عبارات مورد جستجو در ۱۹۶۶ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴۰
رفتند ز بزم، میگساران ساقی
من مانده ام از گران خماران ساقی
چون لاله در انتظارِ ابرِ کف توست
داغ جگر سینه فگاران ساقی
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴۱
بشکن قدح سپهر دون ای ساقی
می نیست درین جام نگون ای ساقی
مُردم ز خمار، بادهٔ ناب کجاست؟
تا چند توان کشید خون ای ساقی؟
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴۲
صحراست ز سبزه، سبزفام ای ساقی
کار از گل و مل شود تمام ای ساقی
گو چرخ نگردد به مراد دل ما
کافیست به ما، گردش جام ای ساقی
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵۵
از می، لب غنچه گشت گلگون ساقی
چون لاله نشسته ایم در خون ساقی
اقبال تو می دهد ز ادبار نجات
تنگ آمدم از نکبت افیون ساقی
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۸۱
به این شوخی اگر ریزد، سخن مستانه زان لبها
فرو ریزد، شکست توبه، از آغوش مشربها
چو ابر از فیض ریزش، گرمی حرص و هوا بشکن
علاجی از عرق کردن ندارد بهتر، این تبها
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۹۵
شور مستی از دل دیوانهٔ ما شد بلند
بانگ نوشانوش از میخانه ما شد بلند
سیل عشق آغاز ویرانی، نخست از ما نهاد
اول این گرد از دل دیوانه ما شد بلند
گشت کیفیت دو بالا از دل ما درد را
نشئه این باده از پیمانه ما شد بلند
نوحه کردن در جهان بر زندگی عادت نبود
اول این شیون ز محنت خانه ما شد بلند
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۲۷
ساغر ای عشق به اندازهٔ مخمور بیار
خون به جوش آمده ما را، می منصور بیار
داغ گرمی که کند بر سر خورشید خراج
به قیامتکدهٔ سینهٔ پرشور بیار
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۵۹
صبوحی می کند تکلیف، کز می کام بردارم
چو گردون سبحه را از کف گذارم، جام بردارم
زمینگیرم چنان بر خاک کوی او که پهلو را
نشد چون نقش پا، از بستر آرام بردارم
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۹۸
افسرده ایم، جام می خوشگوار کو؟
تنها نشسته ایم به گلشن، هزار کو؟
چون غنچه، تا فشردهٔ دل در قدح کند
خونین دلیم، ساقی گلگون عذار کو؟
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۱۰
صبح است و عزم کوی خرابات کردهای
ای پیر خانقاه، کرامات کرده ای
گر، دیده ات به ساقی و رویت به ساغر است
ایمن نشین، که پشت به آفات کرده ای
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۱۹
مطرب سرود شوق به مستان چه می بری؟
شوریده ایم، نام بیابان چه می بری؟
شعر ترم، به بزم خراباتیان خوش است
این باده را به صومعه داران چه می بری؟
ای دل خیال غمزه ی خون ریزِ یار کن
رشک این قدر، به زخم نمایان چه می بری؟
دست مرا به سینهٔ چاک، آشنا مکن
عریان تنیم، نام گریبان چه می بری؟
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۳۷
تا کی از عشوه، فریب دل ناکام دهی
جان ستانی گرو بوسه و دشنام دهی
رنجه کن دست، چو با تیغ و کفن آمده ام
گفته بودی که مراد دل ناکام دهی
ساغری نذر من دلشده، بر خاک فشان
ساقیا، می چو به رندان می آشام دهی
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۱ - مختصری از کتاب مثنوی مسمّی به خرابات
ثناهاست پیر خرابات را
که شست از دلم لوث طامات را
عطا کرد ز اندیشه فارغ دلی
چو میخانه بخشید سرمنزلی
مرا با مغان همدم راز کرد
به رویم در فیض را باز کرد
در ادوار چندی گرم دور داشت
دل از کاوش هجر ناسور داشت
سرشکم به رخساره خوناب بود
دل از آتش شوق در تاب بود
غم غربتم در دلش کار کرد
ز اغیار فارغ، به خود یار کرد
ز مهرم، به میخانه محرم نمود
لبم را به پیمانه همدم نمود
به دست سبو بیعتم تازه شد
لبم دشمن جان خمیازه شد
به بر، ذرّه ام مهر تابان گرفت
رخ گاهیم رنگ جانان گرفت
فشاندم غبار غم دینه را
نشان یافتم یار دیرینه را
شرابی لب تشنه ام نوش کرد
که از وصل و هجران فراموش کرد
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۳
ساقیا لبریز کن پیمانه را
یا بمن بنما ره میخانه را
کو کمند زلف آن زیبا نگار
تا به بند آرم دل دیوانه را
شمع از عشق تو میسوزد که سوخت
گرمی شوقش پر پروانه را
بوی مِی هوشم چنان از سر ربود
که غلط کردم ره میخانه را
آشنایان را کند پامال جور
تا بدست آرد دل بیگانه را
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴
امشب خروس از نیمه شب بگرفته راه بام را
باید سحر خون ریختن این مرغ بی هنگام را
ساقی خرابم کن ز مِی تا رو به آبادی نهم
کاین است پایان طلب، رندان درد آشام را
زین درد عشق اندوختن آتش بجان افروختن
یکباره خواهم سوختن هم پخته را هم خام را
ساقی ز خُمّ نیستی رطل گران سنگم بده
تا خورد در هم بشکنم هم شیشه را هم جام را
ساقی گذشت آن کز مِیَم، ساغر نمیدیدی تهی
باید بمی دادن سپس هم شیشه را هم جام را
چندانکه میجویی مبین چندانکه میدانی مجو
یا خویشتن را در جهان یا در جهان آرام را
کاش آسمان برهم زند اوراق صبح و شام خود
وز صفحه بیرون افکند نام من گمنام را
زان می که خوردم در ازل مستم غبارا تا ابد
پس کی توانم فهم کرد آغاز یا انجام را
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
ما سمندر زادگان را شکوه از آتش نباشد
کِی ز آتش میگریزد هرکه در وی غش نباشد
گر کنند ایمن زهجرانم غم از نیران ندارم
بیمم از آن است ورنه باکم از آتش نباشد
بی غشم کن ساقیا از مِی که بسیار آزمودم
دفع غم را داروئی چون بادۀ بی غش نباشد
کی در او خاصیت آتش بود یا ذوق مستی
باده گر همرنگ با آن لعل آتش وش نباشد
سرو بستان پیش سرو قامت آن ماه پیکر
گر خرام کبک دارد همچنان دلکش نباشد
می توانم گویی از میدان غبارا در ربودن
توسن بخت ز پای افتاده گر سرکش نباشد
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
بساط ساحت کشت است و خیمه سایه بید
طعام سینه کبک دری شراب نبید
به گریه ابر چو پیران که های عمر گذشت
به خنده غنچه چو طفلان که هی شباب رسید
درون شاخ ز کتمان راز پر خون بود
صبا ز لطف بر او پردۀ شکوفه درید
گرفته طرۀ سنبل صبا چو عاشق مست
که زلف دلبری اینگونه تابدار که دید
بیا که پردۀ این چنگ عنکبوتی تار
به گرد خیل حوادث چو پشّه پرده کشید
یکی چو ابر به دامان ز گریه سیل گشود
یکی چو غنچه گریبان ز خنده باز درید
به نقد هر چه ز نو داشت به میگسار فروخت
ز جنس هر چه کهن داشت می فروش خرید
نوای بلبل شوریده میزند ره هوش
دگر ز شیخ که خواهد حدیث توبه شنید
بیار ساقیِ گل چهره جام مِی که خدای
به آبروی گل ولاله جرم ما بخشید
چه باده خورد ز دست صبا تدزو چمن
که مست گشته و در پای و سر و بن غلطید
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
برآنم که گر جامی آرم به چنگ
زنم سنگ بر شیشۀ نام و ننگ
از آنم شتاب است در دور جام
که دوران عمرم ندارد درنگ
نیندیشم از سختی راه دور
نباشد گرم توسن بخت لنگ
گر افتد بدستم گریبان مرگ
در آغوش جان گیرمش تنگ تنگ
اگر غرق دریای اشکم چه باک
نترسد ز طغیان دریا نهنگ
نرنجم که جانانه ام دست بست
اگرچه به دشمن دهد پالهنگ
بده ساقی آن آب یاقوت فام
ببین بر رخم اشک بیجاده رنگ
چه تدبیر کرد آن خردمند مرد
که پای طرب بست بر پای چنگ
مزن دم ز ناگفتنی کز کمان
چو بگذشت واپس نیاید خدنگ
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
سفالین خُمُّ و در وی لعلگون می
کبدر فی الدجی والشّمس فی فِی
زجاجی جام بین کز عهد جمشید
گذر ننموده سنگ فتنه بر وی
نشاید فرق کرد از غایت لطف
که می در جام یا جام است در می
در او نشکسته دور چرخ گردون
حبابی را که آورد از جَم و کِی
بیابانی است در پیشم خطرناک
که در وی خنگ گردون افکند پی
نیاسایم در او هر چند بر من
سر آید روزگار بهمن و دی
وگر صد باره عمر من سر آید
دگر ره نفخۀ عشقم کند حی
از آن گم کرده پی دارم سراغی
که هی بر اسب همت میزنم هی
جهان خالی ز مجنون است ورنه
ز لیلی نیست خالی هرگز این حی
همه گوشم که خواند مطرب غیب
به راه راستم با نالۀ نی
بیا ساقی بیا تا دست شوئیم
درین سرچشمه من از جان و تو از می
غبارا از میان برخیز و برخیز
که با خود می نشاید بود و با وی
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
چنان مستم چنان مستم چنان مست
که نه پا دانم نه از سر نه سر از دست
جز آنکس را که مست از جام اویم
ندانم در جهان هرگز کسی هست
بکلی خواهم از خود گشت بیخود
اگر باده دهد ساقی ازین دست
دلم عهدیکه بسته بود با کَون
چو شد سرمست آن مجموع بشکست
خرد بیرون شد آنجا کو درآمد
روان برخاست از پیشش چو بنشست
بود یکسان بر من مست و هشیار
هر آنکو نیست زینسان نیست سرمست
کسی کو جز یکی هرگز ندانست
چه میداند که پنجه چیست یا شصت
ز بالا و ز پستی در گذشتم
کنون پیشم نه بالا ماند و نی پست
مجو ور نه رواق چار طاقش
کسی کز حبس شش سوی جهان جَست
برو ناید مگر در قاب قوسین
چو تیر دل جَهَد از قبضه شست
اگر ور مشرق و مغرب نگنجد
چو ذات مغربی از مغربی رَست