عبارات مورد جستجو در ۱۷۸۴ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۱
ای آنکه ز هجر تو ندیدیم رهایی
باز آی، که دل خسته شد از بار جدایی
هر چند مرا هیچ نخوانی که: بیایم
این نامه نبشتم که: بخوانی و بیایی
ما را همه کاری به فراق تو فرو بست
باشد که ز ناگه در وصلی بگشایی
گفتی که: ز تقصیر تو بود این همه دوری
تقصیر چه باشد؟ چو ندانم که: کجایی؟
از بار غم خویش نبایست شکستن
ما را که شب و روز تو بایستی وبایی
ای رفته و بر سینهٔ ما داغ نهاده
سوگند به جان تو که: اندر دل مایی
هر چند پسند همه خلقی ز لطافت
اینت نپسندیم که در عهد نیایی
بنمای بنا معقتدانم رخ رنگین
تا بیش نپرسند که: دیوانه چرایی؟
ز آیینه عجب دارم آرام نمودن
وقتی که تو آن روی به آیینه نمایی
اندر دل یکتا شدهٔ اوحدی امروز
سوزیست که آتش برساند به دوتایی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۴
دلم زخم بلا دارد ز چشم تیر بالایی
که دارد چون کمر بستی و همچون زلف لالایی
بدان کان پای من باشد به دام زلف او، گر تو
ز دستی بشنوی روزی که: زنجیریست بر پایی
به اشک چشم بر گریند مردم در بلا، لیکن
نه هراشکی چو جیحونی، نه هر چشمی چو دریایی
نخواهم یافتن یکشب مجال خلوتی با او
که هرگز کوی دلبندان نشد خالی ز سودایی
هلاک من نخواهد بود جز در عشق و می‌دانم
کزین معنی خبر کرده مرا یک روز دانایی
ز هر سویم غمی سر کرد و تشویشی و اندوهی
کجایی آخر ای شادی؟ تو هم بر کن سر از جایی
ز من هر لحظه میپرسی که کارت: چیست؟ این معنی
کسی را پرس کو دارد به کار خویش پروایی
مرا از عشوه هر روزی به فردا می‌دهی وعده
مگر کامروز مردم را نخواهد بود فردایی؟
ز آه اوحدی او را چو آگاهی دهم گوید:
چه گویی پیش من چندین حدیث باد پیمایی؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۶
گر چه در کوی وفا جا نگرفتی و سرایی
ما نبردیم ز کوی طلبت رخت به جایی
بس خطا بود نگه باز نکردن که گذشتی
مکن اینها، که نکردیم نگاهت به خطایی
بر تن این سر شب و روز از هوس پای تو دارم
ورنه من کیستم آخر؟ که سرم باشد و پایی
گر قبا شد ز غمت پیرهنی حیف نباشد؟
کم از آن کز کف عشق تو بپوشیم قبایی
قیمت قامت و بالای ترا کس بنداند
تا نیفتند چو من شیفته در دام بلایی
درد عشق تو به نزدیک طبیبان ولایت
بس بگفتیم و ندانست کسش هیچ دوایی
هم نشینان تو بر سفرهٔ خاصند، چه معنی؟
که به درویش سر کوچه نگفتند صلایی
بوسه‌ای ده به من خسته، که بسیار نباشد
به فقیران بدهد محتشم شهر عطایی
اوحدی را مکن از خیل محبان تو بیرون
که توسلطانی و خیلت نشکیبد ز گدایی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۷
هرگزت عادت نبود این بی‌وفایی
غیر ازین نوبت که در پیوند مایی
من هم اول روز دانستم که بر من
زود پیوندی، ولی دیری نپایی
میکنم یادت بهر جایی که هستم
گر چه خود هرگز نمیگویی: کجایی؟
رخ نمودن را نشانی نیست پیدا
نقد می‌بینم که رنجی می‌نمایی
گر نپرسی حال من عیبی نباشد
کین شکستن خود نیرزد مومیایی
چشم ما را روشنی از تست و بی‌تو
هرگزش ممکن نباشد روشنایی
اوحدی بیگانه بود از آستانت
ورنه با هر کس که دیدم آشنایی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۹
چه شود کز سر رحمت به سرم باز آیی؟
در وصلی بگشایی ز درم باز آیی؟
از برم صبر و قرار و دل و دانش بردی
نام اینها نبرم گر به برم باز آیی
چون ز هجر تو شوم کشته بیایی، دانم
چه تفاوت کند ار زودترم باز آیی؟
گر بدانم که کجایی؟ به سرت پیش آیم
ور بدانی که چه زارم؟ به سرم بازآیی
قوت آمدنم نیست به نزد تو مگر
هم تو لطفی بکنی و به کرم باز آیی
اوحدی شد چو هلالی ز فراقت، چه شود؟
گر درین هفته چو ماه از سفرم بازآیی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۱
ای نافهٔ چینی ز سر زلف تو بویی
ماه از هوست هر سرمه چون سر مویی
شوق تو ز بس جامه که بر ما بدرانید
نی کهنه رها کرد که پوشیم و نه نویی
از بادهٔ وصل تو روا نیست که دارد
هر کس قدحی در کف و ما کشتهٔ بویی
من شیشهٔ خود بر سر کوی تو شکستم
کز سنگ تو بیرون نتوان برد سبویی
مجموع تو در خانه و مرد و زن شهری
هر یک ز فراق تو پراگنده به سویی
یک روز برون آی، که هستند بسی خلق
در حسرت دیدار تو بر هر سر کویی
چون اوحدی از هر دو جهان روی بتابیم
آن روز که روی تو ببینم و چه رویی؟
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
آغاز ده نامه
شنیدم کز هوسناکان جوانی
به ناگه فتنه شد بر دلستانی
رخش زرد و تنش باریک میشد
جهان بر چشم او تاریک میشد
شبی بیدار بود، از عشق نالان
پریشان گشته چون آشفته حالان
دلش را آتش سودا برآشفت
چو آتش تیزتر شد باد را گفت:
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
نامهٔ اول از زبان عاشق به معشوق
نسیم باد نوروزی، چه داری؟
گذر کن سوی آن دلبر به یاری
نگار ماهرخ، ترک پریوش
بت گل روی سیم اندام سرکش
فروغ نور چشم شهریاران
چراغ خلوت شب زنده‌داران
نهال روضهٔ حسن و جوانی
زلال فیض و آب زندگانی
چو دریابی تو آن رشک پری را
نمودار بتان آزری را
فرو خوان قصهٔ دردم به گوشش
نهان از طرهٔ عنبر فروشش
بگو او را به لطف از گفتهٔ من
که: ای وصل تو بخت خفتهٔ من
کنون عمریست تا در بند آنم
که روزی قصهٔ خود بر تو خوانم
دل ریشم به مهرت مبتلا شد
ترا دید و گرفتار بلا شد
نمودی رخ، ربودی دل ز دستم
کنون هستم بدانصورت که هستم
به پای خود در افتادم به دامت
تو آزاد از منی، ای من غلامت
دل اندر روی رنگین تو بستم
ندانم تا چه رنگ آید به دستم؟
تنم پرتاب و دل پرجوش تا کی؟
زبان پر حرف و لب خاموش تا کی؟
دلی رنجور و جانی خسته دارم
وزین محنت زبان چون بسته دارم؟
توانم ساخت، چون جانم نباشد
ولیکن تاب هجرانم نباشد
چو درمانم، به کار آرم صبوری
ولی صبرم نباشد وقت دوری
غمت را تا توانستم نهفتم
چو وقت گفتن آمد با تو گفتم
کنون تا خود ترا فرمان چه باشد؟
نگویی تا: مرا درمان چه باشد؟
دوایی کن مرا، کین دردم از تست
دل بریان و روی زردم از تست
نگفتم تاکنون احوال با کس
چو حال من بدانستی، ازین بس
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
حکایت
خبر دادند مجنون را که: لیلی
ندارد با تو پیوندی و میلی
بدیشان گفت: اگر معشوق جافیست
وفای عاشق بیچاره کافیست
تو نیز، ار طالب آن یار نغزی
قدم را راست می‌نه، تا نلغزی
به هر زخمی ز یاری سرمیپچان
عنان از دوستداری برمپیچان
طریق عشق سستی بر نتابد
محبت جز درستی بر نتابد
به اول آزمایش باشد آنجا
چو بگریزی، گشایش باشد آنجا
اگر خواهی که او غم خوارت افتد
تحمل کن، کزین بسیارت افتد
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
تمامی سخن
دگر نوبت، چو باد نوبهاری
به عاشق برد بوی دوستداری
به هوش آمد، بنالید از خطابش
نوشت این چند بین اندر جوابش
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
نامهٔ چهارم از زبان معشوق به عاشق
زهی، سودای من گم کرده نامت
بسوزانم بدین سودای خامت
نگویی: کین چه سودای محالست؟
نمیدانم: دگر بار این چه حالست؟
نه بر اندازهٔ خود کام جستی
برون از پایهٔ خود نام جستی
متاز اندر پی چون من شکاری
که این کارت نمی‌آید به کاری
پی آن آهوی وحشی چه رانی؟
که گر چشمی بجنباند نمانی
مشو در تاب، اگر زلفم ترا کشت
درفشست این، چرا بر وی زنی مشت؟
ز لعل من حکایت کردن از چیست؟
بهر جا این شکایت بردن از چیست؟
تو پیش از جرعهٔ من مست بودی
مرا نادیده خود زان دست بودی
بخوردی انگبین در تب نهانی
ز شکر چون جنایت میستانی؟
مرا گویی: دل از لعل تو خون شد
چو لعلم را بدیدی حال چون شد؟
دلت را خون بها از من چه خواهی؟
تو خود کردی خطا، از من چه خواهی
و گر خون شد جگر نیزت به زاری
تظلم پیش زلف من چه آری؟
سخن در جان همی گوید خدنگم
جگر خوردن چه میداند پلنگم؟
منه دل بر دهان من، که هیچست
ز زلفم در گذر، کان پیچ پیچست
تو خود با زلف و چشمم بر نیایی
که این هندوست و آن ترک ختایی
نه آن سروم، که بر من دست یازی
و گر خود صد هزار افسون بسازی
ز لبهای من آنگه توشه گیری
که چون خال از دهانم گوشه گیری
همان بهتر که: از من سر بتابی
که گر ترکم نگیری رنج یابی
نخستین بازیی بود این که دیدی
تو پنداری که اندوهی کشیدی؟
به یک دستانم از دست اوفتادی
به یک جام این چنین مست اوفتادی
به رنج خویشتن چندین چه کوشی
بگویم نکته‌ای، گر می نیوشی
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
شنیدن عاشق سخن معشوق را
برید دوست چون آورد نامه
درید آن عاشق از اندوه جامه
سلامی دید، دور از هر سلامت
حدیثی سر به سر جنگ و ملامت
بدانست از سواد نامهٔ دوست
فراغ خاطر خود کامهٔ دوست
به دل گفتا: بکن زین کار دندان
جفا بر خود مکن چندین که چندان
دل آن بی‌وفا در بند ما نیست
دگر بارش سر پیوند ما نیست
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
نامهٔ هشتم از زبان معشوق به عاشق
زهی! گرد جهان سر گشته از من
چنین بی موجبی بر گشته از من
کجا رفت آن که شب خوابت نمی‌برد؟
ز اشک دیده سیلابت همی برد؟
مرا گفتی که: از عشق تو مستم
به دستان کردن آوردی به دستم
چو دل بردی ز مهرم سیر گشتی
جفا کردی، که بر من چیر گشتی
وفا آموختی پیوسته ما را
حرامست، ار تو خود دانی وفا را
چرا تخم وفا می‌کاشتی تو؟
چو عزم بی‌وفایی داشتی تو
به حیلت‌ها به دامم در کشیدی
چو پایم بسته دیدی سر کشیدی
ببر کین و مبر پیوند یاری
که می‌ترسم که: خود طاقت نیاری
فراقی کامشبم دل می‌خراشد
من اول روز دانستم که باشد
دل اندر یار هر جایی که بندد؟
و گر بندد به ریش خویش خندد
بداند، هر کرا داننده نامست
که باد آورده را بادی تمامست
بیندیش، ار ز من خواهی بریدن
که در هجرم بلا خواهی کشیدن
چراباید شکست خویش جستن؟
بلای خود به دست خویش جستن؟
دلم سیر آمد از مهر آزمایی
چو می‌بینم که یار بی‌وفایی
خود آنروزت که با من عشق نو بود
دلت صد جای دیگر در گرو بود
مرا نیز از میان می‌آزمودی
خجل گشتی چو مرد من نبودی
نکردی بعد ازین یکروز یادم
چو دانستی که من نیز اوستادم
ز مهرت مهره زان برچیده بودم
که این بازیچه را من دیده بودم
چرا بگذاشتی زینگونه ما را؟
کجا رفت آن فغان و سوز؟ یارا
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
غزل
همانا با منت یاری همین بود
فغان و گریه و زاری همین بود
مرا گفتی که: یاری مهربانم
زهی! نامهربان، یاری همین بود؟
به دام من در افتادی و حالی
برون جستی و پنداری همین بود
زدی لاف از وفاداری همیشه
چه میگویی؟وفاداری همین بود؟
به مهرم یاد میکردی ازین پیش
کنون یادم نمی‌اری، همین بود؟
تنم بیمار بود از غم همیشه
دوا کردی و بیماری همین بود؟
به دلداری تو با من عهد کردی
کنون آن عهد و دلداری همین بود؟
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
شنیدن عاشق سخن معشوق را
چو آمد نامهٔ معشوق چالاک
به عاشق، گفت آن مهجور غمناک
غنوده بخت شد بیدار ما را
مشرف کرد خواهد یار ما را
طرب پیوند خواهد کرد با دل
روا گشت آنچه میجست از خدا دل
خنک دردی که درمانی پذیرد!
خوشا کاری که سامانی پذیرد!
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸
نقاش که او صورت ارژنگ نگارد
کی چهرهٔ گلچهر چو او رنگ نگارد
فرهاد چو از صورت شیرین نشکیبد
صد نقش برانگیزد و بر سنگ نگارد
صورتگر چین نقش نبندم که نگاری
چون آن صنم سنگدل شنگ نگارد
حنا مگر امروز درین مرحله تنگست
کو پنجه بخون من دلتنگ نگارد
نقاش بصورتگری ار موی شکافد
صورت نتوان بست کزین رنگ نگارد
چنگی همه از پردهٔ عشاق سراید
گر نقش نگارین تو بر چنگ نگارد
ور چنگ و سرانگشت تو ناهید ببیند
نقش سر انگشت تو بر چنگ نگارد
در جنب جمال تو بود صورت دیوار
هر نقش که صورتگر ارژنگ نگارد
خواجو چه عجب باشد اگر شیر دلاور
سرپنجه بخون جگر رنگ نگارد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۲
عجب دارم گر او حالم نداند
که مشک و بی زری پنهان نماند
یقینم کان صنم بر ناتوانان
اگر رحمت نماید می‌تواند
دلم ندهد که ندهم دل بدستش
گرم او دل دهد ور جان ستاند
بفرهاد ار رسد پیغام شیرین
ز شادی جان شیرین برفشاند
اگر دهقان چنان سروی بیابد
بجای چشمه بر چشمش نشاند
سرشکم می‌دود بر چهرهٔ زرد
تو پنداری که خونش می‌دواند
نمی‌بینم کسی جز دیدهٔ تر
که آبی بر لب خشکم چکاند
بجامی باده دستم گیر ساقی
که یکساعت ز خویشم وا رهاند
صبا گر بگذری روزی بکویش
بگو خواجو سلامت می‌رساند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹
چون سایبان آفتاب از مشک تاتاری کند
روز من بد روز را همچون شب تاری کند
از خستگان دل می‌برد لیکن نمی‌دارد نگه
سهلست دل بردن ولی باید که دلداری کند
زینسان که من دنیا و دین در کار عشقش کرده‌ام
یاری بود کو هر زمان با دیگری یاری کند
تا کی خورم خون جگر در انتظار وعده‌اش
گر می‌دهد کام دلم چندم جگر خواری کند
گویند اگر زاری کنی دیگر نیازارد ترا
سلطان چه غم دارد اگر بازاریی زاری کند
همچون کمر خود را بزر بر وی توان بستن ولی
چون زر نبیند در میان آهنگ بیزاری کند
بر عاشقان خسته دل هر شب شبیخون آورد
چون زورمندست و جوان خواهد که عیاری کند
گو غمزه را پندی بده تا ترک غمازی کند
یا طره را بندی بنه تا ترک طراری کند
خواجو اگر زلف کژش بینی که برخاک اوفتد
با آن رسن در چه مرو کان از سیه کاری کند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۰
دیشب همه منزل من کوی مغان بود
وز نالهٔ من مرغ صراحی بفغان بود
همچون قدحم تا سحر از آتش سودا
خون جگر از دیدهٔ گرینده روان بود
با طلعت آن نادرهٔ دور زمانم
مشنو که غم از حادثهٔ دور زمان بود
بی شهد شکر ریز وی از فرط حرارت
چون شمع شبستان دل من در خفقان بود
باز از فلک پیر باومید وصالش
پیرانه سرم آرزوی بخت جوان بود
از جرعهٔ می بزمگه باده گساران
چون چشم من از خون جگر لاله ستان بود
ناگاه ز میخانه برون آمد و بنشست
آن فتنه که آرام دل و مونس جان بود
در داد شرابی ز لب لعل و مرا گفت
در مجلس ما بی می نوشین نتوان بود
چون دید که از دست شدم گفت که خواجو
هشدار که پایت بشد از جای و چنان بود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸
مرا وقتی نگاری خرگهی بود
که قدش غیرت سرو سهی بود
نه از باغش مرا برگ جدائی
نه از سیبش مرا روی بهی بود
بشب روشن شدی راهم ز رویش
ز مویش گر چه بیم گمرهی بود
ز چشم آهوانش خواب خرگوش
نه از مستی ز عین روبهی بود
سخن کوته کنم دور از جمالش
مراد از عمر خویشم کوتهی بود
رخم پر ناردان می‌شد ز خوناب
که از نارش دمی دستم تهی بود
ز مردان رهش خواجو در این راه
کسی کو جان بداد آنکس رهی بود