عبارات مورد جستجو در ۱۵۵۸ گوهر پیدا شد:
سید حسن غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۱ - در مدح رشید الدین ابوطاهر گوید
در همه عالم یکی محرم نماند
اینت بی یاری مگر عالم نماند
غصه چنان شد که تو بر تو جای
گریه چونان شد که نم در نم نماند
دل بود جای غم و نادرتر آنک
ماند غم بر جای و جای غم نماند
گه گهی لب خنده می کرد یار
بر من مسکین گری کانهم نماند
صد هزاران حیرت از دیدار دوست
راست خواهی بیش ماند و کم نماند
گر دل از جان برگرفتم بر حقم
زانکه یک دم ماند و یک همدم نماند
چون رشید الدین که بر خوردار باد
یک وفادار از بنی آدم نماند
آنکه چون ماه از کواکب ظاهر است
کنیتش بوطاهر و او طاهر است
از دل و دلبر جدا افتاده ایم
خود چنین تنها چرا افتاده ایم
او گل و من بلبل و از یکدگر
هر دو بی برگ و نوا افتاده ایم
خاکپای و سر برهنه مانده ایم
زانکه غم خوار و ز پا افتاده ایم
خود بجو نخرید ما را هیچ کس
تا بدین حد کم بها افتاده ایم
همچو سایه بر زمین هرکس فتد
ما چو ذره در هوا افتاده ایم
جای آن کز جای برخیزیم نیست
در چنین عصری که ما افتاده ایم
کافران بر ما گواهی می دهند
ای مسلمانان کجا افتاده ایم
دستگیر ما نصیرالدین بس است
گرچه درپای بلا افتاده ایم
آنکه چون ماه از کواکب ظاهر است
کنیتش بوطاهر و او طاهر است
آنکه رایش رنگ گوهر می دهد
وانکه خلقش بوی عنبر می دهد
دولتش طاوس را دم می دهد
همتش سیمرغ را پر می دهد
صورتش نادیده هم دل می برد
خدمتش ناکرده هم بر می دهد
ماه را هر شب که بنهد مهرها
رای چابک دست او خور می دهد
تیغ خورشید است عالی رای او
هر کجا سر می زند زر می دهد
سحر کلکش بین که همچون خط یار
تعبیه در مشک شکر می دهد
خاک را از حزم پائی می کند
باد را از عزم در سر میدهد
اینت بی یاری مگر عالم نماند
غصه چنان شد که تو بر تو جای
گریه چونان شد که نم در نم نماند
دل بود جای غم و نادرتر آنک
ماند غم بر جای و جای غم نماند
گه گهی لب خنده می کرد یار
بر من مسکین گری کانهم نماند
صد هزاران حیرت از دیدار دوست
راست خواهی بیش ماند و کم نماند
گر دل از جان برگرفتم بر حقم
زانکه یک دم ماند و یک همدم نماند
چون رشید الدین که بر خوردار باد
یک وفادار از بنی آدم نماند
آنکه چون ماه از کواکب ظاهر است
کنیتش بوطاهر و او طاهر است
از دل و دلبر جدا افتاده ایم
خود چنین تنها چرا افتاده ایم
او گل و من بلبل و از یکدگر
هر دو بی برگ و نوا افتاده ایم
خاکپای و سر برهنه مانده ایم
زانکه غم خوار و ز پا افتاده ایم
خود بجو نخرید ما را هیچ کس
تا بدین حد کم بها افتاده ایم
همچو سایه بر زمین هرکس فتد
ما چو ذره در هوا افتاده ایم
جای آن کز جای برخیزیم نیست
در چنین عصری که ما افتاده ایم
کافران بر ما گواهی می دهند
ای مسلمانان کجا افتاده ایم
دستگیر ما نصیرالدین بس است
گرچه درپای بلا افتاده ایم
آنکه چون ماه از کواکب ظاهر است
کنیتش بوطاهر و او طاهر است
آنکه رایش رنگ گوهر می دهد
وانکه خلقش بوی عنبر می دهد
دولتش طاوس را دم می دهد
همتش سیمرغ را پر می دهد
صورتش نادیده هم دل می برد
خدمتش ناکرده هم بر می دهد
ماه را هر شب که بنهد مهرها
رای چابک دست او خور می دهد
تیغ خورشید است عالی رای او
هر کجا سر می زند زر می دهد
سحر کلکش بین که همچون خط یار
تعبیه در مشک شکر می دهد
خاک را از حزم پائی می کند
باد را از عزم در سر میدهد
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۳
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۴
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۰
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
از زبانت می رسد هر لحظه آزاری مرا
می خلد هر دم بدل زان برگ گل خاری مرا
می تواند کرد پنهان از رقیبم ضعف تن
گر نسازد فاش هر دم ناله زاری مرا
زار مردم در غم تنهایی و ممکن نشد
این که بیند زاریم یاری کند یاری مرا
در حریم الفتم آزادگان را راه نیست
من گرفتارم نباید جز گرفتاری مرا
سوختی ای شمع تا در بزم او ره یافتی
بنده طور توام آموختی کاری مرا
هر کجا افتاده ام افکنده فرشی زیر من
نیست در روی زمین جز سایه غمخواری مرا
چرخ را با من فضولی هست مهری زین سبب
می کند هر دم اسیر ماه رخساری مرا
می خلد هر دم بدل زان برگ گل خاری مرا
می تواند کرد پنهان از رقیبم ضعف تن
گر نسازد فاش هر دم ناله زاری مرا
زار مردم در غم تنهایی و ممکن نشد
این که بیند زاریم یاری کند یاری مرا
در حریم الفتم آزادگان را راه نیست
من گرفتارم نباید جز گرفتاری مرا
سوختی ای شمع تا در بزم او ره یافتی
بنده طور توام آموختی کاری مرا
هر کجا افتاده ام افکنده فرشی زیر من
نیست در روی زمین جز سایه غمخواری مرا
چرخ را با من فضولی هست مهری زین سبب
می کند هر دم اسیر ماه رخساری مرا
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
کرد عشق ای خون دل در کوی او رسوا مرا
جامه پوشان که نشناسد کسی آنجا مرا
چند در کوی تو باشد همنشین من رقیب
برق آهم کاش یا او را بسوزد یا مرا
کلخنی شد منزلم بی آتش رخسار او
عاقبت بنشاند بر خاک سیه سودا مرا
وعده قتلم نمی یابد وفایی زان پری
این تغافل می کشد امروز یا فردا مرا
یار شمع مجلس هر بی سر و پا می شود
چون نسوزد آتش غیرت ز سر تا پا مرا
شمع هم می گرید از بی همنشینی شام غم
نی همین کشتست درد بی کسی تنها مرا
ترک ذوق عاشقی کردم فضولی بعد ازین
نی مرا ذوقیست دنیا را نه از دنیا مرا
جامه پوشان که نشناسد کسی آنجا مرا
چند در کوی تو باشد همنشین من رقیب
برق آهم کاش یا او را بسوزد یا مرا
کلخنی شد منزلم بی آتش رخسار او
عاقبت بنشاند بر خاک سیه سودا مرا
وعده قتلم نمی یابد وفایی زان پری
این تغافل می کشد امروز یا فردا مرا
یار شمع مجلس هر بی سر و پا می شود
چون نسوزد آتش غیرت ز سر تا پا مرا
شمع هم می گرید از بی همنشینی شام غم
نی همین کشتست درد بی کسی تنها مرا
ترک ذوق عاشقی کردم فضولی بعد ازین
نی مرا ذوقیست دنیا را نه از دنیا مرا
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
نی دل و دین ماند نه صبر و شکیبایی مرا
رفته رفته جمع شد اسباب تنهایی مرا
چند بر من رو نهد هر جا که باشد محنتی
دل گرفت از صحبت یاران هر جایی مرا
گر نیندازم نظر بر عارضت از صبر نیست
رشک می آید بدیدارت ز بینایی مرا
گر بمیرم با کسی هرگز نگویم درد دل
درد پنهانست بی شک به ز رسوایی مرا
کرد مستغنی ز فرش خاک و چتر آسمان
در بساط شوق ذوق بی سر و پایی مرا
سر نمی پیچم ز فرمان تو ای سلطان عشق
بنده فرمان پذیرم هر چه فرمایی مرا
قصه فرهاد و مجنون را فضولی کس نخواند
تا بر آمد نام در عالم بشیدایی مرا
رفته رفته جمع شد اسباب تنهایی مرا
چند بر من رو نهد هر جا که باشد محنتی
دل گرفت از صحبت یاران هر جایی مرا
گر نیندازم نظر بر عارضت از صبر نیست
رشک می آید بدیدارت ز بینایی مرا
گر بمیرم با کسی هرگز نگویم درد دل
درد پنهانست بی شک به ز رسوایی مرا
کرد مستغنی ز فرش خاک و چتر آسمان
در بساط شوق ذوق بی سر و پایی مرا
سر نمی پیچم ز فرمان تو ای سلطان عشق
بنده فرمان پذیرم هر چه فرمایی مرا
قصه فرهاد و مجنون را فضولی کس نخواند
تا بر آمد نام در عالم بشیدایی مرا
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
من بغم خو کرده ام جز غم نمی باید مرا
ور ز غم ذوقی رسد آن هم نمی باید مرا
گر گریزانم ز خود در دشت عزلت دور نیست
وحشیم جنس بنی آدم نمی باید مرا
کس نمی خواهم که بینم گر همه چشم منست
اختلاط مردم عالم نمی باید مرا
ساقیا چون می دهی بخش مرا بر خاک ریز
می نمی نوشم دل خرم نمی باید مرا
می دهد رخت نشاطم را به سیلاب سرشک
بی جمالت دیده پر نم نمی باید مرا
با سفالی قانعم پر درد در کوی مغان
مسند جمشید و جام جم نمی باید مرا
با جفای او فضولی از وفا مستغنیم
با جراحت خوشدلم مرهم نمی باید مرا
ور ز غم ذوقی رسد آن هم نمی باید مرا
گر گریزانم ز خود در دشت عزلت دور نیست
وحشیم جنس بنی آدم نمی باید مرا
کس نمی خواهم که بینم گر همه چشم منست
اختلاط مردم عالم نمی باید مرا
ساقیا چون می دهی بخش مرا بر خاک ریز
می نمی نوشم دل خرم نمی باید مرا
می دهد رخت نشاطم را به سیلاب سرشک
بی جمالت دیده پر نم نمی باید مرا
با سفالی قانعم پر درد در کوی مغان
مسند جمشید و جام جم نمی باید مرا
با جفای او فضولی از وفا مستغنیم
با جراحت خوشدلم مرهم نمی باید مرا
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
نشان تیر آهم گشته ای آسمان شبها
تو را بر سینه پیکانهاست هر سو نیست کوکب ها
دل بی خود درون سینه دارد فکر زلفینت
بسان مرده کش مونس قبرند عقرب ها
خطست آن یا برآمد دود دل از بس که محبوبان
زدند آتش به دل ها در زنخدان ها و غبغب ها
جفا را از معلم یاد می گیرند محبوبان
ز مکتب هاست فریادم که ویران باد مکتب ها
ز خاک رهگذر هر ذره را شهسواری دان
که بر دل داغ ها دارد ز نقش نعل مرکب ها
فکندی عکس در می گشت رشکم زانکه می ترسم
نهی لب بر لب ساغر رسانی بر لبت لب ها
چه شد یارب که در شبهای تنهایی نمی یابد
فضولی کام دل هر چند می خواهد به یارب ها
تو را بر سینه پیکانهاست هر سو نیست کوکب ها
دل بی خود درون سینه دارد فکر زلفینت
بسان مرده کش مونس قبرند عقرب ها
خطست آن یا برآمد دود دل از بس که محبوبان
زدند آتش به دل ها در زنخدان ها و غبغب ها
جفا را از معلم یاد می گیرند محبوبان
ز مکتب هاست فریادم که ویران باد مکتب ها
ز خاک رهگذر هر ذره را شهسواری دان
که بر دل داغ ها دارد ز نقش نعل مرکب ها
فکندی عکس در می گشت رشکم زانکه می ترسم
نهی لب بر لب ساغر رسانی بر لبت لب ها
چه شد یارب که در شبهای تنهایی نمی یابد
فضولی کام دل هر چند می خواهد به یارب ها
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
گر نباشد قید آن گیسوی خم بر خم مرا
کی به صد زنجیر بتوان داشت در عالم مرا
با خیال آن پری خو کرده ام ناصح برو
خوش نمی آید ملاقات بنی آدم مرا
نه منم بی غم نه غم بی من دمی ایزد مگر
آفرید از بهر من غم را و بهر غم مرا
بی لب میگون آن گلرخ نمی یابم فرح
گر شود جمشید ساقی می ز جام جم مرا
گر چه دارم جسمی از سودای زلفت ناتوان
من هلال اوج سودایم نه بینی کم مرا
کو ستمکاری که از غم بر دلم داغی نهد
دل گرفت ای همنشین از خاطر خرم مرا
ناله دارد فضولی درد سر می آورد
روز تنهایی نمی خواهم شود همدم مرا
کی به صد زنجیر بتوان داشت در عالم مرا
با خیال آن پری خو کرده ام ناصح برو
خوش نمی آید ملاقات بنی آدم مرا
نه منم بی غم نه غم بی من دمی ایزد مگر
آفرید از بهر من غم را و بهر غم مرا
بی لب میگون آن گلرخ نمی یابم فرح
گر شود جمشید ساقی می ز جام جم مرا
گر چه دارم جسمی از سودای زلفت ناتوان
من هلال اوج سودایم نه بینی کم مرا
کو ستمکاری که از غم بر دلم داغی نهد
دل گرفت ای همنشین از خاطر خرم مرا
ناله دارد فضولی درد سر می آورد
روز تنهایی نمی خواهم شود همدم مرا
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
چون شمع سوخت آتش محنت تن مرا
غم پاره پاره ساخت دل روشن مرا
بر من بسوخت در غم عشقت دل رقیب
شادم که غم بسوخت دل دشمن مرا
واجب شد اجتناب من از ماه پیکران
چون فرض کرده اند بخود کشتن مرا
مردم بداغ لاله رخان گریهای ابر
خواهم که لاله زار کند مدفن مرا
سویم نمی کند الم بی کسی گذر
تا غم شناخت است ره مسکن مرا
عمریست کز لباس تعلق مجردم
نگرفته است دست غمی دامن مرا
از غم مرا نماند فضولی ره گریز
بگرفت سیل تفرقه پیرامن مرا
غم پاره پاره ساخت دل روشن مرا
بر من بسوخت در غم عشقت دل رقیب
شادم که غم بسوخت دل دشمن مرا
واجب شد اجتناب من از ماه پیکران
چون فرض کرده اند بخود کشتن مرا
مردم بداغ لاله رخان گریهای ابر
خواهم که لاله زار کند مدفن مرا
سویم نمی کند الم بی کسی گذر
تا غم شناخت است ره مسکن مرا
عمریست کز لباس تعلق مجردم
نگرفته است دست غمی دامن مرا
از غم مرا نماند فضولی ره گریز
بگرفت سیل تفرقه پیرامن مرا
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
سویم شب هجران گذری نیست کسی را
بر صورت حالم نظری نیست کسی را
کس نیست که از تو خبری سوی من آرد
مردم ازین غم خبری نیست کسی را
نگذاشت اثر در رهت از هستی من غم
در دل ز غم من اثری نیست کسی را
گر محنت من نیست کسی را عجبی نیست
مثل تو بت عشوه گری نیست کسی را
ای شوخ جفا پیشه وفا ورز و گرنه
آزردن و کشتن هنری نیست کسی را
آتش بجگرها زده عشق تو و حالا
تا عشق تو ورزد جگری نیست کسی را
از ترک تعلق مکن اندیشه فضولی
در راه تجرد خطری نیست کسی را
بر صورت حالم نظری نیست کسی را
کس نیست که از تو خبری سوی من آرد
مردم ازین غم خبری نیست کسی را
نگذاشت اثر در رهت از هستی من غم
در دل ز غم من اثری نیست کسی را
گر محنت من نیست کسی را عجبی نیست
مثل تو بت عشوه گری نیست کسی را
ای شوخ جفا پیشه وفا ورز و گرنه
آزردن و کشتن هنری نیست کسی را
آتش بجگرها زده عشق تو و حالا
تا عشق تو ورزد جگری نیست کسی را
از ترک تعلق مکن اندیشه فضولی
در راه تجرد خطری نیست کسی را
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
تا مرا سودای شمع عارضت در سر نبود
سینه ام سوزان دلم صد پاره چشمم تر نبود
در گریبان دلم روزی که عشقت دست زد
هستیم را جز لباس نیستی در بر نبود
جان من روزی که شوق جوهر تیغ تو داشت
در جهان نام و نشان از جسم و از جوهر نبود
از ازل تنها مرا شد درد تنهایی نصیب
غالبا این درد را قابل کسی دیگر نبود
در جهان جز عاشقی کاری نکردم اختیار
چون کنم نسبت بمن کاری ازین بهتر نبود
هیچگه غمخانه ام را سیل خون نگشاد در
کز بلا صد خیل بهر دیدنم بر در نبود
پیش ازین حال فضولی را نمی دیدم خراب
در دل او غالبا درد و غم دلبر نبود
سینه ام سوزان دلم صد پاره چشمم تر نبود
در گریبان دلم روزی که عشقت دست زد
هستیم را جز لباس نیستی در بر نبود
جان من روزی که شوق جوهر تیغ تو داشت
در جهان نام و نشان از جسم و از جوهر نبود
از ازل تنها مرا شد درد تنهایی نصیب
غالبا این درد را قابل کسی دیگر نبود
در جهان جز عاشقی کاری نکردم اختیار
چون کنم نسبت بمن کاری ازین بهتر نبود
هیچگه غمخانه ام را سیل خون نگشاد در
کز بلا صد خیل بهر دیدنم بر در نبود
پیش ازین حال فضولی را نمی دیدم خراب
در دل او غالبا درد و غم دلبر نبود
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
کار من در عاشقی جز با غم یاری نماند
گو برو عقل از سرم با او مرا کاری نماند
رفت مژگانم بسیل اشک از اطراف چشم
در ره خیل خیال گلرخان خاری نماند
عاشقان را تیغ بی صبری ز دام غم رهاند
جز دل زار گرفتارم گرفتاری نماند
خواهدم افکند ضعف از پا چنین کز سیل اشک
در فضای دهر بهر تکیه دیواری نماند
هر که بود از صحبت دلگیر من دامن کشید
همدمم در بزم غم جز ناله زاری نماند
با که بنمایم متاع خویش در بازار دهر
جوهر اسرار معنی را خریداری نماند
شد فضولی نقد عمرم صرف در ایام غم
بهر اظهار غم ایام غمخواری نماند
گو برو عقل از سرم با او مرا کاری نماند
رفت مژگانم بسیل اشک از اطراف چشم
در ره خیل خیال گلرخان خاری نماند
عاشقان را تیغ بی صبری ز دام غم رهاند
جز دل زار گرفتارم گرفتاری نماند
خواهدم افکند ضعف از پا چنین کز سیل اشک
در فضای دهر بهر تکیه دیواری نماند
هر که بود از صحبت دلگیر من دامن کشید
همدمم در بزم غم جز ناله زاری نماند
با که بنمایم متاع خویش در بازار دهر
جوهر اسرار معنی را خریداری نماند
شد فضولی نقد عمرم صرف در ایام غم
بهر اظهار غم ایام غمخواری نماند
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
می دهد زاهد به ما هر لحظه آزار دگر
گر چه ما کار دگر داریم او کار دگر
کس نمی یابم باو اظهار درد دل کنم
نیست در دام بلا چون من گرفتار دگر
در جهان ای بی بدل این فتنها تنها ز تست
آه اگر پیدا شود مثل تو خونخوار دگر
مرهم زخم دلم موقوف کردی بر اجل
کردی این ویرانه را محتاج معمار دگر
این نمازم بس بود کز سجده آن ابروان
سر چو بردارم بسجده سر نهم بار دگر
با که گویم حال بیداری شبها چون کنم
هم مگر با آن که جز او نیست بیدار دگر
در ره یاری که دارم به که ترک سر کنم
چند گیرم چون فضولی هر زمان یار دگر
گر چه ما کار دگر داریم او کار دگر
کس نمی یابم باو اظهار درد دل کنم
نیست در دام بلا چون من گرفتار دگر
در جهان ای بی بدل این فتنها تنها ز تست
آه اگر پیدا شود مثل تو خونخوار دگر
مرهم زخم دلم موقوف کردی بر اجل
کردی این ویرانه را محتاج معمار دگر
این نمازم بس بود کز سجده آن ابروان
سر چو بردارم بسجده سر نهم بار دگر
با که گویم حال بیداری شبها چون کنم
هم مگر با آن که جز او نیست بیدار دگر
در ره یاری که دارم به که ترک سر کنم
چند گیرم چون فضولی هر زمان یار دگر
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
چیده ایم از اختلاط خلق دامان هوس
نه کسی پروای ما دارد نه ما پروای کس
عاشقان دارند شوق گلرخان نه زاهدان
گل به بلبل می زند آتش نه در هر خار و خس
مردم چشمم ز مژگان اشک می ریزد ولی
آب دریا کم نمی گردد بمنقار مگس
عزلتی دارم که در خلوت سرای بی کسی
با مسیحا هم نمی خواهم که باشم همنفس
عمر شد آخر دلا از ناله کردن در گذر
راه چون طی گشت باید گر فغان افتد جرس
نیستم بلبل که هر ساعت سرایم بر گلی
اهل توحیدم گلی دارم درین گلزار و بس
می رسد فریاد من هر شب فضولی بر فلک
گر چه رو آن مه نمی گردد مرا فریادرس
نه کسی پروای ما دارد نه ما پروای کس
عاشقان دارند شوق گلرخان نه زاهدان
گل به بلبل می زند آتش نه در هر خار و خس
مردم چشمم ز مژگان اشک می ریزد ولی
آب دریا کم نمی گردد بمنقار مگس
عزلتی دارم که در خلوت سرای بی کسی
با مسیحا هم نمی خواهم که باشم همنفس
عمر شد آخر دلا از ناله کردن در گذر
راه چون طی گشت باید گر فغان افتد جرس
نیستم بلبل که هر ساعت سرایم بر گلی
اهل توحیدم گلی دارم درین گلزار و بس
می رسد فریاد من هر شب فضولی بر فلک
گر چه رو آن مه نمی گردد مرا فریادرس
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
ناوکت پیراهنی پوشاند از خون بر تنم
چاکها انداخت آب دیده در پیراهنم
پای در کویت ز سر کردم که تا ناید دگر
در زمین بوسی گریبان را حسد بر دامنم
گر به تیغ رشک ریزم خون خود نبود عجب
هر که او را دوست می دارد من او را دشمنم
کاش سازد پاره دست غم گریبان مرا
چند باشد زیر این طوق تعلق دامنم
بس که در گرداب اشکم غرقه روز بی کسی
کس نمی گردد بجز خاشاک و خس پیرامنم
آنکه بر دیوانها رحمی نمی آید تویی
وانکه جز دیوانگی کاری نمی داند منم
روزگاری شد نمی بینم فضولی روی دوست
تیره شد در انتظار وصل چشم روشنم
چاکها انداخت آب دیده در پیراهنم
پای در کویت ز سر کردم که تا ناید دگر
در زمین بوسی گریبان را حسد بر دامنم
گر به تیغ رشک ریزم خون خود نبود عجب
هر که او را دوست می دارد من او را دشمنم
کاش سازد پاره دست غم گریبان مرا
چند باشد زیر این طوق تعلق دامنم
بس که در گرداب اشکم غرقه روز بی کسی
کس نمی گردد بجز خاشاک و خس پیرامنم
آنکه بر دیوانها رحمی نمی آید تویی
وانکه جز دیوانگی کاری نمی داند منم
روزگاری شد نمی بینم فضولی روی دوست
تیره شد در انتظار وصل چشم روشنم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
چو طفلان پیشه ای جز گریه در عالم نمی دانم
نمی داند کسی درد مرا من هم نمی دانم
بوحشت بس که معتادم ز خود هم کرده ام نفرت
طریق الفت جنس بنی آدم نمی دانم
غم دل با که گویم راز دل پیش که بگشایم
ز غم مردم چه سازم چاره این غم نمی دانم
نیم آگه ز خود تا کی غمم پرسی دلم جویی
چه می گویی چه می جویی تو ای همدم نمی دانم
خیال خرمی هرگز نگردانیده ام در دل
دل کس در جهان چون می شود خرم نمی دانم
غمم بیش از همه قدر همه پیش تو بیش از من
چه باشد موجب تقدیر بیش و کم نمی دانم
فضولی بر پریشانی حالم گر سبب پرسی
نمی گویم جوابی زآنکه می دانم نمی دانم
نمی داند کسی درد مرا من هم نمی دانم
بوحشت بس که معتادم ز خود هم کرده ام نفرت
طریق الفت جنس بنی آدم نمی دانم
غم دل با که گویم راز دل پیش که بگشایم
ز غم مردم چه سازم چاره این غم نمی دانم
نیم آگه ز خود تا کی غمم پرسی دلم جویی
چه می گویی چه می جویی تو ای همدم نمی دانم
خیال خرمی هرگز نگردانیده ام در دل
دل کس در جهان چون می شود خرم نمی دانم
غمم بیش از همه قدر همه پیش تو بیش از من
چه باشد موجب تقدیر بیش و کم نمی دانم
فضولی بر پریشانی حالم گر سبب پرسی
نمی گویم جوابی زآنکه می دانم نمی دانم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
دمی بی عشق خوبان پری رخسار چون باشم
بعالم بهر کاری آمدم بی کار چون باشم
چو دیده ام قامتش از بی خودی خود را ندانستم
خدا داند بوقت دیدن رفتار چون باشم
شدم در تنگنای دهر بیزار از دل و از جان
جدا از یار در یک خانه با اغیار چون باشم
مکن از نالهای زار دور از بزم او منعم
نیم در بزم او بی نالهای زار چون باشم
منم چون عکس بر مرآت هستی بی شعور از خود
وجود من ز دیدارست بی دیدار چون باشم
رقیبان را نمی خواهم که بینم چون کنم یارب
رقیبان همدم یارند من بی یار چون باشم
ندارم صبر بی رویش نخواهم رفت از کویش
فضولی عندلیبم بی گل و گلزار چون باشم
بعالم بهر کاری آمدم بی کار چون باشم
چو دیده ام قامتش از بی خودی خود را ندانستم
خدا داند بوقت دیدن رفتار چون باشم
شدم در تنگنای دهر بیزار از دل و از جان
جدا از یار در یک خانه با اغیار چون باشم
مکن از نالهای زار دور از بزم او منعم
نیم در بزم او بی نالهای زار چون باشم
منم چون عکس بر مرآت هستی بی شعور از خود
وجود من ز دیدارست بی دیدار چون باشم
رقیبان را نمی خواهم که بینم چون کنم یارب
رقیبان همدم یارند من بی یار چون باشم
ندارم صبر بی رویش نخواهم رفت از کویش
فضولی عندلیبم بی گل و گلزار چون باشم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
عهد کردم که دیگر بیهده کاری نکنم
سوی خوبان جفا پیشه گذاری نکنم
کردم از عشق بتان توبه چه خواهد بودن
غایتش این که دگر ناله زاری نکنم
چند بیداد رقیبان بداندیش کشم
به از آن نیست که میلی بنگاری نکنم
تا بکی زحمت اغیار کشم می خواهم
بعد ازین آرزوی صحبت یاری نکنم
بکناری کشم از صحبت رندان خود را
ز بتان آرزوی بوس و کناری نکنم
مرهم داغ دل از فیض فراغت سازم
هوس عاشقی لاله عذاری نکنم
بعد ازین مصلحت اینست که کنجی گیرم
چو فضولی هوس باغ و بهاری نکنم
سوی خوبان جفا پیشه گذاری نکنم
کردم از عشق بتان توبه چه خواهد بودن
غایتش این که دگر ناله زاری نکنم
چند بیداد رقیبان بداندیش کشم
به از آن نیست که میلی بنگاری نکنم
تا بکی زحمت اغیار کشم می خواهم
بعد ازین آرزوی صحبت یاری نکنم
بکناری کشم از صحبت رندان خود را
ز بتان آرزوی بوس و کناری نکنم
مرهم داغ دل از فیض فراغت سازم
هوس عاشقی لاله عذاری نکنم
بعد ازین مصلحت اینست که کنجی گیرم
چو فضولی هوس باغ و بهاری نکنم