عبارات مورد جستجو در ۱۳۲ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
گرچه پیمانه ی می مشرق نور دگر است
باده را در گل رخسار، ظهور دگر است
دل مشتاق و زبانِ اَرَنی گوی کجاست؟
ور نه هر سنگ درین بادیه طور دگر است
هرکه را کشور دل ملک سلیمانی شد
در نظر هر دو جهان، دیدهٔ مور دگر است
چه عجب گر رود از نالهٔ من کوه ز جا
بر لبم زمزمه ی عشق، زبور دگر است
نمک عشق به داغ تو حلال است حزین
که نمکدان سخن را ز تو شور دگر است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۸
دوشینه دلم داشت به یاد تو سرودی
کز دیدهٔ مرغان حرم خواب ربودی
هر چشم زدن، دیدهٔ دریا نسبم را
غمهای تو از گریه سبکبار نمودی
غافل ز تو یک دم دل مشتاق نگردد
اذ لیس سوی وجهک فی عین شهودی
وقت است که خورشید رخت جلوه گر آید
قد قام من لبین، ظلامات وجودی
بار غم کونین، حزین افکند از دوش
در پای خم باده، کند هر که سجودی
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
داغی که بکاود سر پرشور کجاست؟
زخمی که گدازد دمِ ساطور کجاست؟
گرمی به دلم نمی کشد شعله، حزین
ای غیرت عشق، آتش طور کجاست؟
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
بر مشامم بوی جانان میرسد
بر لبم جان پای کوبان میرسد
نامده بیرون بشیر از شهر مصر
بوی پیراهن به کنعان می رسد
بر مشامم همره پیک صبا
بوی آن زلف پریشان می رسد
شست برنگرفته از یک چوبه تیر
بر دلم صد زخمه پیکان میرسد
مشنو ای جان از غبار ار زانکه گفت
درد مشتاقان به درمان میرسد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
هم در زمین و هم به سما می‌کنم سماع
چون نخل شعله در همه‌جا می‌کنم سماع
چون کاه باد برده به هر جا که می‌روم
در اشتیاق کاهربا می‌کنم سماع
جام میم پر از می و در دست رعشه‌دار
دور از صدای ساز و نوا می‌کنم سماع
چون ذره‌ای که می‌شود از آفتاب دور
تا گشته‌ام ز یار جدا می‌کنم سماع
در چشم اهل دل اثرم هست و بود نیست
عکسم من و در آینه‌ها می‌کنم سماع
یک‌جا عروسی است و دگرجای ماتم است
من در میان خوف و رجا می‌کنم سماع
قصاب طرفه شور جنونی است بر سرم
در آرزوی دار صفا می‌کنم سماع
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
هر سو نگریدیم کسی چون تو ندیدیم
اکنون نگرانیم که هر سو نگریدیم
شوریده سر اندر طلب سرو رسایت
هر چند دویدیم به جائی نرسیدیم
افسوس صد افسوس که اندر قدم دوست
جانی نفشاندیم و چه بسمل نطپیدیم
عمریست که از آتش شوق تو کبابیم
وز شربت دیدار تو روزی نچشیدیم
دل رفت و دلآرام نیامد ببر ما
جان بر لب و لعل نمکینی نمکیدیم
داغیم که از لاله رخی بهره نبردیم
مردیم که با سرو چمانی نچمیدم
آخر نه مگر لوح دل از غیر تو شستیم
یا چون قلم از شوق تو با سر ندویدیم
راندند به چوگان ز سر کوی تو ما را
چون گوی بدادیم سر و پا نکشیدیم
گر عهد مودت تو شکستی نشکستیم
ور رشتۀ الفت تو بریدی نبریدیم
در بند غمت بنده صفت حلقه به گوشیم
وز دام تو چون آهوی وحشی نرمیدیم
تشریف غمت بر دل و با درد فراقت
جفتیم ولی جامۀ طاقت ندریدیم
با مفتقر این نکته مسیحا دم ما گفت
ما در تو بجز آه دمادم ندمیدیم
قائم مقام فراهانی : نامه‌های عربی
مراسله قائم مقام به محمدعلی پاشا
سلام هب من ریاض القلب و تاه علی نسیم الخلد و هز من خمائل الانس وفاق شمایل القدس علی حضره الجاه و القدر و کعبه العز و الفخر و محیه الفضل و المجد و مهبط الشوق و الوجد و مختلف الاهواء و مجتمع الآراء و منتجع الآمال و مرتجع الاقبال، لازال محطا للرجال، محاطا بالجلال و بعد فالارواح جنود مجنده ما تناکر منها اختلف و ما تعارف ائتلف.
یا قوم اذنی لبعض انحی عاشقه
والاذن تعشق قبل العین احیانا
کانی ائتلفت مع الامیر الاجل فی عالم الازل و القیت حبا یدوم الی الابد و لایفوته طول الامد، بل یزید الحب علی الحب فلا املک عنان القلب کانما حثحثوا قوادمه اوام خشف بذی شت و طباق یطیر نحو جناب الامیر شوقا و وجدا و لا یبالی غورا و نجدا یا لیتنی کنت معه او اقدران اتبعه فما انا الاکامرئ ذهب الزمان ببعضه و ترک بعضه فی ارضه و قلبی فی مصر العزیز و جسمی فی ارض تبریز و من عجب الزمان حباه شخص ترحل بعضه و البعض باق و لقدها حبی فی عامی هذا عزم الحج و قصد البیت و کنت اعلل النفس بلعل و لینت، راجیا ان یساعدنی الجد بطوف البیت العتیق و وصل الخل الشفیق فلم تسعد فی الفرصه و ما رزقت الرخصه و صدنی الدهر عن مقصد الاصل و منعت من نعمه الوصل فسار الرکاب و رحل الصحاب و بقیت فردا فی العباد، نائیا عن نیل المراد، باکیا منحرفه الفوآد، فاتخذ المراسلات بدلاعن المواصلات و اخذت الیراع لکشف القناع عن وجه الحال و شرح نبذمما یحتویه البال فابی ان یکتب سوره الغرام و یدنو شعله الضرام لانی الآن من فوادح الامر و سوانح الدهر فی حاله لاتکشفها المقاله و لاتدرج فی الرساله و این الاقلام من شرح آلام تحرق نار الغضاء و یضیق عنها الفضاء و تجذر منهاالارض و السماء لاتسعها الطروس و ان تجدها الدروس و لن ینفذها الایام و لایبلغها الاعوام فان شئتم الوقوف علی بعض من حالی الکلیل فاسئلوا عن خلیلی الجلیل و سمیری الخبیر و امینی المکین حیدر علیخان، انه علیم بذات الصدور و امین بحفظ سری و کنت اخترته قدیما من صحبی و قربت مکانه عندی. حتی اتخذه ولدا و حسبته قلبا و کبدا فبعد ما وصل الی جنابکم و اناخ المطی ببابکم ینوب فی کل الامور عنی و ینظر الیکم بعینی و یجاوبکم بلسانی و یخبرکم عن جنانی و لما کان الاهداء و الاتحاف عاده بین الخلان الالاف، اهدیت بنادی الامیر الکبیر کساء من صوف قسمیر و ان کانت فی غایه الحقاره ولم تجزبعز الاماره لکنها ارسلت من بیت و لاینسب الی آل العباء و لا ضیران ینظر الامیر بعین القبول و یلبسه اقتداء بالرسول صلوات الله علیهم اجمعین الی یوم الدین نسئل الله ان یویدکم بجنوده و یدیم وجود کم بمنه وجوده.
آمین آمین والسلام خیر ختام ثبت الله قدمی یوم القیام
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۷
برگشتن عمر را نمود آمدنت
بسیار بکام شوق بود آمدنت
از آمدنت که نوبهار طربست
دانی که چه بهتر است زود آمدنت
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۶۵
ای مونس جان من بگاه و بیگاه
بی یاد تو کار دل تباهست تباه
مشتاق جمال تو چنانم که دمی
گر غایبم از خیال تو واویلاه
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۴۷ - مختوم به مدح شاه ولایت علی بن ابیطالب علیه السلام
گر به شمشیر توام قتل میسّر می شد
عمرم از زندگی خضر فرونتر می شد
کاش آن روز که دورم زتو می کرد فلک
روز محشر شده دور فلکی سر می شد
آستین گر نشدی سدّ ره سیل سرشک
هم چو کوی تو همه روی زمین تر می شد
آب چشمانم اگر آتش دل به نشاندی
دودم از فرق گذشته، به فلک بر می شد
دیدن روی ترا، مدت ایام کم است
کاش افزوده بر آن مدت دیگر می شد
خرم آن روز که چشم دل و جان، چون خورشید
از فروغ مه روی تو، منور می شد
می زدم بوسه مکرر به لب نوشینت
هر زمانم هوس قند، مکرر می شد
منظر دیده زهر سو گل و سنبل بودی
چون خیال رخ و زلف تو، مصور می شد
رگ خونم زدل و دیده گشودی غم هجر
بی توام هر مژه در دیده، چو خنجر می شد
از فراق قد چون سرو و رخ چون ماهت
رشک جو دیده و دل غیرت آذر می شد
جوی خون بود که از دیده به دامان می رفت
دود دل بود که از سر به فلک بر می شد
جان به شکرانه نثار قدمت می کردم
گر وصال تو بدین کار، میسر می شد
چون دم مرگ جمال شه مردان بینم
کاشکی زودترم مرگ، میسر می شد
از پی مدحت او، مدت ایام کم است
کاش افزوده بر آن مدت دیگر می شد
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۷
صاحبا شد مدتی تا شاهدان فکرتت
از طلبکاران خود دارند رخ اندر نقاب
شعر تو آب روان است و روانم تشنه است
چون روا داری که باشد تشنه محروم آب
لیک دوش از حامت گفت است طبع دوربین
آن چنان عذری که نتوان رد آن در هیچ باب
گفت معنی های او بکرند و ما نامحرمان
بکراز نا محرمان واجب شمار و اجتناب
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
کس نیست که کار ما برآرد
کار همه را خدا برآرد
خاک رهش ای سرشگ گِل ساز
تا یار در جفا برآرد
ز آن پیش که آه سرد و اشکم
باران شود و هوا برآرد
باشد که هوای کوی جانان
از کوی هوس مرا برآرد
گر سر بنهد ز غم خیالی
شوق تو سر از کجا برآرد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
من که با لعل تو فارغ ز می رنگینم
خون دل می خورم و در خور صد چندینم
دورم از دولت دیدار تو و نزدیک است
که ببینم رخ مقصود و چنین می بینم
زآن چو نافه خوشم از همدمی خون جگر
که نسیمی ست ز زلفت نفس مشگینم
پیش از آن دم که گریبان درم از غصّه چو گل
دامن آن به که ز خود غنچه صفت برچینم
گرم پرسیِّ توام سوخت چه باشد ای دوست
که زمانی ببری دردسر از بالینم
گر نباشد سبب اشعار خیالی که برد
پیش آن خسرو خوبان سخن شیرینم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
بلای جان من خسته سرو بالائیست
زخوان عشق مرا نعمتی والائیست
مراد دل طلبیدن زدوست خودکامیست
نه عاشقست که جز دوستش تمنائیست
مرو تو از پی دل گر چه طالب وصلست
که رفتن از پی دل منتهای خود رائیست
چو شمع انجمن افروز خاص و عام مباش
که قدر خود شکند شاهدی که هر جائیست
مرا زصحبت تنها چو جان و تن فرسود
کنون بگوشه عزلت هوای تنهائیست
بگوش تو نرسید ار فغان من شب هجر
زضعف بود مپندار کز شکیبائیست
چو دید دیده زلف و رخت بدل میگفت
محیط مرکز خورشید شام یلدائیست
ببخش بار خدایا بجرم آشفته
که گرچه زشت ولی مدح خوان زیبائیست
زشور عشق علی شهره ام بشیدائی
چو عندلیب که مشهور گل بشیدائیست
بر آستان تو با سر مگر طواف کنم
چرا که وادی ایمن نه جای هر پائیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
رنگ سخنت زان لب جان پرور سرخ است
رنگین بود آن نقل که از شکر سرخ است
آن لعل که در گوش تو ای زهره جبین است
بر خرمن ما سوختگان اخگر سرخ است
از موج سرشکم چو پر طایر بسمل
مرغان هوا را همه بال و پر سرخ است
از سوختنم دامان آفاق لبالب
چون سوده ی شنجرف ز خاکستر سرخ است
احسان جهان هر چه بود شکوه ندارد
هر زر که برآرند ز آتش، زر سرخ است
پرهیز سلیم از دل افروخته ی ما
دوزخ شرری ز آتش این مجمر سرخ است
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۹۴
چون شعله ز خویش باش افروختنی
ذاتی بود این هنر، نه آموختنی
کو آتش عشقی، که شده در تن من
چون رشته ی شمع، هر رگی سوختنی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
آرامم از خط تو رمیدن گرفته است
تا نکهت بهار دمیدن گرفته است
خون دلم ز پنجهٔ مژگان به راه او
دامان انتظار چکیدن گرفته است
صهبا به بزم تا نرسیده است نارس است
می در پیاله رنگ رسیدن گرفته است
وحشت مرا رساند به سر منزل وصال
آن صید را دلم ز رمیدن گرفته است
از فیض آبیاری می لاله های رنگ
جویا به باغ حسن دمیدن گرفته است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۴
چو انگشتان نایی دایما در رقص می آید
سرانگشت طبیب از جستن نبضم نیاساید
برای ما و خود در فکر خودسازی نمی افتد
مگر خودرای من بهر خدا خود را بیاراید
به اغوای طمع هر کس شود آبستن مردم
حذر از صحبتش اولاست کز وی فتنه ها زاید
نیارد مصقل ماه نوش از تیرگی بیرون
چنین گر از دلم آن تیغ ابرو زنگ برباید
نشاید غیر یاد وصل او دیگر تمنایی
لبش جویا به کام دل مکیدن باید و شاید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۸
صحبت بی نفاق یاران کو
گل بی خار این گلستان کو
مرض بیغمی شفا طلبست
آب نیسان چشم گریان کو
سر و سامان عاشقیم کجاست
سر گرفتم بجاست سامان کو
از شراب و کباب محرومیم
دل بریان و چشم گریان کو
ضامن خندهٔ هزار گلست
گریهٔ ابر نوبهاران کو
باز جویا ز لطف گفت امروز
عاشق بیدل غزلخوان کو؟
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۵
قاصد رسید و بوی خوشی باز میرسد
وین بوی خوش زیار سرافراز میرسد
ای از دو دیده دور چنان در دل منی
کز لب گشودنت بمن آواز میرسد
من زنده ام ببوی تو کز زلف عنبرین
بوی خوشت ز هند به شیراز میرسد
بازآ که گر تو باز نیایی ز اوج ناز
کی مرغ روح را بتو پرواز میرسد
بازآ که نیست صبرم و گر صبر هم بود
ناگاه مرگ خانه برانداز میرسد
کی بو صبا ز غنچه مکتوب ما برد
کاین راز سر بمهر به همراز میرسد
اهلی، ترا ز لعل لب آن مسیح دم
سحر سخن بپایه اعجاز میرسد