عبارات مورد جستجو در ۳۶۱ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۳۵ - اطوار و منازل خلقت آدمی از ابتدا
آمده اول به اقلیم جماد
وز جمادی در نباتی اوفتاد
سالها اندر نباتی عمر کرد
وز جمادی یاد ناورد از نبرد
وز نباتی چون به حیوانی فتاد
نامدش حال نباتی هیچ یاد
جز همین میلی که دارد سوی آن
خاصه در وقت بهار و ضیمران
همچو میل کودکان با مادران
سر میل خود نداند در لبان
همچو میل مفرط هر نو مرید
سوی آن پیر جوان بخت مجید
جزو عقل این از آن عقل کل است
جنبش این سایه زان شاخ گل است
سایهاش فانی شود آخر درو
پس بداند سر میل و جست و جو
سایهٔ شاخ دگر ای نیک بخت
کی بجنبد گر نجنبد این درخت؟
باز از حیوان سوی انسانیاش
میکشید آن خالقی که دانیاش
همچنین اقلیم تا اقلیم رفت
تا شد اکنون عاقل و دانا و زفت
عقلهای اولینش یاد نیست
هم ازین عقلش تحول کردنیست
تا رهد زین عقل پر حرص و طلب
صد هزاران عقل بیند بوالعجب
گر چو خفته گشت و شد ناسی ز پیش
کی گذارندش در آن نسیان خویش؟
باز از آن خوابش به بیداری کشند
که کند بر حالت خود ریشخند
که چه غم بود آن که میخوردم به خواب
چون فراموشم شد احوال صواب؟
چون ندانستم که آن غم و اعتلال
فعل خواب است و فریب است و خیال؟
همچنان دنیا که حلم نایم است
خفته پندارد که این خود دایم است
تا بر آید ناگهان صبح اجل
وا رهد از ظلمت ظن و دغل
خندهاش گیرد ازان غمهای خویش
چون ببیند مستقر و جای خویش
هرچه تو در خواب بینی نیک و بد
روز محشر یک به یک پیدا شود
آنچه کردی اندرین خواب جهان
گرددت هنگام بیداری عیان
تا نپنداری که این بد کردنیست
اندرین خواب و ترا تعبیر نیست
بلکه این خنده بود گریه و زفیر
روز تعبیر ای ستمگر بر اسیر
گریه و درد و غم و زاری خود
شادمانی دان به بیداری خود
ای دریده پوستین یوسفان
گرگ بر خیزی ازین خواب گران
گشته گرگان یک به یک خوهای تو
میدرانند از غضب اعضای تو
خون نخسبد بعد مرگت در قصاص
تو مگو که مردم و یابم خلاص
این قصاص نقد حیلتسازی است
پیش زخم آن قصاص این بازی است
زین لعب خواندهست دنیا را خدا
کین جزا لعب است پیش آن جزا
این جزا تسکین جنگ و فتنهییست
آن چو اخصا است و این چون ختنهییست
وز جمادی در نباتی اوفتاد
سالها اندر نباتی عمر کرد
وز جمادی یاد ناورد از نبرد
وز نباتی چون به حیوانی فتاد
نامدش حال نباتی هیچ یاد
جز همین میلی که دارد سوی آن
خاصه در وقت بهار و ضیمران
همچو میل کودکان با مادران
سر میل خود نداند در لبان
همچو میل مفرط هر نو مرید
سوی آن پیر جوان بخت مجید
جزو عقل این از آن عقل کل است
جنبش این سایه زان شاخ گل است
سایهاش فانی شود آخر درو
پس بداند سر میل و جست و جو
سایهٔ شاخ دگر ای نیک بخت
کی بجنبد گر نجنبد این درخت؟
باز از حیوان سوی انسانیاش
میکشید آن خالقی که دانیاش
همچنین اقلیم تا اقلیم رفت
تا شد اکنون عاقل و دانا و زفت
عقلهای اولینش یاد نیست
هم ازین عقلش تحول کردنیست
تا رهد زین عقل پر حرص و طلب
صد هزاران عقل بیند بوالعجب
گر چو خفته گشت و شد ناسی ز پیش
کی گذارندش در آن نسیان خویش؟
باز از آن خوابش به بیداری کشند
که کند بر حالت خود ریشخند
که چه غم بود آن که میخوردم به خواب
چون فراموشم شد احوال صواب؟
چون ندانستم که آن غم و اعتلال
فعل خواب است و فریب است و خیال؟
همچنان دنیا که حلم نایم است
خفته پندارد که این خود دایم است
تا بر آید ناگهان صبح اجل
وا رهد از ظلمت ظن و دغل
خندهاش گیرد ازان غمهای خویش
چون ببیند مستقر و جای خویش
هرچه تو در خواب بینی نیک و بد
روز محشر یک به یک پیدا شود
آنچه کردی اندرین خواب جهان
گرددت هنگام بیداری عیان
تا نپنداری که این بد کردنیست
اندرین خواب و ترا تعبیر نیست
بلکه این خنده بود گریه و زفیر
روز تعبیر ای ستمگر بر اسیر
گریه و درد و غم و زاری خود
شادمانی دان به بیداری خود
ای دریده پوستین یوسفان
گرگ بر خیزی ازین خواب گران
گشته گرگان یک به یک خوهای تو
میدرانند از غضب اعضای تو
خون نخسبد بعد مرگت در قصاص
تو مگو که مردم و یابم خلاص
این قصاص نقد حیلتسازی است
پیش زخم آن قصاص این بازی است
زین لعب خواندهست دنیا را خدا
کین جزا لعب است پیش آن جزا
این جزا تسکین جنگ و فتنهییست
آن چو اخصا است و این چون ختنهییست
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۴۴ - تفسیر خلقنا الانسان فی احسن تقویم ثم رددناه اسفل سافلین و تفسیر و من نعمره ننکسه فی الخلق
آدم حسن و ملک ساجد شده
همچو آدم باز معزول آمده
گفت آوه بعد هستی نیستی؟
گفت جرمت این که افزون زیستی
جبرئیلش میکشاند مو کشان
که برو زین خلد و از جوق خوشان
گفت بعد از عز این اذلال چیست؟
گفت آن داد است و اینت داوریست
جبرئیلا سجده میکردی به جان
چون کنون میرانیام تو از جنان؟
حله میپرد ز من در امتحان
همچو برگ از نخل در فصل خزان
آن رخی که تاب او بد ماهوار
شد به پیری همچو پشت سوسمار
وان سر و فرق گش شعشع شده
وقت پیری ناخوش و اصلع شده
وان قد صفدر نازان چون سنان
گشته در پیری دو تا همچون کمان
رنگ لاله گشته رنگ زعفران
زور شیرش گشته چون زهرهی زنان
آن که مردی در بغل کردی به فن
میبگیرندش بغل وقت شدن
این خود آثار غم و پژمردگیست
هر یکی زینها رسول مردگیست
همچو آدم باز معزول آمده
گفت آوه بعد هستی نیستی؟
گفت جرمت این که افزون زیستی
جبرئیلش میکشاند مو کشان
که برو زین خلد و از جوق خوشان
گفت بعد از عز این اذلال چیست؟
گفت آن داد است و اینت داوریست
جبرئیلا سجده میکردی به جان
چون کنون میرانیام تو از جنان؟
حله میپرد ز من در امتحان
همچو برگ از نخل در فصل خزان
آن رخی که تاب او بد ماهوار
شد به پیری همچو پشت سوسمار
وان سر و فرق گش شعشع شده
وقت پیری ناخوش و اصلع شده
وان قد صفدر نازان چون سنان
گشته در پیری دو تا همچون کمان
رنگ لاله گشته رنگ زعفران
زور شیرش گشته چون زهرهی زنان
آن که مردی در بغل کردی به فن
میبگیرندش بغل وقت شدن
این خود آثار غم و پژمردگیست
هر یکی زینها رسول مردگیست
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۵۴ - دگربار استدعاء شاه از ایاز کی تاویل کار خود بگو و مشکل منکران را و طاعنان را حل کن کی ایشان را در آن التباس رها کردن مروت نیست
این سخن از حد و اندازهست بیش
ای ایاز اکنون بگو احوال خویش
هست احوال تو از کان نوی
تو بدین احوال کی راضی شوی؟
هین حکایت کن از آن احوال خوش
خاک بر احوال و درس پنج و شش
حال باطن گر نمیآید به گفت
حال ظاهر گویمت در طاق وجفت
که ز لطف یار تلخیهای مات
گشت بر جان خوش تر از شکرنبات
زان نبات ار گرد در دریا رود
تلخی دریا همه شیرین شود
صدهزار احوال آمد همچنین
باز سوی غیب رفتند ای امین
حال هر روزی به دی مانند نی
همچو جو اندر روش کش بند نی
شادی هر روز از نوعی دگر
فکرت هر روز را دیگر اثر
ای ایاز اکنون بگو احوال خویش
هست احوال تو از کان نوی
تو بدین احوال کی راضی شوی؟
هین حکایت کن از آن احوال خوش
خاک بر احوال و درس پنج و شش
حال باطن گر نمیآید به گفت
حال ظاهر گویمت در طاق وجفت
که ز لطف یار تلخیهای مات
گشت بر جان خوش تر از شکرنبات
زان نبات ار گرد در دریا رود
تلخی دریا همه شیرین شود
صدهزار احوال آمد همچنین
باز سوی غیب رفتند ای امین
حال هر روزی به دی مانند نی
همچو جو اندر روش کش بند نی
شادی هر روز از نوعی دگر
فکرت هر روز را دیگر اثر
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۶ - حواله کردن مرغ گرفتاری خود را در دام به فعل و مکر و زرق زاهد و جواب زاهد مرغ را
گفت آن مرغ این سزای او بود
که فسون زاهدان را بشنود
گفت زاهد نه سزای آن نشاف
کو خورد مال یتیمان از گزاف
بعد از آن نوحهگری آغاز کرد
که فخ و صیاد لرزان شد ز درد
کز تناقضهای دل پشتم شکست
بر سرم جانا بیا میمال دست
زیر دست تو سرم را راحتیست
دست تو در شکربخشی آیتیست
سایهٔ خود از سر من برمدار
بیقرارم بیقرارم بیقرار
خوابها بیزار شد از چشم من
در غمت ای رشک سرو و یاسمن
گر نیم لایق چه باشد گر دمی
ناسزایی را بپرسی در غمی؟
مر عدم را خود چه استحقاق بود
که برو لطفت چنین درها گشود
خاک گرگین را کرم آسیب کرد
ده گهر از نور حس در جیب کرد
پنج حس ظاهر و پنج نهان
که بشر شد نطفهٔ مرده از آن
توبه بیتوفیقت ای نور بلند
چیست جز بر ریش توبه ریشخند؟
سبلتان توبه یک یک برکنی
توبه سایه است و تو ماه روشنی
ای ز تو ویران دکان و منزلم
چون ننالم چون بیفشاری دلم؟
چون گریزم؟ زان که بیتو زنده نیست
بیخداوندیت بود بنده نیست
جان من بستان تو ای جان را اصول
زان که بیتو گشتهام از جان ملول
عاشقم من بر فن دیوانگی
سیرم از فرهنگی و فرزانگی
چون بدرد شرم گویم راز فاش
چند ازین صبر و زحیر و ارتعاش
در حیا پنهان شدم همچون سجاف
ناگهان بجهم ازین زیر لحاف
ای رفیقان راهها را بست یار
آهوی لنگیم و او شیر شکار
جز که تسلیم و رضا کو چارهیی؟
در کف شیر نری خونخوارهیی
او ندارد خواب و خور چون آفتاب
روحها را میکند بیخورد و خواب
که بیا من باش یا همخوی من
تا ببینی در تجلی روی من
ور ندیدی چون چنین شیدا شدی؟
خاک بودی طالب احیا شدی
گر ز بیسویت ندادهست او علف
چشم جانت چون بماندهست آن طرف؟
گربه بر سوراخ زان شد معتکف
که از آن سوراخ او شد معتلف
گربهٔ دیگر همیگردد به بام
کز شکار مرغ یابید او طعام
آن یکی را قبله شد جولاهگی
وان یکی حارس برای جامگی
وان یکی بیکار و رو در لامکان
که از آن سو دادی اش تو قوت جان
کار او دارد که حق را شد مرید
بهر کار او ز هر کاری برید
دیگران چون کودکان این روز چند
تا شب ترحال بازی میکنند
خوابناکی کو ز یقظت میجهد
دایهٔ وسواس عشوهش میدهد
رو بخسب ای جان که نگذاریم ما
که کسی از خواب بجهاند تورا
هم تو خود را بر کنی از بیخ خواب
همچو تشنه که شنود او بانگ آب
بانگ آبم من به گوش تشنگان
همچو باران میرسم از آسمان
برجه ای عاشق برآور اضطراب
بانگ آب و تشنه و آن گاه خواب؟
که فسون زاهدان را بشنود
گفت زاهد نه سزای آن نشاف
کو خورد مال یتیمان از گزاف
بعد از آن نوحهگری آغاز کرد
که فخ و صیاد لرزان شد ز درد
کز تناقضهای دل پشتم شکست
بر سرم جانا بیا میمال دست
زیر دست تو سرم را راحتیست
دست تو در شکربخشی آیتیست
سایهٔ خود از سر من برمدار
بیقرارم بیقرارم بیقرار
خوابها بیزار شد از چشم من
در غمت ای رشک سرو و یاسمن
گر نیم لایق چه باشد گر دمی
ناسزایی را بپرسی در غمی؟
مر عدم را خود چه استحقاق بود
که برو لطفت چنین درها گشود
خاک گرگین را کرم آسیب کرد
ده گهر از نور حس در جیب کرد
پنج حس ظاهر و پنج نهان
که بشر شد نطفهٔ مرده از آن
توبه بیتوفیقت ای نور بلند
چیست جز بر ریش توبه ریشخند؟
سبلتان توبه یک یک برکنی
توبه سایه است و تو ماه روشنی
ای ز تو ویران دکان و منزلم
چون ننالم چون بیفشاری دلم؟
چون گریزم؟ زان که بیتو زنده نیست
بیخداوندیت بود بنده نیست
جان من بستان تو ای جان را اصول
زان که بیتو گشتهام از جان ملول
عاشقم من بر فن دیوانگی
سیرم از فرهنگی و فرزانگی
چون بدرد شرم گویم راز فاش
چند ازین صبر و زحیر و ارتعاش
در حیا پنهان شدم همچون سجاف
ناگهان بجهم ازین زیر لحاف
ای رفیقان راهها را بست یار
آهوی لنگیم و او شیر شکار
جز که تسلیم و رضا کو چارهیی؟
در کف شیر نری خونخوارهیی
او ندارد خواب و خور چون آفتاب
روحها را میکند بیخورد و خواب
که بیا من باش یا همخوی من
تا ببینی در تجلی روی من
ور ندیدی چون چنین شیدا شدی؟
خاک بودی طالب احیا شدی
گر ز بیسویت ندادهست او علف
چشم جانت چون بماندهست آن طرف؟
گربه بر سوراخ زان شد معتکف
که از آن سوراخ او شد معتلف
گربهٔ دیگر همیگردد به بام
کز شکار مرغ یابید او طعام
آن یکی را قبله شد جولاهگی
وان یکی حارس برای جامگی
وان یکی بیکار و رو در لامکان
که از آن سو دادی اش تو قوت جان
کار او دارد که حق را شد مرید
بهر کار او ز هر کاری برید
دیگران چون کودکان این روز چند
تا شب ترحال بازی میکنند
خوابناکی کو ز یقظت میجهد
دایهٔ وسواس عشوهش میدهد
رو بخسب ای جان که نگذاریم ما
که کسی از خواب بجهاند تورا
هم تو خود را بر کنی از بیخ خواب
همچو تشنه که شنود او بانگ آب
بانگ آبم من به گوش تشنگان
همچو باران میرسم از آسمان
برجه ای عاشق برآور اضطراب
بانگ آب و تشنه و آن گاه خواب؟
مولوی : دفتر ششم
بخش ۳۱ - معاتبهٔ مصطفی علیهالسلام با صدیق رضی الله عنه کی ترا وصیت کردم کی به شرکت من بخر تو چرا بهر خود تنها خریدی و عذر او
گفت ای صدیق آخر گفتمت
که مرا انباز کن در مکرمت
گفت ما دو بندگان کوی تو
کردمش آزاد من بر روی تو
تو مرا میدار بنده و یار غار
هیچ آزادی نخواهم زینهار
که مرا از بندگیت آزادی است
بیتو بر من محنت و بیدادی است
ای جهان را زنده کرده ز اصطفا
خاص کرده عام را خاصه مرا
خوابها میدید جانم در شباب
که سلامم کرد قرص آفتاب
از زمینم برکشید او بر سما
همره او گشته بودم ز ارتقا
گفتم این ماخولیا بود و محال
هیچ گردد مستحیلی وصف حال؟
چون تورا دیدم بدیدم خویش را
آفرین آن آینهٔ خوش کیش را
چون تورا دیدم محالم حال شد
جان من مستغرق اجلال شد
چون تورا دیدم خود ای روح البلاد
مهر این خورشید از چشمم فتاد
گشت عالیهمت از نو چشم من
جز به خواری ننگردد اندر چمن
نور جستم خود بدیدم نور نور
حور جستم خود بدیدم رشک حور
یوسفی جستم لطیف و سیم تن
یوسفستانی بدیدم در تو من
در پی جنت بدم در جست و جو
جنتی بنمود از هر جزو تو
هست این نسبت به من مدح و ثنا
هست این نسبت به تو قدح و هجا
همچو مدح مرد چوپان سلیم
مر خدا را پیش موسی کلیم
که بجویم اشپشت شیرت دهم
چارقت دوزم من و پیشت نهم
قدح او را حق به مدحی برگرفت
گر تو هم رحمت کنی نبود شگفت
رحم فرما بر قصور فهم ها
ای ورای عقلها و وهم ها
ایها العشاق اقبالی جدید
از جهان کهنهٔ نوگر رسید
زان جهان کو چارهٔ بیچارهجوست
صد هزاران نادره دنیا دروست
ابشروا یا قوم اذجاء الفرج
افرحوا یا قوم قد زال الحرج
آفتابی رفت در کازهی هلال
در تقاضا که ارحنا یا بلال
زیر لب میگفتی از بیم عدو
کوری او بر مناره رو بگو
میدمد در گوش هر غمگین بشیر
خیز ای مدبر ره اقبال گیر
ای درین حبس و درین گند و شپش
هین که تا کس نشنود رستی خمش
چون کنی خامش کنون ای یار من
کز بن هر مو برآمد طبلزن
آنچنان کر شد عدو رشکخو
گوید این چندین دهل را بانگ کو؟
میزند بر روش ریحان که طریست
او ز کوری گوید این آسیب چیست؟
میشکنجد حور دستش میکشد
کور حیران کز چه دردم میکند
این کشاکش چیست بر دست و تنم؟
خفتهام بگذار تا خوابی کنم
آن که در خوابش همیجویی وی است
چشم بگشا کان مه نیکو پی است
زان بلاها بر عزیزان بیش بود
کان تجمش یاربا خوبان فزود
لاغ با خوبان کند بر هر رهی
نیز کوران را بشوراند گهی
خویش را یکدم برین کوران دهد
تا غریو از کوی کوران برجهد
که مرا انباز کن در مکرمت
گفت ما دو بندگان کوی تو
کردمش آزاد من بر روی تو
تو مرا میدار بنده و یار غار
هیچ آزادی نخواهم زینهار
که مرا از بندگیت آزادی است
بیتو بر من محنت و بیدادی است
ای جهان را زنده کرده ز اصطفا
خاص کرده عام را خاصه مرا
خوابها میدید جانم در شباب
که سلامم کرد قرص آفتاب
از زمینم برکشید او بر سما
همره او گشته بودم ز ارتقا
گفتم این ماخولیا بود و محال
هیچ گردد مستحیلی وصف حال؟
چون تورا دیدم بدیدم خویش را
آفرین آن آینهٔ خوش کیش را
چون تورا دیدم محالم حال شد
جان من مستغرق اجلال شد
چون تورا دیدم خود ای روح البلاد
مهر این خورشید از چشمم فتاد
گشت عالیهمت از نو چشم من
جز به خواری ننگردد اندر چمن
نور جستم خود بدیدم نور نور
حور جستم خود بدیدم رشک حور
یوسفی جستم لطیف و سیم تن
یوسفستانی بدیدم در تو من
در پی جنت بدم در جست و جو
جنتی بنمود از هر جزو تو
هست این نسبت به من مدح و ثنا
هست این نسبت به تو قدح و هجا
همچو مدح مرد چوپان سلیم
مر خدا را پیش موسی کلیم
که بجویم اشپشت شیرت دهم
چارقت دوزم من و پیشت نهم
قدح او را حق به مدحی برگرفت
گر تو هم رحمت کنی نبود شگفت
رحم فرما بر قصور فهم ها
ای ورای عقلها و وهم ها
ایها العشاق اقبالی جدید
از جهان کهنهٔ نوگر رسید
زان جهان کو چارهٔ بیچارهجوست
صد هزاران نادره دنیا دروست
ابشروا یا قوم اذجاء الفرج
افرحوا یا قوم قد زال الحرج
آفتابی رفت در کازهی هلال
در تقاضا که ارحنا یا بلال
زیر لب میگفتی از بیم عدو
کوری او بر مناره رو بگو
میدمد در گوش هر غمگین بشیر
خیز ای مدبر ره اقبال گیر
ای درین حبس و درین گند و شپش
هین که تا کس نشنود رستی خمش
چون کنی خامش کنون ای یار من
کز بن هر مو برآمد طبلزن
آنچنان کر شد عدو رشکخو
گوید این چندین دهل را بانگ کو؟
میزند بر روش ریحان که طریست
او ز کوری گوید این آسیب چیست؟
میشکنجد حور دستش میکشد
کور حیران کز چه دردم میکند
این کشاکش چیست بر دست و تنم؟
خفتهام بگذار تا خوابی کنم
آن که در خوابش همیجویی وی است
چشم بگشا کان مه نیکو پی است
زان بلاها بر عزیزان بیش بود
کان تجمش یاربا خوبان فزود
لاغ با خوبان کند بر هر رهی
نیز کوران را بشوراند گهی
خویش را یکدم برین کوران دهد
تا غریو از کوی کوران برجهد
مولوی : دفتر ششم
بخش ۳۸ - داستان آن عجوزه کی روی زشت خویشتن را جندره و گلگونه میساخت و ساخته نمیشد و پذیرا نمیآمد
بود کمپیری نودساله کلان
پر تشنج روی و رنگش زعفران
چون سر سفره رخ او توی توی
لیک در وی بود مانده عشق شوی
ریخت دندانهاش و مو چون شیر شد
قد کمان و هر حسش تغییر شد
عشق شوی و شهوت و حرصش تمام
عشق صید و پارهپاره گشته دام
مرغ بیهنگام و راه بیرهی
آتشی پر در بن دیگ تهی
عاشق میدان و اسپ و پای نی
عاشق زمر و لب و سرنای نی
حرص در پیری جهودان را مباد
ای شقییی که خداش این حرص داد
ریخت دندانهای سگ چون پیر شد
ترک مردم کرد و سرگینگیر شد
این سگان شصت ساله را نگر
هر دمی دندان سگشان تیزتر
پیر سگ را ریخت پشم از پوستین
این سگان پیر اطلسپوش بین
عشقشان و حرصشان در فرج و زر
دم به دم چون نسل سگ بین بیش تر
این چنین عمری که مایهی دوزخ است
مر قصابان غضب را مسلخ است
چون بگویندش که عمر تو دراز
میشود دلخوش دهانش از خنده باز
این چنین نفرین دعا پندارد او
چشم نگشاید سری برنارد او
گر بدیدی یک سر موی از معاد
اوش گفتی این چنین عمر تو باد
پر تشنج روی و رنگش زعفران
چون سر سفره رخ او توی توی
لیک در وی بود مانده عشق شوی
ریخت دندانهاش و مو چون شیر شد
قد کمان و هر حسش تغییر شد
عشق شوی و شهوت و حرصش تمام
عشق صید و پارهپاره گشته دام
مرغ بیهنگام و راه بیرهی
آتشی پر در بن دیگ تهی
عاشق میدان و اسپ و پای نی
عاشق زمر و لب و سرنای نی
حرص در پیری جهودان را مباد
ای شقییی که خداش این حرص داد
ریخت دندانهای سگ چون پیر شد
ترک مردم کرد و سرگینگیر شد
این سگان شصت ساله را نگر
هر دمی دندان سگشان تیزتر
پیر سگ را ریخت پشم از پوستین
این سگان پیر اطلسپوش بین
عشقشان و حرصشان در فرج و زر
دم به دم چون نسل سگ بین بیش تر
این چنین عمری که مایهی دوزخ است
مر قصابان غضب را مسلخ است
چون بگویندش که عمر تو دراز
میشود دلخوش دهانش از خنده باز
این چنین نفرین دعا پندارد او
چشم نگشاید سری برنارد او
گر بدیدی یک سر موی از معاد
اوش گفتی این چنین عمر تو باد
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۱۶ - بعد مکث ایشان متواری در بلاد چین در شهر تختگاه و بعد دراز شدن صبر بیصبر شدن آن بزرگین کی من رفتم الوداع خود را بر شاه عرضه کنم اما قدمی تنیلنی مقصودی او القی راسی کفادی ثم یا پای رساندم به مقصود و مراد یا سر بنهم همچو دل از دست آنجا و نصیحت برادران او را سود ناداشتن یا عاذل العاشقین دع فة اضلها الله کیف ترشدها الی آخره
آن بزرگین گفت ای اخوان من
ز انتظار آمد به لب این جان من
لا ابالی گشتهام صبرم نماند
مر مرا این صبر در آتش نشاند
طاقت من زین صبوری طاق شد
واقعهی من عبرت عشاق شد
من ز جان سیر آمدم اندر فراق
زنده بودن در فراق آمد نفاق
چند درد فرقتش بکشد مرا؟
سر ببر تا عشق سر بخشد مرا
دین من از عشق زنده بودن است
زندگی زین جان و سر ننگ من است
تیغ هست از جان عاشق گردروب
زان که سیف افتاد محاء الذنوب
چون غبار تن بشد ماهم بتافت
ماه جان من هوای صاف یافت
عمرها بر طبل عشقت ای صنم
ان فی موتی حیاتی میزنم
دعوی مرغابییی کردهست جان
کی ز طوفان بلا دارد فغان؟
بط را ز اشکستن کشتی چه غم؟
کشتیاش بر آب بس باشد قدم
زنده زین دعوی بود جان و تنم
من ازین دعوی چگونه تن زنم؟
خواب میبینم ولی در خواب نه
مدعی هستم ولی کذاب نه
گر مرا صد بار تو گردن زنی
همچو شمعم بر فروزم روشنی
آتش ار خرمن بگیرد پیش و پس
شبروان را خرمن آن ماه بس
کرده یوسف را نهان و مختبی
حیلت اخوان ز یعقوب نبی
خفیه کردندش به حیلتسازی یی
کرد آخر پیرهن غمازی یی
آن دو گفتندش نصیحت در سمر
که مکن ز اخطار خود را بیخبر
هین منه بر ریشهای ما نمک
هین مخور این زهر بر جلدی و شک
جز به تدبیر یکی شیخی خبیر
چون روی چون نبودت قلبی بصیر؟
وای آن مرغی که ناروییده پر
بر پرد بر اوج و افتد در خطر
عقل باشد مرد را بال و پری
چون ندارد عقل عقل رهبری
یا مظفر یا مظفرجوی باش
یا نظرور یا نظر ورجوی باش
بی ز مفتاح خرد این قرع باب
از هوا باشد نه از روی صواب
عالمی در دام میبین از هوا
وز جراحتهای همرنگ دوا
مار استادهست بر سینه چو مرگ
در دهانش بهر صید اشگرف برگ
در حشایش چون حشیشی او به پاست
مرغ پندارد که او شاخ گیاست
چون نشیند بهر خور بر روی برگ
در فتد اندر دهان مار و مرگ
کرده تمساحی دهان خویش باز
گرد دندانهاش کرمان دراز
از بقیهی خور که در دندانش ماند
کرمها رویید و بر دندان نشاند
مرغکان بینند کرم و قوت را
مرج پندارند آن تابوت را
چون دهان پر شد ز مرغ او ناگهان
در کشدشان و فرو بندد دهان
این جهان پر ز نقل و پر ز نان
چون دهان باز آن تمساح دان
بهر کرم و طعمهای روزیتراش
از فن تمساح دهر ایمن مباش
روبه افتد اندر زیر خاک
بر سر خاکش حبوب مکرناک
تا بیاید زاغ غافل سوی آن
پای او گیرد به مکر آن مکردان
صدهزاران مکر در حیوان چو هست
چون بود مکر بشر کو مهتراست؟
مصحفی در کف چو زینالعابدین
خنجری پر قهر اندر آستین
گویدت خندان که ای مولای من
در دل او بابلی پر سحر و فن
زهر قاتل صورتش شهد است و شیر
هین مرو بیصحبت پیر خبیر
جمله لذات هوا مکراست و زرق
سوز و تاریکیست گرد نور برق
برق نور کوته و کذب و مجاز
گرد او ظلمات و راه تو دراز
نه به نورش نامه توانی خواندن
نه به منزل اسب دانی راندن
لیک جرم آن که باشی رهن برق
از تو رو اندر کشد انوار شرق
میکشاند مکر برقت بیدلیل
در مفازهی مظلمی شب میل میل
بر که افتی گاه و در جوی اوفتی
گه بدین سو گه بدان سوی اوفتی
خود نبینی تو دلیل ای جاهجو
ور ببینی رو بگردانی ازو
که سفر کردم درین ره شصت میل
مر مرا گمراه گوید این دلیل
گر نهم من گوش سوی این شگفت
ز امر او راهم ز سر باید گرفت
من درین ره عمر خود کردم گرو
هرچه بادا باد ای خواجه برو
راه کردی لیک در ظن چو برق
عشر آن ره کن پی وحی چو شرق
ظن لایغنی من الحق خواندهیی
وز چنان برقی ز شرقی ماندهیی
هی درآ در کشتی ما ای نژند
یا تو آن کشتی برین کشتی ببند
گوید او چون ترک گیرم گیر و دار؟
چون روم من در طفیلت کوروار؟
کور با رهبر به از تنها یقین
زان یکی ننگ است و صد ننگست ازین
میگریزی از پشه درگزدمی
میگریزی در یمی تو از نمی
میگریزی از جفاهای پدر
در میان لوطیان و شور و شر
میگریزی همچو یوسف زاندهی
تا ز نرتع نلعب افتی در چهی
در چه افتی زین تفرج همچو او
مر تورا لیک آن عنایت یار کو؟
گر نبودی آن به دستوری پدر
برنیاوردی ز چه تا حشر سر
آن پدر بهر دل او اذن داد
گفت چون اینست میلت خیر باد
هر ضریری کز مسیحی سر کشد
او جهودانه بماند از رشد
قابل ضو بود اگر چه کور بود
شد ازین اعراض او کور و کبود
گویدش عیسی بزن در من دو دست
ای عمی کحل عزیزی با من است
از من ار کوری بیابی روشنی
بر قمیص یوسف جان بر زنی
کار و باری کت رسد بعد شکست
اندر آن اقبال و منهاج ره است
کار و باری که ندارد پا و سر
ترک کن هی پیر خر ای پیر خر
غیر پیر استاد و سرلشکر مباد
پیر گردون نی ولی پیر رشاد
در زمان چون پیر را شد زیردست
روشنایی دید آن ظلمتپرست
شرط تسلیم است نه کار دراز
سود نبود در ضلالت ترکتاز
من نجویم زین سپس راه اثیر
پیر جویم پیر جویم پیر پیر
پیر باشد نردبان آسمان
تیر پران از که گردد؟ از کمان
نه ز ابراهیم نمرود گران
کرد با کرکس سفر بر آسمان؟
از هوا شد سوی بالا او بسی
لیک بر گردون نپرد کرکسی
گفتش ابراهیم ای مرد سفر
کرکست من باشم اینت خوبتر
چون ز من سازی به بالا نردبان
بی پریدن بر روی بر آسمان
آن چنان که میرود تا غرب و شرق
بی ز زاد و راحله دل همچو برق
آن چنان که میرود شب ز اغتراب
حس مردم شهرها در وقت خواب
آن چنان که عارف از راه نهان
خوش نشسته میرود در صد جهان
گر ندادستش چنین رفتار دست
این خبرها زان ولایت از کی است؟
این خبرها وین روایات محق
صد هزاران پیر بر وی متفق
یک خلافی نی میان این عیون
آن چنان که هست در علم ظنون
آن تحری آمد اندر لیل تار
وین حضور کعبه و وسط نهار
خیز ای نمرود پر جوی از کسان
نردبانی نایدت زین کرکسان
عقل جزوی کرکس آمد ای مقل
پر او با جیفهخواری متصل
عقل ابدالان چو پر جبرئیل
میپرد تا ظل سدره میل میل
باز سلطانم گشم نیکو پی ام
فارغ از مردارم و کرکس نیام
ترک کرکس کن که من باشم کست
یک پر من بهتر از صد کرکست
چند بر عمیا دوانی اسب را؟
باید استا پیشه را و کسب را
خویشتن رسوا مکن در شهر چین
عاقلی جو خویش از وی در مچین
آن چه گوید آن فلاطون زمان
هین هوا بگذار و رو بر وفق آن
جمله میگویند اندر چین به جد
بهر شاه خویشتن که لم یلد
شاه ما خود هیچ فرزندی نزاد
بلکه سوی خویش زن را ره نداد
هر که از شاهان ازین نوعش بگفت
گردنش با تیغ بران کرد جفت
شاه گوید چون که گفتی این مقال
یا بکن ثابت که دارم من عیال
مر مرا دختر اگر ثابت کنی
یافتی از تیغ تیزم آمنی
ورنه بیشک من ببرم حلق تو
ای بگفته لاف کذب آمیغ تو
سر نخواهی برد هیچ از تیغ تو
ای بگفته لاف کذب آمیغ تو
بنگر ای از جهل گفته ناحقی
پر ز سرهای بریده خندقی
خندقی از قعر خندق تا گلو
پر ز سرهای بریده زین غلو
جمله اندر کار این دعوی شدند
گردن خود را بدین دعوی زدند
هان ببین این را به چشم اعتبار
این چنین دعوی میندیش و میار
تلخ خواهی کرد بر ما عمر ما
کی برین میدارد ای دادر تورا؟
گر رود صد سال آنک آگاه نیست
بر عما آن از حساب راه نیست
بیسلاحی در مرو در معرکه
همچو بیباکان مرو در تهلکه
این همه گفتند و گفت آن ناصبور
که مرا زین گفتها آید نفور
سینه پر آتش مرا چون منقل است
کشت کامل گشت وقت منجل است
صدر را صبری بد اکنون آن نماند
بر مقام صبر عشق آتش نشاند
صبر من مرد آن شبی که عشق زاد
درگذشت او حاضران را عمر باد
ای محدث از خطاب و از خطوب
زان گذشتم آهن سردی مکوب
سرنگونم هی رها کن پای من
فهم کو در جملهٔ اجزای من؟
اشترم من تا توانم میکشم
چون فتادم زار با کشتن خوشم
پر سر مقطوع اگر صد خندق است
پیش درد من مزاح مطلق است
من نخواهم زد دگر از خوف و بیم
این چنین طبل هوا زیر گلیم
من علم اکنون به صحرا میزنم
یا سراندازی و یا روی صنم
حلق کو نبود سزای آن شراب
آن بریده به به شمشیر و ضراب
دیده کو نبود ز وصلش در فره
آن چنان دیده سپید کور به
گوش کان نبود سزای راز او
بر کنش که نبود آن بر سر نکو
اندر آن دستی که نبود آن نصاب
آن شکسته به به ساطور قصاب
آن چنان پایی که از رفتار او
جان نپیوندد به نرگس زار او
آن چنان پا در حدید اولی تراست
که آن چنان پا عاقبت درد سراست
ز انتظار آمد به لب این جان من
لا ابالی گشتهام صبرم نماند
مر مرا این صبر در آتش نشاند
طاقت من زین صبوری طاق شد
واقعهی من عبرت عشاق شد
من ز جان سیر آمدم اندر فراق
زنده بودن در فراق آمد نفاق
چند درد فرقتش بکشد مرا؟
سر ببر تا عشق سر بخشد مرا
دین من از عشق زنده بودن است
زندگی زین جان و سر ننگ من است
تیغ هست از جان عاشق گردروب
زان که سیف افتاد محاء الذنوب
چون غبار تن بشد ماهم بتافت
ماه جان من هوای صاف یافت
عمرها بر طبل عشقت ای صنم
ان فی موتی حیاتی میزنم
دعوی مرغابییی کردهست جان
کی ز طوفان بلا دارد فغان؟
بط را ز اشکستن کشتی چه غم؟
کشتیاش بر آب بس باشد قدم
زنده زین دعوی بود جان و تنم
من ازین دعوی چگونه تن زنم؟
خواب میبینم ولی در خواب نه
مدعی هستم ولی کذاب نه
گر مرا صد بار تو گردن زنی
همچو شمعم بر فروزم روشنی
آتش ار خرمن بگیرد پیش و پس
شبروان را خرمن آن ماه بس
کرده یوسف را نهان و مختبی
حیلت اخوان ز یعقوب نبی
خفیه کردندش به حیلتسازی یی
کرد آخر پیرهن غمازی یی
آن دو گفتندش نصیحت در سمر
که مکن ز اخطار خود را بیخبر
هین منه بر ریشهای ما نمک
هین مخور این زهر بر جلدی و شک
جز به تدبیر یکی شیخی خبیر
چون روی چون نبودت قلبی بصیر؟
وای آن مرغی که ناروییده پر
بر پرد بر اوج و افتد در خطر
عقل باشد مرد را بال و پری
چون ندارد عقل عقل رهبری
یا مظفر یا مظفرجوی باش
یا نظرور یا نظر ورجوی باش
بی ز مفتاح خرد این قرع باب
از هوا باشد نه از روی صواب
عالمی در دام میبین از هوا
وز جراحتهای همرنگ دوا
مار استادهست بر سینه چو مرگ
در دهانش بهر صید اشگرف برگ
در حشایش چون حشیشی او به پاست
مرغ پندارد که او شاخ گیاست
چون نشیند بهر خور بر روی برگ
در فتد اندر دهان مار و مرگ
کرده تمساحی دهان خویش باز
گرد دندانهاش کرمان دراز
از بقیهی خور که در دندانش ماند
کرمها رویید و بر دندان نشاند
مرغکان بینند کرم و قوت را
مرج پندارند آن تابوت را
چون دهان پر شد ز مرغ او ناگهان
در کشدشان و فرو بندد دهان
این جهان پر ز نقل و پر ز نان
چون دهان باز آن تمساح دان
بهر کرم و طعمهای روزیتراش
از فن تمساح دهر ایمن مباش
روبه افتد اندر زیر خاک
بر سر خاکش حبوب مکرناک
تا بیاید زاغ غافل سوی آن
پای او گیرد به مکر آن مکردان
صدهزاران مکر در حیوان چو هست
چون بود مکر بشر کو مهتراست؟
مصحفی در کف چو زینالعابدین
خنجری پر قهر اندر آستین
گویدت خندان که ای مولای من
در دل او بابلی پر سحر و فن
زهر قاتل صورتش شهد است و شیر
هین مرو بیصحبت پیر خبیر
جمله لذات هوا مکراست و زرق
سوز و تاریکیست گرد نور برق
برق نور کوته و کذب و مجاز
گرد او ظلمات و راه تو دراز
نه به نورش نامه توانی خواندن
نه به منزل اسب دانی راندن
لیک جرم آن که باشی رهن برق
از تو رو اندر کشد انوار شرق
میکشاند مکر برقت بیدلیل
در مفازهی مظلمی شب میل میل
بر که افتی گاه و در جوی اوفتی
گه بدین سو گه بدان سوی اوفتی
خود نبینی تو دلیل ای جاهجو
ور ببینی رو بگردانی ازو
که سفر کردم درین ره شصت میل
مر مرا گمراه گوید این دلیل
گر نهم من گوش سوی این شگفت
ز امر او راهم ز سر باید گرفت
من درین ره عمر خود کردم گرو
هرچه بادا باد ای خواجه برو
راه کردی لیک در ظن چو برق
عشر آن ره کن پی وحی چو شرق
ظن لایغنی من الحق خواندهیی
وز چنان برقی ز شرقی ماندهیی
هی درآ در کشتی ما ای نژند
یا تو آن کشتی برین کشتی ببند
گوید او چون ترک گیرم گیر و دار؟
چون روم من در طفیلت کوروار؟
کور با رهبر به از تنها یقین
زان یکی ننگ است و صد ننگست ازین
میگریزی از پشه درگزدمی
میگریزی در یمی تو از نمی
میگریزی از جفاهای پدر
در میان لوطیان و شور و شر
میگریزی همچو یوسف زاندهی
تا ز نرتع نلعب افتی در چهی
در چه افتی زین تفرج همچو او
مر تورا لیک آن عنایت یار کو؟
گر نبودی آن به دستوری پدر
برنیاوردی ز چه تا حشر سر
آن پدر بهر دل او اذن داد
گفت چون اینست میلت خیر باد
هر ضریری کز مسیحی سر کشد
او جهودانه بماند از رشد
قابل ضو بود اگر چه کور بود
شد ازین اعراض او کور و کبود
گویدش عیسی بزن در من دو دست
ای عمی کحل عزیزی با من است
از من ار کوری بیابی روشنی
بر قمیص یوسف جان بر زنی
کار و باری کت رسد بعد شکست
اندر آن اقبال و منهاج ره است
کار و باری که ندارد پا و سر
ترک کن هی پیر خر ای پیر خر
غیر پیر استاد و سرلشکر مباد
پیر گردون نی ولی پیر رشاد
در زمان چون پیر را شد زیردست
روشنایی دید آن ظلمتپرست
شرط تسلیم است نه کار دراز
سود نبود در ضلالت ترکتاز
من نجویم زین سپس راه اثیر
پیر جویم پیر جویم پیر پیر
پیر باشد نردبان آسمان
تیر پران از که گردد؟ از کمان
نه ز ابراهیم نمرود گران
کرد با کرکس سفر بر آسمان؟
از هوا شد سوی بالا او بسی
لیک بر گردون نپرد کرکسی
گفتش ابراهیم ای مرد سفر
کرکست من باشم اینت خوبتر
چون ز من سازی به بالا نردبان
بی پریدن بر روی بر آسمان
آن چنان که میرود تا غرب و شرق
بی ز زاد و راحله دل همچو برق
آن چنان که میرود شب ز اغتراب
حس مردم شهرها در وقت خواب
آن چنان که عارف از راه نهان
خوش نشسته میرود در صد جهان
گر ندادستش چنین رفتار دست
این خبرها زان ولایت از کی است؟
این خبرها وین روایات محق
صد هزاران پیر بر وی متفق
یک خلافی نی میان این عیون
آن چنان که هست در علم ظنون
آن تحری آمد اندر لیل تار
وین حضور کعبه و وسط نهار
خیز ای نمرود پر جوی از کسان
نردبانی نایدت زین کرکسان
عقل جزوی کرکس آمد ای مقل
پر او با جیفهخواری متصل
عقل ابدالان چو پر جبرئیل
میپرد تا ظل سدره میل میل
باز سلطانم گشم نیکو پی ام
فارغ از مردارم و کرکس نیام
ترک کرکس کن که من باشم کست
یک پر من بهتر از صد کرکست
چند بر عمیا دوانی اسب را؟
باید استا پیشه را و کسب را
خویشتن رسوا مکن در شهر چین
عاقلی جو خویش از وی در مچین
آن چه گوید آن فلاطون زمان
هین هوا بگذار و رو بر وفق آن
جمله میگویند اندر چین به جد
بهر شاه خویشتن که لم یلد
شاه ما خود هیچ فرزندی نزاد
بلکه سوی خویش زن را ره نداد
هر که از شاهان ازین نوعش بگفت
گردنش با تیغ بران کرد جفت
شاه گوید چون که گفتی این مقال
یا بکن ثابت که دارم من عیال
مر مرا دختر اگر ثابت کنی
یافتی از تیغ تیزم آمنی
ورنه بیشک من ببرم حلق تو
ای بگفته لاف کذب آمیغ تو
سر نخواهی برد هیچ از تیغ تو
ای بگفته لاف کذب آمیغ تو
بنگر ای از جهل گفته ناحقی
پر ز سرهای بریده خندقی
خندقی از قعر خندق تا گلو
پر ز سرهای بریده زین غلو
جمله اندر کار این دعوی شدند
گردن خود را بدین دعوی زدند
هان ببین این را به چشم اعتبار
این چنین دعوی میندیش و میار
تلخ خواهی کرد بر ما عمر ما
کی برین میدارد ای دادر تورا؟
گر رود صد سال آنک آگاه نیست
بر عما آن از حساب راه نیست
بیسلاحی در مرو در معرکه
همچو بیباکان مرو در تهلکه
این همه گفتند و گفت آن ناصبور
که مرا زین گفتها آید نفور
سینه پر آتش مرا چون منقل است
کشت کامل گشت وقت منجل است
صدر را صبری بد اکنون آن نماند
بر مقام صبر عشق آتش نشاند
صبر من مرد آن شبی که عشق زاد
درگذشت او حاضران را عمر باد
ای محدث از خطاب و از خطوب
زان گذشتم آهن سردی مکوب
سرنگونم هی رها کن پای من
فهم کو در جملهٔ اجزای من؟
اشترم من تا توانم میکشم
چون فتادم زار با کشتن خوشم
پر سر مقطوع اگر صد خندق است
پیش درد من مزاح مطلق است
من نخواهم زد دگر از خوف و بیم
این چنین طبل هوا زیر گلیم
من علم اکنون به صحرا میزنم
یا سراندازی و یا روی صنم
حلق کو نبود سزای آن شراب
آن بریده به به شمشیر و ضراب
دیده کو نبود ز وصلش در فره
آن چنان دیده سپید کور به
گوش کان نبود سزای راز او
بر کنش که نبود آن بر سر نکو
اندر آن دستی که نبود آن نصاب
آن شکسته به به ساطور قصاب
آن چنان پایی که از رفتار او
جان نپیوندد به نرگس زار او
آن چنان پا در حدید اولی تراست
که آن چنان پا عاقبت درد سراست
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۴ - سبب نظم کتاب
روزی به مبارکی و شادی
بودم به نشاط کیقبادی
ابروی هلالیم گشاده
دیوان نظامیم نهاده
آیینه ی بخت پیش رویم
اقبال به شانه کرده مویم
صبح از گل سرخ دسته بسته
روزم به نفس شده خجسته
پروانه ی دل چراغ بر دست
من بلبل باغ و باغ سرمست
بر اوج سخن علم کشیده
در درج هنر قلم کشیده
منقار قلم به لعل سفتن
دراج زبان به نکته گفتن
در خاطرم اینکه وقت کار است
کاقبال رفیق و بخت یار است
تا کی نفس تهی گزینم
وز شغل جهان تهی نشینم
دوران که نشاط فربهی کرد
پهلو ز تهی روان تهی کرد
سگ را که تهی بود تهیگاه
نانی نرسد تهی در این راه
بر ساز جهان نوا توان ساخت
کانراست جهان که با جهان ساخت
گردن به هوا کسی فرازد
کو با همه چون هوا بسازد
چون آینه هر کجا که باشد
جنسی به دروغ بر تراشد
هر طبع که او خلاف جویست
چون پرده کج خلاف گویست
هان دولت گر بزرگواری
کردی ز من التماس کاری
من قرعه زنان به آنچنان فال
واختر به گذشتن اندرآن حال
مقبل که برد چنان برد رنج
دولت که دهد چنان دهد گنج
در حال رسید قاصد از راه
آورد مثال حضرت شاه
بنوشته به خط خوب خویشم
ده پانزده سطر نغز بیشم
هر حرفی از او شکفته باغی
افروختهتر ز شب چراغی
کای محرم حلقه غلامی
جادو سخن جهان نظامی
از چاشنی دم سحر خیز
سحری دگر از سخن برانگیز
در لافگه شگفت کاری
بنمای فصاحتی که داری
خواهم که به یاد عشق مجنون
رانی سخنی چو در مکنون
چون لیلی بکر اگر توانی
بکری دو سه در سخن نشانی
تا خوانم و گویم این شکربین
جنبانم سر که تاج سر بین
بالای هزار عشق نامه
آراسته کن به نوک خامه
شاه همه حرفهاست این حرف
شاید که در او کنی سخن صرف
در زیور پارسی و تازی
این تازه عروس را طرازی
دانی که من آن سخن شناسم
کابیات نو از کهن شناسم
تا ده دهی غرایبت هست
ده پنج زنی رها کن از دست
بنگر که ز حقه تفکر
در مرسله که میکشی در
ترکی صفت وفای مانیست
ترکانه سخن سزای ما نیست
آن کز نسب بلند زاید
او را سخن بلند باید
چون حلقه شاه یافت گوشم
از دل به دماغ رفت هوشم
نه زهره که سر ز خط بتابم
نه دیده که ره به گنج یابم
سرگشته شدم دران خجالت
از سستی عمر و ضعف حالت
کس محرم نه که راز گویم
وین قصه به شرح باز گویم
فرزند محمد نظامی
آن بر دل من چو جان گرامی
این نسخه چو دل نهاد بر دست
در پهلوی من چو سایه بنشست
داد از سر مهر پای من بوس
کی آنکه زدی بر آسمان کوس
خسروشیرین چو یاد کردی
چندین دل خلق شاد کردی
لیلی و مجنون ببایدت گفت
تا گوهر قیمتی شود جفت
این نامه نغز گفته بهتر
طاووس جوانه جفته بهتر
خاصه ملکی چو شاه شروان
شروان چه که شهریار ایران
نعمت ده و پایگاه سازست
سرسبز کن و سخن نوازست
این نامه به نامه از تو در خواست
بنشین و طراز نامه کن راست
گفتم سخن تو هست بر جای
ای آینه روی آهنین رای
لیکن چه کنم هوا دو رنگست
اندیشه فراخ و سینه تنگست
دهلیز فسانه چون بود تنگ
گردد سخن از شد آمدن لنگ
میدان سخن فراخ باید
تا طبع سواریی نماید
این آیت اگرچه هست مشهور
تفسیر نشاط هست ازو دور
افزار سخن نشاط و ناز است
زین هردو سخن بهانه ساز است
بر شیفتگی و بند و زنجیر
باشد سخن برهنه دلگیر
در مرحلهای که ره ندانم
پیداست که نکته چند رانم
نه باغ و نه بزم شهریاری
نه رود و نه می نه کامکاری
بر خشکی ریگ و سختی کوه
تا چند سخن رود در اندوه
باید سخن از نشاط سازی
تا بیت کند به قصه بازی
این بود کز ابتدای حالت
کس گرد نگشتش از ملالت
گوینده ز نظم او پر افشاند
تا این غایت نگفت زان ماند
چون شاه جهان به من کند باز
کاین نامه به نام من بپرداز
با اینهمه تنگی مسافت
آنجاش رسانم از لطافت
کز خواندن او به حضرت شاه
ریزد گهر نسفته بر راه
خوانندهاش اگر فسرده باشد
عاشق شود ار نمرده باشد
باز آن خلف خلیفه زاده
کاین گنج به دوست در گشاده
یک دانه اولین فتوحم
یک لاله آخرین صبوحم
گفت ای سخن تو همسر من
یعنی لقبش برادر من
در گفتن قصهای چنین چست
اندیشه نظم را مکن سست
هرجا که بدست عشق خوانیست
این قصه بر او نمک فشانیست
گرچه نمک تمام دارد
بر سفره کباب خام دارد
چون سفته خارش تو گردد
پخته به گزارش تو گردد
زیبا روئی بدین نکوئی
وانگاه بدین برهنه روئی
کس در نه به قدر او فشانده است
زین روی برهنه روی مانداست
جانست و چو کس به جان نکوشد
پیراهن عاریت نپوشد
پیرایه جان ز جان توان ساخت
کس جان عزیز را نینداخت
جان بخش جهانیان دم تست
وین جان عزیز محرم تست
از تو عمل سخن گزاری
از بنده دعا ز بخت یاری
چون دل دهی جگر شنیدم
دل دوختم و جگر دریدم
در جستن گوهر ایستادم
کان کندم و کیمیا گشادم
راهی طلبید طبع کوتاه
کاندیشه بد از درازی راه
کوتهتر از این نبود راهی
چابکتر از این میانه گاهی
بحریست سبک ولی رونده
ماهیش نه مرده بلکه زنده
بسیار سخن بدین حلاوت
گویند و ندارد این طراوت
زین بحر ضمیر هیچ غواص
بر نارد گوهری چنین خاص
هر بیتی از او چه رستهای در
از عیب تهی و از هنر پر
در جستن این متاع نغزم
یک موی نبود پای لغزم
میگفتم و دل جواب میداد
خاریدم و چشمه آب میداد
دخلی که ز عقل درج کردم
در زیور او به خرج کردم
این چار هزار بیت اکثر
شد گفته به چار ماه کمتر
گر شغل دگر حرام بودی
در چاره شب تمام بودی
بر جلوه این عروس آزاد
آبادتر آنکه گوید آباد
آراسته شد به بهترین حال
در سلخ رجب بهثی و فی دال
تاریخ عیان که داشت با خود
هشتاد و چهار بعد پانصد
پرداختمش به نغز کاری
و انداختمش بدین عماری
تا کس نبرد به سوی او راه
الا نظر مبارک شاه
بودم به نشاط کیقبادی
ابروی هلالیم گشاده
دیوان نظامیم نهاده
آیینه ی بخت پیش رویم
اقبال به شانه کرده مویم
صبح از گل سرخ دسته بسته
روزم به نفس شده خجسته
پروانه ی دل چراغ بر دست
من بلبل باغ و باغ سرمست
بر اوج سخن علم کشیده
در درج هنر قلم کشیده
منقار قلم به لعل سفتن
دراج زبان به نکته گفتن
در خاطرم اینکه وقت کار است
کاقبال رفیق و بخت یار است
تا کی نفس تهی گزینم
وز شغل جهان تهی نشینم
دوران که نشاط فربهی کرد
پهلو ز تهی روان تهی کرد
سگ را که تهی بود تهیگاه
نانی نرسد تهی در این راه
بر ساز جهان نوا توان ساخت
کانراست جهان که با جهان ساخت
گردن به هوا کسی فرازد
کو با همه چون هوا بسازد
چون آینه هر کجا که باشد
جنسی به دروغ بر تراشد
هر طبع که او خلاف جویست
چون پرده کج خلاف گویست
هان دولت گر بزرگواری
کردی ز من التماس کاری
من قرعه زنان به آنچنان فال
واختر به گذشتن اندرآن حال
مقبل که برد چنان برد رنج
دولت که دهد چنان دهد گنج
در حال رسید قاصد از راه
آورد مثال حضرت شاه
بنوشته به خط خوب خویشم
ده پانزده سطر نغز بیشم
هر حرفی از او شکفته باغی
افروختهتر ز شب چراغی
کای محرم حلقه غلامی
جادو سخن جهان نظامی
از چاشنی دم سحر خیز
سحری دگر از سخن برانگیز
در لافگه شگفت کاری
بنمای فصاحتی که داری
خواهم که به یاد عشق مجنون
رانی سخنی چو در مکنون
چون لیلی بکر اگر توانی
بکری دو سه در سخن نشانی
تا خوانم و گویم این شکربین
جنبانم سر که تاج سر بین
بالای هزار عشق نامه
آراسته کن به نوک خامه
شاه همه حرفهاست این حرف
شاید که در او کنی سخن صرف
در زیور پارسی و تازی
این تازه عروس را طرازی
دانی که من آن سخن شناسم
کابیات نو از کهن شناسم
تا ده دهی غرایبت هست
ده پنج زنی رها کن از دست
بنگر که ز حقه تفکر
در مرسله که میکشی در
ترکی صفت وفای مانیست
ترکانه سخن سزای ما نیست
آن کز نسب بلند زاید
او را سخن بلند باید
چون حلقه شاه یافت گوشم
از دل به دماغ رفت هوشم
نه زهره که سر ز خط بتابم
نه دیده که ره به گنج یابم
سرگشته شدم دران خجالت
از سستی عمر و ضعف حالت
کس محرم نه که راز گویم
وین قصه به شرح باز گویم
فرزند محمد نظامی
آن بر دل من چو جان گرامی
این نسخه چو دل نهاد بر دست
در پهلوی من چو سایه بنشست
داد از سر مهر پای من بوس
کی آنکه زدی بر آسمان کوس
خسروشیرین چو یاد کردی
چندین دل خلق شاد کردی
لیلی و مجنون ببایدت گفت
تا گوهر قیمتی شود جفت
این نامه نغز گفته بهتر
طاووس جوانه جفته بهتر
خاصه ملکی چو شاه شروان
شروان چه که شهریار ایران
نعمت ده و پایگاه سازست
سرسبز کن و سخن نوازست
این نامه به نامه از تو در خواست
بنشین و طراز نامه کن راست
گفتم سخن تو هست بر جای
ای آینه روی آهنین رای
لیکن چه کنم هوا دو رنگست
اندیشه فراخ و سینه تنگست
دهلیز فسانه چون بود تنگ
گردد سخن از شد آمدن لنگ
میدان سخن فراخ باید
تا طبع سواریی نماید
این آیت اگرچه هست مشهور
تفسیر نشاط هست ازو دور
افزار سخن نشاط و ناز است
زین هردو سخن بهانه ساز است
بر شیفتگی و بند و زنجیر
باشد سخن برهنه دلگیر
در مرحلهای که ره ندانم
پیداست که نکته چند رانم
نه باغ و نه بزم شهریاری
نه رود و نه می نه کامکاری
بر خشکی ریگ و سختی کوه
تا چند سخن رود در اندوه
باید سخن از نشاط سازی
تا بیت کند به قصه بازی
این بود کز ابتدای حالت
کس گرد نگشتش از ملالت
گوینده ز نظم او پر افشاند
تا این غایت نگفت زان ماند
چون شاه جهان به من کند باز
کاین نامه به نام من بپرداز
با اینهمه تنگی مسافت
آنجاش رسانم از لطافت
کز خواندن او به حضرت شاه
ریزد گهر نسفته بر راه
خوانندهاش اگر فسرده باشد
عاشق شود ار نمرده باشد
باز آن خلف خلیفه زاده
کاین گنج به دوست در گشاده
یک دانه اولین فتوحم
یک لاله آخرین صبوحم
گفت ای سخن تو همسر من
یعنی لقبش برادر من
در گفتن قصهای چنین چست
اندیشه نظم را مکن سست
هرجا که بدست عشق خوانیست
این قصه بر او نمک فشانیست
گرچه نمک تمام دارد
بر سفره کباب خام دارد
چون سفته خارش تو گردد
پخته به گزارش تو گردد
زیبا روئی بدین نکوئی
وانگاه بدین برهنه روئی
کس در نه به قدر او فشانده است
زین روی برهنه روی مانداست
جانست و چو کس به جان نکوشد
پیراهن عاریت نپوشد
پیرایه جان ز جان توان ساخت
کس جان عزیز را نینداخت
جان بخش جهانیان دم تست
وین جان عزیز محرم تست
از تو عمل سخن گزاری
از بنده دعا ز بخت یاری
چون دل دهی جگر شنیدم
دل دوختم و جگر دریدم
در جستن گوهر ایستادم
کان کندم و کیمیا گشادم
راهی طلبید طبع کوتاه
کاندیشه بد از درازی راه
کوتهتر از این نبود راهی
چابکتر از این میانه گاهی
بحریست سبک ولی رونده
ماهیش نه مرده بلکه زنده
بسیار سخن بدین حلاوت
گویند و ندارد این طراوت
زین بحر ضمیر هیچ غواص
بر نارد گوهری چنین خاص
هر بیتی از او چه رستهای در
از عیب تهی و از هنر پر
در جستن این متاع نغزم
یک موی نبود پای لغزم
میگفتم و دل جواب میداد
خاریدم و چشمه آب میداد
دخلی که ز عقل درج کردم
در زیور او به خرج کردم
این چار هزار بیت اکثر
شد گفته به چار ماه کمتر
گر شغل دگر حرام بودی
در چاره شب تمام بودی
بر جلوه این عروس آزاد
آبادتر آنکه گوید آباد
آراسته شد به بهترین حال
در سلخ رجب بهثی و فی دال
تاریخ عیان که داشت با خود
هشتاد و چهار بعد پانصد
پرداختمش به نغز کاری
و انداختمش بدین عماری
تا کس نبرد به سوی او راه
الا نظر مبارک شاه
سعدی : غزلیات
غزل ۶۱۲
جمعی که تو در میان ایشانی
زآن جمع به در بود پریشانی
ای ذات شریف و شخص روحانی
آرام دلی و مرهم جانی
خرم تن آن که با تو پیوندد
وآن حلقه که در میان ایشانی
من نیز به خدمتت کمر بندم
باشد که غلام خویشتن خوانی
بر خوان تو این شکر که میبینم
بی فایدهای مگس که میرانی
هر جا که تو بگذری بدین خوبی
کس شک نکند که سرو بستانی
هرک این سر دست و ساعدت بیند
گر دل ندهد به پنجه بستانی
من جسم چنین ندیدهام هرگز
چندان که قیاس میکنم جانی
بر دیده من برو که مخدومی
پروانه به خون بده که سلطانی
من سر ز خط تو بر نمیگیرم
ور چون قلمم به سر بگردانی
این گرد که بر رخ است میبینی
وآن درد که در دل است میدانی
دودی که بیاید از دل سعدی
پیداست که آتشیست پنهانی
میگوید و جان به رقص میآید
خوش میرود این سماع روحانی
زآن جمع به در بود پریشانی
ای ذات شریف و شخص روحانی
آرام دلی و مرهم جانی
خرم تن آن که با تو پیوندد
وآن حلقه که در میان ایشانی
من نیز به خدمتت کمر بندم
باشد که غلام خویشتن خوانی
بر خوان تو این شکر که میبینم
بی فایدهای مگس که میرانی
هر جا که تو بگذری بدین خوبی
کس شک نکند که سرو بستانی
هرک این سر دست و ساعدت بیند
گر دل ندهد به پنجه بستانی
من جسم چنین ندیدهام هرگز
چندان که قیاس میکنم جانی
بر دیده من برو که مخدومی
پروانه به خون بده که سلطانی
من سر ز خط تو بر نمیگیرم
ور چون قلمم به سر بگردانی
این گرد که بر رخ است میبینی
وآن درد که در دل است میدانی
دودی که بیاید از دل سعدی
پیداست که آتشیست پنهانی
میگوید و جان به رقص میآید
خوش میرود این سماع روحانی
سعدی : باب ششم در قناعت
حکایت
یکی را تب آمد ز صاحبدلان
کسی گفت شکر بخواه از فلان
بگفت ای پسر تلخی مردنم
به از جور روی ترش بردنم
شکر عاقل از دست آن کس نخورد
که روی از تکبر بر او سر که کرد
مرو از پی هرچه دل خواهدت
که تمکین تن نور جان کاهدت
کند مرد را نفس اماره خوار
اگر هوشمندی عزیزش مدار
اگر هرچه باشد مرادت خوری
ز دوران بسی نامرادی بری
تنور شکم دم بدم تافتن
مصیبت بود روز نایافتن
به تنگی بریزاندت روی رنگ
چو وقت فراخی کنی معده تنگ
کشد مرد پرخواره بار شکم
وگر در نیابد کشد بار غم
شکم بنده بسیار بینی خجل
شکم پیش من تنگ بهتر که دل
کسی گفت شکر بخواه از فلان
بگفت ای پسر تلخی مردنم
به از جور روی ترش بردنم
شکر عاقل از دست آن کس نخورد
که روی از تکبر بر او سر که کرد
مرو از پی هرچه دل خواهدت
که تمکین تن نور جان کاهدت
کند مرد را نفس اماره خوار
اگر هوشمندی عزیزش مدار
اگر هرچه باشد مرادت خوری
ز دوران بسی نامرادی بری
تنور شکم دم بدم تافتن
مصیبت بود روز نایافتن
به تنگی بریزاندت روی رنگ
چو وقت فراخی کنی معده تنگ
کشد مرد پرخواره بار شکم
وگر در نیابد کشد بار غم
شکم بنده بسیار بینی خجل
شکم پیش من تنگ بهتر که دل
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰
ندانم تا چه کارم اوفتادست
که جانی بی قرارم اوفتادست
چنان کاری که آن کس را نیفتاد
به یک ساعت هزارم اوفتادست
همان آتش که در حلاج افتاد
همان در روزگارم اوفتادست
دلم را اختیاری مینبینم
خلل در اختیارم اوفتادست
مگر با حلقههای زلف معشوق
شماری بیشمارم اوفتادست
مگر در عشق او نادیده رویش
دلی پر انتظارم اوفتادست
شبی بوی می او ناشنوده
نصیب از وی خمارم اوفتادست
هزاران شب چو شمعی غرقه در اشک
سر خود در کنارم اوفتادست
هزاران روز بس تنها و بی کس
مصیبتهای زارم اوفتادست
اگر تر دامن افتادم عجب نیست
که چشمی اشکبارم اوفتادست
کجا مردی است در عالم که او را
نظر بر کار و بارم اوفتادست
نیفتاد آنچه از عطار افتاد
که تا او هست کارم اوفتادست
که جانی بی قرارم اوفتادست
چنان کاری که آن کس را نیفتاد
به یک ساعت هزارم اوفتادست
همان آتش که در حلاج افتاد
همان در روزگارم اوفتادست
دلم را اختیاری مینبینم
خلل در اختیارم اوفتادست
مگر با حلقههای زلف معشوق
شماری بیشمارم اوفتادست
مگر در عشق او نادیده رویش
دلی پر انتظارم اوفتادست
شبی بوی می او ناشنوده
نصیب از وی خمارم اوفتادست
هزاران شب چو شمعی غرقه در اشک
سر خود در کنارم اوفتادست
هزاران روز بس تنها و بی کس
مصیبتهای زارم اوفتادست
اگر تر دامن افتادم عجب نیست
که چشمی اشکبارم اوفتادست
کجا مردی است در عالم که او را
نظر بر کار و بارم اوفتادست
نیفتاد آنچه از عطار افتاد
که تا او هست کارم اوفتادست
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶
عشق آمد و آتشی به دل در زد
تا دل به گزاف لاف دلبر زد
آسوده بدم نشسته در کنجی
کامد غم عشق و حلقه بر در زد
شاخ طربم ز بیخ و بن برکند
هر چیز که داشتم به هم بر زد
گفتند که سیمبر نگار است او
تا رویم از آرزوی او زر زد
طاوس رخش چو کرد یک جلوه
عقلم چو مگس دو دست بر سر زد
از چهرهٔ او دلم چو دریا شد
دریا دیدی که موج گوهر زد
عطار چو آتشین دل آمد زو
هر دم که زد از میان اخگر زد
تا دل به گزاف لاف دلبر زد
آسوده بدم نشسته در کنجی
کامد غم عشق و حلقه بر در زد
شاخ طربم ز بیخ و بن برکند
هر چیز که داشتم به هم بر زد
گفتند که سیمبر نگار است او
تا رویم از آرزوی او زر زد
طاوس رخش چو کرد یک جلوه
عقلم چو مگس دو دست بر سر زد
از چهرهٔ او دلم چو دریا شد
دریا دیدی که موج گوهر زد
عطار چو آتشین دل آمد زو
هر دم که زد از میان اخگر زد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰
تا نور او دیدم دو کون از چشم من افتاده شد
پندار هستی تا ابد از جان و تن افتاده شد
روزی برون آمد ز شب طالب فنا گشت از طلب
شور جهانسوزی عجب در انجمن افتاده شد
رویت ز برقع ناگهان یک شعله زد آتش فشان
هر لحظه آتش صد جهان در مرد و زن افتاده شد
چون لب گشادی در سخن جان من آمد سوی تن
تا مرده بیخود نعرهزن مست از کفن افتاده شد
برقی برون جست از قدم برکند گیتی را ز هم
پس نور وحدت زد علم تا ما و من افتاده شد
ما چون فتادیم از وطن زان خستهایم و ممتحن
دل کی نهد بر خویشتن آن کز وطن افتاده شد
حلاج همچون رستمی خوش با وطن آمد همی
کاندر گلوی وی دمی بند از رسن افتاده شد
ساقی به جای مصحفش جامی نهاده بر کفش
وآتش ز جان پر تفش در پیرهن افتاده شد
می خورد تا شد نعرهزن پس نعره زد بی ما و من
آزاد گشت از خویشتن بی خویشتن افتاده شد
چون قوت دیگر داشت او زان صبر دیگر داشت او
یک لقمهای برداشت او باز از دهن افتاده شد
در هیبت حالی چنان گشتند مردان چون زنان
چه خیزد از تر دامنان چو تهمتن افتاده شد
در جنب این کار گران گشتند فانی صفدران
هم بت شد و هم بتگران هم بت شکن افتاده شد
عطار ازین معنی همی دارد بدل در عالمی
چون می نیابد محرمی دل بر سخن افتاده شد
پندار هستی تا ابد از جان و تن افتاده شد
روزی برون آمد ز شب طالب فنا گشت از طلب
شور جهانسوزی عجب در انجمن افتاده شد
رویت ز برقع ناگهان یک شعله زد آتش فشان
هر لحظه آتش صد جهان در مرد و زن افتاده شد
چون لب گشادی در سخن جان من آمد سوی تن
تا مرده بیخود نعرهزن مست از کفن افتاده شد
برقی برون جست از قدم برکند گیتی را ز هم
پس نور وحدت زد علم تا ما و من افتاده شد
ما چون فتادیم از وطن زان خستهایم و ممتحن
دل کی نهد بر خویشتن آن کز وطن افتاده شد
حلاج همچون رستمی خوش با وطن آمد همی
کاندر گلوی وی دمی بند از رسن افتاده شد
ساقی به جای مصحفش جامی نهاده بر کفش
وآتش ز جان پر تفش در پیرهن افتاده شد
می خورد تا شد نعرهزن پس نعره زد بی ما و من
آزاد گشت از خویشتن بی خویشتن افتاده شد
چون قوت دیگر داشت او زان صبر دیگر داشت او
یک لقمهای برداشت او باز از دهن افتاده شد
در هیبت حالی چنان گشتند مردان چون زنان
چه خیزد از تر دامنان چو تهمتن افتاده شد
در جنب این کار گران گشتند فانی صفدران
هم بت شد و هم بتگران هم بت شکن افتاده شد
عطار ازین معنی همی دارد بدل در عالمی
چون می نیابد محرمی دل بر سخن افتاده شد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴
کارم از عشق تو به جان آمد
دلم از درد در فغان آمد
تا می عشق تو چشید دلم
از بد و نیک بر کران آمد
از سر نام و ننگ و روی و ریا
با سر درد جاودان آمد
سالها در رهت قدمها زد
عمرها بر پیت دوان آمد
شب نخفت و به روز نارامید
تا ز هستی خود به جان آمد
وز تو کس را دمی درین وادی
بی خبر بود و بی نشان آمد
چون ز مقصود خود ندیدم بوی
سود عمرم همه زیان آمد
دل حیوان چو مرد کار نبود
چون زنان پیش دیگران آمد
دین هفتاد ساله داد به باد
مرد میخانه و مغان آمد
کم زن و همنشین رندان شد
سگ مردان کاردان آمد
با خراباتیان دردی کش
خرقه بنهاد و در میان آمد
چون به ایمان نیامدی در دست
کافری را به امتحان آمد
ترک دین گفت تا مگر بی دین
بوک در خورد تو توان آمد
دل عطار چون زبان دربست
از بد و نیک در کران آمد
دلم از درد در فغان آمد
تا می عشق تو چشید دلم
از بد و نیک بر کران آمد
از سر نام و ننگ و روی و ریا
با سر درد جاودان آمد
سالها در رهت قدمها زد
عمرها بر پیت دوان آمد
شب نخفت و به روز نارامید
تا ز هستی خود به جان آمد
وز تو کس را دمی درین وادی
بی خبر بود و بی نشان آمد
چون ز مقصود خود ندیدم بوی
سود عمرم همه زیان آمد
دل حیوان چو مرد کار نبود
چون زنان پیش دیگران آمد
دین هفتاد ساله داد به باد
مرد میخانه و مغان آمد
کم زن و همنشین رندان شد
سگ مردان کاردان آمد
با خراباتیان دردی کش
خرقه بنهاد و در میان آمد
چون به ایمان نیامدی در دست
کافری را به امتحان آمد
ترک دین گفت تا مگر بی دین
بوک در خورد تو توان آمد
دل عطار چون زبان دربست
از بد و نیک در کران آمد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۶
هر که را با لب تو پیمان بود
اجل او از آب حیوان بود
هر که روی چو آفتاب تو دید
همچو من تا که بود حیران بود
در نکویی پسندهٔ جایی
که نکوتر از آن بنتوان بود
چون بدیدم لب جگر رنگت
نمکی داشت و شکرافشان بود
یک شکر آرزوم کرد الحق
لیک بیمم ز تیر مژگان بود
بی رخت بر رخم نوشت به خون
دیده هر راز دل که پنهان بود
خواستم تا نفس زنم بی تو
نزدم زانکه آن نفس جان بود
جان من گر بود وگر نبود
کی مرا در جهان غم آن بود
لیک جان زان سبب ندادم من
که نه در خورد چون تو جانان بود
جان بدادم چو روی تو دیدم
زانکه جان دادن من آسان بود
جان عطار تا که بود از تو
هستی و نیستیش یکسان بود
اجل او از آب حیوان بود
هر که روی چو آفتاب تو دید
همچو من تا که بود حیران بود
در نکویی پسندهٔ جایی
که نکوتر از آن بنتوان بود
چون بدیدم لب جگر رنگت
نمکی داشت و شکرافشان بود
یک شکر آرزوم کرد الحق
لیک بیمم ز تیر مژگان بود
بی رخت بر رخم نوشت به خون
دیده هر راز دل که پنهان بود
خواستم تا نفس زنم بی تو
نزدم زانکه آن نفس جان بود
جان من گر بود وگر نبود
کی مرا در جهان غم آن بود
لیک جان زان سبب ندادم من
که نه در خورد چون تو جانان بود
جان بدادم چو روی تو دیدم
زانکه جان دادن من آسان بود
جان عطار تا که بود از تو
هستی و نیستیش یکسان بود
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۱
دوش آمد و ز مسجدم اندر کران کشید
مویم گرفت و در صف دردی کشان کشید
مستم بکرد و گرد جهانم به تک بتاخت
تا نفس خوار خواری هر خاکدان کشید
هر جزو من مشاهده تیغی دگر بخورد
هر عضو من معاینه کوهی گران کشید
گفتار خویش بگذر اگر میتوان گذشت
یعنی بلای من کش اگر میتوان کشید
گفتم هزار جان گرامی فدای تو
از حکم تو چگونه توانم عنان کشید
چون جان من به قوت او مرد کار شد
از هرچه کرد عاقبتش بر کران کشید
در بی نشانیم بنشاند و مرا بسوخت
وانگه به گرد من رقمی بی نشان کشید
عمری در آن میانه چو بودم به نیستی
خوش خوش از آن میانه مرا در میان کشید
چون چشم باز کرد و دل خویش را بدید
سر بر خطش نهاد و خطی بر جهان کشید
بس آه پردهسوز که از قعر دل بزد
بس نعرهٔ عجیب که از مغز جان کشید
پایان کار دل چو نگه کرد نیک نیک
دلدار کرده بود، نه دل آنچه آن کشید
عطار آشکار از آن دید نور عشق
کان دلفروز سرمهٔ عشقش نهان کشید
مویم گرفت و در صف دردی کشان کشید
مستم بکرد و گرد جهانم به تک بتاخت
تا نفس خوار خواری هر خاکدان کشید
هر جزو من مشاهده تیغی دگر بخورد
هر عضو من معاینه کوهی گران کشید
گفتار خویش بگذر اگر میتوان گذشت
یعنی بلای من کش اگر میتوان کشید
گفتم هزار جان گرامی فدای تو
از حکم تو چگونه توانم عنان کشید
چون جان من به قوت او مرد کار شد
از هرچه کرد عاقبتش بر کران کشید
در بی نشانیم بنشاند و مرا بسوخت
وانگه به گرد من رقمی بی نشان کشید
عمری در آن میانه چو بودم به نیستی
خوش خوش از آن میانه مرا در میان کشید
چون چشم باز کرد و دل خویش را بدید
سر بر خطش نهاد و خطی بر جهان کشید
بس آه پردهسوز که از قعر دل بزد
بس نعرهٔ عجیب که از مغز جان کشید
پایان کار دل چو نگه کرد نیک نیک
دلدار کرده بود، نه دل آنچه آن کشید
عطار آشکار از آن دید نور عشق
کان دلفروز سرمهٔ عشقش نهان کشید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۸
درآمد دوش ترک نیم مستم
به ترکی برد دین و دل ز دستم
دلم برخاست دینم رفت از دست
کنون من بی دل و بی دین نشستم
چو آتش شیشهای می پیشم آورد
به شیشه توبهٔ سنگین شکستم
چو یک دردی به حلق من فرو رفت
من از رد و قبول خلق رستم
ز مستی خرقه بر آتش نهادم
میان گبرکان زنار بستم
چو عزم زهد کردم، کفر دیدم
به صد مستی ز کفر و زهد جستم
پس از مستی عشقم گشت معلوم
که نفس من بت و من بت پرستم
چه میپرسی مرا کز عشق چونی
همی هستم چنان کز عشق هستم
چه دانم چون نه فانیام نه باقی
چه گویم چون نه هشیارم نه مستم
چو در لاکون افتادم چو عطار
بلند کون بودم، کرد پستم
به ترکی برد دین و دل ز دستم
دلم برخاست دینم رفت از دست
کنون من بی دل و بی دین نشستم
چو آتش شیشهای می پیشم آورد
به شیشه توبهٔ سنگین شکستم
چو یک دردی به حلق من فرو رفت
من از رد و قبول خلق رستم
ز مستی خرقه بر آتش نهادم
میان گبرکان زنار بستم
چو عزم زهد کردم، کفر دیدم
به صد مستی ز کفر و زهد جستم
پس از مستی عشقم گشت معلوم
که نفس من بت و من بت پرستم
چه میپرسی مرا کز عشق چونی
همی هستم چنان کز عشق هستم
چه دانم چون نه فانیام نه باقی
چه گویم چون نه هشیارم نه مستم
چو در لاکون افتادم چو عطار
بلند کون بودم، کرد پستم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۶
گم شدم در خود نمیدانم کجا پیدا شدم
شبنمی بودم ز دریا غرقه در دریا شدم
سایهای بودم از اول بر زمین افتاده خوار
راست کان خورشید پیدا گشت ناپیدا شدم
زآمدن بس بی نشانم وز شدن بس بی خبر
گوئیا یکدم برآمد کامدم من یا شدم
میمپرس از من سخن زیرا که چون پروانهای
در فروغ شمع روی دوست ناپروا شدم
در ره عشقش چو دانش باید و بی دانشی
لاجرم در عشق هم نادان و هم دانا شدم
چون همه تن دیده میبایست بود و کور گشت
این عجایب بین که چون بینا و نابینا شدم
خاک بر فرقم اگر یک ذره دارم آگهی
تا کجاست آنجا که من سرگشتهدل آنجا شدم
چون دل عطار بیرون دیدم از هر دو جهان
من ز تاثیر دل او بی دل و شیدا شدم
شبنمی بودم ز دریا غرقه در دریا شدم
سایهای بودم از اول بر زمین افتاده خوار
راست کان خورشید پیدا گشت ناپیدا شدم
زآمدن بس بی نشانم وز شدن بس بی خبر
گوئیا یکدم برآمد کامدم من یا شدم
میمپرس از من سخن زیرا که چون پروانهای
در فروغ شمع روی دوست ناپروا شدم
در ره عشقش چو دانش باید و بی دانشی
لاجرم در عشق هم نادان و هم دانا شدم
چون همه تن دیده میبایست بود و کور گشت
این عجایب بین که چون بینا و نابینا شدم
خاک بر فرقم اگر یک ذره دارم آگهی
تا کجاست آنجا که من سرگشتهدل آنجا شدم
چون دل عطار بیرون دیدم از هر دو جهان
من ز تاثیر دل او بی دل و شیدا شدم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۱
دوش از وثاق دلبری سرمست بیرون آمدم
هیچم نبود از خود خبر تا بی خبر چون آمدم
دستم چو از نیرنگ او آمد به زیر سنگ او
بر چهرهٔ گلرنگ او چون لاله در خون آمدم
گاهی ز جان بی جان شدم گاهی ز دل بریان شدم
هر لحظه دیگر سان شدم هر دم دگرگون آمدم
در فرقت آن نازنین گشتم همه روی زمین
گویی نبودم پیش ازین عاشق هم اکنون آمدم
چون نیستی اندر عیان، در نیستی گشتم نهان
تا هرچه دیدم در جهان از جمله بیرون آمدم
از فقر رو کردم سیه عطار را کردم تبه
رفعت رها کردم به ره از خویش بیرون آمدم
هیچم نبود از خود خبر تا بی خبر چون آمدم
دستم چو از نیرنگ او آمد به زیر سنگ او
بر چهرهٔ گلرنگ او چون لاله در خون آمدم
گاهی ز جان بی جان شدم گاهی ز دل بریان شدم
هر لحظه دیگر سان شدم هر دم دگرگون آمدم
در فرقت آن نازنین گشتم همه روی زمین
گویی نبودم پیش ازین عاشق هم اکنون آمدم
چون نیستی اندر عیان، در نیستی گشتم نهان
تا هرچه دیدم در جهان از جمله بیرون آمدم
از فقر رو کردم سیه عطار را کردم تبه
رفعت رها کردم به ره از خویش بیرون آمدم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۲
ازین دریا که غرق اوست جانم
برون جستم ولیکن در میانم
بسی رفتم درین دریا و گفتم
گشاده شد به دریا دیدگانم
چون نیکو باز جستم سر دریا
سر مویی ز دریا می ندانم
کسی کو روی این دریا بدید است
دهد خوش خوش نشانی هر زمانم
ولیکن آنکه در دریاست غرقه
ندانم تا دهد هرگز نشانم
چو چشمم نیست دریابین، چه مقصود
اگر من غرق این دریا بمانم
چو نابینای مادرزاد، کشتی
درین دریا همه بر خشک رانم
چو در دریا جنب میبایدم مرد
چنین لب خشک و تر دامن از آنم
کسی در آب حیوان تشنه میرد
چه گویند آخر آن کس را من آنم
دریغا کانچه میجستم ندیدم
وزین غم پر دریغا ماند جانم
ندارم یکشبه حاصل ولیکن
به انواع سخن گوهر فشانم
مرا از عالمی علم شکر به
که باشد یک شکر اندر دهانم
دلم کلی ز علم انکار بگرفت
کنون من در پی کار عیانم
اگر کاری عیان من نگردد
چو مرداری شوم در خاکدانم
اگر عطار را فانی بیابم
به بحر دولتش باقی رسانم
برون جستم ولیکن در میانم
بسی رفتم درین دریا و گفتم
گشاده شد به دریا دیدگانم
چون نیکو باز جستم سر دریا
سر مویی ز دریا می ندانم
کسی کو روی این دریا بدید است
دهد خوش خوش نشانی هر زمانم
ولیکن آنکه در دریاست غرقه
ندانم تا دهد هرگز نشانم
چو چشمم نیست دریابین، چه مقصود
اگر من غرق این دریا بمانم
چو نابینای مادرزاد، کشتی
درین دریا همه بر خشک رانم
چو در دریا جنب میبایدم مرد
چنین لب خشک و تر دامن از آنم
کسی در آب حیوان تشنه میرد
چه گویند آخر آن کس را من آنم
دریغا کانچه میجستم ندیدم
وزین غم پر دریغا ماند جانم
ندارم یکشبه حاصل ولیکن
به انواع سخن گوهر فشانم
مرا از عالمی علم شکر به
که باشد یک شکر اندر دهانم
دلم کلی ز علم انکار بگرفت
کنون من در پی کار عیانم
اگر کاری عیان من نگردد
چو مرداری شوم در خاکدانم
اگر عطار را فانی بیابم
به بحر دولتش باقی رسانم