عبارات مورد جستجو در ۱۴۱ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
هستیم با تو بر سر عهد قدیم خویش
ما گم نکردهایم ره مستقیم خویش
در بیخودی ز جور تو کردم شکایتی
شرمندهام بسی ز گناه عظیم خویش
هرگز به بخت تیره خود برنیامدم
کافر زبون مباد به دست غنیم خویش
گر دیر کرد پرسش ما یار، عیب نیست
بیمار عشق، ناز کشد از حکیم خویش
شکر خدا که کوی خرابات منزل است
گر کعبه ره نداد مرا در حریم خویش
در حیرتم که از چه مرا کشت نکهتش
آن گل که مرده زنده کند از شمیم خویش
از ما مدار نکهت پیراهنی دریغ
گل کی کند مضایقهای در نسیم خویش
از قرب و بعد، شکر و شکایت نمیکنم
شستم در آب، دفتر امید و بیم خویش
زان توبه کردهای که شرابت نمیدهند
قدسی مباش غره به نفس سلیم خویش
ما گم نکردهایم ره مستقیم خویش
در بیخودی ز جور تو کردم شکایتی
شرمندهام بسی ز گناه عظیم خویش
هرگز به بخت تیره خود برنیامدم
کافر زبون مباد به دست غنیم خویش
گر دیر کرد پرسش ما یار، عیب نیست
بیمار عشق، ناز کشد از حکیم خویش
شکر خدا که کوی خرابات منزل است
گر کعبه ره نداد مرا در حریم خویش
در حیرتم که از چه مرا کشت نکهتش
آن گل که مرده زنده کند از شمیم خویش
از ما مدار نکهت پیراهنی دریغ
گل کی کند مضایقهای در نسیم خویش
از قرب و بعد، شکر و شکایت نمیکنم
شستم در آب، دفتر امید و بیم خویش
زان توبه کردهای که شرابت نمیدهند
قدسی مباش غره به نفس سلیم خویش
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷۰
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۳۱ - تعریف توکل و قصه رهزن فقیر شده و حال بتپرست تارک دنیا
زندهدلی بهر تماشای هند
رفت ز کشمیر به اقصای هند
راهزنی دید، شده خرقهپوش
لب به جز از ذکر الهی خموش
پختگی از هر طرف آموخته
چون نفس از گام زدن سوخته
وادی تجرید شده منزلش
رنگ تعلق نه در آب و گلش
رایحهای از نفسش مشک ناب
برگ گلی از چمنش آفتاب
در همه دل کرده چو اندیشه جا
با همه چشمی چو نگاه آشنا
فسق به تقویش مبدل شده
آرزوی نفس معطل شده
بسته دلش بر کمر از توبه کیش
عزم جدالش به جدلهای پیش
از عمل خویش گرفته کنار
شسته سیاهی ز بدن صبحوار
کرده به العفو بدل الصبوح
چیده گل توبه ز باغش نصوح
از می حق، مست اناالحق شده
نیستیاش هستی مطلق شده
شسته ز آلودگی نفس، دست
ماهی توفیق فکنده به شست
سوخته اعمال بد خویش را
ساخته مرهم جگر ریش را
آنچه توان گفت ز بد کان شده
کرده و از کرده پشیمان شده
بر زره کینه، تغافلفروش
خرقه رحمت چو سحابش به دوش
دانه تسبیح ز مژگان تر
در کفش از آبله سیرابتر
تافته رو از همه کس بی ریا
وز دو جهان، روی به سوی خدا
کرده سر کوه ندامت مقام
آمده قانع به حلال از حرام
دید جوان زندهدلش خیره ماند
وز روش روشن او تیره ماند
گفت به رهزن که چه حال است این
با همه نقصان، چه کمال است این
سوی ورع گشت که رهبر تو را؟
وز چه شد این ملک مسخر تو را؟
پیشه تو راهزنی بود و بس
بال خود از شهد تو شستی مگس
گشتهای از تیغ به تسبیح شاد
سبحه و تیغت که گرفته و که داد؟
قاید راه تو درین ره که شد؟
مشتری جنس تو در چه که شد؟
بادِ که افشاند بهار تو را؟
سنگ که زد شیشه کار تو را؟
نخل تو را بود جز آتش حرام
گلشن قدسش ز چه رو شد مقام؟
راهزن از وی چو شنید این مقال
دُر ز صدف ریخت به تقریر حال
گفت که روزی به هوای درم
دربدرم داشت سراغ کرم
قامت خود چون علم افراختم
وز مژه چون خامه قدم ساختم
کس خبر از کعبه جودم نداد
راه به بتخانه بخلم فتاد
از در بتخانه درون آمدم
بی درمی یافت که چون آمدم
خانهای از سیم و زر آراسته
بیشتر از خواسته، ناخواسته
رشک خم باده ز یاقوت ناب
روزن او، طعنهزن آفتاب
از زر و سیمش در و دیوار پر
همچو صدف فرش زمینش ز دُر
آب گهر گر حرکت داشتی
ساحتش از سیل بینباشتی
بود در آن خانه بتی از رخام
برهمنی برده به پیشش قیام
ناخنی از پنجه تواناترش
سلسله پا شده موی سرش
رشته جام ساخته زنار او
محض توجه شده در کار او
دل ز خیال همه پرداخته
عشق بتی را بت خود ساخته
بند تحیر زده بر پا و دست
بیحرکت مانده چو بت، بتپرست
گفتمش ای بر سر این گنج امیر
با قدری سیم و زرم دست گیر
رخ ز غم زر شده چون زر مرا
مفلسی آورده بدین در مرا
من ز فراق درمم خوار و زار
خفته تو بر روی درم سکهوار
بخل مکن پیشه به دلسوزیام
بر تو نوشتهست قضا روزیام
عشق درم در دلم افکنده شور
گر تو نبخشی، بستانم به زور
کیسه تهی، دست تهی، دل تهی
نیست در افلاس مرا کوتهی
حسرت زرهای توام کرده داغ
ساخته روشن طمعم را چراغ
من به سوال از وی و او در جواب
لب ز سخن شسته به هفتاد آب
کرده سکوت ابدی اختیار
همچو زبانی که بیفتد ز کار
جامه چو بر قد سوالم ندوخت
چهرهام از آتش کین برفروخت
تا به غضب تیغ برافراشتم
تخم وجودش به عدم کاشتم
بر قفسش تیغ چو روزن گشاد
مرغ دلش در قدم بت فتاد
داعیه کردم که ببینم دلش
تا چه شد از سجده بت حاصلش
دست چو بردم به دل بتپرست
جای دل او بتم آمد به دست
بس که دلش واله و حیران شده
آینه صورت جانان شده
آینهاش لیک همآغوش زنگ
عکس در او مانده چو صورت به سنگ
بر دلش افتاد مرا چون نظر
آتش غیرت ز دلم کرد سر
تیغ فکندم ز میان در زمان
دامن پرهیز زدم بر میان
درصدد ترک مناهی شدم
محرم توفیق الهی شدم
کم ز برهمن نه ای، ای خودپرست
دامن حق را نگذاری ز دست
چند چو بهمان و فلان زیستن؟
کم ز برهمن نتوان زیستن
ای به گمان خوش که مگر عاقلی
غافلی از خود، که عجب غافلی
بر هوس خود چو شکست آوری
دامن معشوق به دست آوری
گرچه به هر حرف نهد خامه سر
لیکن ازان حرف ندارد خبر
واله معشوق شو آیینهوار
کز تو شود صورت او آشکار
چشمه فیض از دل دانا طلب
گوهر سیراب ز دریا طلب
نغمه ناهید ز ناهید پرس
راه به خورشید، ز خورشید پرس
شعله نماید به خود از نور خویش
راه به پروانه مهجور خویش
تا نکند مرغ، غلط، راه باغ
هر طرف افروخته گل صد چراغ
رفت ز کشمیر به اقصای هند
راهزنی دید، شده خرقهپوش
لب به جز از ذکر الهی خموش
پختگی از هر طرف آموخته
چون نفس از گام زدن سوخته
وادی تجرید شده منزلش
رنگ تعلق نه در آب و گلش
رایحهای از نفسش مشک ناب
برگ گلی از چمنش آفتاب
در همه دل کرده چو اندیشه جا
با همه چشمی چو نگاه آشنا
فسق به تقویش مبدل شده
آرزوی نفس معطل شده
بسته دلش بر کمر از توبه کیش
عزم جدالش به جدلهای پیش
از عمل خویش گرفته کنار
شسته سیاهی ز بدن صبحوار
کرده به العفو بدل الصبوح
چیده گل توبه ز باغش نصوح
از می حق، مست اناالحق شده
نیستیاش هستی مطلق شده
شسته ز آلودگی نفس، دست
ماهی توفیق فکنده به شست
سوخته اعمال بد خویش را
ساخته مرهم جگر ریش را
آنچه توان گفت ز بد کان شده
کرده و از کرده پشیمان شده
بر زره کینه، تغافلفروش
خرقه رحمت چو سحابش به دوش
دانه تسبیح ز مژگان تر
در کفش از آبله سیرابتر
تافته رو از همه کس بی ریا
وز دو جهان، روی به سوی خدا
کرده سر کوه ندامت مقام
آمده قانع به حلال از حرام
دید جوان زندهدلش خیره ماند
وز روش روشن او تیره ماند
گفت به رهزن که چه حال است این
با همه نقصان، چه کمال است این
سوی ورع گشت که رهبر تو را؟
وز چه شد این ملک مسخر تو را؟
پیشه تو راهزنی بود و بس
بال خود از شهد تو شستی مگس
گشتهای از تیغ به تسبیح شاد
سبحه و تیغت که گرفته و که داد؟
قاید راه تو درین ره که شد؟
مشتری جنس تو در چه که شد؟
بادِ که افشاند بهار تو را؟
سنگ که زد شیشه کار تو را؟
نخل تو را بود جز آتش حرام
گلشن قدسش ز چه رو شد مقام؟
راهزن از وی چو شنید این مقال
دُر ز صدف ریخت به تقریر حال
گفت که روزی به هوای درم
دربدرم داشت سراغ کرم
قامت خود چون علم افراختم
وز مژه چون خامه قدم ساختم
کس خبر از کعبه جودم نداد
راه به بتخانه بخلم فتاد
از در بتخانه درون آمدم
بی درمی یافت که چون آمدم
خانهای از سیم و زر آراسته
بیشتر از خواسته، ناخواسته
رشک خم باده ز یاقوت ناب
روزن او، طعنهزن آفتاب
از زر و سیمش در و دیوار پر
همچو صدف فرش زمینش ز دُر
آب گهر گر حرکت داشتی
ساحتش از سیل بینباشتی
بود در آن خانه بتی از رخام
برهمنی برده به پیشش قیام
ناخنی از پنجه تواناترش
سلسله پا شده موی سرش
رشته جام ساخته زنار او
محض توجه شده در کار او
دل ز خیال همه پرداخته
عشق بتی را بت خود ساخته
بند تحیر زده بر پا و دست
بیحرکت مانده چو بت، بتپرست
گفتمش ای بر سر این گنج امیر
با قدری سیم و زرم دست گیر
رخ ز غم زر شده چون زر مرا
مفلسی آورده بدین در مرا
من ز فراق درمم خوار و زار
خفته تو بر روی درم سکهوار
بخل مکن پیشه به دلسوزیام
بر تو نوشتهست قضا روزیام
عشق درم در دلم افکنده شور
گر تو نبخشی، بستانم به زور
کیسه تهی، دست تهی، دل تهی
نیست در افلاس مرا کوتهی
حسرت زرهای توام کرده داغ
ساخته روشن طمعم را چراغ
من به سوال از وی و او در جواب
لب ز سخن شسته به هفتاد آب
کرده سکوت ابدی اختیار
همچو زبانی که بیفتد ز کار
جامه چو بر قد سوالم ندوخت
چهرهام از آتش کین برفروخت
تا به غضب تیغ برافراشتم
تخم وجودش به عدم کاشتم
بر قفسش تیغ چو روزن گشاد
مرغ دلش در قدم بت فتاد
داعیه کردم که ببینم دلش
تا چه شد از سجده بت حاصلش
دست چو بردم به دل بتپرست
جای دل او بتم آمد به دست
بس که دلش واله و حیران شده
آینه صورت جانان شده
آینهاش لیک همآغوش زنگ
عکس در او مانده چو صورت به سنگ
بر دلش افتاد مرا چون نظر
آتش غیرت ز دلم کرد سر
تیغ فکندم ز میان در زمان
دامن پرهیز زدم بر میان
درصدد ترک مناهی شدم
محرم توفیق الهی شدم
کم ز برهمن نه ای، ای خودپرست
دامن حق را نگذاری ز دست
چند چو بهمان و فلان زیستن؟
کم ز برهمن نتوان زیستن
ای به گمان خوش که مگر عاقلی
غافلی از خود، که عجب غافلی
بر هوس خود چو شکست آوری
دامن معشوق به دست آوری
گرچه به هر حرف نهد خامه سر
لیکن ازان حرف ندارد خبر
واله معشوق شو آیینهوار
کز تو شود صورت او آشکار
چشمه فیض از دل دانا طلب
گوهر سیراب ز دریا طلب
نغمه ناهید ز ناهید پرس
راه به خورشید، ز خورشید پرس
شعله نماید به خود از نور خویش
راه به پروانه مهجور خویش
تا نکند مرغ، غلط، راه باغ
هر طرف افروخته گل صد چراغ
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۳۷ - در بیان شهادت جناب حر(ع)
روز عاشورا چو حر نامدار
دید شد شور قیامت آشکار
چون خلیلالله در کوی منا
گشته شاه دین مهیای فدا
کوفیان کافر دنیارست
شسته از دین پیمبر جمله دست
لشگر شیطان گرفته در میان
نقطه توحید را پرگار سان
کرد از رخسار حر پرواز رنگ
گشت عقل و جهل او سرگرم جنگ
عقل گفتا این عزیز مصطفی است
جهل گفتا دو دور اشقیا است
عقل گفتا با شهیدان یار باش
جهل گفت از عمر برخوردار باش
عقل گفتا در رضای حق بکوش
جهل گفتا چشم از نسیه بپوش
عقل گفت این تشنه لب مهمان تست
جهل گفتا موسم جولان تست
عقل گفت ای حر پشیمان میشوی
جهل گفتا صاحب نان میشوی
عقل گفت ای حر حسین بییاور است
جهل گفتا جاه و منصب بهتر است
عقل گفتا با حسین بگذر ز جنگ
جهل گفتا چون کنی با نام و ننگ
عقل دامانش سوی جنت کشید
جهل گفتا میدهد خلعت یزید
آخر از امداد عقل پربها
حر شد از گرداب تاریکی رها
با سری از خجلت افکنده به زیر
شد بر سبط رسول بینظیر
کرد بر فرزند پیغمبر سلام
گفت کای دارای گردون احتشام
ای بدرالملک ایمان شهریار
من ندانستم شود این گونه کار
چون نمیدانستم از ره چاه را
روز اول بر تو بستم راه را
او فکندم از نخستین ای جناب
در دل اهل حریمت اضطراب
توبه کردم بندهات را بندهام
تا قیامت از رخت شرمندهام
بگذران شاها سرم را از سپهر
بر مس قلبم بزن اکسیر مهر
ساز صافی از صفا آئینهام
دست محرومی منه بر سینهام
توبهام را کن قبول و از وداد
بر من عاصی بده اذن جهاد
مظهر لطف خداوند و دود
از عذار حر غبار غم زدود
گفت ای شورید آزرده جان
این زمان هستی تو بر ما میهمان
مهمان را کس نسازد بیدریغ
در چنین روزی میان تیر و تیغ
زد شرر فرمان شه بر جان حر
دیده را از اشک چون در کرد پر
یعنی ای پرورده خیر الانام
گر بود از بهر مهمان احترام
از چه پس نبود ترحم سوی تو
هر کسی تیغی کشد بر روی تو
اهلبیتت را لب آب روان
میرود سوز عطش بر آسمان
چشم خود پوشیده این قوم جهول
از حدیث «اکرم الضیف» رسول
حرمله اندر کمان بنهاد تیر
بهر حلق اصغر ناخورده شیر
کرد منقذ یتیر تیغ آبدار
بهر فرق اکبر نسرین عذار
ایستاده شمر بهر کینهات
تا زند چکمه به روی سینهات
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
دید شد شور قیامت آشکار
چون خلیلالله در کوی منا
گشته شاه دین مهیای فدا
کوفیان کافر دنیارست
شسته از دین پیمبر جمله دست
لشگر شیطان گرفته در میان
نقطه توحید را پرگار سان
کرد از رخسار حر پرواز رنگ
گشت عقل و جهل او سرگرم جنگ
عقل گفتا این عزیز مصطفی است
جهل گفتا دو دور اشقیا است
عقل گفتا با شهیدان یار باش
جهل گفت از عمر برخوردار باش
عقل گفتا در رضای حق بکوش
جهل گفتا چشم از نسیه بپوش
عقل گفت این تشنه لب مهمان تست
جهل گفتا موسم جولان تست
عقل گفت ای حر پشیمان میشوی
جهل گفتا صاحب نان میشوی
عقل گفت ای حر حسین بییاور است
جهل گفتا جاه و منصب بهتر است
عقل گفتا با حسین بگذر ز جنگ
جهل گفتا چون کنی با نام و ننگ
عقل دامانش سوی جنت کشید
جهل گفتا میدهد خلعت یزید
آخر از امداد عقل پربها
حر شد از گرداب تاریکی رها
با سری از خجلت افکنده به زیر
شد بر سبط رسول بینظیر
کرد بر فرزند پیغمبر سلام
گفت کای دارای گردون احتشام
ای بدرالملک ایمان شهریار
من ندانستم شود این گونه کار
چون نمیدانستم از ره چاه را
روز اول بر تو بستم راه را
او فکندم از نخستین ای جناب
در دل اهل حریمت اضطراب
توبه کردم بندهات را بندهام
تا قیامت از رخت شرمندهام
بگذران شاها سرم را از سپهر
بر مس قلبم بزن اکسیر مهر
ساز صافی از صفا آئینهام
دست محرومی منه بر سینهام
توبهام را کن قبول و از وداد
بر من عاصی بده اذن جهاد
مظهر لطف خداوند و دود
از عذار حر غبار غم زدود
گفت ای شورید آزرده جان
این زمان هستی تو بر ما میهمان
مهمان را کس نسازد بیدریغ
در چنین روزی میان تیر و تیغ
زد شرر فرمان شه بر جان حر
دیده را از اشک چون در کرد پر
یعنی ای پرورده خیر الانام
گر بود از بهر مهمان احترام
از چه پس نبود ترحم سوی تو
هر کسی تیغی کشد بر روی تو
اهلبیتت را لب آب روان
میرود سوز عطش بر آسمان
چشم خود پوشیده این قوم جهول
از حدیث «اکرم الضیف» رسول
حرمله اندر کمان بنهاد تیر
بهر حلق اصغر ناخورده شیر
کرد منقذ یتیر تیغ آبدار
بهر فرق اکبر نسرین عذار
ایستاده شمر بهر کینهات
تا زند چکمه به روی سینهات
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۳
از کمال خویش نالم نی ز جور روزگار
زیر بار خود بود دستم، چو شاخ میوه دار
معصیت را خرد مشمر در دیار بندگی
عالمی را می توان آتش زدن از یک شرار
یاد منگر نگذرد از خاطر او دور نیست
آفتاب آن جا که باشد، سایه را نبود گذار
تهمت عیش از می گلرنگ، بیجا می کشم
گریهٔ خونین بود چون شیشه ما را درکنار
در هوای آنکه بنماید رخ، آن صبح امید
جان به کف دارد حزین ، چون شمع از بهر نثار
زیر بار خود بود دستم، چو شاخ میوه دار
معصیت را خرد مشمر در دیار بندگی
عالمی را می توان آتش زدن از یک شرار
یاد منگر نگذرد از خاطر او دور نیست
آفتاب آن جا که باشد، سایه را نبود گذار
تهمت عیش از می گلرنگ، بیجا می کشم
گریهٔ خونین بود چون شیشه ما را درکنار
در هوای آنکه بنماید رخ، آن صبح امید
جان به کف دارد حزین ، چون شمع از بهر نثار
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۴ - ذکر شهادت حرّ بن یزید ریاحی علیه الرّحمه و الرضون
از حدیث شاه حرّ ابن یزید
از ندامت دست بر دندان گزید
باره راند و قصد پور سعد کرد
گفت خواهی راند با این شه نبرد
گفت آری جنگهای پر گزند
تا پرد سر ها ز تن کیف ها زرند
گفت آنچه گفت زانچندین خصال
نیست حاجز مر شما را زین قبال
گفت امیرت آن نمی دارد قبول
من نتابم هم ز حکم او عدول
چونشنید این گفت او آنخوشخصال
گفت با خودئ با دو صد حزن و ملال
کایدریغا رفت فرجامم بباد
کاین همه انجام از آن آغاز زاد
ایدریغ از بخت بدفرجام من
کاش میبودی ستردن مام من
این بگفت و خواست قصد شاه کرد
روی توبه سوی وجه الله کرد
نفس بگرفتن عنان که پایدار
باره واپس ران بترس از ننگ و عار
عقل گفتش رو که عار از نار به
جور یار از صحبت اغیار به
نفس گفتش مگذر از دنیا و مال
عقل گفتش هان بیندیش از مآل
نفس گفتا نقد بر نسیه مده
عقل گفت این نسیه از صد نقد به
نفس گفت از عمر برخوردار باش
عقل گفتا عمر شد بیدار باش
زین کشاکشهای نفس و عقل پیر
نفس شد مغلوب عقل پیر چیر
عشق آمد بر سرش با صد شتاب
باره پیش آورد و بگرفتنش رکاب
کرد بر یکران اقبالش سوار
گفت هین یسکر برای تو کوی یار
وقت بس دور است و ره دور ایفتی
ترسمت از کاروان واپس فتی
جان بکف بر گیر و با صد عجز و ذل
سر بنه بر پای آن سلطان کل
چون بهوش آمد ز خواب آنمیرراد
رعشه بر تن لرزه بر جانش فتاد
لرز لرزان سوی ره بنهاد روی
دمبدم با نفس خود در گفتگوی
آن یکی دیدش بدینحال شگفت
از شگفت انگشت بر دندان گرفت
با تحیر گفت کای شیر دلیر
در دلیری می نبودت کس نظیر
هین چه بودت کاینچنین لرزی بخویش
گفت کاری بس عجب دارم به پیش
خود میان نار و جنت بینمی
می ندانم زانمی یا زینمی
نور و نارم در میان دارد بجد
چون نه لرزم در میان ایندو ضد
تا کدامین ز بند و پا یابم برد
آتشم سوزد و یا آبم برد
این بگفت و کرد یکسو کار را
گفت نفروشم بدنیا یار را
آنکه یوسف را بدهم میفروخت
خرمن خویش از سیه بختی بسوخت
عاشقانه راند باره سوی شاه
با تضرع گفت کای باب اله
با دو صد عذرت بدرگاه آمدم
کن قبولم گر چه بی گاه آمدم
تائبم بگشا برویم باب را
دوست میدارد خدا ثواب را
با امید عفو تقصیر آمدم
زود بخشا گر چه بس دیر آمدم
وحشیم آورده ام رو بر رسول
ای محمد توبۀ من کن قبول
گر چه حرّم ای خداوند جلیل
لبیک در پیش توام عبد ذلیل
طوق منت باز نه برگردنم
می ببر هر جا که خواهی بردنم
آمدم سوی سلیمان دیو وار
تا از او گیرم نگین زینهار
ای سلیمان هین به بخشا خاتمم
بر بساط بندگی کن محرمم
تا بدین روی سیه کشته شوم
رنگ دیوی هشته افرشته شوم
گر بلیسم توبه کردم نک ز شر
پیشت آوردم سجود ای بوالبشر
آنچه کردم با من ناکرده گیر
وان سجود اولین آورده گیر
شاه چون دید آن تضرع کردنش
کرد طوق بندگی بر گردنش
گفت باز آ که در توبه است باز
هین بگیر از عفو ما خط جواز
اندرآ که کس ز احرار و عبید
روی نومیدی در ایندرگه ندید
کرد و صد جرم عظیم آوردۀ
غم مخور رو بر کریم آوردۀ
اندر آ گر دیر و گر زود آمدی
خوش بمنزلگاه مقصود آمدی
هین عصای شیر باز افکن ز کف
موسیا نه پیش تازولا تخف
گفت کایشاهان غلام درگهت
چون در اول من شدم خار رهت
هم مرا نک پیشتاز جنگ کن
در قطار عشق پیشاهنگ کن
رخصتم ده تا کنم خود را فدا
بر غلامان درت ای مقتدا
شاه دادش رخصت جنگ و جهاد
رستمانه رو به لشگر گه نهاد
تاخت سوی رزمگه چونشیر مست
خط آزادی ز شاه دین بدست
بادۀ عشقش ز سر بر بوده هوش
آمده چونخم ز سرشاری بجوش
بانگ زد آن شیر نی زار دغا
بر گروه کوفیان بیوفا
کای سمر در بیوفائی نامتان
با دیار سوگواری مام تان
این امامیرا که محبوب حق است
قره العین نبی مطلق است
دعوتش کردید و رو برتافتید
بی سبب بر کشتنش بشتافتید
آب را که دام و ددد نوشند از او
از شقاوت باز بستیدش برو
غنچه های نونهال گلش اش
برگ ریزان از عطش بر دامنش
زعفرانی از عطش رنگ شقیق
گشته از تاب درون نیلی عقیق
چون زیاری تن ز دیدش ایگروه
واهلیدش رو نهد بر دشت و کوه
ای بدا امت که خوش کردید ادا
حق پاداش رسالت با خدا
شکر لله که شهنشاه نبیل
شد در این ظلمت مرا خضر دلیل
بخت بردم تشنه لب تا کوی او
خوردم آب زندگی از جوی او
بوی جان آورد باد از گلشن اش
پی بیوسف بردم از پیراهنش
با مسیح زنده دل همره شدم
تک خلاص از دیدۀ اکمه شدم
زین سپس گر تیر بارد بر سرم
یار چون اهل است با جان میخرم
منکه با عشق خلیل الله خوشم
گو کشد نمرود سوی آتشم
منکه با موسی زدم خود را به نیل
گو کند فرعون خونمن سبیل
این بگفت و تاخت سوی رزمگاه
زد چو شاهینی بیک هامون سپاه
بس یلان از مشرکان در خاک کرد
خاکرا از لوت ایشان پاک کرد
پر دلانرا مغزها در جوش از او
بر زمین غلطیده بار دوش از او
بسکه خون بارید بر خاک از هوا
شد عقیقستان زمین نینوا
گه سواره که پیاده جنگ کرد
عرصه را بر لشگر کین تنگ کرد
چون ز پا افتاد آن شیر دلیر
با تضرع گفت شاها دستگیر
دست گیر از دست خلاق قدیر
ای تو جمله انبیا را دستگیر
ای تو بر آدم دمیده روحرا
ای تو از طوفان رهانده نوحرا
ای تو از یم کرده موسی را رها
کرده در دستش عصا را اژدها
ای انیس یوسف مصری بچاه
داده از چاهش مکان بر اوج ماه
ای نیا را فخر بر چونتو سلیل
کرده آتش از گلستان بر خلیل
ای تو داده فدیه اسماعیل را
ای تو بینا کرده اسرائیل را
ایمجیب دعویه یونس به یم
ای نجاتش داده از ظلمات غم
ای تو بالا برده روح الله را
کرده القا بر یهود اشباه را
ای تو شهپر داده در دائیل را
دستگیری کرده صلصائیل را
خواهم اینک جان سپردن در رهت
ماه تو دیدن جمال چونمهت
شه طبیبانه به بالین آمدش
در فشان از چشم خونین آمدش
چشم حق بین بر رخ شه برگشود
گفت کایفرمان وه ملک وجود
کاش صد جان بود اندر پیکرم
تا بجان دادن تو آئی بر سرم
قدر چه بود چون من افسرده را
ای مسیحا زنده کردی مرده را
هرگز اینطالع نبودم در حساب
که نوازد ذرۀ را آفتاب
پشه را کی بود آن قدر و خطر
کش همائی سایه اندازد بسر
چشم دارم ایخدیو ذوالمنم
کز رضای خویش داری ایمنم
دست حق دستی برویش باز سود
خون و خاک از روی پاکش بر زدود
گفت آری شاد باش و شاه باش
بر سپهر کامرانی ماه باش
باد در دنیا و عقبی کام تو
آنچنان کت نام کرده مام تو
این بشارترا چو حرزان لب شنفت
شاهرا خوش باد گفت و خوش بخفت
پر زنان بر دامن شه جان فشاند
لیک نامی مرد نامش زنده ماند
از ندامت دست بر دندان گزید
باره راند و قصد پور سعد کرد
گفت خواهی راند با این شه نبرد
گفت آری جنگهای پر گزند
تا پرد سر ها ز تن کیف ها زرند
گفت آنچه گفت زانچندین خصال
نیست حاجز مر شما را زین قبال
گفت امیرت آن نمی دارد قبول
من نتابم هم ز حکم او عدول
چونشنید این گفت او آنخوشخصال
گفت با خودئ با دو صد حزن و ملال
کایدریغا رفت فرجامم بباد
کاین همه انجام از آن آغاز زاد
ایدریغ از بخت بدفرجام من
کاش میبودی ستردن مام من
این بگفت و خواست قصد شاه کرد
روی توبه سوی وجه الله کرد
نفس بگرفتن عنان که پایدار
باره واپس ران بترس از ننگ و عار
عقل گفتش رو که عار از نار به
جور یار از صحبت اغیار به
نفس گفتش مگذر از دنیا و مال
عقل گفتش هان بیندیش از مآل
نفس گفتا نقد بر نسیه مده
عقل گفت این نسیه از صد نقد به
نفس گفت از عمر برخوردار باش
عقل گفتا عمر شد بیدار باش
زین کشاکشهای نفس و عقل پیر
نفس شد مغلوب عقل پیر چیر
عشق آمد بر سرش با صد شتاب
باره پیش آورد و بگرفتنش رکاب
کرد بر یکران اقبالش سوار
گفت هین یسکر برای تو کوی یار
وقت بس دور است و ره دور ایفتی
ترسمت از کاروان واپس فتی
جان بکف بر گیر و با صد عجز و ذل
سر بنه بر پای آن سلطان کل
چون بهوش آمد ز خواب آنمیرراد
رعشه بر تن لرزه بر جانش فتاد
لرز لرزان سوی ره بنهاد روی
دمبدم با نفس خود در گفتگوی
آن یکی دیدش بدینحال شگفت
از شگفت انگشت بر دندان گرفت
با تحیر گفت کای شیر دلیر
در دلیری می نبودت کس نظیر
هین چه بودت کاینچنین لرزی بخویش
گفت کاری بس عجب دارم به پیش
خود میان نار و جنت بینمی
می ندانم زانمی یا زینمی
نور و نارم در میان دارد بجد
چون نه لرزم در میان ایندو ضد
تا کدامین ز بند و پا یابم برد
آتشم سوزد و یا آبم برد
این بگفت و کرد یکسو کار را
گفت نفروشم بدنیا یار را
آنکه یوسف را بدهم میفروخت
خرمن خویش از سیه بختی بسوخت
عاشقانه راند باره سوی شاه
با تضرع گفت کای باب اله
با دو صد عذرت بدرگاه آمدم
کن قبولم گر چه بی گاه آمدم
تائبم بگشا برویم باب را
دوست میدارد خدا ثواب را
با امید عفو تقصیر آمدم
زود بخشا گر چه بس دیر آمدم
وحشیم آورده ام رو بر رسول
ای محمد توبۀ من کن قبول
گر چه حرّم ای خداوند جلیل
لبیک در پیش توام عبد ذلیل
طوق منت باز نه برگردنم
می ببر هر جا که خواهی بردنم
آمدم سوی سلیمان دیو وار
تا از او گیرم نگین زینهار
ای سلیمان هین به بخشا خاتمم
بر بساط بندگی کن محرمم
تا بدین روی سیه کشته شوم
رنگ دیوی هشته افرشته شوم
گر بلیسم توبه کردم نک ز شر
پیشت آوردم سجود ای بوالبشر
آنچه کردم با من ناکرده گیر
وان سجود اولین آورده گیر
شاه چون دید آن تضرع کردنش
کرد طوق بندگی بر گردنش
گفت باز آ که در توبه است باز
هین بگیر از عفو ما خط جواز
اندرآ که کس ز احرار و عبید
روی نومیدی در ایندرگه ندید
کرد و صد جرم عظیم آوردۀ
غم مخور رو بر کریم آوردۀ
اندر آ گر دیر و گر زود آمدی
خوش بمنزلگاه مقصود آمدی
هین عصای شیر باز افکن ز کف
موسیا نه پیش تازولا تخف
گفت کایشاهان غلام درگهت
چون در اول من شدم خار رهت
هم مرا نک پیشتاز جنگ کن
در قطار عشق پیشاهنگ کن
رخصتم ده تا کنم خود را فدا
بر غلامان درت ای مقتدا
شاه دادش رخصت جنگ و جهاد
رستمانه رو به لشگر گه نهاد
تاخت سوی رزمگه چونشیر مست
خط آزادی ز شاه دین بدست
بادۀ عشقش ز سر بر بوده هوش
آمده چونخم ز سرشاری بجوش
بانگ زد آن شیر نی زار دغا
بر گروه کوفیان بیوفا
کای سمر در بیوفائی نامتان
با دیار سوگواری مام تان
این امامیرا که محبوب حق است
قره العین نبی مطلق است
دعوتش کردید و رو برتافتید
بی سبب بر کشتنش بشتافتید
آب را که دام و ددد نوشند از او
از شقاوت باز بستیدش برو
غنچه های نونهال گلش اش
برگ ریزان از عطش بر دامنش
زعفرانی از عطش رنگ شقیق
گشته از تاب درون نیلی عقیق
چون زیاری تن ز دیدش ایگروه
واهلیدش رو نهد بر دشت و کوه
ای بدا امت که خوش کردید ادا
حق پاداش رسالت با خدا
شکر لله که شهنشاه نبیل
شد در این ظلمت مرا خضر دلیل
بخت بردم تشنه لب تا کوی او
خوردم آب زندگی از جوی او
بوی جان آورد باد از گلشن اش
پی بیوسف بردم از پیراهنش
با مسیح زنده دل همره شدم
تک خلاص از دیدۀ اکمه شدم
زین سپس گر تیر بارد بر سرم
یار چون اهل است با جان میخرم
منکه با عشق خلیل الله خوشم
گو کشد نمرود سوی آتشم
منکه با موسی زدم خود را به نیل
گو کند فرعون خونمن سبیل
این بگفت و تاخت سوی رزمگاه
زد چو شاهینی بیک هامون سپاه
بس یلان از مشرکان در خاک کرد
خاکرا از لوت ایشان پاک کرد
پر دلانرا مغزها در جوش از او
بر زمین غلطیده بار دوش از او
بسکه خون بارید بر خاک از هوا
شد عقیقستان زمین نینوا
گه سواره که پیاده جنگ کرد
عرصه را بر لشگر کین تنگ کرد
چون ز پا افتاد آن شیر دلیر
با تضرع گفت شاها دستگیر
دست گیر از دست خلاق قدیر
ای تو جمله انبیا را دستگیر
ای تو بر آدم دمیده روحرا
ای تو از طوفان رهانده نوحرا
ای تو از یم کرده موسی را رها
کرده در دستش عصا را اژدها
ای انیس یوسف مصری بچاه
داده از چاهش مکان بر اوج ماه
ای نیا را فخر بر چونتو سلیل
کرده آتش از گلستان بر خلیل
ای تو داده فدیه اسماعیل را
ای تو بینا کرده اسرائیل را
ایمجیب دعویه یونس به یم
ای نجاتش داده از ظلمات غم
ای تو بالا برده روح الله را
کرده القا بر یهود اشباه را
ای تو شهپر داده در دائیل را
دستگیری کرده صلصائیل را
خواهم اینک جان سپردن در رهت
ماه تو دیدن جمال چونمهت
شه طبیبانه به بالین آمدش
در فشان از چشم خونین آمدش
چشم حق بین بر رخ شه برگشود
گفت کایفرمان وه ملک وجود
کاش صد جان بود اندر پیکرم
تا بجان دادن تو آئی بر سرم
قدر چه بود چون من افسرده را
ای مسیحا زنده کردی مرده را
هرگز اینطالع نبودم در حساب
که نوازد ذرۀ را آفتاب
پشه را کی بود آن قدر و خطر
کش همائی سایه اندازد بسر
چشم دارم ایخدیو ذوالمنم
کز رضای خویش داری ایمنم
دست حق دستی برویش باز سود
خون و خاک از روی پاکش بر زدود
گفت آری شاد باش و شاه باش
بر سپهر کامرانی ماه باش
باد در دنیا و عقبی کام تو
آنچنان کت نام کرده مام تو
این بشارترا چو حرزان لب شنفت
شاهرا خوش باد گفت و خوش بخفت
پر زنان بر دامن شه جان فشاند
لیک نامی مرد نامش زنده ماند
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸
کردی ز غم آباد چو کاشانۀ ما را
بازآ و ببین مونس همخانه ی ما را
مگذار که ویرانه شود از غم هجران
آباد چو کردی دل ویرانه ما را
زلف تو چه حاجت که بیارد همه زنجیر
یک سلسله زان بس دل دیوانه ما را
پروانۀ دل در طلب شمع رخ تست
پروا نکند شمع تو پروانه ی ما را
ای دیده چو دریا بشدی در بفشاندی
آور به نظر آن در یک دانه ی ما را
ای شاهدی ار مرد رهی رو به رهی کن
بنگر روش کوشش مردانه ی ما را
بازآ و ببین مونس همخانه ی ما را
مگذار که ویرانه شود از غم هجران
آباد چو کردی دل ویرانه ما را
زلف تو چه حاجت که بیارد همه زنجیر
یک سلسله زان بس دل دیوانه ما را
پروانۀ دل در طلب شمع رخ تست
پروا نکند شمع تو پروانه ی ما را
ای دیده چو دریا بشدی در بفشاندی
آور به نظر آن در یک دانه ی ما را
ای شاهدی ار مرد رهی رو به رهی کن
بنگر روش کوشش مردانه ی ما را
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۲۶ - رجوع کردن بقصه شمس الدین عظم الله ذکره
باز کردیم از این حدیث دراز
قصۀ شمس دین کنیم آغاز
چون غلوشان بر او ز حد بگذشت
دشمنیشان ز حد و عد بگذشت
شمس تبریز رفت سوی دمشق
تا شود پر دمشق و شام ز عشق
و ارهید از چنین خسان مرید
جان خود را ز مکرشان بخرید
پس خدا را گزارد شکر از جان
که رهید از گروه ی ایمان
چون حزین شد ز هجر مولانا
گشت معرض ز جمله آن دانا
دوستی را از آن نفر ببرید
مرغ مهرش ز لانه شان بپرید
چونکه آن رایشان نیامد راست
عکس شد آنچه هر یکی میخواست
گفته بودند اگر رود زینجا
ماند آن شاه ما بما تنها
همچو اول از او عطا ببریم
بی لب و کام قندهاش خوریم
بار دیگر ز پندهای خوشش
بجهیم از جهان و پنج و ششش
زین قفس باز همچو مرغ پریم
پرده ها را بعون او بدریم
نشد این وان قدر که بود نماند
زانچه دل یافت تار و پود نماند
همه گویان بتوبه گفته که وای
عفومان کن از این گناه خدای
قدر او از عمی ندانستیم
که بد آن پیشوا ندانستیم
طفل ره بوده ایم خرده مگیر
یارب انداز در دل آن پیر
که کند جرمهای ما را او
عفو کلی کزین شدیم دو تو
قد ما بود الف کنون دال است
ناله و گریه مان بر این دال است
ساعة لایراکم عینی
دمع عینی یفور کالعین
انا جسم و انتم روحی
خذیدی فی البحار یا نوحی
لامنی للکئیب غیرکم
کم یقاسی الفؤاد ضیرکم
صدکم قاتلی بلا سیف
کیف احنی انا بلاکیف
شجر العشق لامکان له
ثمر العشق لااوان له
یغ ت دی بثمره الارواح
لامساء لاکله و صباح
غیر حب الحبیب عندی شین
حیرتی فی هواه نعم الزین
وصلنا غیر قابل للبین
صدق قولی منزه عن مین
پارسی گو که جمله دریابند
گرچه زین غافلند و در خواب اند
آن گروهی که بودشان غفلت
کرده بودند از سفه جرات
پیش شیخ آمدند لابه کنان
که ببخشا مکن دگر هجران
توبه ها میکنیم رحمت کن
گرد گر این کنیم نقمت کن
توبۀ ما بکن ز لطف قبول
گرچه کردیم جرمها ز فضول
بارها گفته اینچنین بفغان
ماهها زین نسق بروز و شبان
شیخشان چونکه دیدازیشان این
راهشان داد و رفت از او آن کین
قصۀ شمس دین کنیم آغاز
چون غلوشان بر او ز حد بگذشت
دشمنیشان ز حد و عد بگذشت
شمس تبریز رفت سوی دمشق
تا شود پر دمشق و شام ز عشق
و ارهید از چنین خسان مرید
جان خود را ز مکرشان بخرید
پس خدا را گزارد شکر از جان
که رهید از گروه ی ایمان
چون حزین شد ز هجر مولانا
گشت معرض ز جمله آن دانا
دوستی را از آن نفر ببرید
مرغ مهرش ز لانه شان بپرید
چونکه آن رایشان نیامد راست
عکس شد آنچه هر یکی میخواست
گفته بودند اگر رود زینجا
ماند آن شاه ما بما تنها
همچو اول از او عطا ببریم
بی لب و کام قندهاش خوریم
بار دیگر ز پندهای خوشش
بجهیم از جهان و پنج و ششش
زین قفس باز همچو مرغ پریم
پرده ها را بعون او بدریم
نشد این وان قدر که بود نماند
زانچه دل یافت تار و پود نماند
همه گویان بتوبه گفته که وای
عفومان کن از این گناه خدای
قدر او از عمی ندانستیم
که بد آن پیشوا ندانستیم
طفل ره بوده ایم خرده مگیر
یارب انداز در دل آن پیر
که کند جرمهای ما را او
عفو کلی کزین شدیم دو تو
قد ما بود الف کنون دال است
ناله و گریه مان بر این دال است
ساعة لایراکم عینی
دمع عینی یفور کالعین
انا جسم و انتم روحی
خذیدی فی البحار یا نوحی
لامنی للکئیب غیرکم
کم یقاسی الفؤاد ضیرکم
صدکم قاتلی بلا سیف
کیف احنی انا بلاکیف
شجر العشق لامکان له
ثمر العشق لااوان له
یغ ت دی بثمره الارواح
لامساء لاکله و صباح
غیر حب الحبیب عندی شین
حیرتی فی هواه نعم الزین
وصلنا غیر قابل للبین
صدق قولی منزه عن مین
پارسی گو که جمله دریابند
گرچه زین غافلند و در خواب اند
آن گروهی که بودشان غفلت
کرده بودند از سفه جرات
پیش شیخ آمدند لابه کنان
که ببخشا مکن دگر هجران
توبه ها میکنیم رحمت کن
گرد گر این کنیم نقمت کن
توبۀ ما بکن ز لطف قبول
گرچه کردیم جرمها ز فضول
بارها گفته اینچنین بفغان
ماهها زین نسق بروز و شبان
شیخشان چونکه دیدازیشان این
راهشان داد و رفت از او آن کین
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۲۹ - استغفار حسودان از کرده های خویش
وان جماعت که منکران بودند
منکر قطب آسمان بودند
جمله شان جان فشان باستغفار
سر نهادند کای خدیو کبار
توبه کاریم از آنچه ما کردیم
از سر صدق روی آوردیم
هر یکی بر درش شده ساجد
اشک ریزان ز عشق او واجد
کردشان شه قبول چون دید این
دادشان از نوازش او تمکین
بعد از آن جمله از وضیع و شریف
حلقه شستند گرد شاه لطیف
پهلوی شه نشسته مولانا
چون دو خور که زنند سر ز سما
شمس تبریز در سخن آمد
زنده شد آنکه فهم کن آمد
هر یکی زان سخن بعشق پ رید
هر یکی از خودی تمام برید
بعد از آن هر یکی سماعی داد
هر یکی خوان معتبر بنهاد
هر یکی قدر وسع و طاقت خویش
از امیر و توانگر و درویش
بخشش آورد و میهمانی کرد
تا شود یار مهربانی کرد
مدتی اینچنین گذشت زمان
در حضور شهان هر دو جهان
همه چون جام وان دو شه چون راح
همه چون لیل و آن دو شه چو صباح
آن دو شه چون بهار و ایشان دشت
همه را تازه گشته زیشان ک شت
شاخ و برگ درونشان پر بار
رسته بیخار هر طرف گلزار
دیده بی پرده ای همه دیدار
همه گشته در آن جهان برکار
در چنین عیش و در چنین وصلت
همه پر نور و غرق در رحمت
منکر قطب آسمان بودند
جمله شان جان فشان باستغفار
سر نهادند کای خدیو کبار
توبه کاریم از آنچه ما کردیم
از سر صدق روی آوردیم
هر یکی بر درش شده ساجد
اشک ریزان ز عشق او واجد
کردشان شه قبول چون دید این
دادشان از نوازش او تمکین
بعد از آن جمله از وضیع و شریف
حلقه شستند گرد شاه لطیف
پهلوی شه نشسته مولانا
چون دو خور که زنند سر ز سما
شمس تبریز در سخن آمد
زنده شد آنکه فهم کن آمد
هر یکی زان سخن بعشق پ رید
هر یکی از خودی تمام برید
بعد از آن هر یکی سماعی داد
هر یکی خوان معتبر بنهاد
هر یکی قدر وسع و طاقت خویش
از امیر و توانگر و درویش
بخشش آورد و میهمانی کرد
تا شود یار مهربانی کرد
مدتی اینچنین گذشت زمان
در حضور شهان هر دو جهان
همه چون جام وان دو شه چون راح
همه چون لیل و آن دو شه چو صباح
آن دو شه چون بهار و ایشان دشت
همه را تازه گشته زیشان ک شت
شاخ و برگ درونشان پر بار
رسته بیخار هر طرف گلزار
دیده بی پرده ای همه دیدار
همه گشته در آن جهان برکار
در چنین عیش و در چنین وصلت
همه پر نور و غرق در رحمت
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۳۴
هم درآن وقت که شیخ قدس اللّه روحه العزیز بنشابور بود او را منکران بودند و ازآن جمله یکی قاضی صاعد بود کی ذکر او رفته است و اگرچ بظاهر انکار نمینمود از باطنش بیرون نمیشد کی اصحاب رأی کرامت اولیا را منکر باشند و او مقدم ایشان بود. روزی قاضی را گفتند کی بوسعید میگوید کی اگر همه عالم خون طلق گیرد ما جز حلال نخوریم. او گفت من امروز این مرد را بیازمایم. فرمود تا دو برۀ فربه یکسان آوردند و هر دو رابها دادند یکی از وجه حلال دیگر از حرام و هر دو را بیک شکل بیاراستند و بیک رنگ بریان کردند و بر دو طبق بنهادند و گفت من بسلام شیخ میروم شما این بریانها بر اثر من بیارید خدمتکاران بریانها بر سر نهادند و میآوردند چون بسر چهار سوی رسیدند غلامان ترک مست بدیشان باز خوردند و تازیانها در نهادند و کسان قاضی را بزدند وآن برۀ که حرام بود در ربودند. ایشان از در خانقاه درآمدند و یک بریان درآوردند و بخدمت بنهادند. قاضی بخشم در ایشان نگاه کرد و در اندرون اوصفرا بشورید. شیخ روی بوی کرد و گفت ای قاضی مردار سگانرا و سگان مردار را وحرام به حرام خوار رسد و حلال به حلال خوار رسید تو صفرا مکن. قاضی از حال خود بشد و آن انکار که در باطن داشت برداشت و توبه کرد و عذرها خواست و از خدمت شیخ معتقد بازگردید.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۴۲
حسن مؤدب گفت کی روزها بود کی در خانقاه گوشت نیاورده بودند، که وجه آن نداشتم و جمع را تقاضاء گوشت میبود. یک روز شیخ مجلس میگفت: مرا گفت برخیز یا حسن و نزدیک آن جوان رو نزدیک آن جوان شدم،گفتم شیخ گفت ای جوان، آن درست کی بربند تست یک دینار و حبهٔیست بدرویشان رسان. چون بشنید گریان شد، بند را بگشاد و درست زر بمن داد، بخدمت شیخ آوردم. شیخ گفت برو تا به سر بازار آهنگران، جوان قصاب برۀ شیر مست بر دست دارد تکلفها کرده، از وی بخر و با او برو تا بشوله و درآن گو انداز تا جانوران آن مغاک دهانی چرب کنند. میرفتم و همه راه بدرون داوری میکردم که چند روزست در خانقاه گوشت نبوده است، شیخ برۀ شیرمست پرورده بسگان میدهد. چون رفتم همچنان دیدم کی شیخ فرموده بود و آن بره را ازوی خریداری کردم و آن درست بوی رسانیدم و جوان را با خود ببردم وآن بره در پیش سگان انداختم و خلقی برآن بانکار به نظاره بیستادند. آن جوان بگریستن استاد و گفت مرا پیش شیخ بر، جوان را بخدمت شیخ بردم، در پای شیخ افتاد و میگفت توبه کردم. شیخ مرا گفت ای حسن چهار ماهست که این جوان در آن بره رنج میبرد، دوش آن بره بمرد جوان را دریغ آمد که بیندازد، روانداشتیم کی آن مردار به حلق خلق رسد و مسلمانی از آن مردار بخورد. این مرد بمقصود رسید، آن جانوران نیز لبی چرب کردند، تو داوری چرا میکنی؟ این درویشان پاکانند، جز پاک نخورند جوان بر پای خاست و گفتا که مرا گوسفند حلال هست جهت صوفیان شیخ گفت این همه میبایست تا سگان دهنی چرب کنند و این مرد به مقصود رسد و شما بگوشت حلال.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۴۵
روزی در نشابور شیخ قدس اللّه روحه العزیز حسن مؤدب را بخواندو گفت نزدیک شحنه باید رفت و بگوی کی درویشان را ترتیب سفرۀ کند و او شحنۀ شهر بود و منکر صوفیان. حسن گفت من روانه شدم و همه راه با خود میگفتم کی در نشابور هیچ کس ظالمتر و شیخ را منکرتر از وی نیست. این چگونه خواهد بود؟ چون نزدیک رفتم اورادیدم کی یکی را بچوب میزد و خلقی از دور نظاره میکردند. من متحیر بماندم.ناگاه چشم شحنه بر من افتاد، گفت آن صوفی آنجا چه میکند؟ یکی بیامد و ازمن سؤال کرد که اینجا چه استادۀ؟ من سلام شیخ رسانیدم که شیخ میفرماید کی ترا ترتیب سفرۀ صوفیان باید کرد. او بطریق استهزاء سخنها گفت.بعد از آندست فراز کرد و کیسۀ سیم برداشت و بسوی من انداخت وگفت: مگر شیخ میخواهد کی سفره به سیم حرام نهد؟ شیخت را بگوی این سیم همین ساعت بچوب سر سپنه(؟) ستاندم ازین مرد. من سیم برداشتم و به خدمت بنهادم. شیخ گفت بردار آنچ بجهت سفره باید ترتیب کن. درویشان بدان حالت تعجب میکردند و انکار مینمودند. من رفتم و ترتیب سفره میکردم.، شیخ دست فراز کرد و طعام تناول مینمود وجمع نیز بانکار موافقتی میکردند. دیگر روز شیخ مجلس میگفت، جوانی برخاست و به خدمت شیخ آمد و میگریست و پای شیخ را بوسه داد و گفت مرا بحل کن که من با شما خیانت کردم و قفای آن اینک خوردم. شیخ گفت چه خیانت رفته است؟ بادرویشان باز باید گفت. گفت پدرم بوقت وفات مرا بخواند و دو کیسۀ سیم بمن داد و گفت کی بعد وفات من این سیم را بخدمت شیخ رسان من وصیت پدر بجای نیاوردم، گفتم من در وجه خویش صرف کنم که میراث حلال منست. شحنه بتهمت دروغ مرا بگرفت و مؤاخذت کرد و صدچوب بر من زد و یک کیسه سیم از من بستد و من هنوز آنجا بودم کی خادم تو آمد وپیغام را رسانید. شحنه زر را بوی داد، آن سیم حلال از آن شیخ است و اینک کیسۀ دیگر من آوردم و کیسه بخدمت شیخ نهاد و گفت مرا بدانچ کردم بحل کن. شیخ گفت ای جوامرد دل مشغول مدار کی آن ما بما رسید وآن تو بتو رسید و ترا آن در راه بود. پس شیخ روی بجماعت آورد و گفت هرچ بدین جمع رسد جز حلال نباشد. این خبر به شحنه رسید، در حال به خدمت شیخ آمد و توبه کرد و ترک ظلم گرفت، و مرید شیخ شد.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۷۳
از ابوالفضل محمدبن احمد نوقانی حکایت کردند کی گفت: شیخ ابوسعید از نشابور بمیهنه میآمد، چون بکوه درآمدیم شخصی با ما همراه بود، مگر آن مرد اندیشه کرد که این چه مردمانند کی کلیچه و حلوا و طعامهای خوش میخورند و میگویند که ما صوفییم. شیخ از راه کرامات مطلع گشت و گفت بدین پس کوه در شو و ما را خبری بیار آن مرد از پیش شیخ برخاست و آنجا که اشارت رفته بود برفت، اژدهایی عظیم دید، بترسید و باز بخدمت شیخ آمد،، شیخ گفت چه دیدی؟ حال باز نمود شیخ گفت سالها رفیق ما بوده است، مرد خجل شد و در پای شیخ افتادو از آن گفتار توبه کرد.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۷۷
خواجه ابوالقسم زراد از مریدان شیخ بودو سفرها و ریاضتها کرده. او گفت قصد حجاز کردیم با جماعتی از مشایخ، چون بیرون آمدیم بعضی گفتند کی بر توکل رویم. من گفتم ای ابوالقسم بربیداری شو و چنانک خواهی میشو. عزم کردم که هر قدم که نه بر بیداری نهم بازپس آیم و برین طریق بادیه بگذاشتم. چون بازگشتم و نزدیک آمدم، شب در مسجد شیخ بیستادم و از پس قدمگاه شیخ نماز میگزاردم شب درکشید غسلی کردم، نوری یافتم اندر، عظیم شادمان شدم، و گفتم یافتم آنچ میجستم. چون بامداد شیخ از خانقاه بیرون آمد و من پیش او شدم، با پنداری در سر، گفت تو گویی یا گوییم؟ گفتم شیخ فرماید. گفت آن چیزی نیست کی بدان بازنگرند اندر راه، و آن از برکۀ وضو است که رسول گفت صلی اللّه علیه و سلّم الوُضُوء عَلَی الوُضُّوءِ نُورٌ آن نور وضو است بدان غره نباید شد. من با خویشتن رسیدم و از آن پندار توبه کردم.
محمد بن منور : فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات
حکایت شمارهٔ ۱۰
از جدم شیخ الاسلام ابوسعد شیخ رحمه اللّه روایت کردند کی او گفت وقتی براهی بیرون شدیم با جمعی از درویشان، بارانی سخت بیامد، ما در پناهی شدیم چند شبانه روز و ستوران بیبرگ مانده بودند، یکبار از دل تنگی بر زفان من رفت این چیست کی میکنی؟ آن شب بخفتم شیخ را بخواب دیدم کی گفت ای بوسعد چنان سخن گفتن بچه کار آید، چندان گوی کی در شفاعت ما گنجد. بیدار شدم، توبه کردم و بسیار بگریستم.
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۴۰ - در بیان حدیث نبوی که: لو لم تذنبوا لخشیت علیکم اشد من الذنب الا و هو العجب العجب العجب، بیزارم از آن طاعتی که مرا به عجب آورد. خوشا معصیتی که مرا به عذر آورد. «انین المذنبین احب الی اللّه من زجل المسبحین» چه هر چه موجب نیستی و عجز است به حقیقت طاعت مقبول است.
طاعتی که عجب آورد یا غرور
معصیت کو چون کند از یار دور
گفت پیغمبر که لولم تذنبوا
بر شما بودی مرا خوف دو تو
زانکه باشد در گنه عجز و نیاز
حق همی بخشد چو کردی توبه باز
لیک در طاعت ت را گر عجب هست
هر که معجب گشت از دوزخ نرست
طاعتی ک و عجب و نخوت بار داد
بدتر از هر معصیت گفت اوستاد
گفت بیزارم از آن طاعت که او
موجب عجب آمد و کبر دو تو
ای خوشا آن معصیت کو عاقبت
آورد ما را به عجز و مسکنت
هر که داد او جای نخوت را به سر
طاعتش چون معصیت آمد مضر
هر گناهی کو ندامت آورد
طاعتش خوان چون سلامت آورد
چون بنای کار بر فقر و فناست
کفر این ره هستی و کبر و ریاست
گفت پیغمبر انی ن المذنبین
پیش حق به از حنین الذاکرین
ناله های زار عاشق پیش حق
بر فغان ذاکران دارد سبق
هر چه رو بر عجز دارد طاعتست
اندرین ره عجب و نخوت آفتست
افتقار و عجز و درویشی خوشست
نیکخواهی خیراندیشی خوشست
نیست خالی هیچ شئی از حکمتی
گر شوی عارف بیابی لذتی
آیینۀ هستی چه باشد نیستی
نیستی بگزین گر ابله نیستی
معصیت کو چون کند از یار دور
گفت پیغمبر که لولم تذنبوا
بر شما بودی مرا خوف دو تو
زانکه باشد در گنه عجز و نیاز
حق همی بخشد چو کردی توبه باز
لیک در طاعت ت را گر عجب هست
هر که معجب گشت از دوزخ نرست
طاعتی ک و عجب و نخوت بار داد
بدتر از هر معصیت گفت اوستاد
گفت بیزارم از آن طاعت که او
موجب عجب آمد و کبر دو تو
ای خوشا آن معصیت کو عاقبت
آورد ما را به عجز و مسکنت
هر که داد او جای نخوت را به سر
طاعتش چون معصیت آمد مضر
هر گناهی کو ندامت آورد
طاعتش خوان چون سلامت آورد
چون بنای کار بر فقر و فناست
کفر این ره هستی و کبر و ریاست
گفت پیغمبر انی ن المذنبین
پیش حق به از حنین الذاکرین
ناله های زار عاشق پیش حق
بر فغان ذاکران دارد سبق
هر چه رو بر عجز دارد طاعتست
اندرین ره عجب و نخوت آفتست
افتقار و عجز و درویشی خوشست
نیکخواهی خیراندیشی خوشست
نیست خالی هیچ شئی از حکمتی
گر شوی عارف بیابی لذتی
آیینۀ هستی چه باشد نیستی
نیستی بگزین گر ابله نیستی
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٢
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰۷
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی: فی الشرعیّات و ما یتعلق بها
شمارهٔ ۱۱۱ - التوبه
اوحدالدین کرمانی : الباب الرابع: فی الطهارة و تهذیب النفس و معارفها و ما یلیق بها عن ترک الشهوات
شمارهٔ ۳۴