عبارات مورد جستجو در ۱۷۷ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵
هان رستخیز جان رسید شد در بدن زلزالها
افکند تن اثقالها بگشود جانرا بالها
افکند هر حامل چنین از هول زلزال زمین
گشتند مست اینچنین انداختند احمالها
بیهوش شد هر مرضعه از شدت این واقعه
دست از رضاعت بازداشت بیخود شد از اهوالها
انسان چو دید این حالها گفت از تعجب مالها
گفتند از ارض بدن بیرون فتاد اثقالها
گفت این زمین اخبارها وحی آمدش در کارها
از ربک اوحی لها کرد او عیان احوالها
درامتزاج جسم و جان کردند حکمتها نهان
کشتند در تن تخم جان تا بر دهد اعمالها
تن را حیاه از جان بود جان زنده از جانان بود
جان او بدن عریان شود تا گستراند بالها
ابدان زجان عمران شود وز رفتنش ویران شود
جان از بدن عریان شود تا گستراند بالها
زآمدشد این جسم و جان نگسست یکدم کاروان
افتاد شوری در جهان زین حلّ و زین ترحالها
پرشد دل فیض از انین زان میکند چندان چنین
تا از دلش چون از زمین بیرون فتد اثقالها
افکند تن اثقالها بگشود جانرا بالها
افکند هر حامل چنین از هول زلزال زمین
گشتند مست اینچنین انداختند احمالها
بیهوش شد هر مرضعه از شدت این واقعه
دست از رضاعت بازداشت بیخود شد از اهوالها
انسان چو دید این حالها گفت از تعجب مالها
گفتند از ارض بدن بیرون فتاد اثقالها
گفت این زمین اخبارها وحی آمدش در کارها
از ربک اوحی لها کرد او عیان احوالها
درامتزاج جسم و جان کردند حکمتها نهان
کشتند در تن تخم جان تا بر دهد اعمالها
تن را حیاه از جان بود جان زنده از جانان بود
جان او بدن عریان شود تا گستراند بالها
ابدان زجان عمران شود وز رفتنش ویران شود
جان از بدن عریان شود تا گستراند بالها
زآمدشد این جسم و جان نگسست یکدم کاروان
افتاد شوری در جهان زین حلّ و زین ترحالها
پرشد دل فیض از انین زان میکند چندان چنین
تا از دلش چون از زمین بیرون فتد اثقالها
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۸
در دل شب خبر از عالم جانم کردند
خبری آمد و از بیخبرانم کردند
گوش دادند و در آن گوش سروش افکندند
دیده دادند و سر دیده روانم کردند
آشنائی بتماشا گه رازم دادند
آنگه از دیده بیگانه نهانم کردند
مستیم را بنقات حمشی پوشیدند
زین سراپرده چو خورشید عیانم کردند
بنمودند جمالی ز پس پرده غیب
در کمالش به تحیر نگرانم کردند
شد نمودار فروغی که من از حسرت آن
آب گردیدم و از دیده روانم کردند
در زمین طربم باز اقامت دادند
دایهٔ شورش عشاق جهانم کردند
گوش جان را ز ره غیب سروشی آمد
سوی آرامگه قدس روانم کردند
بادهٔ صافی توحید بکامم دادند
از خودی رستم و بینام و نشانم کردند
تازه شد روح بیک جرعه از آن می که کشید
وقت پیران زمان خوش که جوانم کردند
گفته بودم که شوم سرور ارباب جنون
عقل و هوشم بگرفتند و چنانم کردند
داغها در دلم افروخته شد ز آتش عشق
عاقبت چشم و چراغ دو جهانم کردند
نظر همتم آنجا که توانست رسید
بنظر پرورشم داده همانم کردند
کام دل یافتم از همت عالی صد شکر
کانچه مقصود دلم بود چنانم کردند
فیضها یافتم از عالم بالا آنشب
در ثنا تا با بد فاتحه خوانم کردند
نیست در دستم از آن فیض کنون جز نامی
همکنان گرچه بدین نام نشانم کردند
فیض را گفت کسی دعوی بیمعنی چند
گفت خاموش سر مدعیانم کردند
خبری آمد و از بیخبرانم کردند
گوش دادند و در آن گوش سروش افکندند
دیده دادند و سر دیده روانم کردند
آشنائی بتماشا گه رازم دادند
آنگه از دیده بیگانه نهانم کردند
مستیم را بنقات حمشی پوشیدند
زین سراپرده چو خورشید عیانم کردند
بنمودند جمالی ز پس پرده غیب
در کمالش به تحیر نگرانم کردند
شد نمودار فروغی که من از حسرت آن
آب گردیدم و از دیده روانم کردند
در زمین طربم باز اقامت دادند
دایهٔ شورش عشاق جهانم کردند
گوش جان را ز ره غیب سروشی آمد
سوی آرامگه قدس روانم کردند
بادهٔ صافی توحید بکامم دادند
از خودی رستم و بینام و نشانم کردند
تازه شد روح بیک جرعه از آن می که کشید
وقت پیران زمان خوش که جوانم کردند
گفته بودم که شوم سرور ارباب جنون
عقل و هوشم بگرفتند و چنانم کردند
داغها در دلم افروخته شد ز آتش عشق
عاقبت چشم و چراغ دو جهانم کردند
نظر همتم آنجا که توانست رسید
بنظر پرورشم داده همانم کردند
کام دل یافتم از همت عالی صد شکر
کانچه مقصود دلم بود چنانم کردند
فیضها یافتم از عالم بالا آنشب
در ثنا تا با بد فاتحه خوانم کردند
نیست در دستم از آن فیض کنون جز نامی
همکنان گرچه بدین نام نشانم کردند
فیض را گفت کسی دعوی بیمعنی چند
گفت خاموش سر مدعیانم کردند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۹
چو جان ز قدس سرازیر گشت با دلریش
که تا سفر کند از خویشتن بخود در خویش
فتاد در ظلمات ثلاث و حیران شد
نه راه پیش نه پس داشت ماند در تشویش
ز حادثات و نوایب به بر و بحر افتاد
بلند و پست بسی آمده بره در پیش
هم از مقام و هم از خویشتن فرامش کرد
فتاد در ظلمات حجاب مذهب و کیش
یکی بچاه طبیعت فرو شد آنجا ماند
یکی اسیر هوا گشت و شد محال اندیش
بلاف کرد گهی دعوی الو هیت
گهی گزاف سخن گفت از حد خود بیش
یکی بعالم عقل آمد و مجرّد شد
یکی باوج علا شد بآشیانه خویش
یکی چو فیض میان کشاکش اضداد
اسیر بی دل و بیچاره ماند در تشویش
که تا سفر کند از خویشتن بخود در خویش
فتاد در ظلمات ثلاث و حیران شد
نه راه پیش نه پس داشت ماند در تشویش
ز حادثات و نوایب به بر و بحر افتاد
بلند و پست بسی آمده بره در پیش
هم از مقام و هم از خویشتن فرامش کرد
فتاد در ظلمات حجاب مذهب و کیش
یکی بچاه طبیعت فرو شد آنجا ماند
یکی اسیر هوا گشت و شد محال اندیش
بلاف کرد گهی دعوی الو هیت
گهی گزاف سخن گفت از حد خود بیش
یکی بعالم عقل آمد و مجرّد شد
یکی باوج علا شد بآشیانه خویش
یکی چو فیض میان کشاکش اضداد
اسیر بی دل و بیچاره ماند در تشویش
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۰
نبود این تنگنا جای خوشی در غم فرو رفتم
ندیدم جای عیش خویش در ماتم فرو رفتم
فتاد اندر سرم سودای عیش جاودانی خوش
که در غم بود پنهان زان بغم خرم فرو رفتم
وجودم مانع غواصی دریای وحدت بود
غبار خود ز خود افشاندم اندریم فرو رفتم
برون عالم فانی بدیدم عالمی باقی
از این عالم برون جستم در آن عالم فرو رفتم
سفر کردم در ارکان نبات و جانور چندی
که تا آدم شدم آنگاه در آدم فرو رفتم
درین گلزار چون نشنیدم از مهر و وفا بوئی
ز دل خار تعلق یک بیک کندم فرو رفتم
حیات خویش را چون برق خاطف کم بنا دیدم
ظهوری کردم اندر عالم و در دم فرو رفتم
فراز آسمانها رفتم و سیر ملک کردم
ولی آخر بخاک تیره با صد غم فرو رفتم
شدم حیران اطوار وجود خویشتن چون فیض
ندانستم که چون پیدا شدم چون هم فرو رفتم
ندیدم جای عیش خویش در ماتم فرو رفتم
فتاد اندر سرم سودای عیش جاودانی خوش
که در غم بود پنهان زان بغم خرم فرو رفتم
وجودم مانع غواصی دریای وحدت بود
غبار خود ز خود افشاندم اندریم فرو رفتم
برون عالم فانی بدیدم عالمی باقی
از این عالم برون جستم در آن عالم فرو رفتم
سفر کردم در ارکان نبات و جانور چندی
که تا آدم شدم آنگاه در آدم فرو رفتم
درین گلزار چون نشنیدم از مهر و وفا بوئی
ز دل خار تعلق یک بیک کندم فرو رفتم
حیات خویش را چون برق خاطف کم بنا دیدم
ظهوری کردم اندر عالم و در دم فرو رفتم
فراز آسمانها رفتم و سیر ملک کردم
ولی آخر بخاک تیره با صد غم فرو رفتم
شدم حیران اطوار وجود خویشتن چون فیض
ندانستم که چون پیدا شدم چون هم فرو رفتم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۸
نخست آید بدل پیک شنیدن
کشد آنگه شنیدن سوی دیدن
بصیرت را چو دیدن حاصل آید
رسیدن را رسد وقت رسیدن
رسیدن چون شود حاصل روانرا
رسد هنگام واصل را ندیدن
چو از دیدار واصل بسته شد چشم
شود هم بسته از دیدن رسیدن
چو از دید رسیدن دیده بستی
نشستی در مقام آرمیدن
چو آرامید جان در بزم وصلش
میسر شد ز لعل می مکیدن
کشی چون می ز وصلش حاصل آید
روانرا لذت مستی چشیدن
شدی چون مست و آن لذهٔ چشیدی
رسد هنگام هستی را ندیدن
چو مستی را و هستی را ندیدی
ندیدن را شود وقت ندیدن
ندیدن هم ز تو چون دست برداشت
نه تو مانی و نه هم ره بریدن
ز سر تا پای گردی چشم حیرت
همه دیدن شوی بی دید دیدن
ترا آن نیستی در عین هستی
بود آرام در عین طپیدن
بمقصود از طلب چون در رسیدی
رسیدی در مزید و در مزیدن
مزید اندر مزید اندر مزید است
هنیئاً مزیدش را مزیدن
مگو این قصه را ای فیض هر جا
که هر فهمش به نتواند رسیدن
کشد آنگه شنیدن سوی دیدن
بصیرت را چو دیدن حاصل آید
رسیدن را رسد وقت رسیدن
رسیدن چون شود حاصل روانرا
رسد هنگام واصل را ندیدن
چو از دیدار واصل بسته شد چشم
شود هم بسته از دیدن رسیدن
چو از دید رسیدن دیده بستی
نشستی در مقام آرمیدن
چو آرامید جان در بزم وصلش
میسر شد ز لعل می مکیدن
کشی چون می ز وصلش حاصل آید
روانرا لذت مستی چشیدن
شدی چون مست و آن لذهٔ چشیدی
رسد هنگام هستی را ندیدن
چو مستی را و هستی را ندیدی
ندیدن را شود وقت ندیدن
ندیدن هم ز تو چون دست برداشت
نه تو مانی و نه هم ره بریدن
ز سر تا پای گردی چشم حیرت
همه دیدن شوی بی دید دیدن
ترا آن نیستی در عین هستی
بود آرام در عین طپیدن
بمقصود از طلب چون در رسیدی
رسیدی در مزید و در مزیدن
مزید اندر مزید اندر مزید است
هنیئاً مزیدش را مزیدن
مگو این قصه را ای فیض هر جا
که هر فهمش به نتواند رسیدن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۶
با جذب دوست ای دل شیدا چگونهای
ای قطره با کشاکش دریا چگونهای
ای طایر خجسته پی مرغزار انس
در تنگنای وحشت دنیا چگونهای
هیچ از مقام اصلی خود یاد میکنی
دور از دیار خویش در اینجا چگونهای
کو روزگار عشرت و بزم وصال دوست
بییار دلنواز از خود آیا چگونهای
کو چشم مست ساقی و کو آن لب چو لعل
مخمور مانده بی می و مینا چگونهای
میآید این سروش ز جانان نفس نفس
کای جان اسیر غربت دنیا چگونهای
با موجهای قلزم هجران چه میکنی
در کام اژدهای غم ما چگونهای
ز آن روزها که بود سرت در کنار ما
شبها چه یا میکنی آیا چگونهای
ای در وصال ما گذرانیده سالها
امروز در مفارقت ما چگونهای
بعد از وصال با غم هجران چه میکنی
با ما چگونه بودی و بی ما چگونهای
ای دیدهای که آن گل رخسار دیدهای
بی آن جمال روشن و بینا چگونهای
چونی در ابتلای بلای فراق فیض
ای وصل دوست داده بدنیا چگونهای
ای قطره با کشاکش دریا چگونهای
ای طایر خجسته پی مرغزار انس
در تنگنای وحشت دنیا چگونهای
هیچ از مقام اصلی خود یاد میکنی
دور از دیار خویش در اینجا چگونهای
کو روزگار عشرت و بزم وصال دوست
بییار دلنواز از خود آیا چگونهای
کو چشم مست ساقی و کو آن لب چو لعل
مخمور مانده بی می و مینا چگونهای
میآید این سروش ز جانان نفس نفس
کای جان اسیر غربت دنیا چگونهای
با موجهای قلزم هجران چه میکنی
در کام اژدهای غم ما چگونهای
ز آن روزها که بود سرت در کنار ما
شبها چه یا میکنی آیا چگونهای
ای در وصال ما گذرانیده سالها
امروز در مفارقت ما چگونهای
بعد از وصال با غم هجران چه میکنی
با ما چگونه بودی و بی ما چگونهای
ای دیدهای که آن گل رخسار دیدهای
بی آن جمال روشن و بینا چگونهای
چونی در ابتلای بلای فراق فیض
ای وصل دوست داده بدنیا چگونهای
رهی معیری : غزلها - جلد سوم
ماجرای نیمشب
یافتم روشندلی از گریه های نیمشب
خاطری چون صبح دارم از صفای نیمشب
شاهد معنی که دل سر گشته از سودای اوست
جلوه بر من کرد در خلوت سرای نیمشب
در دل شب دامن دولت به دست آمد مرا
گنج گوهر یافتم از گریه های نیمشب
دیگرم الفت به خورشید جهان افروز نیست
تا دل درد آشنا شد آشنای نیمشب
نیمشب با شاهد گلبن درآمیزد نسیم
بوی آغوش تو آید از هوای نیمشب
نیست حالی در دل شاعر خیال انگیز تر
از سکوت خلوت اندیشه زای نیمشب
با امید وصل از درد جدایی باک نیست
کاروان صبح آید از قفای نیمشب
همچو گل امشب رهی از پای تا سر گوش باش
تا سرایم قصه ای از ماجرای نیمشب
خاطری چون صبح دارم از صفای نیمشب
شاهد معنی که دل سر گشته از سودای اوست
جلوه بر من کرد در خلوت سرای نیمشب
در دل شب دامن دولت به دست آمد مرا
گنج گوهر یافتم از گریه های نیمشب
دیگرم الفت به خورشید جهان افروز نیست
تا دل درد آشنا شد آشنای نیمشب
نیمشب با شاهد گلبن درآمیزد نسیم
بوی آغوش تو آید از هوای نیمشب
نیست حالی در دل شاعر خیال انگیز تر
از سکوت خلوت اندیشه زای نیمشب
با امید وصل از درد جدایی باک نیست
کاروان صبح آید از قفای نیمشب
همچو گل امشب رهی از پای تا سر گوش باش
تا سرایم قصه ای از ماجرای نیمشب
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳ - در مدح مقربالخاقان معتمدالدوله منوچهرخان گوید
خیز ای غلام زینکن یکران را
آنگرم سیر صاعقه جولان را
آن توسنیکه بسپرد ازگرمی
یکسان چو برقکوه و بیابان را
آنگرم جنبشیکه به توفاند
از باد حمله تودهٔ ثهلان را
خارا به نعل خاره شکنکوبد
زانسانکه پتککوبد سندان را
چون زین نهی بهکوههٔ او بینی
بر پشت باد تخت سلیمان را
زندان شدست بر من و تو شیراز
بدرودکرد باید زندان را
گیرمکه ملک فارسگلستانست
ایدون خزان رسیدهگلستان را
غیر از ثنای معتمدالدوله
از هر ثنا فرو شو دیوان را
بگذار مدح او بهکتاب اندر
تا حرز جان بود دل پژمان را
دیگر ممان به پارسکه رونق نیست
در ساحتش فصاحت سحبان را
خواهی عزیز مصر جهانگشتن
بدرودگو چو یوسفکنعان را
جاییکه پشک ومشک بهیک نرخست
عطارگو ببندد دکان را
مزد سخنتراش شود رسوا
چون من درم ز خشمگریبان را
آری چو صبحکردگریبان چاک
طرار شب وداعکند جان را
خود نیست مالدار اگر دزدی
از مال غیر پرکند انبان را
با من چرا ستیزهکند آنکاو
از وحی می نداند هذیان را
گردد چه از طراوت ریحانکم
گر خنفسا نبوید ریحان را
یا سامریکهگاو سخنگو ساخت
از وی چه ننگ موسی عمران را
یا عنکبوت اگر به مگس خوشدل
از وی چه نقص سبعهٔ الوان را
گیرمکه رایج آمد خرمهره
قیمت نکاستگوهر غلطان را
گیرمکه بومسیلمه مصحف ساخت
از وی چه ننگ مصحف سبحان را
گر پای امتحان به میان آید
داناکجا خورد غم نادان را
من پتک و هرکه پتک همی خاید
گو خود بده جنایت دندان را
من نوح وقت و هرکه مرا منکر
گو شو پذیره آفت طوفان را
من عیسی زمان و بنهراسم
از فیض روح غدر یهودان را
من دعوی سخن را برهانم
برهانگزفه داند برهان را
عمّان چوگوهر سخنم بیند
عمانکند ز غیرت دامان را
طعن حسود را نشمارم هیچ
زان سانکهکوه قطرهٔ باران را
گیرمکه حاسد افعی غژمان است
من زمردستم افعی غژمان را
ور خصم را مهابت ثعبان است
من تیره ابرم آفت ثعبان را
ور بدکنش به سختی سوهان است
تفسیدهکورهام من سوهان را
بارد عنا به پیکرم ار پیکان
رویین تنم ننالم پیکان را
آن نیروییکه بازوی فضلم راست
هرگز نبوده سام نریمان را
وان دولتیکه داده مرا یزدان
هرگز نداده هیچ جهانبان را
با خود مرا به خشم میار ای چرخ
گردن مخار ضیغم غضبان را
کز خشم چشم من شود خیره
از مشتری نداندکیوان را
عریانیم مبینکهکنم چون صبح
از نور جامه پیکر عریان را
بر خوان فضل رای هنر بلعم
یک لقمه میشمارد لقمان را
من نخل و نیش و نوش بهم دارم
منت یگانه ایزد منان را
از نوش مینوازم دانا را
وز نیش میگدازم نادان را
آن عهدکوکه بود ز من تمکین
احرار یزد و ساوه وکرمان را
آن عصرکوکه چرخ هراسان داشت
از فر من مهان خراسان را
مانا نمود از پس میلادم
یزدان عقیم مادرگیهان را
چون من پس از وصال نیابیکس
صدبار اگر بکاوی ایران را
با ما ورا قیاس مکن ایراک
با جوی نیست نسبت عمّان را
در بحر فکرتش زنی ار غوطه
تا حشر مینیابی پایان را
حربا چو نیست خصم چه میداند
فر و بهای مهر فروزان را
زان جوهریکه خون جگر خوردست
قیمت بپرس لعل بدخشان را
ورنه جگر فروش چه میداند
قدر و بهای لعل درخشان را
هرچند لعل رنگ جگر دارد
زین صد هزار فرق بود آن را
چوبند هر دو عود وحطب لیکن
لختی حکمکن آتشت سوزان را
مرغند هر دو لیک بسی فرقست
از زاغ عندلیب نوا خوان را
قطران و عنبر ارچه به یک رنگند
نبود شمیم عنبر قطران را
هم یوز و سگ اگر چه ز یک جنسند
سگ نشکرد غزالگرازان را
آن لایق شکار ملوک آمد
وین درخور استگلهٔ چوپان را
نجار اگر ز چوبکند شمشیر
شمشیر او نبرد خفتان را
منقار طوطی است چو عقبانکج
وانرا نه آن شکوه کهعقبان را
نبود هلال اگر به صفت باشد
شکل هلال داسهٔ دهقان را
هردو سوار لیک بسی توفیر
از نی سوار فارس یکران را
هردوکلام لیک بسی فرقست
از سبعهٔ معلقه فرقان را
اشعار جاهلیه بسوزانی
چون بنگری فصاحت قرآن را
گردانهٔ انار به ره بینی
دل در طمع میفکن مرجان را
ور بنگری غرور سراب از دور
کمگوی تهنیت لب عطشان را
لختی چو زاج سوده به چنگ آری
مفکن ز چشمکحل صفاهان را
در صد هزار نرگس شهلا نیست
آن فتنهییکه نرگس فتان را
در صد هزار سنبل بویا نیست
آن حالتیکه زلف پریشان را
در صد هزار سروگلستان نیست
آن جلوهییکه قامت جانان را
داند سخنکه قدر سخندان چیست
گوی آگهست لطمهٔ چوگان را
آوخکه میبکاست هنر جانم
چون مهکه میبکاهدکتان را
ای چرخگردگرد سپس مازار
این مستمند خستهٔ حیران را
ای خیره آهریمن مردم خوار
بر آدمی مشوران غیلان را
من در جهان تراستمی مهمان
زینسان عزیز داری مهمان را
بهراس از اینکه بر تو بشورانم
رکن رکین دولت سلطان را
دارای دهر معتمدالدوله
کز اوست فخر عالم امکان را
با رای صائبش نبود محتاج
اقطاع فارس هیچ نگهبان را
با دست و تیغ او ندهم نسبت
برق و سحاب آذر و نیسان را
بر برق چون ببندم تهمت را
بر ابرکی پسندم بهتان را
ای حکمران فارسکه قاآنی
دیدست در تو همت قاآن را
حاشاکهگر برانیش از درگاه
راند به لب حکایتکفران را
او دیده است از تو هزار احسان
تا حشر شکرگوید احسان را
لیکن چو غنچه تنگدلست ار چه
چون غنچه ساکن استگلستان را
گو پارس بوستان نه مگر بلبل
نه مه وداعگوید بستان را
یزدان بودگواه که نگزیند
بر درگه تو درگه خاقان را
بر هیچ چشمه دل ننهد آنکاو
چون خضر دیده چشمهٔ حیوان را
خواهد پی مدیح تو بگزیند
یک چند نیز خطهٔ طهران را
گوهر بهکان خویش بود ارزان
وانگهگرانکه برشکندکان را
گردد به چشم دور و به جان نزدیک
فرقی نه قرب و بعد جانان را
قرب عیان هزار زیان دارد
بر خویش چون پسندد خسران را
نزدیکی است علت محرومی
زان چشم من نبیند مژگان را
قرب عیان سببکه مه از خورشید
هر مه پذیرهگردد نقصان را
قرب نهان خوشستکه هر روزی
سازد عیان عنایت پنهان را
قرب نهان نگرکه به خویش از خویش
نزدیکتر شماری یزدان را
آری چو خصم قرب عیان بیند
سازد وسیله حیله و دستان را
طبع ترا ملولکند از من
تا خود مجال بیند هذیان را
بیحکمتی مگر نبودکایزد
بر آدمیگماشته شیطان را
کان دیو خیرهگر نبدی آدم
آلوده می نگشتی عصیان را
با آنکهگر بهشتت برین باشد
نتوانکشید منت رضوان را
هر روز بنده از پی دیدارت
راحت شمرده زحمت دربان را
بر جای خون ز مهر و وفای تو
آموده همچو دل رگ شریان را
او راگمان بدانکه تو نگزینی
هرگز بر او اماثل و اقران را
گیرم که یافتی گوهری ارزان
نتوان شکستگوهر ارزان را
هرکاو به عمد زدگوهری بر سنگ
آماده بود باید تاوان را
نه هرکه مدحگوی توگفتارش
چونگفت من ز دل برد احزان را
نه هرکهگفت مدح رسول و آل
زودق رسد فرزدق و حسان را
نه هرکه یافت صحبت پیغمبر
باشد قرین ابوذر و سلمان را
آخر ز بحر ژرف چهگشتیکم
سیراب اگر نمودی عطشان را
از نور آفتاب چه میکاهد
گرکسوتی ببخشد عریان را
قاآنیا ز نعت نبی در دل
نک بر فروز مشعل ایمان را
شاهنشهیکه خشم و رضای او
مقهورکرده جنت و نیران را
زایینه چشم حق نگرش دیده
در جسم خود حقیقت انسان را
بیچهر او ننوشمکوثر را
بیمهر او نپوشم غفران را
با عفو او امیرم جنت را
با فضل او سمیرم غلمان را
تا در جهان بود به رزانت نام
کاخ سدیر وگنبد هرمان را
بادا به شاهراه بقا موسوم
یارش وصول و خصمش حرمان را
یارش همیشه یار سعادت را
خصمش همیشه خصمگریبان را
آنگرم سیر صاعقه جولان را
آن توسنیکه بسپرد ازگرمی
یکسان چو برقکوه و بیابان را
آنگرم جنبشیکه به توفاند
از باد حمله تودهٔ ثهلان را
خارا به نعل خاره شکنکوبد
زانسانکه پتککوبد سندان را
چون زین نهی بهکوههٔ او بینی
بر پشت باد تخت سلیمان را
زندان شدست بر من و تو شیراز
بدرودکرد باید زندان را
گیرمکه ملک فارسگلستانست
ایدون خزان رسیدهگلستان را
غیر از ثنای معتمدالدوله
از هر ثنا فرو شو دیوان را
بگذار مدح او بهکتاب اندر
تا حرز جان بود دل پژمان را
دیگر ممان به پارسکه رونق نیست
در ساحتش فصاحت سحبان را
خواهی عزیز مصر جهانگشتن
بدرودگو چو یوسفکنعان را
جاییکه پشک ومشک بهیک نرخست
عطارگو ببندد دکان را
مزد سخنتراش شود رسوا
چون من درم ز خشمگریبان را
آری چو صبحکردگریبان چاک
طرار شب وداعکند جان را
خود نیست مالدار اگر دزدی
از مال غیر پرکند انبان را
با من چرا ستیزهکند آنکاو
از وحی می نداند هذیان را
گردد چه از طراوت ریحانکم
گر خنفسا نبوید ریحان را
یا سامریکهگاو سخنگو ساخت
از وی چه ننگ موسی عمران را
یا عنکبوت اگر به مگس خوشدل
از وی چه نقص سبعهٔ الوان را
گیرمکه رایج آمد خرمهره
قیمت نکاستگوهر غلطان را
گیرمکه بومسیلمه مصحف ساخت
از وی چه ننگ مصحف سبحان را
گر پای امتحان به میان آید
داناکجا خورد غم نادان را
من پتک و هرکه پتک همی خاید
گو خود بده جنایت دندان را
من نوح وقت و هرکه مرا منکر
گو شو پذیره آفت طوفان را
من عیسی زمان و بنهراسم
از فیض روح غدر یهودان را
من دعوی سخن را برهانم
برهانگزفه داند برهان را
عمّان چوگوهر سخنم بیند
عمانکند ز غیرت دامان را
طعن حسود را نشمارم هیچ
زان سانکهکوه قطرهٔ باران را
گیرمکه حاسد افعی غژمان است
من زمردستم افعی غژمان را
ور خصم را مهابت ثعبان است
من تیره ابرم آفت ثعبان را
ور بدکنش به سختی سوهان است
تفسیدهکورهام من سوهان را
بارد عنا به پیکرم ار پیکان
رویین تنم ننالم پیکان را
آن نیروییکه بازوی فضلم راست
هرگز نبوده سام نریمان را
وان دولتیکه داده مرا یزدان
هرگز نداده هیچ جهانبان را
با خود مرا به خشم میار ای چرخ
گردن مخار ضیغم غضبان را
کز خشم چشم من شود خیره
از مشتری نداندکیوان را
عریانیم مبینکهکنم چون صبح
از نور جامه پیکر عریان را
بر خوان فضل رای هنر بلعم
یک لقمه میشمارد لقمان را
من نخل و نیش و نوش بهم دارم
منت یگانه ایزد منان را
از نوش مینوازم دانا را
وز نیش میگدازم نادان را
آن عهدکوکه بود ز من تمکین
احرار یزد و ساوه وکرمان را
آن عصرکوکه چرخ هراسان داشت
از فر من مهان خراسان را
مانا نمود از پس میلادم
یزدان عقیم مادرگیهان را
چون من پس از وصال نیابیکس
صدبار اگر بکاوی ایران را
با ما ورا قیاس مکن ایراک
با جوی نیست نسبت عمّان را
در بحر فکرتش زنی ار غوطه
تا حشر مینیابی پایان را
حربا چو نیست خصم چه میداند
فر و بهای مهر فروزان را
زان جوهریکه خون جگر خوردست
قیمت بپرس لعل بدخشان را
ورنه جگر فروش چه میداند
قدر و بهای لعل درخشان را
هرچند لعل رنگ جگر دارد
زین صد هزار فرق بود آن را
چوبند هر دو عود وحطب لیکن
لختی حکمکن آتشت سوزان را
مرغند هر دو لیک بسی فرقست
از زاغ عندلیب نوا خوان را
قطران و عنبر ارچه به یک رنگند
نبود شمیم عنبر قطران را
هم یوز و سگ اگر چه ز یک جنسند
سگ نشکرد غزالگرازان را
آن لایق شکار ملوک آمد
وین درخور استگلهٔ چوپان را
نجار اگر ز چوبکند شمشیر
شمشیر او نبرد خفتان را
منقار طوطی است چو عقبانکج
وانرا نه آن شکوه کهعقبان را
نبود هلال اگر به صفت باشد
شکل هلال داسهٔ دهقان را
هردو سوار لیک بسی توفیر
از نی سوار فارس یکران را
هردوکلام لیک بسی فرقست
از سبعهٔ معلقه فرقان را
اشعار جاهلیه بسوزانی
چون بنگری فصاحت قرآن را
گردانهٔ انار به ره بینی
دل در طمع میفکن مرجان را
ور بنگری غرور سراب از دور
کمگوی تهنیت لب عطشان را
لختی چو زاج سوده به چنگ آری
مفکن ز چشمکحل صفاهان را
در صد هزار نرگس شهلا نیست
آن فتنهییکه نرگس فتان را
در صد هزار سنبل بویا نیست
آن حالتیکه زلف پریشان را
در صد هزار سروگلستان نیست
آن جلوهییکه قامت جانان را
داند سخنکه قدر سخندان چیست
گوی آگهست لطمهٔ چوگان را
آوخکه میبکاست هنر جانم
چون مهکه میبکاهدکتان را
ای چرخگردگرد سپس مازار
این مستمند خستهٔ حیران را
ای خیره آهریمن مردم خوار
بر آدمی مشوران غیلان را
من در جهان تراستمی مهمان
زینسان عزیز داری مهمان را
بهراس از اینکه بر تو بشورانم
رکن رکین دولت سلطان را
دارای دهر معتمدالدوله
کز اوست فخر عالم امکان را
با رای صائبش نبود محتاج
اقطاع فارس هیچ نگهبان را
با دست و تیغ او ندهم نسبت
برق و سحاب آذر و نیسان را
بر برق چون ببندم تهمت را
بر ابرکی پسندم بهتان را
ای حکمران فارسکه قاآنی
دیدست در تو همت قاآن را
حاشاکهگر برانیش از درگاه
راند به لب حکایتکفران را
او دیده است از تو هزار احسان
تا حشر شکرگوید احسان را
لیکن چو غنچه تنگدلست ار چه
چون غنچه ساکن استگلستان را
گو پارس بوستان نه مگر بلبل
نه مه وداعگوید بستان را
یزدان بودگواه که نگزیند
بر درگه تو درگه خاقان را
بر هیچ چشمه دل ننهد آنکاو
چون خضر دیده چشمهٔ حیوان را
خواهد پی مدیح تو بگزیند
یک چند نیز خطهٔ طهران را
گوهر بهکان خویش بود ارزان
وانگهگرانکه برشکندکان را
گردد به چشم دور و به جان نزدیک
فرقی نه قرب و بعد جانان را
قرب عیان هزار زیان دارد
بر خویش چون پسندد خسران را
نزدیکی است علت محرومی
زان چشم من نبیند مژگان را
قرب عیان سببکه مه از خورشید
هر مه پذیرهگردد نقصان را
قرب نهان خوشستکه هر روزی
سازد عیان عنایت پنهان را
قرب نهان نگرکه به خویش از خویش
نزدیکتر شماری یزدان را
آری چو خصم قرب عیان بیند
سازد وسیله حیله و دستان را
طبع ترا ملولکند از من
تا خود مجال بیند هذیان را
بیحکمتی مگر نبودکایزد
بر آدمیگماشته شیطان را
کان دیو خیرهگر نبدی آدم
آلوده می نگشتی عصیان را
با آنکهگر بهشتت برین باشد
نتوانکشید منت رضوان را
هر روز بنده از پی دیدارت
راحت شمرده زحمت دربان را
بر جای خون ز مهر و وفای تو
آموده همچو دل رگ شریان را
او راگمان بدانکه تو نگزینی
هرگز بر او اماثل و اقران را
گیرم که یافتی گوهری ارزان
نتوان شکستگوهر ارزان را
هرکاو به عمد زدگوهری بر سنگ
آماده بود باید تاوان را
نه هرکه مدحگوی توگفتارش
چونگفت من ز دل برد احزان را
نه هرکهگفت مدح رسول و آل
زودق رسد فرزدق و حسان را
نه هرکه یافت صحبت پیغمبر
باشد قرین ابوذر و سلمان را
آخر ز بحر ژرف چهگشتیکم
سیراب اگر نمودی عطشان را
از نور آفتاب چه میکاهد
گرکسوتی ببخشد عریان را
قاآنیا ز نعت نبی در دل
نک بر فروز مشعل ایمان را
شاهنشهیکه خشم و رضای او
مقهورکرده جنت و نیران را
زایینه چشم حق نگرش دیده
در جسم خود حقیقت انسان را
بیچهر او ننوشمکوثر را
بیمهر او نپوشم غفران را
با عفو او امیرم جنت را
با فضل او سمیرم غلمان را
تا در جهان بود به رزانت نام
کاخ سدیر وگنبد هرمان را
بادا به شاهراه بقا موسوم
یارش وصول و خصمش حرمان را
یارش همیشه یار سعادت را
خصمش همیشه خصمگریبان را
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۲
عشق کو تا در بیابان جنون آرد مرا
تشنه سازد، بر لب دریای خون آرد مرا
در می طامات خوش لایعلقم، مطرب کجاست
تا به هوش از نغمه های ارغنون آرد مرا
در بهشتم کن خدایا تا نمانم شرمسار
تا که از شرم گنه دوزخ برون آرد مرا
می رود اندیشه ام در کعبه از دیر مغان
می برد باری نمی دانم که چون آرد مرا
گر بنالم عرفی از عقل و خرد معذور دار
من به این وادی نه خود آیم، جنون آرد مرا
تشنه سازد، بر لب دریای خون آرد مرا
در می طامات خوش لایعلقم، مطرب کجاست
تا به هوش از نغمه های ارغنون آرد مرا
در بهشتم کن خدایا تا نمانم شرمسار
تا که از شرم گنه دوزخ برون آرد مرا
می رود اندیشه ام در کعبه از دیر مغان
می برد باری نمی دانم که چون آرد مرا
گر بنالم عرفی از عقل و خرد معذور دار
من به این وادی نه خود آیم، جنون آرد مرا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۰
مسلمان گشتم و هیچ از میان نگسست زنارم
بقدر سبحه گردیدن کمرها بست زنارم
خرابات محبت از اسیران ظرف میخواهد
خط پیمانهای دارد قدح در دست زنارم
به خود میلرزم از اندیشهٔ تعبیر همواری
مباد از سبحه بردارد بلند و پست زنارم
مسلمانی بهاین سامان دلکوبی نمیارزد
ز چنگ اتفاق سبحه بیرون جست زنارم
به دیر همتم پروانهٔ آتش پرستیها
به خط شعلهٔ جواله باید بست زنارم
نفس را الفت دل صرفهٔ راحت نمیباشد
ندید آسودگی با سبحه تا پیوست زنارم
مپرس از ریشهٔ باغ تعلقهای امکانی
گسستن در بغل میپرورم تا هست زنارم
چو شمع از سعی الفت غافلم لیک اینقدر دانم
که تا ننشاند در خاکم ز پا ننشست زنارم
وفا سر رشتهای دارد که هرگز نگسلد بیدل
نمیافتد زگردن گر فتاد از دست زنارم
بقدر سبحه گردیدن کمرها بست زنارم
خرابات محبت از اسیران ظرف میخواهد
خط پیمانهای دارد قدح در دست زنارم
به خود میلرزم از اندیشهٔ تعبیر همواری
مباد از سبحه بردارد بلند و پست زنارم
مسلمانی بهاین سامان دلکوبی نمیارزد
ز چنگ اتفاق سبحه بیرون جست زنارم
به دیر همتم پروانهٔ آتش پرستیها
به خط شعلهٔ جواله باید بست زنارم
نفس را الفت دل صرفهٔ راحت نمیباشد
ندید آسودگی با سبحه تا پیوست زنارم
مپرس از ریشهٔ باغ تعلقهای امکانی
گسستن در بغل میپرورم تا هست زنارم
چو شمع از سعی الفت غافلم لیک اینقدر دانم
که تا ننشاند در خاکم ز پا ننشست زنارم
وفا سر رشتهای دارد که هرگز نگسلد بیدل
نمیافتد زگردن گر فتاد از دست زنارم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۷
به هرحالی که پیش آید خیالی نقش می بندم
از آن رو چون گل خندان به رویش باز می خندم
چو سرمستان به میخانه دگرباره درافتادم
حجاب رند رندانه ز پیش خود بر افکندم
گسستم از همه عالم به اصل خویش پیوستم
به اصل خود چو پیوندی بدانی اصل پیوندم
مکن دعوت مرا شاها به شیراز و به اصفاهان
که دارم با هری میلی و جویای سمرقندم
نه انسیم نه جنیم نه عرشیم نه فرشیم
نه از بلغار و نه از چین مگر از شهر ارکندم
چو غیر او نمی یابم به غیری دل کجا بندم
گهی بر تخت مالگدار و گه در کوه الوندم
خراباتست و رندان مست و سید ساقی مجلس
حریف نعمت اللهم نه من در بند دربندم
از آن رو چون گل خندان به رویش باز می خندم
چو سرمستان به میخانه دگرباره درافتادم
حجاب رند رندانه ز پیش خود بر افکندم
گسستم از همه عالم به اصل خویش پیوستم
به اصل خود چو پیوندی بدانی اصل پیوندم
مکن دعوت مرا شاها به شیراز و به اصفاهان
که دارم با هری میلی و جویای سمرقندم
نه انسیم نه جنیم نه عرشیم نه فرشیم
نه از بلغار و نه از چین مگر از شهر ارکندم
چو غیر او نمی یابم به غیری دل کجا بندم
گهی بر تخت مالگدار و گه در کوه الوندم
خراباتست و رندان مست و سید ساقی مجلس
حریف نعمت اللهم نه من در بند دربندم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۷
در چشم پر آب ما نظر کن
هر سو برو و ز ما خبر کن
سودای میان تهی چه داری
رندانه بیا ز سر به در کن
خاک کف پای عاشقان شو
خود را به کمال معتبر کن
گر می خواهی بهشت جاوید
مستانه به بزم ما گذر کن
هستی بگذار عارفانه
در عالم نیستی سفر کن
جامی ز حباب پر کن از آب
با ما تو حدیث بحر و بر کن
بنگر تو جمال نعمت الله
در جام جهان نما نظر کن
هر سو برو و ز ما خبر کن
سودای میان تهی چه داری
رندانه بیا ز سر به در کن
خاک کف پای عاشقان شو
خود را به کمال معتبر کن
گر می خواهی بهشت جاوید
مستانه به بزم ما گذر کن
هستی بگذار عارفانه
در عالم نیستی سفر کن
جامی ز حباب پر کن از آب
با ما تو حدیث بحر و بر کن
بنگر تو جمال نعمت الله
در جام جهان نما نظر کن
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
آتشی در خرمن
عشق آمد و امن جانم گرفت
شحنهٔ شوقم گریبانم گرفت
عشوهای فرمود چشم کافرش
زاهد دین گشت و ایمانم گرفت
رشته ای در کف ز زلف سر کشش
گرچه مشکل آمد آسانم گرفت
آفتابی گشت تابان در مهش
تحت و فوق و کاخ و ایمانم گرفت
از شراره آه و برق سینه سوز
آتشی در خرمن جانم گرفت
بس ز گلها بیوفائی دیده ام
خیمهٔ گل از گلستانم گرفت
چون صبوحی عاقبت لعل لبت
در میان آب حیوانم گرفت
شحنهٔ شوقم گریبانم گرفت
عشوهای فرمود چشم کافرش
زاهد دین گشت و ایمانم گرفت
رشته ای در کف ز زلف سر کشش
گرچه مشکل آمد آسانم گرفت
آفتابی گشت تابان در مهش
تحت و فوق و کاخ و ایمانم گرفت
از شراره آه و برق سینه سوز
آتشی در خرمن جانم گرفت
بس ز گلها بیوفائی دیده ام
خیمهٔ گل از گلستانم گرفت
چون صبوحی عاقبت لعل لبت
در میان آب حیوانم گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۲
دل عبث چندین تقدیر الهی می تپد
می شود قلاب محکمتر چو ماهی می تپد
ز اضطراب دل دمی در سینه ام آرام نیست
بحر بر هم می خورد چندان که ماهی می تپد
نیست آسان بحر را در کوزه پنهان ساختن
عارفان را دل به اسرار الهی می تپد
برق اگر گردد به گرد کعبه نتواند رسید
رهنوردی را که دل بر هر سیاهی می تپد
چشم بد بسیار دارد در کمین اسرار عشق
کاه را پیوسته دل بر رنگ کاهی می تپد
بی زران از دستبرد رهزنان آسوده اند
غنچه را دل از نسیم صبحگاهی می تپد
پرتو خورشید چون تیغ از نیام آرد برون
ذره را در سینه دل خواهی نخواهی می تپد
تحفه جرمی به دست آور که در دیوان عفو
جان معصومان ز جرم بیگناهی می تپد
این جواب آن غزل صائب که می گوید ملک
نور در ظلمت، سفیدی در سیاهی می تپد
می شود قلاب محکمتر چو ماهی می تپد
ز اضطراب دل دمی در سینه ام آرام نیست
بحر بر هم می خورد چندان که ماهی می تپد
نیست آسان بحر را در کوزه پنهان ساختن
عارفان را دل به اسرار الهی می تپد
برق اگر گردد به گرد کعبه نتواند رسید
رهنوردی را که دل بر هر سیاهی می تپد
چشم بد بسیار دارد در کمین اسرار عشق
کاه را پیوسته دل بر رنگ کاهی می تپد
بی زران از دستبرد رهزنان آسوده اند
غنچه را دل از نسیم صبحگاهی می تپد
پرتو خورشید چون تیغ از نیام آرد برون
ذره را در سینه دل خواهی نخواهی می تپد
تحفه جرمی به دست آور که در دیوان عفو
جان معصومان ز جرم بیگناهی می تپد
این جواب آن غزل صائب که می گوید ملک
نور در ظلمت، سفیدی در سیاهی می تپد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۳۰
قرار و صبر ندارند عاشقان سماع
همیشه بر سر کوچ است کاروان سماع
چو برق وباد مهیای بیقراری شو
که نیست اختر ثابت درآسمان سماع
چنان که صور قیامت محرک جانهاست
به دست نای بود روح و جد و جان سماع
چو رود نیل دهد کوچه چرخ مینایی
کند چو دست بلند آستین فشان سماع
صفای وقت کم ازآفتاب تابان نیست
چه احتیاج به شمع است در جهان سماع
ز برگریز فنا ایمنند تا محشر
چوسرو، سبز قبایان بوستان سماع
به خاکدان جهان کی سرش فرود آید؟
سبکروی که برآید به لامکان سماع
به خون مرده بود نیشتر فرو بردن
به گوش مردم افسرده داستان سماع
سماع رادلی ازموم نرمتر باید
ز صد هزار نفهمد یکی زبان سماع
جواب آن غزل است این که گفت عارف روم
بیابیا که تویی سرو بوستان سماع
همیشه بر سر کوچ است کاروان سماع
چو برق وباد مهیای بیقراری شو
که نیست اختر ثابت درآسمان سماع
چنان که صور قیامت محرک جانهاست
به دست نای بود روح و جد و جان سماع
چو رود نیل دهد کوچه چرخ مینایی
کند چو دست بلند آستین فشان سماع
صفای وقت کم ازآفتاب تابان نیست
چه احتیاج به شمع است در جهان سماع
ز برگریز فنا ایمنند تا محشر
چوسرو، سبز قبایان بوستان سماع
به خاکدان جهان کی سرش فرود آید؟
سبکروی که برآید به لامکان سماع
به خون مرده بود نیشتر فرو بردن
به گوش مردم افسرده داستان سماع
سماع رادلی ازموم نرمتر باید
ز صد هزار نفهمد یکی زبان سماع
جواب آن غزل است این که گفت عارف روم
بیابیا که تویی سرو بوستان سماع
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۰۴
سالها گرد زمین چون آسمان گردیده ام
تا چنین صافی دل و روشن روان گردیده ام
سبز گردیده است چون طوطی پروبالم ز زهر
تا درین عبرت سرا شیرین زبان گردیده ام
استخوانم را هما تعویذ بازو می کند
تا نشان تیر آن ابرو کمان گردیده ام
هر گلی داغی و هر خاری زبان شکوه ای است
گرد این گلزار چون آب روان گردیده ام
زندگی در چار دیوار عناصر چون کنم
من که در دامان دشت لامکان گردیده ام
سایه من گر چه می بخشد سعادت خلق را
از جهان قانع به مشتی استخوان گردیده ام
نیست آبی غیر آب تیغ با من سازگار
من که از زخم نمایان گلستان گردیده ام
ذره ام اما ز فیض داغ عالمسوز عشق
روشنی بخش زمین و آسمان گردیده ام
بی دماغی صائب از عالم مرا بیگانه کرد
با که سازم من که از خود دلگران گردیده ام
تا چنین صافی دل و روشن روان گردیده ام
سبز گردیده است چون طوطی پروبالم ز زهر
تا درین عبرت سرا شیرین زبان گردیده ام
استخوانم را هما تعویذ بازو می کند
تا نشان تیر آن ابرو کمان گردیده ام
هر گلی داغی و هر خاری زبان شکوه ای است
گرد این گلزار چون آب روان گردیده ام
زندگی در چار دیوار عناصر چون کنم
من که در دامان دشت لامکان گردیده ام
سایه من گر چه می بخشد سعادت خلق را
از جهان قانع به مشتی استخوان گردیده ام
نیست آبی غیر آب تیغ با من سازگار
من که از زخم نمایان گلستان گردیده ام
ذره ام اما ز فیض داغ عالمسوز عشق
روشنی بخش زمین و آسمان گردیده ام
بی دماغی صائب از عالم مرا بیگانه کرد
با که سازم من که از خود دلگران گردیده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۷۸
دل درون سینه و ما رو به صحرا می رویم
کعبه مقصد کجا و ما کجاها می رویم
جام جم آیینه دار کاسه زانوی ماست
ما چون طفلان هر طرف بهر تماشا می رویم
شمع طور از انتظار ما گدازان است و ما
هر شراری را که می بینیم از جا می رویم
هر سر خاری به خون ما کشد تیغ از نیام
ما چه فارغبال در دامان صحرا می رویم
کاروانگاه حوادث سینه مجروح ماست
رو به ما دارد غم عالم به هر جا می رویم
بر سر بخت سیه خاک سیه زیبنده است
ما به هندوستان نه بهر مال دنیا می رویم
دامن دشت است باغ دلگشای وحشیان
غم چو زور آورد بر خاطر به صحرا می رویم
اشک در دامان و آه آتشین در زیر لب
چون چراغ صبحدم بیرون ز دنیا می رویم
این زمان صائب حریفان مست خواب غفلتند
قدر ما خواهند دانستن چو زینجا می رویم
کعبه مقصد کجا و ما کجاها می رویم
جام جم آیینه دار کاسه زانوی ماست
ما چون طفلان هر طرف بهر تماشا می رویم
شمع طور از انتظار ما گدازان است و ما
هر شراری را که می بینیم از جا می رویم
هر سر خاری به خون ما کشد تیغ از نیام
ما چه فارغبال در دامان صحرا می رویم
کاروانگاه حوادث سینه مجروح ماست
رو به ما دارد غم عالم به هر جا می رویم
بر سر بخت سیه خاک سیه زیبنده است
ما به هندوستان نه بهر مال دنیا می رویم
دامن دشت است باغ دلگشای وحشیان
غم چو زور آورد بر خاطر به صحرا می رویم
اشک در دامان و آه آتشین در زیر لب
چون چراغ صبحدم بیرون ز دنیا می رویم
این زمان صائب حریفان مست خواب غفلتند
قدر ما خواهند دانستن چو زینجا می رویم
جامی : سبحةالابرار
بخش ۲۶ - در سماع
ای درین خوابگه بیخبران!
بیخبر خفته چو کوران و کران!
سر برآور! که درین پردهسرای
میرسد بانگ سرود از همه جای
بلبل از منبر گل نغمهنواز
قمری از سرو سهی زمزمهساز
فاخته چنبر دف کرده ز طوق
از نوا گشته جلاجل زن شوق
لحن قوال شده صومعهگیر
نه مرید از دم او جسته نه پیر
مطرب از مصطبهٔ دردکشان
داده از منزل مقصود نشان
بادنی بر دل مستان صبوح
فتح کرده همه ابواب فتوح
عود خاموش ز یک مالش گوش
کودک آساست، بر آورده خروش
چنگ با عقل ره جنگ زده
راه صد دل به یک گهنگ زده
تائب کاسه شکسته ز شراب
به یکی کاسه شده مست رباب
پیر راهب شده ناقوسزنان
نوبتی، مقرعه بر کوسزنان
بانگ برداشته مرغ سحری
کرده بر خفتهدلان پردهدری
موذن از راحت شب دل کنده
کرده صد مرده به یا حی زنده
چرخ در چرخ ازین بانگ و نوا
کوه در رقص ازین صوت و صدا
ساعی ترک گرانجانی کن!
شوق را سلسلهجنبانی کن!
بگسل از پای خود این لنگر گل!
گام زن شو به سوی کشور دل!
آستین بر سر عالم افشان!
دامن از طینت آدم افشان!
سنگ بر شیشهٔ ناموس انداز!
چاک در خرقهٔ سالوس انداز!
نغمهٔ جان شنو از چنگ سماع!
بجه از جسم به آهنگ سماع!
همه ذات جهان در رقصاند
رو نهاده به کمال از نقصاند
تو هم از نقص قدم نه به کمال!
دامن افشان ز سر جاه و جلال!
بیخبر خفته چو کوران و کران!
سر برآور! که درین پردهسرای
میرسد بانگ سرود از همه جای
بلبل از منبر گل نغمهنواز
قمری از سرو سهی زمزمهساز
فاخته چنبر دف کرده ز طوق
از نوا گشته جلاجل زن شوق
لحن قوال شده صومعهگیر
نه مرید از دم او جسته نه پیر
مطرب از مصطبهٔ دردکشان
داده از منزل مقصود نشان
بادنی بر دل مستان صبوح
فتح کرده همه ابواب فتوح
عود خاموش ز یک مالش گوش
کودک آساست، بر آورده خروش
چنگ با عقل ره جنگ زده
راه صد دل به یک گهنگ زده
تائب کاسه شکسته ز شراب
به یکی کاسه شده مست رباب
پیر راهب شده ناقوسزنان
نوبتی، مقرعه بر کوسزنان
بانگ برداشته مرغ سحری
کرده بر خفتهدلان پردهدری
موذن از راحت شب دل کنده
کرده صد مرده به یا حی زنده
چرخ در چرخ ازین بانگ و نوا
کوه در رقص ازین صوت و صدا
ساعی ترک گرانجانی کن!
شوق را سلسلهجنبانی کن!
بگسل از پای خود این لنگر گل!
گام زن شو به سوی کشور دل!
آستین بر سر عالم افشان!
دامن از طینت آدم افشان!
سنگ بر شیشهٔ ناموس انداز!
چاک در خرقهٔ سالوس انداز!
نغمهٔ جان شنو از چنگ سماع!
بجه از جسم به آهنگ سماع!
همه ذات جهان در رقصاند
رو نهاده به کمال از نقصاند
تو هم از نقص قدم نه به کمال!
دامن افشان ز سر جاه و جلال!
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۱۶ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا... الآیة.... هم نداست و هم گواهى، آنچه نداست نشان آشنایى، و گواهى آنست که ایمان بنده عطائى. میگوید جلّ جلاله و تقدست اسماؤه و تعالت صفاته و توالت آلاؤه و نعماؤه و عظم کبریاؤه و علا شأنه و عزّ سلطانه، اى شما که مؤمنانید و گرویدگانید، حق پذیرفتید و رسالت که شنیدید بشناختید، بنشان که دیدید باسزا آمدید و از ناسزا ببریدید، گردن نهادید و واسطه پسندیدید، دنیا گذاشتید و بعقبى باز گردیدید، و از عقبى در مولى گریختید.
آرى هر کس را میخواند تا خود کرا راه نماید، و ایشان را که راه نماید تا خود کرا در روش آرد و بمقصد رساند، و ایشان را که بمقصد رساند تا خود کرا قبول کند و بنوازد!
عالمى در بادیه مهر تو سر گردان شدند
تا که یابد بر در کعبه قبولت پر و بال
آن گه فرمان داد که: لا تَقُولُوا راعِنا الایة عین حکم است و بار تکلیف، رب العزّة چون خواست که مؤمنانرا تکلیف کند بحکمى از احکام شرع، و رنج و کلفت آن بریشان نهد، نخست ایشان را بنداء کرامت بنواخت، و بایمان ایشان گواهى داد گفت یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا آن گه حکم و فرمان در آن پیوست، تا بنده بشاهد آن نواخت این بار تکلیف بر وى آسان شود، همین است سنت خداوند جل جلاله، هر جا که بار تکلیف بر نهد راه تخفیف فرا پیش وى نهد، که راه دشخوار و بار گران بهم نپسندد، نه بینى؟ آنجا که بتقوى فرمود استطاعت در آن پیوست گفت فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ، و بمجاهده فرمود اجتبا در آن بست گفت وَ جاهِدُوا فِی اللَّهِ حَقَّ جِهادِهِ هُوَ اجْتَباکُمْ و امثال این در قرآن فراوان است، و بر لطف اللَّه دلیل و برهانست.
ثم قال تعالى وَ اسْمَعُوا فرمان داد آن گه گفت بنیوشید و بجان و دل قبول کنید و بچشم تعظیم و صفاى دل در آن نگرید، تا حقیقت سماع و طعم وجود بجان شما برسد، آن کافران و بیگانگان دیدهاى شوخ وا کرده بودند، و دلها تاریک، لا جرم طنطنه حروف بسمع ایشان مىرسید اما حقیقت سماع و لذت وجود هرگز بجان ایشان نرسید. میگوید عزّ جلاله أَمْ تَحْسَبُ أَنَّ أَکْثَرَهُمْ یَسْمَعُونَ أَوْ یَعْقِلُونَ جاى دیگر گفت وَ نَطْبَعُ عَلى قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لا یَسْمَعُونَ وَ لَوْ عَلِمَ اللَّهُ فِیهِمْ خَیْراً لَأَسْمَعَهُمْ در ذوق حقیقت شنیدن دیگرست و سماع دیگر، بو جهل میشنید اما سماع ابو بکر را افتاد. بو جهل و امثال وى را گفت وَ کانُوا لا یَسْتَطِیعُونَ سَمْعاً بو بکر و اتباع وى را گفت وَ إِذا سَمِعُوا ما أُنْزِلَ إِلَى الرَّسُولِ.... الآیة...
آن گه سر انجام هر دو فرقت درین هر دو آیت بیان کرد و کافران را گفت: وَ لِلْکافِرِینَ عَذابٌ أَلِیمٌ دوستان و مؤمنان را گفت وَ اللَّهُ یَخْتَصُّ بِرَحْمَتِهِ مَنْ یَشاءُ وَ اللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِیمِ قوله: ما نَنْسَخْ مِنْ آیَةٍ یقول بطریق الاشارة ما نرقّیک عن محلّ العبودیة الّا احللناک بساحات الحرّیّة، و ما رفعناک عنک شیئا من صفات البشریة الّا اقمناک بشاهد من شواهد الالوهیّة. از روى اشارت میگوید اى مهتر خافقین، و اى رسول ثقلین، اى خلاصه تقدیر، و اى بدر منیر، اى کل کمال، و اى قبله اقبال، اى مایه افضال و اى نمود نمودگار لطف و جلال، اى شاخ وصل تو نازان و کوکب عزّ تو همیشه رخشان، اى دولت تو از میغ هستى اطلاع بر گرفته و بشواهد ربوبیّت و تأیید آلهیّت مخصوص شده، تا لحظه فلحظه کار دولت تو در ترقى است، و آنچه دیگران را تاج است ترا نعلین
نعلى که بینداخت همى مرکبت از پاى
تاج سر سلطان شد و تا باد چنین باد
اى مهتر، آن مقامات که ترا ازان ترقى میدهیم هر چند که حسنات همه اولیا و اصفیاست سیئات تو است، چندانک و از آن بمانى، چون بر گذرى از آن استغفار مىکن، مصطفى ع گفت روزى هفتاد بار از آن استغفار مىکنم انه لیغان على قلبى فاستغفر اللَّه فى الیوم سبعین مرّة. قال الصدیق لیتنى شهدت ما استغفر منه رسول اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم.
و قیل فى قوله تعالى: ما نَنْسَخْ مِنْ آیَةٍ... الآیة اى ما نقل العبد من حال الّا اتى ما هى فوقها و اعلى منها، فلا ننسخ من آثار العبادة شیئا الّا ابدلنا منها اشیاء من انوار العبودیة، شیئا الا اقمنا مکانها اشیاء من اقمار الحرمة و هلم جرّا، تنقله من الادنى الى الاعلى، حتى یقع فى جذبة من جذبات الحق، و جذبة من الحق توازى عمل الثقلین.
هر که مرفوع درگاه ربوبیت است و مقبول شواهد الهیت، احدیت بنعت محبت او را در قباب عزّت بپروراند، او را از آن حال بحال میگرداند، و این مقام بآن مقام مىرساند تا در جذبه حق افتد و از آن پس که رونده باشد ربوده گردد، آن گه هر چه در همه عمر خویش در حال روش رفته بود او را در حال کشتن باول قدم از آن در گذرانند که جذبة من الحق نوازى عمل الثقلین. آرى چنانک خود بکس نماند کشش او بروش خلق هم نماند. ارباب روش را گویند امر و نهى نگه دارید، و امر و نهى را گویند که ارباب کشش را نگه دارید، که ایشان آنند که نسب آدم در عالم حقایق بایشان زنده است، و منهج صدق بثبات قدم ایشان معمور، در عالم حقایق ایشان را نزّاع القبائل خوانند، چنانک بلال از حبش و صهیب از روم و سلمان از پارس و اویس از قرن نیکو گفت آن جوانمرد که گفت:
ازین مشتى ریاست جوى رعنا هیچ نگشاید
مسلمانى ز سلمان جوى و درد دین ز بو دردا
قدر شریعت مصطفى ایشان دانستند، و حق سنّت او ایشان شناختند، صفاء سرّ این چنین صدیقان بر هر خارى که تابد عبهر دین شود، اگر بر مطیع تابد مقبول گردد و اگر بر عاصى تابد مغفور گردد، اگر بر فاسق تابد صاحب ولایت شود.
چنانک در حکایت بیارند از حاتم اصمّ و شقیق بلخى که هر دو بسفرى بیرون شدند پیرى فاسق مطرب بهام راهى ایشان افتاد، و در عموم اوقات آلات فساد و ساز فسق بکار میداشت، و حاتم هر وقتى منتظر آن میبود که شقیق وى را منع کند و زجرى نماید، نمیکرد تا آن سفر بآخر رسید. در وقت مفارقت آن پیر فاسق ایشان را گفت چه مردمانى باشید شما که از شما گرانتر مردمان ندیدم! نه یک بار سماع کردید نه دستى و از دید؟
حاتم گفت معذور دار که من حاتمم و او شقیق. آن پیر چون نام ایشان شنید بپاى ایشان در افتاد و توبه کرد و بشاگردى ایشان برخاست تا از جمله اولیاء گشت، پس شقیق حاتم را گفت «رأیت صبر الرجال و صدت صید الرجال».
وَدَّ کَثِیرٌ مِنْ أَهْلِ الْکِتابِ... الآیة... من خسرت صفقته ودّ أن لم تربح لاحد تجارته، خرمن سوخته خواهد هر کس را خرمن سوخته، جهودان که در وهده مذلت و مهانت افتادهاند و غبار نومیدى بر چهره تاریک ایشان نشسته مىدوست دارند مسلمانان را بساز خود دیدن، و از عزّ اسلام بمذلت جهودى افتادن، لکن تا بر منبر ازل خطبه سعادت و پیروزى خود بنام که کردند؟ جهودان این میخواهند و رب العالمین میگوید خواست خواست ماست نه خواست جهودان، و مراد مراد ماست نه مراد ایشان! و ربّک یخلق ما یشاء و یختار ما کان لهم الخیرة، فمن این للطّینة الاختیار و الحقّ مستحقة بنعت العز و الجلال، و ما للمختار و الاختیار، و ما للمملوک و الملک و ما للعبید و التصدّر فى دست الملوک. قال اللَّه تعالى ما کانَ لَهُمُ الْخِیَرَةُ حسین بن على را علیهما السلام گفتند بو ذر میگوید من درویشى بر توانگرى اختیار کردهام، بیمارى بر تندرستى بر گزیدهام.
حسین ع گفت رحمت خدا بر بو ذر باد او را چه جاى اختیار است؟ و بنده را خود با اختیار چه کار است؟ پیروز آن کس است که اختیار و مراد خود فداى اختیار و مراد حق کند.
موسى را گفتند یا موسى خواهى که همه آن بود که مراد تو بود؟ مراد خود فداى مراد ازلى ما کن، و ارادت خود در باقى کن، تو بنده و بنده را اختیار و مراد نیست، که بحکم مراد خود بودن بترک بندگى گفتند است. برادران یوسف بحکم مراد خود بودند مراد ایشان ذلّ یوسف بود و عزّ خویش، چون نیک نگه کردند ذل خود دیدند و عزّ یوسف، نه پنداشتند که چون از پدر جدا گشتند او را خوار گردانیدند، بسى برنیامد که خود را دیدند زیر تخت وى صف برکشیده و کمر خدمت بر میان بسته چاکروار و غریب وار میگفتند یا أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنا وَ أَهْلَنَا الضُّرُّ و روى فى بعض الاخبار: عبدى ترید و ارید، و لا یکون الا ما ارید، فان رضیت بما ارید کفیتک ما ترید و ان لم ترض بما ارید اتعبتک فیما ترید، ثمّ لا یکون الّا ما ارید.
آرى هر کس را میخواند تا خود کرا راه نماید، و ایشان را که راه نماید تا خود کرا در روش آرد و بمقصد رساند، و ایشان را که بمقصد رساند تا خود کرا قبول کند و بنوازد!
عالمى در بادیه مهر تو سر گردان شدند
تا که یابد بر در کعبه قبولت پر و بال
آن گه فرمان داد که: لا تَقُولُوا راعِنا الایة عین حکم است و بار تکلیف، رب العزّة چون خواست که مؤمنانرا تکلیف کند بحکمى از احکام شرع، و رنج و کلفت آن بریشان نهد، نخست ایشان را بنداء کرامت بنواخت، و بایمان ایشان گواهى داد گفت یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا آن گه حکم و فرمان در آن پیوست، تا بنده بشاهد آن نواخت این بار تکلیف بر وى آسان شود، همین است سنت خداوند جل جلاله، هر جا که بار تکلیف بر نهد راه تخفیف فرا پیش وى نهد، که راه دشخوار و بار گران بهم نپسندد، نه بینى؟ آنجا که بتقوى فرمود استطاعت در آن پیوست گفت فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ، و بمجاهده فرمود اجتبا در آن بست گفت وَ جاهِدُوا فِی اللَّهِ حَقَّ جِهادِهِ هُوَ اجْتَباکُمْ و امثال این در قرآن فراوان است، و بر لطف اللَّه دلیل و برهانست.
ثم قال تعالى وَ اسْمَعُوا فرمان داد آن گه گفت بنیوشید و بجان و دل قبول کنید و بچشم تعظیم و صفاى دل در آن نگرید، تا حقیقت سماع و طعم وجود بجان شما برسد، آن کافران و بیگانگان دیدهاى شوخ وا کرده بودند، و دلها تاریک، لا جرم طنطنه حروف بسمع ایشان مىرسید اما حقیقت سماع و لذت وجود هرگز بجان ایشان نرسید. میگوید عزّ جلاله أَمْ تَحْسَبُ أَنَّ أَکْثَرَهُمْ یَسْمَعُونَ أَوْ یَعْقِلُونَ جاى دیگر گفت وَ نَطْبَعُ عَلى قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لا یَسْمَعُونَ وَ لَوْ عَلِمَ اللَّهُ فِیهِمْ خَیْراً لَأَسْمَعَهُمْ در ذوق حقیقت شنیدن دیگرست و سماع دیگر، بو جهل میشنید اما سماع ابو بکر را افتاد. بو جهل و امثال وى را گفت وَ کانُوا لا یَسْتَطِیعُونَ سَمْعاً بو بکر و اتباع وى را گفت وَ إِذا سَمِعُوا ما أُنْزِلَ إِلَى الرَّسُولِ.... الآیة...
آن گه سر انجام هر دو فرقت درین هر دو آیت بیان کرد و کافران را گفت: وَ لِلْکافِرِینَ عَذابٌ أَلِیمٌ دوستان و مؤمنان را گفت وَ اللَّهُ یَخْتَصُّ بِرَحْمَتِهِ مَنْ یَشاءُ وَ اللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِیمِ قوله: ما نَنْسَخْ مِنْ آیَةٍ یقول بطریق الاشارة ما نرقّیک عن محلّ العبودیة الّا احللناک بساحات الحرّیّة، و ما رفعناک عنک شیئا من صفات البشریة الّا اقمناک بشاهد من شواهد الالوهیّة. از روى اشارت میگوید اى مهتر خافقین، و اى رسول ثقلین، اى خلاصه تقدیر، و اى بدر منیر، اى کل کمال، و اى قبله اقبال، اى مایه افضال و اى نمود نمودگار لطف و جلال، اى شاخ وصل تو نازان و کوکب عزّ تو همیشه رخشان، اى دولت تو از میغ هستى اطلاع بر گرفته و بشواهد ربوبیّت و تأیید آلهیّت مخصوص شده، تا لحظه فلحظه کار دولت تو در ترقى است، و آنچه دیگران را تاج است ترا نعلین
نعلى که بینداخت همى مرکبت از پاى
تاج سر سلطان شد و تا باد چنین باد
اى مهتر، آن مقامات که ترا ازان ترقى میدهیم هر چند که حسنات همه اولیا و اصفیاست سیئات تو است، چندانک و از آن بمانى، چون بر گذرى از آن استغفار مىکن، مصطفى ع گفت روزى هفتاد بار از آن استغفار مىکنم انه لیغان على قلبى فاستغفر اللَّه فى الیوم سبعین مرّة. قال الصدیق لیتنى شهدت ما استغفر منه رسول اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم.
و قیل فى قوله تعالى: ما نَنْسَخْ مِنْ آیَةٍ... الآیة اى ما نقل العبد من حال الّا اتى ما هى فوقها و اعلى منها، فلا ننسخ من آثار العبادة شیئا الّا ابدلنا منها اشیاء من انوار العبودیة، شیئا الا اقمنا مکانها اشیاء من اقمار الحرمة و هلم جرّا، تنقله من الادنى الى الاعلى، حتى یقع فى جذبة من جذبات الحق، و جذبة من الحق توازى عمل الثقلین.
هر که مرفوع درگاه ربوبیت است و مقبول شواهد الهیت، احدیت بنعت محبت او را در قباب عزّت بپروراند، او را از آن حال بحال میگرداند، و این مقام بآن مقام مىرساند تا در جذبه حق افتد و از آن پس که رونده باشد ربوده گردد، آن گه هر چه در همه عمر خویش در حال روش رفته بود او را در حال کشتن باول قدم از آن در گذرانند که جذبة من الحق نوازى عمل الثقلین. آرى چنانک خود بکس نماند کشش او بروش خلق هم نماند. ارباب روش را گویند امر و نهى نگه دارید، و امر و نهى را گویند که ارباب کشش را نگه دارید، که ایشان آنند که نسب آدم در عالم حقایق بایشان زنده است، و منهج صدق بثبات قدم ایشان معمور، در عالم حقایق ایشان را نزّاع القبائل خوانند، چنانک بلال از حبش و صهیب از روم و سلمان از پارس و اویس از قرن نیکو گفت آن جوانمرد که گفت:
ازین مشتى ریاست جوى رعنا هیچ نگشاید
مسلمانى ز سلمان جوى و درد دین ز بو دردا
قدر شریعت مصطفى ایشان دانستند، و حق سنّت او ایشان شناختند، صفاء سرّ این چنین صدیقان بر هر خارى که تابد عبهر دین شود، اگر بر مطیع تابد مقبول گردد و اگر بر عاصى تابد مغفور گردد، اگر بر فاسق تابد صاحب ولایت شود.
چنانک در حکایت بیارند از حاتم اصمّ و شقیق بلخى که هر دو بسفرى بیرون شدند پیرى فاسق مطرب بهام راهى ایشان افتاد، و در عموم اوقات آلات فساد و ساز فسق بکار میداشت، و حاتم هر وقتى منتظر آن میبود که شقیق وى را منع کند و زجرى نماید، نمیکرد تا آن سفر بآخر رسید. در وقت مفارقت آن پیر فاسق ایشان را گفت چه مردمانى باشید شما که از شما گرانتر مردمان ندیدم! نه یک بار سماع کردید نه دستى و از دید؟
حاتم گفت معذور دار که من حاتمم و او شقیق. آن پیر چون نام ایشان شنید بپاى ایشان در افتاد و توبه کرد و بشاگردى ایشان برخاست تا از جمله اولیاء گشت، پس شقیق حاتم را گفت «رأیت صبر الرجال و صدت صید الرجال».
وَدَّ کَثِیرٌ مِنْ أَهْلِ الْکِتابِ... الآیة... من خسرت صفقته ودّ أن لم تربح لاحد تجارته، خرمن سوخته خواهد هر کس را خرمن سوخته، جهودان که در وهده مذلت و مهانت افتادهاند و غبار نومیدى بر چهره تاریک ایشان نشسته مىدوست دارند مسلمانان را بساز خود دیدن، و از عزّ اسلام بمذلت جهودى افتادن، لکن تا بر منبر ازل خطبه سعادت و پیروزى خود بنام که کردند؟ جهودان این میخواهند و رب العالمین میگوید خواست خواست ماست نه خواست جهودان، و مراد مراد ماست نه مراد ایشان! و ربّک یخلق ما یشاء و یختار ما کان لهم الخیرة، فمن این للطّینة الاختیار و الحقّ مستحقة بنعت العز و الجلال، و ما للمختار و الاختیار، و ما للمملوک و الملک و ما للعبید و التصدّر فى دست الملوک. قال اللَّه تعالى ما کانَ لَهُمُ الْخِیَرَةُ حسین بن على را علیهما السلام گفتند بو ذر میگوید من درویشى بر توانگرى اختیار کردهام، بیمارى بر تندرستى بر گزیدهام.
حسین ع گفت رحمت خدا بر بو ذر باد او را چه جاى اختیار است؟ و بنده را خود با اختیار چه کار است؟ پیروز آن کس است که اختیار و مراد خود فداى اختیار و مراد حق کند.
موسى را گفتند یا موسى خواهى که همه آن بود که مراد تو بود؟ مراد خود فداى مراد ازلى ما کن، و ارادت خود در باقى کن، تو بنده و بنده را اختیار و مراد نیست، که بحکم مراد خود بودن بترک بندگى گفتند است. برادران یوسف بحکم مراد خود بودند مراد ایشان ذلّ یوسف بود و عزّ خویش، چون نیک نگه کردند ذل خود دیدند و عزّ یوسف، نه پنداشتند که چون از پدر جدا گشتند او را خوار گردانیدند، بسى برنیامد که خود را دیدند زیر تخت وى صف برکشیده و کمر خدمت بر میان بسته چاکروار و غریب وار میگفتند یا أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنا وَ أَهْلَنَا الضُّرُّ و روى فى بعض الاخبار: عبدى ترید و ارید، و لا یکون الا ما ارید، فان رضیت بما ارید کفیتک ما ترید و ان لم ترض بما ارید اتعبتک فیما ترید، ثمّ لا یکون الّا ما ارید.
رشیدالدین میبدی : ۲۸- سورة القصص- مکیة
۲ - النوبة الثالثة
قوله تعالى و تقدّس: وَ لَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقاءَ مَدْیَنَ الایة...، در سبق سبق که بوستان معرفت را باشجار محبّت بیاراستند در پیش وى میدان حیرت و محبت نهادند و آن راه گذر وى ساختند، حفّت الجنّة بالمکاره. هر کرا خواستند که ببوستان معرفت برند نخستش در میدان حیرت آوردند و سر او گوى چوگان محنت ساختند تا طعم حیرت و محنت بچشید پس ببوى محبّت رسید اینست حال موسى کلیم (ع): چون خواستند که او را لباس نبوّت پوشند و بحضرت رسالت و مکالمت برند نخست او را در خم چوگان بلیّت نهادند تا در آن بلاها و فتنهها پخته گشت چنان که ربّ العزّة گفت: وَ فَتَنَّاکَ فُتُوناً اى طبخناک بالبلاء طبخا حتّى صرت صافیا نقیّا از مصر بدر آمد ترسان و لرزان و از بیم دشمن حیران براست و چپ مىنگرست چنان که ترسنده از بیم نگرد، و ذلک قوله: فَخَرَجَ مِنْها خائِفاً یَتَرَقَّبُ آخر در اللَّه زارید و از سوز جگر بنالید گفت: رَبِّ نَجِّنِی مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِینَ ربّ العالمین دعاء وى اجابت کرد و او را از دشمن ایمن کرد سکینه بدل وى فرو آمد و ساکن گشت با سرّ وى گفتند مترس و اندوه مدار آن خداوند که ترا در طفولیّت در حجر فرعون، که لطمه بر روى وى مىزدى، در حفظ و حمایت خود بداشت و بدشمن نداد امروز هم چنان در حفظ خود بدارد و بدشمن ندهد. آن گه روى نهاد در بیابان بر فتوح نه بقصد مدین. امّا ربّ العزة او را بمدین افکند. سرّى را که در آن تعبیه بود شعیب (ع) پیغامبر خداى بود و مسکن بمدین داشت مردى بود متعبّد و خوف بر وى غالب، در اوقات خلوات خویش چندان بگریست که بینایى وى در سر گریستن شد. رب العزّة بمعجزه او را بینایى باز داد باز همىگریست تا دیگر باره نابینا شد و ربّ العزة بینایى با وى داد. دوم بار، سیوم بار هم چنان مىگریست تا بینایى برفت. وحى آمد بوى که: لم تبکى یا شعیب، این همه گریستن چیست؟ اگر از دوزخ همىترسى ترا ایمن کردم و اگر ببهشت طمع دارى ترا مباح کردم. شعیب گفت لا یا ربّ و لکن شوقا الیک، نه از بیم دوزخ میگریم نه از بهر طمع بهشت، لکن در آرزوى ذو الجلال مىسوزم. فاوحى اللَّه تعالى الیه لاجل ذلک اخدمتک نبیى و کلیمى عشر حجج. این معنى را پیغامبر و همراز خویش موسى فرا خدمت تو داشتم و ده سال مزدور تو کردم.
وَ لَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقاءَ مَدْیَنَ، موسى بشخص سوى مدین رفت بخدمت شعیب افتاد و بدل سوى حق رفت بنبوّت و رسالت افتاد. عَسى رَبِّی أَنْ یَهْدِیَنِی سَواءَ السَّبِیلِ از روى اشارت بزبان کشف سواء السّبیل مواظبت نفس است بر خدمت، و آرام دل بر استقامت.
و مرد راه رو تا منازل این راه باز نبرد بسر کوى توحید نرسد. خلیل (ع) در بدو کار که او را بدرگاه آوردند بکوى ستاره فرستادند تا مىگفت: هذا رَبِّی پس از کوى ستاره برآمد بکوى ماه فرو شد، از کوى ماه برآمد بکوى آفتاب فرو شد، هر کوى را رخنهاى دید: در کوى ستاره آفت تحوّل، دید در کوى ماه عیب انتقال دید، در کوى آفتاب رخنه زوال دید. دانست که این نه شاهراه استقامت است و نه سر کوى توحید. همه راهها بر وى بسته شد بقدم تفکّر بر سر کوى تحیّر بایستاد حیران و عطشان و دوستجویان، تا هر که او را مىدیدى گفت این اسیر خاک سر کوى دوستى است.
خاک سر کوى دوست برگ سمن گشت
هر که بر ان خاک برگذشت چو من گشت
خلیل چون همه راهها بسته دید دانست که حضرت یکى است آواز برآورد که: إِنِّی وَجَّهْتُ وَجْهِیَ لِلَّذِی فَطَرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ الایه، مرد مردانه نه آنست که بر شاهراه سوارى کند که راه گشاده بود مرد آنست که در شب تاریک بر راه باریک بىدلیلى بسر کوى دوست شود.
و لما ورد ماء مدین ورد بظاهره ماء مدین و ورد بقلبه موارد الانس، و موارد الانس ساحات التّوحید، فاذا ورد العبد ساحات التّوحید کوشف بانوار المشاهدة فتغیّب عن الاحساس بالنّفس، فعند ذلک الولایة للَّه و لا نفس و لا حسّ و لا قلب و لا انس استهلاک فى الصّمدیة و فناء بالکلیّة بنده چون بساحات توحید رسید در نور مشاهدت غرق گردد از خود غائب شود بحق حاضر گردد، جستن دریافته نیست شود شناختن در شناخته و دیدن در دیده. علائق منقطع و اسباب مضمحل و رسوم باطل حدود متلاشى و اشارات و عبارات فانى. باران که بدریا رسید برسید و ستاره در روز ناپدید، در خود برسید آن گه بمولى رسید.
پیر طریقت گفت: اى یافته و یافتنى از مست چه نشان دهند جز بىخویشتنى، همه خلق را محنت از دورى است و این بیچاره را از نزدیکى، همه را تشنگى از نایافت آب است و ما را از سیرابى. الهى همه دوستى میان دو تن باشد سدیگر در نگنجد. درین دوستى همه تویى من درنگنجم گر این کار سر از منست مرا بدین کار نه کار، ور سر از تو است همه تویى من فضولى را بدعوى چه کار؟
فَلَمَّا قَضى مُوسَى الْأَجَلَ چون اجل موسى بسر آمد و از عنقا شوقش خبر آمد او را آرزوى وطن خاست و از شعیب دستورى رفتن خواست، اهل خویش را برداشت و چند سر گوسفند که شعیب او را داده بود و بجانب مصر روى نهاد، چنان که ربّ العزّة گفت: وَ سارَ بِأَهْلِهِ نماز پیشین فرا راه بود همى رفت تا شب درآمد موسى را پیک اندهان بدر آمد در آن شب دیجور و موسى رنجور فرمان آمد که اى راه پنهان گرد، و اى ابر ریزان گرد و اى گرگ پاسبان گرد و اى اهل موسى نالان گرد موسى شبى دید قطران رنگ، ندید در آسمان شباهنگ. ابر مىبارید رعد مىنالید برق مىدرخشید. گوسفند از ترس مىرمید آتشزنه برداشت و هر چند که کوشید آتش ندید، آخر سوى طور نگاه کرد و از دور آتش دید. اینست که ربّ العالمین گفت: آنَسَ مِنْ جانِبِ الطُّورِ ناراً موسى بر سر درخت آتش صورت دید و در سویداء دل خویش آتش عشق دید. آتشى بس تیز سلطانى بس قاهر، سوختنى بس بىمحابا.
آتش بدل اندر زدى و نفط بجان
آن گه گویى که راز ما دار نهان
موسى سوخته عشق غارتیده فقر ساعتى زیر آن درخت بایستاد. درختى که در باغ وصلت بود ببخش در زمین محبت بود و شاخش بر آسمان صفوت بود برگش زلفت و قربت بود. شکوفهاش نسیم روح و بهجت بود میوهاش: إِنِّی أَنَا اللَّهُ بود. موسى زیر آن درخت متلاشى صفات شده، فانى ذات گشته، همگى وى سمع شده تفرقت وى جمع گشته ناگاه ندا آمد از خداوند ذو الجلال که یا موسى إِنِّی أَنَا اللَّهُ. آن ساعت شاخ عنایت بر هدایت داد. بحر ولایت درّ کفایت افکند.
سقیا لمعهدک الّذى لو لم یکن
ما کان قلبى للصّبابة معهدا
موسى خلعت قربت پوشید شراب الفت نوشید صدر وصلت دید ریحان رحمت بوئید.
اى عاشق دل سوخته اندوه مدار
روزى بمراد عاشقان گردد کار
آن گه ندا آمد که یا موسى در دست چه دارى؟ گفت عصاء من. یا موسى چه کنى تو بدین عصا؟ گفت: أَتَوَکَّؤُا عَلَیْها چون مانده شوم تکیه بر آن کنم. یا موسى الق عصاک از دست بیفکن تا چه بینى؟ موسى عصا بیفکند ثعبان گشت و بموسى نهیب برد موسى بترسید و برمید. فرمان آمد که یا موسى ندانستى که هر که تکیه بر غیر ما کند از و همه ترس و غم بیند.
تکیه بر جان رهى کن که ترا باد فدا
چه کنى تکیه بر آن گوشه دار افزینا
پس ندا آمد که یا موسى أَقْبِلْ وَ لا تَخَفْ جایى دیگر گفت: خُذْها وَ لا تَخَفْ عصا برگیر و مترس و ایمن باش یا موسى عصا میدار و مهر عصا در دل مدار و آن را پناه خود مگیر از روى اشارت بدنیا دار میگوید. دنیا میدار و مهر دنیا در دل مدار و آن را پناه خود مساز.
حب الدنیا رأس کل خطیئة یا موسى تو عصا از بر شعیب با مردى برداشتى آن را به ثعبان یافتى. اکنون که بامر ما برداشتى نگر که ازو چه معجزها بینى. و یقال شتّان بین نبیّنا (ص) و بین موسى (ع) موسى رجع من سماع الخطاب و اتى بثعبان سلّطه على عدوّه، و نبیّنا (ص) اسرى به الى السّماء فَأَوْحى اللَّه الیه ما اوحى و رجع و اتى لامّته بالصّلاة الّتى هى المناجاة، فقیل له: سلام علیک ایها النبى و رحمة اللَّه و برکاته. فقال سلام علینا و على عباد اللَّه الصالحین.
و فى القصّة انّ موسى غشى علیه لیلة النّار فارسل اللَّه الیه الملائکة حتّى روّحوه بمراوح الانس. و قالوا له یا موسى تعبت فاسترح یا موسى بعد ما جئت فلا تبرح جِئْتَ عَلى قَدَرٍ یا مُوسى و کان هذا فى ابتداء الامر، و المبتدى مرفوق به، و فى المرّة الأخرى خَرَّ مُوسى صَعِقاً و کان یفیق و الملائکة تقول له یا بن النساء الحیض مثلک من یسأل الرّویة کان فى الاوّل لطف و فى النّهایة عنف.
فلمّا دارت الصّهبا دعا بالنّطع و السّیف
کذا من یشرب الرّاح مع التّنین بالصّیف.
وَ لَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقاءَ مَدْیَنَ، موسى بشخص سوى مدین رفت بخدمت شعیب افتاد و بدل سوى حق رفت بنبوّت و رسالت افتاد. عَسى رَبِّی أَنْ یَهْدِیَنِی سَواءَ السَّبِیلِ از روى اشارت بزبان کشف سواء السّبیل مواظبت نفس است بر خدمت، و آرام دل بر استقامت.
و مرد راه رو تا منازل این راه باز نبرد بسر کوى توحید نرسد. خلیل (ع) در بدو کار که او را بدرگاه آوردند بکوى ستاره فرستادند تا مىگفت: هذا رَبِّی پس از کوى ستاره برآمد بکوى ماه فرو شد، از کوى ماه برآمد بکوى آفتاب فرو شد، هر کوى را رخنهاى دید: در کوى ستاره آفت تحوّل، دید در کوى ماه عیب انتقال دید، در کوى آفتاب رخنه زوال دید. دانست که این نه شاهراه استقامت است و نه سر کوى توحید. همه راهها بر وى بسته شد بقدم تفکّر بر سر کوى تحیّر بایستاد حیران و عطشان و دوستجویان، تا هر که او را مىدیدى گفت این اسیر خاک سر کوى دوستى است.
خاک سر کوى دوست برگ سمن گشت
هر که بر ان خاک برگذشت چو من گشت
خلیل چون همه راهها بسته دید دانست که حضرت یکى است آواز برآورد که: إِنِّی وَجَّهْتُ وَجْهِیَ لِلَّذِی فَطَرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ الایه، مرد مردانه نه آنست که بر شاهراه سوارى کند که راه گشاده بود مرد آنست که در شب تاریک بر راه باریک بىدلیلى بسر کوى دوست شود.
و لما ورد ماء مدین ورد بظاهره ماء مدین و ورد بقلبه موارد الانس، و موارد الانس ساحات التّوحید، فاذا ورد العبد ساحات التّوحید کوشف بانوار المشاهدة فتغیّب عن الاحساس بالنّفس، فعند ذلک الولایة للَّه و لا نفس و لا حسّ و لا قلب و لا انس استهلاک فى الصّمدیة و فناء بالکلیّة بنده چون بساحات توحید رسید در نور مشاهدت غرق گردد از خود غائب شود بحق حاضر گردد، جستن دریافته نیست شود شناختن در شناخته و دیدن در دیده. علائق منقطع و اسباب مضمحل و رسوم باطل حدود متلاشى و اشارات و عبارات فانى. باران که بدریا رسید برسید و ستاره در روز ناپدید، در خود برسید آن گه بمولى رسید.
پیر طریقت گفت: اى یافته و یافتنى از مست چه نشان دهند جز بىخویشتنى، همه خلق را محنت از دورى است و این بیچاره را از نزدیکى، همه را تشنگى از نایافت آب است و ما را از سیرابى. الهى همه دوستى میان دو تن باشد سدیگر در نگنجد. درین دوستى همه تویى من درنگنجم گر این کار سر از منست مرا بدین کار نه کار، ور سر از تو است همه تویى من فضولى را بدعوى چه کار؟
فَلَمَّا قَضى مُوسَى الْأَجَلَ چون اجل موسى بسر آمد و از عنقا شوقش خبر آمد او را آرزوى وطن خاست و از شعیب دستورى رفتن خواست، اهل خویش را برداشت و چند سر گوسفند که شعیب او را داده بود و بجانب مصر روى نهاد، چنان که ربّ العزّة گفت: وَ سارَ بِأَهْلِهِ نماز پیشین فرا راه بود همى رفت تا شب درآمد موسى را پیک اندهان بدر آمد در آن شب دیجور و موسى رنجور فرمان آمد که اى راه پنهان گرد، و اى ابر ریزان گرد و اى گرگ پاسبان گرد و اى اهل موسى نالان گرد موسى شبى دید قطران رنگ، ندید در آسمان شباهنگ. ابر مىبارید رعد مىنالید برق مىدرخشید. گوسفند از ترس مىرمید آتشزنه برداشت و هر چند که کوشید آتش ندید، آخر سوى طور نگاه کرد و از دور آتش دید. اینست که ربّ العالمین گفت: آنَسَ مِنْ جانِبِ الطُّورِ ناراً موسى بر سر درخت آتش صورت دید و در سویداء دل خویش آتش عشق دید. آتشى بس تیز سلطانى بس قاهر، سوختنى بس بىمحابا.
آتش بدل اندر زدى و نفط بجان
آن گه گویى که راز ما دار نهان
موسى سوخته عشق غارتیده فقر ساعتى زیر آن درخت بایستاد. درختى که در باغ وصلت بود ببخش در زمین محبت بود و شاخش بر آسمان صفوت بود برگش زلفت و قربت بود. شکوفهاش نسیم روح و بهجت بود میوهاش: إِنِّی أَنَا اللَّهُ بود. موسى زیر آن درخت متلاشى صفات شده، فانى ذات گشته، همگى وى سمع شده تفرقت وى جمع گشته ناگاه ندا آمد از خداوند ذو الجلال که یا موسى إِنِّی أَنَا اللَّهُ. آن ساعت شاخ عنایت بر هدایت داد. بحر ولایت درّ کفایت افکند.
سقیا لمعهدک الّذى لو لم یکن
ما کان قلبى للصّبابة معهدا
موسى خلعت قربت پوشید شراب الفت نوشید صدر وصلت دید ریحان رحمت بوئید.
اى عاشق دل سوخته اندوه مدار
روزى بمراد عاشقان گردد کار
آن گه ندا آمد که یا موسى در دست چه دارى؟ گفت عصاء من. یا موسى چه کنى تو بدین عصا؟ گفت: أَتَوَکَّؤُا عَلَیْها چون مانده شوم تکیه بر آن کنم. یا موسى الق عصاک از دست بیفکن تا چه بینى؟ موسى عصا بیفکند ثعبان گشت و بموسى نهیب برد موسى بترسید و برمید. فرمان آمد که یا موسى ندانستى که هر که تکیه بر غیر ما کند از و همه ترس و غم بیند.
تکیه بر جان رهى کن که ترا باد فدا
چه کنى تکیه بر آن گوشه دار افزینا
پس ندا آمد که یا موسى أَقْبِلْ وَ لا تَخَفْ جایى دیگر گفت: خُذْها وَ لا تَخَفْ عصا برگیر و مترس و ایمن باش یا موسى عصا میدار و مهر عصا در دل مدار و آن را پناه خود مگیر از روى اشارت بدنیا دار میگوید. دنیا میدار و مهر دنیا در دل مدار و آن را پناه خود مساز.
حب الدنیا رأس کل خطیئة یا موسى تو عصا از بر شعیب با مردى برداشتى آن را به ثعبان یافتى. اکنون که بامر ما برداشتى نگر که ازو چه معجزها بینى. و یقال شتّان بین نبیّنا (ص) و بین موسى (ع) موسى رجع من سماع الخطاب و اتى بثعبان سلّطه على عدوّه، و نبیّنا (ص) اسرى به الى السّماء فَأَوْحى اللَّه الیه ما اوحى و رجع و اتى لامّته بالصّلاة الّتى هى المناجاة، فقیل له: سلام علیک ایها النبى و رحمة اللَّه و برکاته. فقال سلام علینا و على عباد اللَّه الصالحین.
و فى القصّة انّ موسى غشى علیه لیلة النّار فارسل اللَّه الیه الملائکة حتّى روّحوه بمراوح الانس. و قالوا له یا موسى تعبت فاسترح یا موسى بعد ما جئت فلا تبرح جِئْتَ عَلى قَدَرٍ یا مُوسى و کان هذا فى ابتداء الامر، و المبتدى مرفوق به، و فى المرّة الأخرى خَرَّ مُوسى صَعِقاً و کان یفیق و الملائکة تقول له یا بن النساء الحیض مثلک من یسأل الرّویة کان فى الاوّل لطف و فى النّهایة عنف.
فلمّا دارت الصّهبا دعا بالنّطع و السّیف
کذا من یشرب الرّاح مع التّنین بالصّیف.