عبارات مورد جستجو در ۱۰۹۸ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۸
مسجد در آی و تکیه به غیر از خدا مکن
بر روی خلق چشم چو محراب وا مکن
از کوی اهل جود گذر گرم چون سموم
خود را چو سایه در ته دیوار جا مکن
امروز از شکایت ایام لب بوبند
دل را چراغ گوشه ماتم سرا مکن
پهلو بر آستانه نودولتان منه
از ناخن پلنگ به خود متکا مکن
دست هوس ز نعمت الوان کشیده دار
بر خوان خلق پیرویی اشتها مکن
همچون نگین مناز به اقبال دیگری
پرواز از غرور به بال هما مکن
بر باد حادثات روی زود همچو موج
همچون حباب خانه ز دریا جدا مکن
کو مرهمی که داغ شود کامیاب ازو
دردی اگر رسد به تو او را دوا مکن
سیلی خوری به روی خود از صرصر خزان
در باغ دهر سینه چو گل بر هوا مکن
آب بقا ز ساغر فغفور چین مخواه
چشم طمع به کاسه دست گدا مکن
امداد خود ز گوشه نشینی طلب نمای
افتی اگر ز پای خیال عصا مکن
ای سیدا به اهل جهان راز دل مگوی
بیگانه را به هر سخنی آشنا مکن
بر روی خلق چشم چو محراب وا مکن
از کوی اهل جود گذر گرم چون سموم
خود را چو سایه در ته دیوار جا مکن
امروز از شکایت ایام لب بوبند
دل را چراغ گوشه ماتم سرا مکن
پهلو بر آستانه نودولتان منه
از ناخن پلنگ به خود متکا مکن
دست هوس ز نعمت الوان کشیده دار
بر خوان خلق پیرویی اشتها مکن
همچون نگین مناز به اقبال دیگری
پرواز از غرور به بال هما مکن
بر باد حادثات روی زود همچو موج
همچون حباب خانه ز دریا جدا مکن
کو مرهمی که داغ شود کامیاب ازو
دردی اگر رسد به تو او را دوا مکن
سیلی خوری به روی خود از صرصر خزان
در باغ دهر سینه چو گل بر هوا مکن
آب بقا ز ساغر فغفور چین مخواه
چشم طمع به کاسه دست گدا مکن
امداد خود ز گوشه نشینی طلب نمای
افتی اگر ز پای خیال عصا مکن
ای سیدا به اهل جهان راز دل مگوی
بیگانه را به هر سخنی آشنا مکن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
شد موسم خزان به گل و غنچه ناز کو
با جبهه شکسته بلبل نیاز کو
دست تهی ز خانه برآمد چو سبزه شیخ
آزاده را چو سرو زبان دراز کو
بلبل ز باغ رفت و زغن گشت جانشین
در گوش ساکنان چمن امتیاز کو
آهو به یک نظر دل مجنون کباب کرد
در چشم دلبران جانگداز کو
شبنم ز روی بستر گل گشت ناپدید
چشمی که خفته بود به بالین ناز کو
درهای خیرگاه بوبستند اهل جاه
ای چرخ سفله حاتم مسکین نواز کو
مرغان بیضه سر به ثریا کشیده اند
بر دست حادثات فلک شاهباز کو
زلفی که دل به سلسله او حقیر بود
می کرد پا به جانب مهمان دراز کو
ای دل بیا که مسجد و میخانه شد خراب
با میکشان نیاز و به زاهد نماز کو
ای سیدا مجوی دوا از طبیب شهر
ما را به جز خدای جهان چاره ساز کو
با جبهه شکسته بلبل نیاز کو
دست تهی ز خانه برآمد چو سبزه شیخ
آزاده را چو سرو زبان دراز کو
بلبل ز باغ رفت و زغن گشت جانشین
در گوش ساکنان چمن امتیاز کو
آهو به یک نظر دل مجنون کباب کرد
در چشم دلبران جانگداز کو
شبنم ز روی بستر گل گشت ناپدید
چشمی که خفته بود به بالین ناز کو
درهای خیرگاه بوبستند اهل جاه
ای چرخ سفله حاتم مسکین نواز کو
مرغان بیضه سر به ثریا کشیده اند
بر دست حادثات فلک شاهباز کو
زلفی که دل به سلسله او حقیر بود
می کرد پا به جانب مهمان دراز کو
ای دل بیا که مسجد و میخانه شد خراب
با میکشان نیاز و به زاهد نماز کو
ای سیدا مجوی دوا از طبیب شهر
ما را به جز خدای جهان چاره ساز کو
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۵۲
قامت خمگشته را مرگ خبر میکند
محمل گل را خزان زیر و زبر میکند
همچو جرس مرغ دل زمزمه سر میکند
قافلهسالار ما عزم سفر میکند
قافله شب گذشت صبح اثر میکند
دوش به گلشن مرا ذوق تماشا کشید
رفتم و کردم به شوق تکیه به نخل امید
شبنم بیدست و پا داد مرا این نوید
هرکه شبی راه رفت صبح به منزل رسید
هرکه شبی خواب کرد خاک به سر میکند
نیست تو را ذرهای شمع صفت تاب و تب
هست به پهلوی تو بستر عیش و طرب
در ته سر مانده یی بالش پر روز و شب
خفته چنین بیادب شرم نداری عجب
خالق پروردگار با تو نظر میکند
ای که تو در چشم خود گوهر ارزندهای
نی به کسی چاکری نی به خدا بندهای
کی تو در این روزگار باقی و پایندهای
وقت غنیمت شمار گر نفسی زندهای
عمر به مانند باد از تو گذر میکند
از دلت ای سیدا نقش جهان را تراش
ناخن الماس جو سینه خود را تراش
چند کنی از غرور تکیه به جوش معاش
خود چو بدین عقل و هوش کم ز فروغی مباش
ناله و فریاد بین وقت سحر میکند
محمل گل را خزان زیر و زبر میکند
همچو جرس مرغ دل زمزمه سر میکند
قافلهسالار ما عزم سفر میکند
قافله شب گذشت صبح اثر میکند
دوش به گلشن مرا ذوق تماشا کشید
رفتم و کردم به شوق تکیه به نخل امید
شبنم بیدست و پا داد مرا این نوید
هرکه شبی راه رفت صبح به منزل رسید
هرکه شبی خواب کرد خاک به سر میکند
نیست تو را ذرهای شمع صفت تاب و تب
هست به پهلوی تو بستر عیش و طرب
در ته سر مانده یی بالش پر روز و شب
خفته چنین بیادب شرم نداری عجب
خالق پروردگار با تو نظر میکند
ای که تو در چشم خود گوهر ارزندهای
نی به کسی چاکری نی به خدا بندهای
کی تو در این روزگار باقی و پایندهای
وقت غنیمت شمار گر نفسی زندهای
عمر به مانند باد از تو گذر میکند
از دلت ای سیدا نقش جهان را تراش
ناخن الماس جو سینه خود را تراش
چند کنی از غرور تکیه به جوش معاش
خود چو بدین عقل و هوش کم ز فروغی مباش
ناله و فریاد بین وقت سحر میکند
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۹۱ - آهنگر
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۲۲ - تضمین غزل شیخ سعدی رحمهالله علیه
نه تابع دیریم و نه قائل بکنشتیم
نه سالک راه حرم پاک سرشتیم
ما دوزخیان بین که طلبکار بهشتیم
خرما نتوان خورد از این خار که کشتیم
دیبا نتوان بافت از این پشم که رشتیم
افسوس که ما نامه عصیان ندریدیم
بر تن بجز از جامه حسرت نبریدیم
با گوش عمل حکم خدا را نشنیدیم
بر لوح معاصی خط عذری نکشیدیم
پهلوی کبائر حسناتی ننوشتیم
ما را بهوا نفس همی خیره نماید
هی کم کند از عمر و بعصیان بفزاید
ای بس در افسوس که بر ما بگشاید
ما کشته نفسیم و بس آوخ که برآید
از ما بقیامت که چرا نفس نکشتیم
این زال جهان خط امانی ننوشته است
شوهر نگرفته است که ناکام نکشته است
بس خیرهدل ما که از آن در نگذشته است
دنیا که در آن مرد خدا گل نسرشته است
نامرد که مائیم چرا دل بسرشتیم
خرم دل مرغان گلستان سعادت
کایشان چو مگس در طلب شهد عبادت
ما همچو جعل در پی سرگین شقاوت
ایشان چو ملخ در پس زانوی ریاضت
مامور میان بسته دوان بر در و دشتیم
هر روز بشد شام و صباح دگر آمد
ما را همه دم نقش دگر در نظر آمد
افسوس که در خواب گران عمر سرآمد
پیری و جوانی چو شب و روز برآمد
ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم
عبرت نگرفتیم ز همسایه که بگذشت
وز خواجه فلان با همه پیرایه که بگذشت
وز ساکن آن کاخ فلک پایه که بگذشت
افسون بر این عمر گرانمایه که بگذشت
ما از سر تقصیر و خطا در نگذشتیم
از جوع به زاری فقرا ما نعم اندوز
ایشان به فنا توام و ما سرخوش و فیروز
سوزیم دل اما به کسی ناشده دلسوز
ما را عجب ار پشت و پناهی بود آنروز
کامروز کسی را نه پناهیم و نه پشتیم
از بار گنه خم چو کمان آمده قامت
گشتیم دریغا هدف تیر ملامت
آه ار به شفاعت نکند خواجه اقامت
گر خواجه شفاعت نکند روز قیامت
شاید که ز مشاطه نرنجیم که زشتیم
امید صغیر است به اعمال بزرگان
کانجا که بود خرمن افعال بزرگان
چون مور برد ریزش غربال بزرگان
سعدی مگر از خرمن اقبال بزرگان
یک خوشه ببخشند که ما تخم نکشتیم
نه سالک راه حرم پاک سرشتیم
ما دوزخیان بین که طلبکار بهشتیم
خرما نتوان خورد از این خار که کشتیم
دیبا نتوان بافت از این پشم که رشتیم
افسوس که ما نامه عصیان ندریدیم
بر تن بجز از جامه حسرت نبریدیم
با گوش عمل حکم خدا را نشنیدیم
بر لوح معاصی خط عذری نکشیدیم
پهلوی کبائر حسناتی ننوشتیم
ما را بهوا نفس همی خیره نماید
هی کم کند از عمر و بعصیان بفزاید
ای بس در افسوس که بر ما بگشاید
ما کشته نفسیم و بس آوخ که برآید
از ما بقیامت که چرا نفس نکشتیم
این زال جهان خط امانی ننوشته است
شوهر نگرفته است که ناکام نکشته است
بس خیرهدل ما که از آن در نگذشته است
دنیا که در آن مرد خدا گل نسرشته است
نامرد که مائیم چرا دل بسرشتیم
خرم دل مرغان گلستان سعادت
کایشان چو مگس در طلب شهد عبادت
ما همچو جعل در پی سرگین شقاوت
ایشان چو ملخ در پس زانوی ریاضت
مامور میان بسته دوان بر در و دشتیم
هر روز بشد شام و صباح دگر آمد
ما را همه دم نقش دگر در نظر آمد
افسوس که در خواب گران عمر سرآمد
پیری و جوانی چو شب و روز برآمد
ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم
عبرت نگرفتیم ز همسایه که بگذشت
وز خواجه فلان با همه پیرایه که بگذشت
وز ساکن آن کاخ فلک پایه که بگذشت
افسون بر این عمر گرانمایه که بگذشت
ما از سر تقصیر و خطا در نگذشتیم
از جوع به زاری فقرا ما نعم اندوز
ایشان به فنا توام و ما سرخوش و فیروز
سوزیم دل اما به کسی ناشده دلسوز
ما را عجب ار پشت و پناهی بود آنروز
کامروز کسی را نه پناهیم و نه پشتیم
از بار گنه خم چو کمان آمده قامت
گشتیم دریغا هدف تیر ملامت
آه ار به شفاعت نکند خواجه اقامت
گر خواجه شفاعت نکند روز قیامت
شاید که ز مشاطه نرنجیم که زشتیم
امید صغیر است به اعمال بزرگان
کانجا که بود خرمن افعال بزرگان
چون مور برد ریزش غربال بزرگان
سعدی مگر از خرمن اقبال بزرگان
یک خوشه ببخشند که ما تخم نکشتیم
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۲۷ - تضمین غزل خواجه حافظ علیهالرحمه
سرشگ دیده دو صد درد را دوا بکند
دل شکسته تن از قیدها رها بکند
دمی حوائج صدساله را روا بکند
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
دعای نیمهشبی دفع صدبلا بکند
چو صعوه مست مباش و همی ترانه بکش
چو مور بهر خزان دانهٔی بخانه بکش
به شکر بار رضای خدا به شانه بکش
عتاب یار پری چهره عاشقانه بکش
که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند
کسان ز چهره دل گر نقاب برگیرند
ز چشم دل رمد انقلاب برگیرند
بود که بهردل از دیده خواب برگیرند
ز ملک تا ملکوتش حجاب برگیرند
هر آن که خدمت جام جهان نما بکند
نشان درد دو چیز است با یقین نزدیک
چو کهر با رخ زرد و چو موتن باریک
تو از طبیب مرنج و بخود نظر کن نیک
طبیب عشق مسیحا دمست و مشفق لیک
چو درد در تو نه بیند که را دوا بکند
ببین مقام توکل که چون خلیل فکار
گرفت در دل آتش سمند را نه قرار
شد از برای وی آتش بامر حق گلزار
تو با خدای خود انداز کار و دل خوشدار
که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند
مرا که نیست چو من در قفس گرفتاری
بود که مرغ حزینی بطرف گلزاری
رهاندم ز غم از سوز ناله زاری
ز بخت خفته ملولم بود که بیداری
بوقت فاتحه صبح یک دعا بکند
چه غم که از غم جانان صغیر جان بسپرد
که کس شهید وفا راز مردگان نشمرد
ولی فغان که میاز جام وصل یار نخورد
بسوخت حافظ و بوئی ز زلف یار نبرد
مگر دلالت این دولتش صبا بکند
دل شکسته تن از قیدها رها بکند
دمی حوائج صدساله را روا بکند
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
دعای نیمهشبی دفع صدبلا بکند
چو صعوه مست مباش و همی ترانه بکش
چو مور بهر خزان دانهٔی بخانه بکش
به شکر بار رضای خدا به شانه بکش
عتاب یار پری چهره عاشقانه بکش
که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند
کسان ز چهره دل گر نقاب برگیرند
ز چشم دل رمد انقلاب برگیرند
بود که بهردل از دیده خواب برگیرند
ز ملک تا ملکوتش حجاب برگیرند
هر آن که خدمت جام جهان نما بکند
نشان درد دو چیز است با یقین نزدیک
چو کهر با رخ زرد و چو موتن باریک
تو از طبیب مرنج و بخود نظر کن نیک
طبیب عشق مسیحا دمست و مشفق لیک
چو درد در تو نه بیند که را دوا بکند
ببین مقام توکل که چون خلیل فکار
گرفت در دل آتش سمند را نه قرار
شد از برای وی آتش بامر حق گلزار
تو با خدای خود انداز کار و دل خوشدار
که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند
مرا که نیست چو من در قفس گرفتاری
بود که مرغ حزینی بطرف گلزاری
رهاندم ز غم از سوز ناله زاری
ز بخت خفته ملولم بود که بیداری
بوقت فاتحه صبح یک دعا بکند
چه غم که از غم جانان صغیر جان بسپرد
که کس شهید وفا راز مردگان نشمرد
ولی فغان که میاز جام وصل یار نخورد
بسوخت حافظ و بوئی ز زلف یار نبرد
مگر دلالت این دولتش صبا بکند
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
گردون همیشه پست کند ارجمند را
اینست رسم و قاعده چرخ بلند را
باشد به گردن همه محکم کمند آز
مرد آن بود که میگسلد این کمند را
بس سرکش است جان برادر سمند نفس
هان تا عنان رها نکنی این سمند را
خوی طمع ز خویش نما دور ای عزیز
کاین خوی خوار کرده عزیزان چند را
ای خودپسند خود چه نمائی باین و آن
مشگل کسی پسند کند خودپسند را
تسلیم شو که صید چو خواهد جهد ز بند
صیاد سخت تر کند البته بند را
آن خواه بهر غیر که خواهی برای خویش
خود هم صغیر گوش کن این طرفه پند را
اینست رسم و قاعده چرخ بلند را
باشد به گردن همه محکم کمند آز
مرد آن بود که میگسلد این کمند را
بس سرکش است جان برادر سمند نفس
هان تا عنان رها نکنی این سمند را
خوی طمع ز خویش نما دور ای عزیز
کاین خوی خوار کرده عزیزان چند را
ای خودپسند خود چه نمائی باین و آن
مشگل کسی پسند کند خودپسند را
تسلیم شو که صید چو خواهد جهد ز بند
صیاد سخت تر کند البته بند را
آن خواه بهر غیر که خواهی برای خویش
خود هم صغیر گوش کن این طرفه پند را
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
بندهٔ پادشهی باش که درویش بود
پا بدنیا زده و عاقبت اندیش بود
نیست هرگز خبری پیش ز خود باخبران
کانکه دارد خبری بی خبر از خویش بود
گر خدا میطلبی از دل درویش طلب
بخدا عرش الهی دل درویش بود
پس از این راست رو و پیش رو قافله باش
راست رو در همه جا از همه کس پیش بود
پیش بدگو منشین تا نشوی رنجه از او
روش و عادت کژدم زدن نیش بود
چه ستمها که ز بوجهل رسید احمد(ص) را
خویش را دشمن نزدیک همان خویش بود
اهل هر کیش که هستی ز من این نکته شنو
کان پسندیدهٔ هر ملت و هر کیش بود
مکن آزار دل خلق که سنجیده صغیر
این گناهی است که از هر گنهی بیش بود
پا بدنیا زده و عاقبت اندیش بود
نیست هرگز خبری پیش ز خود باخبران
کانکه دارد خبری بی خبر از خویش بود
گر خدا میطلبی از دل درویش طلب
بخدا عرش الهی دل درویش بود
پس از این راست رو و پیش رو قافله باش
راست رو در همه جا از همه کس پیش بود
پیش بدگو منشین تا نشوی رنجه از او
روش و عادت کژدم زدن نیش بود
چه ستمها که ز بوجهل رسید احمد(ص) را
خویش را دشمن نزدیک همان خویش بود
اهل هر کیش که هستی ز من این نکته شنو
کان پسندیدهٔ هر ملت و هر کیش بود
مکن آزار دل خلق که سنجیده صغیر
این گناهی است که از هر گنهی بیش بود
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
دوشین بگوش دلم آمد ز مرغ سحر
کای خفته خیز ز جا بر بند بار سفر
رفتند همسفران زیشان تو مانده قفا
غافل ز دوری ره خفته به راهگذر
ای کرده دین خدا در کار دنیی دون
عاقل نکرده چنین دیوانهٔی تو مگر
گه گه ز کاخ و سرا بگذر به مقبره ها
رو جای خویش ببین ماوای خود بنگر
بس خسروان که چو زد کوس رحیل فلک
نه زورشان باجل ره برگرفت و نه زر
بس مهوشان که نهان گشتند زیر زمین
با قد غیرت سرو با روی رشگ قمر
ای مست آز ترا باشد اجل بکمین
داری چها که بدل داری چها که بسر
فضل و هنر اگرت باید ز من بشنو
آور بدست دلی این است فضل و هنر
ماند بدون سخن مال جهان بجهان
از آن بکن عملی همراه خویش ببر
شیطان چه کرده ببین با بوالبشر پدرت
هان ای پسر از او بنما همیشه حذر
پند صغیر شنو آزار خلق مکن
کان هست نزد خدا از هر گناه بتر
کای خفته خیز ز جا بر بند بار سفر
رفتند همسفران زیشان تو مانده قفا
غافل ز دوری ره خفته به راهگذر
ای کرده دین خدا در کار دنیی دون
عاقل نکرده چنین دیوانهٔی تو مگر
گه گه ز کاخ و سرا بگذر به مقبره ها
رو جای خویش ببین ماوای خود بنگر
بس خسروان که چو زد کوس رحیل فلک
نه زورشان باجل ره برگرفت و نه زر
بس مهوشان که نهان گشتند زیر زمین
با قد غیرت سرو با روی رشگ قمر
ای مست آز ترا باشد اجل بکمین
داری چها که بدل داری چها که بسر
فضل و هنر اگرت باید ز من بشنو
آور بدست دلی این است فضل و هنر
ماند بدون سخن مال جهان بجهان
از آن بکن عملی همراه خویش ببر
شیطان چه کرده ببین با بوالبشر پدرت
هان ای پسر از او بنما همیشه حذر
پند صغیر شنو آزار خلق مکن
کان هست نزد خدا از هر گناه بتر
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
نه ملک دان سبب افتخار خویش و نه مال
که این بود ز فنا ناگزیر و آن ز زوال
بدولتی که ندارد فنا اگر داری
بناز بر همه و آن هست علم و عقل و کمال
بطبع اهل دل ار بایدت شدن مطبوع
بدان که دیده دل بنگرد بحسن خصال
برآر از دل خود ریشهٔ عداوت را
که این شجر ثمرش نیست غیر رنج و ملال
در وفا و محبت بکوب تا که شود
گشوده بر رخت از هر طرف در اقبال
جهان و هر چه در آن هست زیر پر گیرد
اگر همای محبت ز هم گشاید بال
صغیر به ز محبت گهر نمی یابی
ببحر فکر کنی غور اگر هزاران سال
که این بود ز فنا ناگزیر و آن ز زوال
بدولتی که ندارد فنا اگر داری
بناز بر همه و آن هست علم و عقل و کمال
بطبع اهل دل ار بایدت شدن مطبوع
بدان که دیده دل بنگرد بحسن خصال
برآر از دل خود ریشهٔ عداوت را
که این شجر ثمرش نیست غیر رنج و ملال
در وفا و محبت بکوب تا که شود
گشوده بر رخت از هر طرف در اقبال
جهان و هر چه در آن هست زیر پر گیرد
اگر همای محبت ز هم گشاید بال
صغیر به ز محبت گهر نمی یابی
ببحر فکر کنی غور اگر هزاران سال
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۷ - اشتر و گله
اشتری از سردی دی گشتزار
رفت سوی آغلی از کشتزار
آن گلهدان را بد از عجز خفت
وز پس در با گلهٔ خام گفت
کی منتان بنده بر این خسته جان
در بگشائید که تا یک زمان
گوش و سر اندر گلهدان آورم
وارهد از صدمهٔ سرما سرم
آن گله این کار شمردند سهل
بیم نکردند از آن غیر اهل
در بگشودند پس آن حیلهگر
در گلهدان بود درون گوش و سر
گفت سر خویش کنم گرم لیک
کرد سر آن گله را گرم نیک
آن گله غافل که شتر بیگزاف
در گله دان رفت درون تا به ناف
لرزه در افتاد به جان گله
بسته شد از بیم زبان گله
یافت شتر کان گلهٔ سست پی
سخت شدستند هراسان ز وی
زان کله دان از ره خشم و نبرد
عزم برون کردن آن گله کرد
برد درون پای چپ و پای راست
بانگ ز دل برزد و از جای خاست
زد لگد از اینطرف و آن طرف
کرد بز و میش فراوان تلف
آن گله در ناله و زاری شدند
از گلهدان جمله فراری شدند
رفت به صحرا بز و میش و دُبُر
وان گله دان ماند به کام شتر
یافت شتر بر گله دان دست مفت
وان گله را بر سر آذوقه خفت
آن گله مائیم و شتر اجنبی
وان گلهدان کشور ما ای صبی
صنعت ما آمده آذوقهها
کان شده اکنون ز کف ما رها
ما متفرق به بیابان فقر
خرد و کلان مرحله پویان فقر
او شده از ثروت ما معتبر
میخورد آذوقه ی ما سر به سر
هست امید اینکه شبان عطوف
شاه زبردست به ملت رؤف
قطع ز وی حاجت ملت کند
چارهٔ این فقر و مذلت کند
این مرض فقر ندارد علاج
جز که شود قطع ز غیر احتیاج
نظم صغیر است ثمین تر ز دُر
گرچه بیان گله است و شتر
رفت سوی آغلی از کشتزار
آن گلهدان را بد از عجز خفت
وز پس در با گلهٔ خام گفت
کی منتان بنده بر این خسته جان
در بگشائید که تا یک زمان
گوش و سر اندر گلهدان آورم
وارهد از صدمهٔ سرما سرم
آن گله این کار شمردند سهل
بیم نکردند از آن غیر اهل
در بگشودند پس آن حیلهگر
در گلهدان بود درون گوش و سر
گفت سر خویش کنم گرم لیک
کرد سر آن گله را گرم نیک
آن گله غافل که شتر بیگزاف
در گله دان رفت درون تا به ناف
لرزه در افتاد به جان گله
بسته شد از بیم زبان گله
یافت شتر کان گلهٔ سست پی
سخت شدستند هراسان ز وی
زان کله دان از ره خشم و نبرد
عزم برون کردن آن گله کرد
برد درون پای چپ و پای راست
بانگ ز دل برزد و از جای خاست
زد لگد از اینطرف و آن طرف
کرد بز و میش فراوان تلف
آن گله در ناله و زاری شدند
از گلهدان جمله فراری شدند
رفت به صحرا بز و میش و دُبُر
وان گله دان ماند به کام شتر
یافت شتر بر گله دان دست مفت
وان گله را بر سر آذوقه خفت
آن گله مائیم و شتر اجنبی
وان گلهدان کشور ما ای صبی
صنعت ما آمده آذوقهها
کان شده اکنون ز کف ما رها
ما متفرق به بیابان فقر
خرد و کلان مرحله پویان فقر
او شده از ثروت ما معتبر
میخورد آذوقه ی ما سر به سر
هست امید اینکه شبان عطوف
شاه زبردست به ملت رؤف
قطع ز وی حاجت ملت کند
چارهٔ این فقر و مذلت کند
این مرض فقر ندارد علاج
جز که شود قطع ز غیر احتیاج
نظم صغیر است ثمین تر ز دُر
گرچه بیان گله است و شتر
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۰ - سخت و سست
سخت گرانی به درختی نشست
سست بدآن شاخ و بهم درشکست
چونکه بدان شاخ شکست اوفتاد
مرد از آن اوج به پشت اوفتاد
خورد شد اندر تن وی استخوان
بانگ بر آورد و خروش و فغان
مرد حکیمی به وی آندم گذشت
واقعه پرسید و خبر دار گشت
گفت چه نالی که همینت سزاست
همچو توئی در خور این ابتلاست
می نتوان داشتن آخر نگاه
پارهٔ کوهی بسر پر کاه
فهم نکردی شکند شاخ سست
نیست بر این شاخ نشستن درست
آن بشکستی تو ز بار گران
هم ز تو بشکست قضا استخوان
راستی از گفتهٔ مرد حکیم
پند توان یافت چو در یتیم
ای که به دوش ضعفا در جهان
مینهی از خویش تو بار گران
گفتمت آمادهٔ آفات باش
منتظر حکم مکافات باش
گر نه ترحم تو به ایشان کنی
در حق خود بایدت احسان کنی
بار کشت جان بره ار بسپرد
بار تو را گو که بمنزل برد
حال که بار تو کشد او به دوش
این همه آخر به گرانی مکوش
بیهدهگوئی نبود این مقال
یاوهسرائی نبود این مثال
قصد صغیر ار ز تو پرسید کس
گو غرضش خدمت نوع است و بس
سست بدآن شاخ و بهم درشکست
چونکه بدان شاخ شکست اوفتاد
مرد از آن اوج به پشت اوفتاد
خورد شد اندر تن وی استخوان
بانگ بر آورد و خروش و فغان
مرد حکیمی به وی آندم گذشت
واقعه پرسید و خبر دار گشت
گفت چه نالی که همینت سزاست
همچو توئی در خور این ابتلاست
می نتوان داشتن آخر نگاه
پارهٔ کوهی بسر پر کاه
فهم نکردی شکند شاخ سست
نیست بر این شاخ نشستن درست
آن بشکستی تو ز بار گران
هم ز تو بشکست قضا استخوان
راستی از گفتهٔ مرد حکیم
پند توان یافت چو در یتیم
ای که به دوش ضعفا در جهان
مینهی از خویش تو بار گران
گفتمت آمادهٔ آفات باش
منتظر حکم مکافات باش
گر نه ترحم تو به ایشان کنی
در حق خود بایدت احسان کنی
بار کشت جان بره ار بسپرد
بار تو را گو که بمنزل برد
حال که بار تو کشد او به دوش
این همه آخر به گرانی مکوش
بیهدهگوئی نبود این مقال
یاوهسرائی نبود این مثال
قصد صغیر ار ز تو پرسید کس
گو غرضش خدمت نوع است و بس
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۵۳ - نصیحت
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۶۰ - حکایت
صغیر اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۳۵ - قطعه
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
ای که داری هوس عشق، کم عشرت گیر
یا میا بر سر این کار و زمن عبرت گیر
ای غم یار، تو در آتش ما میسوزی
که ترا گفت که با سو ختگان الفت گیر؟
حرمت خویش نگهدار دلا در بزمش
پیشتر زانکه برانند ترا، رخصت گیر
چون گریزم ز تو در عزت و در خواری نیست
خوار بگذار مرا، وز دگران عزت گیر
از تو باید که دل غیر تسلی باشد
گو به صد خرمن جان، صاعقه غیرت گیر
گرچه نسبت به من این حرف ندارد، زنهار
ترک همصحبتی مردم بینسبت گیر
زود تسلیم مکن جان به خدنگش میلی
دست و پایی زن و از عمر دمی لذّت گیر
یا میا بر سر این کار و زمن عبرت گیر
ای غم یار، تو در آتش ما میسوزی
که ترا گفت که با سو ختگان الفت گیر؟
حرمت خویش نگهدار دلا در بزمش
پیشتر زانکه برانند ترا، رخصت گیر
چون گریزم ز تو در عزت و در خواری نیست
خوار بگذار مرا، وز دگران عزت گیر
از تو باید که دل غیر تسلی باشد
گو به صد خرمن جان، صاعقه غیرت گیر
گرچه نسبت به من این حرف ندارد، زنهار
ترک همصحبتی مردم بینسبت گیر
زود تسلیم مکن جان به خدنگش میلی
دست و پایی زن و از عمر دمی لذّت گیر
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۶۰۴
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۶۵۵