عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۱۰
نمانده زنده کس از دست و تیغ چالاکش
هنوز می پرد از شوق،چشم فتراکش
علم به خون مسیحا و خضر چرب کند
چو از نیام کشد تیغ، حسن بیباکش
رخی که هر دو جهان در فروغ اومحوست
نظر چگونه کندبی نقاب ادراکش ؟
به خاک هر که نهال تو سایه اندازد
زبان شکر برآید چو سبزه از خاکش
ازان شراب مرا شیر گیر کن ساقی
که همچو پنجه شیرست پنجه تاکش
درین بساط هرآن کس نفس به صدق کشد
چو صبح،مهر شود طالع از دل چاکش
کسی که پاک نسازد دهن ز غیبت خلق
همان کلید در دوزخ است مسواکش
اگر چه خون جهان ریخت غمزه اش صائب
هنوز رغبت خون می چکد ز فتراکش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۱۱
توانگری که نباشد به خبر اقبالش
نصیب مردم بیگانه می شود مالش
گذشت خواجه و چون عنکبوت مرده هنوز
مگس شکار کند رشته های آمالش
ازان به نان جو وآب شور ساخته ام
که نیست چشم و دل هیچ کس به دنبالش
تذرو باغچه قدس وحشتی دارد
که نقش ،چنگل بازست برپروبالش
ز چرخ سفله تمنای آبروی مدار
که نم برون ندهد چشمه های غربالش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۲۳
رود چگونه به این ضعف کار من از پیش ؟
که من به پای نسیم سحر روم ازخویش
شود عیار بد ونیک در سفر ظاهر
یکی است تیر کج و راست تا بود درکیش
عجب که برق فنا گرد من تواند یافت
چنین که جلوه اومی برد مرا از خویش
مشو ز ساقی یاقوت لب به می قانع
مده به مطلب جزئی کریم راتشویش
لب سؤال سزاوار بخیه بیشترست
عبث به خرقه خود بخیه می زند درویش
زکاوش مژه او حلاوتی دارم
که جوی شهد بود درنظر مرا هر نیش
به خوردن دل خود همچو ماه قانع شو
که دربساط فلک نیست رزق بی تشویش
همان ز شرم کرم چهره اش عرق ریزست
کریم اگر دو جهان را دهد به یک درویش
دلم به فقر و غنا ازقرار خویش نگشت
به خشکی وتری آب گهر نشد کم و بیش
عیار ناله صائب مپرس از بیدرد
نمک چه کار کندبادلی که نبود ریش ؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۲۴
مخور چو لاله و گل، روی دست ساغر عیش
که در رکاب نسیم فناست دفتر عیش
ستاره سحری و چراغ صبحدم است
به چشم وقت شناسان فروغ اختر عیش
مده به عیش سبکسیر صحبت غم را
که همچو شبنم گل بی بقاست گوهر عیش
به حسن عافیت غم کجا رسد شادی؟
طرب رسول ملال است و غم پیمبر عیش
چنان که فتنه عالم ز باده می زاید
به صد هزار غم آبستن است مادر عیش
به آفتاب حوادث بساز چون مردان
که همچو میوه خام است سایه پرور عیش
گمان حور و پری داشتم ،ندانستم
که دیو غم بدر آید ز زیر چادر عیش
کجاست گردسپاه غم و غبار ملال؟
که خاکهای جهان را کنیم برسر عیش
گزیده است مرابس که شادی ایام
به چشم حلقه مارست حلقه در عیش
مقیم گوشه غم باش اگر مسلمانی
که دین ضعیف شود در زمین کافر کیش
ز داغ لاله عاشق مدام،معلوم است
که دل سیاه کندصحبت مکرر عیش
جواب آن غزل مولوی است این صائب
زهی خدا که کند مرگ راپیمبر عیش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۲۸
نهفته چون گنه از خلق دار طاعت خویش
به اطلاع خدا صلح کن ز شهرت خویش
ز ارتکاب گنه نیست شرمگینان را
خجالتی که مراهست ازعبادت خویش
دهان سایل اگر پرگهر کنم چو صدف
چو ابر آب شوم ازقصور همت خویش
بهشت اگر ز در خانه ام گذار کند
قدم برون نگذارم ز کنج خلوت خویش
درین جهان پرآشوب اگر حضوری هست
ازان کس است که قانع بودبه قسمت خویش
گرت هواست که فرمانروا شوی صائب
مپیچ ازخط فرمان، سر اطاعت خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۳۲
به هر سیاه درون مشنوان ترانه خویش
زمین پاک طلب کن برای دانه خویش
زبان خویش به دیوار تا توان مالید
قدم برون مگذار از درون خانه خویش
گناه زشتی خود را بر آبگینه منه
مکن چو تنگدلان شکوه از زمانه خویش
دل خراب ز خاک مراد کمتر نیست
بخواه حاجت خود را ز آستانه خویش
درین دو هفته که گل میهمان این چمن است
مباش درپی تعمیر آشیانه خویش
چو زلف ماتمیان در هم است کارجهان
ازین بلای سیه دور دار شانه خویش
کمند گوهر مقصود رشته اشک است
مکن چو شمع قضا گریه شبانه خویش
به نیم جو نخرد خرمن فلک صائب
ز عقده دل خود هر که ساخت دانه خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۳۳
مکن به لهو و لعب صرف نوجوانی خویش
به خاک شوره مریز آب زندگانی خویش
هوای نفس ز دست اختیار برده مرا
خجل چو موج سرابم ز خوش عنانی خویش
نیم به خاطر صحرا چو گردباد گران
نفس چو راست کنم می برم گرانی خویش
همان ز چشم حسودان مرانمکدان است
اگر خورم جگر خود زبی دهانی خویش
درین جهان دل بی غم نمی شود پیدا
اگر برون دهم از دل غم نهانی خویش
فغان که نیست بغیر از دریغ و افسوسی
به دست آنچه مرا مانده از جوانی خویش
خجالت است نصیبم ز تنگدستیها
چو میهمان طفیلی زمیزبانی خویش
به تار خود نبود هیچ عنکبوتی را
علاقه ای که تو داری به زندگانی خویش
دلم همیشه دو نیم است چون قلم صائب
ز بس که منفعلم از سیه زبانی خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۳۴
با صبح روگشاده تر ازآفتاب باش
ازهر که دم شمرده زند در حساب باش
خواهی درست ازآب برآید سبوی تو
خاموش چون پیاله به بزم شراب باش
خونهای گرم زود به هم جوش می زنند
چون بر خوری به سوخته جانان کباب باش
هر ماه نو که گوشه ابرو کند بلند
از غیب اشاره ای است که پا دررکاب باش
چون در سر تو دیده عبرت پذیر نیست
در عین نوبهار چو نرگس به خواب باش
هرچند آب خضر رود در رکاب تو
در چشم خلق تشنه جگر چون سراب باش
یکرنگ می شوند به هم زود میکشان
با هر که خون خویش خورد هم شراب باش
گر هست قابلیت ذاتی ترا چو لعل
امیدوار تربیت آفتاب باش
از پیچ و تاب رشته به وصل گهر رسید
در عین بحر، موجه پرپیچ و تاب باش
از خانه شکسته بلا می کند حذر
در رهگذار سیل حوادث خراب باش
گر هست در دماغ ترا باد نخوتی
آماده شکستن خود چون حباب باش
هرگاه سایه تونهد رو به کوتهی
آماده زوال خود ای آفتاب باش
پروانه کامیاب شد از روی گرم شمع
چون یار بی حجاب شود بی حجاب باش
فردی که باطل است ندارد شکستنی
صائب شکسته چون ورق انتخاب باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۳۵
فارغ ز دار و گیر جهان خراب باش
مردانه ترک کام بگو،کامیاب باش
این شعله های عاریتی نیست پایدار
چون لاله زآتش جگر خود کباب باش
خود را چو آفتاب نکردی به نور عشق
باری چو سایه در قدم آفتاب باش
قدر تو کم چرا بود از قدر دیگران؟
از خود زیاده از همه کس در حجاب باش
چشمت اگر به دولت بیدار می پرد
ازشورش درون، نمک چشم خواب باش
خواهی که بی حساب به جنت ترا برند
صائب نفس شمرده زن و خود حساب باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۳۶
چون سرو در مقام رضا پایدار باش
آزاده ز انقلاب خزان و بهار باش
چون بیدلان ز سنگ ملامت متاب روی
خندان چو کبک مست درین کوهسار باش
پیش خسان به خاک مریز آبروی خویش
از حفظ آبرو گهر آبدار باش
اخفای عیب دل سیهان از سیه دلی است
در پیش زنگی آینه بی غبار باش
تا از نظاره گل خورشید برخوری
در باغ دهر شبنم شب زنده دار باش
پیرایه قبول بود در شکست نفس
بیش از گنه ز طاعت خود شرمسار باش
در نوش و نیش کن به حریفان موافقت
با هر که هم پیاله شدی،هم خمار باش
با درد صاف کن دل پرخون خویش را
خندان چو لاله با جگر داغدارباش
ازتند باد حادثه چین بر جبین مزن
در بحر همچو آب گهر برقرارباش
خواهی یکی هزار شود نقد هستیت
در جستجوی سوختگان چون شرار باش
فیض گل نچیده ز چیده است بیشتر
باخار خار قانع ازان گلعذار باش
صائب مکن ز زخم زبان تلخ روی خویش
مانند گل شکفته درین خارزار باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۳۷
گاهی رهین ظلمت و گه محو نور باش
گاهی چراغ ماتم و گه شمع سور باش
شیر و شکر به طفل مزاجان سبیل کن
قانع ز خوان رزق به هر تلخ و شور باش
کشتی چو باخت لنگر خود،زود بشکند
زنهار در کشاکش دوران صبور باش
بستان ز خلق خام و بده پخته در عوض
سر گرم خوش معاملگی چون تنور باش
چشم کلیم چون ید بیضا سفید شد
رخ بر فروز وحوصله پرداز طور باش
باری چو ره به محفل قربت نمی دهند
از دور دیده بان نگه های دور باش
دور شعور چون به نهایت رسیده است
صائب تو نیز چون دگران بی شعور باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۳۸
گوهر فروز دیده بیدار خویش باش
برق فنای خرمن پندار خویش باش
ازچاه مکر، روی زمین موج می زند
ای یوسف زمانه خبردار خویش باش
خود را چو یافتی همه عالم ازان توست
چشم از جهان بپوش، طلبکار خویش باش
در سایه حمایت دست دعا گریز
فانوس شمع دولت بیدار خویش باش
کار جهان به مردم بیکار واگذار
فرصت غنیمت است پی کار خویش باش
گفتار را به خامه بی مغز واگذار
آیینه وار شاهد کردار خویش باش
درزیر بارمنت بال هما مرو
مسند نشین سایه دیوار خویش باش
روشندلی در انجمن روزگار نیست
از داغ دل چراغ شب تار خویش باش
در پیش ابر همچو صدف آبرو مریز
روزی خور دوچشم گهربار خویش باش
دولت زشش جهت به توآورده است روی
ازشش جهت تونیز خبردار خویش باش
تو غافلی و گرنه درین بحر هر حباب
سر بسته نکته ای است که هشیار خویش باش
قد خمیده صیقل زنگار غفلت است
در وقت شیب، صیقل زنگار خویش باش
صائب کنون که کار تو با خود فتاده است
رحمی به حال خود کن و غمخوار خویش باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۳۹
گوهر فروز دیده بیدار خویش باش
برق فنای خرمن پندار خویش باش
پا از گلیم مرتبه خود مکن دراز
چون نقطه پاشکسته پرگار خویش باش
ارباب کام،تشنه لغزیدن تواند
ای سرو خوش خرام خبردار خویش باش
گلزار حسن شبنم خلق است تازه روی
از حسن خلق، شبنم گلزار خویش باش
درمانده اند خلق به درمان درد خود
رحمی به حال خودکن و غمخوار خویش باش
پیچیده ای به طول امل از سر غرور
در فکر باز کردن زنار خویش باش
یک بوسه نذر صائب بیمار کرده ای
تنگ است وقت،بر سر گفتار خویش باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۴۰
با خلق آشتی کن وبا خود به جنگ باش
فیروز جنگ معرکه نام وننگ باش
انجام بت پرست بود به ز خود پرست
در قید خود مباش وبه قید فرنگ باش
خلق وسیع و رزق به یک کس نمی دهند
خلق وسیع داری، گو رزق تنگ باش
چون ماهی ات مباد ز نرمی فرو برند
در کام خلق، اره پشت نهنگ باش
بر صلح و جنگ اهل جهان اعتماد نیست
چون صلح می کنند مهیای جنگ باش
از چشمه سار تیغ بشودست و روی خویش
در آفتاب زرد خزان لاله رنگ باش
گر پشت پا به عالم صورت نمی زنی
تا حشر در شکنجه این کفش تنگ باش
صائب هزار بار ترا بیش گفته ام
با خلق صلح کل کن و با خود به جنگ باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۴۲
ای دل ازان جهان خبری می گرفته باش
زآرامگاه جان خبری می گرفته باش
تا کی روی چو تیر هوایی به هر طرف؟
گاهی هم از نشان خبری می گرفته باش
درعالم خودی خبر دلپذیر نیست
از خویش رفتگان خبری می گرفته باش
بر پاسبانی سگ نفس اعتماد نیست
ازگله، ای شبان خبری می گرفته باش
از خار راه آبله پایان کوی عشق
ای برق خوش عنان خبری می گرفته باش
از پا شکستگان که به دنبال مانده اند
ای میر کاروان خبری می گرفته باش
این یک دو هفته ای که ترا هست خرده ای
ای گل ز بلبلان خبری می گرفته باش
ای ماه مصر چون به عزیزی رسیده ای
زان پیر ناتوان خبری می گرفته باش
گاهی ز دوستان خود ای نور چشم من
کوری دشمنان خبری می گرفته باش
تا برخوری ز ساغر خورشید سالها
ای ماه ازکتان خبری می گرفته باش
زان کس که مرده نفس روح بخش توست
ای عیسی زمان خبری می گرفته باش
در گرد بی نشان نرسد گر چه جستجو
صائب ازان دهان خبری می گرفته باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۴۳
در جلوه گاه حسن، سراپای دیده باش
در پیش زنگی آینه زنگ دیده باش
در جویبار عقل به لنگر خرام کن
در بحر عشق کشتی طوفان رسیده باش
در جستجوی خانه در بسته است فیض
دایم چو غنچه سر به گریبان کشیده باش
ماهی زبان بحر شد از فیض خامشی
در بزم اهل حال زبان بریده باش
یاد از نگاه گیر طریق سلوک را
درعین آشنایی مردم رمیده باش
پای گریز، شهپر پرواز دشمن است
گر پیش سیل روی آرمیده باش
صائب ببند لب ز بد و نیک مردمان
در دفتر جهان،سخن ناشنیده باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۴۴
تسلیم در کشاکش اهل زمانه باش
هرکس کمان طعن کند زه،نشانه باش
در رهگذار سیل که لنگر فکنده است ؟
از خاکدان دهر به سرعت روانه باش
تا درحریم زلف توانی نخوانده رفت ؟
باده زبان به کم سخنی همچو شانه باش
ازبهر آب خضر به ظلمت چه می روی ؟
گوهر فروز جان ز شراب شبانه باش
میراب زندگی به سکندر ندادآب
دلسرد گرمخونی اهل زمانه باش
تا بوسه گاه صدر نشینان شود درست
درصدر، خاکسارتر از آستانه باش
کوته زبان خمار ندامت نمی کشد
گر آتش کلیم شوی بی زبانه باش
صائب مریز پیش خضر آبروی خویش
از بحر شعر آب بخور جاودانه باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۴۵
غافل ز حال عاشق خونین جگر مباش
مغرور حسن پا به رکاب اینقدر مباش
هرگاه بهله را به کمر آشنا کنی
از دست کار رفته ما بی خبر مباش
هنگامه شراب کمینگاه آفت است
درمحفلی که باده خوری بیخبر مباش
همراه بد ز رهزن بیگانه بدترست
باهر نیازموده رفیق سفر مباش
نقش مراد نیست درین باغ جز یکی
زنهار همچو آب پریشان نظر مباش
هرگز به دست پیش زوالی نمی رسد
گر برخوری به تیغ فنا بیجگر مباش
از جام نام جم به زبانها فتاده است
زنهار در بساط جهان بی اثر مباش
غمگین مکن، اگر نکنی شاد خاطری
گر مرهم دلی نشوی نیشتر مباش
چون نی گر ازنوای گلو سوز مفلسی
در کام تلخ سوختگان بی شکر مباش
از هر دو سر مشو ترازوی چرخ قلب
گر صندل سری نشوی دردسر مباش
پیشانی گشاده به از گنج گوهرست
دلتنگ چون صدف ز وداع گهر مباش
دل را چو سرو بید خنک کن به سایه ای
یکبار گی چو دار فنا بی ثمر مباش
عمری است تا چو شبنم گل در رکاب توست
غافل ز حال صائب خونین جگر مباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۴۶
غافل ز حال طوطی شیرین زبان مباش
با سبز کرده های سخن سرگران مباش
ای غنچه ای که دل به زر خویش بسته ای
غافل ز باد دستی فصل خزان مباش
در جبهه گشاده گلها نگاه کن
دلگیر ازگرفتگی باغبان مباش
از ره مرو به جلوه خوبان سنگدل
قانع ز وصل کعبه به سنگ نشان مباش
سنگ فسان تیغ نشاط است کوه غم
زنهار از گرانی غم دلگران مباش
صبح امید در دل شبهاست بی شمار
قانع ز خوان فیض به یک استخوان مباش
سالمترست از دم شمشیر پشت تیغ
دلتنگ از نیامد کار جهان مباش
در چشمها سبک زگرانی شوند خلق
در محفلی که راه بیابی گران مباش
هرکس زخوان قسمت خود رزق می خورد
از کم بضاعتی خجل ازمیهمان مباش
یاران رفته را به نکویی کنند یاد
گر عمر زود می گذرد دلگران مباش
آب روان عمر ز استاده خوشتریست
آزرده از گذشتن این کاروان مباش
یکسان سلوک به کج و راست چون کمان
غماز عیب ناوک کج چون نشان مباش
در موسمی که روی زمین یک طبق گل است
صائب چو بیضه دربغل آشیان مباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۴۷
هرجا نمی خرند متاعت گران مباش
پرواز گیر و خار و خس آشیان مباش
چون بوی گل ردای سیاحت فکن به دوش
چون سبزه پاشکسته یک بوستان مباش
ای شاخ گل به صحبت بلبل سری بکش
بسیار بر رضای دل باغبان مباش
یک حرف بشنو ازمن ودر خلدسیر کن
درمجلسی که گوش توان شد زبان مباش
صائب که منع می کنداز جلوه یار را؟
خورشید را که گفته که آتش عنان مباش ؟