عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۸
وادید کرده است به من تلخ، دید را
در رجعت است عادت اعداد، عید را
بر گوش و لب ستم نتوان کرد بیش ازین
مسدود می کنم ره گفت و شنید را
صبح وصال می شمرد قدردان عشق
در راه انتظار تو، چشم سفید را
گلگونه شفق رخ خورشید را بس است
حاجت به شمع نیست مزار شهید را
دست تهی بود سپر سنگ حادثات
دارد بپای، بی ثمری سرو و بید را
در کار سخت جوهر مردان عیان شود
بی قفل، فتح باب نباشد کلید را
خواهی که نشأه تو دوبالا شود ز می
صائب به روی جام ببین ماه عید را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۸
آن که رنگ خط به رخسارش ز مشک ناب ریخت
خار در پیراهن خورشید عالمتاب ریخت
چون شفق رنگین ز روی خاک می خیزد غبار
غمزه او بس که خون خلق را چون آب ریخت
می توان صد نامه انشا کرد از راه نگاه
شبنم بی درد اگر در گوش گل سیماب ریخت
تا چه خونها در دل مردم به بیداری کند
چشم مخموری که خون عالمی در خواب ریخت
ننگ هستی از سرم تیغ شهادت برگرفت
پیش دریا گرد راه از خویشتن سیلاب ریخت
دانه تسبیح شد از سردی زهاد خشک
شمع عالمسوز هر اشکی که در محراب ریخت
ترک جود اضطراری کن کز اهل جود نیست
هر که در کام نهنگ از بیم جان اسباب ریخت
این جواب آن غزل صائب که می گوید اسیر
همچو گرد سرمه از چشم غزالان خواب ریخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۸
ز بس به کشتن من تیغ مایل افتاده است
هزار مرتبه در پای قاتل افتاده است
چو گردباد به گرد سر زمین گردم
که به افتادگی من مقابل افتاده است
به بال همت گردون نورد من بنگر
به این مبین که مرا رخت در گل افتاده است
هزار مرحله از کعبه است تا در دل
دلت خوش است که بارت به منزل افتاده است
غرض ز صحبت دریا کشاکش است چو موج
وگرنه گوهر تمکین به ساحل افتاده است
زبان شمع مگر مصرعی ز صائب خواند؟
که باز شور قیامت به محفل افتاده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۵
نه همین از حرف دردآلود من خون می چکد
کز نگاه حسرتم بیش از سخن خون می چکد
لاله زاری می شود گر بگذرد بر شوره زار
بس که از دامان آن پیمان شکن خون می چکد
تا که از داغ غریبی غوطه در خون زد، که باز
همچو زخم تازه از صبح وطن خون می چکد
گر یمن را نیست دل خون زان عقیق آبدار
از چه از هر پاره سنگی در یمن خون می چکد؟
بلبل یکرنگ را گر در جگر خاری خلد
شاهدان باغ را از پیرهن خون می چکد
زینهار اندیشه چیدن به خاطر مگذران
کز نگاه تند ازان سیب ذقن خون می چکد
هر کجا بی پرده گردد روی آتشناک او
جای اشک از چشم شمع انجمن خون می چکد
تا کدامین سنگدل امروز می آید به باغ
کز فغان عندلیبان چمن خون می چکد
می شود فواره خون خامه صائب در کفم
بس که از گفتار دردآلود من خون می چکد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۱
محنت امروز، فردا جمله راحت می شود
اشک خونین آب صحرای قیامت می شود
تلخی بیداری شبهای این محنت سرا
در شبستان لحد خواب فارغت می شود
در لباس آب کوثر می کند جولان سرشک
آههای سرد سروباغ جنت می شود
ناامید از آه سرد و ناله سوزان مباش
کاین بخار و دود آخر ابر رحمت می شود
دست هر کس را که می گیری درین آشوبگاه
بر چراغ زندگی دست حمایت می شود
تا پریشان است دل در شهر بند کثرتی
خویش را هرگاه سازی جمع، وحدت می شود
پیش اهل دل ندارد فوت مطلبی ماتمی
بیشتر از فوت وقت اینجا مصیبت می شود
عشق را سنگ ملامت می شود سنگ فسان
عقل خام است آن که دلسرد از نصیحت می شود
می کند بیهوده گویی خانه دل را سیاه
چون نفس در سینه دزدی نور حکمت می شود
هرکسی را حد خود باشد حصار عافیت
جغد در ویرانه از اهل سعادت می شود
گوشه گیری را بلایی همچو شهرت در قفاست
چاره این درد بی درمان به صحبت می شود
می شود شیرین به مهلت آب دریا در صدف
میگساری مایه اشک ندامت می شود
هر سرایی را چراغی هست صائب در جهان
خانه دل روشن از نور عبادت می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۳۱
مردان ز جان خویش نه آسان گذشته اند
خون خورده اند تا ز سر جان گذشته اند
گردیده است آب دل رهروان عشق
تا از پل شکسته امکان گذشته اند
فردای باز خواست چه آسوده خاطرند
امروز آن کسان که ز سامان گذشته اند
از صدر تا رسند بزرگان به آستان
از عالم آستانه نشینان گذشته اند
پروانه حلاوت افکار صائبند
آن طوطیان که از شکرستان گذشته اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۷۴
دشت بیرون نامده است از ماتم مجنون هنوز
داغها از لاله دارد سینه هامون هنوز
دامن از خون شفق صبح قیامت پاک کرد
می تراود از سر خاک شهیدان خون هنوز
گر چه شیرین سبکرو عمرها شد رفته است
شمع روشن می توان کرد از پی گلگون هنوز
نگسلد پیوند روحانی ز دست انداز مرگ
می توان از خم شنید آواز افلاطون هنوز
عشق بر لوح دلم روزی که رنگ داغ ریخت
ساده بود از نفش اختر صفحه گردون هنوز
زان می روشن که در پیمانه خورشید ریخت
عشق آتشدست، می گردد سرگردون هنوز
صائب از اشکی که چشم من نثارش کرده است
می جهد چون برق نبض موجه جیحون هنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۹۶
عاشق سرگشته را از گردش دوران چه باک ؟
موج دریا دیده را از شورش طوفان چه باک ؟
کشتی بی ناخدا رابادبان لطف خداست
موج ازخود رفته را ز بحر بی پایان چه باک ؟
سد راه عشق نتواند شدن تدبیر عقل
سیل بی زنهار رااز تنگی میدان چه باک ؟
نیست وحشت ازغبار تن دل آگاه را
پرتو خورشید را از خانه ویران چه باک ؟
نیست درکنعان زیوسف دور بوی پیرهن
روح بالا دست را از عالم امکان چه باک ؟
پاکدامانی است باغ دلگشا آزاده را
یوسف بیجرم را از تنگی زندان چه باک ؟
فارغند از خصمی اختر ملایم طینتان
میوه فردوس را از تیری دندان چه باک ؟
از محک پروا ندارد نقره کامل عیار
خود حسابان رازروز محشر ودیوان چه باک ؟
می کند رسوا ترازو جنس ناسنجیده را
مردم سنجیده را ازشکوه در حشر از میزان چه باک ؟
نیست گردون منفعل از تلخکامیهای خلق
میزبان سفله را از شکوه مهمان چه باک ؟
رو نمی تابد ز حرص ازنان سوزن دار، سگ
دیده های نرم را از تیزی دربان چه باک ؟
شمع می لرزد به جان خویش از بیمایگی
شعله پرمایه را ز افشاندن دامان چه باک؟
سرو ازبیمهری باد خزان آسوده است
صائب آزاده را از سردی دوران چه باک ؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱۱
برآن می داردم همت که از افغان دهن بندم
ز سنگ سرمه سدی پیش یأجوج سخن بندم
گرفتم نیست در پیراهن من چاک رسوایی
ز مشت خون خود چون گرگ تهمت را دهن بندم
ز جوی شیر روشن ساخت راه قصر شیرین را
کمر چون تیشه می خواهم به خون کوهکن بندم
به نامم خاتم شه در غریبی خانه می سازد
چرا دل چون عقیق از ساده لوحی بر یمن بندم
ز چشم زخم کثرت دور با خود خلوتی دارم
که در بر روی ماه مصر و بوی پیرهن بندم
به این افسره طبعان صحبت من در نمی گیرد
اگر چون شمع آتش بر زبان خویشتن بندم
نه آسان است مروارید را یاقوت گرداندن
چه خونها می خورم تا رنگ بر روی سخن بندم
از بس ترسیده چشم صائب از قرب گرانجانان
نسیم مصر اگر آید در بیت الحزن بندم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۳۶
شد افزون از شهادت شوق بیتابی که من دارم
ز کشتن زنده تر گردید سیمابی که من دارم
به خضر از مرگ سازد تلختر عمر مؤبد را
ز شمشیر شهادت عالم آبی که من دارم
ندارد دیده تن پروران از بستر مخمل
ز فرش بوریا چشم شکرخوابی که من دارم
اگر شویم به خون چون لعل روی خویش جا دارد
نشد لب تشنه ای سیرآب از آبی که من دارم
به هر جانب که آرم روی، در مد نظر باشد
نباشد در ته دیوار محرابی که من دارم
به هر صید زبون گردن نسازد همت من کج
نهنگ آرد برون از بحر قلابی که من دارم
نگه را پرده های چشم مانع نیست از جولان
ندارد جنگ با تجرید اسبابی که من دارم
چو ریزش کار کاوش می کند با چشمه سار من
چرا دارم دریغ از تشنگان آبی که من دارم
ز صبح حشر بر خوابش فزاید پرده دیگر
درین ظلمت سرا چشم گرانخوابی که من دارم
سیه سازد به چشم مهر تابان روز روشن را
ز آه نیمشب تیغ سیه تابی که من دارم
زه آه سرد خالی نیست هرگز سینه ام صائب
که راسی شب بود در خانه مهتابی که من دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۵۶
ما در محیط حادثه لنگر فکنده ایم
در آب تیغ، دام چو جوهر فکنده ایم
دستی است کهکشان که به عالم فشانده ایم
خورشید افسری است که از سر فکنده ایم
در دیده ستاره نمکدان شکسته است
شوری که ما به قلزم اخضر فکنده ایم
مانند عود خام، هوسهای خام را
بر یکدگر شکسته به مجمر فکنده ایم
از ما مجوی گریه ظاهر که چون صدف
در صحن دل بساط ز گوهر فکنده ایم
هر تلخیی که قسمت ما کرده است چرخ
می نام کرده ایم و به ساغر فکنده ایم
زان آستین که بر رخ عالم فشانده ایم
دیهیم نخوت از سر قیصر فکنده ایم
از عالم جهات به همت گذشته ایم
از زور نقش رخنه به ششدر فکنده ایم
ما از شکوه خصم محابا نمی کنیم
دایم به فیل پشه لاغر فکنده ایم
در سنگلاخ دهر ز پیشانی گشاد
آیینه را ز چشم سکندر فکنده ایم
بر آتش که دست کلیم است داغ آن
در بی خودی کباب مکرر فکنده ایم
صائب ز هر پیاله که بر لب نهاده ایم
در سینه طرح عالم دیگر فکنده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۲۶
می زند از گریه موج خوشدلی ابروی من
آب چون شمشیر جوهر می شود در جوی من
خاک راهم، لیک از من چرخ باشد در حساب
می شود باریک دریا چون رسد در جوی من
دشمن خود را خجل کردن نه از مردانگی است
ورنه نتواند فلک خم ساختن بازوی من
عطسه مغز عندلیبان را پریشان کرده است
گر چه پنهان است در صد پرده چون گل بوی من
تازه می دارد رخ خود را به آب تیغ کوه
داغ دارد باغبان را لاله خودروی من
گر چه از همواری از کلکم نمی خیزد صفیر
مشرق و مغرب بود لبریز گفت و گوی من
وسعت جولان طبع من ندارد لامکان
آسمان در حالت فکرست دستنبوی من
چون شکاف صبح صد زخم نمایان خفته است
در جگرگاه فلک از تیغ یک پهلوی من
بس که از غیرت فرو خوردم سرشک تلخ را
در گره دارد چو مژگان گریه ای هر موی من
وحشت من در کمین جلوه صیاد نیست
می کند از بوی خون خویش رم آهوی من
بس که از پهلونشینان زخم منکر خورده ام
می خلد بند قبا چون تیر در پهلوی من
بر حریر عافیت نتوان مرا در خواب کرد
می شناسد بستر بیگانه را پهلوی من
در غبار غم ز بس گم گشته ام، هر قطره اشک
مهره گل می شود تا می چکد از روی من
بهر گوهر چون صدف صائب دهن نگشوده ام
همت سرشار من نازد به آب روی من
این جواب آن غزل صائب که می گوید رشید
در قفس افتد اگر رنگی پرد از روی من
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۹ - در مدح شاه عباس دوم
هزار شکر که گوهر فروز جاه و جلال
به خانه شرف آمد به دولت و اقبال
ز درد سال غباری که داشت جام سپهر
به صاف کرد مبدل محول الاحوال
چو زلف رو به درازی نهاد روز نشاط
چو خال پای به دامن کشید شام ملال
ایاز شب را، ز اقبال عاقبت محمود
برید زلف به شمشیر ذوالفقار مثال
رسید قافله بوی پیرهن از مصر
نماند دیده پوشیده غیر عین کمال
هوا چو دست کریمان گهرفشان گردید
کنار خاک شد از برگ عیش مالامال
چو ماهیی که در آب حیات، خضر افکند
حیات یافت ز ابر بهار سنگ و سفال
هوا بساط سلیمان فکند بر رخ خاک
گشود همچو پری ابر نوبهاران بال
گشود ابر بهار از شکوفه دفتر و ریخت
برات عیش به دامان هر شکسته نهال
رسید دور شکفتن به غنچه تصویر
گره ز کار جهان باز کرد باد شمال
ز بس که خاک ز شادی به خویشتن بالید
رسید موج گل و لاله تا رکاب هلال
به مومیایی ابر بهار گشت درست
اگر شکستگیی داشت چند روز نهال
صدا چو تیر ز کف رفته برنمی گردد
ز بس ز لاله و گل دلپذیر گشت جبال
ز خاک ریشه اشجار را توان دیدن
چنان که سنبل سیراب را ز آب زلال
توان به آب کشید از نسیم دست و دهن
اگر ز ابر هوا تر شود به این منوال
به آن شکوه به برج حمل درآمد مهر
که شهریار جوان بخت بر سپهر جلال
نتیجه اسدالله، شاه دین عباس
که هست تیغ کجش شیر فتح را چنگال
به امر حق بود آن سایه خدا دایم
چنان که تابع شخص است سایه در افعال
چو آفتاب نمایان بود ز سینه صبح
ز طرف جبهه او نور اختر اقبال
چنان که هست ز سبابه رایت ایمان
ازوست نوبت صاحبقرانی از امثال
کراست زهره شود راست چون الف پیشش؟
که هست تیغ کج او به فتح و نصرت دال
سبک رکاب شود همچو دود ظلمت کفر
چو برکشد ز میان تیغ ذوالفقار مثال
سپاه اوست چو مژگان خدنگ یک ترکش
کراست زهره که با او طرف شود به قتال؟
اگر به قلعه رویین چرخ رو آرد
کلید ماه نو آرد قضا به استقبال
چنان که خامه به خط سطر را کند باطل
شود شکسته ز یک تیر او صف ابطال
ز برق تیغش اگر پرتوی به بحر افتد
صدف چو مجمر سوزان شود، سپندلآل
نفس به کامش ابریشم بریده شود
کسی که خنجر او را درآورد به خیال
دلیر بر سر گردنکشان رود چون ابر
پلنگ را چه محابا بود ز تیغ جبال
کفن ز شهپر کرکس کند دلیران را
همای ناوک او باز چون کند پر و بال
رسد به رستم اگر در رحم صلابت او
سفیدموی برون آید از رحم چون زال
کند چو زخم زبان کار در دل آهن
ز غنچه ناوک او را اگر کنند نصال
تهمتنی که دهد جان به تیغ خونریزش
به روز حشر زبانش بود زدهشت لال
اگر شود کجک روزگار تیغ کجش
شود چو ابر بهاران سبک رکاب جبال
ز آتش غضب او در آستین نیام
ز پیچ و تاب بود تیغ دشمنان چون نال
در آن مقام که گردد به نیزه حلقه ربا
فتد به حلقه گردون ز هیبتش زلزال
هلال نیست نمایان بر این رواق بلند
که شیر چرخ فکند از نهیب او چنگال
که دیده جز خم چوگان و گوی زرینش؟
که آفتاب زند قطره در رکاب هلال
زره چه کار کند پیش تیغ خونریزش؟
نمی توان ره سیلاب بست با غربال
اگر به چرخ کند کوه حلم او سایه
چو صبح آرد شود استخوان او در حال
ز ابر معدلت او کمین نموداری است
که تخم، سبز در آتش بود چو دانه خال
رسیده است به جایی عروج همت او
که آسمان بلندست سبزه پامال
چو بحر تا به قیامت نمی شودخالی
شود ز ابر کفش دامنی که مالامال
چو سایلان به کف، بحر پیش ابر کفش
دراز کرده ز مرجان کف از برای سؤال
بر آسمان جلالش هلال عید، بود
خجل ز کوشش خود همچو طایر یک بال
به عهد معدلتش وقت خواب آسایش
ز چشم شیر به بالین نهد چراغ، غزال
شده است مایده لطف او به نوعی عام
که در رحم عوض خون خورند می اطفال
ز خلق اوست برومند خاکدان جهان
که تازه روی ز ریحان بود همیشه سفال
به غیر جام که برگردد از کفش خالی
دگر که از کرم او نمی رسد به نوال
چگونه سوی شکر کاروان مور رود؟
چنان به خاک درش رو نهاده اند آمال
اگر به زاغ شب افتد ز رای او پرتو
چو آفتاب برآید ز بیضه زرین بال
شود ز نور گهرخیز دیده روزن
در آن حریم که گردد گهرفشان ز مقال
به وام گیرد اشهب ز عنبر خلقش
زند چو دور به گرد جهان نسیم شمال
به آفتاب روان است امر نافذ او
چنان که بر جگر تشنه حکم آب زلال
نه لاله است، که حلمش فکنده سایه به کوه
نشسته در عرق خون ز انفعال جبال
چو رود نیل دهد کوچه پیش دست کلیم
اگر به کوه کند عزم راسخش اقبال
نظر به عزمش، گردون چو مرغ نوپرواز
در آشیانه نشسته است و می زند پر و بال
چنان به عهدش کسب کمال شیرین است
که روز جمعه ز مکتوب نمی روند اطفال
به دور او که برافتاده است خانه نزول
ز آبگینه اجازت طلب کند تمثال
اگر نه خلق بود بر شکوه او غالب
کراست زهره که لب واکند برش به مقال؟
چو رشته کاهکشان در گهر شود پنهان
ز آستین بدر آرد چو دست بحر نوال
جهان پناه خدیو! بلند اقبالا!
که ختم بر تو شد از خسروان صفات کمال
اگر به مدح تو اطناب می کنم چون موج
به خلق خویش ببخش ای محیط جاه و جلال
که مدحت تو و اجداد پاک طینت تو
کلید خلد برین است ای فرشته خصال
برای حسن مآل است مدح سنجی من
نه از برای زر و سیم و ملک و مال و منال
تلاش قرب تو با این کلام بی سر و بن
همان معامله یوسف است و قصه زال
چنان که کرد سلیمان قبول گفته مور
قبول کن ز من عاجز این شکسته مقال
که هیچ کم نشود شوکت سلیمانی
به حرف مور ضعیفی اگر کند اقبال
چه کم ز پرتو مهر بلند می گردد؟
اگر به شبنم افتاده ای دهد پر و بال
همیشه تا چمن افروز چرخ مینا رنگ
ز برج حوت به برج حمل کند اقبال
چو خاتمی که به فرمان دست می گردد
به مدعای تو گردد مدام گردش سال
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - در مدح شاه عباس دوم و تاریخ اتمام بنای تالار عالی قاپو
منت ایزد را که از لطف خدای مستعان
عالم افسرده شد از باد نوروزی جوان
روی در برج شرف آورد خورشید منیر
حوت از بهر بشارت گشت سر تا پا زبان
یونس خورشید تابان آمد از ماهی برون
با حمل همشیر شد در سبزه زار آسمان
مهر تابان بیضه های برف را در هم شکست
جلوه گر گردید طاوس بهاران از میان
زهر سرما را به شیر پرتو از جرم زمین
کرد بیرون اندک اندک آفتاب مهربان
از شکوفه شاخ چون موسی ید بیضا نمود
در زمین با گنج زر قارون سرما شد نهان
گر چه خاک از سردی دی کوه آهن گشته بود
از کف خورشید شد اعجاز داودی عیان
هر طلسم یخ که سرما روزگاری بسته بود
جلوه خورشید پاشید از همش در یک زمان
شد ز هیبت زهره دیو سفید برف آب
ساخت از قوس قزح تا رستم گردون کمان
شوکت سرمای رویین تن به یکدیگر شکست
تا لوای معدلت واکرد ابر درفشان
محو شد چون صبح کاذب از جهان آثار برف
تا شکوفه از چمن چون صبح صادق شد عیان
شد دل سنگین سرما از فروغ لاله آب
برف را مهتاب گل پاشید از هم چون کتان
لاله چون فوج قزلباش از کمین آمد برون
برف شد چون لشکر رومی پریشان در زمان
غنچه شد چون مریم آبستن ز افسون بهار
بوی گل چون عیسی از گهواره آمد در زبان
در کشیدن ریشه سنبل برآید از زمین
دام را در خاک اگر سازند صیادان نهان
شب چو عمر ظالمان رو در کمی آورد و روز
گشت روزافزون چو اقبال شه صاحبقران
جوهر تیغ شجاعت شاه عباس، آن که هست
نور عالمگیری از سیمای اقبالش عیان
در حریم دیده ها افکند بستر خواب امن
تا خم شمشیر او شد طاق ابروی جهان
دین ز حسن اعتقاد او رواج تازه یافت
شرع شد در عهد او چون قلب خود عالی مکان
شهسوار صیت او آورد تا پا در رکاب
پای در زنجیر ماند آوازه نوشیروان
دامن دولت نمازی گشت در ایام او
از نظرها باده چون گو گرد احمر شد نهان
سوخت رنگ می چو خون مرده در شریان تاک
پاک شد از ننگ این گلگونه رخسار بهار
پادشاهان دگر شوکت ز شاهی یافتند
پادشاهی از شکوه ذاتی او یافت شان
حلم او گر سایه بر کوه بدخشان افکند
خون لعل از مو به مویش چون عرق گردد روان
شهریاران دگر دارند دنیایی و بس
پادشاه دین و دنیا اوست از شاهنشهان
بس که شد دست ضعیفان در زمان او قوی
مه حصاری می شود در هاله از بیم کتان
رایت بیضای او چون صبح هر جا واشود
لشکر دشمن شود چون خرده انجم نهان
پنجه مرجان کجا گیرد عنان بحر را؟
پیش عزم او نگیرد دشمن لرزنده جان
خانه بر دوشی به غیر از جغد در عالم نماند
بس که شد معمور در ایام عدل او جهان
خون عرق کرده است از شرم کف دریا دلش
نیست مرجان این که گردیده است از دریا عیان
چون جواب تلخ، بی منت به سایل بحر را
می دهد وز شرم همت می شود گوهرفشان
گر چنین خلقش کند مشاطگی آفاق را
همچو زلف از روی آتش عنبرین خیزد دخان
نطق او هر جا که بگشاید سر درج سخن
مستمع را مغز گوهر می شود در استخوان
نیست غیر از شاه ایران هیچ صاحب بخت را
بندگان تاجدار از پادشاهان زمان
چون شد از تعمیر دلها فارغ، از توفیق حق
کرد تالار فلک قدری بنا در اصفهان
وه چه تالاری که صبح دولت از پیشانیش
می دمد چون آفتاب از جیب مشرق هر زمان
گر چه چندین نقش موزون داشت در هر گوشه ای
زین عمارت شد بلند، آوازه نقش جهان
این عمارت را چنین پیشانیی در کار بود
کز گشاد او نماند عقده در کار جهان
عالمی در سایه بال هما آسوده شد
تا همای طره اش واکرد بال زرفشان
می شود ز اقبال روزافزون به اندک فرصتی
آستانش سجده گاه سرفرازان جهان
جاودان بادا که تاریخ بلند اقبال اوست
«مسند اقبال این تالار بادا جاودان »
تا بود خورشید تابان شمسه طاق سپهر
جلوه گاه سایه حق باد این عالی مکان
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - در فتح قندهار و مدح شاه عباس دوم
صبح ظفر ز مطلع دولت شد آشکار
طی شد بساط ظلمت ازین نیلگون حصار
تشریف نور داد به ذرات کاینات
چون آفتاب اختر اقبال شهریار
شد مشتری ز اوج سعادت جهان فروز
گشت از افق نهان زحل تیره روزگار
مالید زهره دست نوازش به دوش چنگ
روی زمین ز ماه علم شد شفق نگار
برداشت تیر، خامه زرین آفتاب
کاین فتح را به صفحه دوران کند نگار
ماند از نهیب خنجر مریخ صولتان
چون خون مرده دست زحل سیرتان ز کار
از فتح باب ملک شکرخیز هند، شد
شیرین دهان تیغ شهنشاه تاجدار
در عنفوان عزم گرفت از خدیو هند
زاقبال بی زوال به چل روز چل حصار
لبریز شد ز شیر و شکر چون دهان صبح
کام جهان ز چاشنی فتح قندهار
آن خاتمی که دیو به حیلت ربوده بود
آمد دگر به دست سلیمان روزگار
خالی فزود بر رخ ایران ز روی هند
تیغ جهانگشای شهنشاه نامدار
بتخانه های نخوت دارای هند را
بر یکدگر شکست به توفیق کردگار
شاخ غرور والی هندوستان شکست
بیخ نفاق کنده شد از باغ روزگار
در هند گشت خطبه اثناعشر بلند
شد کامل العیار زر از نام هشت و چار
از باغ ملک سبزه بیگانه را درود
شمشیر همچو داس شهنشاه کامکار
شد بوستان ملک ز زاغ و زغن تهی
هر گوشه زد صلای طرب نغمه هزار
زان تیغ کج که فتح و ظفر در رکاب اوست
شد پاک روی مملکت از خال عیب و عار
فیلان مست عرصه هندوستان شدند
از زخم تیغ چون کجک شاه، هوشیار
افتاد چون عصای کلیم از سنان شاه
در نیل هند هر طرفی رخنه گذار
چون ابر تیره ای که پریشان شود ز باد
شد خصم روسیاه به یک حمله تارومار
چون نوعروس ملک جهان را قضای حق
عقد دوام بست به آن تیغ آبدار:
مانند نقل، خاک شکرخیز هند را
در مقدم گرامی او ریخت روزگار
دامان دشت و سینه کهسار و پشت خاک
از کشته سیاه دلان گشت لاله زار
دلهای همچو بیضه فولاد پردلان
گردید شق ز هیبت شمشیر، چون انار
گشتند تار و مار سیاهان پی سفید
مانند بز ز عطسه شمشیر آبدار
از برق تیغ و خنجر بی زینهار، شد
در فوج خصم، هر علم انگشت زینهار
از خرمی نماند اثر در ریاض هند
در برگریز روی نهاد آن سیه بهار
از مهره های گردن پامال گشتگان
گردید ادیم خاک چو کیمخت دانه دار
گردنکشان به جبهه نوشتند عبده
بر خاک آستانه آن آسمان وقار
گردان به مهره تفک اصحاب فیل را
کردند همچو مرغ ابابیل سنگسار
شد آفتاب عمر عدو پای در رکاب
تا شد هلال تیغ کج شاه آشکار
آشوبی از مهابت او در جهان فتاد
کز لرزه ریخت داغ پلنگان کوهسار
از تیغ کج به گردن شیران نهاد طوق
از تیر کرد کار جهان راست نیزه وار
گشتند خشک چون شه شطرنج خسروان
بر جای خود ز هیبت آن تیغ آبدار
شد فیل مات، خسرو هندوستان ز بیم
تا رخ نهاد شاه به میدان کارزار
یک سوره شد ز آیه رحمت سوادخاک
از فتحنامه ها که روان شد به هر دیار
از عزم خویش کرد خبردار خصم را
وانگه به ترکتاز برآورد ازو دمار
ملک این چنین به تیغ ستانند خسروان
از عاجزی است مکر ز شاهان نامدار
جای شگفت نیست گر آن شهریار کرد
اقبال سوی هند در آغاز گیرودار
رسم است این که چرخ فلک سیر، ابتدا
سرپنجه را به خون کلاغان کند نگار
از قندهار کرد جهانگیری ابتدا
صاحبقران عهد به تأیید کردگار
آری چو آفتاب کشد تیغ از نیام
اول زند به قلب شب تیره روزگار
زد بر زمین سوخته هند خویش را
اول شرر که جست ازان تیغ شعله بار
آری شراره ای که جهانگیر می شود
آتش زند به سوخته، آغاز انتشار
زین فتح نامدار که رو داد در ربیع
از باغ روزگار عیان شد دو نوبهار
خورشید بی زوال به برج شرف رسید
آورد از شکوفه بهاران زر نثار
چون نخل پرشکوفه لوای سفید شاه
افشاند برگ عیش به دامان روزگار
از خاک، جای سبزه درین موسم ربیع
رویید بخت سبز ز الطاف کردگار
چون اهل قندهار ز کوتاه دیدگی
بستند در به روی شهنشاه کامکار
فرمان شه رسید که آن حصن را کنند
یکسان به خاک راه، دلیران نامدار
از شاه یافتند چو فولاد پنجگان
فرمان رخنه کردن آن آهنین حصار
حصنی که بد چو بیضه فولاد ریخته
شد چون جرس ز لشکر جرار رخنه دار
گردید از تردد زنبورک و تفک
پر رخنه همچو شان عسل حصن قندهار
شد چون کبوتران معلق فلک مسیر
هر خشت از بروج فلک سای آن حصار
چون کار تنگ شد به سیاهان خیره چشم
راهی دگر نماند به جز راه اعتذار
زان مظهر مروت و مردی و مردمی
جستند امان به جان و سر از تیغ آبدار
آزاد کرد و داد به آن زینهاریان
خط امان به شکر ظفر شاه کامکار
شد زین دو کار، جوهر مردی و مردمی
از ذات بی مثال شهنشاه آشکار
جای شگفت نیست اگر زان که آمدند
از حصن قندهار سیاهان به زینهار
کآرد زحل کلید مه نو به اضطراب
اقبال اگر کند سوی این نیلگون حصار
زین نوبهار فتح که در موسم ربیع
آورد رو به گلشن این شاه نامدار
از فتح بی شمار خبر می دهد که هست
فهرست سال نیک، خط سبز نوبهار
ز انشای این سفر که شه دین پناه کرد
شاهان روزگار گرفتند اعتبار
هم سرفراز شد به طواف امام دین
هم نامدار شد به فتوحات بی شمار
هم دین حق گرفت ز شمشیر او رواج
هم فرق ملک یافت ازو تاج افتخار
آثار جد خویش به شمشیر تازه کرد
نگذاشت روح والد خود را به زیربار
امروز روح شاه صفی گشت شاد ازو
امروز شد تسلی ازو جد نامدار
در شکر این عطیه کف چون محیط شاه
از روی خاک شست به آب گهر غبار
معمور کرد از زر و گوهر سپاه را
منشور ملک داد به شیران کارزار
دست دعای لشکر شب را به زر گرفت
از لطف بی دریغ، شهنشاه حق گزار
حاصل به دست و تیغ درین کارزار کرد
احیای مردمی و کرم شاه ذوالفقار
تاریخ این فتوح ز الهام غیب شد
«از دل زدود زنگ الم فتح قندهار»
شاهی که صبح دولتش این کارها کند
خواهد گرفت روی زمین آفتاب وار
یارب به فضل خویش تو این پادشاه را
از هر چه ناپسند تو باشد نگاه دار
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - در مدح شاه عباس دوم
کرد میزان حساب آماده بهر خاکیان
از شب و روز مساوی میر عدل نوبهار
از شکوفه نامه اعمال اشجار چمن
مضطرب آمد به پرواز از یمین و از یسار
گل چو خورشید قیامت آتشین رخسار شد
خاک شد صحرای محشر از فروغ لاله زار
ریخت شبنم از رخ گلها چو انجم از سپهر
ابرها چون کوه شد سیار در روز شمار
ابر رحمت بست دامان شفاعت بر کمر
دید از گرد گنه چون خاکیان را شرمسار
گرد عصیان را به دست گوهرافشان پاک شست
حله فردوس پوشانید در هر شاخسار
می بده ساقی که صهبا در بهشت آمد حلال
ساز شو مطرب که شد آهنگ، وضع روزگار
برگ عشرت کن که تمهید بساط عیش را
از رگ ابر بهاران شد مهیا پود و تار
خاصه هنگامی که چون خورشید عالمتاب کرد
روی در بیت الشرف صاحبقران کامکار
اول شاهان عالم، ثانی عباس شاه
افسر فرمانروایان، خاکروب هشت و چار
صاحب اقبالی که تا بر مسند دولت نشست
توبه کرد از فتنه انگیزی مزاج روزگار
در شرافت همچو بسم الله از آیات دگر
سرفرازست از شهنشاهان عصر آن نامدار
جلوه در پیراهن بی جرم یوسف می کند
هر گناهی را که باشد بخشش او پرده دار
نیست در روی زمین جز آستان دولتش
هست اگر خاک مرادی در بساط روزگار
می شود طوق گریبان حلقه فتراک او
هر که سرپیچد ز امر نافذ آن شهریار
هست از دست ولایت قوت بازوی او
آب شمشیرش بود از جویبار ذوالفقار
خلق او دریای فیاضی است کز هر موجه ای
عنبر اندازد به جای کف جهان را بر کنار
از سیاست بود دایم ملک شاهان منتظم
چون بهار از حسن خلق او داد نظم روزگار
چرخ زنگاری است بر اقبال روزافزون او
تنگ میدان چون لباس غنچه بر جوش بهار
آفتاب عالم افروزست در برج شرف
زیر چتر زرنگار آن سایه پروردگار
می خورند از خوشدلی در نوبهار عدل او
در رحم اطفال جای خون شراب خوشگوار
جبهه اقبال او آیینه اسکندری است
شاهی روی زمین گردیده در وی آشکار
تیغش از بسیاری فتح و ظفر گشته است خم
شاخ خم پیدا کند چون میوه باشد بی شمار
در خم چوگان اقبال جهان پیمای او
چون فلک گوی زمین یک جا نمی گیرد قرار
تا نشد پیوسته با تیغ کجش ابروی فتح
طاق ابروی جوانمردی نگردید آشکار
گر به دریا سایه تیغ جهانسوزش فتد
پوست اندازند یکسر ماهیانش همچو مور
چرخ را چون عامل معزول در دوران او
سبحه انجم نمی افتد ز دست رعشه دار
همچو گوهر کز شرف دارد بلندی بر صدف
قدر او زیر فلک بر آسمان باشد سوار
رنگ جرأت می دهد بر چهره مریخ پشت
آفتاب رایتش هر جا که گردد آشکار
ماهیی کز حفظ او باشد دعای جوشنش
فلسش از آتش برآید چون زر کامل عیار
هر گوزنی را که یاد تیر او در دل گذشت
استخوانش سر به سر زهگیر شد بی اختیار
بس که تیرش می جهد از سینه نخجیر صاف
گرد چون خیزد، به فکر زخم می افتد شکار
حلمش از جا درنیارد از گناهان بزرگ
کوه قاف از سایه عنقا نگردد بی قرار
پله خاک از گرانی ناله قارون کند
چون به افشاندن سبک سازد کف گوهر نثار
حفظ او تا شد ضعیفان جهان را دیده بان
می کند چون چشم ماهی سیر در دریا شرار
از اشارت می کند دست تماشایی قلم
تیغ چون ماه نوش هر جا که گردد آشکار
گرد بادش آسیای خون به گردش آورد
دامن دشتی که شد از آب تیغش لاله زار
خون شود شیری که در ایام شیرین خورده است
بیستون را گر دهد سرپنجه قهرش فشار
خشک چون نال قلم در آستین شد دست ظلم
تا برآورد از نیام عدل تیغ آبدار
شهپر سیمرغ باشد بر فراز کوه قاف
تیغ در سرپنجه مردانه آن شهریار
هست از تیغ کج او تکیه گاه اقبال را
پرخم آید در نظر زان روی چون ابروی یار
وام چندین ساله خورشید را واپس دهد
نور گیرد ماه اگر زان روی خورشید اشتهار
گر خلد خاری به پای رهروان در عهد او
از سیاست در خطر باشد سرسبز بهار
همچو زال زر جهد از خواب با موی سفید
گر به خواب رستم آید هیبت آن شهریار
ابجد طفلانه شمشیر عالمگیر اوست
داستان رستم و افسانه اسفندیار
آفتاب فتح را در آستین دارد چو صبح
رایت بیضای او هر جا که گردد آشکار
هر رگ سنگی شود انگشت زنهار دگر
گر نماید امتحان بر کوه، تیغ آبدار
پوست گردد چون زره از تیر باران خصم را
از کمان ماه تمام او چو گردد هاله دار
کوچه ها پیدا شود در آسمان چون رود نیل
گر ز عزم صادق آرد رو به این نیلی حصار
از مسامش لعل چون می از حریر آید برون
گر به کان لعل افتد ظل آن کوه وقار
خنده بر لب بخیه الماس گردد خصم را
رخنه های ملک را کرده است از بس استوار
بگذراند گر شکوه ذاتی او را به دل
چاک گردد چون لباس غنچه این نیلی حصار
برنمی گردد ز کوه حلمش از تمکین صدا
با سبکروحی که یک جا جمع کرده است این وقار؟
گوهرش را نیست جز جیب فقیران مخزنی
بحر او را نیست غیر از دامن سایل کنار
ناف آهو نافه را از شرم بر صحرا فکند
کرد بر صحرای چین تا نکهت خلقش گذار
ماه اگر مالد به خاک آستان او جبین
از کلف دیگر نگردد چهره او داغدار
تیغ او آلوده کم گردد به خون دشمنان
خصم بی مغزش ز خود آتش برآرد چون چنار
گرگ در ایام عدلش چون سگ اصحاب کهف
برنمی آید ز بیم گوسفند از کنج غار
چون دعای راستان کز آسمان ها بگذرد
می کند از جوشن نه تو خدنگ او گذار
دیده مخمور از خواب پریشان ایمن است
منتظم گردیده است از بس که وضع روزگار
حسن خلقش تازه رو بر می خورد با خار وگل
نیست حیف و میل در میزان عدل نوبهار
بر ضمیر روشن او خرده راز فلک
بر طبق پیوسته باشد چون زر گل آشکار
آب گردد استخوان بیستون چون جوی شیر
برق شمشیرش کند گر در دل خارا گذار
خانه بر دوشی به غیر از جغد در عالم نماند
بس که شد معمور از معماری عدلش دیار
آهوان سیر چراغان می کنند از چشم شیر
با حضور خاطر، از عدلش، دل شبهای تار
آهوان سیر چراغان می کنند از چشم سیر
با حضور خاطر، از عدلش، دل شبهای تار
نیست در عقل متین او تصرف باده را
سیل کوه قاف را هرگز نسازد بی قرار
گر درآرد نوبهار خلق او را در ضمیر
بر سپند آتش گلستان گردد ابراهیم وار
بهر مظلومان اگر نوشیروان زنجیر بست
می دهد دامن به دست دادخواه آن شهریار
خضر را در رهنوردی رهبری در کار نیست
بخت سبز او ندارد احتیاج مستشار
ابر دستش خون دریا را به جوش آورده است
نیست مرجان این که گردیده است از بحر آشکار
غیر جام می که خونش در شریعت خوردنی است
خالی از وی برنگردیده است هیچ امیدوار
لب گشودن رفت از یاد صدف در عهد او
بی سؤال از بس که بخشد آن کف گوهر نثار
طفل از پستان گرفتن می کند پهلو تهی
در زمان همت او شد گرفتن بس که عار
از ورق گردانی باد خزان آسوده است
نخل امیدی که آید در زمان او به بار
بر امید بخشش دست گهربارش کند
صد هزاران دست از یک آستین بیرون چنار
دخل بحر و کان چه باشد با سخای ذاتیش؟
خرده گل چیست پیش خرج باد نوبهار؟
ناف عالم را به نام او بریده است آسمان
مکه را تسخیر خواهد کرد آن عالم مدار
در نخستین رزم، ملک از زاده اکبر گرفت
در جهاد اکبر او از خسروان شد نامدار
سر به سر فیلان مست کشور هندوستان
چون کجک گشتند از تیغ کج او هوشیار
چون سلیمان می شود بر دیو و دد فرمانروا
شهسواری را که باشد فیل مست اول شکار
تا به دولت بر سریر پادشاهی تکیه کرد
آمد از توران به درگاهش دو شاه نامدار
از عنایت های آن فرمانده دنیا و دین
هر دو گردیدند از دنیی و عقبی کامکار
گر چه در دعوی است اقبالش ز شاهد بی نیاز
زین دو عادل شد مبرهن بر صغار و بر کبار
تا شود از پرتو خورشید، ماه نو تمام
تا به گرد خاک باشد چرخ گردان را مدار
باد در زیر نگین او را جهان چون آفتاب
تا شود نور ظهور صاحب الامر آشکار
بادها مشکین نفس شد ابرها گوهرنثار
خوش به آیین تمام امسال می آید بهار
زنگ کلفت ابر از دلها به تردستی زدود
رفت گرد از سینه ها با دامن گل نوبهار
ابرها در یکدگر پیوست چون بال پری
شد بساط خاک چون تخت سلیمان سایه دار
جوش گل برداشت چون خشت از سر خم خاک را
چرخ مینایی ز برگ عیش پر شد غنچه وار
محو شد چون صبح کاذب از جهان آثار برف
تا شد از شاخ شکوفه صبح صادق آشکار
زهر سرما را شکرخند شکوفه همچو شیر
نرم نرم آورد بیرون از عروق شاخسار
از الف زان سان که پیدا شد حروف مختلف
صد هزاران رنگ گل ظاهر شد از هر نوک خار
دامن دریای اخضر شد ز شادابی چمن
ماهی سیمین شد از سیم شکوفه جویبار
از عقیق و لعل و یاقوت آنچه در گنجینه داشت
در لباس لاله و گل داد بیرون کوهسار
از رگ ابر آسمان چون سینه شهباز شد
خاک چون بال تذروان شد ز گلها پرنگار
آنچنان کز خم می پرزور دورافکند خشت
خاک را از جای خود برداشت جوش لاله زار
گریه شادی ز شبنم بر رخ گلها دوید
تا کشید ابر بهاران بوستان را در کنار
تا چه در گوش درختان گفت باد صبحدم
کز طرب شد پایکوبان سرو دست افشان چنار
از شکوه باغ دریایی پر از گوهر شده است
هر رگ شاخی رگ ابری است مرواریدبار
چون غبار خط که برخیزد ز روی گلرخان
سبز برمی خیزد از روی زمین گرد و غبار
بس که هر خاری ملایم شد ز تأثیر هوا
می کند گل در گریبان عاشقان را خارخار
از شکوفه هر کف خاکی ید بیضا شده است
صخره موسی است هر سنگی ز جوش چشمه سار
از بنفشه باغ ها پر شعله نیلوفری است؟
یا مه مصرست از سیلی شده نیلی عذار
نگسلد فریاد مرغان چمن از یکدگر
روز و شب از تردماغی چون صدای آبشار
ابرها مستغنی از آمد شد دریا شدند
از طراوت شد جهان خاک از بس آبدار
شسته رو از خواب می خیزند خوبان همچو گل
بس که گردیده است عالم از رطوبت مایه دار
از خمار آرد برون کسب هوا مخمور را
شد جهان از بس به کیفیت ز فیض نوبهار
گر کند صیاد دام خود نهان در زیر خاک
در کشیدن سنبل سیراب گردد آشکار
جلوه نشو و نما از بس بلند افتاده است
از برای چیدن گل خم نمی گردد سوار
از لب خندان کند گل در گریبان هدف
غنچه پیکان ز فیض انبساط نوبهار
شاخ گل می گردد از تردستی آب و هوا
چوب تعلیمی اگر در دست خود گیرد سوار
سبز شد چون بال طوطی بال و پر پروانه را
بس که شد آتش ز لطف نوبهاران آبدار
از فروغ لاله و گل آب می گردد به چشم
زین سبب باشند دایم ابرها گوهرنثار
تازه رویان چمن محو تماشای خودند
هر گلی آیینه ها دارد ز شبنم در کنار
همچو زخم آب، زخم سنگ می جوشد به هم
بس که از لطف بهاران شد ملایم کوهسار
از خجالت در گریبان سرکشد چون خارپشت
گر درین موسم بهشت عدن گردد آشکار
یوسف گم کرده خود را فرامش می کند
پیر کنعان را به طرف باغ اگر افتد گذار
سر برآوردند ارواح نباتی از زمین
صور اسرافیل تا از رعد گردید آشکار
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - در مدح شاه عباس دوم
شد از بهار دل افروز، عالم امکان
به رنگ دولت صاحبقران عهد، جوان
سپهر مرتبه عباس شاه کز تیغش
رقوم فتح و ظفر همچو جوهرست عیان
گرفته است دم از ذوالفقار شمشیرش
ازان نمی شود از کارزار روگردان
چنان که بود بحق جد او وصی رسول
بحق ز پادشهان اوست سایه یزدان
نه هر سواد که باشد مطابق اصل است
یکی است کعبه مقصود در تمام جهان
اگر چه هست ده انگشت در شمار یکی
بلند نام ز سبابه می شود ایمان
به مومیایی اقبال او درست شود
رسد به هر که شکستی ز خسروان زمان
بلی شکسته خود را کند هلال درست
ز پرتو نظر آفتاب نورافشان
ازان زمان که فلک پای در رکاب آورد
ندید شاهسواری چو او درین میدان
اگر به جوهر تیغش کنند نسبت موج
قلم شود به کف بحر پنجه مرجان
هر آن خدنگ که از شست صاف بگشاید
ز هفت پشت عدو سر برآورد پیکان
به یک خدنگ صف دشمنان به هم شکند
چو صفحه ای که بر او خط کشند اهل بیان
سپهر بندگی آستانه او را
کمر ز کاهکشان بسته است از دل و جان
مسخر خم چوگان اوست گوی زمین
مطیع جلوه یکران اوست دور زمان
فروغ اختر صاحبقرانی از تیغش
چو آفتاب بود از جبین صبح عیان
شکوه دولت او خسروان عالم را
به دست و پای عزیمت نهاد بند گران
نگاه کج نتوانند سوی ایران کرد
ز بیم تیغ کجش خسروان ملک ستان
هزار پرده به خود همچو آسمان بالید
بسیط روی زمین از بساط امن و امان
اگر چه بود ز لیل و نهار چرخ دوموی
ز شادمانی دوران شاه گشت جوان
زمین بهشت شد از عدل و از ملایمتش
به جای آب در او جوی شیر گشت روان
شده است آتش سوزنده خوابگاه سپند
ز بس به دولت او آرمیده است جهان
ز آفتاب نهد ناف بر زمین گردون
ز حلم سایه کند گر بر این بلند ایوان
گهر به رشته گسستن ز هم نمی ریزد
ز بس که منتظم از عدل اوست وضع جهان
ز شادمانی عهدش جنین برون آید
چو پسته از رحم پوست با لب خندان
ز حسن نیت او مایه ای گرفت سحاب
که بی نیاز شد از تلخرویی عمان
نمانده است به جز درد دین دگر دردی
ز استقامت دوران آن مسیح زمان
نظر به قامت اقبال اوست کوته و تنگ
قبای چرخ که بر خاک می کشد دامان
به شمع دست حمایت شود نسیم سحر
در آن دیار که حفظش دهد صلای امان
چو ابر حاصل دریا به قطره گر بخشد
شود ز شرم کرم جبهه اش ستاره فشان
نسیم خلقش اگر بگذرد به شوره زمین
بهار عنبر سارا شود سفیدی آن
ز رای روشن او ماه نور اگر گیرد
کند ز دیده خورشید جوی اشک روان
اگر به کوه کند عزم راسخش اقبال
چو رود نیل شود شاخ شاخ در یک آن
اگر به بحر کند سایه کوه تمکینش
چو آب آینه آسوده گردد از طوفان
وگر به کوه گران امتحان تیغ کند
ز صلب خاره زند شعله سر بریده زبان
شده است عار، گرفتن چنان ز همت او
که طفل شیر کشیده است دست از پستان
پلنگ از آتش خشمش ستاره سوخته ای است
که چون شرر شده در صلب کوهسار نهان
شگفت نیست که از دلگشایی شستش
دهن به خنده چو سوفار واکند پیکان
چو نال خامه نیاید ز آستین بیرون
به عهد راستی او بنان کج قلمان
رسیده اند به دولت ازو و اجدادش
چه بابر و چه همایون چه خسرو توران
ز ضربتی که ز شمشیر او به هند رسید
کمر شکسته دمد نیشکر ز هندستان
ز سهم برق جهانسوز تیغ او برخاست
به زندگی ز سر تخت و تاج، شاهجهان
اگر به قبله کند روی، رو بگرداند
ز آستانه او هر که گشت روگردان
ز بیم، ناف فلک بگذرد ز مهره پشت
چو عزم حلقه ربایی کند به نوک سنان
ز پرده داری حفظش چو دیده ماهی
شرار، سیر کند بی خطر در آب روان
حصاری از دل آگاه گرد ملک کشید
که تا به دامن محشر نمی شود ویران
اگر سیاهی دشمن چو شب جهان گیرد
کند چو صبح پریشان به چهره خندان
شگفت نیست که در عهد او گشاید شیر
گره ز شاخ غزالان به ناخن و دندان
هر آن نفس که بود بی دعای دولت او
چو مرغ بی پر و بال است عاجز از طیران
محیط روی زمین باد حکم نافذ او
همیشه گرد زمین تا فلک کند دوران
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - در مدح نواب ظفرخان
زهی ز نرگس خوش سرمه آهوی مشکین
ز طاق بندی ابرو نگارخانه چین
به خوش قماشی ساعد طلای دست افشار
ز بوسه های شکرریز غیرت شیرین
گل سر سبد آسمان که خورشیدست
ز شرم روی تو گردید مشرق پروین
ز سنبل تو شود زخم غنچه ها تازه
ز خنده تو شود داغ لاله ها تمکین
کمان زند به سر ماه عید، ابرویت
به روی مهر کشد غمزه تو خنجر کین
دو سنبلند که پهلو به یک چمن زده اند
کدام مصرع زلف ترا کنم تحسین؟
به دوش خود فکنی چون کمان حلقه زلف
به تیر رشک شوی ناف سوز آهوی چین
شکست پشت صدف تا لبت به حرف آمد
یتیم کرده گفتار توست در ثمین
ز بندخانه شرم و حجاب بیرون آی
که بست از عرق شرم زنگ، قفل جبین
ز روی ناز قدم چون نهی به خانه زین
ز خرمی نرسد پای مرکبت به زمین
به غیر حسرت آغوش من حدیثی نیست
کتابه ای که مناسب بود به خانه زین
کیم که آب نگردم ز تاب رخسارت؟
فروغ روی تو زد کوه طور را به زمین
دلم چگونه به پیغام بوسه تازه شود؟
چسان به آب گهر تشنگی دهم تسکین؟
ز تیره روزی شبهای ما چه غم داری؟
ترا که لاله طورست بر سر بالین
تو کم ز غنچه و ما کم ز عندلیب نه ایم
چرا به صحبت ما وا نمی شوی به ازین؟
به شکر این که ز گلزار حسن سیرابی
مباش تشنه به خونریز عاشقان چندین
وگرنه راه سخن پیش صاحبی دارم
که انتقام کبوتر گرفته از شاهین
بهار عدل، ظفرخان که می کند لطفش
شکسته بندی دلهای مستمند حزین
زهی رسیده به جایی (ز) سربلندی قدر
که پشت دست نهاده است آسمان به زمین
شود چو غنچه نیلوفر از حرارت مهر
اگر به خشم نظر افکنی به چرخ برین
به گرد بالش خورشید سر فرو نارد
ز دود مجمر خلق تو زلف حورالعین
ستاره تو چو گل بر سر سپهر زند
شود به دیده خفاش مهر گوشه نشین
اگر نه کوه وقار تو پافشرده بر او
چرا شده است چنین میخ دوز جرم زمین؟
چو برق ابر نیام تو چهره افروزد
فتد به رعشه چو سیماب خصم بی تمکین
عدو زبان بدر آرد چو مار زنهاری
چو از نیام کشی روز رزم خنجر کین
چنان ز بیم تو تلخ است زندگی بر خصم
که چشم می پردش بر نگاه بازپسین
به چشم اهل یقین آیه آیه سوره فتح
ز جبهه تو نمایان بود به خط مبین
اگر چه قلعه دوران شکوه کابل را
گرفته بود عدو در میانه همچو نگین
شدی چو پیشرو لشکر از جلال آباد
سپاه نصرت و اقبال از یسار و یمین
هنوز عرصه سرخاب بود منزل تو
که جوی خون عدو راست رفت تا غزنین
عجب نباشد اگر از سنان خونخوارت
گریخت تا به خارا و بلخ خصم لعین
بلی شهاب چو گردد ز چرخ نیزه گذار
کنند فوج شیاطین گریختن آیین
چنان ز جنگ تو بگریخت خصم روبه باز
که وحشیان سبکرو ز پیش شیر عرین
بلند بختا! خود گو که چون تواند گفت
زبان کوته ما شکر فتح های چنین؟
چو آفتاب، دهانی به صد زبان باید
که مصرعی ز ظفرنامه ات کند تضمین
بهار طبعا! بلبل شناس گلزارا!
که هست در کف کلک تو نبض فکر متین
اگر چه حالت هر کس به چشم فکرت تو
مبرهن است، که داری سواد خط جبین
به سنت شعرا در مدیح خود غزلی
درین قصیده به تقریب می کنم تضمین:
ز بس که ریخت ز کلکم معانی رنگین
خمیرمایه قوس قزح شده است زمین
هزار شاعر شیرین سخن به گرد رود
نهد چو خسرو طبعم به پشت گلگون زین
ز پاک طینتی اشعار من بلندی یافت
ز تازگی سخنانم گرفت روی زمین
ز فیض پاکی دامان مریم صدف است
که گوشوار نکویان شده است در ثمین
به دوش عرش نهم کرسی بلندی قدر
به وقت فکر چو از دست خود کنم بالین
درین هوس که مرا لیقه دوات شود
پرید از چمن خلد زلف حورالعین
ز نامداری خود در حصار گردونم
ز بندخانه نگردد خلاص نقش نگین
تتبع سخن کس نکرده ام هرگز
کسی نکرده به من فن شعر را تلقین
به زور فکر بر این طرز دست یافته ام
صدف ز آبله دست یافت در ثمین
ز روی آینه طبعان حجاب کن صائب
مده به طوطی گستاخ کلک، رو چندین
نگار کن به دعا دست خالی خود را
که روح قدس ستاده است لب پر از آمین
همیشه تا ز نسیم شکفته روی بهار
جبین غنچه برون آید از شکنجه چین
موافقان ترا دل ز مژدگانی فتح
شکفته باد چو گل در هوای فروردین
مخالفان ترا همچو غنچه تصویر
مباد هیچ نسیمی گرهگشای جبین
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱ - مثنوی رزمیه (کذا) (قندهارنامه)
برازنده تاج و تخت و کلاه
خدیو جوان بخت عباس شاه
چو بر تخت فرمانروایی نشست
به نظم ممالک برآورد دست
نسق کرد از علم کار آگهی
به فرمانبری کار فرماندهی
به تلقین دولت در آغاز کار
حدود خدایی نمود استوار
نپیچید آن زبده اصل و فرع
سر طاعت از خط فرمان شرع
اثر در جهان از مناهی نهشت
ز تقوی جهان شد چو خرم بهشت
به دوران منعش می لاله رنگ
نهان گشت چون لعل در صلب سنگ
شد از عصمت او جهان آنچنان
که شد پردگی زهره بر آسمان
ازان شهریاران روی زمین
گذارند بر آستانش جبین
که آن پادشاه ملایک سپاه
نپیچد سر از خط حکم اله
ز عدل آنچنان زد صلای امان
که دربسته شد خانه های کمان
به عهدش چنان ظلم نایاب شد
که در تیغ، جوهر رگ خواب شد
شد از بخت او بخت عالم جوان
چان کز بهاران زمین و زمان
ز خلق خوش آن بحر پنهاورست
که باطن گهر، ظاهرش عنبرست
دلش کوه و دریا بود سینه اش
خرد گوهر و مغز گنجینه اش
قضای الهی است در روز رزم
بهشت خدایی است هنگام بزم
علم بر سر آن خدیو زمان
بود کشتی نوح را بادبان
محیطی است از دست گوهر نثار
که دارد ز دامان سایل کنار
ز جودش ضعیفان شدند آنچنان
که گوهر عرق می کند ریسمان
یتیمان به دوران آن عدل کیش
بشویند در آب گهر روی خویش
زمین پر دل از پایه تخت اوست
فلک سبز از سایه بخت اوست
نیندیشد از شور و آشوب جنگ
که طوفان بود روز عید نهنگ
به امداد لشکر ندارد نیاز
که خورشید تنها کند ترکتاز
نگردد دم تیغش از کارزار
که دارد دم از صاحب ذوالفقار
چناری که گردد ز تیغش قلم
شود جوهرش موج بحر عدم
به سرپنجه مردی آن پرشکوه
برون آورد تیغ از دست کوه
خدنگش نپرد به بال عقاب
ز پر بی نیازست تیر شهاب
ز تیر و کمان چون شود رزم ساز
دهن ها بماند چو سوفار باز
شد از نعل اسبان در آن دشت کین
چو ماهی زره پوش، گاو زمین
چنان جوش زد خون گردنکشان
که شد جوی خون بر فلک کهکشان
چو شیران ز غیرت در آن عرصه مرد
برآوردی از خود سلاح نبرد
نمودی در آن بزم هر پرجگر
هم از ناخن خویش تیغ و سپر
چنان لرزه بر دشت کین اوفتاد
که قارون برون از زمین اوفتاد
ز قربان کشیدند یکسر کمان
به یکبار شد پرهلال آسمان
ز بحر کمان خاست ابری سیاه
که بارانش بد ناوک عمر کاه
چنان بافت پر در پر هم خدنگ
که شد تنگ، میدان پرواز تنگ
ز باران پیکان خارا گذار
فشاندند گرد از رخ کارزار
چنان تیر در فیل شد جایگیر
که خرطوم او گشت قندیل تیر
ز پیکان دل خاک شد آبدار
فلک ترکشی شد پر از تیر مار
کمان طاق دروازه مرگ بود
که سهمش دل از پردلان می ربود
گذشتی چنان صاف از سینه تیر
که موج سبکبال از آبگیر
به مردان کین ناوک دلگسل
ز پیکان در آن جنگ می داد دل
چو از ناخن تیر نگشود کار
نمودند رمح آوری اختیار
به نوک سنان صد هزاران گره
گشودند از حلقه های زره
گذشت از سر نیزه ها موج خون
فلک تاز شد چون شفق فوج خون
کشید از سنان جنگ ایشان به طول
دلیران شدند از دو جانب ملول
فکندند از کف سنان بی درنگ
به گرز و به شمشیر بردند چنگ
قیامت ز شمشیر بالا گرفت
ز گرز گران، کوه صحرا گرفت
چنان تیغ بارید از پیش و پس
که صد چاک شد خودها چون جرس
کشیدند تیغ از میان آن دو فوج
فتادند در هم چو از باد موج
به یکدیگر آمیختند آن دو صف
چو در حالت پنجه گیری دو کف
ز مغز دلیران آهن قبا
کف آورد بر سر محیط بلا
ز مهتاب شمشیر روشن گهر
زره چون کتان ریخت از یکدگر
به یکدم سپرهای دامن فراخ
ز شمشیر شد همچو گل شاخ شاخ
سپر کشتیی بود بر آب تیغ
که بد تار و پودش ز موج دریغ
زمین همچو غواص دریا سپر
فرو برد در آب شمشیر سر
دویدی چنان تیغ در جسم و روح
که در کوچه رگ شراب صبوح
به شمشیر، گردان ز خرطوم فیل
جدا کرده نهری ز دریای نیل
زمین بود دریا ز خون عدو
ز شمشیر کج، موج خونریز او
فتاده در آن بحر خون بی حساب
کلاه و کمر همچو موج و حباب
نم خون بلندی گرفت آنچنان
که شد یک ورق دفتر آسمان
فرو خورد خون بس که دریای خاک
چو اوراق گل شد طبق های خاک
چنان تنگ شد عرصه بر پردلان
که شد تیغ در قبضه خود نهان
ز بس تنگ شد عرصه کارزار
نمی یافت میدان جستن شرار
ز برق سنان شد جگرها کباب
ز پیکان به چشم زره گشت آب
تن مرد از تنگی کارزار
ز جوشن برآمد چو از پوست مار
شد از زخم شمشیر الماس کیش
سر نیزه ها همچو مسواک، ریش
سنانهای خطی به رگهای جسم
نهان چون الف گشت در مد بسم
شد از بس رگ جان بر او گشت جمع
سر نیزه از رشته جان چو شمع
ز هر جانبی خشت پران شده
ازو قالب مرد بی جان شده
خرد مانده حیران در آن ماجرا
که خشت است پران و قالب بجا
شد از خشت آهن در آن کارزار
بنای نبرد از دو سو استوار
ز فیل آنچنان خشت پران گذشت
کز ابر سیه برق رخشان گذشت
خلل یافت از گرز دندان پیل
شکست از گرانی پل رود نیل
ز گرز اندر آن عرصه پای لغز
سر فیل گردید کوه دو مغز
تزلزل در آن زنده فیلان فتاد
چو ابری که گردد پریشان ز باد
تهی گشت از فیلبان پشت فیل
فرو برد فرعون را رود نیل
ز باریدن گرز در دشت کین
دل و گرده خاک شد آهنین
هوا از نم تیغ شنگرف شد
ز مغز پریشان پر از برف شد
به خون لعل شد نیزه های سفید
هوا گشت چون بیشه سرخ بید
ز بس مهره پشت بر خاک ریخت
تو گفتی که تسبیح انجم گسیخت
کمند دلیران در آن گرد پاک
نهان ماند چون دام در زیر خاک
شد از گرد، شمشیر مردان جنگ
گران خیز چون سبزه زیر سنگ
در آن پهن صحرا ز گرد و غبار
حصاری شد آن لشکر بی شمار
در آن دشت خونخوار، طوفان گرد
بسی مرده را زنده در خاک کرد
ستاره شد از گرد بر آسمان
چو تخمی که در خاک ماند نهان
ز گرد سپه، کشته بعد از هلاک
نیفتادی از خانه زین به خاک
پر از خاک گردید دامان روح
زبانها شد از گرد، سوهان روح
غبار سپه رفت بر کهکشان
پر از خاک شد کله آسمان
سپرهای زرین ز گرد سپاه
نمودی چو از پرده ابر، ماه
ز گرد آنچنان آب نایاب شد
که در بحر، ماهی چو قلاب شد
کمند آشنا گشت دست و بغل
جلو ریز آمد به میدان اجل
ز نیزه در آن عرصه پر جدل
به چندین عصا راه می رفت اجل
دلیران در آن عرصه پر جدل
به جان می خریدند مرگ از اجل
به صد چشم حیران اجل در میان
که گیرد ز دست که نقد روان
ز خود دشت دریای خونخوار بود
در او کشته پنهان چو کهسار بود
به کشتی در آن قلزم بی کنار
نمودی اجل جان مردم شکار
بساطی فکندند در کارزار
که بودش ز تیر و سنان پود و تار
فتاده به زیر سم مرکبان
چو ریگ روان، نقدهای روان
سر بخت دشمن نگونسار شد
ز خواباندن تیغ بیدار شد
دل و دست جنگاوران سرد شد
سپرها چو برگ خزان زرد شد
زره پوش ازان عرصه پرستیز
به صد چشم می جست راه گریز
نماند از صف دشمنان یکقلم
جز انگشت زنهار دیگر علم
به یک زخم از ناوک سینه تاب
کشد صید را و نماید کباب
کسی را که پرداخت از جان بدن
به جز بال کرکس نیابد کفن
زره در بر او ندیده است کس
که سیمرغ را نیست جا در قفس
سنانش کند در صف ترکتاز
زبان اجل را به دشمن دراز
کند نیزه در خاک چون استوار
شود سینه گاو و ماهی فگار
نیفتاده در جنگ از شست پاک
چو آه یتیمان خدنگش به خاک
کمند عدوگیر آن پرشکوه
گسستن ندارد چو رگهای کوه
چو از چین کمندش کند ساز و برگ
درآید به میدان جلو ریز، مرگ
به یک حمله سازد سران را خراب
چو موجی که تازد به فوج حباب
شکوهش اگر حمله آرد به فیل
دهد کوچه از بیم چون رود نیل
نهنگی است تیغش به بحر مصاف
که یک لقمه او بود کوه قاف
سپر در پس پشت آن پر شکوه
چو خورشید تابنده بر پشت کوه
کند حلقه جوشنش روز رزم
به کسر عدو حکم از روی جزم
قضا بست تا نیزه اش را کمر
اجل در گریبان فرو برد سر
ز یک میل گرزش کشد در وغا
به چشم زره ز استخوان توتیا
اگر بیستون را درآرد به زیر
کند استخوان در تنش جوی شیر
ز حلم گرانسنگ او کوهسار
ز لاله کند خون عرق هر بهار
توان دیدن از پرچم آن سنان
همای ظفر را بلند آشیان
چو تیغش شود از نیام آشکار
برون آورد اژدها سر ز غار
به چوگان چو گوی افکند بر فلک
شود چشم خورشید را مردمک
درفشش بود صبح امید فتح
که یک اختر اوست خورشید فتح
گر از قامت چون سنان دلبران
فکندند افسر ز فرق سران
تماشای آن نیزه دلربا
سران را سرافکند در زیر پا
ز اقبال او فتح صاحب جگر
ز تیغ کجش راست پشت ظفر
شکستی صفی را به یک چوبه تیر
چو سطری که بر وی کشد خط دبیر
کشیدی به سرپنجه آن نره شیر
رگ کوه را همچو مو از خمیر
به هر کس که از خشم کردی نگاه
شدی طعمه برق همچون گیاه
چو پیکان سپاهش همه یکدلند
گشاینده عقده مشکلند
جگردار و خونریز و گردنکشند
چو مژگان همه تیر یک ترکشند
به شیر خدا می رساند نژاد
گرانمایه اصلی که این فرع زاد
بر این خسرو تاجدار آفرین
که تختش بود پشتبان زمین
***
***
چو روز دگر مهر زرین سنان
زد از کوه شمشیر خود بر فسان
ز صبح آیت فتح بر خود دمید
جگرگاه شب را به خنجر درید
به خون شفق تیغ را آب داد
به تسخیر گردنکشان رو نهاد
دو لشکر به ناورد برخاستند
دو صف چون صف محشر آراستند
ازان فوج آهن، علمهای آل
نمایان چو آتش ز تیغ جبال
ز دست دلیران خارا شکوه
سنان ها نمایان چو رگهای کوه
شد از خود جوشن قبایان کین
نهان زیر سرپوش، خوان زمین
ز نعل تکاور زمین و مغاک
تنوری شد از بهر طوفان خاک
چنان پا فشردند در دشت کین
که شد خرد زانوی گاو زمین
بیابان ازان لشکر پرشکوه
شده چار پهلو به کردار کوه
زمین گشت در ناف مرکز نهان
چو در خال، حسن رخ دلبران
ز نعل ستوران خاراشکن
سواران در مرگ را حلقه زن
ز خرطوم پیلان در آن جنگ گاه
به ملک عدم بود یک کوچه راه
ز گرد آسمان قلزم قیر شد
ستاره همان جا زمین گیر شد
چنان بر سما رفت گرد از سمک
که گردید یک برج خاکی، فلک
ز تیر و ز شمشیر گرد وغا
شبی بود آبستن فتنه ها
دوال آشنا گشت با طبل جنگ
بپیچید بر روی دریا نهنگ
برآمد نفیر از دل کرنا
دهن باز کرد اژدهای بلا
به زاییدن فتنه، کوس نبرد
چو آبستنان ناله بنیاد کرد
در آن رزمگاه قیامت علم
دو صد فتنه زایید از یک شکم
سلامت سر خود گرفت از میان
امان گوشه کرد از جهان چون کمان
ز ره چشم مالیدن آغاز کرد
نی تیر برگ سفر ساز کرد
ز پرچم گره زد سنان موی سر
به خون ریختن بست ده جا کمر
سپر کرد گردآوری خویش را
ز پیکان کمان داد دل کیش را
بپیچید بر خود ز غیرت کمند
چو دیوانگان تیغ بگسست بند
کمر بست چون مار دوزخ سرشت
به قالب تهی کردن خلق، خشت
به انداز مغزیلان گرز خاست
ز خواب گران کوه البرز خاست
ز پرچم سنان خامه موی داشت
به خون صورت مرگ را می نگاشت
ز غریدن شیر مردان جنگ
چو برگ خزان ریخت داغ پلنگ
ز فریاد گردان در آن داروگیر
فرو ریخت در بیشه چنگال شیر
ز آواز دندان کین آوران
جهان شد چو بازار آهنگران
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۴
ازان پیوسته می لرزد دل از پاس قدم ما را
که ناموس سپاهی هست بر سر چون علم ما را
شکست دشمن عاجز دلی از سنگ می خواهد
وگرنه نیست از خار ملامت پای کم ما را