عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۳۳
شهری عشقم چو مجنون در بیابان نیستم
اخگر دل زنده ام محتاج دامان نیستم
دست خود چون خوشه پیش ابر می سازم دراز
خوشه چین کشت این خرمن گدایان نیستم
قطره خود را ز کاوش می کنم بحر گهر
چون صدف در انتظار ابر نیسان نیستم
شبنم خود را به همت می برم برآسمان
در کمین جذبه خورشید تابان نیستم
گرچه خاررهگذارم همتم کوتاه نیست
هر زمان بادامنی دست و گریبان نیستم
دور کردن منزل نزدیک را از عقل نیست
چون سکندر در تلاش آب حیوان نیستم
بوی یوسف می کشم از چشم چون دستار خویش
چشم بر راه صبا چون پیر کنعان نیستم
خویش را فربه نمی سازم ز خوان دیگران
چون مه نو کاسه لیس مهر تابان نیستم
بر سر میدان جانبازان بود جولان من
در قفس چون شیر بیدل از نیسان نیستم
کرده ام با خاکساری جمع اوج اعتبار
خار دیواره ام و بال هیچ دامان نیستم
نیست چون بوی گل از من تنگ جا بر هیچ کس
در گلستانم ولیکن در گلستان نیستم
بر دل آزادگان هرگز نمی گردم گران
همچو قمری باردوش سرو بستان نیستم
دار نتواند حجاب جرات منصور شد
اتشم از چوب دربان روی گردان نیستم
نان من پخته است چون خورشید هر جا می روم
در تنور اتشین ز اندیشه نان نیستم
رفته چون مور از قناعت پای سعی من به گنج
در تلاش مسند دست سلیمان نیستم
می برم از کنج عزلت لذت کنج دهان
از حلاوتخانه وحدت گریزان نیستم
نیست از خواری به عزت پله ای نزدیکتر
همچو یوسف دلگران از چاه و زندان نیستم
دشمنان را در نظر دارم شکوه کوه قاف
از گرانقدری سبک در هیچ میزان نیستم
گوش تاگوش زمین از گفتگوی من پرست
در سخن صائب چو طوطی تنگ میدان نیستم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۳۵
من حریف ننگ و عار بیوفایی نیستم
بندبندم کن که من مرد جدایی نیستم
تلخ دارد خواب شیران جهان را مور من
خاک را ه مردم از بی دست و پایی نیستم
کرده ام من ترک دنیارا نه دنیاترک من
در لباس اهل فقر از بی قبایی نیستم
بیشتر عزلت گزینان در کمین شهرتند
من ز عزلت درمقام خودنمایی نیستم
بسته ام عهد درستی با شکستن در ازل
از فلک امیدوار مومیایی نیستم
گو برآرد وحشت تنهایی از جانم دمار
من حریف راه ورسم آشنایی نیستم
ماه از من قرص بیهوده پنهان می کند
سیر چشمم در پی نان گدایی نیستم
پشت بر دیوار حیرت همچو ساحل داده ام
روز وشب چون موج در زنجیر خایی نیستم
می توانم خاک پای عارف رومی شدن
در سخن هر چند عطار و سنایی نیستم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۵۵
شیشه لرزد بر خود از روز شراب غفلتم
از سبک مغزی گرانسنگ است خواب غفلتم
جست خون مرده از خواب گرانسنگ عدم
من ز بیدردی همان مست و خراب غفلتم
تیغ خورشید قیامت را کند دندانه دار
گرچنین بر روی هم بندد سحاب غفلتم
گردد از باد مخالف پله خوابش گران
چشم نرم افتاده است از بس حباب غفلتم
در زمان فیض خواب من گرانتر می شود
چون سگان از صبح باشد فتح باب غفلتم
بود از موی سفید امید بیداری مرا
بالش پرگشت آن هم بهر خواب غفلتم
گرچنین سنگین شود خواب از گرانجانی مرا
صبح محشر می شود صائب نقاب غفلتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۸۷
با زبان گندمین از بینوایی فارغم
خوشه ای دارم که از خرمن گدایی فارغم
موج را سر رشته وحدت زدریا نگسلد
بند بندم گر کند عشق از جدایی فارغم
جوهر من از دهان زخم گویا می شود
چون لب خاموش تیغ از خودستایی فارغم
کاسه لبریز دریا را نمی آرد به چشم
چشم پر خون، دارد از شبنم گدایی فارغم
بستر خار است بر دیوانه سختیهای عشق
سنگ طفلان کرده است از مومیایی فارغم
همت من سر فرو نارد به مقصدهای پست
از هدف عمری است چون تیر هوایی فارغم
نیست چون طاوس از هر پر در آتش نعل من
جغد بی بال و پرم، از خودنمایی فارغم
آفتاب از لعل غافل نیست در زندان سنگ
از تلاش رزق با بی دست و پایی فارغم
در بهشت عافیت افتاده ام، تا کرده است
پاس وقت خود ز پاس آشنایی فارغم
ازمسلمانان نمی داند اگر زاهد مرا
منت ایزد را ز کافر ماجرایی فارغم
چون نگاه وحشیان الفت نمی دانم که چیست
در میان مردمان از آشنایی فارغم
مشتری بسیار دارد چون گهر شد کم بها
از شکست خویشتن از ناروایی فارغم
خاکساری بس بود صائب مرا خاک مراد
بر در دو نان ز ننگ جبهه سایی فارغم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۸۸
خط نمی سازد طراوت زان سمن رخسار کم
آبروی گل نمی گردد ز قرب خارکم
شمع را از پرده شب گشت رعنایی فزون
نخوت جانان نشد از خط عنبربارکم
منقطع گردید آب خوشدلی از جویبار
هرکجا دیوانه شد در کوچه و بازار کم
عالم روشن به چشم من سیاه از توبه شد
ظلمت دل می شود هرچند ز استغنارکم
از علایق بیشتر کلفت گرانباران کشند
زحمت خارست بر پای سبکرفتار کم
ظلمت است از زندگانی قسمت پای چراغ
زیر پای خویش بیند دولت بیدار کم
می شود از تنگدستی نفس کجرو مستقیم
در ره باریک گردد پیچ وتاب مارکم
نیست از زخم زبان روشن ضمیران را گریز
خار و خس کم گردد از دامان دریابارکم
ظاهر آرایی است کز تعمیر باطن غافل است
رتبه گفتار هرکس باشد از کردارکم
از صلاح ظاهری بسیار کس گمره شدند
نیست در قطع ره دین سبحه از زنار کم
سایه دست نوازش بر سر آزادگان
درگرانی نیست از شمشیر لنگردارکم
حسن او در روزگار خط به حال خویش ماند
از خزان برگی نشد صائب ازین گلزار کم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۹۱
با فقیری در سخاوت بی نظیر عالمم
چون دعا با دست خالی دستگیر عالمم
چون هما هر چند بی منت دهم دولت به خلق
بهر مشتی استخوان منت پذیرعالمم
خود فروشی پیشه من نیست چون بیمایگان
فارغ از رد و قبول و داروگیر عالمم
از سخنهایی که می آید به کار مردمان
تا به دیوان قیامت ناگزیر عالمم
گوش سنگین چمن پیر است مهر لب مرا
ورنه من از بلبلان خوش صفیرعالمم
پرده مردم دریدن نیست لایق، ورنه من
از صفای سینه آگاه از ضمیر عالمم
خواری دایم به است از عزت پا در رکاب
بی نیاز از اعتبار زود سیر عالمم
با جهان آب وگل دلبستگی نبود مرا
می توان چون مو بر آورد از خمیر عالمم
می نهند انگشت برحرفم خطاکاران همان
گرچه از افکار صائب بی نظیر عالمم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۱۲
دعوی گردن فرازی با اسیری چون کنم
در صف آزاد مردان این دلیری چون کنم
فقر تنها بی فنا چون دعوی بی شاهدست
با وجود هستی اظهار فقیری چون کنم
خوان خالی می شود رسوا چوبی سر پوش شد
نیستم سیر از حیات اظهار سیری چون کنم
عیبجویی زشت و از معیوب باشد زشت تر
سنگ کم دربار دارم بارگیری چون کنم
من که نتوانم گلیم خود بر آوردن ز آب
دیگری را از رفیقان دستگیری چون کنم
گرندارم گوشه ای در فقر عذر من بجاست
از گرفتن عار دارم گوشه گیری چون کنم
نیستم دلگیر اگر آیینه ام در زنگ ماند
من که اهل معنیم صورت پذیری چون کنم
من که از زاغ وزغن صائب خجالت می کشم
بانواسنجان قدسی هم صفیری چون کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۲۶
چند از غفلت به عیب دیگران گویاشوم
سرمه ای کو تا به عیب خویشتن بینا شوم
غیرتی کو تا ز خود آتش بر آرم چون چنار
تا به چند از بی بری بارچمن پیراشوم
چون کمان از خانه آرایی ندیدم حاصلی
وحشتی کو تا جدا از خود به منزلها شوم
از گرانجانان چو کوه قاف ایمن نیستم
گرنهان از دیده ها در خلوت عنقا شوم
همچو پیکان باشد از آتش کلید قفل من
غنچه گل نیستم کز هر نسیمی واشوم
دستگیری کن مرا ساقی به یک رطل گران
تا سبکبار از غم دنیا و مافیها شوم
ناتمامان چون مه نو یاد من خواهند کرد
از نظر روزی که چون خورشید ناپیدا شوم
سنگ طفلان است دامنگیر مجنون مرا
ورنه من هم می توانم سیل این صحراشوم
لنگری کو تا چو گوهر جمع سازم خویش را
چون حباب و موج تاکی خرج این دریا شوم
فکر شنبه تلخ دارد جمعه را بر کودکان
من چسان غافل به پیری از غم فردا شوم
می شمارد چرخ بی انصاف صبح کاذبم
گرزنور صدق روشن چون ید بیضا شوم
در گلستان که شبنم مهر از لب برنداشت
چون زر گل چند خرج خنده بیجاشوم
همچنان از خلق طعن خودنمایی می کشم
با زمین هموار اگر صائب چو نقش پا شوم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۲۷
سوختم چند از هوای نفس بی لنگر شوم
تا به کی چون خار و خس بازیچه صرصر شوم
از بلندی کم نگردد فیض من چون آفتاب
بیش گردد سایه ام چندان که بالاتر شوم
خودنمایی شیوه من نیست چون نادیدگان
از صدف بیرون نمی آیم اگر گوهر شوم
آفتاب بی زوال آسمان همتم
نیستم مه کز گدایی فربه و لاغر شوم
بی پرو بالی گلستانی است بر مرغ قفس
از چه زیر آسمان ممنون بال و پر شوم
چون غم عالم تواند کار برمن تنگ کرد
من که در هر ساغر می عالم دیگر شوم
قدردانی قطره را دریا کند در ظرف من
نیست کم ظرفی اگر بیخود به یک ساغر شوم
گر ز سنگینی غبار آیینه ام را بشکند
روی من باداسیه گرپیش روشنگر شوم
عاقبت چون قامتم را حلقه می سازد سپهر
به که صائب در جوانی حلقه آن در شوم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۴۳
ما به اکسیر قناعت خاک را زر کرده ایم
زهر را بسیار از یک خنده شکر کرده ایم
نیست غیر از ساده لوحی در بساط ما کمال
صفحه آیینه ای جون طوطی از بر کرده ایم
در شکست ما تأمل چیست ای موج خطر؟
ما درین دریا به امید تو لنگر کرده ایم
بیمی از آتش ندارد شوخی ما چون سپند
رقصها در دامن صحرای محشر کرده ایم
پوست می اندازد از اندیشه اش کام صدف
آب تلخی را که ما در سینه گوهر کرده ایم
روز محشر جرم ما را پرده داری می کند
مشت خاکی کز سر کوی تو بر سر کرده ایم
از سر تن پروری بگذر که ما صیاد را
در قفس از جلوه پهلوی لاغر کرده ایم
صائب از تسخیر آن آهوی وحشی عاجزیم
از سخن هرچند عالم را مسخر کرده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۵۵
گر چه ما سر پیش از جوش ثمر افکنده ایم
همچنان از حس سعی باغبان شرمنده ایم
هر سر خاری به خون ما گواهی می دهد
گر چه چون گل پیش هر خاری سپر افکنده ایم
جای نیش تازه ای وا کرده ایم از شوق درد
در بیابان طلب خاری گر از پا کنده ایم
زین بیابان گرمتر از ما کسی نگذشته است
ما ز نقش پا چراغ مردم آینده ایم
یوسف مصر وجودیم از عزیزیها، ولیک
هرکه با ما خواجگی از سر گذارد بنده ایم
نیست ما را جز خموشی لذتی از زندگی
ما به جان بی نفس مانند ماهی زنده ایم
آتش دوزخ شود بر ما گلستان خلیل
بس که ما اعمال ناشایست خود شرمنده ایم
چون گل صد برگ صائب در میان خارزار
زیر شمشیر حوادث با لب پرخنده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۵۹
ما دل خود را ز غفلت در گناه افکنده ایم
یوسف خود را ز بی چشمی به چاه افکنده ایم
همچو مخمل تار و پود خواب غفلت گشته است
سوزن الماس اگر در خوابگاه افکنده ایم
هر دو عالم چیست تا ما قیمت یوسف کنیم
می توان بخشید اگر سنگی به چاه افکنده ایم
در سخن استادگی از ما سبکساران مخواه
چون قلم ما حرف گفتن را به راه افکنده ایم
نیست ممکن لیلی از مجنون ما وحشت کند
ما غزالان را به دنبال نگاه افکنده ایم
نیست غیر از شستشوی دیده ما را مطلبی
بی تو بر خورشید تابان گر نگاه افکنده ایم
در میان ما و آتش می شود صائب حجاب
پرده شرمی که بر روی گناه افکنده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۶۷
ما به دشنام از لب شیرین دلبر قانعیم
با جواب تلخ ما زان تنگ شکر قانعیم
دامن ما از هوس پاک است چون آب روان
ما ز سرو قامت او با سراسر قانعیم
نیست چون پروانه ما را چشم بر بوس و کنار
ما به روی گرم از آتش چون سمندر قانعیم
موشکافی نیست همچون شانه کار دست ما
ما به بوی خوش از آن زلف معنبر قانعیم
خلق خوب سرفرازان از ثمر شیرین ترست
ما به روی تازه از سرو و صنوبر قانعیم
از چه گردن چون صراحی پیش ساغر کج کنیم
ما که با خون دل از صهبای احمر قانعیم
چون نی بی مغز از حسن گلوسوز شکر
ما درین بستانسرا با نغمه تر قانعیم
چون صدف نتوان لب ما را جدا کردن به تیغ
ما به حفظ آبروی خود ز گوهر قانعیم
هر چه نتوان برد زیر خاک با خود مال نیست
ما ز گنج سیم و زر با روی چون زر قانعیم
از تهیدستی دعا دارد پر و بال عروج
ما به دست خالی از دامان پرزر قانعیم
ره ندارد در دل خرسند استسقای حرص
چون گهر با قطره ای زین بحر اخضر قانعیم
آب باریک قناعت را نمی باشد زوال
ما به یک دم آب چون تیغ بجوهر قانعیم
چون سکندر نیست ما را چشم بر آب حیات
ما ز آب زندگی با دیده تر قانعیم
خوابگاه نرم غفلت را دو بالا می کند
ما به خشت و خاک از بالین و بستر قانعیم
نعمت آن باشد که چشمی نیست در دنبال او
ما به نان خشک خود با دیده تر قانعیم
می شود در جامه رنگین دل روشن سیاه
ما به خاکستر ازین گلخن چو اخگر قانعیم
طره زر تار آخر می دهد سر را به باد
ما به داغ آتشین از افسر زر قانعیم
حلقه هر در نگردد دیده مغرور ما
ما ازین درهای بی حاصل به یک در قانعیم
شهپر طاوس را آخر مگس ران می کنند
ما به بی بال و پری زآرایش پر قانعیم
طعمه گردون کجرفتار بی قلاب نیست
ما به آب خشک ازین دریای اخضر قانعیم
چون گل رعناست جام زر پر از خون جگر
با سفال خشک ما از ساغر زر قانعیم
تشنه دیدار را کوثر بود موج سراب
با لقای دوست ما صائب ز کوثر قانعیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۶۹
ما چو صبح از راست گفتاری علم در عالمیم
محرم آیینه خورشید از پاس دمیم
از گرانقدری درین دریا گره گردیده ایم
ورنه چون آب گهر ما فارغ از بیش و کمیم
سروآزادیم بر ما بی بریها بار نیست
با کمال تنگدستی تازه روی و خرمیم
خواهد افتادن به فکر ما سلیمان زمان
گر به دست دیو نفس افتاده همچون خاتمیم
در دل سنگین او داریم راهی چون شرار
گر به ظاهر در حریم وصل او نامحرمیم
دست افسون است برگ ما و بار دل ثمر
ما درین بستانسرا گویا که نخل ماتمیم
پرده برداریم اگر از داغ عالمسوز عشق
خاکدان آفرینش را سواد اعظمیم
سعی در طی کردن طومار شهرت می کنیم
ورنه ما در باد دستی پیش پیش حاتمیم
مدتی آدم گل از نظاره فردوس چید
ای بهشت عاشقان آخر نه ما هم آدمیم
چشم ما پوشیده گردیده است از شرم حضور
ورنه با گل در ته یک پیرهن چون شبنمیم
دم زدن کفرست در جایی که عیسی ناطق است
حق به دست ماست گر خاموش همچون مریمیم
برنمی آید ز ابر آن آفتاب بی زوال
ورنه ما آماده فانی شدن چون شبنمیم
در ته یک پیرهن چون بوی گل با برگ گل
هم زیکدیگر جدا افتاده و هم با همیم
بی زبانی مخزن اسرار را باشد کلید
ما به مهر خامشی مستغنی از جام جمیم
روزی فرزند گردد هر چه می کارد پدر
ما چو گندم سینه چاک از انفعال آدمیم
چشم بد باشد به قدر نقش چون افتد زیاد
ما ز چشم شور مردم ایمن از نقش کمیم
عقده ها داریم در دل صائب از بی حاصلی
گر چه از آزادگی سرو ریاض عالمیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۷۶
ما پریشان حاصل خود را زمستی می کنیم
خرمن خود پاک ما از باد دستی می کنیم
نیست ممکن خودشکن غالب نگردد برغنیم
در شکست خود به دشمن پیشدستی می کنیم
خضر با عمر ابد پوشیده جولان می کند
ما به این ده روزه عمر اظهار هستی می کنیم
نعل وارون رهنوردان را حصار آهن است
در لباس بت پرستی حق پرستی می کنیم
ما به حرف تلخ از آن لبهای میگون قانعیم
از تنک ظرفی به بوی باده مستی می کنیم
هر که دست رد نهد بر سینه افکار ما
از دعا در کار او تیغ دو دستی می کنیم
می پرستی جز هوا جویی ندارد حاصلی
ما به رغم میکشان ساقی پرستی می کنیم
گر چه می گردد پریشان زلف جمعیت ز باد
خرمن خود حفظ ما از باد دستی می کنیم
صائب از افتادگی خورشید عالمگیر شد
پایه خود را بلند از زیردستی می کنیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۷۹
گر چه ما راه طلب را پای در گل می رویم
پیشتر از برق رفتاران به منزل می رویم
وصل دادیم شوق را افسرده سازد زان چو موج
گاه گاهی از دل دریا به ساحل می رویم
گر به ظاهر نیست دست ما به زیر بار خلق
ما به زیر بار مردم از ته دل می رویم
دیگران از دوری ظاهر اگر از دل روند
ما ز یاد همنشینان در مقابل می رویم
گر چه می دانیم گوهر نیست در بحر سراب
همچنان ما از پی دنیای باطل می رویم
گر چه از دل می رود از دیده غایب هر چه شد
ما ز دل چون مصرع برجسته مشکل می رویم
سنگ راه ما نگردد پله افتادگی
با زمین گیری چو نقش پا به منزل می رویم
از در دل می توان شد از دو عالم بی نیاز
ما به هر در صائب از غفلت چو سایل می رویم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۰۴
پریشان چند در وحشت سرای آب و گل کردم
دل از دنبال من گردد من از دنبال دل گردم
به تعمیر تن خاکی دل من بر نمی آید
کدامین رخنه را معمار ازین یک مشت گل کردم
عجب دارم گذارد آه عالمسوز من فردا
که از تردامنی در حلقه پاکان خجل کردم
نخواهد نقطه ای از نامه اعمال من ماندن
به این عنوان اگر از روسیاهی منفعل گردم
من و گردن فرازی برامید خونبها حاشا
گوارا نیستم برتیغ اگر خون بحل گردم
توان تا زیر پا شد خاک آن سرو خرامان را
چرا چون قمریان برگرد سر و پابه گل کردم
فریب وعده او گر چه صائب بارها خوردم
همان خوشوقت از پیمان آن پیمان گسل کردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱۰
نیم نومید از عقبی گر از دنیا گره خوردم
در آنجا باز خواهم شد اگر اینجا گره خوردم
نشد کوته ز دامان اجابت دست امیدم
چو تار اشک چندانی که سر تا پا گره خوردم
ز فیض راستی از جیب منزل سر برآوردم
چو راه از نقش پا هر چند چندین جا گره خوردم
نشد چشم پریشان گرد من سیر از هوا جویی
مکرر گر چه زین دریا حباب آسا گره خوردم
مشو در منزل مقصود از سر گشتگی ایمن
که چون گرداب من در عین این دریا گره خوردم
نصیب شانه زان سنبلشان چندین گشایش شد
زدام زلف جای دانه من تنها گره خوردم
شدم مشهور عالم گر چه از عزلت گزینی ها
به بال و پر ز کوه قاف چون عنقا گره خوردم
ز من حرف طلب نتوان شنیدن با تهیدستی
که از تبخال غیرت بر لب گویا گره خوردم
بحمدالله سر از فرمان ذکر حق نپیچیدم
چو تار سبحه از دوران اگر صد جا گره خوردم
ز سیر و دور گردون موبمو آگه شدم صائب
درین پرگار تا چون نقطه سودا گره خوردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱۳
به پیغام زبانی از دهان یار خرسندم
به حرف و صوت از آن لبهای شکر بارخرسندم
کیم من تا خیال بوسه گرد خاطرم گردد
به شکر خنده ای زان مشرق گفتار خرسندم
به شکر خنده گر شیرین نمی سازی دهانم را
به حرف تلخ از آن لبهای شکر بار خرسندم
ز گل رنگین نمی سازی اگر جیب و کنارم را
زبی برگی به برگ سبز از آن گلزار خرسندم
تو در آیینه از نظاره خود کام دل بستان
که از دیدار، من با وعده دیدار خرسندم
ندارد حاصلی جز سنگ طفلان نخل بارآور
از آن چون سروزین بستان به برگ از بار خرسندم
نباشد دولتی بالاتر از امنیت خاطر
به خواب امن، من از دولت بیدار خرسندم
گرانی می کند ناز طبیبان بر دل زارم
به درد بی دوای خود در من بیمار خرسندم
ندارد دانه در دنبال چشم برق چون خرمن
چو موران من به رزق اندک از بسیار خرسندم
نگردد چون سیه عالم به چشمم از تهی مغزی
که من چون خامه با گفتار از کردار خرسندم
ز انصاف خریداران سنگین دل خبر دارم
به زندان صدف چون گوهر شهوار خرسندم
بزرگان می کنند از تلخرویی سرمه در کارم
اگر چه با جواب خشک ازین کهسار خرسندم
نریزم چون صدف در پیش دریا آبروی خود
به اندک ریزشی از ابر گوهر بار خرسندم
به درد و داغ صلح از لاله رویان کرده ام صائب
به پیچ و تاب از گنج گهر چون مار خرسندم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱۴
نمی خوردم غم دنیا اگر دیندار می بودم
مآل خویش می دیدم اگر بیدار می بودم
گرفتم پرده از کار جهان، بی پرده گردیدم
چنین رسوا نمی گشتم اگر ستار می بودم
به روی نقطه دل باز می گردید اگر چشمم
به گرد خویشتن در طوف چون پرگار می بودم
زناهمواری خود می کشم از آسمان سختی
نمی خوردم ز سوهان زخم اگر هموار می بودم
تلاش عزت دنیا مرا افکند در خواری
عزیز هر دو عالم می شدم گر خوار می بودم
درین مدت که زیر سایه گردون بسر بردم
نهالی می شدم گر در ته دیوار می بودم
نمی شد کار من هرگز چنین نامنتظم صائب
اگر در نظم عالم اندکی در کار می بودم