عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۴۰
لنگر درین خراب برای چه می کنی؟
در راه سیل خواب برای چه می کنی؟
تعمیر خانه ای که بود در گذار سیل
ای خانمان خراب برای چه می کنی؟
موی سفید، گرده صبح قیامت است
در وقت صبح خواب برای چه می کنی؟
اندیشه است لنگر عمر سبک عنان
در گفتگو شتاب برای چه می کنی؟
جرم تو از حساب برون است و از شمار
اندیشه از حساب برای چه می کنی؟
نقش است هر چه هست درین خانه غیر حق
از مردمان حجاب برای چه می کنی؟
از تیر کج کمان نبرد کجروی برون
با آسمان عتاب برای چه می کنی؟
بحری که می کنی طلبش در کنار توست
ای موج، اضطراب برای چه می کنی؟
ای گوهر گرامی این بحر، چون حباب
سر در سر شراب برای چه می کنی؟
کوثر به خاکبوس نهال تو تشنه است
دلهای خلق آب برای چه می کنی؟
دل نیست گوهری که درآرد به رشته سر
سامان پیچ و تاب برای چه می کنی؟
صائب جهان پوچ بود قلزم سراب
لنگر درین سراب برای چه می کنی؟
در راه سیل خواب برای چه می کنی؟
تعمیر خانه ای که بود در گذار سیل
ای خانمان خراب برای چه می کنی؟
موی سفید، گرده صبح قیامت است
در وقت صبح خواب برای چه می کنی؟
اندیشه است لنگر عمر سبک عنان
در گفتگو شتاب برای چه می کنی؟
جرم تو از حساب برون است و از شمار
اندیشه از حساب برای چه می کنی؟
نقش است هر چه هست درین خانه غیر حق
از مردمان حجاب برای چه می کنی؟
از تیر کج کمان نبرد کجروی برون
با آسمان عتاب برای چه می کنی؟
بحری که می کنی طلبش در کنار توست
ای موج، اضطراب برای چه می کنی؟
ای گوهر گرامی این بحر، چون حباب
سر در سر شراب برای چه می کنی؟
کوثر به خاکبوس نهال تو تشنه است
دلهای خلق آب برای چه می کنی؟
دل نیست گوهری که درآرد به رشته سر
سامان پیچ و تاب برای چه می کنی؟
صائب جهان پوچ بود قلزم سراب
لنگر درین سراب برای چه می کنی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۴۲
ای غافلی که در پی دینار می روی
آخر ز سکه در دهن مار می روی
حسن مجاز را به حقیقت گزیده ای
غافل مشو که روی به دیوار می روی
از غفلت تو پیر مغان در کشاکش است
می در پیاله داری و هشیار می روی
خاری است خار غصه که در پا نمی خلد
تا پا برهنه بر سر این خار می روی
از آفتاب دیده بد نور می برد
ای ماه خانگی چه به بازار می روی؟
در قلزمی که کام نهنگ است هر صدف
غواص نیستی و نگونسار می روی
چشمت به نور شمسه ایوان عقل نیست
از ره به رزق طره دستار می روی
آب حیات آتش افسرده، دامن است
چندین ز حرف سرد چه از کار می روی؟
در آستان خانه خود خاک می شوی
از خود برون چنین که گرانبار می روی
صائب چه نشائه بود که چون چشم دلبران
مست آمدی به عالم و بیمار می روی
آخر ز سکه در دهن مار می روی
حسن مجاز را به حقیقت گزیده ای
غافل مشو که روی به دیوار می روی
از غفلت تو پیر مغان در کشاکش است
می در پیاله داری و هشیار می روی
خاری است خار غصه که در پا نمی خلد
تا پا برهنه بر سر این خار می روی
از آفتاب دیده بد نور می برد
ای ماه خانگی چه به بازار می روی؟
در قلزمی که کام نهنگ است هر صدف
غواص نیستی و نگونسار می روی
چشمت به نور شمسه ایوان عقل نیست
از ره به رزق طره دستار می روی
آب حیات آتش افسرده، دامن است
چندین ز حرف سرد چه از کار می روی؟
در آستان خانه خود خاک می شوی
از خود برون چنین که گرانبار می روی
صائب چه نشائه بود که چون چشم دلبران
مست آمدی به عالم و بیمار می روی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۴۳
ای بی خبر ز خود به تماشا چه می روی؟
چون آفتاب سرزده هر جا چه می روی؟
خود را ببین در آینه و آب و گل بچین
گاهی به باغ و گاه به صحرا چه می روی؟
بالاتر از تو نیست نهالی درین چمن
دنبال سرو ای گل رعنا چه می روی؟
در گرد کاروان تو یوسف نهفته است
در چارسوی مصر به سودا چه می روی؟
در دست توست گوهر شهوار چون صدف
با جان بی نفس سوی دریا چه می روی؟
در زلف توست جای تماشا هزار جا
بیرون ز خود برای تماشا چه می روی؟
موج سراب سلسله جنبان تشنگی است
از ره برون به جلوه دنیا چه می روی؟
چون صبح، زخم تیغ زبان بخیه گیر نیست
هر دم به چشم سوزن عیسی چه می روی؟
سرمایه نجات بود توبه درست
با کشتی شکسته به دریا چه می روی؟
با خرمنی که خوشه پروین در او گم است
دنبال کهربای تمنا چه می روی؟
تا می توان شکست ز خون جگر خمار
صائب به خون باده حمرا چه می روی؟
چون آفتاب سرزده هر جا چه می روی؟
خود را ببین در آینه و آب و گل بچین
گاهی به باغ و گاه به صحرا چه می روی؟
بالاتر از تو نیست نهالی درین چمن
دنبال سرو ای گل رعنا چه می روی؟
در گرد کاروان تو یوسف نهفته است
در چارسوی مصر به سودا چه می روی؟
در دست توست گوهر شهوار چون صدف
با جان بی نفس سوی دریا چه می روی؟
در زلف توست جای تماشا هزار جا
بیرون ز خود برای تماشا چه می روی؟
موج سراب سلسله جنبان تشنگی است
از ره برون به جلوه دنیا چه می روی؟
چون صبح، زخم تیغ زبان بخیه گیر نیست
هر دم به چشم سوزن عیسی چه می روی؟
سرمایه نجات بود توبه درست
با کشتی شکسته به دریا چه می روی؟
با خرمنی که خوشه پروین در او گم است
دنبال کهربای تمنا چه می روی؟
تا می توان شکست ز خون جگر خمار
صائب به خون باده حمرا چه می روی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۴۴
چندان به خضر ساز که از خود بدر شوی
کز خود برون چو خیمه زدی راهبر شوی
چندان تلاش کن که ترا بی خبر کنند
چون بی خبر شدی ز جهان باخبر شوی
شبنم به آفتاب رسید از فروتنی
افتاده شو مگر تو هم از خاک بر شوی
شد آب تلخ گوهر شهوار در صدف
از خود تو هم سفر کن، شاید گهر شوی
از قلزمی که نوح مسلم بدر نرفت
تو خشک مغز در غم آنی که تر شوی
همت بلنددار، چه چیزست این جهان؟
تا قانع از خدای به این مختصر شوی
چون سوزن از لباس تعلق برهنه شو
تا با مسیح پاک نفس همسفر شوی
صائب جواب آن غزل است این که خواجه گفت
ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی
کز خود برون چو خیمه زدی راهبر شوی
چندان تلاش کن که ترا بی خبر کنند
چون بی خبر شدی ز جهان باخبر شوی
شبنم به آفتاب رسید از فروتنی
افتاده شو مگر تو هم از خاک بر شوی
شد آب تلخ گوهر شهوار در صدف
از خود تو هم سفر کن، شاید گهر شوی
از قلزمی که نوح مسلم بدر نرفت
تو خشک مغز در غم آنی که تر شوی
همت بلنددار، چه چیزست این جهان؟
تا قانع از خدای به این مختصر شوی
چون سوزن از لباس تعلق برهنه شو
تا با مسیح پاک نفس همسفر شوی
صائب جواب آن غزل است این که خواجه گفت
ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۴۷
گر درد طلب رهبر این قافله بودی
کی پای ترا پرده خواب آبله بودی؟
زود این ره خوابیده به انجام رسیدی
گر ناله شبگیر درین مرحله بودی
دل چاک نمی گشت ز فریاد جرس را
بیداری اگر در همه قافله بودی
شوق است درین وادی اگر راحله ای هست
در راه نمی ماندی اگر راحله بودی
می بود اگر مغز ترا پرده هوشی
آسوده ازین عالم پرمشغله بودی
از خون جگر کام کسی تلخ نگشتی
گر در خور این باده مرا حوصله بودی
دریای وجود از تو شدی مخزن گوهر
رزق تو اگر از کف پرآبله بودی
شیرازه جمعیتش از هم نگسستی
با بلبل ما غنچه اگر یکدله بودی
چون آب روان می گذرد عمر و تو غافل
ای وای درین قافله گر فاصله بودی
صائب سر زلف سخن از دخل حسودان
آشفته نشد تا تو درین سلسله بودی
کی پای ترا پرده خواب آبله بودی؟
زود این ره خوابیده به انجام رسیدی
گر ناله شبگیر درین مرحله بودی
دل چاک نمی گشت ز فریاد جرس را
بیداری اگر در همه قافله بودی
شوق است درین وادی اگر راحله ای هست
در راه نمی ماندی اگر راحله بودی
می بود اگر مغز ترا پرده هوشی
آسوده ازین عالم پرمشغله بودی
از خون جگر کام کسی تلخ نگشتی
گر در خور این باده مرا حوصله بودی
دریای وجود از تو شدی مخزن گوهر
رزق تو اگر از کف پرآبله بودی
شیرازه جمعیتش از هم نگسستی
با بلبل ما غنچه اگر یکدله بودی
چون آب روان می گذرد عمر و تو غافل
ای وای درین قافله گر فاصله بودی
صائب سر زلف سخن از دخل حسودان
آشفته نشد تا تو درین سلسله بودی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۵۰
چون رشته به همواری اگر نام برآری
از گرد گریبان گهر سر بدر آری
زان شهپر همت به تو کردند کرامت
تا بیضه گردون به ته بال و پر آری
آزادگی آن است که چون سرو درین باغ
غمگین نشوی گر گره دل ثمر آری
گردید چو صیقل قدت از دور فلک خم
آیینه دل را نشد از زنگ برآری
گر در دل خود تنگدلان بار دهندت
حاشا که دگر یاد ز تنگ شکر آری
روز سیه مرگ شود شمع مزارت
هر خار که از پای فقیری بدر آری
یک بار هم از بی خبری ها خبری گیر
تا چند به بازار روی و خبر آری؟
هرگز ننهی بر سخن هیچ کس انگشت
یک بار اگر نامه خود در نظر آری
تا کی سخن پوچ دهی عرض به مردم؟
تا چند ز دریا صدف بی گهر آری؟
گر ذوق شکستن به تو اقبال نماید
خود کشتی خود تحفه به موج خطر آری
فارغ شوی از حلقه زدن بر در دونان
یک بار اگر در دل شب دست برآری
زین راهبران راه به جایی نتوان برد
در خویش فرو رو که سر از عرش برآری
صائب شود آن روز ترا آینه روشن
کز هستی بی حاصل خود گرد برآری
از گرد گریبان گهر سر بدر آری
زان شهپر همت به تو کردند کرامت
تا بیضه گردون به ته بال و پر آری
آزادگی آن است که چون سرو درین باغ
غمگین نشوی گر گره دل ثمر آری
گردید چو صیقل قدت از دور فلک خم
آیینه دل را نشد از زنگ برآری
گر در دل خود تنگدلان بار دهندت
حاشا که دگر یاد ز تنگ شکر آری
روز سیه مرگ شود شمع مزارت
هر خار که از پای فقیری بدر آری
یک بار هم از بی خبری ها خبری گیر
تا چند به بازار روی و خبر آری؟
هرگز ننهی بر سخن هیچ کس انگشت
یک بار اگر نامه خود در نظر آری
تا کی سخن پوچ دهی عرض به مردم؟
تا چند ز دریا صدف بی گهر آری؟
گر ذوق شکستن به تو اقبال نماید
خود کشتی خود تحفه به موج خطر آری
فارغ شوی از حلقه زدن بر در دونان
یک بار اگر در دل شب دست برآری
زین راهبران راه به جایی نتوان برد
در خویش فرو رو که سر از عرش برآری
صائب شود آن روز ترا آینه روشن
کز هستی بی حاصل خود گرد برآری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۵۵
زنهار دل خویش به عالم نگذاری
این عیسی جان بخش به مریم نگذاری
هشدار که از بهر یکی دانه بی مغز
از خلد برون پای چو آدم نگذاری
امروز که بر همت والاست ترا دست
حیف است که پا بر سر عالم نگذاری
از خون جگر، غنچه دل رنگ پذیرد
زنهار درین رطل گران نم نگذاری
صد نشتر آزار درین موم نهان است
مشاطگی زخم به مرهم نگذاری
چون چشم گشادی به جهان زود فروبند
این فال نه فالی است که بر هم نگذاری
تاج از سر خورشید به همت نربایی
تا پا به سر ملک چو ادهم نگذاری
فیض دم خط چون دم صبح است سبکسیر
زنهار درین دم مژه بر هم نگذاری
این عیسی جان بخش به مریم نگذاری
هشدار که از بهر یکی دانه بی مغز
از خلد برون پای چو آدم نگذاری
امروز که بر همت والاست ترا دست
حیف است که پا بر سر عالم نگذاری
از خون جگر، غنچه دل رنگ پذیرد
زنهار درین رطل گران نم نگذاری
صد نشتر آزار درین موم نهان است
مشاطگی زخم به مرهم نگذاری
چون چشم گشادی به جهان زود فروبند
این فال نه فالی است که بر هم نگذاری
تاج از سر خورشید به همت نربایی
تا پا به سر ملک چو ادهم نگذاری
فیض دم خط چون دم صبح است سبکسیر
زنهار درین دم مژه بر هم نگذاری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۵۷
حیف است درین فصل دماغی نرسانی
چشمی ز گل و لاله چو شبنم نچرانی
آن روز ترا نخل برومند توان گفت
کز هر که خوری سنگ، عوض میوه فشانی
این بادیه از کاهلی توست پر از خار
از خار شود ساده اگر گرم برانی
لوح دلت از نقش جهان ساده نگردد
تا درسی ازان صفحه رخسار نخوانی
از دور نیفتد قدح بزم مکافات
زهری که چشیدن نتوانی نچشانی
گر خسته دلان را به شکر دست نگیری
شرط است که چون نی به نوایی برسانی
غم نیست غباری که ازان دست توان شست
از روی گهر گرد یتیمی چه فشانی؟
پیش و پس اوراق خزان نیم نفس نیست
خوشدل چه به عمر خود و مرگ دگرانی؟
صائب دل و جان از پی دلدار روان است
هشدار کز این قافله دنبال نمانی
چشمی ز گل و لاله چو شبنم نچرانی
آن روز ترا نخل برومند توان گفت
کز هر که خوری سنگ، عوض میوه فشانی
این بادیه از کاهلی توست پر از خار
از خار شود ساده اگر گرم برانی
لوح دلت از نقش جهان ساده نگردد
تا درسی ازان صفحه رخسار نخوانی
از دور نیفتد قدح بزم مکافات
زهری که چشیدن نتوانی نچشانی
گر خسته دلان را به شکر دست نگیری
شرط است که چون نی به نوایی برسانی
غم نیست غباری که ازان دست توان شست
از روی گهر گرد یتیمی چه فشانی؟
پیش و پس اوراق خزان نیم نفس نیست
خوشدل چه به عمر خود و مرگ دگرانی؟
صائب دل و جان از پی دلدار روان است
هشدار کز این قافله دنبال نمانی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۶۳
خرابم کرده چشم نیم مستی
که دارد همچو مژگان پیشدستی
شرابی خاص در پیمانه دارد
ز چشم مست او هر می پرستی
پریزادی است مژگانت که از چشم
گرفته در بغل آهوی مستی
درین پستی چه می کردم چو شهباز
نمی دادم اگر دستی به دستی
سرافرازی رسد آزاده ای را
که دارد در بغل چون سرودستی
ز نقصان می پذیرد مه تمامی
درستی ها بود در هر شکستی
تزلزل نیست در اطوار عاشق
بنای عشق را نبود نشستی
زبون آرزو تا کی توان بود؟
چه عاجزمانده ای در خار بستی؟
ز خود تا نگذری صائب چو مردان
اگر در کعبه باشی بت پرستی
که دارد همچو مژگان پیشدستی
شرابی خاص در پیمانه دارد
ز چشم مست او هر می پرستی
پریزادی است مژگانت که از چشم
گرفته در بغل آهوی مستی
درین پستی چه می کردم چو شهباز
نمی دادم اگر دستی به دستی
سرافرازی رسد آزاده ای را
که دارد در بغل چون سرودستی
ز نقصان می پذیرد مه تمامی
درستی ها بود در هر شکستی
تزلزل نیست در اطوار عاشق
بنای عشق را نبود نشستی
زبون آرزو تا کی توان بود؟
چه عاجزمانده ای در خار بستی؟
ز خود تا نگذری صائب چو مردان
اگر در کعبه باشی بت پرستی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۶۵
هوا را گر به فرمان کرده باشی
دو صد بتخانه ویران کرده باشی
دل سنگین خود گر نرم سازی
فرنگی را مسلمان کرده باشی
ترا آن روز دولت رو نماید
که رو از خلق پنهان کرده باشی
سخاوت با سخاوت پیشگان کن
که با یک شهر احسان کرده باشی
تنورت گرم باشد همچو خورشید
قناعت گر به یک نان کرده باشی
چو لاله سرخ رو از خاک خیزی
اگر داغی به دامان کرده باشی
هوس را عشق کردن آنچنان است
که موری را سلیمان کرده باشی
به عبرت زین تماشاگاه کن صلح
که آتش را گلستان کرده باشی
برون آرد سر از دریا حبابت
هوا را گر به زندان کرده باشی
اگر پیش از رحیل از خواب خیزی
سفر را بر خود آسان کرده باشی
ترا از حرف لب بستن چنان است
که یوسف را به زندان کرده باشی
نگردد خیره از خورشید تابان
نگاهی را که حیران کرده باشی
شود روشن ترا حال من آن روز
که اخگر در گریبان کرده باشی
نخواهی گرد عالم گشت صائب
اگر در خویش جولان کرده باشی
دو صد بتخانه ویران کرده باشی
دل سنگین خود گر نرم سازی
فرنگی را مسلمان کرده باشی
ترا آن روز دولت رو نماید
که رو از خلق پنهان کرده باشی
سخاوت با سخاوت پیشگان کن
که با یک شهر احسان کرده باشی
تنورت گرم باشد همچو خورشید
قناعت گر به یک نان کرده باشی
چو لاله سرخ رو از خاک خیزی
اگر داغی به دامان کرده باشی
هوس را عشق کردن آنچنان است
که موری را سلیمان کرده باشی
به عبرت زین تماشاگاه کن صلح
که آتش را گلستان کرده باشی
برون آرد سر از دریا حبابت
هوا را گر به زندان کرده باشی
اگر پیش از رحیل از خواب خیزی
سفر را بر خود آسان کرده باشی
ترا از حرف لب بستن چنان است
که یوسف را به زندان کرده باشی
نگردد خیره از خورشید تابان
نگاهی را که حیران کرده باشی
شود روشن ترا حال من آن روز
که اخگر در گریبان کرده باشی
نخواهی گرد عالم گشت صائب
اگر در خویش جولان کرده باشی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۶۶
به روی گرم اگر تابنده باشی
چراغ مردم بیننده باشی
چو گل گر با لب پرخنده باشی
بهار مردم بیننده باشی
شبی گر بر مراد بنده باشی
الهی تا قیامت زنده باشی!
مباد از قتل من شرمنده باشی
تو می باید که دایم زنده باشی
مکش چون شمع پا از تربت من
که دایم روشن و تابنده باشی
اگر با خار خشک ما بسازی
همیشه همچو گل در خنده باشی
اگر داری شبی را زنده با ما
چو شمع آسمانی زنده باشی
بجو اکنون دلم را، ورنه بسیار
مرا از دیگران جوینده باشی
به بوسی کردی از مردن خلاصم
رسانیدی به جانم، زنده باشی!
ترا داده است زیبایی قماشی
که در هر جامه ای زیبنده باشی
به جان هر دو عالم گر خرندت
ز خوبی بیشتر ارزنده باشی
برآید زود گرد از هر دو عالم
ز شوخی گر چنین پوینده باشی
ز خوبی برخوری ای سرو آزاد
به دل گر راست با این بنده باشی
نخواهی یافتن غیر از دل من
شکار لایق ار جوینده باشی
اگر کار مرا چون زلف مشکین
نیندازی به پا، پاینده باشی
ز روی گرم اگر داری نصیبی
چراغ مردم بیننده باشی
دل من آن زمان سیراب گردد
که در چاه ذقن افکنده باشی
مبر زنهار از خورشیدرویان
که دایم چون مسیحا زنده باشی
دهی بر باد ناموس حیا را
اگر چون گل، پریشان خنده باشی
علم باشی به خوبی همچو نرگس
اگر سر پیش پا افکنده باشی
ز جان کندن نخواهی منع من کرد
به دندان گر لبی را کنده باشی
هم اینجا صلح کن با ما، چه لازم
که در محشر ز ما شرمنده باشی؟
خبر داری ز درد و داغ یعقوب
اگر دل از عزیزی کنده باشی
چه خوش باشد که آن دست نگارین
به دوشم همچو زلف افکنده باشی
ز شاهد بوسه خواه، از ساقیان می
ز مطرب نغمه، گر خواهنده باشی
مشو غافل ز پاس پرده شرم
اگرچه همچو گل خوش خنده باشی
اگر چون زلف از دل سر نپیچی
ز شب بیداری دل زنده باشی
به نقد امروز را خوش دار صائب
مبادا در غم آینده باشی
چراغ مردم بیننده باشی
چو گل گر با لب پرخنده باشی
بهار مردم بیننده باشی
شبی گر بر مراد بنده باشی
الهی تا قیامت زنده باشی!
مباد از قتل من شرمنده باشی
تو می باید که دایم زنده باشی
مکش چون شمع پا از تربت من
که دایم روشن و تابنده باشی
اگر با خار خشک ما بسازی
همیشه همچو گل در خنده باشی
اگر داری شبی را زنده با ما
چو شمع آسمانی زنده باشی
بجو اکنون دلم را، ورنه بسیار
مرا از دیگران جوینده باشی
به بوسی کردی از مردن خلاصم
رسانیدی به جانم، زنده باشی!
ترا داده است زیبایی قماشی
که در هر جامه ای زیبنده باشی
به جان هر دو عالم گر خرندت
ز خوبی بیشتر ارزنده باشی
برآید زود گرد از هر دو عالم
ز شوخی گر چنین پوینده باشی
ز خوبی برخوری ای سرو آزاد
به دل گر راست با این بنده باشی
نخواهی یافتن غیر از دل من
شکار لایق ار جوینده باشی
اگر کار مرا چون زلف مشکین
نیندازی به پا، پاینده باشی
ز روی گرم اگر داری نصیبی
چراغ مردم بیننده باشی
دل من آن زمان سیراب گردد
که در چاه ذقن افکنده باشی
مبر زنهار از خورشیدرویان
که دایم چون مسیحا زنده باشی
دهی بر باد ناموس حیا را
اگر چون گل، پریشان خنده باشی
علم باشی به خوبی همچو نرگس
اگر سر پیش پا افکنده باشی
ز جان کندن نخواهی منع من کرد
به دندان گر لبی را کنده باشی
هم اینجا صلح کن با ما، چه لازم
که در محشر ز ما شرمنده باشی؟
خبر داری ز درد و داغ یعقوب
اگر دل از عزیزی کنده باشی
چه خوش باشد که آن دست نگارین
به دوشم همچو زلف افکنده باشی
ز شاهد بوسه خواه، از ساقیان می
ز مطرب نغمه، گر خواهنده باشی
مشو غافل ز پاس پرده شرم
اگرچه همچو گل خوش خنده باشی
اگر چون زلف از دل سر نپیچی
ز شب بیداری دل زنده باشی
به نقد امروز را خوش دار صائب
مبادا در غم آینده باشی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۶۷
اگر دل از علایق کنده باشی
به منزل بار خود افکنده باشی
فلک ها را توانی پشت سر دید
به نور عشق اگر دل زنده باشی
اگر دل برکنی زین چاردیوار
در خیبر ز جا برکنده باشی
نسازی از منی گر پاک خود را
همان یک قطره آب گنده باشی
گریبان تو طوق لعنت توست
اگر از کبر و عجب آکنده باشی
لباس آدمیت بر تو پینه است
اگر چون گرگ و سگ درنده باشی
خط آزادگی بر جبهه داری
اگر در خواجگی ها بنده باشی
به غیر از پشت پای خود چو نرگس
نمی بینی، اگر بیننده باشی
ثناگوی تو باشد هر گیاهی
اگر سرچشمه زاینده باشی
مکن چون صبحدم در فیض تقصیر
که دایم با لب پرخنده باشی
دعای تیره روزان آب خضرست
اگر چون مهر و مه تابنده باشی
پریشانی ز آفت ها حصارست
همان بهتر که زیر ژنده باشی
چنان گرم از بساط خاک بگذر
که شمع مردم آینده باشی
برات رستگاری جبهه توست
گر از اعمال خود شرمنده باشی
چو خواهد بخش کردن مرگ مالت
همان بهتر که خود بخشنده باشی
کم از گوی سعادت نیست فردا
سری کز شرم پیش افکنده باشی
به دعوی چون صدف مگشای لب را
اگر پر گوهر ارزنده باشی
ندارد زندگانی آنقدر قدر
که بر جان چون شرر لرزنده باشی
به کوشیدن توان آباد گردید
شوی آباد گر کوشنده باشی
به جستن یافت هر کس یافت چیزی
نمی جویی تو، چون یابنده باشی؟
زلیخای جهان کوتاه دست است
اگر پیراهن تن کنده باشی
تو آن روز از عزیزانی که از خود
زیاد از دیگران شرمنده باشی
دهان خویش را گر پاک سازی
به گوهر چون صدف زیبنده باشی
اگر شب را چو انجم زنده داری
همیشه با رخ تابنده باشی
توانی دست با رستم فرو کوفت
اگر خود را ز پا افکنده باشی
اگر زین جسم خاکی برنیایی
غبار دیده بیننده باشی
ندارد احتیاج شمع خاکت
اگر با سینه سوزنده باشی
ترا صبح از غریبی می رهانند
اگر چون شمع، شب گرینده باشی
نخواهی خنده زد بر گریه شمع
ز شهد وصل اگر دل کنده باشی
ز آب زندگانی سربرآری
اگر در آتش سوزنده باشی
بود همت پر و بال آدمی را
مبادا طایر پرکنده باشی
در آن عالم توانی زیست ایمن
درین عالم اگر ترسنده باشی
توانی کوس شاهی زد در آفاق
اگر صائب خدا را بنده باشی
به منزل بار خود افکنده باشی
فلک ها را توانی پشت سر دید
به نور عشق اگر دل زنده باشی
اگر دل برکنی زین چاردیوار
در خیبر ز جا برکنده باشی
نسازی از منی گر پاک خود را
همان یک قطره آب گنده باشی
گریبان تو طوق لعنت توست
اگر از کبر و عجب آکنده باشی
لباس آدمیت بر تو پینه است
اگر چون گرگ و سگ درنده باشی
خط آزادگی بر جبهه داری
اگر در خواجگی ها بنده باشی
به غیر از پشت پای خود چو نرگس
نمی بینی، اگر بیننده باشی
ثناگوی تو باشد هر گیاهی
اگر سرچشمه زاینده باشی
مکن چون صبحدم در فیض تقصیر
که دایم با لب پرخنده باشی
دعای تیره روزان آب خضرست
اگر چون مهر و مه تابنده باشی
پریشانی ز آفت ها حصارست
همان بهتر که زیر ژنده باشی
چنان گرم از بساط خاک بگذر
که شمع مردم آینده باشی
برات رستگاری جبهه توست
گر از اعمال خود شرمنده باشی
چو خواهد بخش کردن مرگ مالت
همان بهتر که خود بخشنده باشی
کم از گوی سعادت نیست فردا
سری کز شرم پیش افکنده باشی
به دعوی چون صدف مگشای لب را
اگر پر گوهر ارزنده باشی
ندارد زندگانی آنقدر قدر
که بر جان چون شرر لرزنده باشی
به کوشیدن توان آباد گردید
شوی آباد گر کوشنده باشی
به جستن یافت هر کس یافت چیزی
نمی جویی تو، چون یابنده باشی؟
زلیخای جهان کوتاه دست است
اگر پیراهن تن کنده باشی
تو آن روز از عزیزانی که از خود
زیاد از دیگران شرمنده باشی
دهان خویش را گر پاک سازی
به گوهر چون صدف زیبنده باشی
اگر شب را چو انجم زنده داری
همیشه با رخ تابنده باشی
توانی دست با رستم فرو کوفت
اگر خود را ز پا افکنده باشی
اگر زین جسم خاکی برنیایی
غبار دیده بیننده باشی
ندارد احتیاج شمع خاکت
اگر با سینه سوزنده باشی
ترا صبح از غریبی می رهانند
اگر چون شمع، شب گرینده باشی
نخواهی خنده زد بر گریه شمع
ز شهد وصل اگر دل کنده باشی
ز آب زندگانی سربرآری
اگر در آتش سوزنده باشی
بود همت پر و بال آدمی را
مبادا طایر پرکنده باشی
در آن عالم توانی زیست ایمن
درین عالم اگر ترسنده باشی
توانی کوس شاهی زد در آفاق
اگر صائب خدا را بنده باشی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۶۸
اگر بی پرده خود را دیده باشی
گل از فردوس اینجا چیده باشی
اشارت کن که خون خود بریزم
اگر از دوستان رنجیده باشی
لباس شرم صد چاک است، ترسم
که در خلوت به خود چسبیده باشی
شود حسن از گداز عشق فربه
چها بر خویشتن بالیده باشی
مرا با خاک ره در بردباری
نمی سنجی، اگر سنجیده باشی
نداری تاب درد دل، همان به
که احوال مرا نشنیده باشی
نخواهی کرد منع من ز فریاد
سپندی گر در آتش دیده باشی
تو از اهل دلی چون غنچه آن روز
که سر در جیب خود دزدیده باشی
لباس مغفرت آماده داری
اگر چشم از جهان پوشیده باشی
روی دامن کشان فردای محشر
اگر دامن ز دنیا چیده باشی
تا ملک سلیمان چشم مورست
اگر ملک قناعت دیده باشی
چراغ از خانه خواهد داشت خاکت
اگر در خون دل غلطیده باشی
برومندی خطر بسیار دارد
همان به تخم آتش دیده باشی
عبیر خلد گرد دامن توست
غباری از دلی گر چیده باشی
مباش ایمن ز زخم خار صائب
اگر در پای گل خوابیده باشی
گل از فردوس اینجا چیده باشی
اشارت کن که خون خود بریزم
اگر از دوستان رنجیده باشی
لباس شرم صد چاک است، ترسم
که در خلوت به خود چسبیده باشی
شود حسن از گداز عشق فربه
چها بر خویشتن بالیده باشی
مرا با خاک ره در بردباری
نمی سنجی، اگر سنجیده باشی
نداری تاب درد دل، همان به
که احوال مرا نشنیده باشی
نخواهی کرد منع من ز فریاد
سپندی گر در آتش دیده باشی
تو از اهل دلی چون غنچه آن روز
که سر در جیب خود دزدیده باشی
لباس مغفرت آماده داری
اگر چشم از جهان پوشیده باشی
روی دامن کشان فردای محشر
اگر دامن ز دنیا چیده باشی
تا ملک سلیمان چشم مورست
اگر ملک قناعت دیده باشی
چراغ از خانه خواهد داشت خاکت
اگر در خون دل غلطیده باشی
برومندی خطر بسیار دارد
همان به تخم آتش دیده باشی
عبیر خلد گرد دامن توست
غباری از دلی گر چیده باشی
مباش ایمن ز زخم خار صائب
اگر در پای گل خوابیده باشی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۷۰
تو دست افشانی جان را چه دانی؟
تو شور این نمکدان را چه دانی؟
تو چون خس رو به ساحل می کنی سیر
دل دریای عمان را چه دانی؟
ترا در سردسیر تن مقام است
بهار عالم جان را چه دانی؟
ترا پا در گل تعمیر رفته است
حضور کنج ویران را چه دانی؟
ترا بر نعمت الوان بود چشم
جراحت های الوان را چه دانی؟
ترا نشکسته در پا نوک خاری
عیار نیش مژگان را چه دانی؟
تو کز صور قیامت برنخیزی
اشارات خموشان را چه دانی؟
تو در آیینه محوی چون سکندر
مقام آب حیوان را چه دانی؟
تو در صید مگس چون عنکبوتی
شکار شیرمردان را چه دانی؟
رگ خواب ترا غفلت گرفته است
حضور صبح خیزان را چه دانی؟
تو دایم از غم رزقی پریشان
سر زلف پریشان را چه دانی؟
تو چون فرشی ز نقش خویش غافل
مقام عرش رحمان را چه دانی؟
گرفتم داغ ظاهر را شمردی
جراحت های پنهان را چه دانی؟
ترا غفلت جوال پنبه کرده است
صدای شهپر جان را چه دانی؟
ترا درد طلب از جا نبرده است
نشاط پایکوبان را چه دانی؟
به گرد خویش دایم می زنی چرخ
تو راز چرخ گردان را چه دانی؟
ترا با اطلس و مخمل بود کار
قماش گلعذاران را چه دانی؟
نیفتاده است از دست تو چیزی
تو حال خاک بیزان را چه دانی؟
ترا ننشسته بر رخسار گردی
صفای خاکساران را چه دانی؟
گرفتم در گهر صاحب وقوفی
بهای عقد دندان را چه دانی؟
به گوشت می رسد حرفی ز صائب
تو حال دردمندان را چه دانی؟
تو شور این نمکدان را چه دانی؟
تو چون خس رو به ساحل می کنی سیر
دل دریای عمان را چه دانی؟
ترا در سردسیر تن مقام است
بهار عالم جان را چه دانی؟
ترا پا در گل تعمیر رفته است
حضور کنج ویران را چه دانی؟
ترا بر نعمت الوان بود چشم
جراحت های الوان را چه دانی؟
ترا نشکسته در پا نوک خاری
عیار نیش مژگان را چه دانی؟
تو کز صور قیامت برنخیزی
اشارات خموشان را چه دانی؟
تو در آیینه محوی چون سکندر
مقام آب حیوان را چه دانی؟
تو در صید مگس چون عنکبوتی
شکار شیرمردان را چه دانی؟
رگ خواب ترا غفلت گرفته است
حضور صبح خیزان را چه دانی؟
تو دایم از غم رزقی پریشان
سر زلف پریشان را چه دانی؟
تو چون فرشی ز نقش خویش غافل
مقام عرش رحمان را چه دانی؟
گرفتم داغ ظاهر را شمردی
جراحت های پنهان را چه دانی؟
ترا غفلت جوال پنبه کرده است
صدای شهپر جان را چه دانی؟
ترا درد طلب از جا نبرده است
نشاط پایکوبان را چه دانی؟
به گرد خویش دایم می زنی چرخ
تو راز چرخ گردان را چه دانی؟
ترا با اطلس و مخمل بود کار
قماش گلعذاران را چه دانی؟
نیفتاده است از دست تو چیزی
تو حال خاک بیزان را چه دانی؟
ترا ننشسته بر رخسار گردی
صفای خاکساران را چه دانی؟
گرفتم در گهر صاحب وقوفی
بهای عقد دندان را چه دانی؟
به گوشت می رسد حرفی ز صائب
تو حال دردمندان را چه دانی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۷۲
گر بگذری ز هستی آرام جان بیابی
گر خط کشی به عالم خط امان بیابی
آن گوهری که جویی در جیب آسمان ها
گر پاکشی به دامن در خود روان بیابی
تا همچو پیر کنعان چشم از جهان نپوشی
کی بوی پیرهن را در کاروان بیابی؟
تا هست رشته جان در پیچ و تاب می باش
شاید که وصل گوهر چون ریسمان بیابی
از روزی مقدر قانع به خون دل شو
تا آب و دانه خود در آشیان بیابی
بی زحمت تردد گردون نیافت قرصی
خواهی تو بی کشاکش نان از جهان بیابی؟
هر چند در سعادت مشهور چون همایی
مغز تو آب گردد تا استخوان بیابی
ز افسردگی جهان را افسرده می شماری
از رهروان چو گردی عالم روان بیابی
روزی که نفس سرکش فرمان پذیر گردد
نه توسن فلک را در زیر ران بیابی
خاک مراد عالم اکسیر خاکساری است
هر حاجتی که خواهی زین آستان بیابی
از بی نشان حجاب است نام و نشان سالک
بی نام و بی نشان شو تا بی نشان بیابی
چون باد صبحگاهی منشین ز پای صائب
شاید که برگ سبزی زان گلستان بیابی
گر خط کشی به عالم خط امان بیابی
آن گوهری که جویی در جیب آسمان ها
گر پاکشی به دامن در خود روان بیابی
تا همچو پیر کنعان چشم از جهان نپوشی
کی بوی پیرهن را در کاروان بیابی؟
تا هست رشته جان در پیچ و تاب می باش
شاید که وصل گوهر چون ریسمان بیابی
از روزی مقدر قانع به خون دل شو
تا آب و دانه خود در آشیان بیابی
بی زحمت تردد گردون نیافت قرصی
خواهی تو بی کشاکش نان از جهان بیابی؟
هر چند در سعادت مشهور چون همایی
مغز تو آب گردد تا استخوان بیابی
ز افسردگی جهان را افسرده می شماری
از رهروان چو گردی عالم روان بیابی
روزی که نفس سرکش فرمان پذیر گردد
نه توسن فلک را در زیر ران بیابی
خاک مراد عالم اکسیر خاکساری است
هر حاجتی که خواهی زین آستان بیابی
از بی نشان حجاب است نام و نشان سالک
بی نام و بی نشان شو تا بی نشان بیابی
چون باد صبحگاهی منشین ز پای صائب
شاید که برگ سبزی زان گلستان بیابی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۷۳
تا کی ز دود غلیان دل را تباه سازی؟
این خانه خدا را تا کی سیاه سازی؟
تا کی برای دودی آتش پرست باشی؟
تا چند همچو حیوان با این گیاه سازی؟
تا چند شمع ماتم در بزم دل فروزی؟
هر دم که سربرآرد همرنگ آه سازی
لوح وجود انسان آیینه ای خدایی ا ست
این قسم مظهری را تا کی سیاه سازی؟
در یک شمار باشد جادو و دود، تا کی
این قسم جادویی را از دل پناه سازی؟
رنجی نبرده ای زان در سوختن دلیری
یک برگ را نسوزی گر یک گیاه سازی
خندید صبح پیری وقت سفیدکاری است
طومار زندگی را تا کی سیاه سازی؟
غلیان به کف ندارد جز اشک و آه چیزی
تا کی به اشک جوشی، تا کی به آه سازی؟
از ریشه گر برآری این برگ بی ثمر را
هر موی بر تن خود زرین گیاه سازی
هر دم که تیره نبود صبح گشاده رویی است
صبح وجود خود را تا کی سیاه سازی؟
گر ترک دودگیری، آیینه درون را
در عرض یک دو هفته روشن چو ماه سازی
وقت است وقت صائب کز دود لب ببندی
روشنگر دل خود ذکر اله سازی
این خانه خدا را تا کی سیاه سازی؟
تا کی برای دودی آتش پرست باشی؟
تا چند همچو حیوان با این گیاه سازی؟
تا چند شمع ماتم در بزم دل فروزی؟
هر دم که سربرآرد همرنگ آه سازی
لوح وجود انسان آیینه ای خدایی ا ست
این قسم مظهری را تا کی سیاه سازی؟
در یک شمار باشد جادو و دود، تا کی
این قسم جادویی را از دل پناه سازی؟
رنجی نبرده ای زان در سوختن دلیری
یک برگ را نسوزی گر یک گیاه سازی
خندید صبح پیری وقت سفیدکاری است
طومار زندگی را تا کی سیاه سازی؟
غلیان به کف ندارد جز اشک و آه چیزی
تا کی به اشک جوشی، تا کی به آه سازی؟
از ریشه گر برآری این برگ بی ثمر را
هر موی بر تن خود زرین گیاه سازی
هر دم که تیره نبود صبح گشاده رویی است
صبح وجود خود را تا کی سیاه سازی؟
گر ترک دودگیری، آیینه درون را
در عرض یک دو هفته روشن چو ماه سازی
وقت است وقت صائب کز دود لب ببندی
روشنگر دل خود ذکر اله سازی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۷۷
آن را که نیست قسمت از روزی خدایی
دایم گرسنه چشم است چون کاسه گدایی
از لاغری نکاهد، از فربهی نبالد
آن را که همچو خورشید ذاتی است روشنایی
نفس خسیس دایم کار خسیس جوید
پیوسته زنده باشد آتش به ژاژخایی
جان هواپرستان در فکر عاقبت نیست
گرد هدف نگردد تیری که شد هوایی
از یک فسرده گردد صد زنده دل فسرده
از مایه شیر جاری واماند از روایی
حسن تمام با خود عین الکمال دارد
در آبله است پنهان حسن برهنه پایی
صائب شکستگی را بر خویش بسته ای تو
ورنه شکستگان را کم نیست مومیایی
دایم گرسنه چشم است چون کاسه گدایی
از لاغری نکاهد، از فربهی نبالد
آن را که همچو خورشید ذاتی است روشنایی
نفس خسیس دایم کار خسیس جوید
پیوسته زنده باشد آتش به ژاژخایی
جان هواپرستان در فکر عاقبت نیست
گرد هدف نگردد تیری که شد هوایی
از یک فسرده گردد صد زنده دل فسرده
از مایه شیر جاری واماند از روایی
حسن تمام با خود عین الکمال دارد
در آبله است پنهان حسن برهنه پایی
صائب شکستگی را بر خویش بسته ای تو
ورنه شکستگان را کم نیست مومیایی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۷۹
تلخ منشین شراب اگر داری
شور کم کن کباب اگر داری
دلی از روزگار خالی کن
شیشه ای پر شراب اگر داری
از جگرتشنگان دریغ مدار
قطره ای چون سحاب اگر داری
دهن خویش کن چو آبله مهر
چشم آب از سراب اگر داری
خشک مگذر ز خار آبله وار
همه یک قطره آب اگر داری
با تو طوفان چه می تواند کرد؟
شیشه ای پر شراب اگر داری
تخت از تاج می توانی کرد
چون گهر آب و تاب اگر داری
آشیان در زمین پست مکن
پر و بال عقاب اگر داری
باش بیدار در دل شبها
در لحد چشم خواب اگر داری
نفسی راست می توانی کرد
خلوتی چون حباب اگر داری
قدم خویش را شمرده گذار
در رسیدن شتاب اگر داری
گنج امید فرش خانه توست
دل و جان خراب اگر داری
سر به آزادگی برآر چو سرو
حذر از انقلاب اگر داری
نفس خود شمرده ساز چو صبح
خبری از حساب اگر داری
می توانی ز گلرخان گل چید
دیده بی حجاب اگر داری
چون غزالان به ناف پیچ بساز
هوس مشک ناب اگر داری
جمع کن خویش را چو شبنم گل
چشم بر آفتاب اگر داری
سپرانداز پیش اهل جدل
صد جواب صواب اگر داری
به فشاندن نگاهداری کن
نعمت بی حساب اگر داری
نیست چون نافه حاجت اظهار
در گره مشک ناب اگر داری
مشو از چشم بستگان غافل
یوسفی در نقاب اگر داری
در صحبت به روی خلق ببند
هوس فتح باب اگر داری
پیرو سایه خودی همه جا
پشت بر آفتاب اگر داری
آب در شیر خود مکن ز چراغ
در سرا ماهتاب اگر داری
دار پوشیده ریزش خود را
در سخاوت حجاب اگر داری
می دهد جا به دیده ات گوهر
رشته سان پیچ و تاب اگر داری
یک قلم پرده های غفلت توست
صد مجلد کتاب اگر داری
سبک از خواب می توانی خاست
خشت بالین خواب اگر داری
صائب از باده کهن مگذر
آرزوی شباب اگر داری
شور کم کن کباب اگر داری
دلی از روزگار خالی کن
شیشه ای پر شراب اگر داری
از جگرتشنگان دریغ مدار
قطره ای چون سحاب اگر داری
دهن خویش کن چو آبله مهر
چشم آب از سراب اگر داری
خشک مگذر ز خار آبله وار
همه یک قطره آب اگر داری
با تو طوفان چه می تواند کرد؟
شیشه ای پر شراب اگر داری
تخت از تاج می توانی کرد
چون گهر آب و تاب اگر داری
آشیان در زمین پست مکن
پر و بال عقاب اگر داری
باش بیدار در دل شبها
در لحد چشم خواب اگر داری
نفسی راست می توانی کرد
خلوتی چون حباب اگر داری
قدم خویش را شمرده گذار
در رسیدن شتاب اگر داری
گنج امید فرش خانه توست
دل و جان خراب اگر داری
سر به آزادگی برآر چو سرو
حذر از انقلاب اگر داری
نفس خود شمرده ساز چو صبح
خبری از حساب اگر داری
می توانی ز گلرخان گل چید
دیده بی حجاب اگر داری
چون غزالان به ناف پیچ بساز
هوس مشک ناب اگر داری
جمع کن خویش را چو شبنم گل
چشم بر آفتاب اگر داری
سپرانداز پیش اهل جدل
صد جواب صواب اگر داری
به فشاندن نگاهداری کن
نعمت بی حساب اگر داری
نیست چون نافه حاجت اظهار
در گره مشک ناب اگر داری
مشو از چشم بستگان غافل
یوسفی در نقاب اگر داری
در صحبت به روی خلق ببند
هوس فتح باب اگر داری
پیرو سایه خودی همه جا
پشت بر آفتاب اگر داری
آب در شیر خود مکن ز چراغ
در سرا ماهتاب اگر داری
دار پوشیده ریزش خود را
در سخاوت حجاب اگر داری
می دهد جا به دیده ات گوهر
رشته سان پیچ و تاب اگر داری
یک قلم پرده های غفلت توست
صد مجلد کتاب اگر داری
سبک از خواب می توانی خاست
خشت بالین خواب اگر داری
صائب از باده کهن مگذر
آرزوی شباب اگر داری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۸۲
ورق تا نگردانده باد خزانی
غنیمت شمر نوبهار جوانی
دو روزی است همراهی جسم با جان
رفیقی طلب کن که بر جا نمانی
بساط فلک قطع کردن نیاید
چو شطرنج ازین مرکب استخوانی
نظر بر تو دارند آتش عنانان
مبادا ازین کاروان بازمانی
بپیوند با چرخ پیش از بریدن
که در قبضه خاک عاجز نمانی
درین انجمن خویش را میهمان دان
منه بر دل خود غم میزبانی
به آه گرانمایه کن صرف دم را
که طومار آه است خط امانی
چو ابروی خوبان خمش باش و گویا
که چندین زبان است در بی زبانی
نگردد چو آهوی چین مشک خونت
به از خون خود خاک را گر ندانی
مرو بیش ازین در پی لاله رویان
درین بحر خون چند کشتی برانی؟
که دست تو می گیرد ای پست فطرت؟
اگر آستین بر دو عالم فشانی
خمش باش در بحر هستی که ماهی
زبان محیط است از بی زبانی
فتاده است ناسازگاری بتان را
چو بی نسبتی لازم میهمانی
به فکرسرای بقا باش صائب
منه دل به تعمیر دنیای فانی
غنیمت شمر نوبهار جوانی
دو روزی است همراهی جسم با جان
رفیقی طلب کن که بر جا نمانی
بساط فلک قطع کردن نیاید
چو شطرنج ازین مرکب استخوانی
نظر بر تو دارند آتش عنانان
مبادا ازین کاروان بازمانی
بپیوند با چرخ پیش از بریدن
که در قبضه خاک عاجز نمانی
درین انجمن خویش را میهمان دان
منه بر دل خود غم میزبانی
به آه گرانمایه کن صرف دم را
که طومار آه است خط امانی
چو ابروی خوبان خمش باش و گویا
که چندین زبان است در بی زبانی
نگردد چو آهوی چین مشک خونت
به از خون خود خاک را گر ندانی
مرو بیش ازین در پی لاله رویان
درین بحر خون چند کشتی برانی؟
که دست تو می گیرد ای پست فطرت؟
اگر آستین بر دو عالم فشانی
خمش باش در بحر هستی که ماهی
زبان محیط است از بی زبانی
فتاده است ناسازگاری بتان را
چو بی نسبتی لازم میهمانی
به فکرسرای بقا باش صائب
منه دل به تعمیر دنیای فانی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۹۰
پا به ادب نه که زخم خار نیابی
بار به دلها منه که بار نیابی
تا به جگر نشکنی هزار تمنا
سینه ریش و دل فگار نیابی
تا نفس خویش را شمرده نسازی
در دل خود عیش بی شمار نیابی
تا نکنی از غذا به خاک قناعت
ره به سر گنج همچو مار نیابی
تا نخورد کشتی تو سیلی طوفان
ذوق هم آغوشی کنار نیابی
تا نکنی چون کلیم داغ زبان را
راه سخن پیش کردگار نیابی
تا به سر بی کسان چو شمع نسوزی
شمع پس از مرگ بر مزار نیابی
تا نرسانی به آب، خانه تن را
راه برون شد ازین حصار نیابی
گرد تعلق ز خویش تا نفشانی
آینه روح بی غبار نیابی
راه فنا طی نمی شود به رعونت
پایه منصور را ز دار نیابی
روی چو زر کار را چو زر کند اینجا
برگ نگردیده زرد، بار نیابی
پرتو قهر حق است طاعت بی ذوق
کار مکن تا نشاط کار نیابی
مشت غباری است جسم، روح سوارش
آه درین گرد اگر سوار نیابی
کشتی عزم تو سخت سست عنان است
ترسم ازین بحر خون گذار نیابی
سایه بال هماست دولت دنیا
سایه به یک جای پایدار نیابی
خیز و شکاری بکن که در دو سه جولان
گردی ازین دشت پرشکار نیابی
تا نکنی ترک اعتبار چو صائب
در نظر عشق اعتبار نیابی
بار به دلها منه که بار نیابی
تا به جگر نشکنی هزار تمنا
سینه ریش و دل فگار نیابی
تا نفس خویش را شمرده نسازی
در دل خود عیش بی شمار نیابی
تا نکنی از غذا به خاک قناعت
ره به سر گنج همچو مار نیابی
تا نخورد کشتی تو سیلی طوفان
ذوق هم آغوشی کنار نیابی
تا نکنی چون کلیم داغ زبان را
راه سخن پیش کردگار نیابی
تا به سر بی کسان چو شمع نسوزی
شمع پس از مرگ بر مزار نیابی
تا نرسانی به آب، خانه تن را
راه برون شد ازین حصار نیابی
گرد تعلق ز خویش تا نفشانی
آینه روح بی غبار نیابی
راه فنا طی نمی شود به رعونت
پایه منصور را ز دار نیابی
روی چو زر کار را چو زر کند اینجا
برگ نگردیده زرد، بار نیابی
پرتو قهر حق است طاعت بی ذوق
کار مکن تا نشاط کار نیابی
مشت غباری است جسم، روح سوارش
آه درین گرد اگر سوار نیابی
کشتی عزم تو سخت سست عنان است
ترسم ازین بحر خون گذار نیابی
سایه بال هماست دولت دنیا
سایه به یک جای پایدار نیابی
خیز و شکاری بکن که در دو سه جولان
گردی ازین دشت پرشکار نیابی
تا نکنی ترک اعتبار چو صائب
در نظر عشق اعتبار نیابی