عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۳ گوهر پیدا شد:
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۱۱۲
اوحدالدین کرمانی : الباب التاسع: فی السفر و الوداع
شمارهٔ ۳۵
اوحدالدین کرمانی : الباب التاسع: فی السفر و الوداع
شمارهٔ ۵۱
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۱۲
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
ناصح چه کار دارد در عشقِ یار با ما
جایی که عشق باشد او را چه کار با ما
ای پند گوی تا کی منعم کنی ز گریه
لطفی نمای و ما را یک دم گذار با ما
گنج مراد خواهی برخیز گرم چون شمع
در کنج نامرادی شب زنده دار با ما
گر بی قرار شد دل در عاشقی عجب نیست
چون روز اول این بود او را قرار با ما
گر عالمی به ظاهر یارند با خیالی
خوش نیست تا به معنی خوش نیست یار با ما
جایی که عشق باشد او را چه کار با ما
ای پند گوی تا کی منعم کنی ز گریه
لطفی نمای و ما را یک دم گذار با ما
گنج مراد خواهی برخیز گرم چون شمع
در کنج نامرادی شب زنده دار با ما
گر بی قرار شد دل در عاشقی عجب نیست
چون روز اول این بود او را قرار با ما
گر عالمی به ظاهر یارند با خیالی
خوش نیست تا به معنی خوش نیست یار با ما
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
خدا بتان جفا کیش را وفا بخشد
ندامت از ستم و توبه از جفا بخشد
تو را ز حُسن و ملاحت هر آنچه باید هست
ولی طریقهٔ مهر و وفا خدا بخشد
کرامتی به از این نیست زاهدا که کریم
مرا نیاز و تو را توبه از ریا بخشد
ز جور و کین تو باشد که ای رقیب مرا
خدای صبر دهد یا تو را حیا بخشد
امید و بیم خیالی از این دو بیرون نیست
که عشق او کُشدش از فراق یا بخشد
ندامت از ستم و توبه از جفا بخشد
تو را ز حُسن و ملاحت هر آنچه باید هست
ولی طریقهٔ مهر و وفا خدا بخشد
کرامتی به از این نیست زاهدا که کریم
مرا نیاز و تو را توبه از ریا بخشد
ز جور و کین تو باشد که ای رقیب مرا
خدای صبر دهد یا تو را حیا بخشد
امید و بیم خیالی از این دو بیرون نیست
که عشق او کُشدش از فراق یا بخشد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
خضر گر خوش زندگانی میکند
زندگانی جاودانی میکند
گر ببیند ساعد و تیغ تو را
کی بکشتن سرگرانی میکند
غمزه تو در نگاهش مضمر است
دلبری کاو دلستانی میکند
از دل سنگین تو دارد نشان
گر بتی نامهربانی میکند
روز و شب با کودکان هم بازیم
پیر چل ساله جوانی میکند
مصحف عشق است باغ چهره ات
خط سبزت ترجمانی میکند
گر غباری خیزدت از آستان
بر ثریا آسمانی میکند
پیش قدر تو قضا و هم قدر
لابه ای از ناتوانی میکند
زندگانی جاودانی میکند
گر ببیند ساعد و تیغ تو را
کی بکشتن سرگرانی میکند
غمزه تو در نگاهش مضمر است
دلبری کاو دلستانی میکند
از دل سنگین تو دارد نشان
گر بتی نامهربانی میکند
روز و شب با کودکان هم بازیم
پیر چل ساله جوانی میکند
مصحف عشق است باغ چهره ات
خط سبزت ترجمانی میکند
گر غباری خیزدت از آستان
بر ثریا آسمانی میکند
پیش قدر تو قضا و هم قدر
لابه ای از ناتوانی میکند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۹
دلا با خوبرویان عهد بستن
بود پیمان عقل و دین شکستن
دلی کاو پرنیان عشق پوشد
هوس خارش شود در پای خستن
از آن سیمین تنان آهنین دل
خطا باشد وفا و عهد جستن
بسی به از کف غیر آب خوردن
بپیش دوست بر آتش نشستن
در دل بازو عشق تست طرار
چه میآید بگو از دیده بستن
گهی خندم چو صبح و باز چون شمع
بحال خود مرا باید گرستن
گسستم از جهان قید تعلق
زقید عشق نتوانم گسستن
خرامد گر گلم در باغ ایگل
نمیباید تو را از خاک رستن
بدامان علی باید زدن چنگ
زخلق آشفته میبایست رستن
بود پیمان عقل و دین شکستن
دلی کاو پرنیان عشق پوشد
هوس خارش شود در پای خستن
از آن سیمین تنان آهنین دل
خطا باشد وفا و عهد جستن
بسی به از کف غیر آب خوردن
بپیش دوست بر آتش نشستن
در دل بازو عشق تست طرار
چه میآید بگو از دیده بستن
گهی خندم چو صبح و باز چون شمع
بحال خود مرا باید گرستن
گسستم از جهان قید تعلق
زقید عشق نتوانم گسستن
خرامد گر گلم در باغ ایگل
نمیباید تو را از خاک رستن
بدامان علی باید زدن چنگ
زخلق آشفته میبایست رستن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۴
ایکه نخواندی آیتی خود زکتاب دوستی
بسته چو حلقه خویش را از چه ببات دوستی
بسمله محبتی خوانده ای از ازل اگر
شاید اگر کنی بیان شرح کتاب دوستی
بسته بخویش مدعی عشق تو بی سبب بگو
سست هوس شنیده ای بوی شراب دوستی
سنگش اگر بسر زنی عاشق تست پا بجا
میخ صفت بگردنش بسته طناب دوستی
نوح بود محبت و کشتی و بادبان وفا
بحر محیط در بغل بسته حباب دوستی
شهوت نفس را بهل صدق بیار و راستی
برق هوس نسوزدت تا که حجاب دوستی
دشمنی است بس دلا کام زدوست خواستن
چیست جواب تو بگو روز حساب دوستی
دوست گشوده پرده و شاهد بزم عام شد
مطرب عشق چنگ زد تا به رباب دوستی
دشمن خفته کس کشد ایکه بقتلم آمدی
من که بمهد خفته و رفته بخواب دوستی
آشفته آتشت بدل گشته زرشک مشتعل
آتش دشمنی بکش زود بآب دوستی
دوست اگرچه دشمنی کرد بجای تو بسی
دست بگیردت علی باز زباب دوستی
بسته چو حلقه خویش را از چه ببات دوستی
بسمله محبتی خوانده ای از ازل اگر
شاید اگر کنی بیان شرح کتاب دوستی
بسته بخویش مدعی عشق تو بی سبب بگو
سست هوس شنیده ای بوی شراب دوستی
سنگش اگر بسر زنی عاشق تست پا بجا
میخ صفت بگردنش بسته طناب دوستی
نوح بود محبت و کشتی و بادبان وفا
بحر محیط در بغل بسته حباب دوستی
شهوت نفس را بهل صدق بیار و راستی
برق هوس نسوزدت تا که حجاب دوستی
دشمنی است بس دلا کام زدوست خواستن
چیست جواب تو بگو روز حساب دوستی
دوست گشوده پرده و شاهد بزم عام شد
مطرب عشق چنگ زد تا به رباب دوستی
دشمن خفته کس کشد ایکه بقتلم آمدی
من که بمهد خفته و رفته بخواب دوستی
آشفته آتشت بدل گشته زرشک مشتعل
آتش دشمنی بکش زود بآب دوستی
دوست اگرچه دشمنی کرد بجای تو بسی
دست بگیردت علی باز زباب دوستی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
با نسیم صبح شمع خلوت من سرکش است
خار و خاشاک مرا گر سوخت آتش، آتش است
از غبار کینه یک آیینه ی دل صاف نیست
در میان دوستان ما همین می بی غش است
آن خط مشکین نه تنها شد بلای جان ما
از همه کس می برد دل، طرفه موری دلکش است
با دل ما صحبت تیغ تو تا چون رو دهد
اختیاری نیست کس را، کار آب و آتش است
حسن را در دل اثر دارد کلام من سلیم
عشق را هر مطلع من، تیر روی ترکش است
خار و خاشاک مرا گر سوخت آتش، آتش است
از غبار کینه یک آیینه ی دل صاف نیست
در میان دوستان ما همین می بی غش است
آن خط مشکین نه تنها شد بلای جان ما
از همه کس می برد دل، طرفه موری دلکش است
با دل ما صحبت تیغ تو تا چون رو دهد
اختیاری نیست کس را، کار آب و آتش است
حسن را در دل اثر دارد کلام من سلیم
عشق را هر مطلع من، تیر روی ترکش است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
از عشق حکایت مکن افسانه بزرگ است
هشدار که کم ظرفی و پیمانه بزرگ است
بگذر ز سر عشق [و] تمنای دگر کن
ای مور، ضعیفی تو و این دانه بزرگ است
طفلان همه خندند بر آن پیر که گوید
گستاخ مباشید که دیوانه بزرگ است
در عشق اگر یک نفس آرام ندارد
معذور بود، مطلب پروانه بزرگ است
از چاک دلم مرتبه ی دوست توان یافت
آن را که بزرگ است، در خانه بزرگ است
دیوانه بسی هست به عالم چو سلیما
معلوم ازان نیست که ویرانه بزرگ است
هشدار که کم ظرفی و پیمانه بزرگ است
بگذر ز سر عشق [و] تمنای دگر کن
ای مور، ضعیفی تو و این دانه بزرگ است
طفلان همه خندند بر آن پیر که گوید
گستاخ مباشید که دیوانه بزرگ است
در عشق اگر یک نفس آرام ندارد
معذور بود، مطلب پروانه بزرگ است
از چاک دلم مرتبه ی دوست توان یافت
آن را که بزرگ است، در خانه بزرگ است
دیوانه بسی هست به عالم چو سلیما
معلوم ازان نیست که ویرانه بزرگ است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
حسن با مهر و وفا بیگانه است
هر که عاشق می شود، دیوانه است
نیست بی یاران هوای گلشنم
باغبان فصل خزان در خانه است
بی لب میگون او در انجمن
شیشه سرگردان تر از پیمانه است
حسن بهر عشقبازان قحط نیست
هر که شمعی دارد از پروانه است
راز عالم را به پایان کس نبرد
گوش ما بر آخر افسانه است
در محبت مهر خاموشی سلیم
بر لب من قفل آتشخانه است
هر که عاشق می شود، دیوانه است
نیست بی یاران هوای گلشنم
باغبان فصل خزان در خانه است
بی لب میگون او در انجمن
شیشه سرگردان تر از پیمانه است
حسن بهر عشقبازان قحط نیست
هر که شمعی دارد از پروانه است
راز عالم را به پایان کس نبرد
گوش ما بر آخر افسانه است
در محبت مهر خاموشی سلیم
بر لب من قفل آتشخانه است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
به من ز یاد رخ اوست گلستان محتاج
چو گل فروش نیم من به باغبان محتاج
گر آبرو بفروشی به دشمنان، صد بار
نکوتر است که باشی به دوستان محتاج
به یکدگر همه ی کاینات را کار است
کمان به تیر بود، تیر بر کمان محتاج
گمان سودی اگر هست در تهیدستی ست
ببین چه می طلبد بر در دکان محتاج
به قصد اختر خود گر کشم سلیم آهی
به یک ستاره شود هفت آسمان محتاج
چو گل فروش نیم من به باغبان محتاج
گر آبرو بفروشی به دشمنان، صد بار
نکوتر است که باشی به دوستان محتاج
به یکدگر همه ی کاینات را کار است
کمان به تیر بود، تیر بر کمان محتاج
گمان سودی اگر هست در تهیدستی ست
ببین چه می طلبد بر در دکان محتاج
به قصد اختر خود گر کشم سلیم آهی
به یک ستاره شود هفت آسمان محتاج
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۰
گلرخان بینند هرگه بر اسیر یکدگر
آفرین گویند بر هم زخم تیر یکدگر
دل ز فریاد دل آید سوی زلف از کاکلش
شبروان یابند هم را از صفیر یکدگر
دست در دست سبو دارم که در این روزگار
هم مگر باشند مستان دستگیر یکدگر
گر لبانش الفتی دارند با هم، دور نیست
خورده اند ایام طفلی هر دو شیر یکدگر
من زنم بر شیخ طعن، اهل ریا بر می فروش
ناسزا تا کی توان گفتن به پیر یکدگر؟
تنگدستان راچه حاجت درد دل گفتن سلیم
راز هم خوانند از نقش حصیر یکدگر
آفرین گویند بر هم زخم تیر یکدگر
دل ز فریاد دل آید سوی زلف از کاکلش
شبروان یابند هم را از صفیر یکدگر
دست در دست سبو دارم که در این روزگار
هم مگر باشند مستان دستگیر یکدگر
گر لبانش الفتی دارند با هم، دور نیست
خورده اند ایام طفلی هر دو شیر یکدگر
من زنم بر شیخ طعن، اهل ریا بر می فروش
ناسزا تا کی توان گفتن به پیر یکدگر؟
تنگدستان راچه حاجت درد دل گفتن سلیم
راز هم خوانند از نقش حصیر یکدگر
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۵
خم می هست، چه اندیشه ی محشر دارم
پشت چون آینه بر سد سکندر دارم
چون سبو، حیرت این خمکده ام برد از کار
دست برداشته از عالم و بر سر دارم
مایه ی مردم درویش، توکل باشد
خاطری جمع تر از دست توانگر دارم
می رسد فصل خزان و غم خود نیست مرا
نوحه بر اهل چمن همچو صنوبر دارم
دوست پندارد ازو هست مرا صبر و شکیب
کافرم، آنچه گمان برده به من گر دارم
دانم آزرده جدا می شوی از من، باری
بنشین یک دو سه حرفی به تو دیگر دارم
غافل از تیغ زبان من دیوانه مشو
باخبر باش ز من، مستم و خنجر دارم!
نیست مقراض به دستم ز برای مکتوب
به کف این را، ز پی بال کبوتر دارم
چون کشم بار گران غم دوری؟ کز ضعف
نگه خود نتوانم ز رخت بردارم!
شیوه ی صبر کجا و من دیوانه کجا
از من این جنس مجویید که کمتر دارم
بر دل از هیچ کسم گرد غمی نیست سلیم
خاطری صافتر از سینه ی گوهر دارم
پشت چون آینه بر سد سکندر دارم
چون سبو، حیرت این خمکده ام برد از کار
دست برداشته از عالم و بر سر دارم
مایه ی مردم درویش، توکل باشد
خاطری جمع تر از دست توانگر دارم
می رسد فصل خزان و غم خود نیست مرا
نوحه بر اهل چمن همچو صنوبر دارم
دوست پندارد ازو هست مرا صبر و شکیب
کافرم، آنچه گمان برده به من گر دارم
دانم آزرده جدا می شوی از من، باری
بنشین یک دو سه حرفی به تو دیگر دارم
غافل از تیغ زبان من دیوانه مشو
باخبر باش ز من، مستم و خنجر دارم!
نیست مقراض به دستم ز برای مکتوب
به کف این را، ز پی بال کبوتر دارم
چون کشم بار گران غم دوری؟ کز ضعف
نگه خود نتوانم ز رخت بردارم!
شیوه ی صبر کجا و من دیوانه کجا
از من این جنس مجویید که کمتر دارم
بر دل از هیچ کسم گرد غمی نیست سلیم
خاطری صافتر از سینه ی گوهر دارم
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۲۰ - بس که می ترسم میان ما و او
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۳
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۶
در بزم می چو آمده ای بی حجاب باش
شوخ و حریف حرف مصاحب شراب باش
خواهی که جا دهنده معراج عزتت
با خلق گرم روی تر از آفتاب باش
هرگز مگوی جز صفت همنشین خویش
در خلق، طاق چون نقط انتخاب باش!
ایدل غم زمانه نمی گویمت مخور
پیوسته زیر سیلی موج شراب باش
خون نیازت از سر مژگان به ناز ریز
ای دل! هم اشک مرغ چمن، هم گلاب باش!
خواهی بود ز عرش برین رتبه ات بلند
جویا غبار رهگذر بوتراب باش
زنده ام کن ساقی از یک جرعهٔ می زود باش
انتظارم می کشد بی درد تا کی، زود باش
گر خریداری متاع درد را وقت است وقت
نقد فرصت می رود از دست هی هی زود باش
برفها خاست از روی زمین ساقی می آر
رخت خود را بست یعنی موسم دی زود باش
تا ترا نشکسته پیری راه مقصد پیش گیر
در جوانی این ره آسانتر شود طی زود باش
صبح شد مطرب، زمان سحرکاریها رسید
شعله را پیراهنی در برکن از نی زود باش
ساقی از یک جرعه صفرای خمارم نشکند
وقت جویا خوش کن از جام پیاپی زود باش
شوخ و حریف حرف مصاحب شراب باش
خواهی که جا دهنده معراج عزتت
با خلق گرم روی تر از آفتاب باش
هرگز مگوی جز صفت همنشین خویش
در خلق، طاق چون نقط انتخاب باش!
ایدل غم زمانه نمی گویمت مخور
پیوسته زیر سیلی موج شراب باش
خون نیازت از سر مژگان به ناز ریز
ای دل! هم اشک مرغ چمن، هم گلاب باش!
خواهی بود ز عرش برین رتبه ات بلند
جویا غبار رهگذر بوتراب باش
زنده ام کن ساقی از یک جرعهٔ می زود باش
انتظارم می کشد بی درد تا کی، زود باش
گر خریداری متاع درد را وقت است وقت
نقد فرصت می رود از دست هی هی زود باش
برفها خاست از روی زمین ساقی می آر
رخت خود را بست یعنی موسم دی زود باش
تا ترا نشکسته پیری راه مقصد پیش گیر
در جوانی این ره آسانتر شود طی زود باش
صبح شد مطرب، زمان سحرکاریها رسید
شعله را پیراهنی در برکن از نی زود باش
ساقی از یک جرعه صفرای خمارم نشکند
وقت جویا خوش کن از جام پیاپی زود باش