عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۵
فارغیم ای عاملان حشر ز احسان شما
کشت و کار ما نمی گنجد به میزان شما
رندی ام ای میر دیوان، جزا ثابت بود
من صبوحی کرده می آیم به دیوان شما
نیست غم ز آلودگی ای سالکان راه عشق
دست کوثر می فشاند گرد ایوان شما
آفتاب ما طلوع از مشرق یثرب نمود
فارغیم ای مصریان از ماه کنعان شما
رفته رفته کار خود می ساختم ناپایدار
گر بگشتی دستگیرم فیض احسان شما
شب گذشت و جام می لب تر نکردی زاهدا
مجلس رندان ندارد طاقت شأن شما
دست عدل ای سینه ریشان گر نبخشد مرهمی
طاق کسرا می کند چاک گریبان شما
عرض مال، ای منعمان، بر می کشان، بی حرمتی است
خرج یک بزم شراب ماست سامان شما
از تبسم بر سر خوبان چرا منت نهند
این ملاحت با نمک هست از نمکدان شما
سوخت عرفی از حجاب ناکسان کوی عشق
شرم حرمت برنتابد روی مهران شما
کشت و کار ما نمی گنجد به میزان شما
رندی ام ای میر دیوان، جزا ثابت بود
من صبوحی کرده می آیم به دیوان شما
نیست غم ز آلودگی ای سالکان راه عشق
دست کوثر می فشاند گرد ایوان شما
آفتاب ما طلوع از مشرق یثرب نمود
فارغیم ای مصریان از ماه کنعان شما
رفته رفته کار خود می ساختم ناپایدار
گر بگشتی دستگیرم فیض احسان شما
شب گذشت و جام می لب تر نکردی زاهدا
مجلس رندان ندارد طاقت شأن شما
دست عدل ای سینه ریشان گر نبخشد مرهمی
طاق کسرا می کند چاک گریبان شما
عرض مال، ای منعمان، بر می کشان، بی حرمتی است
خرج یک بزم شراب ماست سامان شما
از تبسم بر سر خوبان چرا منت نهند
این ملاحت با نمک هست از نمکدان شما
سوخت عرفی از حجاب ناکسان کوی عشق
شرم حرمت برنتابد روی مهران شما
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۶۱
می مغانه که از درد شور و شر صاف است
به محتسب ندهی قطره ای که اسراف است
امام شهر ز سرجوش خمر نپرهیزد
نزاع بر سر ته شیشه های ناصاف است
مذمت می و مطرب ز گمرهی چه عجب
که شیوه دانی شهدش بهین اوصاف است
لباس صورت اگر واژگون کنیم، بیند
که خرقه ی پشمین جامه ی طلا باف است
خیال مغ بچه ای می برم که غمزه ی او
بلای صومعه داران قاف تا قاف است
گرفتم آن که بهشتم دهند بی طاعت
قبول کردن و رفتن نه شرط انصاف است
اگر به صحبت عرفی به سهو بنشینی
به گوش پنبه فرو کن که سر به سر لاف است
به محتسب ندهی قطره ای که اسراف است
امام شهر ز سرجوش خمر نپرهیزد
نزاع بر سر ته شیشه های ناصاف است
مذمت می و مطرب ز گمرهی چه عجب
که شیوه دانی شهدش بهین اوصاف است
لباس صورت اگر واژگون کنیم، بیند
که خرقه ی پشمین جامه ی طلا باف است
خیال مغ بچه ای می برم که غمزه ی او
بلای صومعه داران قاف تا قاف است
گرفتم آن که بهشتم دهند بی طاعت
قبول کردن و رفتن نه شرط انصاف است
اگر به صحبت عرفی به سهو بنشینی
به گوش پنبه فرو کن که سر به سر لاف است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۶۸
هزار حسن عبادت نه زشتی عمل است
متاع من دل مجذوب و مستی ازل است
یکی است نقد حکیمان و حسن نادانان
هر آن چه در کتب حکمت است در مثل است
کسی که گشته به تقلید آدمی سیر ت
نه آدمی است، همان باز، آدمی بدل است
به جنگ زاهد و صوفی خوشم به گلشن او
میان بلبل و زاغ چمن همان جدل است
من از حدوث و قدم خامشم، ولی گویم
نظیز عدت آینده عهد ماازل است
قصیده نظم هوس پیشگاه بود عرفی
تو از قبیله ی عشقی وظیفه ات غزل است
متاع من دل مجذوب و مستی ازل است
یکی است نقد حکیمان و حسن نادانان
هر آن چه در کتب حکمت است در مثل است
کسی که گشته به تقلید آدمی سیر ت
نه آدمی است، همان باز، آدمی بدل است
به جنگ زاهد و صوفی خوشم به گلشن او
میان بلبل و زاغ چمن همان جدل است
من از حدوث و قدم خامشم، ولی گویم
نظیز عدت آینده عهد ماازل است
قصیده نظم هوس پیشگاه بود عرفی
تو از قبیله ی عشقی وظیفه ات غزل است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۷۰
دریا فراخ و کشتی ما بی معلم است
این درد زان زیاده که پایان موسم است
آنان که لاف مرتبه ی قرب می زنند
پهلو تهی کنند ز امکان که ملزم است
مردم اگر چه نقل ز فیض خرد کنند
ما دشمنیم با خرد، اندیشه حاکم است
هر نکته ای که هست به وجهی توان شناخت
تاوان جهل بی خردان بر معلم است
ما خود ز کبر تکیه به همت زدیم، لیک
درویش را معامله با جود منعم است
هر چند شرم دوست خلافش قبول کرد
معلوم شد ز کوشش عرفی که مجرم است
این درد زان زیاده که پایان موسم است
آنان که لاف مرتبه ی قرب می زنند
پهلو تهی کنند ز امکان که ملزم است
مردم اگر چه نقل ز فیض خرد کنند
ما دشمنیم با خرد، اندیشه حاکم است
هر نکته ای که هست به وجهی توان شناخت
تاوان جهل بی خردان بر معلم است
ما خود ز کبر تکیه به همت زدیم، لیک
درویش را معامله با جود منعم است
هر چند شرم دوست خلافش قبول کرد
معلوم شد ز کوشش عرفی که مجرم است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۳۷
صومعه دیدم به جز مشتی بروت باد نیست
جز عصای آبنوس و شانه ی شمشاد نیست
بی نفس ارباب معنی زندگانی می کنند
لیک یک مو بر تن ای جمع بی فریاد نیست
وصف جنت کم کن ای رضوان که در بستان عشق
سرو و سوسن بی شمار است و یکی آزاد نیست
تهنیت جز در مصیبت پیش ما عیب است، عیب
عید را در شهر ما رسم مبارک باد نیست
دانه ی طاووس کمتر بین که در گلزار عشق
غیر بلبل صید دام و دانه ی صیاد نیست
در جهان دوستی و در زبان دوستان
این لغت کز وی بیابی معنی بیداد، نیست
بی ستون ما ز فیض نور حسن آیینه است
تیشه ای بازیچه اینجا در کف فرهاد نیست
عاقبت سوز آتش عرفی به دوزخ حیف نیست
گر وجود اهل خاکستر به روی باد نیست
جز عصای آبنوس و شانه ی شمشاد نیست
بی نفس ارباب معنی زندگانی می کنند
لیک یک مو بر تن ای جمع بی فریاد نیست
وصف جنت کم کن ای رضوان که در بستان عشق
سرو و سوسن بی شمار است و یکی آزاد نیست
تهنیت جز در مصیبت پیش ما عیب است، عیب
عید را در شهر ما رسم مبارک باد نیست
دانه ی طاووس کمتر بین که در گلزار عشق
غیر بلبل صید دام و دانه ی صیاد نیست
در جهان دوستی و در زبان دوستان
این لغت کز وی بیابی معنی بیداد، نیست
بی ستون ما ز فیض نور حسن آیینه است
تیشه ای بازیچه اینجا در کف فرهاد نیست
عاقبت سوز آتش عرفی به دوزخ حیف نیست
گر وجود اهل خاکستر به روی باد نیست
رضیالدین آرتیمانی : رضیالدین آرتیمانی
سوگندنامه
دگر سینهام چون خم آمد بجوش
بر آمد از این قلزم غم خروش
خراباتیان، راه میخانه کو
حریفان بگوئید، پیمانه کو
مرا سوی میخانه راهی دهید
سرم را به آن در پناهی دهید
بهار است و بلبل، بساط نشاط
بطرف چمن میکشد ز انبساط
تو هم زاهد از خویش دستی برآر
مکن اینقدر خشکی اندر بهار
به درک فنون ریا کاملی
در این فن چرا اینقدر جاهلی
مرادی نشد حاصلت در مرید
در این آرزو گشت، مویت سفید
بیا بگذر از قید ناموس و ننگ
بزن شیشهٔ خودپرستی به سنگ
بینداز از دست مسواک را
بدست آر، نوباوهٔ تاک را
ز من بشنو، از زهد اندیشه کن
بهار است، دیوانگی پیشه کن
بزن دست و صد چاک زن جامه را
بیفکن ز سر بار عمامه را
بیا با حریفان هم آهنگ باش
بکن صلح و با خویش در جنگ باش
ازین زهد یکباره بیگانه شو
به رند خرابات، همخانه شو
چو من ترک سودای تزویر کن
توان تا بمیخانه، شبگیر کن
که بختت مگر سر بر آرد ز خواب
نظرها بیابی ز خم شراب
ز فیض صبوحی بفیضی رسی
شوی با همه ناکسیها، کسی
چه بر سبحه چسبیدهای اینقدر
بس این خاک بازی که خاکت بسر
چرا اینقدر خشک و افسردهای
نه دستی نه پائی مگر مردهای
بکن ترک تزویر و زهد و ریا
به میخانه رفتن ز سر ساز پا
ز ما اختلاط مجازی مجو
زمستان به جز صاف بازی مجو
بگو با حکیم ز خود بیخبر
که ای مانده در گل درین ره چو خر
بمستی ز حکمت کن اندیشهای
چه صغری، چه کبری، بکش شیشهای
کتاب اشارات ابرو بخوان
شفا در لب جام پُر باده دان
ببین شرح تجرید ساق و بدن
بگو حکمت العین چشم و دهن
بجز حرف باده مکن گفتگو
سخنتر مقولات و از کیف گو
بیا ساقی ای قبلهٔ من بیا
سرت گردم، ای شوخ پر فن بیا
دماغم ز سودای صحبت بسوخت
به داغم زبان شعلهها برفروخت
علاجی کن از می دماغ مرا
بنه مرهم از باده داغ مرا
شد از آتش دهر جانم کباب
برافشان بدین شعله مشتی شراب
بپا شو زمستی چه افتادهای
بیفکن مرا در شط بادهای
بکن شستشوی من از لای می
مرا غرق میکن بدریای می
بده ساقی آن مایهٔ زندگی
دمی وارهانم ز دل مردگی
دل و جان من شد بفرمان تو
چه جان و چه دل جمله قربان تو
بمن جان من می بده می بده
پیاپی پیاپی پیاپی بده
بده باده وز روی مستی بده
فدای تو گردم دو دستی بده
به یکدست ما را سبک بر مدار
چه مینا چه پیمانه خمها بیار
مکن سرکشی از من ای بینظیر
بده جامی و در عوض جان بگیر
بیا ای تو درمان دردم بیا
بیا گرد بالات گردم بیا
بیا ای فدای رخ سادهات
بده می بگرد سر بادهات
کجایم، چه میگویم ای دوستان
مگر مست گشتم درین بوستان
ملولیم ساقی می ناب ده
یکی جرعه ز آن قرمزین آب ده
سخنها بمستانه گفتم بسی
الهی نرنجیده باشد کسی
ز هستی ندارم من از خود خبر
خمار شبم میدهد دردسر
به یک جرعه رفع ملالم کنید
بدی گفته باشم حلالم کنید
چه من تازه ز اهل طرب گشتهام
ببخشید گر بیآدب گشتهام
غم هیچکس بر دلم بار نیست
بجز زاهدم با کسی کار نیست
عصا وار استادهام در برش
چه دستار پیچیدهام در سرش
دلم سوخت بر حال زاهد بسی
که بیچارهتر زو ندیدم کسی
ز کوی خرابات آوارهای
زبان بسته حیوان بیچارهای
ندانم چه دیده است از زندگی
نمیرد چرا خود ز شرمندگی
که از بزم رندان نماید نفور
ز راه مسلمانی افتاده دور
من از دید زاهد بسی منکرم
مسلمانی ار این بود کافرم
الهی به پاکان و رندان مست
به دلگرمی ساقی میپرست
به جوش درون خم صاف دل
که شد در بر او فلاطون خجل
به رندی کز آلودگی پاک خفت
به مستی که با دختر تاک خفت
به آهی که بر دل شبیخون زند
به اشکی که پهلو به جیحون زند
به داغی که بر سینه محکم بود
به زخمی کش الماس مرهم بود
به صبری که در ناشکیبا بود
به شرمی که در روی زیبا بود
به عزلت نشینان صحرای درد
به ناخن کبودان شبهای سرد
به چشمی کزو چون بر آید نگاه
کند روز بیچارگان را سیاه
به رویی که روشن کند بزم جمع
به عشقی که پروانه دارد به شمع
به بی دست و پایان کوی وصال
به عاجز نگاهان حسرت مآل
به هجری که پیوسته در وصل یار
بره باشدش دیدهٔ انتظار
به شام فراق دل آشفتگان
به صبح وصال بغم خفتگان
به معشوق از رحم و انصاف دور
به دلدادهٔ در بلاها صبور
به دردی که بیحاجتش از طبیب
به یأسی کز امید شد بینصیب
به زلفی که دل را ز کس بیخبر
نهان میرباید ز پیش نظر
به دزدی که پروا ندارد ز کس
نمیترسد از شحنه و از عسس
به عهدی که پیمانه با باده بست
که دور است از شیشهٔ او شکست
به ذکر صراحی به وقت فرح
به اوراد جام و دعای قدح
به سرهنگی خشت بالای خم
به افتادن جام در پای خم
به پیچ و خم ساقی لاله رنگ
به اندام مطرب به آواز چنگ
به روزی که بیگفتگو در می است
بشوری که در کوچه بند نی است
به صنعان فریبان ترسا لقب
به کافردلان فرنگی نصب
به مرغوله مویان گیسو کمند
به خورشید رویان زنار بند
به آهو نگاهان رعنا خرام
به خسرو سپاهان شیرین کلام
به شمشاد قدان بالا بلا
که کردند عشاق را مبتلا
به آن وعدهٔ سست پیمان یار
به دلسوزی عاشق از انتظار
که گر یکزمان بی تو آرم به سر
خیالت نباشد مرا در نظر
چنان گردم از مرگ خود شادمان
که کس شاد از مردن دشمنان
بمیرم گر ز حسرت کام تو
شوم زنده گر بشنوم نام تو
دمی بی تو ای دین و ایمان من
بر آید ز تن جان من، جان من
به تنهائیم یار دیرین توئی
مرا یاری جان شیرین تویی
به دل آرزوی جمالت بس است
اگر خود نیائی خیالت بس است
بیا ساقی همدم بیکسان
حکیم مسیحا دم خستگان
بیا حکمت دختر زر ببین
که همچون فلاطون شده خمنشین
ز دست تو مٰیاید افسونگری
برون آرش از شیشه همچون پری
علاج مرا کن که دیوانهام
مقیم خرابات و میخانهام
ازین بیکسی کن دل آسا مرا
مجرد کن از قید دنیا مرا
دلم را بیک جرعه می شاد کن
مرا از غم دهر آزاد کن
از آن می که خورشید شد ذرهاش
بود قل هو اللّه هر قطرهاش
از آن می که در دل چو منزل کند
سراپای اجسام را دل کند
از آن می که روح روانست و بس
از آن می که اکسیر جانست و بس
رضی را بده جامی از لطف عام
بجانان رسان جان او والسلام
بر آمد از این قلزم غم خروش
خراباتیان، راه میخانه کو
حریفان بگوئید، پیمانه کو
مرا سوی میخانه راهی دهید
سرم را به آن در پناهی دهید
بهار است و بلبل، بساط نشاط
بطرف چمن میکشد ز انبساط
تو هم زاهد از خویش دستی برآر
مکن اینقدر خشکی اندر بهار
به درک فنون ریا کاملی
در این فن چرا اینقدر جاهلی
مرادی نشد حاصلت در مرید
در این آرزو گشت، مویت سفید
بیا بگذر از قید ناموس و ننگ
بزن شیشهٔ خودپرستی به سنگ
بینداز از دست مسواک را
بدست آر، نوباوهٔ تاک را
ز من بشنو، از زهد اندیشه کن
بهار است، دیوانگی پیشه کن
بزن دست و صد چاک زن جامه را
بیفکن ز سر بار عمامه را
بیا با حریفان هم آهنگ باش
بکن صلح و با خویش در جنگ باش
ازین زهد یکباره بیگانه شو
به رند خرابات، همخانه شو
چو من ترک سودای تزویر کن
توان تا بمیخانه، شبگیر کن
که بختت مگر سر بر آرد ز خواب
نظرها بیابی ز خم شراب
ز فیض صبوحی بفیضی رسی
شوی با همه ناکسیها، کسی
چه بر سبحه چسبیدهای اینقدر
بس این خاک بازی که خاکت بسر
چرا اینقدر خشک و افسردهای
نه دستی نه پائی مگر مردهای
بکن ترک تزویر و زهد و ریا
به میخانه رفتن ز سر ساز پا
ز ما اختلاط مجازی مجو
زمستان به جز صاف بازی مجو
بگو با حکیم ز خود بیخبر
که ای مانده در گل درین ره چو خر
بمستی ز حکمت کن اندیشهای
چه صغری، چه کبری، بکش شیشهای
کتاب اشارات ابرو بخوان
شفا در لب جام پُر باده دان
ببین شرح تجرید ساق و بدن
بگو حکمت العین چشم و دهن
بجز حرف باده مکن گفتگو
سخنتر مقولات و از کیف گو
بیا ساقی ای قبلهٔ من بیا
سرت گردم، ای شوخ پر فن بیا
دماغم ز سودای صحبت بسوخت
به داغم زبان شعلهها برفروخت
علاجی کن از می دماغ مرا
بنه مرهم از باده داغ مرا
شد از آتش دهر جانم کباب
برافشان بدین شعله مشتی شراب
بپا شو زمستی چه افتادهای
بیفکن مرا در شط بادهای
بکن شستشوی من از لای می
مرا غرق میکن بدریای می
بده ساقی آن مایهٔ زندگی
دمی وارهانم ز دل مردگی
دل و جان من شد بفرمان تو
چه جان و چه دل جمله قربان تو
بمن جان من می بده می بده
پیاپی پیاپی پیاپی بده
بده باده وز روی مستی بده
فدای تو گردم دو دستی بده
به یکدست ما را سبک بر مدار
چه مینا چه پیمانه خمها بیار
مکن سرکشی از من ای بینظیر
بده جامی و در عوض جان بگیر
بیا ای تو درمان دردم بیا
بیا گرد بالات گردم بیا
بیا ای فدای رخ سادهات
بده می بگرد سر بادهات
کجایم، چه میگویم ای دوستان
مگر مست گشتم درین بوستان
ملولیم ساقی می ناب ده
یکی جرعه ز آن قرمزین آب ده
سخنها بمستانه گفتم بسی
الهی نرنجیده باشد کسی
ز هستی ندارم من از خود خبر
خمار شبم میدهد دردسر
به یک جرعه رفع ملالم کنید
بدی گفته باشم حلالم کنید
چه من تازه ز اهل طرب گشتهام
ببخشید گر بیآدب گشتهام
غم هیچکس بر دلم بار نیست
بجز زاهدم با کسی کار نیست
عصا وار استادهام در برش
چه دستار پیچیدهام در سرش
دلم سوخت بر حال زاهد بسی
که بیچارهتر زو ندیدم کسی
ز کوی خرابات آوارهای
زبان بسته حیوان بیچارهای
ندانم چه دیده است از زندگی
نمیرد چرا خود ز شرمندگی
که از بزم رندان نماید نفور
ز راه مسلمانی افتاده دور
من از دید زاهد بسی منکرم
مسلمانی ار این بود کافرم
الهی به پاکان و رندان مست
به دلگرمی ساقی میپرست
به جوش درون خم صاف دل
که شد در بر او فلاطون خجل
به رندی کز آلودگی پاک خفت
به مستی که با دختر تاک خفت
به آهی که بر دل شبیخون زند
به اشکی که پهلو به جیحون زند
به داغی که بر سینه محکم بود
به زخمی کش الماس مرهم بود
به صبری که در ناشکیبا بود
به شرمی که در روی زیبا بود
به عزلت نشینان صحرای درد
به ناخن کبودان شبهای سرد
به چشمی کزو چون بر آید نگاه
کند روز بیچارگان را سیاه
به رویی که روشن کند بزم جمع
به عشقی که پروانه دارد به شمع
به بی دست و پایان کوی وصال
به عاجز نگاهان حسرت مآل
به هجری که پیوسته در وصل یار
بره باشدش دیدهٔ انتظار
به شام فراق دل آشفتگان
به صبح وصال بغم خفتگان
به معشوق از رحم و انصاف دور
به دلدادهٔ در بلاها صبور
به دردی که بیحاجتش از طبیب
به یأسی کز امید شد بینصیب
به زلفی که دل را ز کس بیخبر
نهان میرباید ز پیش نظر
به دزدی که پروا ندارد ز کس
نمیترسد از شحنه و از عسس
به عهدی که پیمانه با باده بست
که دور است از شیشهٔ او شکست
به ذکر صراحی به وقت فرح
به اوراد جام و دعای قدح
به سرهنگی خشت بالای خم
به افتادن جام در پای خم
به پیچ و خم ساقی لاله رنگ
به اندام مطرب به آواز چنگ
به روزی که بیگفتگو در می است
بشوری که در کوچه بند نی است
به صنعان فریبان ترسا لقب
به کافردلان فرنگی نصب
به مرغوله مویان گیسو کمند
به خورشید رویان زنار بند
به آهو نگاهان رعنا خرام
به خسرو سپاهان شیرین کلام
به شمشاد قدان بالا بلا
که کردند عشاق را مبتلا
به آن وعدهٔ سست پیمان یار
به دلسوزی عاشق از انتظار
که گر یکزمان بی تو آرم به سر
خیالت نباشد مرا در نظر
چنان گردم از مرگ خود شادمان
که کس شاد از مردن دشمنان
بمیرم گر ز حسرت کام تو
شوم زنده گر بشنوم نام تو
دمی بی تو ای دین و ایمان من
بر آید ز تن جان من، جان من
به تنهائیم یار دیرین توئی
مرا یاری جان شیرین تویی
به دل آرزوی جمالت بس است
اگر خود نیائی خیالت بس است
بیا ساقی همدم بیکسان
حکیم مسیحا دم خستگان
بیا حکمت دختر زر ببین
که همچون فلاطون شده خمنشین
ز دست تو مٰیاید افسونگری
برون آرش از شیشه همچون پری
علاج مرا کن که دیوانهام
مقیم خرابات و میخانهام
ازین بیکسی کن دل آسا مرا
مجرد کن از قید دنیا مرا
دلم را بیک جرعه می شاد کن
مرا از غم دهر آزاد کن
از آن می که خورشید شد ذرهاش
بود قل هو اللّه هر قطرهاش
از آن می که در دل چو منزل کند
سراپای اجسام را دل کند
از آن می که روح روانست و بس
از آن می که اکسیر جانست و بس
رضی را بده جامی از لطف عام
بجانان رسان جان او والسلام
رضیالدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲
شوری نهچنان گرفت ما را
کز دست توان گرفت ما را
ما هیچ گرفتهایم از او
او هیچ از آن گرفت ما را
هر گه بتو عرض حال کردیم
در حال زبان گرفت ما را
درد دل ما نمیکنی گوش
درد دل از آن گرفت ما را
هشدار که صرصر اجل هان
چون باد خزان گرفت ما را
مردیم و ز کس وفا ندیدیم
دل از همه زان گرفت ما را
هر دوست که در جهان گرفتیم
دشمن به از آن گرفت ما را
هر چند که راستیم چون تیر
او همچو کمان گرفت ما را
گفتیم که بشکنیم توبه
ماه رمضان گرفت ما را
یا رب به زبان چه رانده بودیم
کاتش به زبان گرفت ما را
دیدیم جهان به جز طرب نیست
ز آن دل ز جهان گرفت ما را
پا از سر ما نمیکشد غم
گوئی به ضمان گرفت ما را
بس حرف که بر رضی گرفتیم
بعضی سخنان گرفت ما را
کز دست توان گرفت ما را
ما هیچ گرفتهایم از او
او هیچ از آن گرفت ما را
هر گه بتو عرض حال کردیم
در حال زبان گرفت ما را
درد دل ما نمیکنی گوش
درد دل از آن گرفت ما را
هشدار که صرصر اجل هان
چون باد خزان گرفت ما را
مردیم و ز کس وفا ندیدیم
دل از همه زان گرفت ما را
هر دوست که در جهان گرفتیم
دشمن به از آن گرفت ما را
هر چند که راستیم چون تیر
او همچو کمان گرفت ما را
گفتیم که بشکنیم توبه
ماه رمضان گرفت ما را
یا رب به زبان چه رانده بودیم
کاتش به زبان گرفت ما را
دیدیم جهان به جز طرب نیست
ز آن دل ز جهان گرفت ما را
پا از سر ما نمیکشد غم
گوئی به ضمان گرفت ما را
بس حرف که بر رضی گرفتیم
بعضی سخنان گرفت ما را
رضیالدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷
جاه دنیا سر بسر نوک سنان و خنجر است
پا بدین ره کی نهد آنرا که چشمی بر سر است
سر به بالین چون نهد آنرا که دردی در دلست
خواب شیرین چون کند آن را که شوری در سر است
هفت کشور گشتم و درمان دردم کس نکرد
یا رب این درمان دردم در کدامین کشور است
پارسائی راست ناید، یار ما آسوده باش
حقه بازی دیگر و شمشیربازی دیگر است
راست بنگر جانب این پیره زال کج نهاد
کاین جلب پیوسته رنگینپار خون شوهر است
در فراقم یاد آنشب همچو آب و آتش است
در مزاقم حسرت آن لب چو شیر و شکر است
از خرابات و حرم چیزی نشد حاصل رضی
اینقدر معلوم شد کان نشئه جائی دیگر است
پا بدین ره کی نهد آنرا که چشمی بر سر است
سر به بالین چون نهد آنرا که دردی در دلست
خواب شیرین چون کند آن را که شوری در سر است
هفت کشور گشتم و درمان دردم کس نکرد
یا رب این درمان دردم در کدامین کشور است
پارسائی راست ناید، یار ما آسوده باش
حقه بازی دیگر و شمشیربازی دیگر است
راست بنگر جانب این پیره زال کج نهاد
کاین جلب پیوسته رنگینپار خون شوهر است
در فراقم یاد آنشب همچو آب و آتش است
در مزاقم حسرت آن لب چو شیر و شکر است
از خرابات و حرم چیزی نشد حاصل رضی
اینقدر معلوم شد کان نشئه جائی دیگر است
رضیالدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳
چو در دور لبش تقوی حرام است
خدایا، دور میخواران کدام است
چه گویم از حدیث زلف و رویش
چو مشرق مظهر هر صبح و شام است
یکی صیاد در دامم فکندنست
که فارغ هم ز صید و هم ز دام است
یک آهنگ است اگر تو راست بینی
که اینجا شعبه و آنجا مقام است
ندانم کز چه رو این چرخ با ما
همیشه در مقام انتقام است
رضی گفتی کدام است از اسیران
ببین رند خراباتی کدام است
خدایا، دور میخواران کدام است
چه گویم از حدیث زلف و رویش
چو مشرق مظهر هر صبح و شام است
یکی صیاد در دامم فکندنست
که فارغ هم ز صید و هم ز دام است
یک آهنگ است اگر تو راست بینی
که اینجا شعبه و آنجا مقام است
ندانم کز چه رو این چرخ با ما
همیشه در مقام انتقام است
رضی گفتی کدام است از اسیران
ببین رند خراباتی کدام است
رضیالدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵
ای کاش که سجاده به زنار فروشند
این طایفه دین چند به دینار فروشند
حق از طرف برهمنان است که امروز
صد سبحه به یک حلقه زنار فروشند
ترسم که به خاکستر گلخن نستانند
زان جنس که این طایف دربار فروشند
در کار دلم کرد همه عشوه چشمش
خوبان دغا مهر به اغیار فروشند
مخمور دو چشم تو رضی گشته نگاهی
کاین باده نه در خانهٔ خمار فروشند
این طایفه دین چند به دینار فروشند
حق از طرف برهمنان است که امروز
صد سبحه به یک حلقه زنار فروشند
ترسم که به خاکستر گلخن نستانند
زان جنس که این طایف دربار فروشند
در کار دلم کرد همه عشوه چشمش
خوبان دغا مهر به اغیار فروشند
مخمور دو چشم تو رضی گشته نگاهی
کاین باده نه در خانهٔ خمار فروشند
رضیالدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸
بهوش باش که در بارگاه رد و قبول
کمال عین ذواتست و فصل عین فصول
اگر قبول و گر رد کنی خلاصم کن
شدم هلاک ز ماخولیای رد و قبول
دچار او نشدم تا ز خویش برگشتم
فناست تجربه کردیم کیمیٰای قبول
رسیده شاهد معنی ز صورت زشتت
ببین که از چه به خود گشتهای دلا مشغول
نبوده یکنفسی بیپیاله تا بوده
رضی ز زهد و ریا بیحساب و نامعقول
کمال عین ذواتست و فصل عین فصول
اگر قبول و گر رد کنی خلاصم کن
شدم هلاک ز ماخولیای رد و قبول
دچار او نشدم تا ز خویش برگشتم
فناست تجربه کردیم کیمیٰای قبول
رسیده شاهد معنی ز صورت زشتت
ببین که از چه به خود گشتهای دلا مشغول
نبوده یکنفسی بیپیاله تا بوده
رضی ز زهد و ریا بیحساب و نامعقول
رضیالدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲
مه نامهربانم بیگنه دامن کشید از من
چه بد کردم، چه بد رفتم، چه بد گفتم چه دید از من
سخن میرفت از بیگانگان، از خویشتن رفتم
باین ترتیب درس آشنائی را شنید از من
بخود بیگانهتر امروز دیدم آن ستمگر را
مگر در بیخودیها آشنا حرفی شنید از من
رضی راه فنا را آنچنان در پیش بگرفتم
که واپس ماند بسیاری جنید و بایزید از من
چه بد کردم، چه بد رفتم، چه بد گفتم چه دید از من
سخن میرفت از بیگانگان، از خویشتن رفتم
باین ترتیب درس آشنائی را شنید از من
بخود بیگانهتر امروز دیدم آن ستمگر را
مگر در بیخودیها آشنا حرفی شنید از من
رضی راه فنا را آنچنان در پیش بگرفتم
که واپس ماند بسیاری جنید و بایزید از من
رضیالدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳
چه التفات به خار و خس چمن داری
که عار و ننگ ز نسرین و یاسمن داری
تمام سحر و فسونی به دلفریبی خلق
چه احتیاج به زلف و رخ و ذغن داری
مگر تلافی ما در دلت گذشته که باز
هزار عربده با خوی خویشتن داری
خورند خون همه اعضا ز ذوق شمشیرت
مگر به خاطر خود فکر قتل من داری
نشاط و عیش ببزم تو خوشه چینانند
که می قدح قدح و گل چمن چمن داری
چه دوستیست به آن سنگدل رضی دیگر
چه دشمنیست که با جان خویشتن داری
که عار و ننگ ز نسرین و یاسمن داری
تمام سحر و فسونی به دلفریبی خلق
چه احتیاج به زلف و رخ و ذغن داری
مگر تلافی ما در دلت گذشته که باز
هزار عربده با خوی خویشتن داری
خورند خون همه اعضا ز ذوق شمشیرت
مگر به خاطر خود فکر قتل من داری
نشاط و عیش ببزم تو خوشه چینانند
که می قدح قدح و گل چمن چمن داری
چه دوستیست به آن سنگدل رضی دیگر
چه دشمنیست که با جان خویشتن داری
رضیالدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸
ای که در ره عرفان مستمند برهانی
ترسمت چو خر در گل عاقبت فرو مانی
سبحه زهد و سالوسی، خرقه زرق و شیادی
آه ازین خدا ترسی، داد از این مسلمانی
مشکل ار بکف آری، بعد از این بدشواری
آنچه دادهای از کف پیش از ین بآسانی
این ضیا ندارد مه این صفا ندارد گل
کس بتو نمیمٰاند تو بکس نمیمانی
روشنی طور است این یا فروغ آن چهره
موج بحر نور است این یا ریاض پیشانی
ای هلاک چشمت من تا بچند مخموری
ای اسیر زلفت دل تا به کی پریشانی
کرده از دل و جانت، ای جهان زیبائی
آسمٰان زمین بوسی، آفتاب دربانی
نیستم چو نامردان در لباس رعنائی
سرکش و سرافرازم شعله سان به عریانی
کار من رضی از زهد چونکه بر نمیآید
میروم تلافی را بعد ازین به رهبانی
ترسمت چو خر در گل عاقبت فرو مانی
سبحه زهد و سالوسی، خرقه زرق و شیادی
آه ازین خدا ترسی، داد از این مسلمانی
مشکل ار بکف آری، بعد از این بدشواری
آنچه دادهای از کف پیش از ین بآسانی
این ضیا ندارد مه این صفا ندارد گل
کس بتو نمیمٰاند تو بکس نمیمانی
روشنی طور است این یا فروغ آن چهره
موج بحر نور است این یا ریاض پیشانی
ای هلاک چشمت من تا بچند مخموری
ای اسیر زلفت دل تا به کی پریشانی
کرده از دل و جانت، ای جهان زیبائی
آسمٰان زمین بوسی، آفتاب دربانی
نیستم چو نامردان در لباس رعنائی
سرکش و سرافرازم شعله سان به عریانی
کار من رضی از زهد چونکه بر نمیآید
میروم تلافی را بعد ازین به رهبانی
رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۱۱
رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۲۰
رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۸۸
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۶۳
در ازل رفتم به سیر کعبه و یاری نبود
آمدم در دیر، راهب بود و بیکاری نبود
کفر و دین و کعبه و دیر از ازل بودند، لیک
صلح و جنگی بر سر تسبیح و زناری نبود
در سبک روحی مثل بودند طاعت پیشه گان
از مصلای ریا بر دوش کس باری نبود
سیر کوی زاهدان کردم، چه ها دیدم، مپرس
هیچ سر بی کوبش سنگی و دیواری نبود
باز کردم دیده را دزدیده بر باغ مجاز
مشت زاغی آشنایان بود، جز خاری نبود
در تماشاگاه حسن، اهل نظر بودند جمع
دیده ها بگشوده و محروم دیداری نبود
بر سر خم رفتم و زاهل خرابات مغان
اولین جوش خم می بود و هشیاری نبود
از لب هر ذره ام خون اناالحق می چکد
طعنه ی نامحرم و اندیشه ی داری نبود
عشق بود، اما دل خود می گزید و جان خویش
بود بیماری ولی مجنون بیماری نبود
عشق اگر غم داد، جان و دل ستد، عیبی مکن
تیغ اول بود آشوب خریداری نبود
همچو لذت در شدم در ریشه ی دل های ریش
راست گویم خون دل بودست، خونخواری نبود
داستان هستی عرفی و دعوی های او
این زمان گویا برآمد، در ازل باری نبود
آمدم در دیر، راهب بود و بیکاری نبود
کفر و دین و کعبه و دیر از ازل بودند، لیک
صلح و جنگی بر سر تسبیح و زناری نبود
در سبک روحی مثل بودند طاعت پیشه گان
از مصلای ریا بر دوش کس باری نبود
سیر کوی زاهدان کردم، چه ها دیدم، مپرس
هیچ سر بی کوبش سنگی و دیواری نبود
باز کردم دیده را دزدیده بر باغ مجاز
مشت زاغی آشنایان بود، جز خاری نبود
در تماشاگاه حسن، اهل نظر بودند جمع
دیده ها بگشوده و محروم دیداری نبود
بر سر خم رفتم و زاهل خرابات مغان
اولین جوش خم می بود و هشیاری نبود
از لب هر ذره ام خون اناالحق می چکد
طعنه ی نامحرم و اندیشه ی داری نبود
عشق بود، اما دل خود می گزید و جان خویش
بود بیماری ولی مجنون بیماری نبود
عشق اگر غم داد، جان و دل ستد، عیبی مکن
تیغ اول بود آشوب خریداری نبود
همچو لذت در شدم در ریشه ی دل های ریش
راست گویم خون دل بودست، خونخواری نبود
داستان هستی عرفی و دعوی های او
این زمان گویا برآمد، در ازل باری نبود
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۶۹
حرم پویان دری را می پرستند
فقیهان دفتری را می پرستند
گروهی زشت خویند اهل دانش
که زیب و زیوری را می پرستند
از آن دعوی به شیخ و برهمن ماند
که هر یک داوری را می پرستند
برافکن پرده تا معلوم گردد
که یاران دیگری را می پرستند
عجب داریم ما از اهل عصیان
که دامان تری را می پرستند
به هر عزت که عشاق مجازی
ز ما خود خوشتری را می پرستند
ز اهل درد شو عرفی که این جمع
گرامی گوهری را می پرستند
فقیهان دفتری را می پرستند
گروهی زشت خویند اهل دانش
که زیب و زیوری را می پرستند
از آن دعوی به شیخ و برهمن ماند
که هر یک داوری را می پرستند
برافکن پرده تا معلوم گردد
که یاران دیگری را می پرستند
عجب داریم ما از اهل عصیان
که دامان تری را می پرستند
به هر عزت که عشاق مجازی
ز ما خود خوشتری را می پرستند
ز اهل درد شو عرفی که این جمع
گرامی گوهری را می پرستند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۷۳
درد کیشان همه ناموس کش کیش همند
غمگسار هم و ناسور کن نیش همند
صبح تا شام گدای هم و شب تا به سحر
شکر دریوزه گذار دل ریش همند
زان به صورت بشتابند و به آمیزش هم
که به خلوتگه معنی همه در پیش همند
دست از ین جمع پریشان بنمای، کایشان
همه بیگانه ی خویشند و بی خویش همند
کفر و دین را ببر از یاد که این فتنه گران
در بد آموزی ما مصلحت اندیش همند
عرفی این نکته ی مجموعه ی احباب نویس
که محبان وفا تازه کن ریش همند
غمگسار هم و ناسور کن نیش همند
صبح تا شام گدای هم و شب تا به سحر
شکر دریوزه گذار دل ریش همند
زان به صورت بشتابند و به آمیزش هم
که به خلوتگه معنی همه در پیش همند
دست از ین جمع پریشان بنمای، کایشان
همه بیگانه ی خویشند و بی خویش همند
کفر و دین را ببر از یاد که این فتنه گران
در بد آموزی ما مصلحت اندیش همند
عرفی این نکته ی مجموعه ی احباب نویس
که محبان وفا تازه کن ریش همند