عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵
گرد ماه از مشک خرمن می‌زنی
واتش اندر خرمن من می‌زنی
پردهٔ شب را بدین دوری چرا
بر فراز روز روشن می‌زنی
من ز سودای تو بر سر می‌زنم
تو نشسته فارغ و تن می‌زنی
ای ببردستی بطراری ز من
من ندانستم که این فن می‌زنی
آستین بشکرده‌ای بر کشتنم
طبل خود در زیر دامن می‌زنی
تیر مژگان را بگو آهسته‌تر
کو نه اندر روی دشمن می‌زنی
بوسه‌ای من بر کف پایت دهم
مدتی آن بر سر من می‌زنی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸
خه مرحبا و اهلا آخر تو خود کجایی
احوال ما نپرسی نزدیک ما نیایی
ما خود نمی‌شویمت در روی اگرنه آخر
سهلست اینکه گه‌گه رویی بما نمایی
بی‌خرده راست خواهی گرچه خوشت نیاید
بدخوی خوبرویی بیگانه آشنایی
گفتم غمت بکشتم گفتا چه زهره دارد
غم آن قدر نداند کاخر تو آن مایی
الحق جواب شافی اینک چنینت خواهم
دادی به یک حدیثم از دست غم رهایی
گویی بدان میارم کز بد بتر کنم من
من زین سخن نه لنگم تو با که در کجایی
نه برگ این ندارم هان خیر می چگویی
نی دست آن نداری هین زود می چه پایی
گر انوری نباشد کم گیر تیره‌روزی
تو کار خویش می‌کن ای جان و روشنایی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰
ای خوبتر ز خوبی نیکوتر از نکویی
بدخو چرا شدستی آخر مرا نگویی
در نیکویی تمامی در بدخویی بغایت
یارب چه چشم زخمست خوبیت را نکویی
گه دوستی نمایی گه دشمنی فزایی
بیگانه آشنایی بدخوی خوبرویی
گیرم که برگرفتی دست عنایت از من
هر ساعتی بخونم دست جفا چه شویی
جرمم نهی و گویی دارم هزار دیگر
ای زودسیر دیرست تا تو بهانه‌جویی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱
قرطه بگشای و زمانی بنشین بیش مگوی
روی بنمای که امروز چنین دارد روی
در عذر و گره موی ببند و بگشای
که پذیرای گره شد تنم از مویه چو موی
ای شده پای دلم آبله در جستن تو
چون به دست آمدیم دل بنه و جست مجوی
سنگ عشق تو چو بشکست سبوی دل من
باز باید زدن آخر بهم این سنگ و سبوی
انوری پای نخواهد ز گل عشق تو شست
گر تو زو دست بشویی چه کنم دست بشوی
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۸ - در مدح نظام‌الملک صدرالدین محمد میراب مرو
شبی گذاشته‌ام دوش در غم دلبر
بدان صفت که نه صبحش پدید بد نه سحر
چنان شبی به درازی که گفتی هردم
سپهر باز نزاید همی شبی دیگر
هوا سیاه به کردار قیرگون خفتان
فلک کبود نمودار نیلگون مغفر
چو اخگر اخگر هر اختر از فلک رخشان
وزان هر اختر در جان من دو صد اخگر
رخم ز انده جان زرد و جان بر جانان
لبم زآتش دل خشک و دل بر دلبر
ز آرزوی لب شکرین او همه شب
بدم ز آتش دل همچو اندر آب شکر
نبود در همه عالم کسی مرا مونس
نبود در همه گیتی کسی مرا غمخوار
گهی ز گریهٔ من پر فزغ شدی گردون
گهی زنالهٔ من پر جزع شدی کشور
رخم ز دیده پر از خالهای شنگرفی
بر از تپنچه پر از شاخهای نیلوفر
ز گرد تارک من چشم علویان شده کور
ز آه نالهٔ من گوش سفلیان شده کر
فلک ز انده جان کرده مر مرا بالین
جهان ز آتش دل کرده مر مرا بستر
شب دراز دو چشمم همی ز نوک مژه
عقیق ناب چکانیده بر صحیفهٔ زر
نه بر فلک ز تباشیر صبح هیچ نشان
نه بر زمین ز خروش خروس هیچ اثر
به دست عشوه همه شب گرفته دامن دل
که آفتاب هم اکنون برآید از خاور
رسم به روز و شکایت از این فلک بکنم
به پیش آن فلک رفعت و سپهر هنر
نظام ملکت سلطان و صدر دین خدای
خدایگان وزیران وزیر خوب سیر
محمد آنکه وزارت بدو نظام گرفت
چنانکه دین محمد به داد و عدل عمر
سپهر قدر و زمین حلم و آفتاب لقا
سحاب جود و فلک همت و ملک مخبر
جهان مسخر احکام او به نیک و به بد
فلک متابع فرمان او به خیر و به شر
یکی به مدحت او روز و شب گشاده زبان
یکی به خدمت او سال و مه ببسته کمر
زمان خویش به توفیق او سپرده قضا
عنان خویش به تدبیر او سپرده قدر
نه از موافقت او قضا بتابد روی
نه از متابعت او قدر بپیچد سر
نعال مرکب او دارد آن بها و شرف
غبار موکب او دارد آن محل و خطر
کزین کنند عروسان خلد را یاره
وزان کنند بزرگان ملک را افسر
اگر سموم عتابش گذر کند بر بحر
وگر نسیم نوالش گذر کند بر بر
شود ز راحت آن خاک این بخور عبیر
شود ز هیبت این آب آن بخار شرر
اگر تو بحر سخا خوانیش همی چه عجب
که لفظ او همه در زاید و کفش گوهر
وگر سخای مصور ندیده‌ای هرگز
گه عطا به کف راد او یکی بنگر
ز سیم و زر و گهر همچو آسمان باشد
همیشه سایل او را زمین راهگذر
ایا به تابش و بخشش ز آفتاب فزون
و یا به رفعت و همت ز آسمان برتر
ترا سزد که بود گاه طاعت و فرمان
فلک غلام و قضا بنده و قدر چاکر
مرا سزد که بود گاه نظم مدحت تو
بیاض روز و سیاهش شب و قلم محور
مه از جهان اگر اندر جهان کسی باشد
تو آن کسی که ازو پیشی و بدو اندر
اگر به حکمت و برهان مثل شد افلاطون
وگر به حشمت و فرمان سمر شد اسکندر
ز تست حکمت و برهان درین زمانه مثل
به تست حشمت و فرمان درین دیار سمر
تو آن کسی که ترا مثل نافرید ایزد
تو آن کسی که ترا شبه ناورید اختر
سخا به نام تو پاید همی چو جسم به روح
جهان به فر تو نازد همی چو شاخ به بر
وجود جود و سخا بی‌کف تو ممکن نیست
نه ممکن است عرض در وجود بی‌جوهر
اگر ز آتش خشم تو بدسگال ترا
به آب عفو تو حاجت بود عجب مشمر
تو آن کسی که اگر با فلک به خشم شوی
سموم خشم تو نسرینش را بسوزد پر
چه غم خوری که اگر بدسگال تو به مثل
بر آسمان شود از قدر و منزلت چو قمر
همان کند به عدو تیغ تو که با مه چرخ
به یک اشارت انگشت کرد پیغمبر
همیشه تا که بود باد و خاک و آتش و آب
قوام عالم کون و فساد را در خور
بقات باد چو خاک و چو باد و آتش و آب
ندیم بخت و قرین دولت و معین داور
که قول و رای صوابت قوام عالم را
بهست از آب و ز خاک و ز باد و از آذر
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۹ - در مدح امیرکبیر ضیاء الدین مودود احمد عصمی
دوش از درم درآمد سرمست و بی‌قرار
همچون مه دو هفته و هر هفت کرده یار
با زلف تابدار دلاویز پر شکن
با چشم نیم‌خواب جهان‌سوز پرخمار
جستم ز جای و پیش دوید و سلام کرد
واوردمش چو تنگ شکر تنگ در کنار
گفت از کجات پرسم و خود کی رسیده‌ای
چونی بماندگی و چگونست حال و کار
گفتم که حالم از غم تو بس تباه بود
لیکن کنون ز شادی روی تو چون نگار
تا همچون چنگ تو به کنارم نیامدی
بودم چو زیر چنگ تو با ناله‌های زار
بنشست و ماجرای فراق از نخست روز
آغاز کرد و قصهٔ آن گوی و اشکبار
می‌گفت و می‌گریست که آخر چو درگذشت
بی‌تو ز حد طاقت من بار انتظار
منت خدای را که به هم باز یک نفس
دیدار بود بار دگرمان در این دیار
القصه از سخن به سخن شد چو یک زمان
گفتیم از این حدیث و گرفتیم اعتبار
افتاد در معانی و تقطیع شاعری
بر وزنهای مشکل و الفاظ مستعار
گفتا اگرچه مست و خرابم سؤال کن
رمزی دو زین نمط نه نهان بل به آشکار
گفتم که چیست آنکه پس دور چرخ ازوست
گر زیر دور چرخ یمین است یا یسار
در بزم رشک برده برو شاخ در خزان
در بذل شرم خورده از او ابر در بهار
اصل وجود اوست که از بیخ فرع اوی
دارد همان نظام که از هفت و از چهار
گفتا که دست نایب سلطان شرق و غرب
آن از جهان گزیده و دستور شهریار
مودود احمد عصمی کز نفاذ امر
دارد زمام گیتی در دست اختیار
گفتم که چیست آن تن بی‌جان که در صبی
بودی صباش دایه و مادرش جویبار
زو موج فتنه ساکن و او روز و شب دوان
زو ملک شاه فربه و او سال و مه نزار
گه در مزاج حرف نهد نفس ناطقه
گه در کنار نطق کند در شاهوار
گفتا که کلک نایب دستور شرق و غرب
آن لطف گاه بر و سیاست به روز بار
مودود احمد عصمی کز مکان اوست
بنیاد دین و قاعدهٔ دولت استوار
گفتم قصیده‌ای اگرت امتحان کنم
در مدح این خلاصهٔ مقصود روزگار
طبعت بدان قیام تواند نمود گفت
کم‌گوی قصه، خیز دوات و قلم بیار
برخاستم دوات و قلم بردمش به پیش
آن یار ناگزیر و رفیق سخن‌گزار
برداشت کلک و کاغذ و فرفر فرونوشت
بر فور این قصیدهٔ مطبوع آبدار
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۱ - در مدح صاحب سعید جلال‌الوزرا عمربن مخلص
هندویی کز مژگان کرد مرا لاله قطار
سوخت از آتش غم جان مرا هندووار
لاله راندن به دم و سوختن اندر آتش
هندوان دست ببردند بدین هر دو نگار
هندوانه دو عمل پیش گرفت او یارب
داری از هر دو عمل یار مرا برخوردار
هندوان را چه اگر گرم و تر آمد به مزاج
عشقشان در دل از آن گرمتر آمد صدبار
عشق هندو به همه حال بود سوزان‌تر
که در انگشت بود عادت سوزانی نار
اتفاق فلکی بود و قضای ازلی
عشق را بر سر من رفته یکایک سر و کار
دیدم از پنجرهٔ حجرهٔ نخاس او را
او به کاشانه بد و من به میان بازار
هم بر آن‌گونه که از پنجرهٔ ابر به شب
رخ رخشندهٔ مه بیند مرد نظار
کشی و چابکیش دیدم و با خود گفتم
اینت افسونگر هندو نسب جادو سار
به فسون بین که بدانگونه مسخر کردست
هم به بالای خود از عنبر و از مشک دو مار
آنکه دلال دو گیسوی پر از عطر ویست
نیست دلال درین مرتبه هست او عطار
زنخش چیست یکی گوی بلورین در مشک
ابرویش چیست دو چوگان طلی کرده نگار
دمچهٔ چشم کدامست و دماوند کدام
حلقهٔ زلف کدامست و کدامست تتار
آنکه آن حور که او را دل احرار بهشت
وانکه آن بت که ورا جان عزیزان فرخار
گو بیا روی ببین اینک وانگه به دو دست
زو نگهدار به دل و دین خود ای صومعه‌دار
من در آن صورت او عاجز و حیران مانده
دیده در وی نگران و دل از اندیشه فکار
هندوانه عملی کرد وی و من غافل
دلم از سینه برآورده و از فرق دمار
جادویی کردن جادو بچه آسان باشد
نبود بط بچه را اشنهٔ دریا دشوار
چون به ناگاه فرود آمد از آن حجره به شیب
همچو کبکی که خرامنده شود از کهسار
پای من خشک فرومانده ز رفتار و مرا
نیست بر خشک زمین پای من و گل ستوار
گفتم ای رشک بتان عشق مبارک بادم
که گرفتم غم عشق تو به صد مهر کنار
خنده می‌آمدش و بسته همی داشت دو لب
کانچنان خنده نبینی ز گل هیچ بهار
گفت اگر زر بودت عشق مبارک بادت
که به زر پای رسد بر سر نجم سیار
از خداوند مرا گر بخری فردا شب
برخوری از من و از وصل من اندوه مدار
گفتم ار زر نبود پس چه بود تدبیرم
گفت یک بدرهٔ زر فکر کن و ریش مخار
دلم از جا بشد ناگه و بخروشیدم
جامه بدریدم و اشک از مژگان کرد نثار
نوحهٔ زار همی کردم و می‌گفتم وای
اینت بی‌سیمی و با سیم همی آید یار
دلش از زاری و از نوحهٔ من باز بسوخت
به نوازش بگشاد آن دو لب شکربار
گفت مخروش ترا راه نمایم که چه کن
رو بر خواجهٔ خود شعر برو سیم بیار
خواجهٔ عادل عالم خلف حاتم طی
معطی دهر جلال‌الوزرا شمع دیار
آنکه آسان به کم از تو مثلا داده بود
ده به از من به یکی راه ترا نه صدبار
نه بسنجد چهل از من به جوی در چشمش
نه بهای چو منی بگذرد از چل دینار
رو میندیش که از بهر توام بخریدی
به مثل قیمت من گر بگذشتی ز هزار
گفتم ای دوست نکوراه نمودی تو ولی
با خداوند کرا زهره از این سان گفتار
گفت لا حول و لا قوة الا بالله
این چه گل بود که بشکفت میانش پرخار
او چو برگشت و خرامان شد از آنجای وداع
که نحوست کند از چرخ بر آنجای نثار
درد بی‌سیمیم آورد به سوی خانه
چو گنه کاری حاشا که برندش سوی دار
در ببستم بدو زنجیر هم از اول شب
پشت کردم سوی در روی به سوی دیوار
گفتم امشب بسزا بر سر بی‌سیمی خویش
تا گه صبح یکی ناله کنم زارازار
اشک راندم که همی غرقه شدی کشتی نوح
آه کردم که همی خیمه بیفکندی نار
هر شراری که برانداخت دل از روی رهی
بر فلک دیدم رخشان شده انجم کردار
من درین دمدمهٔ کار که سیمرغ سحر
به یکی جوی پر از شیر فرو زد منقار
گرمی و تری آن شیر همانا که مرا
به سوی مغز همان لحظه برآورد بخار
تا زدم چشم ولی نعمت خود را دیدم
بر نهالی به زر بر طرف صفهٔ بار
گفت ای انوری آخر چه فتادست ترا
که فرو رفته‌ای و غمزده چون بوتیمار
پیشتر رفتم و با خواجه به یکبار به شرح
قصهٔ عشق کنیزک همه کردم تکرار
خوش بخندید و مرا گفت سیه‌کار کسی
گفتم از خواجه سیه به نبود رنگ‌نگار
هم در آن لحظه بفرمود یکی را که برو
بخر این بدره بیار و به ثناگوی سپار
رفت و بخرید و بیاورد و به من بنده سپرد
دست دلدار گرفتم شدم آنگه بیدار
نه ولی‌نعمت من بود و نه معشوقهٔ من
راست من با تن خود خفته چو با سگ شنغار
وز همه نادره‌تر آنکه عطا خواست عطا
تا بر خواب گزارنده گرو شد دستار
ویحک ای چرخ منم مانده سری پر سودا
از جهان این سر و سودا به من ارزانی دار
دور ادبار تو تا چند به پایان آرم
دور اقبال اگر هست بیار ای دیار
ای کریمی و حلیمی که ز نسل آدم
کرم و حلم ترا آمده بی‌استغفار
از کریمی و حلیمی است که می بنیوشی
نعرهٔ زاغ و زغن چون نغم موسیقار
گرچه از قصه درازی ببرد شیرینی
کی بود از بر هفتاد ترش بوالغنجار
همه به قدر تو که کوتاه نخواهم کردن
تا ببینم که دهی تا شب قدرم دیدار
ناز بنده که کشد جز که خداوند کریم
ناز حسان که کشد جز که رسول مختار
من برآنم که مدیح تو بخوانم برخاک
تا شود خاک سیه کن‌فیکون زر عیار
وانگهی زر بدهم کار چو زر خوب کنم
بیش چون زر نکنم در طلب زر رخسار
راست گویم چو کف راد گهربار تو هست
منت زر شدن خاک سیاهم به چکار
آفتاب فلک‌آرای تو بر جای بود
جای باشد که جهان را ز چراغ آید عار
تا به نزدیک سر و صدر اطبا آفاق
عشق بیماری دل باشد و عاشق بیمار
دل من باد گرفتار چنین بیماری
تو خداوند مرا داشته هردم تیمار
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۶ - در مدح شمس‌الدین اغل بیک
دوش در هجر آن بت عیار
تا به روزم نبود خواب و قرار
همه با ماه و زهره بودم انس
همه با آه و ناله بودم کار
نه کسی یک زمان مرا مونس
نه کسی یک نفس مرا غمخوار
همه بستر ز اشک من رنگین
همه کشور ز آه من بیدار
رخم از خون چو لالهٔ خودرنگ
اشکم از غم چو لؤلؤ شهوار
بر و رویم ز زخم دست کبود
دل و جانم به تیر هجر فکار
رخم از رنج زرد همچو ترنج
دلم از درد پاره همچو انار
نفسم سرد و سینه آتشگاه
دهنم خشک و دیده طوفان‌بار
گاه چون شمع قوت آتش تیز
گاه چون زیر جفت نالهٔ زار
دست بر سر زنان همی گفتم
کای فلک دست از این ضعیف بدار
تن بفرسود چند ازین محنت
جان بپالود چند از این آزار
تا کی این جور کردن پیوست
چند از این نحس بودن هموار
برگذر از ره جفا و مرا
روزکی چند بی‌غمی بگذار
طاقتم نیست از خدای بترس
بیش ازینم به دست غم مسپار
این همی گفتم و همی کردم
خاک بر سر ز گنبد دوار
یار چون نالهای من بشنید
گفت با من به سر در آن شب تار
مکن ای انوری خروش و جزع
که شدت بخت جفت و دولت یار
بار انده مکش که بار دگر
برهانیدت ایزد از غم و بار
بند بگشود چرخ، تنگ مباش
راه بنمود بخت، باک مدار
به تو آورد سعد گردون روی
روی زی درگه خداوند آر
شمس دین پهلوان لشکر شاه
پشت اسلام و قبلهٔ احرار
خاص سلطان اغلبک آنکه کفش
در سخا هست همچو ابر بهار
موی بر سایلان زبان خواهد
طبعش از بهر بخشش دینار
نظر لطف او بر آنکه فتاد
باز رست از زمانهٔ غدار
زیر پر همای دولت او
چه یکی تن چه صدهزار هزار
روز هیجا بر اسب که‌پیکر
چو برون آید از پی پیکار
مرکب زهره طبع مه نعلش
که تن باد پای خوش رفتار
گه زمین را کند ز پویه هوا
گه هوا را زمین کند ز غبار
برباید شهاب ناوک او
انجم از چرخ و نقش از دیوار
پیش او مار و مرغ در صف جنگ
تحفه و هدیه از برای نثار
مهر آرد گرفته در دندان
دیده آرد گرفته در منقار
سایهٔ رمح و عکس شمشیرش
بگر بیفتد بر جبال و بحار
سنگ این خاک گردد از انده
آب آن قیر گردد از تیمار
ای به ملکت چو وارث داود
ای به مردی چو حیدر کرار
ای چو چرخت هزار مدحت‌گوی
وی چو دهرت هزار خدمتگار
تا چو تیرست کار دولت تو
بی‌زبانست خصم چون سوفار
تو بشادی نشین که گشت فلک
خود برآرد ز دشمن تو دمار
بس ترا پشت نصرت یزدان
بس ترا یار دولت دادار
آنکه در دیدهٔ تو دارد قدر
وانکه بر درگه تو یابد بار
رفعت این را همی دهد تشریف
دولت آنرا همی نهد مقدار
بنده نیز ار به حکم اومیدی
مدحتی گفت ازو عجب مشمار
عالمی را چو از تو شاکر دید
گشت در دام خدمت تو شکار
ور ز اقبال قربتی یابد
پیش تخت تو چون صغار و کبار
جست از جور عالم جافی
رست از مکر گیتی مکار
کرد در منزل قبول نزول
گشت بر مرکب مراد سوار
تا نباشد به رنگ روز چو شب
تا نباشد به فعل نور چو نار
شب اعدات را مباد کران
روز شادیت را مباد کنار
پای بدگوی حاسدت در بند
سر بدخواه و دشمنت بر دار
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷
چگونه دل نسپارم به صورت تو، نگارا؟
که در جمال تو دیدم کمال صنع خدا را
چه بر خورند ز بالای نازک تو؟ ندانم
جماعتی که تحمل نمی‌کنند بلا را
نه رسم ماست بریدن ز دوستان قدیمی
دین دیار ندانم که رسم چیست شما را
مرا که روی تو بینم به جاه و مال چه حاجت؟
کسی که روی تو بیند به از خزینهٔ دارا
شبی به روز بگیرم کمند زلفت و گویم:
بیار بوسه، که امروز نیست روز مدارا
جراحت دل عاشق دواپذیر نباشد
چو درد دوست بیامد چه می‌کنیم دوا را؟
صبور باش درین غصه، اوحدی، که صبوران
سخن ز خار برون آورند و سیم ز خارا
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵
باز کی بینم رخ آن ماه مهر افروز را؟
گل رخ سیمین بر دل دزد عاشق سوز را؟
دولت پیروز اگر بنشاندش بار دگر
در بر من، شکر گویم دولت پیروز را
گر رسیدم از لبش روزی به کام دل، رواست
زانکه شبها از خدا می‌خواستم این روز را
همچو فرهاد از غمش روزی به صحراها روم
تا ببینند این جوانان عشق پیرآموز را
روز وصل از غمزهٔ او جان سر گردان من
چون تحمل کرد چندان ناوک دلدوز را؟
با وصال او دلم را نیست پروای بهشت
در چنان عیدی کسی یاد آورد نوروز را؟
دوش می‌آمد سوار از دور و من نزدیک بود
کز سرشادی ببوسم پای اسب بوز را
مدعی را دل ببرد از چشم مست شیرگیر
هر که باشد شیرگیر آسان بگیرد یوز را
اوحدی، گر قبلهٔ اقبال خواهی سجده کن
آفتاب روی آن شمع جهان‌افروز را
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱
چون کژ کنی به شیوه به سر بر کلاه را
زلف و رخ تو طیره کند مشک و ماه را
یزدان هزار عذر بخواهد ز روی تو
فردا که هیچ عذر نباشد گناه را
نشگفت پای ما که بر آید به سنگ غم
زیرت که احتیاط نکردیم راه را
دارم گواه آنکه تو کشتی مرا، ولیک
ترسم که: نرگست بفریبد گواه را
روزی چنان بگریم ازین غم، که اشک من
ز آن خاک آستان بدماند گیاه را
گر بشنود جفا که تو در شهر می‌کنی
خسرو بی‌اغیان نفرستد سپاه را
شد سالها که بندهٔ تست اوحدی، دریغ
کز حال بندگان خبری نیست شاه را
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲
با که گویم سرگذشت این دل سرگشته را؟
راز سر گردان عاشق پیشهٔ غم کشته را؟
آب چشم من ز سر بگذشت و می‌گویی: بپوش
چون توان پوشیدن این آب ز سر بگذشته را؟
جان شیرین منست آن لب، بهل تا می‌کشد
در غم روی خود این فرهاد مجنون گشته را
آنکه روزی گر چمان اندر چمن رفتی برش
باغبان از سرزنش می‌کشت سرو کشته را
خال او حال مرا برهم زد و خونم بریخت
با که گویم حال این خال به خون آغشته را؟
آسمان برنامهٔ عمرم نبشتست این قضا
در نمی‌شاید نوشتن نامهٔ بنوشته را
خاک کوی او بهشتم بود هشتم، لاجرم
این زمان در خاک می‌جویم بهشت هشته را
کمتر از شمعی نشاید بود و گر سر می‌رود
هم به پایان برد می‌باید سر این رشته را
اوحدی خواهی که چون عیسی به خورشیدی رسی
آتشی درزن، بسوز این دلق مریم رشته را
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴
حلوای نباتست لبت، پسته دهانا
در باغ گلی نیست به رخسار تو مانا
زیر لبت ازوسمه نقطهاست، چه روشن؟
گرد رخت از مشک زقمهاست چه خوانا؟
گفتم: نتوانی دل شهری بربودن
نی، چون نتوانی، که شگرفی و توانا؟
بس گوشه نشینی که ز هجر تو بنالد
این ناله به گوشت نرسیدست همانا
مردم نه عجب صورت عشقم که بدانند
بی‌عشق نشستن عجب از مردم دانا
هر لحظه زبان فاش کند سر دل من
پیوسته ز دست تو برنجیم، زبانا
دلسوختهٔ عشق تو گردید به صد جان
غافل مشو از اوحدی سوخته، جانا
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵
ای نرگس تو فتنه و در فتنه خوابها
زلف تو حلقه حلقه و در حلقه تابها
حوران جنت ار به کمالت نگه کنند
در رو کشند جمله ز شرمت نقابها
دست قضا چو نسخهٔ خوبان همی نبشت
روی تو اصل بود و دگر انتخابها
گر پرتوی ز روی تو در عالم اوفتد
سر بر کند ز هر طرفی آفتابها
آخر زکوة این همه خوبی نه واجبست؟
منعت که می‌کند که نکردی ثوابها؟
فردا مگر گناه نباشد مرا به حشر
کامروز در فراق تو دیدم عذابها
من می‌کنم دعا و تو دشنام می‌دهی
آری، بر تو کم نبود این جوابها
از اشک دیده بر ورق روی چون زرم
گویی مگر به سیم کشیدند بابها
امشب چنان گریسته‌ام کاشک چشم من
همسایه را به خانه در افکند آبها
برخوان سینه از دل بریان نهاده‌ام
در رهگذار خیل خیالت کبابها
غیری در اشتیاق تو گر نامه‌ای نوشت
شاید که اوحدی بنویسد کتابها
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰
نوبهارست و دل پر هوس و بادهٔ ناب
حبذا روی نگار و لب کشت و سر آب
صبح برخیز و بر گل به صبوحی بنشین
چون به آواز خوش مرغ درآیی از خواب
عیش نیکوست کسی را که تواند کردن
ای توانای خردمند، چه داری؟ دریاب
اگر آن زلف تو در بردن عقل از همه روی
وی لب تو در غارت دین از همه باب
کافران روی به محراب نکردند، ولی
بکنند ار خم ابروی تو باشد محراب
اوحدی پیش تو صد نامه فرستاد از شوق
که نه آثار وفا دید و نه ایثار جواب
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰
مهر گسل گشت یار، عهد شکن شد حبیب
اصل خطر شد دوا، رای خطا زد صلیب
خوارم و بی‌وصل دوست خوار بود آدمی
زارم و بی‌روی گل زار بود عندلیب
دیر کشید، ای نگار، سوختنم ز انتظار
یا نظری بی‌ستیز، یا گذری بی‌رقیب
ما ز تو مهر و وفا خواسته‌ایم، ای صنم
نی چو کسان دگر عاشق رنگیم و طیب
نیست ز خامان عجب عشق زنخدان و لب
طبع چه جوید؟رطب، طفل چه جوید زبیب
ابروی محراب‌وش گر سوی مسجد بری
نعره برآرد امام، در غلط افتد خطیب
گر بکشم خویش را در طلب وصل تو
سود ندارد، که نیست کار برون از نصیب
چاره به جز صبر نیست، کان رخ چون آفتاب
دل برباید، مگر دیده بدوزد لبیب
دل‌منه، ای اوحدی، زانکه به شهر کسان
جور کشد بی‌سخن عاشق و آنگه غریب
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳
حسن خود عرضه کن، ای ماه پسندیده صفات
تا شود دیدهٔ ما روشن از آثار صفات
لب لعل و دهن تنگ و خط سبز تو برد
در جهان آب رخ معدن و حیوان و نبات
چشمم از گریه فراتست و رخ از ناخن نیل
تو توانی که به هم جمع کنی نیل و فرات
همچو فرهاد دگر کوه گرفتیم و کمر
در فراق رخت، ای دلبر شیرین حرکات
جز وفاق تو حدیثم نبود وقت نشو
جز وفای تو به یادم نبود روز وفات
سیم اشک من از آن نقد روانست، که گشت
لب لعل تو محصل، خط سبز تو برات
هر چه گویی بتوانم، مگر از روی تو صبر
و آنچه خواهی بکنم، جز به فراق تو ثبات
نیک درویشم و در حسن زکاتی هم همست
بده، ای محتشم حسن، به درویش زکات
کردم اندیشه که آن روز کجا دانم رفت؟
گر بیابم ز کمند سر زلف تو نجات
اوحدی داد تو از شاه بخواهد روزی
که بگردد به فراق رخ زیبای تو مات
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹
تا دل ما با تو کرد روی ارادت
هیچ نیاید ز ما مخالف عادت
گر چه کم ما گرفته‌ای تو ز شوخی
عشق تو افزون شدست و مهر زیادت
رنگ سلامت ندیدم و رخ شادی
از برمن تا برفته‌ای به سعادت
آنکه ز درد جدایی تو بمیرد
زنده نداند شدن به حشر و اعادت
داروی رنج خود از طبیب نپرسم
گر تو قدم رنجه می‌کنی به عیادت
همچو شهیدان تنش به خاک نپوسد
هر که به تیغ غم تو یافت شهادت
دایه بهمهرت برید ناف دل من
پس به کنارم گرفت روز ولادت
چشم تو آنجا که دست برد به دستان
سر بنهادند زیرکان به بلادت
اوحدی از درد دوری تو بنالید
با تو چو سودش نکرد صبر و جلادت
او نه به مهرت سری نهاد، که هرگز
خود ز زمین بر نداشت روی ارادت
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰
چون گشت با تو ما را پیوند دل زیادت
گر هجر ما، گزینی، دوری ز حسن عادت
شبهاست تا دلم را تب دارد از غم تو
آه! از تو، گر نیایی روزی بدین عیادت
طبعت به طالع ما شد تند و تیز، ارنه
زین بیشتر نبودی بدمهر و بی‌ارادت
عشقی که نیست برتو، حربیست بی‌غنیمت
عیشی که نیست با تو، دینیست بی‌شهادت
هر چند نیست با ما مهر تو در ترقی
هر لحظه با تو ما را شوقیست در زیادت
شاگرد صورت تست آیینه در لطیفی
کین می‌کند تجلی و آن میکند اعادت
چندان که جور خواهی بر جان من همی کن
کز بندگان نیاید کاری به جز عبادت
باشد که: اوحدی را از غیب دست گیرد
آن کس که واقفست او بر غیب و بر شهادت
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴
ای ز لعلت قیمت یاقوت پست
سنبلت را دستهٔ گل زیر دست
راست کرد ایزد شکار عقل را
از سر زلف کژت، پنجاه شست
سرو، با قدی که می‌بینی چنان
ساعتی پیش تو نتواند نشست
گر جمالت را بدیدی بت ز دور
سجده کردی پیش تو چون بت پرست
یک شبم پنهان پنهان آرزوست
کندر آیی از در من مست مست
درد و چشم از خواب و سر مستی فتور
در دو زلف از تاب و دلبندی شکست
یاد می‌دار این که تا قد تو خاست
چند خارم در دل شوریده خست
بر سر من نیست یک روزت گذار
تا در اندازم به پایت هر چه هست
خاطر ما را به گفتاری بجوی
ای که از دامت گرفتاری نجست
نیست باز ار چنگل سودای تو
چون کبوتر مرغ دل را بازرست
چون کمر گردت بسی گشت اوحدی
لیکن از چشم تو طرفی برنبست