عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲
انجمن شهر ملای گلست
باده بیاور، که صلای گلست
نالهٔ مرغان سحرخوان به صبح
از سر عشقت، نه برای گلست
بر رخ خوبان جهان خط کشید
سبزه، که خاک کف پای گلست
باغ، که او خاک معنبر کند
سنبل او خواجه سرای گلست
پیرهن یوسف مصری، که شهر
پرصفت اوست، قبای گلست
سر به در دوست نهادند خلق
در همه سرها چو هوای گلست
اوحدی، اینها همه گفتی، ولی
با رخ آن ماه چه جای گلست؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳
از جام عشق بین همه باغ و بهار مست
دوران دهر عاشق و لیل و نهار مست
ناهید در هبوط و قمر در شرف خراب
خورشید در طلوع و فلک ذره‌وار مست
مجنون و عشق خسته و ایوب و صبر زار
توفان و نوح بیدل و منصور و دار مست
چندین پیاده بنگر و چندین سوار بین
گاهی پیاده بیدل و گاهی سوار مست
معشوق پردگی و خر پرده‌دار و باز
هم پردگی و پرده و هم پرده‌دار مست
آخر ز بهر کیست، نگویی، بدین صفت؟
چندین هزار بیدل و چندین هزار مست
هشیار بود تا به کنون اوحدی ولی
آمد زمان آن که شود هوشیار مست
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸
این باغ سراسر همه پر باد وزانست
جنبیدن این شاخ درخشان همه زانست
او را نتوان دید، که صورت نپذیرد
هر چند که صورتگر رخسار رزانست
بس رنگ بر آرد ز سر این خم پر از نیل
آن خواجه، که سر جملهٔ این رنگ رزانست
آن عقل، که بر هر غلط انگشت نهادی
در صنعت آن کار که انگشت گزانست
صد رنگ ببینیم درین باغ به سالی
کین چیست؟ بهار آمد و این چیست؟ خزانست
هر لحظه برون آید ازین صفه نباتی
کندر هوس او شکر انگشت گزانست
ای اوحدی، انگور خود از سایه نگه‌دار
تا غوره نماند، که شب میوه پزانست
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶
گو: هر که در جهان به تماشا روید و گشت
ما را بس این قدر که: به ما دوست بر گذشت
تا او ز نقش چهرهٔ خود پرده بر گرفت
ما نقش دیگران ز ورق کرده‌ایم گشت
وقتی ز خلق راز دل خود نهفتمی
اکنون نمی‌توان، که ز بام او فتاد تشت
انصاف داد عقل که: در بوستان حسن
دست زمانه بهتر ازین شاخ گل نکشت
با دوست هر کجا که نشینی تفرجست
خواهی میان گلشن و خواهی کنار دشت
روزی شنیدمی به تکلف حدیث خلق
عشق آمد، آن حدیث به یک باره در نوشت
آسان بود به سوی کسان رفتن، اوحدی
اندیشه کن که: گم نشوی وقت بازگشت
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹
به وقت گل پی معشوق و باده باید رفت
سوار عیش تراند، پیاده باید رفت
چمن بسان بهشتی گشاده روی طرب
در آن بهشت به روی گشاده باید رفت
بهشت خوش نبود بی‌جمال نازک یار
یکی دو ره پی آن حورزاده باید رفت
ز سیب ساده بود شاخها به موسم گل
به بوی آن رخ چون سیب ساده باید رفت
چون سر برون نهی از شهر و روی در صحرا
بزرگ‌زادگی از سهر نهاده باید رفت
در آن زمان که به عزم طرب شوی بر پای
نشاط باده به سر در فتاده باید رفت
برای کاسه گرفتن سبو چو زد زانو
پیاله وار بر ایستاده باید رفت
ز باده پر قدحی چند نوش کرده دگر
به دست بر قدحی پر ز باده باید رفت
ازین جهان چو همی باید، اوحدی، رفتن
به کام داد دل خویش داده باید رفت
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱
بهار و باغ با ترکان گل رخسار خوش باشد
شراب تلخ با خوبان شیرین کار خوش باشد
برون شهر، با یاران، شب مهتاب در صحرا
قدح در دست و مطرب مست و ساقی یار خوش باشد
میان باغ و طرف جوی و پای سرو و پیش گل
طرب در جان و می در جام و گل بر بار خوش باشد
سماع مطرب اندر گوش و دست یار در گردن
چمان اندر چمن مستانه فرزین‌وار خوش باشد
دمادم بادهای لعل کردن نوش و نقلش را
پیاپی بوسهازان لعل شکر بار خوش باشد
چنین شب ، گر مجال افتد که با دلدار بنشینی
شب قدرست و شبهای چنین بیدار خوش باشد
رفیقانم به صحرا می‌برند از شهر و می‌دانم
که صحرا نیز هم با یاد آن دلدار خوش باشد
چو باشد باده و مطرب، پریرویی به دست آور
که هر جایی که این حاضر بود ناچار خوش باشد
کرا پروای باغ امروز؟ بی‌دیدار روی او
که فردا باغ جنت نیز با دیدار خوش باشد
مگو، ای اوحدی، جز وصف عشق و قصهٔ مستی
که هر کو شعر میگوید بدین هنجار خوش باشد
می و معشوقه و گل را چه داند قدر؟ هر خامی
که این معنی به چشم عاشقان زار خوش باشد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰
ز بلبل بوستان پر ناله و فریاد خواهد شد
که صحرا سبز و گلها سرخ و دلها شاد خواهد شد
عروس گل ز اطراف چمن در جلوه می‌آید
بیا، گو: بلبل مشتاق اگر داماد خواهد شد
ز بس کالحان داودی ز مرغان عزیمت خوان
به گوش من رسید، امشب زبورم یاد خواهد شد
چنان می‌نالم از سودای آن گل‌چهره هر صبحی
که از نالیدن من عندلیب استاد خواهد شد
ز عشق روی آن لیلی من ار مجنون شوم شاید
که گر شیرین ببیند روی او فرهاد خواهد شد
نه تنها آبرویم برد و در جانم فگند آتش
که خاکم کرد و خاکم نیز هم بر باد خواهد شد
گرفتم کاوحدی آزاد گشت از هر که در عالم
ز بند او نمی‌دانم که چون آزاد خواهد شد؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱
موسم گل دو سه روزست ،به سر خواهد شد
می درآید، که گل زرد به در خواهد شد
چون فلک روی زمین از سمن و سوسن و گل
همه پر زهره و برجیس و قمر خواهد شد
غنچه چون با لب خشک آمده بود از اول
غالب آنست که با دیدهٔ‌تر خواهد شد
غصه چون دست برآرد تو به می دست گرای
که چو سرمست شوی غصه به سر خواهد شد
دیگر از بهر جهان حال دگر گونه مکن
که جهان دیگر و این حال دگر خواهد شد
مدعی، تا دل ما عشق نورزد پس ازین
گو: مده پند که این رنج بتر خواهد شد
تیر عشق از چپ و از راست روانست هنوز
گو: بنه تن به هلاک، آنکه سپر خواهد شد
اوحدی، نام طلب کن تو، که این قالب و قلب
وقت آنست که بی‌عین و اثر خواهد شد
رندی و عاشقی، از خلق چه پوشانی حال؟
که جهان را هم ازین حال خبر خواهد شد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰
جهان از باد نوروزی جوان شد
زمین در سایهٔ سنبل نهان شد
قیامت می‌کند بلبل سحرگاه
مگر گل فتنهٔ آخر زمان شد؟
ز رنگ سبزه و شکل ریاحین
زمین گویی به صورت آسمان شد
صبا در طرهٔ شمشاد پیچید
بنفشه خاک پای ارغوان شد
بهار آمد، بیا و توبه بشکن
که در وقتی دگر صوفی توان شد
ز رنگ و بوی گل اطراف بستان
تو پنداری بهشت جاودان شد
ولیکن اوحدی را برگ گل نیست
که او آشفتهٔ روی فلان شد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲
بید بشکفت و گل به بار آمد
لاله بر طرف جویبار آمد
گربهٔ بید بر دریچهٔ شاخ
پنجه بگشود و در شکار آمد
علم خسرو چمن بزدند
یزک لشکر بهار آمد
زان طرف لالهای سرخ برست
زین طرف نالهای زار آمد
سرو آزاد بر یمین افتاد
نرگس مست بر یسار آمد
رفت قمری چو بلبل آمد و گل
که یکی گر بشد هزار آمد
از چمن نکهت صبا بدمید
ز صبا بوی زلف یار آمد
بید بنشست و جام باده نهاد
باد برجست و در نثار آمد
گل رعنا به خانه باز رسید
بلبل مست با قرار آمد
ز سخن ها که هر کسی گفتند
غزل اوحدی بکار آمد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸
فرش زمردین به زمین در کشیده‌اند
و آنگه برو، ز گل، علم زر کشیده‌اند
دوشیزگان باغ طبقهای سیم و زر
بر سر نهاده، پیش صنوبر کشیده‌اند
آن سبزهای سایه نشین بین، که پیش گل
دامن ز ماهتاب وز خور در کشیده‌اند
گلها به دستیاری نم شاخ سبزه را
از خاک بر گرفته و در بر کشیده‌اند
بر لوح خاک صورت کرسی لاله را
گویی که عرشیان به قلم بر کشیده‌اند
خط بنفشه گرد رخ شاهدان باغ
هم تازه نقش بسته و هم تر کشیده‌اند
شب را و روز را به ترازوی مهر و ماه
دریاب تا: چگونه برابر کشیده‌اند؟
مرغان صبح خیز چو عشاق اشک ریز
در پرده‌های تیز فغان در کشیده‌اند
ترکان گل ز راوق شبنم شراب صرف
در جام لاله کرده و اندر کشیده‌اند
بر روی سوسن از خط رنگین نگاه کن
کز سیم و لاجورد و معصفر کشیده‌اند؟
با سروشان اگر نه خلافیست در ضمیر
این بیدها ز بهر چه خنجر کشیده‌اند؟
ای باغبان، به سرزنش بید و سرو کوش
تا خود چرا ز خط چمن سر کشیده اند
خرم دل آن کسان که درین دم به یاد دوست
چون اوحدی نشسته و ساغر کشیده‌اند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰
باز شادروان گل بر روی خار انداختند
زلف سنبل بر بنا گوش بهار انداختند
دختران گل به وقت صبح‌دم در پای سرو
از سر شادی طبقهای نثار انداختند
شاهدان سوسن از بهر تماشا در چمن
لاله را با سنبل اندر کارزار انداختند
بلبل شیرین سخن شکر فشانی پیشه کرد
تا بساط فستقی بر جویبار انداختند
گرم تازان صبا از گرد عنبر وقت صبح
موکب سلطان گل را در غبار انداختند
غنچگان را گر چه بر گل پرده پوشی عادتست
عاقبت هم بخیه‌ای بر روی کار انداختند
به ز مستی در شکوفه است و گل اندر خفت و خیز
نرگس بیچاره را چون در خمار انداختند؟
وقت صبح آهنگران باد ز آب پیچ پیچ
بی‌گنه زنجیر بر پای چنار انداختند
در دماغ بید گویی هم خلافی دیده‌اند
کز میان بوستانش بر کنار انداختند
سبزه‌ها را گرچه بر بالای گل دستی بود
هم ز گیسوها کمندش بر حصار انداختند
گر چمن را نیست در سر خاطر سوری دگر
از چه بر دست عروسانش نگار انداختند؟
صبح دم بزم چمن گرمست، زیرا کندرو
نالهٔ موسیچه و قمری و سار انداختند
راویان نظم ز اشعار بدیع اوحدی
بار دیگر فتنه‌ای در روزگار انداختند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶
چون ز بغداد و لب دجله دلم یاد کند
دامنم را چو لب دجلهٔ بغداد کند
هیچ کس نیست که از یار سفر کردهٔ من
برساند خبری خیر و دلم شاد کند
هرگز از یاد من خسته فراموش نشد
آنکه هرگز نتواند که مرا یاد کند
هجر داغیست که گر بر جگر کوه نهند
سنگ بر سینه زنان آید و فریاد کند
خانهٔ عمر مرا عشق ز بنیاد بکند
عشق باشد که چنین کار به بنیاد کند
آنکه خون دل من ریخت ز بیداد و برفت
کاج باز آید و خون ریزد و بیداد کند
چه غم از شاه و چه اندیشه ز خسرو باشد؟
گر به شیرین رسد آن ناله که فرهاد کند
باد بر گلبن این باغ گلی را نگذاشت
کز نسیمش دلم از بند غم آزاد کند
اوحدی چون که از آن خرمن گل دورافتاد
خرمن عمر، ضروریست، که بر باد کند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲
مطرب، مهل که محنت و غم قصد جان کند
راهی سبک بیار، که رطلم گران کند
گیر و گرفت چیست؟ چو با عشق ساختیم
بر ما گرفته گیر که وصلی زیان کند
گر مهر و ماه را به در او برم شفیع
بر من به جهد اگر دل او مهربان کند
جز دیده و دلم نپسندد نشانه‌ای
تیری که چشم و ابرویش اندر کمان کند
دیدیم سروها که نشانند در چمن
لیکن کسی ندید که سروی روان کند
صورت کشند و نقش بر ایوان، نه این چنین
کش نوش در لب و گهر اندر دهان کند
شاید که اوحدی: بنویسد حدیث خویش
با دوستان حکایت ازین داستان کند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۶
دوشم از وصل کار چون زر بود
تا به روز آن نگار در بر بود
جام در دست و یار در پهلو
عشق در جان و شور در سر بود
گل و شکر بهم فرو کرده
وز دگر چیزها که در خور بود
با چنان رخ ز گل که گوید باز؟
با چنان لب چه جای شکر بود؟
زلف مشکین بر آتش رخ او
خوشتر از صد هزار عنبر بود
من و دلدار و مطربی سه به سه
چارمی حارسی که بردر بود
شب کوتاه روز ما بر کرد
ور نه بس کار ها میسر بود
مطرب از شعرها که میپرداخت
سخن اوحدی عجب تر بود
گر چه عیسی دمی نمود او نیز
نیم شب در میانه سر خر بود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۹
به سر زلف سیه دوش گره برزده بود
خلق را آتش سوزنده به دل در زده بود
مرد را مردمک دیده به خون تر می‌کرد
عنبرین خال که بر برگ گل تر زده بود
حسن بالای چو سروش ز خرامیدن و خواب
طعنه بر قامت شمشاد و صنوبر زده بود
سرو را پای فروشد به زمین همچون میخ
پیش بالاش، ز بس دست که بر سر زده بود
بر گذشت از من و سر چون به سوی من نگریست
خونم از دل بچکانید، که نشتر زده بود
ناوک غمزه، که چشمش به من انداخت ز دور
بر دل آمد سر پیکان، که برابر زده بود
چون کبوتر بتپیدم، که مرا غمزهٔ او
به گمان مهرهٔ ابرو چو کبوتر زده بود
هر شکاری که بینداخت، به نرمی برداشت
مگر این صید سراسیمه، که لاغر زده بود
ما خود آن زخم که بر سینهٔ مجروح آمد
به مسلمان ننمودیم، که کافر زده بود
نه شگفت از سر مجنون که فرو ریخت به خاک
پیش ازاین بر دل لیلی که همین در زده بود؟
اشک سرخم مددی داد به هر وجه، ارنی
غم او چهرهٔ زردم همه وا زر زده بود
طوطی عقل مرا بال به یک بار بریخت
بس که اندر هوس شکر او پر زده بود
گر بهم بر زده بینی سخنم، عیب مکن
کاوحدی را غم دوشینه بهم برزده بود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۴
نالهٔ بلبل شوریده به جایی برسید
گل به باغ آمد و دردش به دوایی برسید
عمر بلبل چو وفا کرد به دوری بنمرد
تا ز پیوستن گل بوی وفایی برسید
گل چه پیراهن زر دوخته بر داد بباد؟
کز میان غنچهٔ مسکین به قبایی برسید
هر که بر بوی گل و نالهٔ بلبل سحری
در چمن رفت، به برگی و نوایی برسید
طالب گل ز چمن پای مکن، گو: کوتاه
که به دستش ز سر خار جفایی برسید
پی همراهی این قافله بودم عمری
تا به گوش دلم آواز درایی برسید
قصهٔ مور پریشان به سلیمان گفتند
اثر نعمت سلطان به گدایی برسید
آفتابی ز سر منظره بنمود جمال
ذره‌ای در هوس او به هوایی برسید
اوحدی دست به وصلش نرسانید آسان
درد سر برد و به خاک کف پایی برسید
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۷
ای مردم کور، این چه بهارست ببینید
گلبن نه و گلهاش ببارست ببینید
فردا همه یک رنگ شود طالب و مطلوب
امروز یکی را که هزارست ببینید
آن ماه که دل می‌برد از ما رخ و زلفش
بر منظرهٔ لیل و نهارست ببینید
ماییم به بار آمده در گلشن هستی
یا اوست که بر صفهٔ بارست؟ ببینید
بر گرد زمین این چه سپاهست؟ بجویید
در گرد زمان آن چه سوارست؟ ببینید
ما میوهٔ شیرین درخت دو جهانیم
باز این چه درخت و چه بهارست؟ ببینید
بس نسخه گرفتند ز هر شیوه و هر شکل
این نسخه که از صورت یارست ببینید
درجیست برو غیب نگارنده طلسمات
این خود چه طلسم و چه نگارست؟ ببینید
این طرز که از کارگه کون در آمد
هم اول و هم آخر کارست ببینید
بر دامن هستی شما هست غباری
هستی چه بود؟ وین چه غبارست؟ ببینید
بعد از شب تار آمدن روز توان دید
این روز که اندر شب تارست ببینید
گر چشم خدایی بگشایید هم این‌جا
هم محشر و هم روز شمارست، ببینید
شرح سخن اوحدی آسان نتوان گفت
شعرش بهلید، این چه شعارست؟ ببینید
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۶
از باده در فصل خزان افتان و خیزان نیک‌تر
ور یار دلداری دهد خود چون بود زان نیک‌تر؟
شد باغ پرینگی دگر، هر برگی از رنگی دگر
در زیرش آونگی دگر از لعل و مرجان نیک‌تر
صرصر غبار انگیخته، در شاخسار آویخته
بر ما نثاری ریخته، از صد زرافشان نیک‌تر
شاخ رزان،در گشت رز، پوشیده رنگارنگ خز
هر گوشه شادروانی از تخت سلیمان نیک‌تر
بر شاخساران سور بین، و آن سیبها چون نور بین
سیبی به چشم دور بین، از روی جانان نیک‌تر
فصلی چنین، می‌خواه، می، برکش نوای چنگ ونی
ور گم توانی کرد پی، گم کن، که پنهان نیک‌تر
بی‌اوحدی مستی مکن، با نیستان هستی مکن
چندین سبک دستی مکن، ای وصلت از جان نیک‌تر
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۱
اگر نوبهاری ببینیم باز
که بر سبزه زاری نشینیم باز
به شادی بسی می‌بنوشیم خوش
به مستی بسی گل بچینیم باز
سر از پوست چون گل برون آوریم
که چون غنچه در پوستینیم باز
زمستان هجران به پایان بریم
بهار وصالی ببینیم باز
چو دیوانگان رخ به عشق آوریم
پری چهره‌ای بر گزینیم باز
بگو محتسب را که: بر نام ما
قلم کش، که بی‌عقل و دینیم باز
نبودست ما را ز عشقی گزیر
برین بوده‌ایم و برینیم باز
که آن بی‌قرین را خبر می‌برد؟
که با درد عشقت قرینیم باز
بسی آفرین بر من و اوحدی
که نیکو حدیث آفرینیم باز