عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۳۴
تا تو چون شانه دل چاک مهیا نکنی
پنجه در پنجه آن زلف چلیپا نکنی
بر کلاه خرد و هوش اگر می لرزی
به که نظاره آن قامت رعنا نکنی
روزگارت شود از آب گهر شیرین تر
چون صدف گر حذر از تلخی دریا نکنی
دست چون موج به گردن نکنی ساحل را
تا درین قلزم خونخوار کمر وانکنی
می شود درددل از سر به هوایان افزون
دفتر شکوه چو گل پیش صبا وانکنی
نقد اوقات عزیزست گرامی دارش
روز خود پوچ ز اندیشه فردا نکنی
رشته گوهر سنجیده عبرتها را
با خبر باش که ضایع به تماشا نکنی
خانه در چشم تو سازد چو مگس رو یابد
به که با مردم بی شرم مدارا نکنی
نشوی طعمه شاهین حوادث چون کبک
اگر از ساده دلی خنده بیجا نکنی
با دل چاک بساز ای صدف خام طمع
تا تو باشی دهن خود به گهر وانکنی!
نیست ممکن به تو دنیای دنی رو آرد
تا چو آزاده روان پشت به دنیا نکنی
می شود درد جگرسوز تو درمان صائب
از تنک ظرفی اگر فکر مداوا نکنی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۳۵
از خودی چشم بپوشان اگر اهل دینی
که خدابین نشود دیده هر خودبینی
در سرانجام سفر باش که از سنگ مزار
خیمه بیرون زده خوش قافله سنگینی
سازد از سینه پرجوش جهان را خوشوقت
هر که از خشت کند چون خم می بالینی
زود باشد که ز یک ناله به فریاد آید
آن که چون کوه سپرده است به خود تمکینی
می که در روی سپر چین نگذارد ز نشاط
نیست ممکن ز جبین تو گشاید چینی
گرچه سر در سر گفتار نهادم صائب
نشنیدم ز کسی از ته دل تحسینی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۳۶
چند چون چشم هوسناک به هر سو بینی؟
جمع شو تا هم از آیینه خود رو بینی
دیده بر شست گشا، چند ز کوته نظری
تیر مژگان ز کمانخانه ابرو بینی؟
حسن لیلی نبود پرده نشین ای مجنون
چند بنشینی و بر دیده آهو بینی؟
بالغ آن روز شود جوهر بینایی تو
که تو این دایره را چشم سخنگو بینی
گوی شو در خم چوگان سبکدست قضا
تا چو گردون سر خود در قدم او بینی
جنگ با گردش افلاک ز کوته نظری است
جنبش تیغ همان به که ز بازو بینی
تو که بر سینه الف می کشی از جلوه سرو
آه ازان روز که آن قامت دلجو بینی
صحبت جسم و روان زود ز هم می پاشد
این نه سروی است که دایم به لب جو بینی
کشتی شرم تو آن روز شود طوفانی
که نهان کرده خود را به ترازو بینی
می کنی دست طلب از مژه شوخ دراز
از تهی چشمی، اگر کاسه زانو بینی!
صائب از پرده افلاک قدم بیرون نه
تا چو خورشید دو صد لاله خود رو بینی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۳۷
چه به هر سوی چو کوران به عصا می بینی؟
چاه زیر قدم توست چو وا می بینی
یک کف خاک ز تردامنیت خشک نماند
تو همان لغزش خود را ز قضا می بینی
بر زر و جامه بود چشم تو از نور و صفا
پشت از آیینه و از کعبه قبا می بینی
اعتقاد تو به زر بیشتر از اعجازست
فال مصحف پی تذهیب طلا می بینی
چشم ما بر هنر و چشم تو بر عیب بود
ما ز آیینه صفا و تو قفا می بینی
به تو خواهند نظر کرد به فردا در حشر
به همان چشم که امروز به ما می بینی
گوش را کر کن و بشنو که چها می شنوی
دیده بر بند و نظر کن که چها می بینی
می توان رفت به یک چشم پریدن تا مصر
تو ز کوته نظری راه صبا می بینی
خنده چون گل به تهیدستی خاشاک مزن
که ز دمسردی ایام سزا می بینی
صائب آن به که خطا را نگزینی به صواب
چون درین دار مکافات جزا می بینی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۴۶
مباش معجب و خودبین که در بلا افتی
مبین در آینه بسیار کز صفا افتی
به هر سخن مرو از جا که جان رسد به لبت
چو عضو رفته ز جا تا دگر به جا افتی
چو گل به خنده میالا دهان خویش، مباد
به خاک راه به یک سیلی صبا افتی
چنان برآ ز تعلق که نقش نپذیری
اگر برهنه در آغوش بوریا افتی
به درد غربت زندان بساز چون یوسف
مرو به جانب کنعان که از بها افتی
به ماجرای من و عشق پی توانی برد
اگر به کشتی خصمانه با قضا افتی
جهان و هر چه در او هست پوچ و بی مغزست
مباد در پی او همچو کهربا افتی
ز نالههای غریبانه منع ما نکنی
اگر دل شبی از کاروان جدا افتی
ز عزم سست چنان کاهلی که گر خاری
به دامن تو زند دست، بر قفا افتی
بسر رسیدن ره در فتادگی بندست
ز دست تیشه مینداز تا ز پا افتی
عنان به دست هوا داده ای چو برگ خزان
خدای داند تا عاقبت کجا افتی
به زیر پای درآور سپهر را، تا چند
چو بار طرح درین کهنه آسیا افتی؟
چو آفتاب ز سر پا کنند گرمروان
تو هر کجا که رسی همچو سایه وا افتی
چو آفتاب عزیز جهان شوی صائب
اگر چو پرتو او زیر دست و پا افتی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۴۷
تو تا ز هستی خود بی خبر نمی افتی
ز خویش مرحله ای پیشتر نمی افتی
ازین جهان و سرانجام آن مشو غافل
اگر به فکر جهان دگر نمی افتی
مساز عیب هنرنمای ذاتی خود را
اگر به وادی کسب هنر نمی افتی
ز چرخ همچو صدف گوهر تو بی قدرست
چرا برون ز صدف چون گهر نمی افتی؟
ستاره تو ازان است زود میر که تو
به بخت سوخته ای چون شرر نمی افتی
عقیق را ز خراش جگر برآمد نام
چرا به فکر خراش جگر نمی افتی؟
اگر ترا رگ خامی نکرده در زنجیر
به پای نخل چرا چون ثمر نمی افتی؟
ز مو به موی تو راه اجل سفیدی کرد
تو شوخ چشم به فکر سفر نمی افتی
هزار گمشده را در نماز می یابی
چرا به فکر خود ای بی خبر نمی افتی؟
به پای قافله قطع طریق کن صائب
ز برق و باد اگر پیشتر نمی افتی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۴۹
اگر مقید کسب هوا نمی گردی
حباب وار ز دریا جدا نمی گردی
لباس فقر بود پینه بر سراپایت
اگر شکسته تر از بوریا نمی گردی
رضای حق به رضای تو بسته است از حق
چرا به هر چه کند حق رضا نمی گردی؟
ایا کسی که به هنگام ارتکاب گناه
ز شرم خلق به گرد خطا نمی گردی:
ز خلق بیش، ز خود شرم کن که خلق از تو
جدا شوند و تو از خود جدا نمی گردی
ز تخم پوچ تو بی مغز روشن است چو آب
که روسفید درین آسیا نمی گردی
نشسته دست ز دامان دولت دنیا
چو خضر سبز ز آب بقا نمی گردی
تو تا خموش نگردی به صدزبان دراز
چو شانه محرم زلف دوتا نمی گردی
ز آشنایی مردم گزیده تا نشوی
تو بی شعور به خود آشنا نمی گردی
مدار دست ز دامان پیروان صائب
اگر ز بی بصری رهنما نمی گردی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۵۲
اگر سرای جهان در خور سزا بودی
ز خوان رزق شکر روزی هما بودی
اگر به زور تردد شدی فراوان رزق
تمام حاصل عالم ز آسیا بودی
اگر حیات مقدر به زر فزون گشتی
کجا دو هفته گل سرخ را بقا بودی؟
اگر نه کام جهان در کنار ناکامی است
کلید گنج نه در کام اژدها بودی
اگر نه مصلحت خلق در غم و شادی است
همیشه بام عناصر به یک هوا بودی
اگر به پای طلب روزی آمدی در دست
کلید گنج سعادت هزار پا بودی!
به قدر حاجت اگر اعتبار می افزود
نمک چو جان گرامی گرانبها بودی
به جان یکدگر این ناکسان چه می کردند
اگر نه روزی هر کس جدا جدا بودی
اگر به جاه رسیدی کسی به استحقاق
مقام اهل سخن عرش کبریا بودی
به قدر همت اگر هر کسی گرفتی اوج
مقام صائب بر ذروه سما بودی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۵۵
ز برگریز، دل بی قرار ازان داری
که غافلی ز بهاری که در خزان داری
برآوری ز گریبان رستگاری سر
اگر ز دامن شبها خط امان داری
جوی غم تو ندارد جهان بی پروا
چرا تو بیهده چندین غم جهان داری؟
سپهر سایه جان بلند پایه توست
چرا ز سایه حذر همچو کودکان داری؟
مکن به مشورت نفس زن صفت کاری
اگر ز مردی و مردانگی نشان داری
سفینه ای به کف آر از شکست خود چون موج
درین محیط اگر رغبت کران داری
زبان شکر تو چون سبزه در ته سنگ است
ولی به وقت شکایت دو صد زبان داری
ز کیمیای قناعت نگشت چشم تو سیر
عبث غنا طمع از نعمت جهان داری
برات رزق تو بر آسمان نوشته خدای
عبث توقع رزق از زمینیان داری
ز آستانه دل پا برون منه صائب
اگر هوای تماشای لامکان داری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۵۸
درین حدیقه پر میوه تا جگر نخوری
ز نخل زندگی خویشتن ثمر نخوری
ترا به چشمه حیوان گذار خواهد بود
جگر ز رفتن این عمر مختصر نخوری
بود به قدر هنر داغهای محرومی
فریب شهرت بی حاصل هنر نخوری
به ناروایی خود صبر اگر توانی کرد
ز سکه زخم به رخسار همچو زر نخوری
ترا که چیدن گل در خیال می گردد
نمی شود که ز هر خار نیشتر نخوری
توان به همت عالی ز عشق گل چیدن
به دست کوته ازین بوستان ثمر نخوری
گناه مایده بی دریغ رحمت چیست؟
اگر تو جز دل خود روزی دگر نخوری
جهان سفله چه دارد کز او طمع داری؟
ز سرو حاصل و از چوب بید برنخوری
چو مغزپسته ترا صبح در شکر گیرد
فریب چاشنی خواب اگر سحر نخوری
هزار لقمه ندارد زیان در آگاهی
بهوش باش که یک لقمه بی خبر نخوری
اگر گزیر نداری ز آشنایی خلق
بیازما و بپیوند تا جگر نخوری
قضا به دست تو زان داده است لنگر عقل
که روی دست ز هر موجه خطر نخوری
به هیچ دل نزنی همچو ماه نو ناخن
اگر دو هفته دل خویش چون قمر نخوری
کمر مبند به آزار هیچ کس صائب
که زخم تیغ مکافات بر کمر نخوری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۶۱
اگر به جسم درین تیره خاکدان باشی
تلاش کن که به دل فارغ از جهان باشی
چونی به خوش نفسی وقت خلق را خوش دار
ترا که نیست میسر شکرستان باشی
ز خنده رویی صبح است تازه رویی مهر
مبر ز پیر خرابات تا جوان باشی
ترا که دیده منزل شناس در خواب است
همان به است به دنبال کاروان باشی
اگر تو از دل شبها چو شمع سرمه کنی
همیشه چشم و چراغ روندگان باشی
حجاب دست تهی ساز تازه رویی را
که همچو سرو سرافراز بوستان باشی
رود محیط گرانمایه در رکاب ترا
اگر چو موج سبکروح خوش عنان باشی
اگر چه چون خط پرگار می روی به کنار
به دل چو نقطه پرگار در میان باشی
چو ماهیان دهن بی زبان به دست آور
که بی زبان چو شوی بحر را زبان باشی
به شکر این که زمین گیر نیستی چون کوه
چنان مباش که بر خاطری گران باشی
به مور وقت سخن دست طرح ده صائب
گرت هواست سلیمان این جهان باشی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۶۴
اگر چه هست به ظاهر خراب درویشی
ز وصل گنج بود کامیاب درویشی
ترا ز درد سر آن جهان خلاص کند
اگر چه تلخ بود چون گلاب درویشی
ازان به خرقه پشمین چو نافه ساخته است
که خون خویش کند مشک ناب درویشی
هزار گوهر شهوار در دل شبها
کشد به رشته ز هر پیچ و تاب درویشی
همیشه روزیش از خوان فیض آماده است
نمی خورد غم نان را چو آب درویشی
ترا به روز حساب این سخن شود معلوم
که بوده سلطنت بی حساب درویشی
ازان به گوهر مقصود راه یافته است
که داده هر دو جهان را به آب درویشی
تمام موجه دریا اگر شود شمشیر
نمی خورد غم سر چون حباب درویشی
حصار زیر و زبر گشتن است ویرانی
ز سیل فتنه نگردد خراب درویشی
ز لوح سینه من نقش هر دو عالم شست
دگر چه نقش زند تا بر آب درویشی
نقابدار کند آفتاب را صائب
اگر برافکند از رخ نقاب درویشی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۶۶
حضور فرش بود در جهان درویشی
سر نیاز من و آستان درویشی
خط مسلمی از انقلاب دوران یافت
رسید هر که به دارالامان درویشی
ز برگریز جهان ایمنند بی برگان
به یک هواست بهار و خزان درویشی
کف پرآبله ای بیش نیست ابر بهار
نظر به همت دامن فشان درویشی
چه حاجت است نگهبان، که بی سرانجامی
بس است بدرقه کاروان درویشی
به آفتاب مکن نسبتش ز خامی ها
که بی زوال بود قرص نان درویشی
ترا ز سلطنت فقر نیست آگاهی
وگرنه چرخ بود گرد خوان درویشی
به مومیایی تسلیم می کند پیوند
اگر شکسته شود استخوان درویشی
چو دانه در دهن آسیا اگر افتد
به حرف شکوه نگردد زبان درویشی
به حرف اگرچه توان یافت حال هر کس را
لب خموش بود ترجمان درویشی
نشان و نام رها کن که بی نشان شدن است
میان اهل بصیرت نشان درویشی
سیاهیی است که خالی ز آب حیوان نیست
اگر سیاه بود دودمان درویشی
خدنگش از جگر سنگ خاره می گذرد
اگر چه سست نماید کمان درویشی
گذشته است مکرر ز ماه گردون سیر
براق همت چابک عنان درویشی
جهان بود رمه ای بی شبان، اگر نبود
نگاهبان جهان پاسبان درویشی
شده است نقطه خاک سیه چو نافه مشک
معطر از نفس خونچکان درویشی
گل همیشه بهارست روی بی برگان
فسردگی نبود در جهان درویشی
) اسباب، سیل آفت را (
به دیده خاک زند خانمان درویشی
گلش بود جگر تازه و دل مجروح
که زردرو نشود گلستان درویشی
ز چشم (سیر) مکرر کریم طبعان را
شکسته است بر سر کاسه، خوان درویشی
به روی تازه (سرو از ثمر) قناعت کن
(قرص خوان) درویشی که برگ سبز بود
سپهر سبزه خوابیده ای بود صائب
نظر به همت عالی مکان درویشی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۶۷
قدم برون مگذار از سرای درویشی
که مار گنج بود بوریای درویشی
اگر ز سیل حوادث جهان شود ویران
خلل پذیر نگردد بنای درویشی
ز خود چو مردم بیگانه راست می گذرم
ازان زمان که شدم آشنای درویشی
زبان درازی تیغ و سنان بود چندان
که از نیام برآید عصای درویشی
کف سوئال نمودار نعل وارون است
وگرنه بر سر گنج است پای درویشی
چه دل، که غنچه پیکان شکفته می گردد
ز گرمی دم مشکل گشای درویشی
به آب دیده خود آفتاب درماند
اگر ز پرده برآید صفای درویشی
به کار هر که فتد عقده ای درین عالم
شود گشاده ز دست دعای درویشی
بهشت اگر چه مقامات دلنشین دارد
نمی رسد به مقام رضای درویشی
همای فقر به هر کس نمی کند اقبال
وگرنه نیست سری بی هوای درویشی
به قدر مهر بود اعتبار محضر را
ز پینه عار ندارد قبای درویشی
دل شکسته به درمان نمی شود پیدا
اگر ز گرد فتد آسیای درویشی
دو عالم از نظرش چون دو قطره اشک افتد
به دیده هر که کشد توتیای درویشی
به عاشقان چو رسی ترک بوالفضولی کن
که آستانه عشق است جای درویشی
چه حاجت است مکان جان لامکانی را؟
برون ز هر دو جهان است جای درویشی
به ناز بالش پر سر فرو نمی آرد
برون ز هر دو جهان است جای درویشی
به نازبالش پر سر فرو نمی آرد
ز دست خویش (بود) متکای درویشی
کند ز دولت باقی به شهریاران ناز
به هر که سایه فکن شد همای درویشی
ز ملک بلخ برآورد پور ادهم را
کمند جاذبه کهربای درویشی
ز تخت و تاج و نگین بی نیاز می گردد
رسید هر که به دولتسرای درویشی
مکن به سبزه خوابیده سرو را نسبت
که برترست ز گردون لوای درویشی
ازان چو لاله درین باغ سرخ روست، که هست
ز پاره جگر خود غذای درویشی
به هوش باش که دریاکشان نمی گردند
حریف باده مردآزمای درویشی
به فقر از دو جهان می توان غنی گردید
خوشا سری که شود خاک پای درویشی
همیشه سبز درین بوستان بود چون خضر
رسید هر که به آب بقای درویشی
منه چو مرکز ازین حلقه پا برون صائب
که دل به وجد درآرد نوای درویشی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۶۸
ازان همیشه بود تازه روی درویشی
که متصل به محیط است جوی درویشی
ز تندباد حوادث نمی شود خاموش
چراغ گوشه نشینان کوی درویشی
چو خضر سبز شود هر جا گذارد پای
کسی که حفظ کند آبروی درویشی
ز جام زر می بی دردسر مدار طمع
که این شراب بود در کدوی درویشی
یکی ز پرده نشینان اوست آب حیات
ز فقر اگر چه سیاه است روی درویشی
عبیر پیرهن یوسفی به باد رود
برآورد چو سر از جیب، بوی درویشی
به هوش باش که در گوش چرخ حلقه بسی
کشیده اند فقیران به هوی درویشی
در آن محیط که کشتی نوح در خطرست
درست از آب برآید سبوی درویشی
سفیدنامه تر از صبح نیک بختان است
مرقع دلم از شستشوی درویشی
ز چشم خانه آیینه بی غبارترست
حریم سینه ام از رفت و روی درویشی
ز حرف شکوه لب سایلان ازان تلخ است
که اغنیا نکنند آرزوی درویشی
بشوی از دو جهان دست چون فقیر شدی
که هست در ره فقر این وضوی درویشی
تو نامراد نه ای، زان به مدعا نرسی
وگرنه خاک مرادست کوی درویشی
اگر غنی به حضور فقیر راه برد
به صد چراغ کند جستجوی درویشی
ز صائب این غزل تازه را بخوان مطرب
به مجمعی که رود گفتگوی درویشی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۷۰
گذشت عمر و تو مست شراب گلرنگی
دمید صبح و تو چون سبزه در ته سنگی
دید پرده گوش فلک ز ناله صور
همان تو گوش بر آواز نغمه چنگی
به پرتوی و نسیمی ز هم فرو ریزی
سبک رکاب چو بو، بی ثبات چون رنگی
زمین به خشک پلنگ تو تنگ میدان است
به ماه در جدل و با ستاره در جنگی
ز دیدن تو خورد بر هم آبگینه و آب
غبار آینه اهل دید چون زنگی
اگر چه روی زمین نیلی از گرانی توست
چو برگ کاه به میزان عقل بی سنگی
گواه مردی آزادگان دم و قدم است
درین دو پله تو نامرد گنگی و لنگی
ز داغ لاله زمین دلت سیاهترست
به چهره چون ورق لاله گر چه خوش رنگی
ز بار حرص نداری قرار بر یک جا
گران و پر حرکت همچو آسیا سنگی
به دیده همه عالم چو خار ناسازی
به لقمه همه کس ناگوار چون سنگی
چو دست پیش تو دارد کسی گره گردی
ولی به وقت خراش دل آهنین چنگی
مکن چو اهل کرم دعوی فراخ دلی
که همچو دایره خلق مفلسان تنگی
ز نه سپهر گذشتند گرم رفتاران
تو سست عزم همان در شمار فرسنگی
نوای زاغ درین باغ نیست بی تائثیر
تو بی اثر چه نوایی، کدام آهنگی؟
ز ناله تو دل سنگ آب شد صائب
مگر به عارف خاک فرج هم آهنگی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۷۶
ز من مدار توقع سخن از انجمنی
که نیست باعث گفتار چشم خوش سخنی
به گرد چهره خوبان چو زلف سیری کن
مکن چو خال قناعت به گوشه دهنی
به شوخی تو چراغی درین شبستان نیست
که هم در انجمنی هم برون انجمنی
ز طوطیی نتوان بود کمتر ای بلبل
تو هم ز بال و پر خویش سبز کن چمنی
چنان ز عشق تو ویران شدم که نتوان ساخت
اگر ضرور شود، از زبان من سخنی
مکش زیاد وطن آه، کاین همان وطن است
که از لباس به یوسف نداد پیرهنی
ز اشک و آه ضعیفان خاکسار بترس
که بود مشرق طوفان تنور پیرزنی
شکست قدر شکر را به گفتگو صائب
که دیده است چنین طوطی شکرشکنی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۷۷
چه خون که در جگر ماه و آفتاب کنی
رخ لطیف چو گلرنگ از شراب کنی
تو کز مکیدن لب نقل باده می سازی
چه لازم است دل خلق را کباب کنی؟
به دامن تو غبار ملال ننشیند
هزار خانه چو سیلاب اگر خراب کنی
ز بس یکی شده ام با تو جای حیرت نیست
اگر به دیدن خود، دیدنم حساب کنی
یکی هزار ز شبنم شود طراوت گل
ز چشم پاک چه افتاده اجتناب کنی؟
تو چون به باغ روی سرو پای در گل را
ز طوق فاختگان پای در رکاب کنی
فسرده از دم سرد خزان نخواهی شد
به آه گرم گل خود اگر گلاب کنی
نقاب دولت بیدار می شود فردا
ز عمر هر چه درین نشائه صرف خواب کنی
درین محیط گهر، چند از هوا جویی
به هیچ و پوچ نفس صرف چون حباب کنی؟
دمید صبح قیامت ترا ز موی سفید
هنوز وقت نیامد که ترک خواب کنی؟
چو شمع، رشته جان راست کوتهی لازم
چه لازم است تو کوته ز پیچ و تاب کنی
سفید کن دل خود را ز نقش ها، تا چند
سواد دیده خود روشن از کتاب کنی؟
ترا سیاهی رو نیست بس، که از غفلت
سیاه موی سفید خود از خضاب کنی؟
ز قطع و فصل شوی مالک الرقاب جهان
اگر چو تیغ قناعت به یک دم آب کنی
به آفتاب جهانتاب می رسی صائب
درین چمن دل خود گر چو شبنم آب کنی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۸۲
صفای وقت درین خاکدان چه می خواهی؟
گهر ز دامن ریگ روان چه می خواهی؟
برون ز عالم رنگ است اگر نشاطی هست
تو ساده دل ز بهار و خزان چه می خواهی؟
نکرده جمع دل خویش، غنچه از هم ریخت
فراغبال درین بوستان چه می خواهی؟
برات رزق تو بر آسمان نوشته خدا
تو از زمین سیه کاسه نان چه می خواهی؟
تویی طبیب و دو عالم دو چشم بیمارست
علاج درد خود از دیگران چه می خواهی؟
نکرد کعبه به سنگ نشان ترا ره دان
به این شعور، تو از بی نشان چه می خواهی؟
برای سرکشی نفس عقل در کارست
ترا که گرگ شبان شد چه می خواهی؟
نمی شود نکند عشق داغ عالم را
ز آفتاب قیامت امان چه می خواهی؟
ز آسمان و زمین شکوه می کنی شب و روز
چه داده ای به زمین، ز آسمان چه می خواهی؟
خلاصه دو جهان در وجود کامل توست
تو شوخ چشم ازین و ازان چه می خواهی؟
غبار لازمه آسیا بود صائب
امان ز حادثه آسمان چه می خواهی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۸۳
دل عزیز به این تیره خاکدان چه دهی؟
به مفت یوسف خود را به کاروان چه دهی؟
عنان به طول امل دادن از بصیرت نیست
گهر ز دست به امید ریسمان چه دهی؟
ترا گذر به غزالان قدس خواهد بود
به هر شکار سگ نفس را عنان چه دهی؟
ز عقل نیست به دریای خون شنا کردن
شعور خود به می همچون ارغوان چه دهی؟
دم فسرده به تاراج می دهد دل را
کلید با به غارتگر خزان چه دهی؟
بساط اطلس گردون تراست پای انداز
چو کفش تن ز مذلت به آستان چه دهی؟
حیات ضامن روزی است دل قوی می دار
به هرزه آب رخ خویش را به نان چه دهی؟
ملایمت به حریفان سفله بی ثمرست
زلال خضر به خار سیه زبان چه دهی؟
ز اشتیاق تو فردوس می خورد دل خویش
چو غنچه دل به تماشای بوستان چه دهی؟
تو کز گنه دل خود همچو شب سیه کردی
جواب ماه جبینان آسمان چه دهی؟
به جوی شیر تسلی نمی شود عاشق
به من به جای طباشیر استخوان چه دهی؟
جواب آن غزل است این که اوحدی فرمود
مراد دشمن و تشویش دوستان چه دهی؟