عبارات مورد جستجو در ۱۹۶۶ گوهر پیدا شد:
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۷۲
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۷۸
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷
می چون سبو کشید، لب می پرست ما
در کارگاه سعی، نجنبید دست ما
ما کرده ایم دانه ی دل در زمین عشق
از آسیای چرخ نیاید شکست ما
امروز، زاهد از لب ما بوی می شنید
ای بی خبر ز بزم شراب الست ما
پا در زمین نشئه ی عشرت فشرده ایم
باشد چو تاک، میکده ها زیر دست ما
خمخانه ها تهی شد و ما تشنه لب حزین
می، شد کبابِ حوصله ی دیر مست ما
در کارگاه سعی، نجنبید دست ما
ما کرده ایم دانه ی دل در زمین عشق
از آسیای چرخ نیاید شکست ما
امروز، زاهد از لب ما بوی می شنید
ای بی خبر ز بزم شراب الست ما
پا در زمین نشئه ی عشرت فشرده ایم
باشد چو تاک، میکده ها زیر دست ما
خمخانه ها تهی شد و ما تشنه لب حزین
می، شد کبابِ حوصله ی دیر مست ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
لازم بود مکان طربناک، شیشه را
کردم نهفته، در بغل تاک، شیشه را
حکم خرد به میکده جاری نمی شود
اینجا ز محتسب نبود باک، شیشه را
از غم چو ناتوانی این خسته حال دید
برداشت پیر میکده چالاک، شیشه را
دردت اگر شکافت دلم را شگفت نیست
از زور باده، سینه شود چاک شیشه را
چشمت دلم به گوشهُ ابرو نهاده است
غافل منه به طاق خطرناک شیشه را
دامن ز بزم باده کشیدی و موج می
در جیب پیرهن شده خاشاک شیشه را
فرقی میانه ی دل و یادت پدید نیست
از می نکرد مستیم ادراک، شیشه را
بهر شراب، بدرقه دل برده ای ز من
زلف تو بسته است به فتراک، شیشه را
هشیار دیده است چو ما را، ستیزه خوست
باید کنون نمود به افلاک شیشه را
می بایدم چو منزل بی آب را برید
همراه می برم، به دل خاک شیشه را
ساقی، چنین به صرفه چرا باده می دهی؟
سازی مباد، شهره به امساک شیشه را
دیدم به بزم باده، سرافکنده زاهدی
محراب دیده، ساخته ناپاک شیشه را
دزدی ست دست بسته، مبادا نهان کند
در آستین خرقهُ ناپاک شیشه را
از بزم، تا نهفته رخ، آن دلربا، حزین
افتاده است دیده به کاواک شیشه را
کردم نهفته، در بغل تاک، شیشه را
حکم خرد به میکده جاری نمی شود
اینجا ز محتسب نبود باک، شیشه را
از غم چو ناتوانی این خسته حال دید
برداشت پیر میکده چالاک، شیشه را
دردت اگر شکافت دلم را شگفت نیست
از زور باده، سینه شود چاک شیشه را
چشمت دلم به گوشهُ ابرو نهاده است
غافل منه به طاق خطرناک شیشه را
دامن ز بزم باده کشیدی و موج می
در جیب پیرهن شده خاشاک شیشه را
فرقی میانه ی دل و یادت پدید نیست
از می نکرد مستیم ادراک، شیشه را
بهر شراب، بدرقه دل برده ای ز من
زلف تو بسته است به فتراک، شیشه را
هشیار دیده است چو ما را، ستیزه خوست
باید کنون نمود به افلاک شیشه را
می بایدم چو منزل بی آب را برید
همراه می برم، به دل خاک شیشه را
ساقی، چنین به صرفه چرا باده می دهی؟
سازی مباد، شهره به امساک شیشه را
دیدم به بزم باده، سرافکنده زاهدی
محراب دیده، ساخته ناپاک شیشه را
دزدی ست دست بسته، مبادا نهان کند
در آستین خرقهُ ناپاک شیشه را
از بزم، تا نهفته رخ، آن دلربا، حزین
افتاده است دیده به کاواک شیشه را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
سنگ و سفال میکده گوهر کند شراب
رنگ شکسته را گل احمر کند شراب
جانم ز جام ساقی گلچهره مست بود
زان پیشتر که لاله به ساغر کند شراب
صوفی پیاله گیر که دل از جهان گرفت
تا آشنا به عالم دیگر کند شراب
آبی به تخم سوخته داغ می دهد
صحرای سینه، دامن محشر کند شراب
دارد حزین مست ندانم چها به سر
کامشب به کاسهٔ سر قیصر کند شراب؟
رنگ شکسته را گل احمر کند شراب
جانم ز جام ساقی گلچهره مست بود
زان پیشتر که لاله به ساغر کند شراب
صوفی پیاله گیر که دل از جهان گرفت
تا آشنا به عالم دیگر کند شراب
آبی به تخم سوخته داغ می دهد
صحرای سینه، دامن محشر کند شراب
دارد حزین مست ندانم چها به سر
کامشب به کاسهٔ سر قیصر کند شراب؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
سحر ز هاتف میخانه ام سروش آمد
که بایدت به در پیر می فروش آمد
به جان چو خدمت میخانه راکمر بستم
سرم ز مستی آسودگی به هوش آمد
چو ره به گشت گلستان وحدتم دادند
نوای بلبل و زاغم، یکی به گوش آمد
به پای مغبچه گر جان دهم غریب مدان
که خون مشرب یک رنگیم به جوش آمد
برآور از قفس ای بلبل خزان زده سر
که فصل گل شد و ایام عیش و نوش آمد
دگر خموش نشستن به خانه، بی دردیست
که قمری از سر هر شاخ در خروش آمد
سرم به قیصر و خاقان فرو نمی آید
از آن زمان که سبوی میم به دوش آمد
کسی زبان نتواند به راز غیب گشود
جرس به قافلهٔ اهل دل خموش آمد
به دست پیر خرابات توبه کرده حزین
که مست از در میخانه خرقه پوش آمد
که بایدت به در پیر می فروش آمد
به جان چو خدمت میخانه راکمر بستم
سرم ز مستی آسودگی به هوش آمد
چو ره به گشت گلستان وحدتم دادند
نوای بلبل و زاغم، یکی به گوش آمد
به پای مغبچه گر جان دهم غریب مدان
که خون مشرب یک رنگیم به جوش آمد
برآور از قفس ای بلبل خزان زده سر
که فصل گل شد و ایام عیش و نوش آمد
دگر خموش نشستن به خانه، بی دردیست
که قمری از سر هر شاخ در خروش آمد
سرم به قیصر و خاقان فرو نمی آید
از آن زمان که سبوی میم به دوش آمد
کسی زبان نتواند به راز غیب گشود
جرس به قافلهٔ اهل دل خموش آمد
به دست پیر خرابات توبه کرده حزین
که مست از در میخانه خرقه پوش آمد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
حریف عیش جهان بی دماغ می ماند
پیاله می رود از دست و داغ می ماند
چنین که عشق زند ره، فقیه و زاهد را
کدام مرد، به کنج فراغ می ماند
ز خوی آتش عشق غیور، بوالعجب است
که آشیانهٔ بلبل به باغ، می ماند
چنان ز زلف تو آشفته است خاطر من
که بوی نافه به موی دماغ می ماند
به سفله، عالم افسرده، باد ارزانی
خزان چو گشت، گلستان به زاغ می ماند
چو آمدی ز رخت باغ سرخ رو گردید
ز رفتنت به کف لاله، داغ می ماند
من از حریص شرابی، کفم تهی ست حزین
خوش آنکه درد مِی اش در ایاغ می ماند
پیاله می رود از دست و داغ می ماند
چنین که عشق زند ره، فقیه و زاهد را
کدام مرد، به کنج فراغ می ماند
ز خوی آتش عشق غیور، بوالعجب است
که آشیانهٔ بلبل به باغ، می ماند
چنان ز زلف تو آشفته است خاطر من
که بوی نافه به موی دماغ می ماند
به سفله، عالم افسرده، باد ارزانی
خزان چو گشت، گلستان به زاغ می ماند
چو آمدی ز رخت باغ سرخ رو گردید
ز رفتنت به کف لاله، داغ می ماند
من از حریص شرابی، کفم تهی ست حزین
خوش آنکه درد مِی اش در ایاغ می ماند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۲
ای ساقی صبوح نجات از خمار بخش
جامی به طاق ابروی صبح بهار بخش
تا کی به قید عالم صورت به سر بریم؟
آیینه را خلاصی ازین زنگبار بخش
آرام سوز، حوصله ای کن نصیب ما
یا بحر بیقراری ما را قرار بخش
تا هست می به شیشه، غم از عمر رفته نیست
این آب رفته باز، به این جویبار بخش
تا هست می به شیشه ، غم از عمر رفته نیست
میخانه را بیا به من میگسار بخش
مپسند خالی از می گلرنگ ساغرم
ته جرعه ای چو لاله به این داغدار بخش
باشد می دو آتشه را نشئه بیشتر
ته جرعه ای ز خود به حزین فگار بخش
جامی به طاق ابروی صبح بهار بخش
تا کی به قید عالم صورت به سر بریم؟
آیینه را خلاصی ازین زنگبار بخش
آرام سوز، حوصله ای کن نصیب ما
یا بحر بیقراری ما را قرار بخش
تا هست می به شیشه، غم از عمر رفته نیست
این آب رفته باز، به این جویبار بخش
تا هست می به شیشه ، غم از عمر رفته نیست
میخانه را بیا به من میگسار بخش
مپسند خالی از می گلرنگ ساغرم
ته جرعه ای چو لاله به این داغدار بخش
باشد می دو آتشه را نشئه بیشتر
ته جرعه ای ز خود به حزین فگار بخش
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۶
خراباتی نژادم دلق شیادانهای دارم
صراحی در بغل، در آستین پیمانه ای دارم
به ناقص فطرتان بخشیده ام دنیا و عقبا را
گدای کوی عشقم همت مردانه ای دارم
ز جانان می گریزم، شور استغنا تماشا کن
به هجران می ستیزم خوی بی باکانه ای دارم
بود پیر خرابات از کرم دست مرا گیرد
اگر هشیارم اما لغزش مستانه ای دارم
درین دیماه بی برگی شوم همخانه با بلبل
که من هم انتظار بی وفا جانانه ای دارم
زیاد نشئه حسن دلارام خون آغوشی
چو چشم خوش نگاهان در بغل پیمانه ای دارم
حزین از سرگذشت دلکش خود پای کوبانم
زبان و گوش محو لذت افسانه ای دارم
صراحی در بغل، در آستین پیمانه ای دارم
به ناقص فطرتان بخشیده ام دنیا و عقبا را
گدای کوی عشقم همت مردانه ای دارم
ز جانان می گریزم، شور استغنا تماشا کن
به هجران می ستیزم خوی بی باکانه ای دارم
بود پیر خرابات از کرم دست مرا گیرد
اگر هشیارم اما لغزش مستانه ای دارم
درین دیماه بی برگی شوم همخانه با بلبل
که من هم انتظار بی وفا جانانه ای دارم
زیاد نشئه حسن دلارام خون آغوشی
چو چشم خوش نگاهان در بغل پیمانه ای دارم
حزین از سرگذشت دلکش خود پای کوبانم
زبان و گوش محو لذت افسانه ای دارم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۷
کام اگر حاصل از آن لعل می آشام کنیم
خاک درکاسه ی بی مهری ایام کنیم
ای خوش آن توبه که از پنبه ی مینای شراب
تار و پود کفن و جامه ی احرام کنیم
یار بی رحم و فغان بی اثر، اقبال زبون
به چه تدبیر تسلّی، دل ناکام کنیم؟
از شراب نگهت قسمت پیمانهٔ ما
آنقدر نیست که خون در دل ایام کنیم
عمررفت وسفر عشق به آخرنرسید
گریه آغاز، به ناکامی انجام کنیم
بس که سودیم در آزادی از افسوس به هم
نیست بالی که نثار قدم دام کنیم
پیش ما دلشدگان دولت جاوید حزین
صبح عمری ست که در عشق بتی شام کنیم
خاک درکاسه ی بی مهری ایام کنیم
ای خوش آن توبه که از پنبه ی مینای شراب
تار و پود کفن و جامه ی احرام کنیم
یار بی رحم و فغان بی اثر، اقبال زبون
به چه تدبیر تسلّی، دل ناکام کنیم؟
از شراب نگهت قسمت پیمانهٔ ما
آنقدر نیست که خون در دل ایام کنیم
عمررفت وسفر عشق به آخرنرسید
گریه آغاز، به ناکامی انجام کنیم
بس که سودیم در آزادی از افسوس به هم
نیست بالی که نثار قدم دام کنیم
پیش ما دلشدگان دولت جاوید حزین
صبح عمری ست که در عشق بتی شام کنیم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۶
من نه حریف وعده ام طاقت انتظار کو؟
تا به اجل سپارمش جان امیدوار کو؟
می رسی ای صبا اگر از سرکوی یار من
بویی از آن چمن چه شد، برگی از آن بهار کو؟
در صف منکران کنم دعوی عشق و زنده ام
تلخی حرف حق چه شد، آن همه گیر و دار کو؟
شکر که در حساب هم، فارغم از تلافیت
دعوی دل به یک طرف، داغ مرا شمار کو؟
ساقی سرگران من، کشت مرا تغافلت
تلخی عیش تا به کی، بادهٔ خوشگوار کو؟
خوش در توبه می زند ناصح بی خبر ولی
اشک ندامت ازکجا، تهمت اختیارکو؟
چارهٔ رنگ زرد من، باده نمی کند حزین
نیست دلی که خون کنم، دیدهٔ اشکبار کو؟
تا به اجل سپارمش جان امیدوار کو؟
می رسی ای صبا اگر از سرکوی یار من
بویی از آن چمن چه شد، برگی از آن بهار کو؟
در صف منکران کنم دعوی عشق و زنده ام
تلخی حرف حق چه شد، آن همه گیر و دار کو؟
شکر که در حساب هم، فارغم از تلافیت
دعوی دل به یک طرف، داغ مرا شمار کو؟
ساقی سرگران من، کشت مرا تغافلت
تلخی عیش تا به کی، بادهٔ خوشگوار کو؟
خوش در توبه می زند ناصح بی خبر ولی
اشک ندامت ازکجا، تهمت اختیارکو؟
چارهٔ رنگ زرد من، باده نمی کند حزین
نیست دلی که خون کنم، دیدهٔ اشکبار کو؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۵
خاصان تمام مستند، ساقی صلای عامی
ته جرعه ای کرم کن، مِن راوقِ الکرامی
خامیم و اوفتاده، می ده که باده بخشد
اجساد را قیامی، ارواح را، قوامی
آواره ام به فرقت، از منزل سلامت
یا جار دار سلمی، بلغ لها سلامی
مطربِ بهل طریقت، سرکن رهِ حقیقت
سنجی اگر مقامی، داری اگر پیامی
خواهی حَرَج نباشد، سرکن حدیث دربا
اهلا لما روبنا، عن سیدالانامی
دل در شکسته حالی، صد ناله در گره داشت
انی رجوت دهراً، اشکو عن السقامی
یار آمدم به بالین، شد رنجها فراموش
عاد الکرام شکراً، فی اوفر السهامی
یا جارتی بوجد، قولی حدیث نجد
ذا اجمل الهدایا، ها اکمل الکلامی
گوش حزین خاموش، مطرب به نالهٔ توست
سرکن رهی خدا را، ساقی بیار جامی
ته جرعه ای کرم کن، مِن راوقِ الکرامی
خامیم و اوفتاده، می ده که باده بخشد
اجساد را قیامی، ارواح را، قوامی
آواره ام به فرقت، از منزل سلامت
یا جار دار سلمی، بلغ لها سلامی
مطربِ بهل طریقت، سرکن رهِ حقیقت
سنجی اگر مقامی، داری اگر پیامی
خواهی حَرَج نباشد، سرکن حدیث دربا
اهلا لما روبنا، عن سیدالانامی
دل در شکسته حالی، صد ناله در گره داشت
انی رجوت دهراً، اشکو عن السقامی
یار آمدم به بالین، شد رنجها فراموش
عاد الکرام شکراً، فی اوفر السهامی
یا جارتی بوجد، قولی حدیث نجد
ذا اجمل الهدایا، ها اکمل الکلامی
گوش حزین خاموش، مطرب به نالهٔ توست
سرکن رهی خدا را، ساقی بیار جامی
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۵۳
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۷۴
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۰
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۲
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۸
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۹
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۳
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳۹