عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
بامن ایدوست ستمگر چو جهانی چکنم
هر چه خواهی ز جفا می بتوانی چکنم
نیک و بد ازین دندان بتو میباید ساخت
نگزیرد دل من از تو که جانی چکنم
گرچو جان رخ بنمائی چو جهان جور کنی
نبود سخت عجب جان جهانی چکنم
همه را باز نوازی همه را باردهی
خود مرا یاد نیاری و نخوانی چکنم
در سخن با همه کس شکرباری ز دهان
بامن از بخت من ار تلخ زبانی چکنم
دوش گفتی ز سر خشم بسوزم دل تو
دل تو داری و دل از تست و تو دانی چکنم
یاد دارم که تو با بنده نه چونین بودی
من همانم که بدم گر تو نه آنی چکنم
خود گرفتم که زر و سیم بچنگ آرم باز
بجوانی که گذشت آه جوانی چکنم
پای برجا نبود با تو سخنهای چنین
چه دهم درد سرخویش و گرانی چکنم
هر چه خواهی ز جفا می بتوانی چکنم
نیک و بد ازین دندان بتو میباید ساخت
نگزیرد دل من از تو که جانی چکنم
گرچو جان رخ بنمائی چو جهان جور کنی
نبود سخت عجب جان جهانی چکنم
همه را باز نوازی همه را باردهی
خود مرا یاد نیاری و نخوانی چکنم
در سخن با همه کس شکرباری ز دهان
بامن از بخت من ار تلخ زبانی چکنم
دوش گفتی ز سر خشم بسوزم دل تو
دل تو داری و دل از تست و تو دانی چکنم
یاد دارم که تو با بنده نه چونین بودی
من همانم که بدم گر تو نه آنی چکنم
خود گرفتم که زر و سیم بچنگ آرم باز
بجوانی که گذشت آه جوانی چکنم
پای برجا نبود با تو سخنهای چنین
چه دهم درد سرخویش و گرانی چکنم
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
خون شد زفرقت تو دل مهربان من
بربست رخت از غم هجر تو جان من
خوش میگذشت با تو مرا مدتی بکام
هجری بدین صفت نبد اندرگمان من
بی وصل دلکش تو تبه گشت کار من
بیروی مهوش تو سیه شد جهان من
دعوی دوستی من و مهر میکنی
وانگاه بشنوی سخن دشمنان من
شادی دشمنان و فراق و جفای یار
هست از هزارگونه زیان بر زیان من
ناکرده هیچ جرم براندی مرا زخویش
آه ار بدوستان رسد این داستان من
بربست رخت از غم هجر تو جان من
خوش میگذشت با تو مرا مدتی بکام
هجری بدین صفت نبد اندرگمان من
بی وصل دلکش تو تبه گشت کار من
بیروی مهوش تو سیه شد جهان من
دعوی دوستی من و مهر میکنی
وانگاه بشنوی سخن دشمنان من
شادی دشمنان و فراق و جفای یار
هست از هزارگونه زیان بر زیان من
ناکرده هیچ جرم براندی مرا زخویش
آه ار بدوستان رسد این داستان من
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
سر ما نیستت فسانه مگوی
سیر گشتی برو بهانه مجوی
تو دگر یار تیز بازاری
وآب تو می رود به دیگر جوی
تو گل و لاله وزین معنی
هم دو روی آمدی و هم خود روی
نه مسلمانی؟ آخر ای کافر
چه دلست این؟ دلی ز آهن و روی
گفتی از تو چه برده ام آخر
دل من باز ده محال مگوی
خود چه بگذاشتی به من جز غم
بردی از من هر آنچه بردی بوی
نیم جانی بماند با من و بس
واند گر آب خواه و دست بشوی
سیر گشتی برو بهانه مجوی
تو دگر یار تیز بازاری
وآب تو می رود به دیگر جوی
تو گل و لاله وزین معنی
هم دو روی آمدی و هم خود روی
نه مسلمانی؟ آخر ای کافر
چه دلست این؟ دلی ز آهن و روی
گفتی از تو چه برده ام آخر
دل من باز ده محال مگوی
خود چه بگذاشتی به من جز غم
بردی از من هر آنچه بردی بوی
نیم جانی بماند با من و بس
واند گر آب خواه و دست بشوی
جمالالدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۷
جمالالدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
جمالالدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۴۳
جمالالدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۵
جمالالدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۰
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۰
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۴۷ - مختوم به مدح شاه ولایت علی بن ابیطالب علیه السلام
گر به شمشیر توام قتل میسّر می شد
عمرم از زندگی خضر فرونتر می شد
کاش آن روز که دورم زتو می کرد فلک
روز محشر شده دور فلکی سر می شد
آستین گر نشدی سدّ ره سیل سرشک
هم چو کوی تو همه روی زمین تر می شد
آب چشمانم اگر آتش دل به نشاندی
دودم از فرق گذشته، به فلک بر می شد
دیدن روی ترا، مدت ایام کم است
کاش افزوده بر آن مدت دیگر می شد
خرم آن روز که چشم دل و جان، چون خورشید
از فروغ مه روی تو، منور می شد
می زدم بوسه مکرر به لب نوشینت
هر زمانم هوس قند، مکرر می شد
منظر دیده زهر سو گل و سنبل بودی
چون خیال رخ و زلف تو، مصور می شد
رگ خونم زدل و دیده گشودی غم هجر
بی توام هر مژه در دیده، چو خنجر می شد
از فراق قد چون سرو و رخ چون ماهت
رشک جو دیده و دل غیرت آذر می شد
جوی خون بود که از دیده به دامان می رفت
دود دل بود که از سر به فلک بر می شد
جان به شکرانه نثار قدمت می کردم
گر وصال تو بدین کار، میسر می شد
چون دم مرگ جمال شه مردان بینم
کاشکی زودترم مرگ، میسر می شد
از پی مدحت او، مدت ایام کم است
کاش افزوده بر آن مدت دیگر می شد
عمرم از زندگی خضر فرونتر می شد
کاش آن روز که دورم زتو می کرد فلک
روز محشر شده دور فلکی سر می شد
آستین گر نشدی سدّ ره سیل سرشک
هم چو کوی تو همه روی زمین تر می شد
آب چشمانم اگر آتش دل به نشاندی
دودم از فرق گذشته، به فلک بر می شد
دیدن روی ترا، مدت ایام کم است
کاش افزوده بر آن مدت دیگر می شد
خرم آن روز که چشم دل و جان، چون خورشید
از فروغ مه روی تو، منور می شد
می زدم بوسه مکرر به لب نوشینت
هر زمانم هوس قند، مکرر می شد
منظر دیده زهر سو گل و سنبل بودی
چون خیال رخ و زلف تو، مصور می شد
رگ خونم زدل و دیده گشودی غم هجر
بی توام هر مژه در دیده، چو خنجر می شد
از فراق قد چون سرو و رخ چون ماهت
رشک جو دیده و دل غیرت آذر می شد
جوی خون بود که از دیده به دامان می رفت
دود دل بود که از سر به فلک بر می شد
جان به شکرانه نثار قدمت می کردم
گر وصال تو بدین کار، میسر می شد
چون دم مرگ جمال شه مردان بینم
کاشکی زودترم مرگ، میسر می شد
از پی مدحت او، مدت ایام کم است
کاش افزوده بر آن مدت دیگر می شد
ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵
ز جور دل که هیچ کس مباد چنین
سرم مباد گرم سررسید بر بالین
از آن که می دهد از اجتماع یاران باد
نمی توانم برداشت دیده از پروین
چو طفل مکتب هر صبح از سیه روزی
دهم به آمدن شاه خویشتن تسکین
گر این بود غم دوری به هر که بدخواهی
برو به دوری احباب کن برو نفرین
ور آن که باید زین گونه زیست بی یاران
به زندگانی یاران که مرگ بهتر ازین
اگر یکی نبود شام مرگ و شام فراق
پس از برای چه از خشت می کنم بالین
دل جهان مگر از من گرفت ورنه چرا
همیشه با من بیهوده خشم ورزد و کین
عجب مدار گر از من و دل جهان گیرد
کز اشک و آهم برگشت آسمان و زمین
نبرد تلخی زهر فراق از جانم
شکایت غم هجران مکر من مسکین
ز سر قصیده به سوی گریزگاه روم
کنم زنام خداوند کام جان شیرین
سپهر قدر زمین حلم میرزا نوری
که برده مایه دانش به اوج علیین
ضمیر فهم و زبان دان و آفتاب ضمیر
سخن شناس و سبک روح و مشتری تمکین
اگر به عرصه شطرنج بگذرد رایش
پیاده وار نهد رخ به راستی فرزین
زدر لفظش سین سخن توانگر شد
بدان مثابه کزو مایه وام خواهد شین
چو او بدیهه نویسد ضریر خامه او
کند خطاب به گردون که خیز و در برچین
زاهل خطه شیراز آن چنان ممتاز
که از فصول بهار از شهور فروردین
اگر به قدرش نازد فلک روا باشد
بلی همیشه بود نازش مکان به مکین
حکیم راه به قدر بلند او نبرد
زمن اقامت برهان زسامعان تحسین
اگر زقدرتش اگه بدی کجا گفتی
که نیست چیزی بالای آسمان برین
خدایگانا تا دامنت ز دستم رفت
ز اضطراب ندانم یسار را از یمین
مرا که عاصی تقصیر خدمتم چون شد
ز وصل خط تو حاصل وصال حورالعین
نوشته ی که به من خویش را بنویس
نوشتنی نبود حال من بیا و به بین
بیا بیا که زبس خون گریستم ز فراق
چو نکته های تو گشتند اختران رنگین
من از فراق تو کان دیگرم نصیب مباد
اگر نکرده ام از خون دیده خاک عجین
زتنگ عیشی ترسیده ام که بی تو فلک
برات رزقم بر خون نوشته همچو جنین
شب سیاه شدی روز من ز درد فراق
گه جدایی یاران و دوستان امین
غم فراق تو برعکس دردهای دگر
شب سیاه مرا کرد روز باز پسین
اگر بگویم غمگین نیم ز دوری تو
عجب مدار که نفس غمم کنون به غمین
اگر کناره کنی برحقی چو باز آیی
که کس نگردد با غم به اختیار قرین
به من سپهر زبیم تو دوستی میکرد
وگرنه نیست محبت سپهر را آمین
چو در رکاب نهادی به عزم رفتن، پا
به تازگی فلک سفله رفت بر سر کین
به اختیار جدا گشته ام ز همچو تویی
به اعتماد صبوری کنون بحرم همین
من از دعای تو کان واجب است بر همه کس
چو فارغ آیم بر خویشتن کنم نفرین
مرا چه کار درین شهر کز تو وامانم
گرم نه بخت بر این شیوه ها کند تلقین
چرا همیشه چو انگشترت نبوسم دست
منی که خانه به دوش زمانه ام چو نگین
مرا برتو فرستادن این چنین مدحی
چنان بود که فرستی گلستان نسرین
اگرچه در ثمین است شعر من، لیکن
چه قدر دارد در پیش بحر در ثمین
مدیح ذات تو هم کار طبع عالی توست
بدیهه های تو کوتا من آن کنم تضمین
نهاد پاک تو در خاک طینت آدم
نهاده بود ز روز ازل سپهر دفین
اگر نخوردی از بخل تیشه هرگز کان
وگر نداشتی از موج روی دریاچین
کنون که قحط کرم شد تو را برون آورد
بلی دفین بود از بهر روزهای چنین
به بحر و کان دل و دست تو کزدمی نسبت
ایا به جیب دلت بحر و کان دو خاک نشین
به مشک خط تو تشبیه چون کنم نافه
که در میانه ایشان تفاوتی یست مبین
زمشک خامه ی تو پر شود دماغ خرد
بپوست آر و در مغز بوی نافه چین
تویی فرید زمانه زردان مثلث
زمین سترون گردید و آسمان عنین
سپهر پیر که برحسب گفته ی حکما
پدر بود همه را خواه شاد و خواه حزین
چو شعر تضمین فرزند عاریت داند
به جز تو هرکه بود زاده شهور و سنین
همیشه تا که امنیان عالم یاری
به خاک پای امنیان خود خورند ثمین
به خاک پای تو سوگند آسمان بادا
تو هرکجا که نهی پای او نهاده جبین
همیشه تا که روانی یست بر عقول فنا
بقای عمر تو بادا تو هم بگو آمین
سرم مباد گرم سررسید بر بالین
از آن که می دهد از اجتماع یاران باد
نمی توانم برداشت دیده از پروین
چو طفل مکتب هر صبح از سیه روزی
دهم به آمدن شاه خویشتن تسکین
گر این بود غم دوری به هر که بدخواهی
برو به دوری احباب کن برو نفرین
ور آن که باید زین گونه زیست بی یاران
به زندگانی یاران که مرگ بهتر ازین
اگر یکی نبود شام مرگ و شام فراق
پس از برای چه از خشت می کنم بالین
دل جهان مگر از من گرفت ورنه چرا
همیشه با من بیهوده خشم ورزد و کین
عجب مدار گر از من و دل جهان گیرد
کز اشک و آهم برگشت آسمان و زمین
نبرد تلخی زهر فراق از جانم
شکایت غم هجران مکر من مسکین
ز سر قصیده به سوی گریزگاه روم
کنم زنام خداوند کام جان شیرین
سپهر قدر زمین حلم میرزا نوری
که برده مایه دانش به اوج علیین
ضمیر فهم و زبان دان و آفتاب ضمیر
سخن شناس و سبک روح و مشتری تمکین
اگر به عرصه شطرنج بگذرد رایش
پیاده وار نهد رخ به راستی فرزین
زدر لفظش سین سخن توانگر شد
بدان مثابه کزو مایه وام خواهد شین
چو او بدیهه نویسد ضریر خامه او
کند خطاب به گردون که خیز و در برچین
زاهل خطه شیراز آن چنان ممتاز
که از فصول بهار از شهور فروردین
اگر به قدرش نازد فلک روا باشد
بلی همیشه بود نازش مکان به مکین
حکیم راه به قدر بلند او نبرد
زمن اقامت برهان زسامعان تحسین
اگر زقدرتش اگه بدی کجا گفتی
که نیست چیزی بالای آسمان برین
خدایگانا تا دامنت ز دستم رفت
ز اضطراب ندانم یسار را از یمین
مرا که عاصی تقصیر خدمتم چون شد
ز وصل خط تو حاصل وصال حورالعین
نوشته ی که به من خویش را بنویس
نوشتنی نبود حال من بیا و به بین
بیا بیا که زبس خون گریستم ز فراق
چو نکته های تو گشتند اختران رنگین
من از فراق تو کان دیگرم نصیب مباد
اگر نکرده ام از خون دیده خاک عجین
زتنگ عیشی ترسیده ام که بی تو فلک
برات رزقم بر خون نوشته همچو جنین
شب سیاه شدی روز من ز درد فراق
گه جدایی یاران و دوستان امین
غم فراق تو برعکس دردهای دگر
شب سیاه مرا کرد روز باز پسین
اگر بگویم غمگین نیم ز دوری تو
عجب مدار که نفس غمم کنون به غمین
اگر کناره کنی برحقی چو باز آیی
که کس نگردد با غم به اختیار قرین
به من سپهر زبیم تو دوستی میکرد
وگرنه نیست محبت سپهر را آمین
چو در رکاب نهادی به عزم رفتن، پا
به تازگی فلک سفله رفت بر سر کین
به اختیار جدا گشته ام ز همچو تویی
به اعتماد صبوری کنون بحرم همین
من از دعای تو کان واجب است بر همه کس
چو فارغ آیم بر خویشتن کنم نفرین
مرا چه کار درین شهر کز تو وامانم
گرم نه بخت بر این شیوه ها کند تلقین
چرا همیشه چو انگشترت نبوسم دست
منی که خانه به دوش زمانه ام چو نگین
مرا برتو فرستادن این چنین مدحی
چنان بود که فرستی گلستان نسرین
اگرچه در ثمین است شعر من، لیکن
چه قدر دارد در پیش بحر در ثمین
مدیح ذات تو هم کار طبع عالی توست
بدیهه های تو کوتا من آن کنم تضمین
نهاد پاک تو در خاک طینت آدم
نهاده بود ز روز ازل سپهر دفین
اگر نخوردی از بخل تیشه هرگز کان
وگر نداشتی از موج روی دریاچین
کنون که قحط کرم شد تو را برون آورد
بلی دفین بود از بهر روزهای چنین
به بحر و کان دل و دست تو کزدمی نسبت
ایا به جیب دلت بحر و کان دو خاک نشین
به مشک خط تو تشبیه چون کنم نافه
که در میانه ایشان تفاوتی یست مبین
زمشک خامه ی تو پر شود دماغ خرد
بپوست آر و در مغز بوی نافه چین
تویی فرید زمانه زردان مثلث
زمین سترون گردید و آسمان عنین
سپهر پیر که برحسب گفته ی حکما
پدر بود همه را خواه شاد و خواه حزین
چو شعر تضمین فرزند عاریت داند
به جز تو هرکه بود زاده شهور و سنین
همیشه تا که امنیان عالم یاری
به خاک پای امنیان خود خورند ثمین
به خاک پای تو سوگند آسمان بادا
تو هرکجا که نهی پای او نهاده جبین
همیشه تا که روانی یست بر عقول فنا
بقای عمر تو بادا تو هم بگو آمین
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱
چشم ترم به آب رسانیده آب را
حاجب نشد به رفتن دریا سحاب را
وصل تو را ز بخت سیه چون طلب کنم
از شب ظلمت نکرده کسی آفتاب را
بر رغم من بود که نقاب افکند به رخ
باید کشید منتی از من نقاب را
مقصود دل ز گریه فنای نیست و بس
از زخم نیست گریه بر آتش کباب را
مشکل اگر جهان حذر را اشک من کند
بیمی از سیل نیست سرای خراب را
گیرم غمم به خواب گذارد چسان دهم
جا در حریم عکس رخ یار خواب را
هرکس که آشنای تو بیگانه نیست
بیگانگی ز چشمم از آن است خواب را
حاجب نشد به رفتن دریا سحاب را
وصل تو را ز بخت سیه چون طلب کنم
از شب ظلمت نکرده کسی آفتاب را
بر رغم من بود که نقاب افکند به رخ
باید کشید منتی از من نقاب را
مقصود دل ز گریه فنای نیست و بس
از زخم نیست گریه بر آتش کباب را
مشکل اگر جهان حذر را اشک من کند
بیمی از سیل نیست سرای خراب را
گیرم غمم به خواب گذارد چسان دهم
جا در حریم عکس رخ یار خواب را
هرکس که آشنای تو بیگانه نیست
بیگانگی ز چشمم از آن است خواب را
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵
ز گریه منع مکن دیده ی پر آب مرا
که برطرف کنی از کشتن اضطراب مرا
مرا بسوز پس از کشتنم نه سیمابم
مگر به آب دهد کلبه ی خراب مرا
شکفته دیدم گل های داغ و دانستم
که سوی من نظری هست آفتاب مرا
ز دیده منت شب زنده داری از چه کشم
که غمزه ی تو به تاراج برد خواب مرا
گداخت پیکرم از جوش خون چه چاره کنم
که شیشه تاب نمی آورد شراب مرا
که برطرف کنی از کشتن اضطراب مرا
مرا بسوز پس از کشتنم نه سیمابم
مگر به آب دهد کلبه ی خراب مرا
شکفته دیدم گل های داغ و دانستم
که سوی من نظری هست آفتاب مرا
ز دیده منت شب زنده داری از چه کشم
که غمزه ی تو به تاراج برد خواب مرا
گداخت پیکرم از جوش خون چه چاره کنم
که شیشه تاب نمی آورد شراب مرا
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶
به هر قتلم یک نفس بس نرگس جانانه را
شعله کافی بود بال و پر پروانه را
خون تراوش می کند از چاک های سینه ام
طفل اشکم باز گم کرد است راه خانه را
مردم چشمم کنند از دل به سوی دیده اشک
همچو موری کو بسوی خانه آرد دانه را
من مسلمان نیستم گبرم ولی از بیم خلق
میفروزم در درون خانه آتش خانه را
تکیه بر دیوار نتوانم نمود از بس که دل
تا فتد از آه آتش بار این ویرانه را
شعله کافی بود بال و پر پروانه را
خون تراوش می کند از چاک های سینه ام
طفل اشکم باز گم کرد است راه خانه را
مردم چشمم کنند از دل به سوی دیده اشک
همچو موری کو بسوی خانه آرد دانه را
من مسلمان نیستم گبرم ولی از بیم خلق
میفروزم در درون خانه آتش خانه را
تکیه بر دیوار نتوانم نمود از بس که دل
تا فتد از آه آتش بار این ویرانه را
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷
چون گرم گریه کردم چشم گهرفشان را
انداختم به ساحل چون موج آسمان را
ترسم زننگ ننهد دیگر بر آستان پا
ورنه به بوسه زحمت میدادم آستان را
تا زودتر بسوزی ای برق آه او را
چون عندلیب از خس میسازم آشیان را
گر بودی از سگانش امید التفاتی
کی بود تاب بودن در سینه استخوان را
جان را نبود قوت کز سینه تا لب آید
از چاک سینه صد در بررخ گشوده جان را
انداختم به ساحل چون موج آسمان را
ترسم زننگ ننهد دیگر بر آستان پا
ورنه به بوسه زحمت میدادم آستان را
تا زودتر بسوزی ای برق آه او را
چون عندلیب از خس میسازم آشیان را
گر بودی از سگانش امید التفاتی
کی بود تاب بودن در سینه استخوان را
جان را نبود قوت کز سینه تا لب آید
از چاک سینه صد در بررخ گشوده جان را
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
یار شادان رفت و با خود جان ناشادم نبرد
جان رفیقش کردم و چندانکه جان دادم نبرد
بس که در هر ذره پنهان داشتم کوه غمی
خاک گشتم بر سر کوی تو و بادم نبرد
آن قدر تکرار کردم درس مهر دوست را
کین همه نامهربانی کرد و از یادم نبرد
می کنم فریاد و از غیرت نمیدانم زکیست
همچو طفل بی زبان کس ره به فریادم نبرد
بی تو چندانی که بزم آراستم دل وا نشد
هیچ عیشی لذت جور تو از یادم نبرد
جان رفیقش کردم و چندانکه جان دادم نبرد
بس که در هر ذره پنهان داشتم کوه غمی
خاک گشتم بر سر کوی تو و بادم نبرد
آن قدر تکرار کردم درس مهر دوست را
کین همه نامهربانی کرد و از یادم نبرد
می کنم فریاد و از غیرت نمیدانم زکیست
همچو طفل بی زبان کس ره به فریادم نبرد
بی تو چندانی که بزم آراستم دل وا نشد
هیچ عیشی لذت جور تو از یادم نبرد