عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی ابی الحسن علی الاکبر سلام الله علیه
شمارهٔ ۵ - أیضاً فی رثائه علیه السلام عن لسان امه
لسان حال لیلای جگر خون
عقول ما سوی را کرده مجنون
بیا بلبل که تا با هم بنالیم
که ما هجران کش و شورید حالیم
ز تو گل رفت وز ما گلعذاری
تو را فریاد و ما را آه و زاری
تو را وصل گل دیگر امید است
بهار دیر از بهر تو عید است
ولیکن گلعذارم را بدل نیست
بهار دیگری ما را امل نیست
فراقی را که اندر پی وصالست
نه چون هجریست کورا اتصالست
گلی از گلشن من رفت بر باد
که تا محشر نخواهد رفت از یاد
گلی شد از من غمدیده در خاک
که گل در ماتمش زد پیرهن چاک
ز من باد خزان برگ گلی ریخت
که خاک غم سر هر بلبلی ریخت
مرا بر سینه داغ گلعذاریست
که گل در پیش او مانند خاریست
کبابم کرده داغ لاله روئی
که برد از لالۀ حمراء نکوئی
زمین گیرم برای سرو قدّی
که سروش بنده در بالا بلندی
یگانه گوهری گم شد ز دستم
که جویای ویم تا زنده هستم
بسا کس نوجوان رخت از جهان بست
ولیکن نوگل من ناگهان بست
نمی دانم چه شد آن سرو آزاد
ببادی ناگهان از پا در افتادد
ندید آن یوسف مصر ملاحت
بدوران جوانی روی راحت
اگر گرگ اجل خونین دهن نیست
چرا پس یوسف گل پیرهن نیست
دریغ از قامت شمشادی او
کفن شد خلعت دامادی او
دریغ از سرو بالای رسایش
دریغ از گیسوان مشگسایش
دریغ از حلقۀ پر پیچ و تابش
دریغ از کاکل در خون خضابش
هزاران حیف کانشاخ صنوبر
ز نخل زندگانی گشت بی بر
هزاران حیف کانگیسوی مشگین
بخون فرق سر گردیده رنگین
هزاران حیف کانخورشید خاور
میان لجۀ خون شد شناور
فغان کائینۀ روی پیمبر
بخاک تیره شد الله اکبر
فغان ز انقامت طوبی مثالش
که دست جور برد از اعتدالش
من اندر وصف او مدهوش هستم
نه لیلایم که مجنون وی استم
بصورت طلعت الله نور است
بمعنی غیب مکنون را ظهور است
بروی و موی و سیما و شمائل
پیمبر آیت و حیدر دلائل
بیا ای عندلیب گلشن من
ببین تاریک چشم روشن من
بیا ای نوگل گلزار مادر
بکن رحمی بحال زار مادر
بیا ای نونهال باغ مادر
بزن آبی بسوز داغ مادر
بیا ای شمع جمع محفل ما
ببین ظلمت سرا شد منزل ما
بیا ای شاهد یکتای زیبا
که دل را بیش از این نبود شکیبا
ترا با شیرۀ جان پروردیم
دریغا کز تو جانا دل بریدم
ندانستم که مرگ ناگهانی
عنان گیرد ترا در نوجوانی
بهمت می توان از جان گذشتن
ولیکن از جوان نتوان گذشتن
چنان داغم کزین پس تا بمیرم
سر از زانوی غم هرگز نگیرم
من و یاد قد شمشادی تو
من و ناکامی و ناشادی تو
من و یاد لب خشکیدۀ تو
من و سوز دل تفتیدۀ تو
من و آن زخمهای بی حسابت
من و آن پیکر در خون خضابت
جوانا رحم کن بر پیری من
مرا مگذار با یک دشت دشمن
جوانا سوی مادر یک نظر کن
بیا رحمی بر این چشمان تر کن
اگر خو کرده باشی با جدائی
مکن قطع رسوم آشنائی
گهی حال دل غمناک ما پرس
ز آب دیدۀ نمناک ما پرس
سؤال از حال غمناکان ثوابست
خصوصاً آن دلی کز غم کبابست
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
ای تاب و توانم را برده
رحمی بر این دل افسرده
برگی از گلشن خرم عمر
باقی بود آن هم پژمرده
خوناب جگر از ساغر دل
در فصل بهار غمت خورده
بیمار توایم و نه پرسیتی
کاین غمزده به شد یا مرده
رنجور، مرنجانیده کسی
آزرده کدام کس آزرده
رفتم بشمار غلامانش
آوخ که بهیچم نشمرده
جانا قدمی نه، مفتقرت
بر خاک درت سر بسپرده
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۸۳
چمن شکفته و گلها ببار می بینم
ولیک بی رخ او گل چو خار می بینم
اگر بهشت بود دوزخ است در چشمم
هر آن دیار که خالی ز یار می بینم
گل امید من از باد هجر گشت زبون
خزان نگر که بوقت بهار می بینم
جراحت دل خود را مجوی مرهم از آنک
بهر که مینگرم دل فکار می بینم
ز درد هر که بنالید و از جفا بگریخت
ز روی اهل دلش شرمسار می بینم
دریغ خطه خوارزم شد چنانکه در او
نه یار و مونس و نی غمگسار می بینم
اساس قصر بقا بایدت نهاد حسین
بنای عمر چو نااستوار می بینم
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۵۴ - در بیان احوال سیتا
ز سوز رام تا طبعم سخن راند
زبانم چون زبانه آتش افشاند
لب از ذکر صنم جنبانم اکنون
که از خارا گشایم چشمۀ خون
به شهر زر چو رفت آن سیم پیکر
شد از اکسیر غم بر گونۀ زر
به رویش اشک خون گلگونه پرداز
سیه روزی به چشمش سرمه انداز
تنی چون موی چنگ از زیر و زاری
ولی چون نبض برق از بیقراری
هلال آسا شده بدر از نحیفی
سراپا چشم خود گشت از ضعیفی
هر اشکی کان ز مژگانش شکستی
زمین را تکمه ای از لعل بستی
نشیمن گاه ماهی ن رگس شنگ
شبستان سمندر سینۀ تنگ
به چشم نیم خواب از دل دو لختی
نمکسا گشته اشک شور بختی
ندانم شب به چشمش چون گذشتی
که روزش چون شفق در خون نشستی
دهان غنچه سان از برگ پان سرخ
چو زخم از خوردن خونها دهان سرخ
نه سرخی داشت آن مه پاره بر فرق
زده ابر بلا بر تارکش برق
کف پای حنائی رنگ طوبی
ز بیخ آتش در افتاده به طوبی
صبوحی چون کشیدی نالۀ درد
تب خورشید بستی از دم سرد
درِ آتش ز آهش سرد گشتی
گل سرخ از نسیمش زرد گشتی
چو بی طاقت شدی ز افغان و زاری
ز زیور خواستی در ناله یاری
که رسم است اینکه روز محنت و غم
مؤید نوحه گر با اهل ماتم
نقاب روی رخشان کرده خس را
لباس ناله پوشانده نفس را
فکند از سایه آن ماه قصب پو ش
زمین را زعفرانی حله بر دوش
تراشیدی به ناخن خال رو را
خراشیدی دل و می کند مو را
ز بس حسرت گزیدی لب به دندان
که بی او خسته بادا لب نخندان
ز زلف عنبرین مانده دل افگار
چو در مشتی فسونگر خستۀ مار
به کنج غم چو دل تنها نشسته
درِ آمد شدن بر خلق بسته
به ماتم بزم شیون ساز کرده
سرود غم بلند آواز کرده
ز لب در وز مژه الماس می سفت
به دلتنگی به داغ یاس می گفت
خیال رام با جان دوش بر دوش
به حسرت جان دهم بر باد آغوش
فزاید تشنه لب را در جگر تاب
چو عکس خویش بیند غرق در آب
تو در دل من به خون صد بار غلطم
گل اندر بستر و بر خار غلطم
مباد این حسرت از جانم فراموش
که می در ساغر و خون می کنم نوش
خیالت حاضر و آن نیز خوابست
غلط پنداشتم آب و سرابست
چو میمونم خیال خام در سر
که در وی حبه را پندارد اخگر
چو بی کرمی نباشد حب ه کارش
نیرزد حب ه ای صد حب ه زارش
به کوزه گر کنی صد کشت شبنم
نگردد تشنه را دامان لب نم
یقین دانم که هستی در دل ریش
ولی چون من درآیم در دل خویش
تو گنجی و دلم ویرانۀ تست
مزن آتش که آخر خانۀ تست
بیا و تازه جان کن دوستان را
ز نو شادابیی ده بوستان را
به تن بیگانه با جان آشنا باش
مرا باش، ای سرت گردم ! مرا باش
بزن دستی که در دریا فتادم
نه آن گاهی که جان بر باد دادم
بهارانت چو دهقانست کارم
چو کشتم خشک شد م نت ندارم
چو میرم سود نبود تشنه جانی
که شویندم به آب زندگانی
غلط گفتم که بس آشفته رایم
تو باقی مان، همین باشد بقایم
جز این کاری نمی آید ز دستم
که جای بت، خیالت می پرستم
کیم من دور زان لعل شکر خند
مگس بودم که بیرون گشتم از قند
ندارد جان کنون از هیچ رویی
بجز پروانه گشتن آرزویی
جوانمردی که شد محبوس ناکس
هلاک خود غنیمت داند و بس
زبانش گر نه نام یار بردی
به دندان خود زبان ببریده مردی
چو من جان برلب خونابه باری
به عشق از هستی خود شرمساری
نه خود بو د آنکه بهر یار دلریش
وفا را یادگاری ماند از خویش
وفا را گشته کاخی آن دل افروز
پرستش گاه چون دیر صنم سوز
دو چشم نیم خواب از گریه بیمار
حزین چون آهوان نو گرفتار
نه آخر دیده از خوابست سیراب
چرا شد چشم پر خون دشمن خواب
بود در خواب دزدان را سرو کار
غمش دزدیده خواب از چشم بیدار
نه عشق از کیمیا اندوخته حال
که گشت از پای او زر سیم خلخال
بر آتش برنهاده روز و شب نعل
به گوش از تاب دل گوهر شدی لعل
به جان خوش کرده کیش آتش پرستی
که آموزد به خویش آتش پرستی
عجب کان دل کباب شعله پرورد
ز آتش چون برآوردی دم سرد
جگر خون شد به داغ حسن خوشنود
به زخمش مرهم الماس بگشود
گهی مهوش به مه شد کاهش آموز
گهی ماهی چو خورشید آتش افروز
چه حیرانی که هر جا عشق زد راه
شود ماه، آتشین خورشید جانکاه
دل و رنگ رخش هر دو شکسته
بهم اندر شکستن عهد بسته
چو دیوانه به سر شوریده رایش
شده زلف سیه، زنجیر پایش
دران زندان شده با جان دلریش
بلایی از بلاهای دگر بیش
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۸۶ - دیدن سیتا رام را به میدان
نظاره کرد ماه از بام افلاک
وجود چون کتان سر تا قدم چاک
فلک می گفت با صد زاری و آه
پرند خور قصب کردست این ماه
مکش جانا دلت گر مهربان است
که تو ماهی و عاشق خسته جان است
بپوش آن طلعت چون ماه تابان
که باشد خسته را ماه آفت جان
خدا را بر مه رو معجر افکن
چو نادان دوست کردی کار دشمن
به تن بنمود مه را زخم دشمن
جراحتهای دل از صافی تن
ور از پندم ترا در دل ملالست
تو معشوقی ترا خونش حلالست
که از دشمن ندیدم هیچ خواری
ز شست دوست خوردم تیرکاری
مگر آهن ربا گشت این تن من
که ننشیند بجر پهلویم آهن
کهن آماج تیر چرخ پیرم
که نتوان برشمردن زخم تیرم
زهر زخمی گشاد از نو دها نی
هم از پیکان درو مانده زبانی
غم دل ورنه چون گفتی به دلدار
که بودش یک زبان گفتار بسیار
به راه زخم درد افکند بیرون
همه تن زخم شد تا گری دی خون
چو سیتا رام را در خاک و خون دید
ز طاقت طاق گشت و زار نالید
فشاند از نرگس آن سرو خرامان
چو خون خلق ، خون دل به دامان
فغانش مرده شمع صد دل افروخت
چراغ افروز نغمه از که آموخت ؟
چراغ جان ز سوز دل تباناک
پریشان تر ز نور افتاده بر خاک
محبت خواند گویی سحر ها روت
که سیمش زر شد و زر عین یاقوت
ز زهر غم شد آب زندگی تلخ
نمود از زخم ناخن ماه را سلخ
به صد خواری بکند آن مشکبو مو
که خون می شد ز مشکش ناف آهو
ز سوسن دست بسته بر گل تر
چو لاله داغ گشته پای تا سر
کمند عنبرین از حلقه ببرید
که مرغ روح از دامش بپرید
به کیوان برده دود آه خود را
کلف کرد از طپانچه ماه خود را
بنفشه زد به دامان سمن چنگ
نقاب مهر شد نیلوفری رنگ
همه تن نیل گشت آن سیمتن حور
که سازد چشم زخم یار خود دور
و گرزان نیل نبود هیچ سودی
برای مرگ خود پوشد کبودی
ز حالش بر فلک نالید ناهید
که مه بگداخت اندر عشق خورشید
فغان برداشت از بخت قفا گرد
که روز دولتم تیره شبا کرد
ازین طالع که جانم زوست افکار
پر آزارم پر آزارم پر آزار
دلم نیلوفر خونین نهاد است
که خورشیدم به رهن شب فتاد است
که راما ! سینه ام خستی و رفتی
گلم از شاخ بشکستی و رفتی
وجود من کنون نقش بر آبست
چو دریا خشک شد ماهی کبابست
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۹۰ - خبردادن هنونت رام که سیتا را اندرجیت کشت و بیتاب شدن رام و دلاسا دادن ببیکن
چو آن غم نامه بر عاشق فرو خواند
همی بر آتش او روغن افشاند
ز غم یکبارگی بی دست و پا شد
تو گویی روحش از قالب جدا شد
ز نومیدی بر آوردی دم سرد
دو دیده بر رخانش گونۀ زرد
به رنگ رخ عدیل زعفران بود
که شادی مرگ دشمن هم ازان بود
ز طاقت طاق شد صبرش به یکبار
شکاف دل چو چشمش گشت خونبار
به حسرت از جگر آهی برآورد
که چاک اندر دل خارا درآورد
که نخل عمر ما از پا در افکند
که طوبای مرا از بیخ برکند
ز ده سنگی به جانم دور افلاک
که آب زندگانی ری خت در خاک
سپهرا! با منت زینسان چه کین است
که زهرم داده گویی انگبین است
اگر آتش بباری بر سرم بار
مده آب حیاتم بی لب یار
نکردی بر مراد تخت فیروز
سیه تر باد از روزم ترا روز
دریغ آن شمع بزم جان فرو برد
دریغ آن نوگل خندان بپژمرد
کنون من زندگی را تنگ دانم
که جانان می رود، من زنده مانم
به آتش به که افتد کار و بارم
که تاب طعن پروانه ندارم
دلش گفتا چرا در خون طپیدی
نخواهد بود حرفی کان شنیدی
خزان را رو به گلزار ارم نیست
جمال روح از خال عدم نیست
نمیرد آب طوفان زآتش طور
هم از باد فنا ، ایمن بود حور
چسان ببرید سر جان جهان را
که خرق و التیامی نیست جان را
کجا جنبد بر آن کس دست قاتل
که گردد تیغ بر وی مهربان دل
ز دیوان غم ندارد آن پریزاد
چو آهوی حرم از گرگ بیداد
مسوزان دل، چو پروانه بتا ! پاک
چراغ از سر بریدنهاست بی باک
دل از بیم و امیدش زار بگریست
دمادم شمع سان، می مرد می زیست
به دل گفتی کز افسون و فسانه
حیات مرده را تا کی بهانه ؟
مرا زین زندگان ی شرم بادا
ترا هم زین سخن آزرم بادا
منم مرغ اسیر روزگاران
خزان دیده گلم پیش از بهاران
من آن کبکم که از بیضه به پرواز
ندانم آشیان جز جنگل باز
منم آن ماهیی کز سخت جانی
سرابش گردد آب زندگان ی
ندانم چیست باری خاطر شاد
به بخت من کس از مادر نزایاد
ز عشقت این جفاها هیچ شک نیست
که چندین جور تنها از فلک نیست
ز من بگریز عشقا ! ورنه این بار
ترا هم می برم با خویش در نار
دلم از عشق آزاری کشید ه ست
که پنبه ز آتش سوزان ندید ه ست
ز بار غم که بر جان من افتاد
اگر گویم برآرد کوه فریاد
زبان مرغ گل بشناسد ار کس
بداند کو به دردم نالد و بس
ننالد چون به دردم بلبل باغ
که سوزد بر دل من سینۀ داغ
کباب تر بر آتش خون نبارد
که بر سوز دل من گریه آرد
مرا خود مرده بشمر تا توانی
که ننگ مردنست این زندگانی
ببیکن رام را چون دید بیتاب
تسلّی را زده بر آتشش آب
که بیهوده مکن بر زنده ماتم
به مرده، نوحه باشد رسم عالم
گلش بی آفت از باد خزانست
که سیتا نزد راون همچو جانست
یقین هنونت را دیو سیه بخت
فریبی داد بهرکار خود سخت
به کار جادویی منصوبه بنمود
به معبدگاه راه بسته بگشود
اشارت کن کنون از بهر لچمن
که بشتابد به قتلش همره من
نمایم کنج آتشخانه را با ر
بسوزانم درو پروانه کردار
وگرنه از پس آتش پرستی
نه امکانست بر وی چیره دستی
شهادت یافت بر قولش دل رام
به دل بریافت آرام از دلارام
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۱۱ - حیران شدن سیتا در بیابان و سراسیمه شدن او و با گریه و زاری در آمدن
به تنهایی بت خونبار بگریست
برو برگ درختان زار بگریست
به خود گفت از کجا وحشت فزوده است
مگر خواب پریشانم نمود ه است
به حیرت ماند تنها در بیابان
سراسیمه شده هر سو شتابان
کسی جز کوزه کم دید آن غم اندود
ز رفتنها چو اشک خود نیاسود
سخنگویان به خویش آشفته می رفت
بیابان را به گیسو رفته می رفت
که راما رم شدی چون از دلارام
تو اسم بی مسمایی مگر رام
زبانم تهینت گوید جفا را
فغانم مرثیه گوید وفا را
ندیدم در وفایی ث انیش را
محبت قشقه کش پیشانیش را
شکایت ها که می کرد آن دلارام
مگرخود را یقین دانست بد رام
کنون راما اگر گردی تو خورشید
چو سایه مانی از خورشید نومید
نبینی عکس من ز آیینۀ آب
بپرهیزد خیالم از تو در خواب
که از غایب به دل کردی خطابی
که از جرمش به خود کردی عتابی
گرفته سخت دامان وفا را
که حاضر کن ضمانا خصم ما را
زبون گیری تو نیز ای عشق سرکش
که با رام آب و با ما هستی آتش
کشیدی از دلش پیش ذقن آه
که خوش بگریخت آن زندانی چاه
نگون آویخته زلف گره گیر
که دزدم را رها کردی ز زنجیر
شکایت را دمی ب ا چشم گریان
به وحش و طیر دارد جان بریان
پریزادم نیارم ز آدمی یاد
نهان بهتر پری از آدمیزاد
ز جور آدمی عزلت گزیده است
پری را چشم کس زان رو ندیده است
به تنهایی کنم خو ، همچو خورشید
نهان ما نم چو آب خضر جاوید
به صحرا خوش بسازم با دد و دام
نگیرم ز آدمی زین پس دگر نام
نمانده مردمی در نوع انسان
که بهتر ز آدمی غول بیابان
ز انسان هیچ کس بدتر ندیدم
که در نوع بشر جز شر ندیدم
زهی بدنفسی انسان پر فن
به بی موجب به هر حیوانست دشمن
اگر نامش بری اندر بیابان
زنند آتش وطن را بی زبانان
به کام اژدها رفتن به ناکام
به از پهلوی انسان کردن آرام
ز چشم ناز کو معزول باشد
که تا کی عشوه ام دلها خراشد
به معشوقی دگر با کس ننازم
به حسن خویشتن خود عشقبازم
به صحرا از رخ آن رشک گلزار
تجلّی زار گشته هر سر خار
نسیم ناز از هر جا وزیدی
کرشمه رست او عشوه دمیدی
به بویش دشت شد دکان عطار
نهالِ صندل و کافور اشجار
به هر وادی گذر آن سیمتن کرد
نسیم نو بهار آنجا وطن کرد
پریزادی شد از بخت پریشان
به خویشاوندی غول بیابان
دل و جان کرد وقف نامرادی
روان شد کوثر ثانی به وادی
ز جنگ شیر ببر مردم آزار
به صحرا آتش آهش نگهدار
به آتش خوش سرو کاری فتادش
جز اشک شور کس آبی ندادش
ز سوز دل به هر جا کرد فریاد
ز آهش در بیابان آتش افتاد
دل عاشق شده از خسته جانی
چو چشم دلبران از ناتوانی
بری از فتنه چشم فتنه سازش
کم آزاری گرفته شیوه نازش
کرشمه زان مژه مهجور مانده
شکر خند از دهانش دور مانده
چو آهو چشمش از سرمه رمیده
گرفته خوابگاهش آب دیده
دماغ آشفته ای زان زلف پرتاب
دلش بیمارتر زان چشم پر آب
شکسته رنگ سرخی لبانش
دل تنبول خون دور از دهانش
ز خاموشی او حیران تکلم
ز هجران لبش گریان تبس م
ز خونریزی کرشمه دست کوتاه
فریب عشوه دلها را نزد آه
به غم از چشم دل اشک نشان داد
پی نخجیر از خون یافت صی اد
به تنهایی دریده در بیابان
مغیلان دامن عشقش گریبان
به سختی در فتاد آن نازک اندام
کفیده نازنین پایش به هر گام
چو چشم خود شده بیما ر پریان
چو موی خود سراسیمه پریشان
ز نیش غم دلش چون پای افگار
حنا بند کف پایش به خون خار
تراوش کرد داغ دل به پهلو
گذشت آما س پایش تا به زانو
به خار افتاد کار و بارش انبای
که چون شبنم به روی گل بدش جای
سراپا آبله گشت از روانی
کف پایش چو آب زندگانی
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸
به غیر خانه ی زنجیر و دیده ی تر ما
کدام خانه که ویران نگشت بر سر ما
به حیرتم که خبر چون به سنگ حادثه رفت
که صلح کرد می مدعا به ساغر ما
زگرمی تب ما تا شود طبیب آگه
کفی سپند فشاند بروی بستر ما
به سینه صافی و روی گشاده چون ما نیست
مگیر آینه گو خویش را برابر ما
ازین سرایت سرگشتگی توان دانست
که همچو گردش دامست سیر اختر ما
دل از جفای که نالد شکایت از که کند
به شهر طفلان فتاده مرغ بی پر ما
دگر چه بخیه چه مرهم زهر دو کار گذشت
که زخم همچو قفس گشت دور پیکر ما
کدام بزم طرب را جدا زروی تو دید
که می زآب سیه شد به چشم ساغر ما
دماغ درد سر دولت از کجاست کلیم
گرفتم اینکه هما سایه کرد بر سر ما
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶
دوش گم کردم ز بیهوشی ره کاشانه را
یافتم باز از نوای جغد این ویرانه را
منکه در دام آمدم، نه از فریب دانه بود
غیرتم نگذاشت در دام تو بینم دانه را
دل در آنکو باز یاد سینه من می کند
کنج گلخن بهتر از گلشن بود دیوانه را
طالع بدبین که بر چاک دلم خندید و رفت
آنکه مرهم می نهاد از رحم، زخم شانه را
شوری از من برنمی خیزد ببزم میکشان
داغ دارم در خموشیها لب پیمانه را
تا کی ای سر در هوا در آسمان جوئی خدا
ذوقی از بالا نشستن نیست صاحبخانه را
آرزوی بوسه از ساقی نه حد چون منیست
مستم و با ترس می بوسم لب پیمانه را
در حریم دل چو شمع ناله افروزی کلیم
حاجت شمع و چراغی نیست آتشخانه را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲
صبرم حریف دوری طاقت گداز نیست
شام غمست این سر زلف دراز نیست
گر کوتهست دست امیدم عجب مدار
در دعوی گزاف زبانم دراز نیست
برخاستن ندارد، افتادنم چو شمع
از صد نشیب بخت مرا یک فراز نیست
در دیده ایکه آن برورو جلوه می کند
یک قطره اشک نیست که آئینه ساز نیست
عادت بشام بخت سیه بسکه کرده ام
چشمم بروز چون پرپروانه باز نیست
باشد پسند اهل جهان رد اهل دل
آب قبول در گهر امتیاز نیست
آب آنقدر که دست بشوئیم از سخن
در جویبار خانه معنی طراز نیست
زینسان که در میان حوادث فتاده ایم
در معرض خطر سپر تیغ باز نیست
هر که کلیم دست دهد سر بپایش نه
وقت معینی ز پی این نماز نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲
از من غبار بسکه بدلها نشسته است
بر روی عکس من در آئینه بسته است
اندیشه ای زتیر و کمان شکسته نیست
زآهم نترسد آنکه دلم را شکسته است
خوار است آنکه تا همه جا همرهی کند
نقش قدم بخاک ازین رو نشسته است
روشندلان فریفته رنگ و بو نیند
آئینه دل بهیچ جمالی نبسته است
وحشی طبیعتم، گنه از جانب منست
نامم اگر ز خاطر احباب جسته است
بر توسن اراده خود کس سوار نیست
در دست اختیار عنان گسسته است
کار کلیم بسکه ز عشقت بجان رسید
ناصح بآب دیده ازو دست شسته است
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵
زین چمن عاشق ز نخل عیش هرگز برنداشت
غیر زخم خونچکان هرگز گلی بر سر نداشت
عاقبت مکتوب ما را سوی او پروانه برد
تاب سوز نامه ام بال و پر دیگر نداشت
بیقراری بین که بعد از سوختن همچون سپند
یکنفس خاکسترم جا بر سر اخگر نداشت
شب که از شمع جمالش دیده ام روشن شود
مردمک در دیده من قدر خاکستر نداشت
هرگز از دوران کلیم خسته آسایش ندید
در دلش صد خار بود، ار خار در بستر نداشت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴
ایدل دویدن از پی آن بیوفا بسست
گر تو هنوز سیر نگشتی مرا بسست
خواهی بدیده تا یکی آن خاکپا کشید
ای ساده لوح کور شدی توتیا بسست
فیض دم مسیح بدل مردگان گذار
آمد طبیب مرگ تلاش دوا بسست
ایدل ز موج اشک سیاهی مبر ز چشم
صیقل مزن که آینه ام بی جلا بسست
منت ز خضر با همه کوری نمی کشم
در کف ز استقامت طبعم عصا بسست
مژگان چون هست چشم تو، ما را چه می کند
دارد هزار عاشق رو بر قفا بسست
زین بیشتر تلاش جدائی مکن کلیم
در قرب ناتوان نشدی این ترا بسست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵
امشب گل خورشید بدامان نگاهست
آئینه دل روشن از آن چشم سیاهست
زنهار مکرر نشوی در نظر خلق
انگشت نما مانده همین اول ماهست
پامال حوادث نتوانم که نباشم
چون نقش قدم خانه من بر سر راهست
یکچشم زدن زو نتوانست جدا شد
گوئی نگهش عاشق آن چشم سیاهست
چون شعله شمعم نگسسته است زهم آه
بر راستی این سخنم شمع گواهست
در چشم ترم لخت جگر بار گشودست
هر جا که سرچشمه بود قافله گاهست
از سوز جگر بهره نداریم وگرنه
تأثیر قبائیست که بر قامت آهست
گردیده سفید است کلیم از اثر اشک
در مرگ اثر جامه آهم چه سیاهست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷
ز بسکه سر زده مژگان او بدلها رفت
حدیث شوخی و بیباکیش بهر جا رفت
چگونه خاطر جمع از فلک طمع دارم
درین زمانه که جمعیت از ثریا رفت
بدامن آمد و آسود بیقراری اشک
دگر چه شور کند سیل چون بدریا رفت
متاع اشک اگرچه بخاک یکسان شد
بیاد قامت او کار ناله بالا رفت
ز تیرگی که دگر پیش پا تواند دید
چو آفتاب ازین خانه دست بالا رفت
دو بال طایر رعشه است هر دو پنجه من
ز کف چو لنگر رطل گران صهبا رفت
ز یمن اشکم معمور شد بیابان ها
ز سیل گریه من شهرها بصحرا رفت
کسی ثبات قدم در محبت دارد
که همچو سایه ات از جلوه تو بالا رفت
بچرخ قاصد آهی روانه ساز کلیم
اگر علاج تو از خاطر مسیحا رفت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳
دل دامن مجاورت چشم تر گرفت
با طفل اشک صحبت دیوانه در گرفت
نقشم ز یمن فقر بافتادگی نشست
نتوان بسان سایه ام از خاک برگرفت
بیطالع از زلال خضر خون خورد که شمع
جان کاستن وظیفه ز فیض سحر گرفت
در باغ دهر جز بر پژمردگی نداد
گوئی نهال بخت من آب از شرر گرفت
آبی ز آبله برخ پای خفته زن
باید ز پیش رفته رفیقان خبر گرفت
زنگ از دلت بصیقل سامان نمی رود
خواهی اگر ز آینه خود را زبر گرفت
از دل حدیث آرزویت چون بنامه رفت
از اشتیاق مور رقم بال و پر گرفت
صحبت میان صافدلان هم بسر نرفت
در روزگار ما دل آب از گهر گرفت
چون کشور وجود عدم گرچه تنگ نیست
آسوده تر کسی است که جا بیشتر گرفت
صندل بخامه مال ز خوناب دل کلیم
کز حرف اشتیاق منش دردسر گرفت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳
از هجوم خط دلی باطره پرفن نماند
مور چندان شد که آخر دانه در خرمن نماند
مرغ گیرائی ز دام زلف او پرواز کرد
ناوک اندازی آن مژگان صیدافکن نماند
بخیه بر زخم دل ما تنگ می گیرد بسی
حیف کائین مروت یکسر سوزن نماند
از خط پرگار این خواندم که از سرگشتگی
راه حیرت پوید آن پائی که در دامن نماند
زینهمه باران پیکان زخم را لب تر نشد
خشکسال عافیت شد آب در آهن نماند
بسکه در هر گام راه عشق دارد رهزنی
غیر خار پا ز سامان سفر با من نماند
بعد ازین تاریکی شبها بخود خوش کن کلیم
شکوه کم کن در چراغ اختران روغن نماند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲
مشکل اهل محبت ز تو آسان نشود
لب امید در ایام تو خندان نشود
ناله بی اثرم گر به نسیم آمیزد
سر زلفش دگر از باد پریشان نشود
می جهد تیر بزور دو کمان زابروی او
هدف ناوک او هیچ مسلمان نشود
کی چنین لخت جگر جوش زند بر سر او
از خیال لبت ار دیده نمکدان نشود
گر بگویم که چها می کشم از قامت او
سایه هم در پی آن سرو خرامان نشود
گر نداری سر دیوانگی ما سهلست
زلف را گو که دگر سلسله جنبان نشود
دعوی شیر دلی نیست مسلم ز کسی
کز نی تیر تواش سینه نیستان نشود
تیره بختی همه جا پرده روی هنرست
جوهر تیغ سیه تاب نمایان نشود
هر که بر روح امین شعر نخواندست کلیم
گر همه روح امین است سخندان نشود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷
خیال زلف تو بازم بدست سودا داد
چو سیل سلسله برپا، سرم بصحرا داد
هرآنچه در حق ما گفت غم بجا آورد
بدیده قطره ای ار گفته بود دریا داد
تمام چیده بتابوت آرزو بستم
درین چمن گل عیشی که گلبن ما داد
هزار رنگ گل حیرتم بدامان است
ببین که گلشن طالع دگر چه گلها داد
علاج طالع بیمار قفل آب و هواست
طبیب تجربه را هم بدین مداوا داد
درون سینه زبس غم نداشت جای نشست
دلم به پهلوی خود ناوک ترا جا داد
کلیم عشق بخود راه آرزو ندهد
گمان مبر که سرابش فریب دریا داد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰
بپرسش آمد و عاشق همین دو دم دارد
شکسته پای بمقصود یک قدم دارد
ز راز خاطر هم آگهیم و سینه ما
ز کاوش مژه چون سبحه ره بهم دارد
ز نقش پای بیابان نورد غم پیداست
نشان هر سر خاری که در قدم دارد
سخن زمن نتراود چو سینه چاک نیم
همیشه نال تنم عادت قلم دارد
جدا زکوی تو خونم سبیل شد چکنم
که مرغ ایمنی از پرتو حرم دارد
روان چو کاغذ بادش کنم نه پیچیده
زبسکه دیده ام از خون دیده نم دارد
بغیر خون نتراود ز نامه های کلیم
بکف مگر زنی تیر او قلم دارد