عبارات مورد جستجو در ۲۳۸ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۷
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۲
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۸
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
جبین را پیش غیر الله سودیم
سعدی : باب پنجم در عشق و جوانی
حکایت شمارهٔ ۱۴
رفیقی داشتم که سالها با هم سفر کرده بودیم و نمک خورده بی کران حقوق صحبت ثابت شده. آخر به سبب نفعی اندک آزار خاطر من روا داشت و دوستی سپری شد و با این همه از هر دو طرف دلبستگی بود که شنیدم روزی دو بیت از سخنان من در مجمعی همیگفتند:
نگار من چو در آید به خنده نمکین
نمک زیاده کند بر جراحت ریشان
چه بودی ار سر زلفش به دستم افتادی
چو آستین کریمان به دست درویشان
طایفه درویشان بر لطف این سخن نه که بر حسن سیرت خویش آفرین بردند و او هم درین جمله مبالغه کرده بود و بر فوت صحبت تاسف خورده و به خطای خویش اعتراف نموده. معلوم کردم که از طرف او هم رغبتی هست، این بیتها فرستادم و صلح کردیم:
نه ما را در میان عهد و وفا بود
جفا کردی و بد عهدی نمودی
هنوزت گر سر طلحست باز آی
کزان مقبولتر باشی که بودی
نگار من چو در آید به خنده نمکین
نمک زیاده کند بر جراحت ریشان
چه بودی ار سر زلفش به دستم افتادی
چو آستین کریمان به دست درویشان
طایفه درویشان بر لطف این سخن نه که بر حسن سیرت خویش آفرین بردند و او هم درین جمله مبالغه کرده بود و بر فوت صحبت تاسف خورده و به خطای خویش اعتراف نموده. معلوم کردم که از طرف او هم رغبتی هست، این بیتها فرستادم و صلح کردیم:
نه ما را در میان عهد و وفا بود
جفا کردی و بد عهدی نمودی
هنوزت گر سر طلحست باز آی
کزان مقبولتر باشی که بودی
رضیالدین آرتیمانی : مقطعات و غزلیات ناتمام
۱۴
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۹
نه عبادت، نه ریاضت کردم
بادهها خوردم و عشرت کردم
میهمان کرمی بود خیال
با فضولی دو دم الفت کردم
هر چه زین مایدهام پیش آمد
نعمتی بودکه غارت کردم
خلق در دیر و حرم تک زد و من
دل آسوده نبارتکردم.
گردم از عرصهٔ تشویش گذشت
آنسوی حشر قیامتکردم
خاک را عرش برین نتوانکرد
ترک خود رایی همت کردم
عافیت تشنهٔ بیقدری بود
سجده بر خاک مذلت کردم
آگهی رنج پشیمانی داشت
عیبها در خور غفلتکردم.
بی دماغ من ما و نتوان زیست
تن زدم، خواب فراغت کردم
شوق بیمقصد و، دل بیپروا
خاک بر فرق ندامت کردم
تا شدم منحرف از علم و عمل
سیرکیفیت رحمت کردم
مغفرت مزد معاصی بودهست
کیست فهمد که چه خدمت کردم
هیچم ازکرده و ناکرده مپرس
یاد آن چشم مروت کردم
هرچه از دست من آمد بیدل
همه بیرغبت و نفرتکردم
بادهها خوردم و عشرت کردم
میهمان کرمی بود خیال
با فضولی دو دم الفت کردم
هر چه زین مایدهام پیش آمد
نعمتی بودکه غارت کردم
خلق در دیر و حرم تک زد و من
دل آسوده نبارتکردم.
گردم از عرصهٔ تشویش گذشت
آنسوی حشر قیامتکردم
خاک را عرش برین نتوانکرد
ترک خود رایی همت کردم
عافیت تشنهٔ بیقدری بود
سجده بر خاک مذلت کردم
آگهی رنج پشیمانی داشت
عیبها در خور غفلتکردم.
بی دماغ من ما و نتوان زیست
تن زدم، خواب فراغت کردم
شوق بیمقصد و، دل بیپروا
خاک بر فرق ندامت کردم
تا شدم منحرف از علم و عمل
سیرکیفیت رحمت کردم
مغفرت مزد معاصی بودهست
کیست فهمد که چه خدمت کردم
هیچم ازکرده و ناکرده مپرس
یاد آن چشم مروت کردم
هرچه از دست من آمد بیدل
همه بیرغبت و نفرتکردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۴
ز علم و عمل نکتهها گوش کردم
ندانم چه خواندم فراموش کردم
خطوط هوس داشت اوراق امکان
مژه لغزشی خورد مغشوش کردم
گر این انفعال است در کسب دانش
جنون بود کاری که با هوش کردم
اثر تشنهکام سنان بود و خنجر
چو حرف وفا سیر صد گوش کردم
نقاب افکنم تا بر اعمال باطل
جبینی ز خجلت عرق پوشکردم
بجز سوختن شمع رنگی ندارد
تماشای امشب همان دوش کردم
جنون هزار انجمن بود هستی
نفسها زدم شمع خاموش کردم
به یک آبله رستم از صد تردد
کشیدم ز پا پوست پاپوش کردم
بس است اینقدر همت میکشیها
که پیمانه برگشت و من نوشکردم
ز قد دو تا یادم آمد وصالش
شدم پیر کاین طرح آغوش کردم
اگر بار هستی گران نیست بیدل
خمیدن چرا زحمت دوش کردم
ندانم چه خواندم فراموش کردم
خطوط هوس داشت اوراق امکان
مژه لغزشی خورد مغشوش کردم
گر این انفعال است در کسب دانش
جنون بود کاری که با هوش کردم
اثر تشنهکام سنان بود و خنجر
چو حرف وفا سیر صد گوش کردم
نقاب افکنم تا بر اعمال باطل
جبینی ز خجلت عرق پوشکردم
بجز سوختن شمع رنگی ندارد
تماشای امشب همان دوش کردم
جنون هزار انجمن بود هستی
نفسها زدم شمع خاموش کردم
به یک آبله رستم از صد تردد
کشیدم ز پا پوست پاپوش کردم
بس است اینقدر همت میکشیها
که پیمانه برگشت و من نوشکردم
ز قد دو تا یادم آمد وصالش
شدم پیر کاین طرح آغوش کردم
اگر بار هستی گران نیست بیدل
خمیدن چرا زحمت دوش کردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۷
کام از جهان گرفتم و ناکام هم شدم
آغاز چیست محرم انجام هم شدم
یاد نگاه او به چه کیفیتم بسوخت
عمری چراغ خلوت بادام هم شدم
پاس جداییام چه کمی داشت ای فلک
کامروز ناامید ز پیغام هم شدم
در عالمی که نقش نگین بال وحشت است
پایم به ننگ آمد اگر نام هم شدم
صد لغزشم ز ضعف به دوش تپش کشید
چون اشک اگر مسافر یک گام هم شدم
جز عبرتم ز دهر چه باید شکار کرد
گیرم به سعی حلقه شدن دام هم شدم
گوش جهان قلمرو اقبال ناله نیست
بیهوده داغ خجلت ابرام هم شدم
چون موی چینی از اثر طالعم مپرس
صبحم نفس گداخت اگر شام هم شدم
آخر در انتظار تو خاکم به باد رفت
یعنی غبار خاطر ایام هم شدم
چون گل مگر به گردش رنگ التجا برم
کز دور بینصیبم اگر جام هم شدم
یک عمر زندگی به توهم خیال پخت
آخر ز شرم سوختم و خام هم شدم
نامحرم حریم فنا چند زیستن
مو شد سفید قابل احرام هم شدم
باید ادا نمود حق زندگی به مرگ
زبن یکنفس بهگردن خود وام هم شدم
خجلت دلیل شهرت عنقای کس مباد
چیزی نشان ندادم و بدنام هم شدم
بیدل چو سایه محو ز خود رفتنم هنوز
وحشت بجاست گر همه آرام هم شدم
آغاز چیست محرم انجام هم شدم
یاد نگاه او به چه کیفیتم بسوخت
عمری چراغ خلوت بادام هم شدم
پاس جداییام چه کمی داشت ای فلک
کامروز ناامید ز پیغام هم شدم
در عالمی که نقش نگین بال وحشت است
پایم به ننگ آمد اگر نام هم شدم
صد لغزشم ز ضعف به دوش تپش کشید
چون اشک اگر مسافر یک گام هم شدم
جز عبرتم ز دهر چه باید شکار کرد
گیرم به سعی حلقه شدن دام هم شدم
گوش جهان قلمرو اقبال ناله نیست
بیهوده داغ خجلت ابرام هم شدم
چون موی چینی از اثر طالعم مپرس
صبحم نفس گداخت اگر شام هم شدم
آخر در انتظار تو خاکم به باد رفت
یعنی غبار خاطر ایام هم شدم
چون گل مگر به گردش رنگ التجا برم
کز دور بینصیبم اگر جام هم شدم
یک عمر زندگی به توهم خیال پخت
آخر ز شرم سوختم و خام هم شدم
نامحرم حریم فنا چند زیستن
مو شد سفید قابل احرام هم شدم
باید ادا نمود حق زندگی به مرگ
زبن یکنفس بهگردن خود وام هم شدم
خجلت دلیل شهرت عنقای کس مباد
چیزی نشان ندادم و بدنام هم شدم
بیدل چو سایه محو ز خود رفتنم هنوز
وحشت بجاست گر همه آرام هم شدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۹
به سودای هوس عمری درین بازارگردیدم
کنون گرد سرم گردان که من بسیار گردیدم
ندیدم جز ندامت ساز استغنای این محفل
کف دست حنایی کردم و بیکار گردیدم
فلک آخر به جرم قابلیت بر زمینم زد
گهر گل کردم و بر طبع دریا بارگردیدم
به این گرد علایق نیست ممکن چشم واکردن
جنون بر عالمی پا زد که من بیدار گردیدم
به هر بیحاصلی بودم جنون انگارهٔ حرصی
ز سیر سودن دست کسان هموار گردیدم
خرابات محبت بی تسلسل نیست ادوارش
چو ساغر هرکجا گشتم تهی سرشار گردیدم
وفا تا ناتمامی بگسلاند رشتهها سازش
به گرد هرکه گردیدم خط پرگار گردیدم
درین گلشن جهانی داشت آهنگ تمنّایت
من از یک چاک دل سرکوب صد منقار گردیدم
قناعت عالمی دارد چه آبادی چه ویرانی
غبارم سایه کرد آن دم که بیدیوار گردیدم
به قطع هرزهگردیها ندیدم چارهٔ دیگر
ز مشق عزلت آخر تیغ لنگردار گردیدم
شعور عالم رنگم به آسانی نشد حاصل
صفاها باختم تا محرم زنگار گردیدم
خرام یار در موج گهر نقش نگین دارد
به دامن پا شکستم محو آن رفتار گردیدم
به هر جا موج میپیچد به خود گرداب میگردد
عنان از هر چه گرداندم به گرد یار گردیدم
ز خود رفتن بهاری داشت در باغ هوس بیدل
بقدر رنگگل من هم درینگلزارگردیدم
کنون گرد سرم گردان که من بسیار گردیدم
ندیدم جز ندامت ساز استغنای این محفل
کف دست حنایی کردم و بیکار گردیدم
فلک آخر به جرم قابلیت بر زمینم زد
گهر گل کردم و بر طبع دریا بارگردیدم
به این گرد علایق نیست ممکن چشم واکردن
جنون بر عالمی پا زد که من بیدار گردیدم
به هر بیحاصلی بودم جنون انگارهٔ حرصی
ز سیر سودن دست کسان هموار گردیدم
خرابات محبت بی تسلسل نیست ادوارش
چو ساغر هرکجا گشتم تهی سرشار گردیدم
وفا تا ناتمامی بگسلاند رشتهها سازش
به گرد هرکه گردیدم خط پرگار گردیدم
درین گلشن جهانی داشت آهنگ تمنّایت
من از یک چاک دل سرکوب صد منقار گردیدم
قناعت عالمی دارد چه آبادی چه ویرانی
غبارم سایه کرد آن دم که بیدیوار گردیدم
به قطع هرزهگردیها ندیدم چارهٔ دیگر
ز مشق عزلت آخر تیغ لنگردار گردیدم
شعور عالم رنگم به آسانی نشد حاصل
صفاها باختم تا محرم زنگار گردیدم
خرام یار در موج گهر نقش نگین دارد
به دامن پا شکستم محو آن رفتار گردیدم
به هر جا موج میپیچد به خود گرداب میگردد
عنان از هر چه گرداندم به گرد یار گردیدم
ز خود رفتن بهاری داشت در باغ هوس بیدل
بقدر رنگگل من هم درینگلزارگردیدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۰
خلوتپرست گوشهٔ حیرانی خودیم
یعنی نگاه دیدهٔ قربانی خودیم
ما را چو صبح باگل تعمیرکار نیست
مشتی غبار عالم ویرانی خودیم
لاف بقا و زندگی رفته نازکیست
لنگر فروش کشتی توفانی خودیم
موگشتهایم و نقش خیال تو مشق ماست
حیران صنعت قلم مانی خودیم
پر هرزه بود چشمگشودن دین بساط
چون شمع جمله اشک پشیمانی خودیم
جمعیت از غبار هوای رمیده است
صبح جنون بهار پریشانی خودیم
چون اشک راز ما به هزار آب شستهاند
آیینهٔ خجالت عریانی خودیم
خاک فسرده خواری جاوید میکشد
عمریست پایمال تنآسانی خودیم
دیوار رنگ منع خرام بهار نیست
ای خام فطرتان همه زندانی خودیم
بیدل چوگردباد ز آرام ما مپرس
عمریست درکمند پرافشانی خودیم
یعنی نگاه دیدهٔ قربانی خودیم
ما را چو صبح باگل تعمیرکار نیست
مشتی غبار عالم ویرانی خودیم
لاف بقا و زندگی رفته نازکیست
لنگر فروش کشتی توفانی خودیم
موگشتهایم و نقش خیال تو مشق ماست
حیران صنعت قلم مانی خودیم
پر هرزه بود چشمگشودن دین بساط
چون شمع جمله اشک پشیمانی خودیم
جمعیت از غبار هوای رمیده است
صبح جنون بهار پریشانی خودیم
چون اشک راز ما به هزار آب شستهاند
آیینهٔ خجالت عریانی خودیم
خاک فسرده خواری جاوید میکشد
عمریست پایمال تنآسانی خودیم
دیوار رنگ منع خرام بهار نیست
ای خام فطرتان همه زندانی خودیم
بیدل چوگردباد ز آرام ما مپرس
عمریست درکمند پرافشانی خودیم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۰۱
از یاد برده ام روش مهر و کین خویش
نسیان نشانده ام به یسار و یمین خویش
رفتم به بت شکستن و هنگام بازگشت
با برهمن گذاشتم از ننگ دین خویش
دردا که رفت فرصت و دهقان طینتم
هر دم گلی دمانده در آب و زمین خویش
نه بزم آسمان و یکی ذره در سماع
دایم به کام دل نفشاند آستین خویش
خواهی که عیب های تو روشن شود تو را
یک دم منافقانه نشین در کمین خویش
من بندهٔ شهادتم اینک نگاشتم
هم بر مزار عرفی و هم در نگین خویش
نسیان نشانده ام به یسار و یمین خویش
رفتم به بت شکستن و هنگام بازگشت
با برهمن گذاشتم از ننگ دین خویش
دردا که رفت فرصت و دهقان طینتم
هر دم گلی دمانده در آب و زمین خویش
نه بزم آسمان و یکی ذره در سماع
دایم به کام دل نفشاند آستین خویش
خواهی که عیب های تو روشن شود تو را
یک دم منافقانه نشین در کمین خویش
من بندهٔ شهادتم اینک نگاشتم
هم بر مزار عرفی و هم در نگین خویش
نصرالله منشی : باب الفحص عن امر دمنة
بخش ۲
برهمن گفت:خون هرگز نخسبد، و بیدار کردن فتنه بهیچ تاویل مهنانماند، و در تواریخ و اخبار چنان خوانده ام که چون شیر از کارگاو بپرداخت از تعجیلی که دران کرده بود بسی پشیمانی خورد و سرانگشت ندامت خایید.
نیک برنج اندرم از خویشتن
گم شده تدبیر و خطا کرده ظن
و بهروقت حقوق متاکد و سوالف مرضی او را یاد میکرد و فکرت و ضجرت زیادت استیلا و قوت مییافت، که گرامی تر اصحاب و عزیزتر اتباع او بود، و پیوسته میخواست که حدیث او گوید و ذکر او شنود. و با هریک از وحوش خلوتها کردی و حکایتها خواستی. شبی پلنگ تا بیگاهی پیش او بود، چون بازگشت برمسکن کلیله و دمنه گذرش افتاد. کلیله روی بدمنه آورده بود و آنچه از جهت او در حق گاو رفت باز میراند. پلنگ بیستاد و گوش داشت. سخن کلیله آنجا رسیده بود که: هول ارتکابی کردی، و این غدر و غمزرا مدخلی نیک باریک جستی، و ملک را خیانت عظیم روا داشتی. و ایمن نتوان بود که ساعت بساعت بوبال آن ماخوذ شوی و تبعت آن بتو رسد و هیچکس از و حوش ترا دران معذور ندارد، و در تخلص تو ازان معونت و مظاهرت روانبیند، و همه برکشتن و مثله کردن تو یک کلمه شوند. و مرا بهمسایگی تو حاجت نیست از من دورباش و مواصلت و ملاطفت در توقف دار. دمنه گفت که:
گر بر کنم دل از تو و بردارم از تو مهر
آن مهر برکه افگنم آن دل کجا برم؟
نیز کار گذشته تدبیر را نشاید، خیالات فاسد از دل بیرون کن و دست از نیک و بد بدار و روی بشادمانگی و فراغت آر، که دشمن برافتاد و جهان مراد خالی و هوای آرزو صافی گشت.
سرفراز و بفرخی بگراز
لهو جوی و بخرمی میخور
و ناخوبی موقع آن سعی در مروت و دیانت بر من پوشیده نبد، و استیلای حرص و حسد مرا بران محرض آمد.
نیک برنج اندرم از خویشتن
گم شده تدبیر و خطا کرده ظن
و بهروقت حقوق متاکد و سوالف مرضی او را یاد میکرد و فکرت و ضجرت زیادت استیلا و قوت مییافت، که گرامی تر اصحاب و عزیزتر اتباع او بود، و پیوسته میخواست که حدیث او گوید و ذکر او شنود. و با هریک از وحوش خلوتها کردی و حکایتها خواستی. شبی پلنگ تا بیگاهی پیش او بود، چون بازگشت برمسکن کلیله و دمنه گذرش افتاد. کلیله روی بدمنه آورده بود و آنچه از جهت او در حق گاو رفت باز میراند. پلنگ بیستاد و گوش داشت. سخن کلیله آنجا رسیده بود که: هول ارتکابی کردی، و این غدر و غمزرا مدخلی نیک باریک جستی، و ملک را خیانت عظیم روا داشتی. و ایمن نتوان بود که ساعت بساعت بوبال آن ماخوذ شوی و تبعت آن بتو رسد و هیچکس از و حوش ترا دران معذور ندارد، و در تخلص تو ازان معونت و مظاهرت روانبیند، و همه برکشتن و مثله کردن تو یک کلمه شوند. و مرا بهمسایگی تو حاجت نیست از من دورباش و مواصلت و ملاطفت در توقف دار. دمنه گفت که:
گر بر کنم دل از تو و بردارم از تو مهر
آن مهر برکه افگنم آن دل کجا برم؟
نیز کار گذشته تدبیر را نشاید، خیالات فاسد از دل بیرون کن و دست از نیک و بد بدار و روی بشادمانگی و فراغت آر، که دشمن برافتاد و جهان مراد خالی و هوای آرزو صافی گشت.
سرفراز و بفرخی بگراز
لهو جوی و بخرمی میخور
و ناخوبی موقع آن سعی در مروت و دیانت بر من پوشیده نبد، و استیلای حرص و حسد مرا بران محرض آمد.
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۳۰
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
تمثیل در احوال گذشتگان جهان بیوفا
از ثَری تا به اوج چرخ اثیر
همه میرندهاند دون و امیر
چه حدیث است میر هم میرد
زانکه جسمست مرگ بپذیرد
چکنی سرگذشت طرّاری
سرگذشت اجل شنو باری
تا بگوید چگونه سازم چاه
تا بگوید چگونه سوزم شاه
تا بگوید به غافل و کر و کور
به که دادم ز که استدم زر و زور
تا بگوید که گردنان را من
چون شکستم به سروری گردن
تا بگوید چه تاختم بر تخت
تا بگوید چه باختم با بخت
بخت خود از چهسان نگون کردم
تخت این از که پُر ز خون کردم
چه نخ و بیخها بکندم من
چه شخ و شاخها فکندم من
نفس این را نکال چون کردم
بدر آنرا هلال چون کردم
خسروان را چگونه کردم مست
قصر شاهان چگونه کردم پست
همه میرندهاند دون و امیر
چه حدیث است میر هم میرد
زانکه جسمست مرگ بپذیرد
چکنی سرگذشت طرّاری
سرگذشت اجل شنو باری
تا بگوید چگونه سازم چاه
تا بگوید چگونه سوزم شاه
تا بگوید به غافل و کر و کور
به که دادم ز که استدم زر و زور
تا بگوید که گردنان را من
چون شکستم به سروری گردن
تا بگوید چه تاختم بر تخت
تا بگوید چه باختم با بخت
بخت خود از چهسان نگون کردم
تخت این از که پُر ز خون کردم
چه نخ و بیخها بکندم من
چه شخ و شاخها فکندم من
نفس این را نکال چون کردم
بدر آنرا هلال چون کردم
خسروان را چگونه کردم مست
قصر شاهان چگونه کردم پست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸
بر جگر تا خورده ام نیش خمار نوش را
می کنم با درد سودا باده سرجوش را
مهر بر لب زن که در خون غوطه (ور هرگز نساخت)
زخم دندان پشیمانی لب خاموش را
چون صدف هر کس به غور بحر خاموشی رسید
کاسه دریوزه سیماب سازد گوش را
بازی همواری ظاهر مخور از دشمنان
نان سوزن دار پیش افکن سگ خاموش را
ای ردا از دوش من بردار دست التفات
کرده ام وقف سبوی می پرستان دوش را
کلک شکربار صائب بر سر شور آمده است
تنگ شکرساز یکسر پرده های گوش را
می کنم با درد سودا باده سرجوش را
مهر بر لب زن که در خون غوطه (ور هرگز نساخت)
زخم دندان پشیمانی لب خاموش را
چون صدف هر کس به غور بحر خاموشی رسید
کاسه دریوزه سیماب سازد گوش را
بازی همواری ظاهر مخور از دشمنان
نان سوزن دار پیش افکن سگ خاموش را
ای ردا از دوش من بردار دست التفات
کرده ام وقف سبوی می پرستان دوش را
کلک شکربار صائب بر سر شور آمده است
تنگ شکرساز یکسر پرده های گوش را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴
سنگ طفلان از جنون رطل گرانی شد مرا
درد و داغ عشق باغ و بوستانی شد مرا
از گرفتاری به آزادی رسیدم در قفس
خارخار دیدن گل آشیانی شد مرا
شد ز دنیا چشم بستن، جنت در بسته ام
خط کشیدن بر جهان، خط امانی شد مرا
عشرت ملک سلیمان می کنم در چشم مور
قطره از دقت محیط بیکرانی شد مرا
تا ز خاموشی زبان بی زبانان یافتم
روی در دیوار کردم، همزبانی شد مرا
بس که دیدم بی ثباتی از جهان بی وفا
خاک ساکن در نظر آب روانی شد مرا
در جوانی توبه دمسرد پیرم کرده بود
همت پیر مغان بخت جوانی شد مرا
تیر آهی از پشیمانی نجست از سینه ام
گر چه از بار گنه، قد چون کمانی شد مرا
حرف پیمایی مرا پیوسته در خمیازه داشت
مهر خاموشی به لب رطل گرانی شد مرا
پاس صحبت داشتن در دوزخم افکنده بود
گوشه عزلت بهشت جاودانی شد مرا
گفتم از خط دار و گیر حسن او آخر شد
عاقبت خط فتنه آخر زمانی شد مرا
شوق من افتاده ای نگذاشت در روی زمین
نقش پا از بی قراری کاروانی شد مرا
پیش هر سنگی که کردم سینه را صائب سپر
در بیابان طلب سنگ نشانی شد مرا
درد و داغ عشق باغ و بوستانی شد مرا
از گرفتاری به آزادی رسیدم در قفس
خارخار دیدن گل آشیانی شد مرا
شد ز دنیا چشم بستن، جنت در بسته ام
خط کشیدن بر جهان، خط امانی شد مرا
عشرت ملک سلیمان می کنم در چشم مور
قطره از دقت محیط بیکرانی شد مرا
تا ز خاموشی زبان بی زبانان یافتم
روی در دیوار کردم، همزبانی شد مرا
بس که دیدم بی ثباتی از جهان بی وفا
خاک ساکن در نظر آب روانی شد مرا
در جوانی توبه دمسرد پیرم کرده بود
همت پیر مغان بخت جوانی شد مرا
تیر آهی از پشیمانی نجست از سینه ام
گر چه از بار گنه، قد چون کمانی شد مرا
حرف پیمایی مرا پیوسته در خمیازه داشت
مهر خاموشی به لب رطل گرانی شد مرا
پاس صحبت داشتن در دوزخم افکنده بود
گوشه عزلت بهشت جاودانی شد مرا
گفتم از خط دار و گیر حسن او آخر شد
عاقبت خط فتنه آخر زمانی شد مرا
شوق من افتاده ای نگذاشت در روی زمین
نقش پا از بی قراری کاروانی شد مرا
پیش هر سنگی که کردم سینه را صائب سپر
در بیابان طلب سنگ نشانی شد مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱
به دنیا ساختم مشغول چشم روشن دل را
به این یک مشت گل مسدود کردم روزن دل را
ندانستم که خواهد رفت چندین خار در پایم
شکستم بی سبب در خرقه تن سوزن دل را
فریب جسم خوردم، کشتیم در گل نشست آخر
نمی ماندم به جا، گر می گرفتم دامن دل را
مرا گر هیزم دوزخ کند افسوس، جا دارد
که بی برگ از ثمر کردم نهال ایمن دل را
دلی از سنگ خارا، گوشی از آهن به دست آور
که با این گوش و دل نتوان شنیدن شیون دل را
ندانستم که خواهد شد سیه عالم به چشم من
عبث بر باد دادم نکهت پیراهن دل را
حیات جاودانی از خدا چون خضر می خواهم
که پاک از سبزه بیگانه سازم گلشن دل را
خرد را شهپر پرواز از رطل گران باشد
نگیرد کوه غم دامان از خود رفتن دل را
نمی شد خشک چون دست بخیلان پرده چشمت
اگر می دید یک بار آفتاب روشن دل را
نظرپرداز شد چون سرمه مغز استخوان من
به آه آتشین تا نرم کردم آهن دل را
ز آتش طلعتان باغ و بهاری داشتم صائب
ندیدم روز خوش تا سرد کردم گلخن دل را
به این یک مشت گل مسدود کردم روزن دل را
ندانستم که خواهد رفت چندین خار در پایم
شکستم بی سبب در خرقه تن سوزن دل را
فریب جسم خوردم، کشتیم در گل نشست آخر
نمی ماندم به جا، گر می گرفتم دامن دل را
مرا گر هیزم دوزخ کند افسوس، جا دارد
که بی برگ از ثمر کردم نهال ایمن دل را
دلی از سنگ خارا، گوشی از آهن به دست آور
که با این گوش و دل نتوان شنیدن شیون دل را
ندانستم که خواهد شد سیه عالم به چشم من
عبث بر باد دادم نکهت پیراهن دل را
حیات جاودانی از خدا چون خضر می خواهم
که پاک از سبزه بیگانه سازم گلشن دل را
خرد را شهپر پرواز از رطل گران باشد
نگیرد کوه غم دامان از خود رفتن دل را
نمی شد خشک چون دست بخیلان پرده چشمت
اگر می دید یک بار آفتاب روشن دل را
نظرپرداز شد چون سرمه مغز استخوان من
به آه آتشین تا نرم کردم آهن دل را
ز آتش طلعتان باغ و بهاری داشتم صائب
ندیدم روز خوش تا سرد کردم گلخن دل را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۵
از دل بپرس نیک و بد هر سرشت را
آیینه است سنگ محک، خوب و زشت را
بی چهره گشاده به دوزخ بدل کند
دربسته گر دهند به عاشق بهشت را
ممنون نوبهار نگردند اهل درد
اینجا به آب دیده رسانند کشت را
در شستشوی نامه اعمال عاجزم
شستم به گریه گر چه خط سرنوشت را
امید من به خاک نهادی زیاده شد
تا جای داد خم به سر خویش خشت را
جمعی که پشت بر خودی خود نکرده اند
در کعبه می کنند زیارت کنشت را
صائب دلم سیاه شد از توبه، می کجاست؟
تا شستشو دهم دل ظلمت سرشت را
آیینه است سنگ محک، خوب و زشت را
بی چهره گشاده به دوزخ بدل کند
دربسته گر دهند به عاشق بهشت را
ممنون نوبهار نگردند اهل درد
اینجا به آب دیده رسانند کشت را
در شستشوی نامه اعمال عاجزم
شستم به گریه گر چه خط سرنوشت را
امید من به خاک نهادی زیاده شد
تا جای داد خم به سر خویش خشت را
جمعی که پشت بر خودی خود نکرده اند
در کعبه می کنند زیارت کنشت را
صائب دلم سیاه شد از توبه، می کجاست؟
تا شستشو دهم دل ظلمت سرشت را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۹
رحمت گرفته روی ز گرد گناه ما
آیینه تیره روز ز روی سیاه ما
هر قطره ای که در صدف ابر رحمت است
چون مهره گل است ز گرد گناه ما
بر جسم آنقدر که فزودیم همچو شمع
شد مایه زیادتی اشک و آه ما
ما چون حباب، تشنه محویم ازین محیط
سهل است موج اگر برباید کلاه ما
ما در رکاب جذبه توفیق می رویم
رطل گران چگونه شود سنگ راه ما؟
چون بحر در کشاکش موج است مضطرب
روی زمین ز ریگ روان گناه ما
ما را غلط به لشکر اصحاب فیل کرد
از دور دید کعبه چو کوه گناه ما!
داریم چشم آن که شود روز بازخواست
سر پیش پا فکندن ما، عذر خواه ما
صائب که را گمان که سیه مست غفلتی
در شاهراه توبه شود خضر راه ما؟
آیینه تیره روز ز روی سیاه ما
هر قطره ای که در صدف ابر رحمت است
چون مهره گل است ز گرد گناه ما
بر جسم آنقدر که فزودیم همچو شمع
شد مایه زیادتی اشک و آه ما
ما چون حباب، تشنه محویم ازین محیط
سهل است موج اگر برباید کلاه ما
ما در رکاب جذبه توفیق می رویم
رطل گران چگونه شود سنگ راه ما؟
چون بحر در کشاکش موج است مضطرب
روی زمین ز ریگ روان گناه ما
ما را غلط به لشکر اصحاب فیل کرد
از دور دید کعبه چو کوه گناه ما!
داریم چشم آن که شود روز بازخواست
سر پیش پا فکندن ما، عذر خواه ما
صائب که را گمان که سیه مست غفلتی
در شاهراه توبه شود خضر راه ما؟