عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵
درمان درد دوری آن یار می‌کنم
وقتی که میل سبزه و گلزار میکنم
چون شد شکسته کشتی صبرم در آب عشق
خود را بهرچه هست گرفتار میکنم
گر غنچه را ببویم و گیرم گلی به دست
بی‌او قناعتیست که با خار میکنم
جانا، دوای این دل مسکین به دست تست
زان بر تو روز خویش پدیدار میکنم
گفتم که: چاره‌ای بود این درد عشق را
چون چاره نیست صبر به ناچار میکنم
گفتی که: حجتی به غلامیم باز ده
بر من گواه باش، که اقرار میکنم
ای هم‌نشین آن رخ زیبا،مرا ز دور
بگذار، تا تفرج گلزار میکنم
از من بپرس راز محبت، که روز و شب
این قصه می‌نویسم و تکرار میکنم
غیر از حدیث دوست چو گویم حکایتی
از خود خجل شوم که: چه گفتار میکنم؟
این مایه خواجگی ز جهان بس مرا، که باز
خود را به بندگی تو بر کار میکنم
پیش رقیب او غزل اوحدی بخوان
تا بشنود که: من طلب یار میکنم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۴
باغ بسان مصر شد از رخ یوسف سمن
گشت روان ز هر طرف آب چو نیل در چمن
جامهٔ توبه زشت شد، وقت کنار کشت شد
بر صفت بهشت شد، باغ، به صد هزار فن
عمر عزیز شد به سر، تخت عزیز گل نگر
بر سر سبزهای تر، در بن شاخ نارون
لاله به موکب صبا، گفت: هزار مرحبا
غنچه خزید در قبا، گل بدرید پیرهن
غلغل مرغ زندخوان، رفت به گوش زندگان
زنده دلی، مکن نهان، روی چو مرده در کفن
ای شده روی زرد دین، هیچ نچیده ورد دین
کی برسی به درد دین؟ جز به صفای درد دن
هرچه بخواستی تویی، و آنچه نکاستی تویی
رو، که به راستی تویی، انجم این دو انجمن
فرع تویی و اصل تو، جنس تویی و فصل تو
هجر تویی و وصل تو، گر برسی به خویشتن
اوحدی، از مکان او مگذر و آستان او
چون شده‌ای از آن او، لاف مزن ز ما و من
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۶
چو آتشست به گرمی هوای تابستان
بده دو کاسه ازان آب لعل، یا بستان
هوای عشق و هوای می و هوای تموز
سه آتشند، که خواری کنند با مستان
بیار شیره و پرکن شراب و نقل بنه
بریز سوسن و گل بر در سرا بستان
ز هر حدیث به آواز مطربی کن گوش
که عندلیب ز مرغول او برد دستان
ز دست لاله جبینی شراب گیر به دست
که عقل سر بنهد، چون برون کند دستان
من و محبت خوبان ز عهد مهد ازل
دو کودکیم که خوردیم شیر یک پستان
در آن زمان که زما دادها ستانی باز
نشاط عشق، خدایا، ز اوحدی مستان
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۹
دلا،خوش کرده ای منزل به کوی وصل دلداران
دگر با یادم آوردی قدیمی صحبت یاران
ز خاکت بوی عهد یار می‌یابد دماغ من
زهی!بوی وفاداری، زهی!خاک وفاداران
خوشا آن فرصت و آن عیش و آن ایام و آن دولت
که با مطلوب خود بودم علی رغم طلب‌گاران
بمان ،ای ساربان،ما را به درد خویش و خوش بگذر
که بار افتاده همراهی نداند با سبک باران
خود ، ای محمل‌نشین، امشب ترا چون خواب می‌آید
که از دوش شتر بگذشت آب چشم بیداران
ز آه سرد و آب چشم خود دایم به فریادم
که اندر راه سودای تو این بادست و آن باران
نسیم صبح، اگر پیش طبیب من گذریابی
بگو: آخر گذاری کن، که بدحالند بیماران
اگر یاران مجلس را نصیحت سخت می‌آید
من از مستی نمیدانم، چه میگویند هشیاران؟
چنان با آتش عشقت دلم آمیزشی دارد
که آتش در نیامیزد چنان با عود عطاران
حدیثم را، که می‌سود ز شیرینی دل مردم
بخوان، ای عاشق و درده صلای انگبین خواران
مجوی، ای اوحدی، بی‌غم وصال او، که پیش از ما
درین سودا به کوی او فرو رفتند بسیاران
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۳
چمن پر گهر شد ز باران ژاله
زمین پر کواکب ز یاقوت لاله
ز شبنم فرو هشت نسرین حمایل
ز سنبل بر افگند سوسن کلاله
به جای می‌لعل پر کرده گلها
ز سیماب رخشنده زرین پیاله
صبا را چمن کرده هر بامدادی
به گلزار پردامنی زر حواله
ز زرورق غنچه بر خوان گلبن
همی پیچد از بهر بلبل نواله
به هر گوشه بینی خرامان و خرم
غزلخوان غزالی به رخ چون غزاله
گرم دستگاه گل و لاله بودی
به گنجی گران می‌نبشتم قباله
کنونست وقت، اوحدی، گر جوانی
چو مرغان عاشق در آیی بناله
بهاری چنین باد و شش ساله ماهی
صبوحی کن از بادهٔ پنج ساله
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۷
پادشاهست آنکه دارد در چنین خرم بهاری
ساقیی سرمست و جامی، مطربی موزون و یاری
نوش کن جام صبوح و کوش کز شاخ گل‌تر
بلبلی هر دم بنالد، بلکه چون بلبل هزاری
چون به دستم باده دادی شیر گیرم کن به شادی
تا توانم صید کردن، گر به دست افتد شکاری
آمد آن موسم که: هر کس با دلارامی که دارد
باده نوشد در میان باغ و ما نیز از کناری
دست بستان را ز هر دستی نگاری بست گیتی
تا تو بنشینی و بنشانی ز هر دستی نگاری
بر مثال لاله دارم سینه‌ای پر خون، که از وی
نالهٔ زارم برآید چون ببینم لاله زاری
ای که غافل می‌نشینی، سوی صحرا رو، که بینی
کرده با دو ابر پر گل دامن هر کوه و غاری
هر کرا هست اختیاری گو: همی کن چارهٔ خود
چارهٔ ما صبر باشد، چون نداریم اختیاری
عامیان در شغل و جستی، زاهدان در کبر و هستی
عاشقان در عشق و مستی، تا بود هر کس بکاری
من به آب می بشویم نام خود، تا در قیامت
چون شمار خلق باشد، من نباشم در شماری
من چو نرگس برنگیرم ز آب پی چندان که باشد
سوسنی در پای سروی، سبزه‌ای بر جویباری
از گنه‌کاران که داند مجرمی را؟ گو: بخواند
آنکه میداند شکفتن این چنین گلها ز خاری
این غزل می‌خوان و در وی اوحدی را یاد می‌کن
گر بود فصل بهارت در گلستانها گذاری
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۹
ساقی، بده شرابم، کندر چنین بهاری
نتوان شراب خوردن بی‌مطربی و یاری
یاری لطیف باید، گوینده‌ای موافق
تا می‌تواند از تن کردن بدل گذاری
آن کش نشسته باشد در خانه لاله‌رویی
حاجت نباشد او را رفتن به لاله‌زاری
چون تاختن کند غم آهنگ سبزه‌ای کن
بر گرد او کشیده از بید و گل حصاری
آن ترک را به مستی امروز در میان کش
ور در میان نیاید، آخر کم از کناری
عیبم مکن، که دیگر مشکل خلاص یابد
او را کزین گلستان دامن گرفت خاری
این هفته با حریفان من کار آب کردم
چون آب کارگر شد، از من مجوی کاری
آن ماه با حریفی هر شب شراب نوشد
تا جام او نباشد بی‌کلفت خماری
گل گر به رغم سنبل بر خال دل نبندد
در بلبلان نیفتد زان گونه خار خاری
چون چشم من نگردی ابری به گلستانی
چون اوحدی ننالد مرغی ز شاخساری
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۰
گل بین، گرفته گلشن ازو آب و رونقی
بستان نگر،ز گل شده همچون خورنقی
وز کارگاه صنع به بستان کشیده‌اند
هر جا که بود زرد و بنفشی و ازرقی
گلبن چو قلعه‌ایست پر از تیغ و از سپر
پیرامنش ز آب روان بسته خندقی
آن ناشکفته غنچهٔ نسرین و شاخ او
گویی مگر ز دانهٔ للست جوسقی؟
آراسته بساط چمن را بهشت وار
از هر طرف بسندس و خضر و ستبرقی
کردند بهر بزم چمن ساقیان ابر
در جامهای لاله ز هر گوشه راوقی
بر روی گل طراوت شبنم نگاه کن
همچون به زر سرخ بر اندوده زیبقی
بلبل زبان گشاده و بنهاده پیش او
گردن ببندگی چو کبوتر مطوقی
منصوروار در همه باغی شکوفه را
بر دارها کشیده صبا بی‌اناالحقی
گل شاه‌وار بر سر تخت زمردین
سوسن ز پیش شاه در آورده بیرقی
شاخ درخت سر به هوا برده چون علم
زلف شکوفه بر علمش بسته سنجقی
بر جویبار شکل شقایق ز روشنی
همچون بر آب نقره ز بیجاده زورقی
برگ گل از درخت چو غازی به سعی باد
هر دم به گونه‌ای زند از نو معلقی
ترکان شهسوار برون می‌نهند رخ
ما را که اسب نیست برانیم بیدقی
هر جا که عاقلیست درین فصل مست شد
هشیار تا به چند نشینی چو احمقی؟
خالی نشد ز جام می این هفته دست ما
تا دست می‌رسید به درد مروقی
کامی بران، که عمر سواریست تیزرو
در زیر ران او چو شب و روز ابلقی
حلق کدو بگیر و به غلغل در آورش
دشمن بهل، که میزند از دور بقبقی
بی‌سرو قامتی منشین بر کنار گل
از من تو راست گوش کن این حال مطلقی
فصل چنین و یار موافق غنیمتست
وین گوی از میان نبرد جز موفقی
دقیست این که بافتم از تار و پود شعر
کو مدعی؟ که مینهد انگشت بر دقی
بالله! که در تنور کلام از خمیر فضل
نانی چنین نپخت ز معنی فرزدقی
گیرم که اوحدی طمع از سیم و زر برید
ای کاهلان، چه لاف زند کم ز صدقی؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۹
به نشاط باده چو صبح‌دم سوی بوستان گذری کنی
بسر تو کین دل‌خسته را به نسیم خود خبری کنی
ز شمایل تو خجل شود رخ سرخ لاله سحرگهی
که چو گل شکفته ز عکس می به چمن چمان گذری کنی
برود فروغ روی مه چو نگه کند به جبین تو
بچکد عرق ز جبین گل چو به روی او نظری کنی
ز فراز قامت نازنین رخ نور گستر نازکت
چو صنوبریست که بر سرش به مهندسی قمری کنی
خنک آنزمان که به شیوه با من دل شکسته ز چابکی
سخن عتاب درافگنی و کرشمه با دگری کنی
دلم از غم تو کباب شد، جگرم بسوخت، چه دلبری
که همیشه عربده با دلی و ستیزه با جگری کنی؟
صنما،ز دیدهٔ مرحمت به سرشک دیدهٔ من نگر
گرت احتشام رها کند که نظر به سیم و زری کنی
به امید وصل تو زار شد دلم ارنه نیست ضرورتی
که بهر زه عمر عزیز در سر کار عشوه گری کنی
همه روز روشن اوحدی شب تیره شد ز فراق تو
تو به وصل خود چه شود اگر شب تیره را سحری کنی؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۹
آمد بهار، خیمه بزن بر کنار جوی
بر دوست کن کنار وز دشمن کنار جوی
می‌چار فصل عیش فزاید، به می‌گرای
گل پنج روز بیش نپاید، به باغ پوی
بستان پر از بدایع صنعست، لیک هیچ
رنگیش نیست بیرخ یار بدیع جوی
چون سنگ و روست آنکه نشد گرم دل به عشق
در عهد آن نگار مکن یاد سنگ و روی
خواهی که بی‌تکلف چشمش نظر کنی
از نقش صورت دگران لوح دل بشوی
ای باد، بوی زلف چو چوگان او بیار
تا سر به مژده در کف پایت نهم چو گوی
هر دم به شیوهٔ دگرم صید میکنند
گاهی به قند آن لب و گاهی به بند موی
با قد آن صنم ز چمن، سرو گو: مبال
با روی آن پری، ز زمین لاله گو: مروی
ای اوحدی، تو خاک سر کوی دوست باش
باشد که دوست را گذر افتد به خاک کوی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۰
گلا، عنان عزیمت به بوستان چه دهی؟
بتا، تعلق خاطر به سرو وبان چه دهی؟
ز سرو راست تری، یاد نسترن چه کنی
ز لاله خوب‌تری دل به ارغوان چه دهی؟
چو غنچه تنگ دلی را به خندهٔ چو شکر
ز پستهٔ دهن خویشتن نشان چه دهی؟
چو نرگس تو ز بیداد خون خلق بریخت
تو تیر غمزه به ابروی چون کمان چه دهی؟
بنفشه را چو زبان بر کشیده ای ز قفا
به خیره سوسن پر فتنه را امان چه دهی؟
چو طوطی لب لعل تو در حدیث آمد
به هرزه بلبل شوریده را زبان چه دهی؟
اگر نه همچو فلک تند خوی و بد مهری
مراد دشمن و تشویق دوستان چه دهی؟
بر آستان تو بگریستم به طیره شدی
که باز رحمت این خاک آستان چه دهی؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۲
زهی! حسن ترا گل خاک کویی
نسیم عنبر از زلف تو بویی
رخت بر سوسن و گل طعنه‌ها زد
که بود این ده زبانی، آن دو رویی
نیامد در خم چوگان خوبی
به از سیب زنخدان تو گویی
سر زلفت ز بهر غارت دل
پریشانست هر تاری به سویی
شدی جویای بالای تو گر سرو
توانستی که بگذشتی ز جویی
ز زلفت حلقه‌ای جستم، ندادی
چه سختی می‌کنی با من به مویی؟
دل سخت تو چون دید اوحدی گفت:
بدین سنگم بباید زد سبویی
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
تمامی سخن
دگر نوبت، چو باد نوبهاری
به عاشق برد بوی دوستداری
به هوش آمد، بنالید از خطابش
نوشت این چند بین اندر جوابش
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در تسبیح فلک
ویحک! ای قبهٔ زمرد رنگ
که ز جانم همی زدایی زنگ
کارگاه تر از کونی تو
کس نداند که: از چو لونی تو؟
بودنیها ز تست و آیینها
به تو گویی حوالتست این ها
باده‌ای گر نخورده‌ای ز کجاست؟
که چو فرزین همیر وی چپ و راست
در تو این گردش چنین دایم
هم ز شوقیست، تا شدی قایم
مینماید که نطق و جانت هست
روشی داری و روانت هست
گر چه دانا به عمر پیرت گفت
رو، که از صد گلت یکی نشکفت
در چه کاری که خود درنگت نیست؟
یا چه چیزی که هیچ رنگت نیست؟
دیده آب معلقت خواند
وهم دریای زیبقت خواند
هم به دشت تو گاو در غله
هم به کوه تو گرگ در گله
فارغ از فقر و احتشامی تو
دور از انبوه و ازدحامی تو
تو و آن اختران چون ژاله
باغ پر میوه، دشت پر لاله
جوهرت را عرض زمین و زمان
روشت را غرض همین و همان
چار عنصر ز گردشت زاده
تیره و روشن و نر و ماده
تنت از خرق و التیام بری
نفست از شهوت خصام عری
گشته مبنی دوام انجم تو
اعتدال مزاج پنجم تو
رخ در آسودگی نداری هیچ
خبر از آسودگی نداری هیچ
میکنی در جهان اثر بیخواست
خواهش خود به کس نگویی راست
کسی از سر دورت آگه نیست
هیچ دانا ز غورت آگه نیست
در نداری، که آیمت بر بام
سر نداری، که آیی اندر دام
چیستند این بتان رنگارنگ؟
که در آغوششان کشیدی تنگ
رخشان دلپذیر و جان افروز
گوهر تاجشان جهان افروز
فرقشان را برسم بختاقی
افسر و تاج خالد و باقی
دایم این شمع‌ها فروزنده
بنکاهند هیچ و سوزنده
سبزهٔ این چمن دروده نشد
وز بهارش گلی ربوده نشد
نو عروسان کهنه کاشانه
خوش خرامنده خانه در خانه
در سر هر کرشمه‌شان کاری
هر نگه کردنی و بازاری
اندرین خیمه کار سازانند
چست و چابک خیال بازانند
همه کم گوی و پر نیوشیده
مهره پیدا و حقه پوشیده
در شبستان چرخ دولابی
چشمشان گشته مست بیخوابی
همه چشم چراغ این دیرند
راهب آسا همیشه در سیرند
متنفر ز نقشهای ردی
متوجه به حضرت احدی
دیده اندر پس کریوهٔ غیب
رب خود را به دیدهٔ «لا ریب»
سر بسر جان و تن به تن خردند
همه جویندهٔ اله خودند
گر چه از داد و ده جدا باشند
مدد سایهٔ خدا باشند
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در ترتیب ظهور موالید ثلاثه اول در صفت معدن
جرم خورشید گرد پیکر خاک
مدتی چون بگشت با افلاک
آب و خاکش ز عکس تافته شد
تبش اندر دو گانه یافته شد
متصاعد شد از میان دو بخار
که دو روحند و در هوا طیار
روح خاکی کثیف بود و نژند
روح آبی لطیف و نیز بلند
روح آبی چو در مشیمهٔ کان
محتبس گشت ز اقتضای زمان
روش آفتاب تابش داد
حرکت کرد و اضطرابش داد
بر هوا رفت و آب شد، بچکید
بر زمین گرم گشت و پس بتپید
زان صعود و هبوط پیوسته
گشت اجزاش روشن و بسته
زمره‌ای روح مطلقش گفتند
فرقه‌ای دهن و زیبقش گفتند
روح خاکی چو پس دخانی بود
وندرو اندکی گرانی بود
به یکی معدن احتباسش کرد
جنبش خویش در حراسش کرد
تپشی دایم اندرو پیوست
راه بیرون شدش نبود، ببست
چون بسی روزگارش این شد ورد
در گوکان فتاد و شد گوگرد
قدما نفس نام کردندش
حکما احترام کردندش
ذکر این نفس و روح راز نهفت
شد به جسمی غبار معدن جفت
روح و نفس و بدن مهیا شد
کارگاهی ز خاک پیدا شد
نوبتی دیگر از حرارت کان
گرم گشت این سه جزو را ارکان
شد ز حر مقام و ضیق محل
عقد آن در رطوبت این حل
وین سه را در زمان پیوستن
گاه پیمان و دوستی بستن
وزن و قدر ار به اعتدال بود
تن مصفا و جان زلال بود
و گر آن آب چون حجر گردد
به مرور زمانه زر گردد
ور بود وزن زیبق افزون‌تر
نقره‌ای باشد و نگردد زر
ور ز مساوات و وزن این دو بخار
تیره باشد ز اختلاط غبار
نام جسمی چنین حدید بود
وین پس از مدتی مدید بود
ور ظلمت عدیم نور شدند
وز مساوات و وزن دور شدند
زان تمازج به مذهب هر مس
جسد قلع و سرب خیزد و مس
وآنچه ملح و شبوب و زاجاتند
هم ز تاثیر این مزاجاتند
هم چنین از دریچهای دگر
حال و حکم نتیجهای دگر
تا شد این خاک پر گهر گنجی
خلق نامبرده بر یکی رنجی
اصل و بنیاد این جواهر خاک
این دو روحند، با تو گفتم پاک
وین جمیع ار نفیس و گردونند
زادهٔ اختران گردونند
زین میان زر بود نتیجهٔ مهر
نقره فرزند ماه زیبا چهر
مس و آهن ز زهره و بهرام
بهره‌مندند و نور یاب مدام
قلع از مشتری و جیوه ز تیر
زحل اندر سرب کند تاثیر
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در تکوین نباتات و اشجار
وین چهار آخشیج را به درست
چون پدید آمد امتزاجی رست
نفس روینده رام ایشان شد
جنبش راست کار ایشان شد
شغل این نفس را به طبعی راست
هشت قوت به خادمی برخاست
قوت جذب و قوت امساک
قوت هضم و دفع، بشنو پاک
غاذیه، نامیه، مولده هم
گشته با قوت مصوره ضم
پس طبیعت به نقش بندی دست
بر دو نقش از هزار گونه ببست
شد به صحرا او کوه بر، جا تنگ
از گل و یاسمین رنگارنگ
مدتی سبز شد نبات و بلند
زرد شد بعد از آن و تخم افگند
تا گر او ز اختلاف گردد سست
مثل او از زمین تواند رست
چون که زایل شد اختلاف مزیج
شجر آهنگ نشو کرد و بسیج
گشت روینده گونه گونه درخت
بی بر و میوه‌دار و نازک و سخت
آبش از بیخ شد روان سوی شاخ
شاخ و برگش دراز گشت و فراخ
آبخور بیخ و شاخ و خارش گشت
و آن دگر جمله برگ و بارش گشت
بارها را نگاهداشت به برگ
ز ابر و باران و برف و باد تگرگ
و آنچه بی‌بار بود و کج‌رو گشت
ساختندش به بیشه‌ها انگشت
و آنچه از میوه بود بر وی بار
دامنش پاک شد ز سنگ و ز خار
پرورش دید و سر بلندی یافت
در چمن نام ارجمندی یافت
چون ز قسمت گرفت رستن بهر
یا غذا بود، یا دوا، یا زهر
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در ظهور حیوان
باز چون در مزاج این ارکان
متضاعف شد اعتدال و توان
قوت و حس و جنبش به مراد
مدد روح رستنیها داد
جسم چون زین دو روح یاری یافت
بر حیات و روش سواری یافت
حرکت کرد بر زمین چپ و راست
رستنی خورد و خواب و راحت خواست
زین میان ماده گشت و نر پیدا
وز پی ماده گشت نر شیدا
ماده و نر به هم چو جفت شدند
در تمنای خیز و خفت شدند
تا ز تولیدشان جهان پر گشت
کوه و صحرا و غار و وادی و دشت
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در وجود نوع انسان
امتزاج این دو روح را با هم
چونکه در اعتدال شد محکم
نفس دانا بدان تعلق ساخت
سایهٔ نور چون بدان انداخت
نوع انسان از آن میان برخاست
شد به قامت ز استقامت راست
تن او شد به عقل و جان قایم
تن تباهی ندید و جان دایم
صاحب علم و صنعت و سخنست
زانکه او را سه روح و یک بدنست
و آنچه اصل وجود انسانست
زبدهٔ این نبات و حیوانست
آدمی زین دو چون خورش سازد
مایهٔ نشو و پرورش سازد
آن غذا در بدن چو یابد نظم
خون شود در تن از حرارت هضم
چون برآید برین سخن چندی
یابد آن خون ز روح پیوندی
شودش رنگ از اعتدال مزاج
به سپیدی چو زیبق و چو زجاج
در چنین حال زرع خوانندش
اصل این چند فرع دانندش
در زوایای پشت رست شود
نسبتش با بدن درست شود
اینچنین خوب گوهری ناسفت
چون کند خفت خلوتی با جفت
در نهد روی از آن حدایق غلب
به دهان رحم ز مجری صلب
باز با آب زن در آمیزد
زود اندر مشیمه شان ریزد
هفت کوکب به کار او کوشند
خلعت تربیت برو پوشند
به رحم شهر بند سازندش
تا چو خون نژند سازندش
چرخ پیوندش استوار کند
تا در آن جایگه قرار کند
ماه اول زحل کند کارش
اندران وقت کو بود یارش
گردد این خون در آن مشیمهٔ تنگ
متغیر به شکل و صورت و رنگ
در هنر زمره‌ای که گام نهند
بر چنین آب نطفه نام نهند
این زمان گر زحل قوی باشد
طفل پردان و معنوی باشد
بر یکایک ستارگان زین هفت
هر یکی زین قیاس حکمی رفت
مشتری باشدش به ماه دوم
مدد و یاور و پناه دوم
سرخ جامه شود بسان جگر
باز گردد به رنگهای دگر
افتدش در مسام بادی گرم
زان پدید آید اختلاجی نرم
حکمایی، که رسم وحد دانند
اندرین حالتش ولد خوانند
گر سوم ماهش آفتی نرسد
یا گزند و مخافتی نرسد
یارمندی رسد ز بهرامش
متصرف شود در اندامش
عضوهای رئیسه را در تن
با دگر عضوها کند روشن
ولدی را که حالت این باشد
نزد دانا لقب جنین باشد
ماه چارم به قوت خود مهر
شودش نقش بند پیکر و چهر
تن او نغز و پرتوان گردد
روحش اندر بدان روان گردد
در شکم خویش را بجنباند
مرد داننده کودکش خواند
ماه پنجم بهزهره پردازد
از سرش موی رستن آغازد
منفصل گرددش رسوم از هم
صورت چشم و گوش و بینی و فم
چون به ماه ششم رساند کار
شود از انجمش عطارد یار
در دهانش زبان گشاده شود
داد ترکیب هاش داده شود
هفتم او را قمر نگاه کند
رویش از روشنی چو ماه کند
اندرین ماه بی‌خلاف و گزند
گر بزاید بماند این فرزند
هشتمین ماه باز ازین ایوان
نوبت آید به کوکب کیوان
گر ز مادر بزاید این هنگام
هم شود کار زندگیش تمام
در نهم مشتریش باشد پشت
اندران راه سهمناک درشت
سعدش این بند را کلید شود
قوتی در ولد پدید شود
تا بتدریج سرنگون کندش
وز شکنجی چنان برون کندش
مدتی بوده اندران تنگی
او سبک، لیک ازو شکم سنگی
طفل در تنگ و مادر آهسته
هر دو از بار یکدگر خسته
دست بر روی، ارنج بر زانو
رنجه از خفت و خیز کدبانو
قوت آن خون و هیچ قوت نه
خبر از بنیت و نبوت نه
چون برون آید از چنان بندی
در دگر محنت اوفتد چندی
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در آثار علوی
میکشد چرخ ازین زمین و بحار
به تف مهر گونه گونه بخار
بر هوا چون بخار زور کند
جنبش و اضطراب و شور کند
کند آنکس که داد دانش داد
لقب آن هوای جنبان باد
در زمین این بخار هست و دخان
نیز در مردم و دگر حیوان
به زمستان مسام چون بسته است
جنبش این بخار آهسته است
لیک چون گاه یخ گداز شود
وان مسام گرفته باز شود
بر سه قسمت شود بخار زمین
گاه جنبیدن از یسار و یمین
آنچه بروی زمین حصار کند
جنبش او را چو بی‌قرار کند
کند آن راه بسته او را کسف
تا پدید آورد ز لازل و خسف
و آنچه ره یافت در عروق مکان
از تری خود وز گرمی کان
در صعود و هبوط آب شود
مایهٔ معدن و ذهاب شود
و آنچه خارج شود به راه فلک
نزد دانا در آن نباشد شک
کش گذر یا به زمهریر بود
یا سوی آتش اثیر بود
بیش ازین جسم را گذر چون نیست
این بخار از دو حال بیرون نیست:
یا به آتش رسد، شهاب شود
ورنه بر گردش از ستبر افتد
چون بکوشند ابر و باد به هم
بجهد برق و پس بریزد نم
ابر از آن باد چون دریده شود
غرش رعد از آن شنیده شود
هر نمی کو جدا شود ز سحاب
آن بخاری بود که گردد آب
فصل سردش تگرگ و برف کند
روز گرمش به آب صرف کند
در هوا غیر ازین نظرها هست
در زمین نیز بس اثرها هست
پیش آن کو اثر شناس بود
آن دگرها برین قیاس بود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱ - فی التوحید
ای غره ماه از اثر صنع تو غرا
وی طره شب از دم لطف تو مطرا
نوک قلم صنع تودر مبدا فطرت
انگیخته برصفحهٔ کن صورت اشیا
سجاده نشینان نه ایوان فلک را
حکم تو فروزنده قنادیل زوایا
هم رازق بی ریبی و هم خالق بی عیب
هم ظاهر پنهانی و هم باطن پیدا
مامور تو از برگ سمن تا بسمندر
مصنوع تو از تحت ثری تا بثریا
توحید تو خواند بسحر مرغ سحر خوان
تسبیح تو گوید بچمن بلبل گویا
برقلهٔ کهسار زنی بیرق خورشید
برپردهٔ زنگار کشی پیکر جوزا
از عکس رخ لاله عذران سپهری
چون منظر مینو کنی این چنبر مینا
بید طبری را کند از امر تو بلبل
وصف الف قامت ممدودهٔ حمرا
از رایحهٔ لطف تو ساید گل سوری
در صحن چمن لخلخهٔ عنبر سارا
تا از دم جان پرور او زنده شود خاک
در کالبد باد دمی روح مسیحا
خواجو نسزد مدح و ثنا هیچ ملک را
آلا ملک العرش تبارک و تعالی