عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳
بر مه از عنبر معشوق من چنبر کند
هیچ کس دیدی که بر مه چنبر از عنبر کند
گه ز مشک سوده نقش آرد همی بر آفتاب
گه عبیر بیخته بر لالهٔ احمر کند
گرد زنگارش پدید آمد ز روی برگ گل
ترسم امسالش بنفشه از سمن سر بر کند
ای دریغا آن پریرو از نهیب چشم بد
سوسن آزاده را در زیر سیسنبر کند
هر که دید آن خط نورسته بدان یاقوت سرخ
عاجز آید گر صفات رنگ نیلوفر کند
خیز تا یک چند بر دیدار او باده خوریم
پیش از آن کش روزگار بی وفا ساغر کند
مهره بازی دارد اندر لب که همچون بلعجب
گه عقیق کانی و گه در و گه شکر کند
چشم جان آهنج دل الفنج جادو بند او
جادویی داند مگر کز جزع من عبهر کند
آفرین بادا بر آن رویی که گر بیند پری
بی گمان از رشک رویش خاک را بر سر کند
این چنین دلبر که گفتم در صفات عشق من
گه دو چشمم پر ز آب و گه رخم پر زر کند
گاه چون عودم بسوزد گه گدازد چون شکر
گه چو زیر چنگم اندر چنگ رامشگر کند
گه کند بر من جهان همچون دهان خویش تنگ
گه تنم چون موی خویش آن لاله رخ لاغر کند
گاه چون ذره نشاند مر مرا اندر هوا
گه رخم از اشک چشمم زعفران پر زر کند
ای مسلمانان فغان زان دلربای مستحیل
کو جهان بر جان من چون سد اسکندر کند
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵
وصال حالت اگر عاشقی حلال کند
فراق عشق همه حالها زوال کند
وصال جستن عاشق نشان بی‌خبریست
که نه ره همهٔ عاشقان وصال کند
رهیست عشق کشیده میان درد و دریغ
طلب در او صفت بی خودی مثال کند
نصیب خلق یکی خندقی پر از شهوت
در او مجاز و حقیقت همی جدال کند
چو از نصیب گذشتی روا بود که دلت
حدیث دلبر و دعوی زلف و خال کند
چو آفتاب رخش محترق شود ز جمال
نقاب بندد بعضی ازو هلال کند
نگار من چو شب از گرد مه درآلاید
حرام خون هزاران چو من حلال کند
نگه نیارم کردن به رویش از پی آن
که جان ز تن به ره دیده ارتحال کند
کمال حال ز عشاق خویش نقص کند
بتم چو خوبی بی‌نقص را کمال کند
وصال او به زمانی هزار روز کند
فراق او ز شبی صد هزار سال کند
هزار آیت دل بردنست یار مرا
ز من هر یکیش طبایع دو صد جمال کند
چو او سوار شود سرو را پیاده کند
چو غمزه سازد هاروت را نکال کند
حدیث در دهن او تو گوییی که مگر
وجود با عدم از لذت اتصال کند
گمان بری که سیه زلف او بر آن رخ او
یکی شبست که با روز او جدال کند
زهی بتی که به خوبی خویش در نفسی
هزار عاشق چون من فر و جوال کند
هزار صومعه ویران کند به یک ساعت
چو حلقه‌های سر زلف جیم و دال کند
تبارک‌الله از آن روی پر ملاحت و زیب
که غایت همه عشاق قیل و قال کند
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱
هزار سال به امید تو توانم بود
هر آنگهی که بیایم هنوز باشد زود
مرا وصال نباید همان امید خوشست
نه هر که رفت رسید و نه هر که کشت درود
مرا هوای تو غالب شدست بر یک حال
نه از جفای تو کم شد نه از وفا افزود
من از تو هیچ ندیدم هنوز خواهم دید
ز شیر صورت او دیدم و ز آتش دود
همیشه صید تو خواهم بدن که چهرهٔ تو
نمودنی بنمود و ربودنی بربود
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲
روی او ماهست اگر بر ماه مشک افشان بود
قد او سروست اگر بر سرو لالستان بود
گر روا باشد که لالستان بود بالای سرو
بر مه روشن روا باشد که مشک افشان بود
دل چو گوی و پشت چون چوگان بود عشاق را
تا زنخدانش چو گوی و زلف چون چوگان بود
گر ز دو هاروت او دلها نژند آید همی
درد دلها را ز دو یاقوت او درمان بود
من به جان مرجان و لولو را خریداری کنم
گر چو دندان و لب او لولو و مرجان بود
راز او در عشق او پنهان نماند تا مرا
روی زرد و آه سرد و دیدهٔ گریان بود
زان که غمازان من هستند هر سه پیش خلق
هر کجا غماز باشد راز کی پنهان بود
بر کنار خویش رضوان پرورد او را به ناز
حور باشد هر که او پروردهٔ رضوان بود
هر زمان گویم به شیرینی و پاکی در جهان
چون لب و دندان او یارب لب و دندان بود
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷
هر زمان از عشقت ای دلبر دل من خون شود
قطره‌ها گردد ز راه دیدگان بیرون شود
گر ز بی صبری بگویم راز دل با سنگ و روی
روی را تن آب گردد سنگ را دل خون شود
ز آتش و درد فراقت این نباشد بس عجب
گر دل من چون جحیم و دیده چون جیحون شود
بار اندوهان من گردون کجا داند کشید
خاصه چون فریادم از بیداد بر گردون شود
در غم هجران و تیمار جدایی جان من
گاه چون ذوالکفل گردد گاه چون ذوالنون شود
در دل از مهرت نهالی کشته‌ام کز آب چشم
هر زمانی برگ و شاخ و بیخ او افزون شود
تا تو در حسن و ملاحت همچنان لیلی شدی
عاشق مسکینت ای دلبر همی مجنون شود
خاک درگاه تو ای دلبر اگر گیرد هوا
توتیای حور و چتر شاه سقلاطون شود
ای شده ماه تمام از غایت حسن و جمال
چاکر از هجران رویت «عادکالعرجون» شود
آن دلی کز خلق عالم دارد امیدی به تو
چون ز تو نومید گردد ماهرویا چون شود
چون سنایی مدحتت گوید ز روی تهنیت
لفظ اسرار الاهی در دلش معجون شود
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹
ترا باری چو من گر یار باید
ازین به مر مرا تیمار باید
اگر بیمار باشد ور نباشد
مر این دل را یکی دلدار باید
اگر ممکن نباشد وصل باری
بسالی در یکی دیدار باید
بیازردی مرا وانگه تو گویی
چه کردی کز منت آزار باید
مرا گویی که بیداری همه شب
دو چشم عاشقان بیدار باید
چو من وصل جمال دوست جویم
مرا دیده پر از زنگار باید
چه کردی بستدی آن دل کز آن دل
مرا در عشق صد خروار باید
مرا طعنه زنی گویی دلیرا
دلی بستان چرا بیکار باید
دل خسته چه قیمت دارد ای دوست
که چندین با منت گفتار باید
طمع برداشتم از دل ولیکن
مر این جان را یکی زنهار باید
همه خون کرد باید در دل خویش
هر آنکس را که چون تو یار باید
ایا نیکوتر از عمر و جوانی
نکو رو را نکو کردار باید
مرا دیدار تو باید ولیکن
ترا یارا همی دینار باید
مرا دینار بی مهرست رخسار
چنین زر مر ترا بسیار باید
اگر خواهی به خون دل کنی نقش
ولیکن نقش را پرگار باید
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲
اقتدا بر عاشقان کن گر دلیلت هست درد
ور نداری درد گرد مذهب رندان مگرد
ناشده بی عقل و جان و دل درین ره کی شوی
محرم درگاه عشقی با بت و زنار گرد
هر که شد مشتاق او یکبارگی آواره شد
هر که شد جویای او در جان و دل منزل نکرد
مرد باید پاکباز و درد باید مرد سوز
کان نگارین روی عاشق می نخواهد کرد مرد
خاکپای خادمان درگه معشوق شو
بوسه را بر خاک ده چون عاشقان از بهر درد
هر کرا سودای وصل آن صنم در سر فتاد
اندرین ره سر هم آخر در سر این کار کرد
ای سنایی رنگ و بویی اندرین ره بیش نیست
اندرین ره رو همی چون رنگ و بو خواهند کرد
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴
روزی بت من مست به بازار برآمد
گرد از دل عشاق به یک بار برآمد
صد دلشده را از غم او روز فرو شد
صد شیفته را از غم او کار برآمد
رخسار و خطش بود چو دیبا و چو عنبر
باز آن دو بهم کرد و خریدار برآمد
در حسرت آن عنبر و دیبای نو آیین
فریاد ز بزاز و ز عطار برآمد
رشک است بتان را ز بناگوش و خط او
گویند که بر برگ گلش خار برآمد
آن مایه بدانید که ایزد نظری کرد
تا سوسن و شمشاد ز گلزار برآمد
و آن شب که مرا بود به خلوت بر او بار
پیش از شب من صبح ز کهسار برآمد
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵
هر که در کوی خرابات مرا بار دهد
به کمال و کرمش جان من اقرار دهد
بار در کوی خرابات مرا هیچ کسی
ندهد ور دهد آن یار وفادار دهد
در خرابات بود یار من و من شب و روز
به سر کوی همی گردم تا بار دهد
ای خوشا کوی خرابات که پیوسته در او
مر مرا دوست همی وعدهٔ دیدار دهد
هر که او حال خرابات بداند به درست
هر چه دارد همه در حال به بازار دهد
در خرابات نبینی که ز مستی همه سال
راهب دیر ترا کشتی و زنار دهد
آنکه چون باشد هشیار به فرزند عزیز
در می سیم به صد زاری دشخوار دهد
هر دو عالم را چون مست شود از دل و جان
به بهای قدح می دهد و خوار دهد
آنکه بیرون خرابات به قطمیر و نقیر
چون در آید به خرابات به قنطار دهد
آنکه نانی همه آفاق بود در چشمش
در خرابات به می جبه و دستار دهد
آنکه او کیسه ز طرار نگهدارد چون
به خرابات شود کیسه به طرار دهد
ای تو کز کوی خرابات نداری گذری
زان سناییت همی پند به مقدار دهد
تو برو زاویهٔ زهد نگهدار و مترس
که خداوند سزا را به سزاوار دهد
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷
هر که در عاشقی تمام بود
پخته خوانش اگر چه خام بود
آنکه او شاد گردد از غم عشق
خاص دانش اگر چه عام بود
چه خبر دارد از حلاوت عشق
هر که در بند ننگ و نام بود
دوری از عشق اگر همی خواهی
کز سلامت ترا سلام بود
در ره عاشقی طمع داری
که ترا کار بر نظام بود
این تمنا و این هوس که تراست
عشقبازی ترا حرام بود
عشق جویی و عافیت طلبی
عشق یا عافیت کدام بود
بندهٔ عشق باش تا باشی
تا سنایی ترا غلام بود
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲
میر خوبان را کنون منشور خوبی در رسید
مملکت بر وی سهی شد ملک بر وی آرمید
نامه آن نامه‌ست کاکنون عاشقی خواهد نوشت
پرده آن پرده‌ست کاکنون عاشقی خواهد درید
دلبران را جان همی بر روی او باید فشاند
نوخطان را می همی بر یاد او باید چشید
آفت جانهای ما شد خط دلبندش ولیک
آفت جان را ز بت رویان به جان باید خرید
گویی اکنون راست شد «والشمس» اندر آسمان
آیت «واللیل» کرد و «الضحاش» اندر کشید
گر ز مرد گرد بیجاده‌ش پدید آمد چه شد
خرمی باید که اندر سبزه زیباتر نبید
هر چه عمرش بیش گردد بیش گرداند زمان
چون غزلهای سنایی تری اندر وی پدید
کی تبه گرداندش هرگز به دست روزگار
صورتی کایزد برای عشقبازی آفرید
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸
مارا مدار خوار که ما عاشقیم و زار
بیمار و دلفگار و جدا مانده از نگار
ما را مگوی سرو که ما رنج دیده‌ایم
از گشت آسمان وز آسیب روزگار
زین صعبتر چه باشد زین بیشتر که هست
بیماری و غریبی و تیمار و هجر یار
رنج دگر مخواه و برین بر فزون مجوی
ما را بسست اینکه برو آمدست کار
بر ما حلال گشت غم و ناله و خروش
چونان که شد حرام می نوش خوشگوار
ما را به نزد هیچ کسی زینهار نیست
خواهیم زینهار به روزی هزار بار
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹
زهی حسن و زهی عشق و زهی نور و زهی نار
زهی خط و زهی زلف و زهی مور و زهی مار
به نزدیک من از شق زهی شور و زهی شر
به درگاه تو از حسن زهی کار و زهی بار
به بالا و کمرگاه به زلفین و به مژگان
زهی تیر و زهی تار و زهی قیر و زهی قار
یکی گلبنی از روح گلت عقل و گلت عشق
زهی بیخ و زهی شاخ و زهی برگ و زهی بار
بهشت از تو و گردون حواس از تو و ارکان
زهی هشت و زهی هفت زهی پنج و زهی چار
برین فرق و برین دست برین روی و برین دل
زهی خاک و زهی باد زهی آب و زهی نار
میان خرد و روح دو زلفین و دو چشمت
زهی حل و زهی عقد زهی گیر و زهی دار
همه دل سوختگان را از سر زلف و زنخدانت
زهی جاه و زهی چاه زهی بند و زهی بار
به نزدیک سناییست ز عشق تو و غیرت
زهی نام و زهی ننگ زهی فخر و زهی عار
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱
زینهار ای یار گلرخ زینهار
بی گنه بر من مکن تیزی چو خار
لالهٔ خود رویم از فرقت مکن
حجرهٔ من ز اشک خون چون لاله‌زار
چون شکوفه گرد بدعهدی مگرد
تا مگر باقی بمانی چون چنار
چون بنفشه خفته‌ام در خدمتت
پس مدارم چون بنفشه سوگوار
زان که جانها را فراقت چون سمن
یک دو هفته بیش ندهد زینهار
باش با من تازه چون شاه اسپرم
تا نگردم همچو خیری دلفگار
از سر لطف و ظریفی خوش بزی
همچو سوسن تازه‌ای آزاده‌وار
همچو سیسنبر بپژمردم ز غم
یک ره از ابر وفا بر من ببار
چون نخوردم بادهٔ وصلت چو گل
همچو نرگس پس مدارم در خمار
ای همیشه تازه و تر همچو سرو
اشکم از هجران مکن چون گل انار
حوضها کن گلبنان را از عرق
تا چو نیلوفر در او گیرم قرار
زان که از بهر سنایی هر زمان
بر فراز سرو و طرف جویبار
بلبل و قمری همی گویند خوش
زینهار ای یار گلرخ زینهار
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳
هر کرا در دل بود بازار یار
عمر و جان و دل کند در کار یار
خاصه آن بی دل که چون من یک زمان
بر زمین نشکیبد از دیدار یار
کبک را بین تا چگونه شد خجل
زان کرشمه کردن و رفتار یار
بنگر اندر گل که رشوت چون دهد
خون شود لعل از پی رخسار یار
در جهان فردوس اعلا دارد آنک
یک نفس بودست در پندار یار
در همه عالم ندیدم لذتی
خوشتر و شیرین‌تر از گفتار یار
همچو سنگ آید مرا یاقوت سرخ
بی لب یاقوت شکر بار یار
باد نوشین دوش گفتی ناگهان
چین زلف آشفت بر گلنار یار
زان قبل امروز مشک آلود گشت
خانه و بام و در و دیوار یار
رشک لعل و لولو اندر کوه و بحر
زان عقیق و لولو شهوار یار
شد دلم مسکین من در غم نژند
من ندانم پیش ازین هنجار یار
دست بر سر ماند چون کژدم دلم
زان دو زلفین سیه چون مار یار
هوش و عقلم برده‌اند از دل تمام
آن دو نرگس بر رخ چون نار یار
مر سنایی را فتاد این نادره
چون معزی گفت از اخبار یار
آنچه من می‌بینم از آزار یار
گر بگویم بشکنم بازار یار
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴
چون رخ به سراب آری ای مه به شراب اندر
اقبال گیا روید در عین سراب اندر
ور رای شکار آری او شکر شکارت را
الحمد کنان آید جانش به کباب اندر
جلاب خرد باشد هر گه که تو در مجلس
از شرم برآمیزی شکر به گلاب اندر
راز «ارنی ربی» در سینه پدید آید
گر زخم زند ما را چشم تو به خواب اندر
جانها به شتاب آرد لعلت به درنگ اندر
دلها به درنگ آرد لعلت به شتاب اندر
هر لحظه یکی عیسی از پرده برون آری
مریم کده‌ها داری گویی به حجاب اندر
مهر تو برآمیزد پاکی به گناه اندر
قهر تو درانگیزد دیوی به شهاب اندر
ما و تو و قلاشی چه باک همی با تو
راند پسر مریم خر را به خلاب اندر
هر روز بهشتی نو ما را بدهی زان لب
دندان نزنی هرگز با ما و ثواب اندر
دانی که خراباتیم از زلزلهٔ عشقت
کم رای خراج آید شه را به خراب اندر
ما را ز میان ما چون کرد برون عشقت
اکنون همه خود خوان خود ما را به خطاب اندر
ما گر تو شدیم ای جان نشگفت که از قوت
دراج عقابی شد چون شد به عقاب اندر
ای جوهر روح ما در هم شده با عشقت
چون بوی به باد اندر چون رنگ به آب اندر
یارب چه لبی داری کز بهر صلاح ما
جز آب نمی‌باشد با ما به شراب اندر
از دل چکنی وقتی در عشق سوال او را
در گوش طلب جان را چون شد به جواب اندر
شعری به سجود آید اشعار سنایی را
هر گه که تو بسرایی شعرش به رباب اندر
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶
غریبیم چون حسنت ای خوش پسر
یکی از سر لطف بر ما نگر
سفر داد ما را چو تو تحفه‌ای
زهی ما بر تو غلام سفر
نظرمان مباد از خدای ار به تو
جز از روی پاکیست ما را نظر
دل تنگ ما معدن عشق تست
که هم خردی و هم عزیزی چو زر
هنوز از نهالت نرسته‌ست گل
هنوز از درختت نپختست بر
ببندد به عشق تو حورا میان
گشاید ز رشگ تو جوزا کمر
نباشد کم از ناف آهو به بوی
کرا عشق زلف تو سوزد جگر
نگارا ز دشنام چون شکرت
که دارد ز گلبرگ سوری گذر
عجب نیست گر ما قوی دل شدیم
که این خاصیت هست در نیشکر
بینداز چندان که خواهی تو تیر
که ما ساختیم از دل و جان سپر
تو بر ما به نادانی و کودکی
چو متواریان کرده‌ای رهگذر
بدین اتفاقی که ما را فتاد
مکن راز ما پیش یاران سمر
مدر پردهٔ ما که در عشق تو
شدست این سنایی ز پرده به در
که از روی نسبت نیاید نکو
پدر پرده‌دار و پسر پرده‌در
دل و جان و عقل سناییت را
ربودی بدان غمزهٔ دل شکر
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰
حلقهٔ زلف تو در گوش ای پسر
عالمی افگنده در جوش ای پسر
کیست در عالم که بیند مر ترا
کش بجا ماند دل و هوش ای پسر
هم تویی ماه قدح‌گیر ای غلام
هم تویی سرو قباپوش ای پسر
سرو در بر دارم و مه در کنار
چون ترا دارم در آغوش ای پسر
بر جفا کاری چه کوشی ای غلام
بر وفاداری همی کوش ای پسر
امشب ای دلبر به دام آویختی
کز برم بگریختی دوش ای پسر
بوسهٔ نوشین همی بخش از عقیق
بادهٔ نوشین همی نوش ای پسر
کم کن این آزار و این بدها مجوی
میر داد اینجاست خاموش ای پسر
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱
باز در دام بلای تو فتادیم ای پسر
بر سر کویت خروشان ایستادیم ای پسر
زلف تو دام است و خالت دانه و ما ناگهان
بر امید دانه در دام اوفتادیم ای پسر
گاه با چشم و دل پر آتش و آب ای نگار
گاه با فرق و دو لب بر خاک و بادیم ای پسر
تا دل ما شد اسیر عقرب زلفین تو
همچو عقرب دستها بر سر نهادیم ای پسر
از هوس بر حلقهٔ زلفین تو بستیم دل
تا ز غم بر رخ ز دیده خون گشادیم ای پسر
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴
چون سخنگویی از آن لب لطف باری ای پسر
پس به شوخی لب چرا خاموش داری ای پسر
در ره عشق تو ما را یار و مونس گفت تست
زان بگفتی از تو می‌خواهم یاری ای پسر
دیر زی در شادکامی کز اثرهای لطیف
مونس عقلی و جان را غمگساری ای پسر
تلخ گردد عیش شیرین بر بتان قندهار
چون به گاه بذله زان لب لطف باری ای پسر
بامداد از رشک دامن را کند خورشید چاک
روی چون ماه از گریبان چون برآری ای پسر
سر بسان سایه زان بر خاک دارم پیش تو
کز رخ و زلف آفتاب و سایه داری ای پسر
سرکشان سر بر خط فرمان من بنهند باش
تا به گرد مه خط مشکین برآری ای پسر
ار نبودی ماه رخسار تو تابان زیر زلف
با سر زلف تو بودی دهر تاری ای پسر
کودکی کان را به معنی در خم چوگان زلف
همچو گویی روز و شب گردان نداری ای پسر
شد گرفتار سر زلف کمند آسای تو
روز دعوی کردن مردان کاری ای پسر
شد شکار چشم روبه باز پر دستان تو
صدهزاران جان شیران شکاری ای پسر
ماه روی تو چو برگ گل به باغ دلبری
شد شکفته بر نهال کامگاری ای پسر
بس دلا کز خرمی بی برگ شد زان برگ گل
آه اگر بر برگ گل شمشاد کاری ای پسر
کی شدندی عالمی در عشق تو یعقوب‌وار
گر نه از یوسف جهان را یادگاری ای پسر
چون سنایی را به عالم نام فخر از عشق تست
ننگ و عار از وصلت او می چه داری ای پسر