عبارات مورد جستجو در ۱۲۲ گوهر پیدا شد:
عنصرالمعالی : قابوس‌نامه
باب سی‌ام: اندر آیین عقوبت کردن و عفو کردن
ای پسر، بدان و آگاه باش و بهر گناهی مردم را مستوجب عقوبت مدان و اگر کسی گناه کند از خویشتن در دل عذر گناه او بخواه، که آدمی است و نخست گناه آدم کرد، چنانک من گویم، بیت:
گر من روزی ز خدمتت گشتم فرد
صد راه دلم از تو پشیمانی خورد
جانا بیکی گناه از بنده مگرد
من آدمیم گنه نخست آدم کرد
و بر خیره عقوبت مکن، تا بی‌گناه سزای عقوبت نگردی و بهر چیزی خشم‌ناک مشو و در وقت خشم ضجرت فرو خوردن عادت کن و چون گناهی را از تو عفو خواهند عفو کن و عفو کردن بر خود واجب دان، اگر چه گناهی سخت بود، که بنده اگر گناه‌کار نباشد عفو خداوند پیدا نیاید، چون مکافات گناه کرده باشی آنگاه حلم تو چه باشد و چون عفو کردن واجب دانی از شرف بزرگی خالی نباشی و چون عفو کردی او را سرزنش مکن و از آن گناه یاد میآر، که آنگاه چنان باشد که عفو نکرده باشی؛ اما تو گناهی مکن که ترا عذر باید خواست و چون کردی از عذر خواستن ننگ مدار، که تا ستیزه منقطع شود؛ اما اگر کسی گناهی کند که مستوجب عقوبت باشد حد عقوبت او نگر و اندر خور گناه او عقوبت فرمای، که خداوندان انصاف چنین گفته‌اند که: عقوبت سزای گناه باید کرد، اما من چنین می‌گویم که: اگر کسی گناهی کند و بدان گناه مستوجب عقوبت گردد تو بسزای آن گناه او را عقوبت کن، تا طریق تعلم و آزرم و رحمت فراموش نکرده باشی، چنان باید که یک درم گناه را نیم درم عقوبت فرمایی، تا هم از کریمان باشی و هم از شایستگان، که نشاید که کریمان کار بی‌رحمان کنند.
حکایت: شنودم که بروزگار معاویه قومی گناهی کرده بودند که کشتن بر ایشان واجب بود، معاویه ایشان را گردن زدن فرمود؛ پس در آن ساعت که گردن ایشان می‌زدند یکی را پیش آوردند که بکشند؛ آن مرد گفت: یا امیرالمؤمنین، هر چه با ما خواهی کرد سزای ماست و من بگناه خویش مقرم، اما از بهر حق تعالی از من دو سخن بشنو و جواب بده. گفت: بگوی. گفت: همه عالم حلم و کرم تو دانسته‌اند، اگر ما این گناه بر پادشاهی کردیمی که چون تو کریم و حلیم نبودی پادشاه با ما چه کردی؟ معاویه گفت: همین کردی که من می‌کنم. آن مرد گفت: پس حلیمی و کریمی تو ما را چه سود دارد، که تو همان کنی و بی‌رحمتی همان؟ معاویه گفت: اگر این سخن پیشتر گفتی همه را عفو کردمی، اکنون آنها که مانده‌اند همه را عفو کردم.
پس چون مجرم عذر خواهد اجابت کن و هیچ گناه مدان که بعذر نیرزد و اگر حاجتمندی را بتو حاجتی افتد از ممکنات که دین را زیان ندارد و در مهمات دنیا وی خللی نبود از بهر مایهٔ دنیا دل آن نیازمند باز مزن و آن کس را بی‌قضای حاجت باز مگردان و ظن آن حاجتمند را در خویشتن فاسد مکن، که آن مرد تا در تو گمان نیک نبرد از تو حاجت نخواهد و او در وقت حاجت اسیر تو باشد و گفته‌اند که: حاجتمندی دوم اسیریست و بر اسیران رحمت باید کرد، که اسیر کشتن ستوده نیست، بل که نکوهیده است، پس درین معنی تقصیر روا مدار، تا محمدت هر دو جهانی یابی و اگر ترا بکسی حاجتی باشد اول نگر تا آن مرد کریم است یا نی و یا لئیم است، اگر مرد کریم بود حاجت بخواه و فرصت نگاه دار و بوقتی که تنگ‌دل بود مخواه و نیز پیش از طعام بر گرسنگی حاجت مخواه و در حاجت خواستن سخن نکو بیندیش و بنشین و قاعدهٔ نیکو فرو نه و آنگاه مخلص سخن بدان حاجت بیرون برو اندر سخن گفتن بسیار تلطف نمای که تلطف در حاجت خویش دوم شفیع است و اگر حاجت بدانی خواستن بهیچ حال بی‌قضاء حاجت برنگردی، چنانک من می‌گویم، بیت:
ای دل خواهی که زی دلآرام رسی
بی‌تیماری بدآن مه تام رسی
باری بمراد وی بزی ای دل از آنک
گر دانی خواست کامه در کام رسی
و بهر که محتاج باشی خویشتن چون چاکر و بندهٔ او ساز؛ چون اجابت یابی بهر جایی شکر کن، که حق تعالی می‌فرماید: لئن شکرتم لازیدنکم و خدای تعالی شاکران را دوست دارد و نیز شکر کردن حاجت نخستین را امید روا شدن حاجت دومین باشد؛ اگر حاجت تو روا نکند از بخت خویش گله کن و از آن مکن، که اگر وی از گلهٔ تو باک داشتی خود حاجت تو روا کردی و اگر مرد لئیم و بخیل باشد بهشیاری ازو هیچ مخواه که ندهد و بوقت مستی خواه، که لئیمان و بخیلان بوقت مستی سخی‌تر باشند، اگر چه دیگر روز پشیمان شوند و اگر حاجت بلئیمی افتد خویشتن را بجای رحمت دان، که گفته‌اند: سه کس بجای رحمت باشند: خردمندی که زیر دست {بی} خردی باشد و قویئی که ضعیفی برو مستولی باشد و کریمی که محتاج لئیمی باشد و بدانک ازین سخن ها که در مقدمه گفتیم و بپرداختیم و از هر نوعی فصلی گفتیم بر موجب طاقت خویش خواستم که بتمامی داد سخن بدهم، از پیشها نیز یاد کردم، تا این نیز بخوانی و بدانی، که مگر بدان حاجت افتد، از بهر آنک خواستم که علم اولین و آخرین من دانستمی و ترا بیآموختمی و معلوم تو گردانیدمی، تا مگر بوقت مرگ بی‌غم تو ازین جهان بیرون شدمی، اگر چه من خود در دانش پیاده‌ام و اگر نیز چیزی دانم گفتار من چه فایده کند، که تو از من چنان شنوی که من از پدر خویش شنیدم، پس ترا جای ملامت نیست، که من خود داد از خویشتن بدهم تا بداور حاجت نباشد؛ اما اگر تو شنوی و اگر نه در هر پیشه سخنی چند بگویم، تا در سخن بخیلی نکرده باشم، که آنچ مرا طبع دست داد بگفتن و الله اعلم بالصواب.
قصاب کاشانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۸
هر ذرّه‌ را ز مهر کمندی است در گلو
نگذاشته است دام تو یک آفریده را
بی‌تابی‌ای که دل کند از عارضت مرنج
رحم است این سپند به آتش رسیده را
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
شراب خورد و شبیخون بعاشقان آورد
چه آفتست که احباب را بجان آورد
شدم بوعده ی او زار آه ازان بد مست
که یکدو بوسه کرم کرد و بر زبان آورد
چه گیرم آن کمر بسته را بدعوی خون
که فتنه کاکل آشفته در میان آورد
ز بند بند تنم این زمان براید دود
که عشق خانه کنم پی باستخوان آورد
نوید رحمت جاوید ازان بهشتی دارد
فرشته یی که بمن مژده ی امان آورد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
باز ره بینان نشان از قرب منزل می دهد
ترسکارانِ طریق عشق را دل می دهند
شیوهٔ لطف و کرم بنگر که در دیوان حشر
جرم می گیرند و رحمت در مقابل می دهند
گر نعیم وصل خواهی مشکلی بر خود ببین
کاین سعادت با دل آسوده مشکل می دهند
هرکجا تقسیم احسان می کنند ارباب دل
تحفهٔ مقبول را اول به قابل می دهند
ساقیا از ساغر دوران میِ راحت منوش
کاندر این شربت به آخر زهر قاتل می دهند
می دهند اشک خیالی را بتان رنگ عقیق
آب روی است آنچه سلطانان به سایل می دهند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۹
مرحبا ای سحاب درافشان
ای زتو آب در در عمان
مردگان از تو زنده همچو مسیح
جسم پوسیده از تو یافت روان
کوری موش سیرتان بخیل
برف چون آرد ریزی از انبان
گواز انبار رایگان برجو
آنکه میجست که زکاهکشان
محتکر نرخ گندمت بدوجو
نان عطا کرد ایزد منان
آب سرچشمه های خوشیده
بنگری صحبدم چو اشگ روان
دود آه ارامل و اتیام
از زمین شد بر آسمان چو دخان
از نهیق طیور و بانگ دواب
وز فغان و خروش پیر و جوان
موج زد بحر رحمت ایزد
تیره آه که خورد تا به نشان
گرچه مائیم مستحق عذاب
بسکه روز و شبیم در عصیان
باز از عفو کردگار رحیم
کرد در حق عاصیان احسان
شد زفیض وجود حجت حق
این عنایت زداور سبحان
کار فرمای آسمان و زمین
صاحب عصر و حکمران زمان
آخرین نایب نبی مهدی
که زعدلش جهان بمهد امان
مژده آشفته کز عنایت او
هم غم نان برفت و هم غم جان
گفتی این درد بی دواست طبیب
لاجرم یافت از علی درمان
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
چرا با ما چنینی بی عنایت
مکن جوری به جانم بی نهایت
ز حد بگذشت جانا جور بر من
جفا را نیز باشد حد و غایت
گناهی جز وفاداری ندارم
ستان از من بدین معنی جفایت
تویی شاه جهان از روی رحمت
نظر فرما خدا را بر گدایت
گرم بر جان دهی فرمان روانست
چه گونه سرکشم از حکم و رایت
به جان آمد دل من از جفاها
بگو تا کی کشم جور از برایت
گرم یک شب به لطف از در درآیی
کنم جان و جهان ایثار پایت
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۶
کدام درد که ننهاد بر دلم گردون
کدام غم که نخوردم من از زمانه دون
کدام حسرت و جوری ندیده ام به جهان
کزان ستم رخ جان را نکرده ام گلگون
کدام سرو سهی کاو نرفت از چشمم
که در فراق نپالوده ام ز مژگان خون
چه کرده ام من بیچاره کم جزا اینست
مگر ز بخت بدست این و طالع وارون
برفت لیلی خوش منظرم ز دیده از آن
شدم ز درد فراقش بدین صفت مجنون
کسی که افعی هجرانش زخم بر دل زد
گمان مبر که شفا یابد از هزار افسون
به آب دیده تصوّر که آتش دل من
فرو نشیند لیکن همی شود افزون
به روی چون زر من اشک سیم می بینی
مگر که غافلی ای جان من ز ریش درون
جهان بسوخت در این درد و بر جهان دل خلق
که چون به سر برد آخر درین مصیبت چون
جواب داد که چونم که کس مباد چو من
نه روزگار و نه دلدار و تن ذلیل و زبون
ولی امید به بخشایش خدا دارم
که آورد تنم از آتش گنه بیرون
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
شکرانه ی بازوان پر زور
رحمی به شکستگان رنجور
بیچاره و مستمند و مسکین
شاد از ستم و زجور مسرور
جانها بمحبت تو مخلوق
دلها بارادت تو مفطور
باطره ی دلفریب طرار
با غمزه ی می پرست مخمور
ما احسنک از تو وقت ما خوش
ما الطفک از تو چشم بد دور
مفتون بتو روزگار و فتنه
در دولت شهریار مقهور
خاقان مؤید مظفر
شاهنشه کامکار منصور
آن معنی لفظ آفرینش
آن حاصل کارگاه مقدور
نهیش ز قدر گرفته توقیع
امرش بفلک نوشته منشور
گردونی و در جلالتش سیر
خورشیدی و از عدالتش نور
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
نه هشیارم توان گفتن نه مستم
که هم پیمانه هم پیمان شکستم
ز پا افکنده ام خود را در این دشت
مگر روزی رسد دستی بدستم
کرا تا سوی من افتد گذر باز
بسد امید در راهی نشستم
نمیدانم تویی یا من در این بزم
همی بینم که خود را می پرستم
تو خواهی بود و تو بودی تو هستی
نخواهم بود و نه بودم نه هستم
زیمن همت شاه جهان نیست
عجب گر زین جهان بینم که رستم
ز پا افتادگان را دستگیری
بگیر ای لطف شاهنشاه دستم
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۱۷
به هیچ وقتی اگر نام کهتران شمری
مرا و نام مرا اندر آن شمار شمر
در آن تبار که یک تن مخالف تو بود
ز روزگار ببارد بر آن تبار تبر
قمار کرد قمر با منازع تو به غم
سپرد عمر منازع در آن قمار قمر
بخار غم ز سرم بر دوید زآب دو چشم
یکی مرا به بزرگی از این بخار بخر
اگر ز چشم تو خوشنودیی شکار کنم
ز جام زهر بود مر مرا شکار شکر
چرا همیشه به جرم و خطای من نگری
به فضل خویش بر این عذر چون نگار نگر
درید پرده من پیشتر مدار فلک
تو نیز باقی پرده بر این مدار مدر
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
با چنان وحشت ز شوق رحمت آمرزگار
روز مرگم هست چون شام غریب روزه دار
خوش گرفتار طلسمات علایق گشته یی
در شکست آن ترا لوحیست هر سنگ مزار
مرد در پیری ز اندک سختیی یابد شکست
زآب و رنگ افتد نگین، وقتی که گردد نامدار
عقل اگر قاضی است، بر بی اعتباریهای عمر
محضری پر مهر باشد، صفحه هر لاله زار
همچو حلوائی که بهر مرده سامان میکنند
هست شیرین کاری از دل مردگانم ناگوار
گر ز بیقدری، کسی امروز ما یاد نکرد
یاد ما بسیار خواهد کرد واعظ روزگار!
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹
گفتی از بیداد روزی در فغان آرم ترا
هان مکن کاری که از افغان بجان آرم ترا
گاه دست غیر بوسم گاه پای پاسبان
تا به تقریبی سری به آستان آرم ترا
نیستی ذلت خطا خجلت گنه شرمندگی
رفتم ای رحمت که چندین ارمغان آرم ترا
عاقبت ای ناله آن کردی که مایل شد به مهر
لال گردم بعد ازین گر بر زبان آرم ترا
آن کنم کز مدعی نی نام ماند نی نشان
گر توانم در مقام امتحان آرم ترا
کافرم ای دل بجرم ترک عشق ارنی به حشر
با مسلمانان عنان اندر عنان آرم ترا
دیده ای یعقوب بر در نه که از خاک دری
می روم کز بوی پیراهن نشان آرم ترا
بستگی ها را گشایش جز در میخانه نیست
ای کف حاجت چه سوی آسمان آرم ترا
شرم کن شرم از رخ اسلام یغما از حرم
چند بگریزی و از دیر مغان آرم ترا
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۳۴
عدل یزدان را به حق هر روز باید قتل عامی
گر بخواهد خون ناحق کشتگان را انتقامی
ای سرشک تلخ و شور من کجایی یا کدامی
دست گیری کن یکی دریای رحمت را به جامی
ای شهید بن شهید ای آنکه در کیهان نبینم
جز تو در گوهر نبی حرمت ولایت احتشامی
باب یزدان وجه حق خون خدا نفس مشیت
لوحش اله جمله اینان یا برون ز اینان کدامی
چیست دانی برتو رفت آنچ اندک از بسیار گفتن
باز راندن راز دفترها رزیت در کلامی
کاوش باطل اگر آن احتساب حق اگر این
ممتنع بینم و زین بوی رحمت بر مشامی
صد ره افزون گر بپیمایی زمین تا آسمان را
رسته از ماتم نبینی نه مقیمی نه مقامی
چیست دانی با نشور نینوا و شور اعدا
رستخیز صد قیامت ترک جوشی نیم خامی
گبر و ترسا کی بدین خون دست سودی حاش لله
شرع نسبت ناصبی را گر نرفتی اهتمامی
یک تن از تنها مسلمان کافرم گر چشم دارم
قبله اسلامیان راکام جوید با سلامی
ای نظام ناصری افواج چرخ امواج دولت
خود چه نقصان گر فزاید از تو دین را انتظامی
رزم را ده مرده بر خیل ستم بگشای دستی
عزم را چار اسبه سوی نینوا بردار گامی
شرک بر توحید چیره کفر بر اسلام غالب
دین ز دنیا شور بختی حق ز باطل زشت نامی
باز ننشیند قیامت رستخیز نینوا را
خود تقاعد تا به چند ای وقعه ی کبری قیامی
گریه شور صفایی بر لب شیرین اصغر
نیل و جیحون را به نشگفت ار نماند احترامی
بلند اقبال : ترکیبات
شمارهٔ ۶
یا رب از ظلم مشیرالملک خواری تا به کی
از تعدی های او افغان و زاری تا به کی
روز رفت و هفته رفت و ماه رفت و سال رفت
صبر تاکی تاب تا کی بردباری تا به کی
کافری باشد اگر گویم که مأیوسم ولی
رحمتت را صبر در امیدواری تا به کی
من نه ایوبم نه یعقوبم که آرم صبر وتاب
بیقراری تا به چند و اشکباری تا به کی
بر درگاه او ای ذوالجلال بی زوال
خاکبوسی تا به چند و خاکساری تا به کی
سوخت ما را ز آتش کین خرمن وبرباد داد
مزرع امید او را آبیاری تا به کی
هر چه دانی مصلحت خوبست لیک ای کردگار
اینهمه در کار او احسان و یاری تا به کی
گر ندانی مصلحت کو را در اندازی ز پای
گو بدو با بندگانم کین شعاری تا به کی
ساختی از کشته ها بس پشته ها ای پهلوان
تیغ بازی تا به چند و نیزه داری تا به کی
ما تو را عبد ذلیلیم ای خداوند جلیل
این و آن راضی مشو ما را کنند از کین ذلیل
سیر از ظلم مشیر الملک از جان گشته ایم
یا رب از حلم تو و صبر تو حیران گشته ایم
ز آن ستم پرور نه من تنها چنین آشفته ام
از جفا وجور اوجمعی پریشان گشته ایم
ای بسا مردم که می خوردند نان از خوان ما
پیش دونان خود کنون محتاج یک نان گشته ایم
بر سر ما کوبد از بس پتک ظلم آن کینه جو
معتقد خلقی که ما پولاد سندان گشته ایم
حال ما در عهد او از جور و کین او به فارس
عمر را گوئی اسیر بند و زندان گشته ایم
شد غذای ما دل بریان وخوناب جگر
گاه گاهی بر سر خوانش چومهمان گشته ایم
شدکمال ما وبال ما کند خصمی به ما
زآنکه می بیند سخن گوی وسخندان گشته ایم
آمدیم از فضل و لطفت از عدم سوی وجود
بار الها با چنین حالت پشیمان گشته ایم
نه رهین منت کس در جهان گردیده ایم
نه کسی را تاکنون ممنون احسان گشته ایم
پاک یزدانا مینداز احتیاج ما به کس
هم مکن ما را رهین منت کس ز این سپس
ای خدای بی شریک ای کردگار بی نظیر
از مشیر الملک ظالم داد مظلومان بگیر
حلم را بردار از او فرصتش دیگر مده
دست ظلمش را بکن کوته ز دارا و فقیر
جز ستمکاری نیارد آن جفا جو درخیال
غیر غداری ندارد آن بد آئین در ضمیر
موی دارد چون سپید وقلب دارد چونسیاه
هم ز رنج ودرد رویش زرد بادا چون زریر
نیست زو آرام یک دل ای خدا از شیخ وشاب
نیست زو آسوده یک تن یارب از برنا و پیر
خود تو آگاهی که ازجور مشیر الملک ما
از حیات خویش بیزاریم وازجانیم سیر
یارب ار ما مستحق ظلم می باشیم وجور
ارحم اللهم یا ذوالجود والفضل الکثیر
رحم فرما عفو فرما بگذر از تقصیر ما
رفته ایم از پای ما را از کرم شو دستگیر
آگهی از حاجت ما ای خدای غیب دان
حاجت اظهار نبود هم سمیعی هم بصیر
رحم کن بر حال ما درکار ما فرما نظر
ور گنهکاریم یا رب از گنه مان درگذر
چشم امید از مشیر الملک یارب کور شد
آرزوها ازجفای او زدلها دور شد
آفتاب مکرمت در آسمان عهد او
زیر ابر کینه و بغض وحسد مستور شد
هر کجا صاحبدلی ز اعمال او مغموم گشت
هر کجا لایعقلی از مال او مسرور شد
هر کجا دیوی به عهد او سلیمانی نمود
هر کجا بودی سلیمانی ز ظلمش مور شد
این چنین دون پروری هرگز ندارد کس به یاد
با سپهر کج روش درجور طبعش جور شد
بس دل معمور کاندر عصر او ویرانه گشت
بس کل ویرانه کاندر عهد او معمور شد
حیف کز بیداد آن بیدادگر در ملک فارس
شد قلمدان ها قشو شمشیر ها ساطور شد
کامها شور این قدر گردیده است از شور او
کز نمک گر حال پرسی گوید از حد شور شد
ای خوشا آنکس که پیش از عهد ودوران مشیر
عمر را سر کرد وجای او بقعر گور شد
بی خبر باشد شهنشه گوئی از کردار او
ورنه در دنیا نبودی تاکنون آثار او
یارب از ظلم مشیر الملک ما را ده نجات
گشته ایم از زندگانی سیر وبیزار از حیات
یا بده او را به دل رحمی که رحمی آورد
یا پی آسودگی ما راکرم فرما ممات
تلخکامی داده است از بس مرا ازجور خویش
درمذاقم تلخ تر می آید از حنظل نبات
قرعه هر چند از برای خود زنم درعهداو
عقله وانگیس وحمره بینم اندر امهات
کرده ما را پیش خلقی سرشکسته چون قلم
دارد از بس دل زجور وکین سیه تر از دوات
بی خیال وبی مجال وبی سؤال ای ذوالجلال
قادری کز دست ظلم اودهی ما را نجات
از صفات او دلم عارف بذاتش گشته است
پی بسوی ذات باید برد آری از صفات
کی شود آندم خداوندا که از غیبم سروش
سرنهد در گوش دل گوید مشیر الملک مات
پیش ظلم وجور او از ما نخواهد ماند اثر
پشه پیش تندباد آری کجا آرد ثبات
ای کریم بی مثال ای ذوالجلال بی زوال
دستگیری کن مرا مگذار گردم پایمال
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
خداوندا مده از جوی غفلت آب تاکم را
ز دست معصیت کوتاه کن دامان پاکم را
کند پرهیز انگشت حکیم از جنبش نبضم
نباشد چاره یی غیر از تو جان دردناکم را
تنم را همچو گل کردی به داغ آلوده صبری ده
دهان شکرگویان ساز زخم سینه چاکم را
به خدمت بندگان تقصیر سازند از گرانجانی
ز باد و آتشم مالی کرم کن آب و خاکم را
مرا چون سیدا کین کسی در دل نمی باشد
گرفتار بلا کن هر که می خواهد هلاکم را
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
در صدف آب شد از کسب هوا گوهر ما
ریخت از بیضه برون ناشده بال و پر ما
شمع از تربت پروانه زیارتگاه است
جنگ دارند بتان بر سر خاکستر ما
بر زمین دوخته چشمیم ز کوتاهی دست
عمرها شد که فتادست کلاه از سر ما
دهن ساقی ما پر ز دعای قدح است
شیشه از دور زند بوسه لب ساغر ما
اثر سوختگان تا به قیامت باقیست
می توان شمع برافروخت ز خاکستر ما
خواب آسودگی و بالش مخمل دور است
می برد شبنم گل آرزوی بستر ما
سیدا شانه صفت پنجه او خشک شود
هر که خواهد که نهد دست کرم بر سر ما
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
دوستان با که دهم شرح پریشانی خویش
که چسان گشته سیه روزم از آنزلف پریش
روز از شب ننهم فرق و مسا را ز صباح
دشمن از دوست نمیدانم وبیگانه ز خویش
ناصحم گو ندهد پند که سودی نکند
دل دیوانه کجا وسخن خیراندیش
خواهی ار حال دلم پرس از آنطره که من
روزگاریست ندارم خبری از دل خویش
نه من آشفتهٔ آن طره طرارم و بس
جان نبرده است مسلمانی از اینکافر کیش
کی میسر شود آسایش حال سلطان
گر نباشد پی آسایش حال درویش
تو و اندوختن سیم و زر ای خواجه که ما
بگرفتیم ره فقر و فنا را در پیش
من که دارم گنه آید سوی من عفو اله
زانکه درمان سوی درد آید و مرهم سوی ریش
نیست غم گر نشود کم غم بسیار صغیر
بلکه شاد است که هر لحظه غمش گردد بیش
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
آن شهسوار هرگه بر بادپا برآید
بی‌خواست از گدایان، شور دعا برآید
طفل است و شرم او را مانع زآشنایی
ترسم که رفته رفته، ناآشنا برآید
از آب دیده کردم سیراب، نخل او را
شاید به این نم از وی، برگ نوا برآید
مفرست روز هجران، پیغام وصل سویم
جان را ز ره مگردان، بگذار تا برآید
خواهم ترا برآرم از مدعی، ولیکن
حاشا که چون منی را، این مدعا برآید
افتد ز ابر رحمت، گر قطره‌ای به خاکم
زان قطره، همچو پیکان، نخل بلا برآید
میلی چنین که جان را، بگرفته غم گریبان
بختت به این زبونی، با او کجا برآید
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
به اجل، کار دل زار مرا وا مگذار
به امید دگری کار مرا وا مگذار
ترک آزار مرا مرحمتش نام مکن
مرحمت می‌کنی، آزار مرا وا مگذار
بنشین، کار به جان آمده و جان بر لب
دم دیگر، دل بیمار مرا وا مگذار
بی غمم چون هدف ناوک آسوده‌دلان
جانب خاطر افگار مرا وامگذار
عمر میلی به وفای تو تلف شد، زنهار
که حق خدمت بسیار مرا وا مگذار
میرزا قلی میلی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۹
پیکان نگار را دل ما هدف است
صد گوهر عافیت مرا در صدف است
الحق به کسی که دایمش بینی شاد
گر رحم نیاوری، حقت بر طرف است