عبارات مورد جستجو در ۱۰۸ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
بسکه می ترسم از جدایی ها
می گریزم از آشنایی ها
ناله خیز است متصل چون نی
بند بند من از جدایی ها
دل منت گزیده می داند
که چه درد است با دوایی ها
تربتم را بهار آبله کرد
گل باغ برهنه پایی ها
عالم آیینه خانه راز است
هست در پرده خود نمایی ها
سرم از تیغ هم جدا نشود
بسکه می ترسم از جدایی ها
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۱۶
چون غبارم جلوه بیباکی از جا برده است
خاکساری بین که کارم را چه بالا برده است
نیست در دستم عنان اختیاری همچو موج
گریه ام گاهی به صحرا گه به دریا برده است
هرزه گردی کی غبار از خاطر ما می برد
عشق با رندان دل ما را به صحرا برده است
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۹
دادم به تو دل من ز سر نادانی
شبهای سر زلف توأم تا دانی
دارم ز سر زلف تو ای دوست به دست
اسباب پریشانی و سرگردانی
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
از برت کی من به این الفت جدا خواهم شدن
من تن و تو جان جدا از جان کجا خواهم شدن
گر تو بوی پیرهن داری ز مشتاقان دریغ
از پی دریوزه در پیش صبا خواهم شدن
وقت آن آمد که گیرم گوشه ای از همدمان
بس که دیدم بی وفایی بی وفا خواهم شدن
هر بری کآورد نخلم هستیم بر خاک ریخت
من چه دانستم که بی برگ و نوا خواهم شدن
می تپد مرغ دلم در سینه چون بسمل طبیب
غالبا در دام عشقی مبتلا خواهم شدن
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸
دهر ار چه غم نامتناهی دارد
در کار دلم بسی تباهی دارد
عاجز شده ام از آنکه این موی سپید
از بهر چه در سرم سیاهی دارد
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۰
با عشق کهن تازه بدن خوی من است
دردش بکشم به جان که داروی من است
گویند کهن شد او براتیست رخش
آن کهنه براتی رخش نوی من است
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۱
بر تو به جوانی دلم من مفتون شد
عمری دیدی که بی تو حالم چون شد
وامروز به پیرانه سرم دل خون شد
کز عشق تو صبرم کم و مهر افزون شد
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۰
به مشغولی روزگار اندرون
همی چشم دارم فراغ دلی
به شب نور خورشید جویم همی
شنیدی چو من هیچ بی حاصلی
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
فصلی که چمن شور در احباب انداخت
مطرب سر زلف نغمه در تاب انداخت
بیتی بادا گر نسرودم چه عجب
غم طبع مرا سفینه در آب انداخت
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۳
گر چه محرومم زدرگاه تو مهجور از حضور
لیک از دوران نزدیکم به نزدیکان دور
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۸۸ - به دوستی نگاشته
سرور من تا اکنون که نیمه ماه است گاهت انباز امام اصفهانی می دانستم گاه دمساز نجف بیک مازندرانی. هم بدان خانه هم بدین لانه خاک می رفتم و سنگ می سفتم. یکی از یاران گفت آنرا که به سر پویائی و به جان جویان، دیری است از آن کیش نوآئین برگشت، و با دست و دندان در آهنگ کهن که شیوه پیش بود آویخت. پیشوای مازندرانی را باژگون نماز آورد و پیروان وارون پوی ویرا دور و نزدیک در ستود و بدسرود. رنجیده بدرود ری کرد و چار اسبه انداز جی. بیش از اندازه دست دریغ گزیدم تا چرا چندین گاهم از دید دوست و شنید این مایه رویداد دیری دوری رست و با یک جهان بینائی و شنوائی کری و کوری. نه به دیدارت بخش نگاهی یافتم نه در بزمت بار در خواه بخشایش گناهی.
آغازت آن بستگی ها از چه خاست و انجام این گسستگی ها از چه رست. نه دستی که میرزا محمد علی و دیگر برادرها را خامه در شست نگارش آرم و پرورش و پرستاری فرزندی حبیب الله را که در سرکار آخوند بار آموختن گشاده و رخت اندوختن نهاده راز سفارش، باری اینک که دارنده نامه و آرنده پیغام راه آن بوم و بر می تاخت و بار آن بام و در می جست، نپسندیدم از من نامی نیارد و پیامی نگذارد. در تختگاه کی بر همان پای و پی که دیده و دانی روز و شبی می برم و از کج پلاسی بدکیشان و ناسپاسی خویشان و کین توزی دشمن و مهر سوزی دوست سوز و تبی می کشم. اگر چه بردن این درد و خوردن این درد کاری دشوار است و جامی زهرگوار ولی خواست بار خدا را جز فرمان کردن چه چاره و انجام کام مردم را جز نای ارمان در پای سودن چه درمان.
امیدوارم آسمان و اختر را با شما بیرون از این شیوه شماری باشد، و خواست پاک یزدان را با آن خانواده دگرگون گیرو داری. کار و بار خویش و خویشان را به هنجاری که هست نگارندگی کن و این فرسوده روان را که دور از تو به مرگ نزدیک تر از زندگانی است از نوید تندرستی زندگی بخش. بستگان را سراسر درودی از من برساز و جداگانه نامه را لابه جوی و پوزش اندیش زی.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۹۹ - به دوستی نگاشته
ای غایب از نظر به خدا می سپارمت
جانم بسوختی و به دل دوست دارمت
دلم می خواهد هیچ نگویم و هیچ نجویم، بلکه اگر نفس ضعیف و عشق غالب حریف عقل شریف را مغلوب نسازد و شوق مکنت سوز صبر گران سنگ سهلان درنگ را به سنگ ساری مرهوب نخواهد، از قیاس وصال سر نتراشم و در کنج وحدت جز ملازم خیال نباشم، بیت:
فرصتی کو که کنم فکر پرستاری دل
آخر عمر من و اول بیماری دل
امروز با قطع آنکه ملتزمین رکاب اعلی همراهند و آسمان اردوی کیوان شکوه را به منزلت خورشید و ماه چاره حال تباه و روز سیاه را روی در فرگاه قربت آوردم. خانه الفت را لانه کلفت دیدم و ایوان عشرت را شایان کربت، بر بخت بخندیدم و بر خود بگرستم. حضرت شیخ را که یاری بی دغا و دغل است و پیشکاری بزم صفا را خادم قلیان و منقل، تنها نشسته یافتم و دیده جز راه رجعت از هر طریق و شارع بسته. چنان با استغراق خیالت مانوس که دل مسکینم جاوید در زندان و زنجیر آن سیمین ساق سیمین ذقن و مشکین رسن محبوس باد و از رهائی مایوس، از نهادش محسوس شنوی، بیت:
تا کی من و سودائی زین ذوق که می آیی
در گوشه تنهایی بنشینم و برخیزم
این فرد مرد سخن چون در خور این مقام است و مرا ورد صبح و شام خوشتر که ردیف افتد و ملحوظ انظار آن مهربان حریف، بیت:
گر بی تو بود فردوس بر کنگره ننشینم
وربا تو بود دوزخ در سلسله آویزم
کاش این غزل را بی آنکه در انتخاب اول دانی از بر می فرمودی و به جای خود می سرودی، فردی دیگر که فتح شهر بند فصاحت را مرد دیگر است نیز بکار افتاد بکار افکن، بیت:
گفتی به غمم بنشین یا از سر جان برخیز
فرمان برمت جانا بنشینم و برخیزم
خدایم در این دعوی صادق خواهد و دعوی را با معنی موافق، که از چون من خاکساری گزاف لایق نیست آن غزل را که «شهیدان کیند این همه خونین کفنان» اگر تا رجعت حفظ نکرده ای جریمه تا خیر« ای پادشه خوبان داد از غم تنهائی» را بر آن خواهم افزود. اختیار هر دو در دست شما است این نامه را بهرسه نگاشته ام و بنابر حرمت توحید و حشمت تجرید با یکی راز روان گذاشته اگر معذور و مغفور دارند شاید، بیت:
در چمن گل چه عجب خود عجب است اینکه ترا
از خط و چهر بهارین به گل اندر چمن است
هر کرا از پیر و جوان یابند قنبرک سارش عرض نیازی گویند، و در روی و رایش فرض نمازی جویند سردار اعلی الله مقامه گوید، بیت:
تا نشان از چشم و سر در شنعت از پیر و جوان
بر نگیرم از چه از روی جوان و از رای پیر
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی. امان این غزل اگر ملمع نبود سر دفتر انتخاب نخستین بود و زبان سراینده را از لالی دربارش دریا دریا گهر در آستین. دریغا که عربی ندانم و بی سوادان را فضیلت فروشی بی ادبی است، دو فردش مناسب بود نگارش رفت، بیت:
نگویم نسبتی دارم به نزدیکان درگاهت
که خود را بر تو می بندم به سالوسی و زراقی
قدح چون دور من افتد به هشیاران مجلس ده
مرا بگذار تا حیران بمانم چشم در ساقی
مرحوم مغفور معتمدالدوله مکرر در محفل عام می گفت : اگرم این فرد بخشند از در نیاز دفتر شعر و انشای خود را تمام دهم. خلاصه تا توانی از دیوان شیخ و خواجه که خداوند اشعار و غزلند، دست گزین فراگیر، و گرد درد از دل مستمع فرا پرداز، بیت:
چو گیری جام و دولت کامرانی
سرا بر ما سرود خسروانی
برآرد روزگارت از سه لب کام
لب یار و لب جوی و لب جام
بیت:
کافر آن کز حرم لعل قبا چهر تو روی
در حریمی که حریر سیهش پیرهن است
این دو بیت جزو که به تفریق تحریر افتاد جزو آن غزل است که سه فرد در پشت مسطر مسطور است، یک دهن خواهم به پهنای فلک.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۳۹
اگر مستفسر احوالم باشی روزم از تراکم ظلمت مهجوری نمونه شب است، و جانم دور از جان عزیزت مجاور لب. نه در وثاق به علت تنک سرمایگان اخلاف، برگ نشاط و سرور دارم و نه در اسواق معاشرت این هیچ کسان مختلف الاوضاع ساز انبساط و... با چنین خانه سقی الله دوزخ، با چنین خلق عفی الله ابلیس. دلم از زخمه زخم حوادث ریش و خاطرم ازین عمر ناگوار راضی به مرگ خویش. با وجود این فراخنای وسیع الفسحت گیتی به تنگم، و از فرط تنهایی در مدینه المومنین چون مسلمان در دیار فرنگ:
به هرکه می‌نگرم رخ نمی‌کند سویم
میان این همه بیگانه آشنایی نیست
بالجمله از زندگانی ملولم و آرزومند زاویه خمول، خوشا آنان که از این گریوه پر خطر بار رحلت بستند و از شامت صحبت مشت غر زن به سلامت رستند. نمی دانم تو در چه کاری و به کمند ناملایم کدام سلسله گرفتار. اقوال و افعال پر و پوچ خرهای اصطبل عالم شهوات برهمزن بساط فراغ است، یا در موانست آدم منشان فرشته خویت باده جان افزای خرمی در ایاغ، اگر فی الواقع ذریه جناب آدم این خران و زادگان رحم محترمه حضرت حوا این غران اند، عذر شیطان در عدم سجده مسموع است و آخرت باین واسطه که سلسله سلسله را به داراالبوار خلیع العذار زنجیر کشان برده و ... و مغفور:
به جز ارواح مکرم که ز دیوان ازل
به خداوندیشان خط غلامی دادم
خاک تن، باد روان، آب بقا آتش جان
بی تکلف به فدای ره ایشان بادم
پس از آن چند نفرگاه به زرگاه به زور
به همان شیوه که در فن جماع استادم
به نعوظ شتر وایر خر و ضربه گاو
مرده و زنده هفتاد و دو ملت گادم
آری به جواب تعلیقه جات سرکاری روی من سیاه است و خاطرم معترف به گناه مجاری حالات سلامتی را مفصلا مرقوم که مایه انبساط خاطر مودت ملزوم خواهد بود.
نظام قاری : قطعات
شمارهٔ ۲۲
درهم کشم چوچین قباروی از ملال
کر خاصک آورد که کند پوشش تنم
ور صوف قبرسی دهدم قاقمش بزیر
(اول کسی که لاف محبت زند منم)
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۱۶ - مهتران
هرکه را تا به . . . ایه بفشردم
آسمان مهتری بدو بسپرد
همه تازان من بزرگ شدند
من نمایم بچشم ایشان خرد
ای دریغا که می نه بتوانم
خویشتن را یکی به . . . ون دربرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
تا گریبان من اینک گرد دامانم گرفت
خاک دامنگیر غم آخر گریبانم گرفت
شهسوار غم که جز من مرد میدانی نداشت
در کمینم کرد تا آخر به میدانم گرفت
من که جنگ روبرو با عشق کردم سال‌ها
من نمی‌دانم چه کرد آخر که پنهانم گرفت
من شراری را به دامن تیز می‌کردم کزو
شعله‌ای در دامنم افتاد و در جانم گرفت
گفتی ای فیّاض دل را چون گرفت آن مه ز تو؟
چون گرفتن را نمی‌دانم!‌ ولی دانم گرفت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
شد بهار و هر کسی جایی وطن خوش می‌کند
عندلیب از گوشه‌ها کنج چمن خوش می‌کند
دودة آشفتگی را یک خلف جز من نماند
سال‌ها شد تیره‌بختی دل به من خوش می‌کند
بی‌نصیبی نیستم در هر فن از تعلیم عشق
خاطر مشکل پسندش تا چه فن خوش می‌کند!
از نسیمت لاله مرهم می‌نهد بر داغ خویش
گل ز بویت زخم خود را در چمن خوش می‌کند
تا بیفتد چشم مرهم بر رخش فیّاض ما
داغ خود را در درون پیرهن خوش می‌کند
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۰۴ - کاتب
شوخ کاتب کرد امشب بر کف دستم رقم
نیست در خاطر تو را اندیشه از لوح و قلم
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۹
رفت سوی خانه چون بنمود روی خویش را
تا نماید بر غریبان راه کوی خویش را
در نیابم لذتی از همزبانیهای یار
بس که می یابم پریشان، گفت وگوی خویش را
آن پری از من گریزان است و من از انفعال
می کنم پنهان ز مردم جست وجوی خویش را
بس که ورزیدم به او بیگانگی، نزدیک شد
کآشنای خود کنم، بیگانه خوی خویش را
با وجود وصل، در دل حسرت دیدار ماند
بس که یار از ناز برمی تافت روی خویش را
عالمی شد همچو میلی آهوی سر در کمند
چون گشوده از هم کمند مشکبوی خویش را
میرزا قلی میلی مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۲۵
وه که در کوی تو از بی‌اعتباری‌های خویش
آیدم صد خنده بر امیدواری‌های خویش
بعد ایامی که دل یک لحظه در بزم تو بود
شرمساری‌ها کشید از بی‌قراری‌های خویش