عبارات مورد جستجو در ۱۲۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۷۷
جنون کجاست که دستی به کار بگشاییم
ز کار چرخ گره غنچه وار بگشاییم
ز برق آه بسوزیم مهر و ماهش را
گره ز رشته لیل و نهار بگشاییم
چنین که تنگ گرفته است روزگار به ما
امید نیست درین روزگار بگشاییم
گل از جدایی ما می کند گریبان چاک
چه لازم است گریبان به خار بگشاییم
متاع ما سخن و خلق پنبه در گوشند
درین قلمرو و غفلت چه بار بگشاییم؟
فلک ز کاهکشان تنگ بسته است کمر
چگونه ما کمر کارزار بگشاییم؟
به زور بازوی اقبال کار پیش نرفت
مگر به قوت دل این حصار بگشاییم
چنین که مست غرورند عالمی صائب
سرفسانه شیرین چه کار بگشاییم؟
ز کار چرخ گره غنچه وار بگشاییم
ز برق آه بسوزیم مهر و ماهش را
گره ز رشته لیل و نهار بگشاییم
چنین که تنگ گرفته است روزگار به ما
امید نیست درین روزگار بگشاییم
گل از جدایی ما می کند گریبان چاک
چه لازم است گریبان به خار بگشاییم
متاع ما سخن و خلق پنبه در گوشند
درین قلمرو و غفلت چه بار بگشاییم؟
فلک ز کاهکشان تنگ بسته است کمر
چگونه ما کمر کارزار بگشاییم؟
به زور بازوی اقبال کار پیش نرفت
مگر به قوت دل این حصار بگشاییم
چنین که مست غرورند عالمی صائب
سرفسانه شیرین چه کار بگشاییم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۷۴
نقش مراد اگر چه نشد دستگیر ما
بیرون به زور همت ازین ششدر آمدیم
مردم همان ز سایه ما فیض می برند
مانند سرو و بید اگر بی بر آمدیم
از زهر سبز شد قلم استخوان ما
تا در مذاق اهل جهان شکر آمدیم
ای عمر برق سیر، شتاب اینقدر چرا
آخر به این جهان نه پی اخگر آمدیم
صائب فتاد اطلس گردون به پای ما
روزی که از لباس تعلق بر آمدیم
گشتیم خاک تا ز فلک برتر آمدیم
مردیم تا ز بحر فنا بر سر آمدیم
چندین هزار بار فشاندیم خویش را
تا همچو آب در نظر گوهر آمدیم
چون باده آب شد ز لگد استخوان ما
تا از حریم خم به لب ساغر آمدیم
خوشوقت شد دماغ پریشان روزگار
روزی که ما چو عود به این مجمر آمدیم
ما را به چشم شور، حسودان گداختند
هر چند تشنه لب ز لب کوثر آمدیم
چون کاروان آینه از زنگبار چرخ
در گلخن جهان پی خاکستر آمدیم
آیینه را به دامن تر تا به کی نهیم؟
آخر به این جهان پی روشنگر آمدیم
ای قلزم کرم بفشان گرد راه ما
چون سیل اگر چه بی ادب و خودسر آمدیم
بیرون به زور همت ازین ششدر آمدیم
مردم همان ز سایه ما فیض می برند
مانند سرو و بید اگر بی بر آمدیم
از زهر سبز شد قلم استخوان ما
تا در مذاق اهل جهان شکر آمدیم
ای عمر برق سیر، شتاب اینقدر چرا
آخر به این جهان نه پی اخگر آمدیم
صائب فتاد اطلس گردون به پای ما
روزی که از لباس تعلق بر آمدیم
گشتیم خاک تا ز فلک برتر آمدیم
مردیم تا ز بحر فنا بر سر آمدیم
چندین هزار بار فشاندیم خویش را
تا همچو آب در نظر گوهر آمدیم
چون باده آب شد ز لگد استخوان ما
تا از حریم خم به لب ساغر آمدیم
خوشوقت شد دماغ پریشان روزگار
روزی که ما چو عود به این مجمر آمدیم
ما را به چشم شور، حسودان گداختند
هر چند تشنه لب ز لب کوثر آمدیم
چون کاروان آینه از زنگبار چرخ
در گلخن جهان پی خاکستر آمدیم
آیینه را به دامن تر تا به کی نهیم؟
آخر به این جهان پی روشنگر آمدیم
ای قلزم کرم بفشان گرد راه ما
چون سیل اگر چه بی ادب و خودسر آمدیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۷۸
در کوی جان به قطع مراحل نمی رسیم
تا گرد جسم هست به منزل نمی رسیم
نه دین ما به جا و نه دنیای ما تمام
از حق گذشته ایم و به باطل نمی رسیم
در دست و پا زدن گرو از موج می بریم
دانسته ایم اگر چه به ساحل نمی رسیم
کار شتابکار به پایان نمی رسد
این است اگر شتاب، به منزل نمی رسیم
خونی که بود در تن ما، سوخت چون نفس
وز بخت بد هنوز به قاتل نمی رسیم
دست کرم ز رشته تسبیح برده ایم
روزی نمی رود که به صد دل نمی رسیم
زینسان که موج حادثه دنبال ما گرفت
چون کشتی حباب به ساحل نمی رسیم
صائب درین محیط که هر قطره واصل است
ما در خود از طبیعت کاهل نمی رسیم
تا گرد جسم هست به منزل نمی رسیم
نه دین ما به جا و نه دنیای ما تمام
از حق گذشته ایم و به باطل نمی رسیم
در دست و پا زدن گرو از موج می بریم
دانسته ایم اگر چه به ساحل نمی رسیم
کار شتابکار به پایان نمی رسد
این است اگر شتاب، به منزل نمی رسیم
خونی که بود در تن ما، سوخت چون نفس
وز بخت بد هنوز به قاتل نمی رسیم
دست کرم ز رشته تسبیح برده ایم
روزی نمی رود که به صد دل نمی رسیم
زینسان که موج حادثه دنبال ما گرفت
چون کشتی حباب به ساحل نمی رسیم
صائب درین محیط که هر قطره واصل است
ما در خود از طبیعت کاهل نمی رسیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۵۷
ز نقش چپ رود آب سیه به جوی نگین
ز نقش راست نگردد سیاه روی نگین
گهر اگر چه عزیزست هر کجا باشد
بود به خانه خود بیش آبروی نگین
بلند نامی غربت زیاده از وطن است
که پشت نقش بود در نگین به روی نگین
نیاز خود نبرد پیش غیر، پاک گهر
بود به آب رخ خویشتن وضوی نگین
ز قرب، رزق نگردد نصیب بی قسمت
که هست در جگر آب خشک، جوی نگین
توان به زحمت بسیار نامدار شدن
که پشت خاتم خم شد به جستجوی نگین
ز بخت تیره نتابند نامجویان روی
که گردد از سیهی راست گفتگوی نگین
خیال لعل تو هم می رود ز دل بیرون
اگر رود ز نگین خانه آرزوی نگین
ز آرزو دل ما ساده می شود صائب
به دست محو شود نقش اگر ز روی نگین
ز نقش راست نگردد سیاه روی نگین
گهر اگر چه عزیزست هر کجا باشد
بود به خانه خود بیش آبروی نگین
بلند نامی غربت زیاده از وطن است
که پشت نقش بود در نگین به روی نگین
نیاز خود نبرد پیش غیر، پاک گهر
بود به آب رخ خویشتن وضوی نگین
ز قرب، رزق نگردد نصیب بی قسمت
که هست در جگر آب خشک، جوی نگین
توان به زحمت بسیار نامدار شدن
که پشت خاتم خم شد به جستجوی نگین
ز بخت تیره نتابند نامجویان روی
که گردد از سیهی راست گفتگوی نگین
خیال لعل تو هم می رود ز دل بیرون
اگر رود ز نگین خانه آرزوی نگین
ز آرزو دل ما ساده می شود صائب
به دست محو شود نقش اگر ز روی نگین
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۸۴
غیرت کن و ز آه برافروز شمع خویش
دریوزه فروغ ز شمس و قمر مکن
خواهی که چون شکوفه ازین باغ برخوری
با خاک ره مضایقه سیم و زر مکن
پای حنا گرفته به جایی نمی رسد
از خود برون نیامده عزم سفر مکن
تا دیده ات ز نور یقین غیبت بین شود
در عیب مردم و هنر خود نظر مکن
این آن غزل که اهلی شیرین کلام گفت
می در پیاله نوبت من بیشتر مکن
در کارزار عشق حدیث جگر مکن
با تیغ آفتاب ز شبنم سپر مکن
بی بادبان سفینه به ساحل نمی رسد
زنهار ترک ناله و آه سحر مکن
جوش بهار آبله در خار بسته است
ای سست رگ، ملاحظه از نیشتر مکن
خون را نشسته است به خون هیچ ساده دل
می در پیاله من خونین جگر مکن
از ماجرای پشه و نمرود پند گیر
در هیچ دشمنی به حقارت نظر مکن
گر آه سردی از جگر اینجا کشیده ای
از آفتابروی قیامت حذر مکن
دریوزه فروغ ز شمس و قمر مکن
خواهی که چون شکوفه ازین باغ برخوری
با خاک ره مضایقه سیم و زر مکن
پای حنا گرفته به جایی نمی رسد
از خود برون نیامده عزم سفر مکن
تا دیده ات ز نور یقین غیبت بین شود
در عیب مردم و هنر خود نظر مکن
این آن غزل که اهلی شیرین کلام گفت
می در پیاله نوبت من بیشتر مکن
در کارزار عشق حدیث جگر مکن
با تیغ آفتاب ز شبنم سپر مکن
بی بادبان سفینه به ساحل نمی رسد
زنهار ترک ناله و آه سحر مکن
جوش بهار آبله در خار بسته است
ای سست رگ، ملاحظه از نیشتر مکن
خون را نشسته است به خون هیچ ساده دل
می در پیاله من خونین جگر مکن
از ماجرای پشه و نمرود پند گیر
در هیچ دشمنی به حقارت نظر مکن
گر آه سردی از جگر اینجا کشیده ای
از آفتابروی قیامت حذر مکن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۸۹
سنگ را در جذبه از دست فلاخن می کشی
جامه خاکستری از دوش گلخن می کشی
در نظرها اعتبارت نیست چون موی زیاد
تا چو خار از هر سر دیوار گردن می کشی
(نغمه افسوس از مرغ چمن خواهی شنید
رخت اگر با این گرانجانی به گلشن می کشی)
(شعله شوخی، نداری در دل مجمر قرار
گاه بر بام و گهی خود را به روزن می کشی)
(رشته تابی از تعلق هست تا در گردنت
در پی عیسی عبث پا همچو سوزن می کشی)
یک سر و گردن بلندست از تو خار این چمن
نرگس این افتادگی از چشم روشن می کشی
سوز پنهانی چو شمع آخر گریبانم گرفت
از گریبان سرزند از هر چه دامن می کشی
می فشاند گرد رنگ از بال، طاوس چمن
وقت نازک شد اگر خود را به گلشن می کشی
می بری صائب ز هندستان به اصفاهان سخن
گوهر خود را ز بی قدری به معدن می کشی
جامه خاکستری از دوش گلخن می کشی
در نظرها اعتبارت نیست چون موی زیاد
تا چو خار از هر سر دیوار گردن می کشی
(نغمه افسوس از مرغ چمن خواهی شنید
رخت اگر با این گرانجانی به گلشن می کشی)
(شعله شوخی، نداری در دل مجمر قرار
گاه بر بام و گهی خود را به روزن می کشی)
(رشته تابی از تعلق هست تا در گردنت
در پی عیسی عبث پا همچو سوزن می کشی)
یک سر و گردن بلندست از تو خار این چمن
نرگس این افتادگی از چشم روشن می کشی
سوز پنهانی چو شمع آخر گریبانم گرفت
از گریبان سرزند از هر چه دامن می کشی
می فشاند گرد رنگ از بال، طاوس چمن
وقت نازک شد اگر خود را به گلشن می کشی
می بری صائب ز هندستان به اصفاهان سخن
گوهر خود را ز بی قدری به معدن می کشی
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۰۲
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۵
هان ای رفیق خفته دمی ترک خواب کن
برخیز و عزم آن در میمون جناب کن
ساکن روا مدار تن سایه خسب را
جنبش چو ذره در طلب آفتاب کن
تا چون ستاره مشعله دار تو مه شود
بیدار باش در شب و در روز خواب کن
زین بیشتر زیاده بود گفتن ای پسر
عمرت کمی گرفت، برفتن شتاب کن
زآن پیشتر که بارگی وقت سرکشد
رو دست در عنان زن و پا در رکاب کن
اول در مجامله بر خویشتن ببند
پس خانه معامله را فتح باب کن
نفست بسی دراهم انفاس صرف کرد
زآن خرج و دخل روز بروزش حساب کن
در راه هرچه نفس بدان ملتفت شود
گر خود بهشت باشد از آن اجتناب کن
گر او بشهد آرزویی کام خوش کند
آن شور بخت را نمک اندر جلاب کن
خواهی که بر حقیقت کار افتدت نظر
بر روی حال خود ز شریعت نقاب کن
چون عشق دوست ولوله اندر دلت فگند
بر خویشتن چو زلزله خانه خراب کن
فعلی که عشق باطن آن را صواب دید
در ظاهر ار خطاست برو ارتکاب کن
هم پای برفراز سلالیم غیب نه
هم دست در مشیمه ام الکتاب کن
زآن پس بگو اناهو یا من هوانا
از معترض مترس و بجانان خطاب کن
بیم سرست سیف ازین شطحها ترا
شمشیر نطق را پس ازین در قراب کن
برخیز و عزم آن در میمون جناب کن
ساکن روا مدار تن سایه خسب را
جنبش چو ذره در طلب آفتاب کن
تا چون ستاره مشعله دار تو مه شود
بیدار باش در شب و در روز خواب کن
زین بیشتر زیاده بود گفتن ای پسر
عمرت کمی گرفت، برفتن شتاب کن
زآن پیشتر که بارگی وقت سرکشد
رو دست در عنان زن و پا در رکاب کن
اول در مجامله بر خویشتن ببند
پس خانه معامله را فتح باب کن
نفست بسی دراهم انفاس صرف کرد
زآن خرج و دخل روز بروزش حساب کن
در راه هرچه نفس بدان ملتفت شود
گر خود بهشت باشد از آن اجتناب کن
گر او بشهد آرزویی کام خوش کند
آن شور بخت را نمک اندر جلاب کن
خواهی که بر حقیقت کار افتدت نظر
بر روی حال خود ز شریعت نقاب کن
چون عشق دوست ولوله اندر دلت فگند
بر خویشتن چو زلزله خانه خراب کن
فعلی که عشق باطن آن را صواب دید
در ظاهر ار خطاست برو ارتکاب کن
هم پای برفراز سلالیم غیب نه
هم دست در مشیمه ام الکتاب کن
زآن پس بگو اناهو یا من هوانا
از معترض مترس و بجانان خطاب کن
بیم سرست سیف ازین شطحها ترا
شمشیر نطق را پس ازین در قراب کن
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۱۲
ازرقی هروی : مقطعات
شمارهٔ ۳
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۵
گر هیچ میتوانی ای دل گزارشی کن
با حامیِ عنایت ما را سپارشی کن
تنها نشین ندارد از عمر هیچ لذت
در بار هر دو عالم ترتیب گردشی کن
مملو شدهست طبعت از لقمهی مخالف
از ریزهی محبت خود را جوارشی کن
خواهی که از من و ما یک ره خلاصیابی
از خویشتن برون آ جهدی و کوششی کن
حامی کار ما شو یکباره یار ما شو
میدان شدهست خالی برخیز چالشی کن
تیغ ظهور برکش آفاق کن مسلّم
شاهانه لشکری کش مردانه جنبشی کن
یک رنگ شو نزاری در باز هر چه داری
بر آستان مردان بنشین و پوزشی کن
در کنجِ خویش ساکن بنشین و همچو مردان
از خاک کعبه فرشی وز سنگ بالشی کن
با حامیِ عنایت ما را سپارشی کن
تنها نشین ندارد از عمر هیچ لذت
در بار هر دو عالم ترتیب گردشی کن
مملو شدهست طبعت از لقمهی مخالف
از ریزهی محبت خود را جوارشی کن
خواهی که از من و ما یک ره خلاصیابی
از خویشتن برون آ جهدی و کوششی کن
حامی کار ما شو یکباره یار ما شو
میدان شدهست خالی برخیز چالشی کن
تیغ ظهور برکش آفاق کن مسلّم
شاهانه لشکری کش مردانه جنبشی کن
یک رنگ شو نزاری در باز هر چه داری
بر آستان مردان بنشین و پوزشی کن
در کنجِ خویش ساکن بنشین و همچو مردان
از خاک کعبه فرشی وز سنگ بالشی کن
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - وله ایضاً فیه
دعاگو را توقّع بود صدرا
که چون عمری ترا دمساز گردد
بصد ترتیب و تشریف و نوازش
ز دیگر بندگان ممتاز گردد
چو دارد مایه از خاک جنابت
برفعت با فلک انباز گردد
نبود اندر خیال او کزینسان
قرین فقر و جفت آز گردد
بچنگ گوشمال محنت اندر
چنان ابریشم ناساز گردد
هنوزش هست امّیدی که ناگه
در دولت برویش باز گردد
چو اقبال تو بر وی کرد اقبال
سرانجامش به از آغاز گردد
گرش این آرزو گردد محقّق
بدین درگاه با صد ناز گردد
وگرنه زین سپس زحمت نیارد
بهم آن راه کامد باز گردد
که چون عمری ترا دمساز گردد
بصد ترتیب و تشریف و نوازش
ز دیگر بندگان ممتاز گردد
چو دارد مایه از خاک جنابت
برفعت با فلک انباز گردد
نبود اندر خیال او کزینسان
قرین فقر و جفت آز گردد
بچنگ گوشمال محنت اندر
چنان ابریشم ناساز گردد
هنوزش هست امّیدی که ناگه
در دولت برویش باز گردد
چو اقبال تو بر وی کرد اقبال
سرانجامش به از آغاز گردد
گرش این آرزو گردد محقّق
بدین درگاه با صد ناز گردد
وگرنه زین سپس زحمت نیارد
بهم آن راه کامد باز گردد
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۹
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۰
به دست آمد مرا تا زلف او، تدبیرها کردم
ز دوری تا به یادش آمدم شبگیرها کردم
به سنگ آمد خدنگ نالهٔ من از دل سختش
به خارا گر ز آه آتشین تأثیرها کردم
سواد خامهٔ من صرف این غافل نهادان شد
جواهر سرمه ای در چشم این تصویرها کردم
شکار زهد در فتراک سعی آسان نمی آید
کمند سبحه را در گردن تزویرها کردم
تن خارا نهادم، تیغ را داندانه می سازد
چها از سخت جانی با دم شمشیرها کردم
چو دیدم بر نمی تابد رخ من گرد درها را
غبار آستان خویش را اکسیرها کردم
حزین از مستی غفلت کشیدم جام هشیاری
پریشان خوابی اعمال را تعبیرها کردم
ز دوری تا به یادش آمدم شبگیرها کردم
به سنگ آمد خدنگ نالهٔ من از دل سختش
به خارا گر ز آه آتشین تأثیرها کردم
سواد خامهٔ من صرف این غافل نهادان شد
جواهر سرمه ای در چشم این تصویرها کردم
شکار زهد در فتراک سعی آسان نمی آید
کمند سبحه را در گردن تزویرها کردم
تن خارا نهادم، تیغ را داندانه می سازد
چها از سخت جانی با دم شمشیرها کردم
چو دیدم بر نمی تابد رخ من گرد درها را
غبار آستان خویش را اکسیرها کردم
حزین از مستی غفلت کشیدم جام هشیاری
پریشان خوابی اعمال را تعبیرها کردم
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۶
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۴۹
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۲۰
یک لحظه درد عشق تو از دل نمی شود
وز دیده نقش روی تو زایل نمی شود
گویند پند ده دل شیدای خویش را
بسیار پند دادم و عاقل نمی شود
در ورطه ای ست کشتی صبرم به بحر عشق
کز غرقه گاه موج به ساحل نمی شود
هر دم به حالتی دگر افتم ز دست غم
لیکن به هیچ حال غم از دل نمی شود
ای دل مبر امّید که بی رنج هیچ دست
در گردن مراد حمایل نمی شود
گویند سعی کن که شود کام حاصلت
من سعی می نمایم و حاصل نمی شود
صدبار اوفتاد به دام بلا جلال
خود پند می نگیرد و کامل نمی شود
وز دیده نقش روی تو زایل نمی شود
گویند پند ده دل شیدای خویش را
بسیار پند دادم و عاقل نمی شود
در ورطه ای ست کشتی صبرم به بحر عشق
کز غرقه گاه موج به ساحل نمی شود
هر دم به حالتی دگر افتم ز دست غم
لیکن به هیچ حال غم از دل نمی شود
ای دل مبر امّید که بی رنج هیچ دست
در گردن مراد حمایل نمی شود
گویند سعی کن که شود کام حاصلت
من سعی می نمایم و حاصل نمی شود
صدبار اوفتاد به دام بلا جلال
خود پند می نگیرد و کامل نمی شود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۱
دلگشائی نبود آنچه ز صحرا یابی
این متاعیست که در گوشه تنها یابی
گوشه ای گیر که از یاد خلایق بروی
نه که از عزلت خود شهرت عنقا یابی
ایکه دلشاد بتحسین عوامی چه شود
گر دمی صد نظر از صورت دیبا یابی
هر مرادیکه نشد ز انجم و افلاک روا
از در دلها یا از دل شبها یابی
از دل خویش اگر زنگ غرض دور کنی
هر چه زشت است درین آینه زیبا یابی
نرسد دست تو گر بر ثمر نخل امید
سعی کن کابله چند ته پا یابی
بال پرواز فلک داری و قانع شده ای
که ببزمی که روی جای ببالا یابی
عجبی نیست ز حرص تو کلیم ار خواهی
ضامن از حق زپی روزی فردا یابی
این متاعیست که در گوشه تنها یابی
گوشه ای گیر که از یاد خلایق بروی
نه که از عزلت خود شهرت عنقا یابی
ایکه دلشاد بتحسین عوامی چه شود
گر دمی صد نظر از صورت دیبا یابی
هر مرادیکه نشد ز انجم و افلاک روا
از در دلها یا از دل شبها یابی
از دل خویش اگر زنگ غرض دور کنی
هر چه زشت است درین آینه زیبا یابی
نرسد دست تو گر بر ثمر نخل امید
سعی کن کابله چند ته پا یابی
بال پرواز فلک داری و قانع شده ای
که ببزمی که روی جای ببالا یابی
عجبی نیست ز حرص تو کلیم ار خواهی
ضامن از حق زپی روزی فردا یابی
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣۵٩
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٠٢