون نخل مومین سردی بازار می سازد
گهر پروردن از گردون بدگوهر نمی آید
وگرنه جام ما را قطره ای سرشار می سازد
به هر موجی زبان بازی مکن چون خار و خس صائب
که خاموشی صدف را مخزن اسرار می سازد
شود آسوده هر کس در جوانی کار می سازد
که پیری کارهای سهل را دشوار می سازد
مرا بی صبر و طاقت شعله دیدار می سازد
تجلی کوه را کبک سبکرفتار می سازد
پی آزار من دلدار با اغیار می سازد
به رغم طوطیان آیینه با زنگار می سازد
چنین از باده گلرنگ اگر گلگل شود رویش
به چشم عندلیبان زود گل را خار می سازد
بغیر از خط که پیچیده است بر روی دلاویزش
که مصحف را دگر شیرازه از زنار می سازد؟
کدامین آتشین رخسار دارد رو به این گلشن؟
که غیرت شاخ گل را آه آتشبار می سازد
هوس را حسن نشناسد زعشق از ساده لوحیها
به یاد طوطیان آیینه با زنگار می سازد
اگر خواهی ملایم نفس را، تن در درشتی ده
که سوهان زود ناهموار را هموار می سازد
زجرم زیردستان از تحمل چشم پوشیدن
دو چشم دولت خوابیده را بیدار می سازد
مرا غفلت شد از موی سفید افزون، چه حرف است این
که باد صبحگاهی مست را هشیار می سازد؟
جهان را سیر از راه تأمل می توان کردن
که حیرت آب را آیینه گلزار می سازد
به جانکاهی چرا از سازگاری افکنم خود را؟
که ناسازی مرا می سازد و بسیار می سازد
به نسبت تار و پود مهربانی می شود چسبان
که بوی پیرهن با چشم چون دستار می سازد
شود گر کوهکن گرم این چنین از غیرت خسرو
به آهی بیستون را زر دست افشار می سازد
تماشایش غزالان را زوحشت باز می دارد
خرامش سبزه خوابیده را بیدار می سازد
نیاید قطع راه سخت عشق از هر سبک مغزی
که این کهسار کبک مست را هشیار می سازد
ندارد شغل دنیا حاصلی غیر از پشیمانی
کشد هر کس که دست از کار اینجا کار می سازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰۵
جمالت دیده ها را مطلع انوار می سازد
دهانت سینه ها را مخزن اسرار می سازد
ندارد صرفه ای معشوق را هشیار گرداندن
وگرنه غنچه را بلبل دل بیدار می سازد
من آن مرغ سحرخیزم ریاض آفرینش را
که فریادم نسیم صبح را بیدار می سازد
مرا بیگانه کرد از دین و ایمان سر و بالایی
که طوق قمریان را بر کمر زنار می سازد
اگرچه نخل بی برگم به عشق امیدها دارم
که آتش خار بی گل را گل بی خار می سازد
شکیبایی زعاشق نیست حسن آشنارو را
به یاد طوطیان آیینه با زنگار می سازد
زجوش گل چنان شد تنگ جا بر نغمه پردازان
که بلبل آشیان در رخنه دیوار می سازد
مکن از تنگ چشمیهای گردون شکوه، ای رهرو
که چشم تنگ سوزن رشته را هموار می سازد
مخور چون گل زغفلت روی دست خنده شادی
که دل را در دو غم می سازد و بسیار می سازد
به حرف عقل پا از وادی مجنون مکش صائب
که این ره پای خواب آلود را بیدار می سازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱۰
غم من عالم بیدرد را غمخواره می سازد
مسیحا را علاج درد من بیچاره می سازد
همین بس شاهد یکرنگی معشوق با عاشق
که بلبل عاشق است و گل گریبان پاره می سازد
چرا بر کوه پشت خویش چون فرهاد نگذارد؟
سبکدستی که صد شیرین زسنگ خاره می سازد
زهر کس نامه ای آید، زند چون شاخ گل بر سر
همین آن سنگدل مکتوب ما را پاره می سازد
غزال وحشی من رو به صحرای دگر دارد
مرا هویی ازین وحشت سرا آواره می سازد
تکلف بر طرف، ختم است بر آیینه خودداری
که از خوبان سیمین بر به یک نظاره می سازد
دو عالم گر شود پروانه، شمع از پای ننشیند
به یک عاشق کجا آن آتشین رخساره می سازد؟
نسوزد دل اگر صائب سرشک ناامیدی را
که از بهر یتیمان مهره گهواره می سازد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱۱
زشکر خنده لعل او روان را تازه می سازد
می گلرنگ وقت صبح جان را تازه می سازد
یکی صد شد زخط کیفیت لبهای میگونش
شراب کهنه جان میکشان را تازه می سازد
قیامت می کند در خنده دندان نما آن لب
شراب لعل وقت صبح جان را تازه می سازد
غبار کلفت از دل شست رخسار عرقناکش
که روی تازه گل باغبان را تازه می سازد
زخط گفتم شود افسانه سودای من آخر
ندانستم که خط این داستان را تازه می سازد
زتیرش رقص بسمل می کند هر قطره خونم
که چون مهمان بود ناخوانده جان را تازه می سازد
کجا بر سینه صد پاره عاشق دلش سوزد؟
شکرخندی که زخم گلستان را تازه می سازد
مشو غافل زشکر خنده صبح بناگوشش
که چون شکر به شیر آمیخت جان را تازه می سازد
چه تقصیر نمایان سرزد از زلفش، که روی او
زخط عنبرین آیبنه دان را تازه می سازد
زیکدیگر گسستن تار پود و زندگانی را
به نور ماه پیوند کتان را تازه می سازد
اگر دلگیری از وضع مکرر، باده پیش آور
که در هر جام اوضاع جهان را تازه می سازد
در آن گلشن که گل دامان خود را بر کمر بندد
زغفلت بلبل ما آشیان را تازه می سازد
شود در بر گریزان رتبه آزادگی ظاهر
خزان تشریف این سرو جوان را تازه می سازد
مرو در باغ ایام خزان با آن رخ گلگون
که رخسار تو داغ بلبلان را تازه می سازد
نگاه گرم گستاخی است بر نازک نهال من
که پیچ و تاب آن موی میان را تازه می سازد
نفس در سینه تا دارد، زکلک تر زبان صائب
ریاض دولت صاحبقران را تازه می سازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱۲
لبش از خنده دندان نما جان تازه می سازد
شراب صبح جان می پرستان تازه می سازد
اگرچه صفحه روی تو از خط کافرستان شد
همان صبح بناگوش تو ایمان تازه می سازد
نظر سیراب می گردد چو یاقوت از تماشایش
سفالی را که آن خط چوریحان تازه می سازد
غبار خاطر من بیش می گردد زتردستان
زمین تشنه را هر چند باران تازه می سازد
نسیم صبح پیغام که می آرد به این گلشن؟
که از هر غنچه شاخ گل گریبان تازه می سازد
دل آزاده ما هم زبرگ عیش می بالد
لباس سرو را گر نوبهاران تازه می سازد
مدار امید آسایش برون نارفته از عالم
نفس غواص در بیرون عمان تازه می سازد
فریب مردمی صائب مخور از چشم پرکارش
که از بهر شکستن عهد و پیمان تازه می سازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱۴
به داغی عشق کار مردم دیوانه می سازد
خوش آن ساقی که کار بحر از پیمانه می سازد
زبان برق عالمسوز کوتاه است از ان خرمن
که از بهر دهان مور قفل از دانه می سازد
زهمکاری بلایی نیست بدتر اهل غیرت را
جنون بر هر که زور آرد مرا دیوانه می سازد
چنین گر رخنه درجان می کند زلف سبکدستش
به اندک فرصتی از استخوانم شانه می سازد
درین بستانسرا هر لاله و گل را که می بینم
به انداز لب میگون او پیمانه می سازد
نشاط عید نتواند گشودن عقده دل را
کلید ماه نو را قفل ما دندانه می سازد
درین طوفان که موج از دیر جنبیدن خطر دارد
حباب ساده دل بر روی دریا خانه می سازد
می گلرنگ بیجا آبروی خویش می ریزد
گل روی تو کی با شبنم بیگانه می سازد؟
سر دیوانگی داری درین محفل اگر صائب
به یک سیلی فلک دیوانه را فرزانه می سازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱۹
مکن کاری که از جورت دل اندوهگین لرزد
که از لرزیدن من آسمانها چون زمین لرزد
زچشم بد خطر افزون بود رنگین لباسان را
زصحرا بیش در فانوس شمع دوربین لرزد
فروغ لعل و یاقوتم که بر کوه است پشت من
نیم شمعی که بر پرتو زباد آستین لرزد
به آه سرد چون زحمت دهم آن نازپرور را؟
که از سرمای گل چون برگ بید آن نازنین لرزد
ندارد یاد چون من بیقراری صفحه دوران
که نامم همچو دست رعشه داران در نگین لرزد
به شمع صبحدم پروانه را چندان نلرزد دل
که وقت خط به رخسار تو زلف عنبرین لرزد
دل از جان بر گرفتن نیست کار هر تنک ظرفی
عجب نبود عرق بر چهره آن مه جبین لرزد
به قدر حاصل از دنیا بود غم قسمت هر کس
به خرمت صاحب خرمن فزون از خوشه چین لرزد
زحرف سرد ناصح عاشق صادق نیندیشد
کی از باد خزان بر خویش سرو راستین لرزد؟
زبان در کام کش صائب اگر آسودگی خواهی
که دایم شمع بر جان از زبان آتشین لرزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۵
اگرچه شمع کافوری خرد در خانه می سوزد
چراغ از چشم شیران بر سر دیوانه می سوزد
زبیم بازگشت حشر دل جمع است عاشق را
که فارغ از دمیدن می شود چون دانه می سوزد
شعار حسن تمکین، شیوه عشق است بیتابی
به پایان تا رسد یک شمع صد پروانه می سوزد
به فکر کلبه تاریک ما هرگز نمی افتد
چراغ آشنارویی که در هر خانه می سوزد
زشمع انجمن آموز آیین وفاداری
که تا دارد نفس بر تربت پروانه می سوزد
اگرچه در حریم اهل تقوی شمع محرابم
همان دل در هوای گوشه میخانه می سوزد
نمی دانم چه حال از عشق او دارم، همین دانم
که بیش از آشنا بر من دل بیگانه می سوزد
زهر انگشت مرجان بحر شمع عالم افروزی
برای جستن آن گوهر یکدانه می سوزد
مگر از سیلی باد خزان صائب خبر دارد
که شمع لاله و گل سخت بیتابانه می سوزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۷
کدامین روز بر حالم دل خارا نمی سوزد؟
ز اشک آتشینم دامن صحرا نمی سوزد
کدامین روز اشک من به دریا روی می آرد؟
که همچون شمع، ماهی در دل دریا نمی سوزد
بود دلسردیی لازم کمال عشقبازی را
که عاشق تا به کام دل نسوزد وا نمی سوزد
من گریان سراپا سوختم از داغ تنهایی
که می گوید در آتش چوب تر تنها نمی سوزد؟
اگر نه آتش سوزنده دست آموز می گردد
چرا دست کسی از ساغر صهبا نمی سوزد؟
نمی گردد به گردش فیض چون پروانه هر ساعت
کسی چون شمع تا در پرده شبها نمی سوزد
درین بستانسرا سرو سرافرازی نمی یابم
که همچون شمع سبز از رشک آن بالا نمی سوزد
اگر نه آشتی داده است ساقی جنگجویان را
چرا از آتش می پنبه مینا نمی سوزد؟
دلیل صافی عشق است خاموشی و حیرانی
که در روغن نمک تا هست بی غوغا نمی سوزد
زخورشید قیامت مشرب عاشق چه غم دارد؟
که داغ لاله هرگز سینه صحرا نمی سوزد
چه پروا دارد از دمسردی اغیار داغ ما؟
گل خورشید عالمتاب از سر ما نمی سوزد
نهال طور در آب و عرق غرق است از خجلت
زرشک کلک صائب نیشکر تنها نمی سوزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳۴
ز دین ناقصم از سبحه استغفار برخیزد
ز ننگ کفر من مو بر تن زنار برخیزد
بگیر از آتش سوزنده تعلیم سبک‌روحی
که با آن سرکشی در پیش پای خار برخیزد
به خود چون مار می‌پیچم ز رشک زلف، کی باشد
که این ابر سیه زان دامن گلزار برخیزد؟
اگر وصف سر زلف تو در طومار بنویسم
چو شمع کشته دودم از سر طومار برخیزد
چنین کافتادم از طاق دل نشو و نما، مشکل
که مو از پیکرم چون کاه از دیوار برخیزد
عبث صیقل عرق می ریزد از بهر جلای من
عجب دارم که از آیینه ام زنگار برخیزد
پی طرف کلاهش لاله دارد نعل در آتش
ز خواب ناز گل از شوق آن دستار برخیزد
ز طرز تازه صائب داغ داری نکته‌سنجان را
عجب دارم کز آمل چون تو خوش‌گفتار برخیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳۷
مرا آن روز از آیینه دل زنگ برخیزد
که از پیش نظر گردون مینارنگ برخیزد
چراغ بیکسان از عالم بالا شود روشن
نظر بر ابر دارد لاله ای کز سنگ برخیزد
امید رحم با چندین گنه دارم زبیباکی
که از تیغش زخون بیگناهان زنگ برخیزد
به مژگان بیستون را آنچنان از پیش بردارم
که صد فریاد از فرهاد زرین چنگ برخیزد
رباینده است چندان خاک دامنگیر درویشی
که ابراهیم ادهم از سر اورنگ برخیزد
محرک بر سر گفتار می آرد سخنور را
که ممکن نیست بی ناخن صدا از چنگ برخیزد
به رنگ خود برآرد عشق با هر کس که آمیزد
ز آتش دود عود و خار و خس یکرنگ برخیزد
بهار و باغ من نظاره مشکین خطان باشد
به زنگار از دل آیینه من زنگ برخیزد
در آن محفل که آن آیینه رو شکرفشان گردد
سبک چون طوطی رم کرده از دل زنگ برخیزد
به آسانی نمی آید به کف زلف سخن صائب
چو از جان سیر گردی نغمه سیر آهنگ برخیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳۸
به عزم رقص چون سرو قباپوش تو برخیزد
زغیرت خون گل یک نیزه از جوش تو برخیزد
زخجلت باغبان بر خاک مالد روی گلها را
غبار خط چو از رخسار گلپوش تو برخیزد
به استقبال یوسف وا کند آغوش پیراهن
عبیری را که از صبح بناگوش تو برخیزد
غبار خط مناسب نیست آن رخسار نازک را
مگر گرد یتیمی از در گوش تو برخیزد
گره گردد زبان غنچه گویا در آن محفل
که مهر خامشی از چشمه نوش تو برخیزد
تو آن سرو قباپوشی ریاض آفرینش را
که صبح از جا به انداز برو دوش تو برخیزد
زتمکین نکویی نامه سربسته را ماند
خط سبزی که از لبهای خاموش تو برخیزد
تو گل در خوابگاه افشانی و من خون خود ریزم
که از بهر چه این بی شرم از آغوش تو برخیزد
کدامین شعله رخسارست در خاطر ترا صائب؟
که سقف آسمان وقت است از جوش تو برخیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴۱
کجا بی باده زنگ از خاطر اندوهگین خیزد؟
چسان این سبزه خوابیده بی آب از زمین خیزد؟
به عزم رقص چون از جای خود آن نازنین خیزد
فلک از پای بنشیند قیامت از زمین خیزد
حجاب نور طی کردن بود مشکلتر از ظلمت
نخواهم زلف مشکین زان عذار شرمگین خیزد
که دارد پای بیرون رفتن از بزمی که نتواند
سپند خال از حیرت زروی آتشین خیزد
کمان آسمانها نرم شد از گرمی آهم
ندانم کی ترا ای سنگدل چین از جبین خیزد
به آه از سینه عاشق نگردد کم غبار غم
چه گرد از دامن صحرا به باد آستین خیزد؟
سر عیسی زفیض دامن مریم فلک سا شد
نهالی کز زمین پاک خیزد این چنین خیزد
به آبم راند لعل آبدار او، ندانستم
که جای سبزه نیش از جویبار انگبین خیزد
فریب حرف لطف آمیز آن یاقوت لب خوردم
ندانستم که صد نقش مخالف زین نگین خیزد
دمید از آتش ابراهیم را گر سنبل و ریحان
ترا از آتش رخسار دود عنبرین خیزد
زتردستی به چشم آیینه را عالم سیه گردد
به می کی زنگ کلفت از دل اندوهگین خیزد؟
زقطع زلف امید رهایی داشتم صائب
ندانستم که چون خط دلربایی از کمین خیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴۲
زرخسار تو رنگ از گلشن ایجاد می خیزد
زرفتار تو از آب روان فریاد می خیزد
به هر گلشن که با آن قد رعنا جلوه گر گردی
به تعظیم تو سرو از جای خود آزاد می خیزد
ز آب آیینه روشن پذیرد زنگ و شیرین را
زدل زنگار از تردستی فرهاد می خیزد
کجا خون می تواند شست رنگ از غنچه پیکان؟
به می کی گرد کلفت از دل تا شاد می خیزد؟
اگر چون کاسه خالی نیستند از مغز این سرها
چرا انگشت بر هر لب زنی فریاد می خیزد؟
کند از علم رسمی پاک، دل را ساده لوحیها
به صیقل جوهر از آیینه فولاد می خیزد
چرا صائب به هم دارند غیرت کشتگان او؟
رقم یکدست اگر از خامه فولاد می خیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴۵
مرا اسباب عشرت از دل دیوانه می خیزد
شراب و مطرب و معشوق من از خانه می خیزد
بشارت باد آغوش دل امیدواران را
که گرد خط زرخسارش عجب مستانه می خیزد
زسیل رفتن دلها دو عالم می شود ویران
زجای خود به عزم رقص تا جانانه می خیزد
نمی دانم کدامین شوخ چشم افتاده در دامش
که صیاد از کمین بسیار بیتابانه می خیزد
تو از خاک شهیدان می روی چون شاخ گل خندان
وگرنه شمع گریان از سر پروانه می خیزد
به خون شوید زدل اندیشه وحشت غزالان را
چو ابر و هر کمانی را که تیر از خانه می خیزد
به خواب غفلت ما می فزاید پرده دیگر
زسیلاب فنا گردی کز این ویرانه می خیزد
سرآمد عمرها از جلوه مستانه لیلی
غبار از تربت مجنون همان مستانه می خیزد
ندارد عشق دست از پرده پوشی بعد مردن هم
زخاک آشنایان سبزه بیگانه می خیزد
اگر در کار داری عقل، از ما دور شو صائب
که هر کس می نشیند پیش ما، دیوانه می خیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴۶
دل هر کس به تعظیم سخن از جا نمی خیزد
قیامت گر به بالینش رسد بر پا نمی خیزد
چنین دستی که در دل رخنه کردن آسمان دارد
عجب دارم که گوهر سفته از دریا نمی خیزد
نگردد گرد کلفت کم به آه از سینه عاشق
به افشاندن غبار از دامن صحرا نمی خیزد
نبرد از دل وصال یار بیرون زهر هجران را
به می زنگار هرگز از دل مینا نمی خیزد
نسوزد هیچ برقی ریشه تخم محبت را
به حک کردن زدلها نقطه سودا نمی خیزد
چسان فرهاد نالد، کز شکوه صورت شیرین
صدای تیشه فولاد از خارا نمی خیزد
مرو در زیر دامان صدف بیهوده ای گوهر
که بی آب گهر ابر من از دریا نمی خیزد
نفس چون راست سازد شمع در بزم وصال او؟
که از تمکین حسن او سپند از جا نمی خیزد
به فریاد و فغان از دل ندارد دست عشق او
به های و هو ز کوه قاف این عنقا نمی خیزد
نکرده است از ره انصاف تعظیم خرام او
کسی کز جلوه او از سر دنیا نمی خیزد
که می آید ز اهل درد بر بالین من صائب
که در برخاستن با معجز عیسی نمی خیزد
چمن شد از قد رعنای ساقی انجمن صائب
که می گوید که سرو از چشمه مینا نمی خیزد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴۷
زدل زنگ ملال از باده احمر نمی خیزد
به آب بحر از عنبر سیاهی بر نمی خیزد
ندارد زلف او دیوانه ای هموارتر از من
که از زنجیر من آواز چون جوهر نمی خیزد
زبان آتشین را چرب نرمی می کند کوته
چراغی را که روغن کشت دودش بر نمی خیزد
محال است این که گردد بی غریبی پختگی حاصل
به جوش آب دریا خامی از عنبر نمی خیزد
در امیدواری آنچنان مسدود شد صائب
که از آیینه زنگ از سعی خاکستر نمی خیزد