عبارات مورد جستجو در ۱۱۲۴ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۶۳
در ماتم تو تا نچکید اشکم از قلم
حرفی ازین حدیث به دفتر نزد رقم
ننگاشت خامه نکته ای از شرح این عزا
نآورد تا چه رگ ز غمت خون دل به دم
ماندند تا عزای تو دارند کاینات
ورنه شدی وجود سوی بنگه عدم
هر شب نثار بزم عزاداری تراست
تا روز حشر دامن گردون پر از درم
چشمی محیط حوصله باید سحاب زای
کاین گریه نیست لایق چندین سفینه غم
آبش ز اشک دیده و خوانش ز لخت دل
این بود پاس حرمت مهمان محترم
ز آب دیده تاب درون گر نمی نشاند
می سوخت ز آتش عطش از فرق تا قدم
از چرخ تیره اختر و ز خصم خیره کش
بدخواه وی چو داهیه بسیار، دوست کم
قسمت نمود بر دو طرف عضو عضو خویش
طرف حرامی و حرم اعضای منقسم
برسر هوای حرب و به دل حزن اهل بیت
رایش سوی حرامی و رویش سوی حرم
تنها میان قوم دغا مانده آن دریغ
کارواح در معسکر این کمترین حشم
اجرام خرد و برد بهم مجتمع هنوز
و اندام او به تیغ ستم منقطع ز هم
از آتش ستیزه خصمش خیام سوخت
برپا چراست پایه ی این آبگون خیم
خضمش طمع کند پی خدمت ز پور و دخت
شاهی که قدسیان به حریمش کمین خدم
ز آن ره که عهد دولت باطل کشید طول
حق را ملامتی نه ولی اهل حق ملول
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۶۷
خود بر تو عرش و فرش نه تنها گریستند
اقطار کاینات سراپا گریستند
بر بی کیست جن و ملک را جگر گداخت
بر تشنگیت دجله و دریا گریستند
تنها نه دوست را دل و جان ز آتش تو سوخت
بر حالت غریبت اعدا گریستند
دل ها تهی نشد چو از آن گریه های خاص
اعیان ملک از همه اعضا گریستند
برحال اهل بیت نبی نشأتین سوخت
تنها همین نه یثرب و بطحا گریستند
از اختصاص این ستم استی که خاص و عام
با هم در این معاهده یکجا گریستند
هرچند سرزد این عمل از مسلمین ولی
در ماتمت یهود و نصارا گریستند
ز اسلامیان تنی به تو یک مو نگشت نرم
لیک از غم تو هندو و ترسا گریستند
برمحنت تو وامق و مجنون ملول و مات
برعترت تو لیلی و عذرا گریستند
دامان چرخ از شفق آمد عقیق خام
یا عرشیان به طارم خضرا گریستند
بزمی نچید ساقی دوران که جای می
خوناب دل نه جام و نه مینا گریستند
بنیان طرح تعزیه ات را خدای ریخت
ز آن سال ها که آدم و حوا گریستند
این تخته ی گل آب شد از فرط التهاب
تا قدسیان به صفحه ی غبرا گریستند
بر این عزیز مصر که صد یوسفش غلام
با دیگران عزیز و زلیخا گریستند
این وقعه از اعالی اسلام اگرچه خاست
اما مجوس و ناصب ازین شیمه عذر خواست
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۸۲
چون صدر دین امام مبین مقتدای راد
دل سان وحید در صف کرببلا فتاد
آمد به خیمگه پی بدرود اهل بیت
تسکینشان به صبر و تسلی به اجر داد
هم در وداع حمد خدای مجید کرد
ز آن پس زبان به نعت رسول امین گشاد
پس بر فزع وعید و مالی بزرگ راند
بر صابری نوید ثوابی شگرف داد
بگشود عقد خاطر و بربست رای حرب
دل سرد از جدایی و جان گرم بر جهاد
پا در رکاب سخت و لگامش به دست سست
پهلو نبی برابر آن ناکسان ستاد
اتمام حجت از همه در کرده گفت پس
هان ای سر سپه پسر سعد شوم زاد
بیگانه ز آشنای قدیمی کرانه جوی
درباره منت چه شد آن مایه اتحاد
چون شد که سال های درازت زیاد رفت
آن دعوی ارادت و آن لاف اتحاد
عزمت چرا سوابق صحبت به پا فکند
حزمت چرا سو الف الفت ز کف نهاد
تعریف جاه و منصب و مالت گر از غرور
یک باره رفت آیت قربی چرا ز یاد
با ما مصاف و لاف مسلمانی ای عجب
لعنت بر این نفاق کند شرک و ارتداد
گفتم هر آنچه قابل آنی ولی چه سود
اندرز من به گوش قبول تو بود یاد
برداشت هر که کامت و نافت هر آنکه چید
بالفطره کاش دست و زبانش بریده باد
چار اسبه رو به آتش ممدود می روی
هشدار هان که پشت به مقصود می روی
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۸۷
ای رفته از ازل به مصیبت قضای تو
وضع بلا نشد به جهان جز برای تو
از سخت و سست جمله بلایای انبیاء
کاهی فزون نبود ز کوه بلای تو
نگذاشت در زمانه به جا جز بلا و کرب
تا رستخیز واقعه ی کربلای تو
الا بهر بلا که ترا بیش و کم رسید
جاری نشد قضای خدا بی رضای تو
کردی فدای دین خدا جان و مال خویش
جاوید انس و جان همه را جان فدای تو
حاشا که کس ز عهده بر آید قصاص را
ز آن در که نیست ملک دو کیهان بهای تو
از صفحه ی وجوب اگر امکان محو داشت
هر روز تازه تر نشدی ماجرای تو
در نیل غم زدند سراپرده ی سپهر
و افراختند بر سر ماتم سرای تو
از مهر و ماه مشعل و شمع ضیاء و نور
افروختند در خور بزم عزای تو
از خلق و امر قدر تو گر برتری نداشت
در حکم حق نبود خدا خون بهای تو
حق خواست کاین مصایب جانکاه تا ابد
باد ایت از فضایل حیرت فزای تو
از ذره ذره ملک نه تنها شنیده اند
از نی نوای نایبه ی نینوای تو
با فرط امتداد هنوز آیدم به گوش
افغان استغاثه و بانگ نوای تو
تا باشدش به خاک درت فر مسکنت
سلطانی دو کون نخواهد گدای تو
بایع خدا متاع بلا مشتری حسین
شد راست زین معامله تا حشر شور و شین
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۹۲
ای طایف حریم تو اعیان کاینات
ذرات ملک زایر کوی تو از جهات
تو گشته زیر خاک و من اسوده بر زمین
ما را هلاک در همه حالت به از حیات
ما را ز داغ خود زدی آتش به دلی ولی
تا بخشی از شکنجه جاویدمان نجات
سودند سر به تیغ اعادی مجاهدینت
دادند تن به قید اسیری مخدرات
بودند ای عجب همه با این گنه هنوز
دارنده ی صیام و گزارنده ی صلات
با قصد قتل و غارت حق چیست حال کس
صد قرن اگر نماز کند یا دهد زکات
با دعوت امام مبین دعوی یزید
فرقان حق کجا و کجا آن مزخرفات
باطل نایستد بر حق نیست مشتبه
آن ترهات سست بدین طرفه محکمات
این صید زار خسته ی بشکسته بال و پر
از آشیان فتاده ی سرگشته در فلات
تر کردی ار کست به یکی جام کام خشک ما
یک غرقه بیش کم نشدی بالله از فرات
شد راست دود و خیمه ی گردون سیاه کرد
ز آن آتشی که خصم زدت در سرادقات
گشتند دراقامه ی سوگ تو متفق
از صدر بزم صومعه تا صف سومنات
برخاست شور و لوله از کعبه تا کنشت
ارباب کفر و دین همه بنشسته در عزات
هم وحش و طیر غم زده در محنت تو محو
هم جن و انس دل شده در ماتم تو مات
درباره ی تو هر که کند بیش و کم ستم
کیفر ز هفت دوزخش افزون بود نه کم
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۹۶
قومی که اجتماع به بزم عزا کنند
تا استماع واقعه ی کربلا کنند
هم عرشیان ز بال به خاک افکنند فرش
هم قدسیان به قاتل و سامع دعا کنند
طیر و وحوش ناله ی واویلتا زنند
جن و سروش ویله ی واحسرتا کنند
جبریل از اشک اهل عزا را دهد گلاب
تا چشم دل به صاحب آن روضه وا کنند
کو چون نوای نایره انگیز فاطمه
از نوحه صحن غمکده را نینوا کنند
پیش خود ار نیند خجل از درون شاد
بر حسرت رسول حجاب از خدا کنند
لب کی به خنده باز فتد داغ دیده را
شرمی ز روی حضرت خیر النساء کنند
مادر چو گرید از غم فرزند با چه روی
در محضرش دهان به تبسم فرا کنند
ما نیز دل شکسته نشینیم اگر مزاح
در محفل مصیبت فرزند ما کنند
برگ طرب مساز که ترک ادب کنی
هر جا که شرح ماتم آل عبا کنند
بگشای گوش هوش و فروبند کام نطق
تا سینه ات به سر قضا آشنا کنند
نبود جز اشک و آه سزاوار این جلوس
فرض است گر قیامت عظمی کنند
گردن کشند و دیده گشایند خیر خیر
سهل است امر ما به امام اعتنا کنند
این موقعی است در خور مردان پاک باز
حیف است امتزاج ورع با ریا کنند
محکم کناد محض عنایت خدای ما
بر دامن ولای تو دست رجای ما
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱۰۳
در سوگ این ستم زدگان بحر و بر گریست
هرچ اندر آسمان و زمین خشک و تر گریست
آن شب زمین به خواریشان سختتر گداخت
آن شب زمان به زاریشان زارتر گریست
کاندر خرابه دختر خردش رقیه نام
چون شمع صبح از سر شب تا سحر گریست
از شور گریه اش همه بینا و کور سوخت
وز سوز ناله اش همه شنوا و کر گریست
صحرا به تاب سینه ی وی چون شرر گداخت
دریا به آب دیده ی وی چو شمر گریست
شمعی به بزم ماتمیان همچو او نسوخت
چندانکه غریق اشک فتد تا کمر گریست
چون مرغ نیم کشته گم کرده آشیان
بر پای دام حادثه سر زیر پر گریست
نز زخم نای و آبله پای و طعن نی
نز رنج راه و سختی و طول سفر گریست
نه چشم آب و نان نه تمنای برگ و ساز
نی طمع خوان نه بر هوس ما حضر گریست
نی در هوای چادر و ساماک و روی پوش
نی بر غم برهنگی پا و سر گریست
نه اعتنای یاره نه پروای گوشوار
نه برسوار سیم و نه خلخال زر گریست
نی دل به تیته و تل و طوق و تمیمه داشت
نی بهر رسته در و عقد گهر گریست
بهر پدر نه دربدری های خویش بود
هرچ اندر آن خرابه ی بی بام و درگریست
ز اندیشه ی مدار وی آن روز شمس سوخت
در فکرت حیات وی آن شب قمر گریست
دردا که این قضیه هنوز است ناتمام
چندانکه بختم از تف دل بازمانده خام
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱۱۲
می گرید از غم تو فلک روزگارها
کاین آب ها روان بود از جویبارها
تا کار دوستان گنه کار بگذرد
از دست دشمنت به سر آمد چه کارها
بر سرو قامتان گلندام کوی تست
بر سرو صوت قمری وگلبانگ سارها
برغارت ریاض توگشتند نوحه گر
نالد اگر به طرف چمن ها هزارها
تا دست دی ز باغ تو گل ها به خاک ریخت
در دل خلیدکون و مکان را چه خارها
تا شد شقایق تو شبه گون ز تشنگی
گل های آتشین دمد از لاله زار ها
سیراب از اشک ما چو نشد تشنه ای چه سود
سیلم فرا گذشته ز سر و رنه بارها
از خویش امیدم آنکه نراند ز نشأتین
والی هشت روضه ولی خدا حسین
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱۱۳
ذکری ز ما که در خور حال محمد است
صل علی محمد وآل محمد است
صد بطن از معانی و الفاظ مغز و پوست
قرآن تمام وصف کمال محمد است
نور ازل که مظهر غیب و شهاده بود
یک پرتو از شعاع جمال محمد است
بر نهب و اسر آل علی عذر قوم چیست
یا داشت شبه کس که عیال محمد است
سیراب سرمدی زیم از هر عطش بلی
جامی نصیبم ار ز زلال محمد است
از ناصرین شاه شهیدش کند شمار
نفسی که خواستار خصال محمد است
دانیم ازین شگرف فدا در ره خدای
فوز خیال خلق خیال محمد است
یا رب به فضل خاص مرا بهره مند ساز
از دید وجه حق که مثال محمد است
بخشای جرم ما به علی اکبر حسین
جد و برادر و پدر و مادر حسین
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۹
ای شاه بی لشکر پدر، ای سرور بی سر پدر
مقطوع از خواهر پدر، مظلوم بی مادر پدر
عباس کو؟ کو اکبرت، کو قاسم و کو اصغرت
کو عون و چون شد جعفرت، مقهور و بی یاور پدر
باقی نماند از همرهان، خرد و کلان پیر و جوان
جز یک مریض ناتوان، ما را تنی دیگر پدر
از خنجرت حنجر برید، جسمت به خاک و خون کشید
آخر به فرمان یزید، شمر جفا گستر پدر
گشت از ستیز این سپه، غلطان به خاک قتلگه
بی جامه در دامان ره، صد پاره ات پیکر پدر
گرخصم بگذارد همی، از اشک بگذارم دمی
بر زخم هایت مرهمی، یک ره ز پا تا سر پدر
افسوس کاندر هر نظر، چندان مرا نبود خطر
تا همچو خاک رهگذر، گیرم ترا در بر پدر
ازخاک و خاکستر ترا، شد بالش و بستر چرا
با آنکه زیبد سرترا، بر دیبه ی گوهر پدر
در چنگ جمعی ز اهل کین، خوارم پریشانم حزین
بر پای هین برخیز و بین، گر نیستت باور پدر
هم گوش کیوان کر کنم، هم جیب کیهان تر کنم
گر من شکایت سر کنم، زین فرقه ی کافر پدر
ازخاک آتش بر کنم، افلاک خاکستر کنم
عالم پر از آذر کنم، از آه سر تا سر پدر
آفاق را جیحون کنم، چو شد پر خون کنم
ربع و دمن گلگون کنم، از دیدگاه تر پدر
گفتی شکیبایی نما، در معرض این ماجرا
دیگر چه سازم در بلا، طاقت نیارم گر پدر
ما را اسیر و خوار بین، در ورطه ی کفار بین
بی مونس و غم خوار بین، با جان غم پرور پدر
آید صفایی روسیه، چون نامه ی خویش از گنه
کآمرزیش از یک نگه، در عرصه محشر پدر
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۱۱
فلک را دیده گریان است امروز
ملک را سینه بریان است امروز
جهان را در عزای نوجوانان
سر غم در گریبان است امروز
به داغ نوخطان روح القدس را
سر زاری و افغان است امروز
که ذرات دو عالم پست و بالا
درین ماتم خروشان است امروز
به حسرت متفق مقبول و قابل
سراپای دو کیهان است امروز
چو عشاق دل ازکف داده کیهان
به کار خویش حیران است امروز
چو زلف خوبرویان ختایی
جماعت ها پریشان است امروز
ز خون چشم گردون دامن دشت
نظیر کان مرجان است امروز
سر خورشید از این غم تا قیامت
چو ماتم دیده عریان است امروز
هوا بر خاک از جزع درر بار
چو انجم گوهر افشان است امروز
به روی روزگار اشک پیاپی
روان چون ابر نیسان است امروز
ز خون گلعذاران طرف وادی
چو اطراف گلستان است امروز
ز هر سوخفته در خون نیکبختی
مگر خود عید قربان است امروز
بنای صبر هرویران و آباد
ز سیل دیده ویران است امروز
سراسر آفرینش را ز یزدان
به امر نوحه فرمان است امروز
چو دور افتاده از جانان جهان را
وداع جسم با جان است امروز
چو صبر عاشق از دل مرد و زن را
شکیبایی گریزان است امروز
یکی اشکش به هامون است فردا
یکی آهش به کیوان است امروز
ز خون دیدگان دامان صحرا
بدخشان در بدخشان است امروز
چو دوش از تاب این آتش نشد آب
به سختی سنگ و سندان است امروز
صفایی را به یاد تشنه کامان
سرشک از دل به دامان است امروز
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۲۰
دردا که از زین سرنگون افتاد بر خاک اکبرم
خاک دو عالم بر سرم
بر خاک خواری اوفتاد از فرق امروز افسرم
خاک دوعالم برسرم
با زندگانی زین سپس ارمان ندارم یک نفس
درمان من مرگ است و بس
بر جای این افسر سپهر ای کاش بربودی سرم
خاک دو عالم بر سرم
خاک بهی و آب بقا زین آتشم برباد شد
وین خانه از بنیاد شد
آری نباشد سختر از سنگ و سندان پیکرم
خاک دو عالم بر سرم
این صرصر طوفان ثمر وین شعله نیران شرر
کم سوخت تا پایان ز سر
در نینوا بر باد داد از بیخ و بن خاکسترم
خاک دو عالم بر سرم
آهم دمادم همزبان، هم زانویم اشک روان
داغ جوانم ارمغان
غم هم سفر، ره راحله، دل زاد و سرها رهبرم
خاک دو عالم بر سرم
دشمن همی دانی چرا بی ساز و سامانم کند
وز عمد عریانم کند
تا کسوت کحلی فلک آراید از نو در برم
خاک دو عالم بر سرم
گردون سراندازم ربود از دست خصم شوم پی
و اینها گمانم بود کی
تا از نو اندازد به سر این کهنه نیلی معجرم
خاک دو عالم بر سرم
تو تشنه لب جان بسپری من زنده با این چشم تر
ماندن ز مردن تلخ تر
کاش از جهان دریا و جو خشک آمدی آبشخورم
خاک دو عالم برسرم
صد بحر مرجانم برفت از کف که مرجانش بها
داد از که جویم زین جفا
در لجه ی کین تا فرو شد این گرامی گوهرم
خاک دو عالم بر سرم
صد آسمان کیوان نحس از برج اقبالم سیه
سر زد که زان حالم تبه
در خاک تا بنهفت رخ رخشنده تابان اخترم
خاک دو عالم برسرم
دوران چو شد ساقی همی بر سنگ زد مینای من
کز غم کند صهبای من
در بزم عاشورا کنون انباشت از خون ساغرم
خاک دو عالم بر سرم
بر آستان بندگی تا رخ نهاد از مسکنت
دارد صفایی سلطنت
ور در قیامت نشمری باز از سگان این درم
خاک دو عالم بر سرم
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۲۱
حسین ای خسرو لب تشنگانم
برادر
برادر جان برادر
فروغ چشم و بازوی توانم
برادر
برادر جان برادر
فلک تا از حجازت پرده افراخت
برادر
رهی جانسوز بنواخت
عراقی ساخت آهنگ فغانم
برادر
برادر جان برادر
اجل از پشت زین با جسم صد چاک
برادر
فکندت بر سر خاک
فلک زد بر زمین از آسمانم
برادر
برادر جان برادر
به دام روزگارت بال و پر ریخت
برادر
فلک خاکم به سر بیخت
همایون طایر عرش آشیانم
برادر
برادر جان برادر
شفق فام آمد از خونت زمین آه
برادر
فلک سوز آتشین آه
ستاره سوخت در هفت آسمانم
برادر
برادر جان برادر
ز شاخ دولتت تا برگ و بر ریخت
برادر
قضا طوفان برانگیخت
وز آن صرصر بهار آمد خزانم
برادر
برادر جان برادر
سموم غم چنانم خشک و تر سوخت
برادر
که تا آتش برافروخت
گلی نگذاشت از یک گلستانم
برادر
برادر جان برادر
ترا تا قامت از پیکان خونریز
برادر
کمان ناوک آویز
ز ناله ناوک از قامت کمانم
برادر
برادر جان برادر
گلت ماند از عطش نیلوفری رنگ
برادر
به دامان این دل تنگ
فشاند از دیده صد باغ ارغوانم
برادر
برادر جان برادر
مرا افکنده بود اندوه اکبر
برادر
به دل یک دوزخ آذر
غمت یک باره زد آتش به جانم
برادر
برادر جان برادر
صفایی زین غم ار گویم بیانی
برادر
نویسم داستانی
زبان سوزد فرو ریزد بنانم
برادر
برادر جان برادر
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۲۲
دمید از طرف گردون ماه ماتم
واویلا
که باز آمد محرم
رسید از نو جهان را نوبت غم
واویلا
که باز آمد محرم
چو زلف تو عروسان تتاری
واویلا
ز تاب بی قراری
پریشان شد دگر اوضاع عالم
واویلا
که باز آمد محرم
زمین را راست آمد کارزاری
واویلا
شمار سوگواری
فلک را پشت از این تیمار شد خم
واویلا
که باز آمد محرم
چو احوال دل از کف داده گان باز
واویلا
ازین اندوه جان تاز
جهان را ساز و سامان رفته درهم
واویلا
که باز آمد محرم
سپهر سخت روی از سست رایی
واویلا
ز فرط بی حیایی
چه خصمی داشت با اولاد آدم
واویلا
که باز آمد محرم
نبینی مرد و زن را پیر و برنا
واویلا
به جز زاری و غوغا
نهان و فاش اگر افزون اگر کم
واویلا
که باز آمد محرم
گر اینستی سرشک اشکباران
واویلا
که بینی رشک باران
دو عالم را برد سیل دمادم
واویلا
که باز آمد محرم
سرا پا گیتی از اشک جگرگون
واویلا
که شرم نیل و جیحون
شود ویران زنی تا چشم برهم
واویلا
که باز آمد محرم
درین ماتم خروشان مست و مستور
واویلا
همه محروم و محسور
به حسرت عاقل و دیوانه توأم
واویلا
که باز آمد محرم
از این پس زیبد ار باشم صفایی
واویلا
درین ماتم سرایی
به افغان هم زبان با ناله همدم
واویلا
که باز آمد محرم
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۲۳
افراشت علم در صف گردون شه ماتم
در ماه محرم
آورد شبیخون سوی دل ها سپه غم
در ماه محرم
گیتی ز شفق خنجری آورد برون باز
خون ریز و درون تاز
بگذاشته نامش به غلط ماه محرم
در ماه محرم
برچید بساط فرح از ساحت دنیا
چه پست و چه بالا
بر داشت نشاط فرح از دوده ی آدم
در ماه محرم
پوشید ز نو ثوب سیه در بر افلاک
زد جیب سکون چاک
وافشاند دگر خاک عزا بر سر عالم
در ماه محرم
از سینه چو مشعل رود این آه پیاپی
جاوید نه تا کی
وز دیده چو اخگر دمد این اشک دمادم
در ماه محرم
در دهر نیابی ز ملایک لب خندان
یک خاطر شادان
در شهر نبینی ز جفا یک دل خرم
در ماه محرم
این خوک منش خرس هوس چرخ دغل باز
گرگ شره انباز
صید سگ و روباه نگر آهوی و ضیغم
در ماه محرم
چون زلف بتان چون دل شوریده ی عشاق
چون خاطر مشتاق
زین تاب و تب احوال جهان آمده درهم
در ماه محرم
این قتل که بودش ز قفا نهب و اسیری
تا سست نگیری
کاسباب غم از شش جهت آورد فراهم
در ماه محرم
خونین بدن افتاده به دشت آل علی آه
زان فرقه ی گمراه
گلگون کفن از خاک دمد کاش سپرغم
در ماه محرم
خود سود سرشکم چه درین ماتم جانکاه
یا فایده ی آه
تنها نه من اینگونه در این بزم، شما هم
در ماه محرم
جیحون نکنم راغ گر از چشم شمرزای
با اشک گرانپای
کانون نکنم باغ اگر ز آه شرر دم
بر رخ همه ایام
درویش و غنی شاه و گدا بنده و آزاد
در ماه محرم
تنظیم عزا را به فغان آمده همدم
پیدا و نهان را
گردون چکد از دیده اگر اشک شفق فام
در ماه محرم
تا حشر در این تعزیه بسیار بود کم
سرگشته و حیران
کانون و شمر ز اشک و نوا ماتمیان را
در ماه محرم
چندان عجبی نیست که جمع آمده با هم
وین شرح غم اندوز
در تیه بلا ماند به وا موسی عمران
در ماه محرم
در نیل عزا بود قبا عیسی مریم
بی هیچ غرامت
دانی چه بود در بر این وقعه ی جانسوز
در ماه محرم
تحریر و بیان تو و من قلزم و شبنم
اسپید و سیاهم
ضنت مکن از گریه که صد بحر کرامت
در ماه محرم
هم وزن برآید به ترازوی تو یک نم
هر چند خطا نیست
منع از دگری می نکند اشکم و آهم
در ماه محرم
این آتش و آبی است که پیدا شده توأم
در ماه محرم
این نظم که نقصان و خطایش ز صفایی است
غم دیده و دل شاد
ور هست ثوابی بود از حضرت مریم
در ماه محرم
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۲۴
افتاده در خون ای پدر از گرز و تیغ و خنجرم
بنهاده سر بر روی خاک ای خاک عالم بر سرم
تو کشته تن در خون طپان، من زنده بر جا جسم و جان
این سخت جانی ای امان، می نامد از خود باورم
گشت از سپهر پرده در، دامان هامونت مقر
زین پس سزد جای ای پدر، در توده ی خاکسترم
تا خوابگه خاک سیه، کردی به طرف قتلگه
زیبد مرا خاشاک ره، بالین و خارا بسترم
تا دور مینایی فلک می دادت از خون گلو
زهر است اگر جز خون دل شد باده ای در ساغرم
وه گر رسیدی دست من یک ره به دامان اجل
تا جامه ی جان در غمت جای گریبان بردرم
در نیل ماتم بردمی کآرم سیه چون بخت خود
گر دشمنان بر سر همی بگذاشتندی معجرم
برگ سفر آمد به ساز، اینک مرا از کوی تو
خون زاد و حسرت راحله، همدم فغان غم رهبرم
خواهم به بالینت همی گریم به کام دل دمی
رخصت کی و مهلت کجا از خصم عدوان پرورم
تن را توان و تاب کو، دل را قرار و خواب کو
هم بر فراق قاسمم هم در عزای اکبرم
جز در غم او کلک من، راند صفایی گر سخن
البته گردد رو سیاه از شرمساری دفترم
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۲۵
قلم از ازل ندانم چه نوشته بر سر من
مگرم برای ماتم همه زاد مادر من
ای فلک ای فلک ای فلک داد
از دست جفای تو فریاد
به مصاف حق و باطل به خلاف حق گذاری
ز چه پاره پاره افتد بدن برادر من
به زمین ظلم کسوت ز سپهر خصم جامه
نه کفن به پیکر او نه نقاب بر سر من
به حضر ز تف وادی به سفر ز خیل ماتم
تب و تاب همدم وی غم و رنج یاور من
ز عناد دهر بی سر تن چاک قاسم او
ز فساد خصم بی تن سر پاک اکبر من
ز ستیزه های کیوان همه خاک بستر وی
ز زبانه های افغان همه دود معجر من
تن یاوران به یک سر، سر سروران به یکسو
چه مصیبت است یا رب که بسوزد اختر من
سوی کوفه ره سپارم به اسیری ای برادر
غم تست توشه ی تن سر تست رهبر من
ز ثبات جان مرا بس عجب است و این عجب تر
که در آتش جدایی نگداخت پیکر من
چو به بزم غم بسر شد ز تو دور باده خواران
کند آسمان را ز خون همه دوره ساغر من
مگر از لحد برآید پی دادخواهی ما
برسان صبا از این غم خبری به مادر من
غم قتل و رنج غارت لب خشک و چشم گریان
بنه ار یقین نداری قدمی برابر من
عجب است اگر نسوزد چو سپند از آتش جان
تن چاک چاک او را دل داغ پرور من
به عنایت شهیدان چه غم از گنه صفایی
که ولای اهل بیت است شفیع محشر من
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۲۹
ای اکبر ای رعنا جوان وای وای
درمان دل آرام جان وای وای
سوی عدو آهسته ران وای وای
سرو آزادم برادر
شاخ شمشادم برادر
جان ناشادم برادر
ترسم نیایی زین سفر وای وای
باری بدین بیکس نگر وای وای
یک لحظه رو آهسته تر وای وای
دلخونم از هجران تو وای وای
ترسم بسی بر جان تو وای وای
دست من و دامان تو وای وای
رحمی به حال زار من وای وای
بر دیده ی خونبار من وای وای
اندیشه ای در کار من وای وای
عباس را رایت نگون وای وای
قاسم به میدان غرق خون وای وای
احباب کم اعداد فزون وای وای
قومی به جنگ اندرکمین وای وای
بر قصد جانت تیغ کین وای وای
این از یسار آن از یمین وای وای
پا ز اشک خونین در گلم وای وای
صد کوه زین غم بر دلم وای وای
افتاده کاری مشکلم وای وای
زن های بی یاور ببین وای وای
اطفال غم پرور ببین وای وای
مادر نگر خواهر ببین وای وای
رفتی و افتاد از غمم وای وای
بر سینه داغ ماتمم وای وای
بشکست هجران درهمم وای وای
پر خون دل مینای من وای وای
از جزع گوهرزای من وای وای
ای وای من ای وای من ای وای
بارد صفایی لعل تر وای وای
در دامن از لخت جگر وای وای
بنشسته در خون تاکمر وای وای
دارد به سوگت متصل وای وای
دستی به دل پایی به گل وای وای
دیگر نپاید محتمل وای وای
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۳۷
توعریان خفته در خون ما مهیای گرفتاری
دریغ از درد بی درمان امان از بی مددکاری
یکی را کشوری دشمن فسوس از تاب تنهایی
تنی را لشکری قاتل فغان از فرط بی یاری
سری را یک جهان در پی، چه کردند این ستم کاران
دلی را یک نیستان نی که دید اینسان ستمکاری
سر از خاک نجف بیرون کن ای شیرخدا بنگر
که آهوی حرم شد صید این سگ های بازاری
ز ما تا بود بر جای ای پدر یک طفل بود ازکین
فلک را فکر خون ریزی زمین را قصد خونخواری
غریو شامیان یکسر نوای مکیان یکسو
به یکساعت دو محشر آشکارا گشته پنداری
چه شد حفظ خدا یارب که امروز اندرین صحرا
به جز خاک سیه یک تن نفرمودت نگهداری
ز دست بیکسان کاری نیاید کت به کار آمد
دریغم زین جراحت ها که آمد سر به سر کاری
من از فرط مصیبت پای تا سر مانده حیرانم
غریبان را درین حسرت که خواهد داد دلداری
زنان بی کس و اطفال بیدل را بگو آخر
از این غم های پی در پی که خواهد کرد غم خواری
کنم گر تازه زخم کشتگان از گریه حق دارم
ز حلق تشنه ات آموخت چشمم رسم خونباری
ندارم فرصت زاری به کام دل به بالینت
و گرنه کردمی جیحون ز خون در دامنت جاری
عدو نگذاشت ما را بر سرت فرمای معذورم
اگر کردیم کوتاهی در آیین عزاداری
شما را کشت و ما را بر به حال خویش نگذارد
کجا برگردد آری دشمن از رای دلازاری
رهی داریم در پیش از اسیری لیک دل واپس
مکن دل بد که رفتیم از سرکویت به ناچاری
تو آسودی به خاک کربلا ما روی در کوفه
ترا پایان عزت ها و ما را اول خواری
تو نعشت مانده تا مدفون من از کویت سفرکردم
ترا انجام خفتن ها مرا آغاز بیداری
یکی را داغ مهجوری به رنج بی سرانجامی
یکی را تاب رنجوری به درد بی پرستاری
یکی را دست ها بر مو ز بی شرمی نامحرم
یکی را آستین بررو، هم از خجلت هم از زاری
به جز سرهای بی پیکر ز یک تن چشم همراهی
نه غیر از نیزه دشمن ز کس امید سرداری
صفایی را همین بس در غمت کز چشم و دل دارد
بر احباب تو زاری ها ز اعدای تو بیزاری
نظام قاری : مخیّل‌نامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۱۹ - سوگند دادن صوف بسقرلاط و سنجاب
سقرلاط و سنجاب را خواندند
چو تسمه بر ایشان سخن راندند
که باید شما را کنون عهد کرد
از اندازه بیرون قسم نیز خورد
نه این رو بگرداند از هیچ رو
نه او هم دهد پشت از هیچ سو
لبانرا بدندان درهای گوی
گزیدند که بی روئی از ما مجوی
بتشریف منبر ببرد یمن
بآن خرقه کآمد بویس قرن
بخرگاه والا و فرهنگ بخت
زاسباب بروی زهرگونه رخت
بتعظیم خیمه که از احترام
عمودش بخدمت نموده قیام
بقدر سراپرده و کندلان
چه از شامیانه چه از سایبان
برخت مغرق خجل کرده ورد
زمهر و سپهرش زرو لاجورد
جواهر زهر نوع و زرینها
لآلی زهر جنس سیمینها
بزین مرصع که خورشید را
بودرشک بروی ززیب و بها
ببال پرو گوشهای صدف
برین مستمع گشته از هر طرف
ببستان سجاده پرنیاز
که مسواک دروی بود سروناز
که هرگز نگردیم از رای تو
نه پیچیم از حکم والای تو
بخود گر بگیریم ازین حرب تن
میان توی بادا بتنمان کفن