عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۵ گوهر پیدا شد:
امیرشاهی سبزواری : مفردات
شمارهٔ ۷
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
از روی تو ایمهوش گر پرده بر اندازند
خلقی بهوای دل درپات سر اندازند
تا دامن پاکت را گردی نرسد زیبد
گر پرده دلها را برر رهگذر اندازند
آنها که به پیش دل از عقل سپر سازند
چون حمله برد عشقت جمله سپر اندازند
ترکان کمان ابرو از تیر نظر هر دم
در صید گه جانها صید دگر اندازند
جانرا نرسد چیزی جز آنکه سپر باشد
جائیکه پریرویان تیر نظر اندازند
گر سلسله مشکین از ماه بر اندازی
جانها بهوای تو عشاق براندازند
در حجره دل عشقت چون صدر نشین گردد
رخت خرد ار خواهد ورنی بدر اندازند
خلقی بهوای دل درپات سر اندازند
تا دامن پاکت را گردی نرسد زیبد
گر پرده دلها را برر رهگذر اندازند
آنها که به پیش دل از عقل سپر سازند
چون حمله برد عشقت جمله سپر اندازند
ترکان کمان ابرو از تیر نظر هر دم
در صید گه جانها صید دگر اندازند
جانرا نرسد چیزی جز آنکه سپر باشد
جائیکه پریرویان تیر نظر اندازند
گر سلسله مشکین از ماه بر اندازی
جانها بهوای تو عشاق براندازند
در حجره دل عشقت چون صدر نشین گردد
رخت خرد ار خواهد ورنی بدر اندازند
ابن یمین فَرومَدی : ترکیبات
شمارهٔ ١١ - مخمس
تا چند عمر خود به جوانان به سر کنیم
من بعد ما ز عشق مجازی حذر کنیم
در سینه هر چه هست ز غیرش به در کنیم
ای دل! بیا ز دنیی و عقبی گذر کنیم
با یاد دوست از همه قطع نظر کنیم
آن قادری که خیل ملک از جلال اوست
چندین هزار گوی و مگوی از سئوال اوست
ارض و سما و عرش ز وصف کمال اوست
ذرات کاینات حجاب جمال اوست
آهی کشیم و آنهمه زیر و زبر کنیم
آن پیر پاک در صدف اینچنین بسفت
ذکر حدیث لعل ترا در دلش نهفت
هجر ترا کشید به هر کس سخن نگفت
گفتم که چیست حال منت تا ابد بگفت
با وعدهی وصال ترا در بدر کنیم
با ما ز لطف خویش سفر وعده کرد یار
نقد صفا ز نخل ثمر وعده کرد یار
یک حرف ازآن دو لعل شکر وعده کرد یار
دیدار خود به ملک دگر وعده کرد یار
خیزید عاشقان همه عزم سفر کنیم
در راه دوست این همه سوز و گداز چیست؟
مستغرق جمال ترا از نماز چیست؟
اندر نماز عشق مجازی نیاز چیست؟
ابن یمین حکایت دور و دراز چیست؟
عشقست هر چه هست، سخن مختصر کنیم.
من بعد ما ز عشق مجازی حذر کنیم
در سینه هر چه هست ز غیرش به در کنیم
ای دل! بیا ز دنیی و عقبی گذر کنیم
با یاد دوست از همه قطع نظر کنیم
آن قادری که خیل ملک از جلال اوست
چندین هزار گوی و مگوی از سئوال اوست
ارض و سما و عرش ز وصف کمال اوست
ذرات کاینات حجاب جمال اوست
آهی کشیم و آنهمه زیر و زبر کنیم
آن پیر پاک در صدف اینچنین بسفت
ذکر حدیث لعل ترا در دلش نهفت
هجر ترا کشید به هر کس سخن نگفت
گفتم که چیست حال منت تا ابد بگفت
با وعدهی وصال ترا در بدر کنیم
با ما ز لطف خویش سفر وعده کرد یار
نقد صفا ز نخل ثمر وعده کرد یار
یک حرف ازآن دو لعل شکر وعده کرد یار
دیدار خود به ملک دگر وعده کرد یار
خیزید عاشقان همه عزم سفر کنیم
در راه دوست این همه سوز و گداز چیست؟
مستغرق جمال ترا از نماز چیست؟
اندر نماز عشق مجازی نیاز چیست؟
ابن یمین حکایت دور و دراز چیست؟
عشقست هر چه هست، سخن مختصر کنیم.
ابن یمین فَرومَدی : مثنویات
شمارهٔ ٩ - مثنوی مجلس افروز
یا الهی مرا زمن بستان
تا نباشم حجاب چهره جان
هستیم را بخود حجاب مکن
پرتو خود بخود نقاب مکن
منما نیست را بصورت هست
مبر از یاد ما عهود الست
در ازل چون حجاب تو دیدیم
سخنی از لب تو بشنیدیم
در رخ تو هنوز حیرانیم
بهمان عهد خویش و پیمانیم
انچنان مست آن جمال شویم
محو و مستغرق وصال شویم
می ندانم که من کیم یا دوست
من نیم هر چه هست جمله هم اوست
باز ابن یمین چه میجوئی
ره بیدای عشق میپوئی
گوش کن ایخرد دمی سویم
چند حرفی ز عشق میگویم
حاصل کار و بار من عشقست
مونس و غمگسار من عشقست
عشق آتش بجان ما زده است
شعله بر خانمان ما زده است
عشق سودای خانه سوز بود
آتش عشق دلفروز بود
عشق در هر دلی که خانه کند
آتش شوق او زبانه کند
عشق هر خانه ئی که در بزند
از سر خانه دود سر بزند
آتش عشق مغز جان سوزد
شعله عشق استخوان سوزد
عشق در هر که شوق انگیزد
خون دل از دو دیده اش ریزد
عشق خود آتشیست سودائی
تا نسوزی در او نیاسائی
عشق هر جا که آتش انگیزد
بیگنه خون عاشقان ریزد
از بیابان عشق آن جانان
میرسد بوی خون ای یاران
صد هزاران ز عشق کشته شده
هر طرف صد هزار پشته شده
کوچه عشق بس خطر دارد
گو میا هر که فکر سر دارد
عاشقی موجب سرافرازیست
عشقبازی بدوست سربازیست
مرد را عشق بی وطن سازد
بلکه رسوای مرد و زن سازد
ذره را عشق آفتاب کند
قطره را چون در خوشاب کند
عشق جانرا به لامکان بکشد
عشق تن را بملک جان بکشد
عشقبازی بلند پروازیست
هر کجا هست او سرافرازیست
عشق چون باز لامکان باشد
آشیانش نه اینجهان باشد
عشق از پرده ها درون آید
وز دو عالم شده برون آید
عشق از ما دل شکسته خرد
عشق ما را ز عقل ما ببرد
در جهان بهر عشق آمده ایم
همه از شهر عشق آمده ایم
عشق ما راز ما و من برهاند
عشق ما را شراب شوق چشاند
عشق ما را چو شمع بگدازد
همچو پروانه بیخبر سازد
عشق ما را ز غم خلاص کند
عشق محرم ببزم خاص کند
گر چه مجنون طریق عشق سپرد
آخر از درد عشق لیلی مرد
گر چه فرهاد خانه سنگین داشت
تلخکامی ز عشق شیرین داشت
عشق ما را شراب خاص دهد
عشق ما را ز غم خلاص دهد
عشق ما را کشد بسوی و دود
عشق ما را برد بملک شهود
عشق پیرایه جمال بود
عشق سرمایه وصال بود
عشق ما را ز خون شراب دهد
عشق ما را ز دل کباب دهد
عشق ما را بشکل آدم ساخت
عشق ما را هزار عالم ساخت
عشق ما خون ما گواهی داد
خبر ما بماه و ماهی داد
عشق ما را درینجهان آورد
عشق ما را بخانمان آورد
در چمن جلوه گل از عشق است
ناله زار بلبل از عشق است
عشق در فرش میکشد کس را
عشق در عرش میکشد کس را
عشق در دل سرورها بخشد
عشق در دیده نورها بخشد
عشق با یار متحد سازد
عشق از غیر منفرد سازد
عشق در شور میکند کس را
عشق مشهور میکند کس را
عشق دیدار یار بنماید
عشق گلرا زخار بنماید
عشق باشد حیات جاویدان
عشق باشد خلاصه دل وجان
عشق افشای سر یار کند
عشق منصور را بدار کند
عشق بیخانمان کند کس را
عشق ز او ارگان کند کس را
عشق مستیست جام باده کجاست
عاشق دل ز دست داده کجاست
عشق ما را برد بمیخانه
عشق ما را کند چو دیوانه
عشق ما را بکوی یار برد
عشق ما را بسوی دار برد
عشق جامی بدست مست دهد
زلف معشوق را بدست دهد
گر نشد راز عشق بنهفته
از هزاران یکی نشد گفته
گر بگویم هزار سال مدام
نشود خود حدیث عشق تمام
سالها گر درین سخن رانم
شمه ئی در بیاض نتوانم
پس همان به که ما خموش کنیم
بنهان جام عشق نوش کنیم
ای که از حال عاشقان گوئی
گر توانی ز بی نشان گوئی
ما کجائیم تا نشان گوئیم
گر بگوئیم بی زبان گوئیم
بی زبانیم گنگ و لال همه
در ره عشق پایمال همه
بی زبانیست حال ما دیگر
عین حالیست قال ما دیگر
میگذشتیم ازین سرای غرور
بگروهی عجب فتاد عبور
گفتم از حال این کسان پرسم
زینجماعت یکی نشان پرسم
هم لب خشک و دیده پر نم
دل پر از درد و سینه ها پر غم
نی در ایشان قرار و نی آرام
همه مست شراب از یک جام
نعره ها میزدند مستانه
همه بیهوش و مست و دیوانه
گه گریبان خویش چاک زنند
گه گهی آه درد ناک زنند
هیچ از ایشان نشان و نام نماند
هم سخن هم زبان و کام نماند
گفتم ای زار و دلفکاری چند
مضطرب حال و بیقراری چند
دلتان را بتیره غمزه که دوخت
جانتانرا بنار عشق که سوخت
سینه ها تان زغم فکار که کرد
چهره هاتان بخون نگار که کرد
که شما را مه جمال نمود
هوش و آرام و صبرتان بربود
دیده بهر چه خون فشان شده است
سر چرا خاک و آستان شده است
آه و زاری و بیقراری چیست
این همه عجز و خاکساری چیست
که شما را در این بلا انداخت
که درین محنت و جفا انداخت
گریه زار زار بهر چه بود
ناله بیشمار بهر چه بود
همه گفتند عاشقان یکیم
سر نهاده بر آستان یکیم
جمع مدهوش بیسر و پائیم
شام یکجا و صبح یکجائیم
همه سر مست و رند و قلاشیم
بر سر کوی عشق اوباشیم
ما در این کوی دلبری داریم
که بسودای او سری داریم
روی او آرزوی دیده ماست
مهر او یار برگزیده ماست
آرزوی وصال او داریم
اشتیاق جمال او داریم
یارب آن ماه را که دیده بود
بر سر کوی او رسیده بود
چه شود گر بما خبر گوید
زانمه خانگی اثر گوید
مست از چشم پر خمار وییم
بیخود از زلف تابدار وییم
یکنفس آن جمال را بینیم
لحظه ئی در وصال بنشیینم
در دل از وی چه داغهاست که نیست
وه چه گلزار و باغهاست که نیست
سالها در فراق او گریان
عمرها ز اشتیاق او نالان
حال ما را خراب او دارد
دل ما را کباب او دارد
بهر او این چنین غریب شدیم
بهر او این چنین مصیب شدیم
در سر کوی او غریبانیم
همه در دست او اسیرانیم
چهره ما ببین و حال مپرس
ز خم هجران نگر وصال مپرس
آخر ای همنشین چه می پرسی
حال زار حزین چه می پرسی
خوار گشته عجب ذلیل شده
بهر او این چنین سبیل شده
در بدر از برای او شده ایم
کو بکو در هوای او شده ایم
سالها انتظار او بردیم
جان درین انتظار بسپر دیم
چشم خود حلقه درش کردیم
روی خود سوی منظرش کردیم
در رهش مست بی خبر رفتیم
گه بپاو گهی بسر رفتیم
بر امیدی که روی بنماید
پرده از روی خویش بگشاید
بعد ازین عجز و بیقراری ها
آمده در مقام زاریها
گفتم ای چاره ساز کار همه
بشنو این فغان زار همه
ای شفای قلوب بیماران
مرهم سینه دل افکاران
درد ما را دوا دهی چه شود
رنج ما را شفا دهی چه شود
چند بر درگه تو در بزنیم
تا بکی بر در تو سر بزنیم
گذری جانب غریبان کن
نظری سوی این اسیران کن
همه در دست غم اسیرانیم
بر سر کوی تو غریبانیم
بعد از این طاقت فراق تو نیست
تاب دوری و اشتیاق تو نیست
دید ناگه بخاکساری ما
رحمش آمد بآه و زاری ما
ناگه آن برقع از جمال گشود
صبر و آرام و هوش و عقل ربود
در نظر همچو آفتاب نشست
پرده بر داشت بیحجاب نشست
مست از دیدن عذار وییم
بیخود از زلف تابدار وییم
در شهود جمال او مستیم
می ندانیم نیست یا هستیم
از می عشق دوش بیهوشیم
تا ابد والهیم و مدهوشیم
گشته اندر وصال او فانی
او فتاده ببحر حیرانی
دل بسودای او نهاده همه
دو جهانرا ز دست داده همه
همه همچون جمال او گشتیم
غرق بحر وصال او گشتیم
قطره در بحر رفت و پنهان شد
ذره هم آفتاب تابان شد
در نظر غیر دوست هیچ نماند
همه شد مغز و پوست هیچ نماند
همه ما صورتیم و معنی اوست
بلکه ما هیچ و هر چه هست هموست
گه شده بیخود از تجلی ذات
گه فرو رفته در شهود صفات
باده ما تجلی یار است
ساغر ما جمال دلدار است
ما همه مست می همه از ازلیم
همه مست از شراب لم یزلیم
باده ما خمارکی دارد
کس چو ما یار غارکی دارد
از نظر صورت دوئی رفته
معنی مائی و توئی رفته
گشته محو از مؤثر این آثار
و هوالفرد واحد القهار
همه آفاق عکس طلعت اوست
دو جهان پر ز نور وحدت اوست
لمعه حسن او هویدا شد
هر دو عالم ز غیب پیدا شد
آفتاب جمال دوست نمود
مغز اندر میان پوست نمود
حسن معنی شد از صور تابان
عقل ما شد در این صور حیران
ذره خود آفتاب خود باشد
روی خود را نقاب خود باشد
چهره با خط و خال خود پوشد
بجلالش جمال خود پوشد
هر دو عالم فروغ روی ویست
کعبه ما هوای کوی ویست
از نظر کعبه رفت و دیر نماند
همه شد یار و نقش غیر نماند
بی رخ او بهشت وا ویلاه
دوزخ ار با ویست واشوقاه
خار بی گل یکی بود آنجا
گل و بلبل یکی بود آنجا
همه جا روی یار جلوه نمود
گل هم از جان خار جلوه نمود
غیر او نیست تا بپردازد
خود بخود نرد عشق می بازد
در بساط وصال خود بخودست
دیگریرا در آن میان چه حداست
سالها خود بخویش عشق بباخت
تا نماید جمال بیرون تاخت
هر که در آرزوی دیدارست
خوش بیا گو که وقت اظهارست
هر که او عاشق نظر بازست
چشم وی بر جمال او بازست
هیچ بر غیر او نمینگرد
جانب ماسوا نمیگذرد
گر ترا میل صحبت لیلی است
مست و دیوانه بودنت اولی است
آنکه مجنون نبود و دیوانه
کی بلیلی بگشت همخانه
تا تو پروانه سان نمیسوزی
وصل شمعت کجا بود روزی
شمع حسن جمال جانانه
تا بر افروخت سوخت پروانه
دیده ئی کان جمالش در نظرست
غیر این دیده دیده دگرست
تو باین دیده کی توانی دید
همچو خفاش جلوه خورشید
دیده پیدا بکن که جان بیند
نه که اینعرصه جهان بیند
دیده در روی دوست بینا کن
روی او را به تماشا کن
چشم جان بین چو چشم دل باشد
نه که این نقش آب و گل باشد
بگذر از نقش جانب نقاش
مست و مغرور حسن خویش مباش
گر هوای وصال او داری
آرزوی جمال او داری
نقش خود را ز لوح وجود
تا تو بینی جمال او بشهود
تا تو هستی جمال کی بینی
کی ببزم وصال بنشینی
تو نباشی نقاب بگشاید
بیتو با تو جمال بنماید
گر تو از خویشتن برون نائی
بسرا پرده درون نائی
رخت هستی چو از جهان نبری
پی بدان ملک جاودان نبری
بتماشا چو سوی صحرا شد
در جهان محو آن تماشا شد
باغ و گلزار و سرو رعنا اوست
هم تماشا گه و تماشا اوست
آفتابی بتافت بر جانها
عاقبت سر زد از گریبانها
بر خود آن هم کرشمه ئی کردست
لیک ما را بهانه آوردست
تا گریبان هستیت ندری
پی بدان ملک جاودان نبری
او همه ماه و جمله ما اوئیم
لیک بشنو که ما چه میگوئیم
کرده است آنجمال خود پیدا
کرده ما را ز یک نظر شیدا
تا ز اندیشه ها جدا گشتیم
همه اندیشه خدا گشتیم
ما همه هوش و جان ما هوش است
آنچه باقیست جمله روپوش است
گشته با هوش خود ز خود بیخود
همه را کرده او ز خود بیخود
یک زمانی ز هم جدا نشویم
با کس دیگر آشنا نشویم
او زما لحظه ئی جدا نشود
بجفا هیچ بیوفا نشود
همره و همنشین بهر جا اوست
همدم و همنفس چو با ما اوست
هر کجائی رویم همدم ماست
در همه رازها چو محرم ماست
چه عجب دلبری وفا دارست
چه نکو خوی و مهربان یارست
پس چرا خود وفای او نشویم
خاک راه و فنای او نشویم
عمر خود صرف آن نگار کنیم
نقد جانرا به او نثار کنیم
جان خود را فدای او سازیم
سر خود را بپای او بازیم
او چو خورشید و ما همه سایه
سایه با آفتاب همسایه
سایه را چون بخود و جودی نیست
هستی او بجز نمودی نیست
تابش خور چو بیشتر گردد
سایه با آفتاب بر گردد
همه از نور خود فرو گیرد
برود سایه رنگ او گیرد
هر که با آن نگار جان بدهد
جای جان عمر جاودان بدهد
غیر او اشتیاق او چو نداشت
درد و سوز فراق او چون داشت
از حرم سوی ما برون نرود
بسرا پرده ئی درون نرود
تا که بر ما جمال دوست نمود
مغز اندر میان پوست نمود
گر بوحدت رسی ز عین شهود
پوست هم عین مغز خواهد بود
چون بوحدت دوئی نمیشاید
فکر ما و توئی نمیباید
همه جا رخ نموده از یارست
صد هزاران اگر بتکرارست
صورت هر دو کون پرتو اوست
گر چه این هر دو پرتو آن روست
پرده ئی در کشید آن دلدار
آمده مست بر سر بازار
یار ما خود امیر بازارست
زیر پرده بخود خریدارست
هرکه از جان بود خریدارش
یابد او را بروی بازارش
با یکی دست در کمر کرده
وان دگر را نهان نظر کرده
سر ز جیب یکی بر آورده
واندگر را ز در بدر کرده
یار را در کنار خود دیدیم
مونس و غمگسار خود دیدیم
همدم و همنشین بود آن یار
همره و همنفس بود دلدار
در کنار آن نگار می بینیم
خویش را بر کنار می بینیم
گفتگوی جمال او همه جاست
جستجوی وصال او همه جاست
هر کجائیم بی قرار وییم
مست آن چشم پر خمار وییم
غیر او نیست در نظر ما را
نیست جز وی کس دگر ما را
دایم از ساکنان کوی وییم
روز و شب منتظر بروی وییم
گاه در صومعه ازو گریان
گاه در میکده ازو نالان
گاه در مدرسه ببحث و جدل
گاه در خانقه بشعر و غزل
گاه چون نی ز درد او نالان
گاه چون می ز شوق او جوشان
هر زمان حال ما دگر گونست
کس چه داند که حال ما چونست
کل یوم هو بود فی شان
هست او را قرار در قرآن
خلق را زندگی گر از جانست
عاشقانرا حیات جانانست
مردمان زنده اند با دل و جان
ما باو زنده ایم جاویدان
میرود عقل و هوش از سر ما
که کند جلوه حسن دلبر ما
عاشق جلوه های آن یاریم
کشته عشوه های بسیاریم
سوی ما هر زمان نظر دارد
دمبدم جلوه ئی دگر دارد
تا بآن یار آشنا شده ایم
ساکن عالم بقا شده ایم
جان خود را اگر که بسپاریم
دامن او ز دست نگذاریم
جان خود را اگر نثار کنیم
نیست چیز دگر چکار کنیم
هیچ جائی نه ایم و با اوییم
نگران دائما بآن روییم
فانی از خود شده باو باقی
شد یکی گوئیا می و ساقی
هر گه آن یار در کنار آید
جان و دل گو دگر چکار آید
یار ما خوی بوالعجب دارد
که دل عاشقان بیازارد
هرگز او را ز ما جدائی نیست
با کس دیگر آشنائی نیست
گر چه از ما بسی جفا آید
لیکن از وی همه وفا آید
گر چه آن آفتاب بیرون شد
لیکن اندر نقاب بیرون شد
بی نقاب ار جمال افروزد
هر دو عالم بیکنفس سوزد
ما ز راه وفا بدر نرویم
از درش بر در دگر نرویم
روز و شب سر بر آستان وییم
کمتر از کمترین سگان وییم
سنگها گر خوریم ما بر سر
هم در آئیم از در دگر
باش با ما بکوی او شب و روز
تو طریق وفا ز ما آموز
پرده هم او و پردگی هم او
دل عشاق بردگی هم او
دیده ما از آن دیار آمد
بتماشای آن نگار آمد
ما ازان شهر و زان سر کوئیم
گشته بی خانمان ازان روییم
فارغ از یاد او زمانی نی
در غم سودی و زیانی نی
روز و شب منتظر بدیدارش
در برابر همیشه رخسارش
در خودان چهره نکو بینیم
ور بخود بنگریم او بینیم
ما دگر از میان برون رفتیم
نیک با آتش درون رفتیم
تو مپندار ما زبان داریم
پاره آتش درین دهان داریم
گر بگوئیم جان خود سوزیم
آتشی در جگر برافروزیم
دیگر اندر پی سخن پوئیم
شمه ئی حال خویشتن گوئیم
گر نشد راز عشق بنهفته
از هزاران یکی نشد گفته
نیک آتش که در درون بزنیم
شعله بیرون زند چه حیله کنیم
اشک خونین ز چشم تر برود
کاسه چون پر شدست سر برود
عاشق ار درد خود نهان سازد
چهره زرد خود عیان سازد
نسخه ئی دلفریب و جانسوزست
نام این نسخه مجلس افروزست
تا نباشم حجاب چهره جان
هستیم را بخود حجاب مکن
پرتو خود بخود نقاب مکن
منما نیست را بصورت هست
مبر از یاد ما عهود الست
در ازل چون حجاب تو دیدیم
سخنی از لب تو بشنیدیم
در رخ تو هنوز حیرانیم
بهمان عهد خویش و پیمانیم
انچنان مست آن جمال شویم
محو و مستغرق وصال شویم
می ندانم که من کیم یا دوست
من نیم هر چه هست جمله هم اوست
باز ابن یمین چه میجوئی
ره بیدای عشق میپوئی
گوش کن ایخرد دمی سویم
چند حرفی ز عشق میگویم
حاصل کار و بار من عشقست
مونس و غمگسار من عشقست
عشق آتش بجان ما زده است
شعله بر خانمان ما زده است
عشق سودای خانه سوز بود
آتش عشق دلفروز بود
عشق در هر دلی که خانه کند
آتش شوق او زبانه کند
عشق هر خانه ئی که در بزند
از سر خانه دود سر بزند
آتش عشق مغز جان سوزد
شعله عشق استخوان سوزد
عشق در هر که شوق انگیزد
خون دل از دو دیده اش ریزد
عشق خود آتشیست سودائی
تا نسوزی در او نیاسائی
عشق هر جا که آتش انگیزد
بیگنه خون عاشقان ریزد
از بیابان عشق آن جانان
میرسد بوی خون ای یاران
صد هزاران ز عشق کشته شده
هر طرف صد هزار پشته شده
کوچه عشق بس خطر دارد
گو میا هر که فکر سر دارد
عاشقی موجب سرافرازیست
عشقبازی بدوست سربازیست
مرد را عشق بی وطن سازد
بلکه رسوای مرد و زن سازد
ذره را عشق آفتاب کند
قطره را چون در خوشاب کند
عشق جانرا به لامکان بکشد
عشق تن را بملک جان بکشد
عشقبازی بلند پروازیست
هر کجا هست او سرافرازیست
عشق چون باز لامکان باشد
آشیانش نه اینجهان باشد
عشق از پرده ها درون آید
وز دو عالم شده برون آید
عشق از ما دل شکسته خرد
عشق ما را ز عقل ما ببرد
در جهان بهر عشق آمده ایم
همه از شهر عشق آمده ایم
عشق ما راز ما و من برهاند
عشق ما را شراب شوق چشاند
عشق ما را چو شمع بگدازد
همچو پروانه بیخبر سازد
عشق ما را ز غم خلاص کند
عشق محرم ببزم خاص کند
گر چه مجنون طریق عشق سپرد
آخر از درد عشق لیلی مرد
گر چه فرهاد خانه سنگین داشت
تلخکامی ز عشق شیرین داشت
عشق ما را شراب خاص دهد
عشق ما را ز غم خلاص دهد
عشق ما را کشد بسوی و دود
عشق ما را برد بملک شهود
عشق پیرایه جمال بود
عشق سرمایه وصال بود
عشق ما را ز خون شراب دهد
عشق ما را ز دل کباب دهد
عشق ما را بشکل آدم ساخت
عشق ما را هزار عالم ساخت
عشق ما خون ما گواهی داد
خبر ما بماه و ماهی داد
عشق ما را درینجهان آورد
عشق ما را بخانمان آورد
در چمن جلوه گل از عشق است
ناله زار بلبل از عشق است
عشق در فرش میکشد کس را
عشق در عرش میکشد کس را
عشق در دل سرورها بخشد
عشق در دیده نورها بخشد
عشق با یار متحد سازد
عشق از غیر منفرد سازد
عشق در شور میکند کس را
عشق مشهور میکند کس را
عشق دیدار یار بنماید
عشق گلرا زخار بنماید
عشق باشد حیات جاویدان
عشق باشد خلاصه دل وجان
عشق افشای سر یار کند
عشق منصور را بدار کند
عشق بیخانمان کند کس را
عشق ز او ارگان کند کس را
عشق مستیست جام باده کجاست
عاشق دل ز دست داده کجاست
عشق ما را برد بمیخانه
عشق ما را کند چو دیوانه
عشق ما را بکوی یار برد
عشق ما را بسوی دار برد
عشق جامی بدست مست دهد
زلف معشوق را بدست دهد
گر نشد راز عشق بنهفته
از هزاران یکی نشد گفته
گر بگویم هزار سال مدام
نشود خود حدیث عشق تمام
سالها گر درین سخن رانم
شمه ئی در بیاض نتوانم
پس همان به که ما خموش کنیم
بنهان جام عشق نوش کنیم
ای که از حال عاشقان گوئی
گر توانی ز بی نشان گوئی
ما کجائیم تا نشان گوئیم
گر بگوئیم بی زبان گوئیم
بی زبانیم گنگ و لال همه
در ره عشق پایمال همه
بی زبانیست حال ما دیگر
عین حالیست قال ما دیگر
میگذشتیم ازین سرای غرور
بگروهی عجب فتاد عبور
گفتم از حال این کسان پرسم
زینجماعت یکی نشان پرسم
هم لب خشک و دیده پر نم
دل پر از درد و سینه ها پر غم
نی در ایشان قرار و نی آرام
همه مست شراب از یک جام
نعره ها میزدند مستانه
همه بیهوش و مست و دیوانه
گه گریبان خویش چاک زنند
گه گهی آه درد ناک زنند
هیچ از ایشان نشان و نام نماند
هم سخن هم زبان و کام نماند
گفتم ای زار و دلفکاری چند
مضطرب حال و بیقراری چند
دلتان را بتیره غمزه که دوخت
جانتانرا بنار عشق که سوخت
سینه ها تان زغم فکار که کرد
چهره هاتان بخون نگار که کرد
که شما را مه جمال نمود
هوش و آرام و صبرتان بربود
دیده بهر چه خون فشان شده است
سر چرا خاک و آستان شده است
آه و زاری و بیقراری چیست
این همه عجز و خاکساری چیست
که شما را در این بلا انداخت
که درین محنت و جفا انداخت
گریه زار زار بهر چه بود
ناله بیشمار بهر چه بود
همه گفتند عاشقان یکیم
سر نهاده بر آستان یکیم
جمع مدهوش بیسر و پائیم
شام یکجا و صبح یکجائیم
همه سر مست و رند و قلاشیم
بر سر کوی عشق اوباشیم
ما در این کوی دلبری داریم
که بسودای او سری داریم
روی او آرزوی دیده ماست
مهر او یار برگزیده ماست
آرزوی وصال او داریم
اشتیاق جمال او داریم
یارب آن ماه را که دیده بود
بر سر کوی او رسیده بود
چه شود گر بما خبر گوید
زانمه خانگی اثر گوید
مست از چشم پر خمار وییم
بیخود از زلف تابدار وییم
یکنفس آن جمال را بینیم
لحظه ئی در وصال بنشیینم
در دل از وی چه داغهاست که نیست
وه چه گلزار و باغهاست که نیست
سالها در فراق او گریان
عمرها ز اشتیاق او نالان
حال ما را خراب او دارد
دل ما را کباب او دارد
بهر او این چنین غریب شدیم
بهر او این چنین مصیب شدیم
در سر کوی او غریبانیم
همه در دست او اسیرانیم
چهره ما ببین و حال مپرس
ز خم هجران نگر وصال مپرس
آخر ای همنشین چه می پرسی
حال زار حزین چه می پرسی
خوار گشته عجب ذلیل شده
بهر او این چنین سبیل شده
در بدر از برای او شده ایم
کو بکو در هوای او شده ایم
سالها انتظار او بردیم
جان درین انتظار بسپر دیم
چشم خود حلقه درش کردیم
روی خود سوی منظرش کردیم
در رهش مست بی خبر رفتیم
گه بپاو گهی بسر رفتیم
بر امیدی که روی بنماید
پرده از روی خویش بگشاید
بعد ازین عجز و بیقراری ها
آمده در مقام زاریها
گفتم ای چاره ساز کار همه
بشنو این فغان زار همه
ای شفای قلوب بیماران
مرهم سینه دل افکاران
درد ما را دوا دهی چه شود
رنج ما را شفا دهی چه شود
چند بر درگه تو در بزنیم
تا بکی بر در تو سر بزنیم
گذری جانب غریبان کن
نظری سوی این اسیران کن
همه در دست غم اسیرانیم
بر سر کوی تو غریبانیم
بعد از این طاقت فراق تو نیست
تاب دوری و اشتیاق تو نیست
دید ناگه بخاکساری ما
رحمش آمد بآه و زاری ما
ناگه آن برقع از جمال گشود
صبر و آرام و هوش و عقل ربود
در نظر همچو آفتاب نشست
پرده بر داشت بیحجاب نشست
مست از دیدن عذار وییم
بیخود از زلف تابدار وییم
در شهود جمال او مستیم
می ندانیم نیست یا هستیم
از می عشق دوش بیهوشیم
تا ابد والهیم و مدهوشیم
گشته اندر وصال او فانی
او فتاده ببحر حیرانی
دل بسودای او نهاده همه
دو جهانرا ز دست داده همه
همه همچون جمال او گشتیم
غرق بحر وصال او گشتیم
قطره در بحر رفت و پنهان شد
ذره هم آفتاب تابان شد
در نظر غیر دوست هیچ نماند
همه شد مغز و پوست هیچ نماند
همه ما صورتیم و معنی اوست
بلکه ما هیچ و هر چه هست هموست
گه شده بیخود از تجلی ذات
گه فرو رفته در شهود صفات
باده ما تجلی یار است
ساغر ما جمال دلدار است
ما همه مست می همه از ازلیم
همه مست از شراب لم یزلیم
باده ما خمارکی دارد
کس چو ما یار غارکی دارد
از نظر صورت دوئی رفته
معنی مائی و توئی رفته
گشته محو از مؤثر این آثار
و هوالفرد واحد القهار
همه آفاق عکس طلعت اوست
دو جهان پر ز نور وحدت اوست
لمعه حسن او هویدا شد
هر دو عالم ز غیب پیدا شد
آفتاب جمال دوست نمود
مغز اندر میان پوست نمود
حسن معنی شد از صور تابان
عقل ما شد در این صور حیران
ذره خود آفتاب خود باشد
روی خود را نقاب خود باشد
چهره با خط و خال خود پوشد
بجلالش جمال خود پوشد
هر دو عالم فروغ روی ویست
کعبه ما هوای کوی ویست
از نظر کعبه رفت و دیر نماند
همه شد یار و نقش غیر نماند
بی رخ او بهشت وا ویلاه
دوزخ ار با ویست واشوقاه
خار بی گل یکی بود آنجا
گل و بلبل یکی بود آنجا
همه جا روی یار جلوه نمود
گل هم از جان خار جلوه نمود
غیر او نیست تا بپردازد
خود بخود نرد عشق می بازد
در بساط وصال خود بخودست
دیگریرا در آن میان چه حداست
سالها خود بخویش عشق بباخت
تا نماید جمال بیرون تاخت
هر که در آرزوی دیدارست
خوش بیا گو که وقت اظهارست
هر که او عاشق نظر بازست
چشم وی بر جمال او بازست
هیچ بر غیر او نمینگرد
جانب ماسوا نمیگذرد
گر ترا میل صحبت لیلی است
مست و دیوانه بودنت اولی است
آنکه مجنون نبود و دیوانه
کی بلیلی بگشت همخانه
تا تو پروانه سان نمیسوزی
وصل شمعت کجا بود روزی
شمع حسن جمال جانانه
تا بر افروخت سوخت پروانه
دیده ئی کان جمالش در نظرست
غیر این دیده دیده دگرست
تو باین دیده کی توانی دید
همچو خفاش جلوه خورشید
دیده پیدا بکن که جان بیند
نه که اینعرصه جهان بیند
دیده در روی دوست بینا کن
روی او را به تماشا کن
چشم جان بین چو چشم دل باشد
نه که این نقش آب و گل باشد
بگذر از نقش جانب نقاش
مست و مغرور حسن خویش مباش
گر هوای وصال او داری
آرزوی جمال او داری
نقش خود را ز لوح وجود
تا تو بینی جمال او بشهود
تا تو هستی جمال کی بینی
کی ببزم وصال بنشینی
تو نباشی نقاب بگشاید
بیتو با تو جمال بنماید
گر تو از خویشتن برون نائی
بسرا پرده درون نائی
رخت هستی چو از جهان نبری
پی بدان ملک جاودان نبری
بتماشا چو سوی صحرا شد
در جهان محو آن تماشا شد
باغ و گلزار و سرو رعنا اوست
هم تماشا گه و تماشا اوست
آفتابی بتافت بر جانها
عاقبت سر زد از گریبانها
بر خود آن هم کرشمه ئی کردست
لیک ما را بهانه آوردست
تا گریبان هستیت ندری
پی بدان ملک جاودان نبری
او همه ماه و جمله ما اوئیم
لیک بشنو که ما چه میگوئیم
کرده است آنجمال خود پیدا
کرده ما را ز یک نظر شیدا
تا ز اندیشه ها جدا گشتیم
همه اندیشه خدا گشتیم
ما همه هوش و جان ما هوش است
آنچه باقیست جمله روپوش است
گشته با هوش خود ز خود بیخود
همه را کرده او ز خود بیخود
یک زمانی ز هم جدا نشویم
با کس دیگر آشنا نشویم
او زما لحظه ئی جدا نشود
بجفا هیچ بیوفا نشود
همره و همنشین بهر جا اوست
همدم و همنفس چو با ما اوست
هر کجائی رویم همدم ماست
در همه رازها چو محرم ماست
چه عجب دلبری وفا دارست
چه نکو خوی و مهربان یارست
پس چرا خود وفای او نشویم
خاک راه و فنای او نشویم
عمر خود صرف آن نگار کنیم
نقد جانرا به او نثار کنیم
جان خود را فدای او سازیم
سر خود را بپای او بازیم
او چو خورشید و ما همه سایه
سایه با آفتاب همسایه
سایه را چون بخود و جودی نیست
هستی او بجز نمودی نیست
تابش خور چو بیشتر گردد
سایه با آفتاب بر گردد
همه از نور خود فرو گیرد
برود سایه رنگ او گیرد
هر که با آن نگار جان بدهد
جای جان عمر جاودان بدهد
غیر او اشتیاق او چو نداشت
درد و سوز فراق او چون داشت
از حرم سوی ما برون نرود
بسرا پرده ئی درون نرود
تا که بر ما جمال دوست نمود
مغز اندر میان پوست نمود
گر بوحدت رسی ز عین شهود
پوست هم عین مغز خواهد بود
چون بوحدت دوئی نمیشاید
فکر ما و توئی نمیباید
همه جا رخ نموده از یارست
صد هزاران اگر بتکرارست
صورت هر دو کون پرتو اوست
گر چه این هر دو پرتو آن روست
پرده ئی در کشید آن دلدار
آمده مست بر سر بازار
یار ما خود امیر بازارست
زیر پرده بخود خریدارست
هرکه از جان بود خریدارش
یابد او را بروی بازارش
با یکی دست در کمر کرده
وان دگر را نهان نظر کرده
سر ز جیب یکی بر آورده
واندگر را ز در بدر کرده
یار را در کنار خود دیدیم
مونس و غمگسار خود دیدیم
همدم و همنشین بود آن یار
همره و همنفس بود دلدار
در کنار آن نگار می بینیم
خویش را بر کنار می بینیم
گفتگوی جمال او همه جاست
جستجوی وصال او همه جاست
هر کجائیم بی قرار وییم
مست آن چشم پر خمار وییم
غیر او نیست در نظر ما را
نیست جز وی کس دگر ما را
دایم از ساکنان کوی وییم
روز و شب منتظر بروی وییم
گاه در صومعه ازو گریان
گاه در میکده ازو نالان
گاه در مدرسه ببحث و جدل
گاه در خانقه بشعر و غزل
گاه چون نی ز درد او نالان
گاه چون می ز شوق او جوشان
هر زمان حال ما دگر گونست
کس چه داند که حال ما چونست
کل یوم هو بود فی شان
هست او را قرار در قرآن
خلق را زندگی گر از جانست
عاشقانرا حیات جانانست
مردمان زنده اند با دل و جان
ما باو زنده ایم جاویدان
میرود عقل و هوش از سر ما
که کند جلوه حسن دلبر ما
عاشق جلوه های آن یاریم
کشته عشوه های بسیاریم
سوی ما هر زمان نظر دارد
دمبدم جلوه ئی دگر دارد
تا بآن یار آشنا شده ایم
ساکن عالم بقا شده ایم
جان خود را اگر که بسپاریم
دامن او ز دست نگذاریم
جان خود را اگر نثار کنیم
نیست چیز دگر چکار کنیم
هیچ جائی نه ایم و با اوییم
نگران دائما بآن روییم
فانی از خود شده باو باقی
شد یکی گوئیا می و ساقی
هر گه آن یار در کنار آید
جان و دل گو دگر چکار آید
یار ما خوی بوالعجب دارد
که دل عاشقان بیازارد
هرگز او را ز ما جدائی نیست
با کس دیگر آشنائی نیست
گر چه از ما بسی جفا آید
لیکن از وی همه وفا آید
گر چه آن آفتاب بیرون شد
لیکن اندر نقاب بیرون شد
بی نقاب ار جمال افروزد
هر دو عالم بیکنفس سوزد
ما ز راه وفا بدر نرویم
از درش بر در دگر نرویم
روز و شب سر بر آستان وییم
کمتر از کمترین سگان وییم
سنگها گر خوریم ما بر سر
هم در آئیم از در دگر
باش با ما بکوی او شب و روز
تو طریق وفا ز ما آموز
پرده هم او و پردگی هم او
دل عشاق بردگی هم او
دیده ما از آن دیار آمد
بتماشای آن نگار آمد
ما ازان شهر و زان سر کوئیم
گشته بی خانمان ازان روییم
فارغ از یاد او زمانی نی
در غم سودی و زیانی نی
روز و شب منتظر بدیدارش
در برابر همیشه رخسارش
در خودان چهره نکو بینیم
ور بخود بنگریم او بینیم
ما دگر از میان برون رفتیم
نیک با آتش درون رفتیم
تو مپندار ما زبان داریم
پاره آتش درین دهان داریم
گر بگوئیم جان خود سوزیم
آتشی در جگر برافروزیم
دیگر اندر پی سخن پوئیم
شمه ئی حال خویشتن گوئیم
گر نشد راز عشق بنهفته
از هزاران یکی نشد گفته
نیک آتش که در درون بزنیم
شعله بیرون زند چه حیله کنیم
اشک خونین ز چشم تر برود
کاسه چون پر شدست سر برود
عاشق ار درد خود نهان سازد
چهره زرد خود عیان سازد
نسخه ئی دلفریب و جانسوزست
نام این نسخه مجلس افروزست
ابن یمین فَرومَدی : مثنویات
شمارهٔ ١٠ - مثنوی دیگر
طلب تا محرم اسرار کردی
بآن مطلوب یار غار کردی
طلب کن تا خبر از دوست یابی
وجود دوست را بی پوست یابی
طلب کن تا خبر از گنج یابی
تو کی این گنج را بی رنج یابی
طلب چون رخت هستی میرهاند
طلب کس را بمنزل میرساند
طلب باشد براق عشق جانان
طلب باشد سواد اعظم جان
طلب سرمایه گنج وجودست
طلب پیرایه اصل شهود است
تو آن مطلوب را در خود طلب کن
چو در خود یافتی دیگر طرب کن
عجب گنجیست در ویرانه تو
همیشه همدم و همخانه تو
اگر در جستجوی او شتابی
تو او را عاقبت در خود بیابی
که هر کس طالب آن رو بگردد
چو پروانه بگرد او بگردد
زمانی از تو او هرگز جدا نیست
بجز تو با کسی هم آشنا نیست
برون از خود تو آنمطلب نجوئی
ره بیهوده در عالم نپوئی
چو کردی عاشقی با دوست آغاز
دگر با عشق او میسوز و میساز
بدنیا از تف هجران نسوزد
بعقبی ز آتش نیران نسوزد
بگفتا عاشقانرا میکشم من
پس از کشتن دیت هم میکشم من
برای یک دیت صد بار کشتن
مرا خوشتر بود از زنده گشتن
اگر صد بار عاشق کشته گردد
بخون خویشتن آغشته گردد
ز خون من اگر گلها بروید
بخونش خونبها هرگز نجوید
نه در کعبه نه در دیر مغانست
ولیکن در میان جان نهانست
همه در تست این مطلوب حاصل
چه حاصل چون علایق گشت فاصل
مرا بس آن نگاه گاهگاهت
هزاران جان فدای یک نگاهت
مرا جز کشتنت راحت نباشد
بدیت ماه من حاجت نباشد
چو او را یافتی عاشق شو اکنون
بوصف دلبری لایق شو اکنون
نترسی زانکه خواهی کشته گشتن
بخون خویشتن آغشته گشتن
چه کشتن باشد این خود زندگانیست
بقاهای حیات جاودانیست
مرا جز کشتنت افنا ضروریست
که عاشق را فنا کشتن ضروریست
منم پیدا و هم سر نهانت
منم هم مغز تو هم استخوانت
دلارامی نکو خوئی چه رادی
چه میورزی بعاشق اتحادی
همی گویم منم گوش و زبانت
منم جان و تن و روح و روانت
ز سر تا پای تو من گشتم ایدوست
همه اعضای تو من گشتم ایدوست
مرا از تو گزیر و چاره ئی نیست
مرا همچون تو یک غمخواره ئی نیست
بیا بار دگر همراه باشیم
همیشه همدم دلخواه باشیم
مرا با تو چکار آید تن و جان
مرا بی تو نباید باغ و بستان
توئی باغ بهار و لاله زارم
به آئینهای تو کاری ندارم
توئی آئینه حسن جمالم
توئی نوشنده بزم وصالم
تجلی رخت با من عیانست
ولی از دیده هرکس نهانست
اگر چه اهل عالم خیل خیلست
توئی مقصود و دیگرها طفیلست
درین عالم اگر آدم نبودی
تجلی در همه عالم نبودی
چه قربست اینکه در عالم چه قربست
که عارف مست از میدان قربست
کشیده باده و صهبا ندیده
خدا را دیده و خود را ندیده
جز از وی در نهاد او دگر نیست
سر موئی ز خود او را خبر نیست
چه خوش بزمی که جز جانان نباشد
درین محرم بغیر از جان نباشد
جمال یار اگر برقع گشاید
بتو بیتو جمال خود نماید
همه عالم جمال یار بینی
جهانرا خالی از اغیار بینی
بساط قرب سلطان آتشین است
بسوزد هر که با او همنشین است
الهی آتش قربی بر افروز
تمام هستی ما را در او سوز
مرا بیتو چو این هستی نپاید
چو هستی تو مرا هستی نباید
کسی داند که او معشوقبازست
و بی یسمع و بی یبصر چه رازست
چو شد آن گنج پنهان آشکارا
ازو پر شد همه دریا و صحرا
چگویم شرح این دور و درازست
مگر اینها از آن معشوقبازست
وجود خویش را زانگنج پر ساز
همه انبان خود را لعل و در ساز
جهان پر گنج و این افلاس از چیست
نمیدانم چرا این گنج مخفیست
که هر کس قیمت گوهر نداند
سفه چون قدر مال و زر نداند
نهان در تست این گنج گرانسنگ
تو خود را نیک کاو ایمرد دلتنگ
عجب گنجیست در ویرانه تو
عجب جانی بود جانانه تو
فرو رفته همه در عین آن گنج
ولی کس را وقوفی نیست بی رنج
اگر چه کرد با خود بس مدارا
ولیکن گشت آخر بس مدا را
حدیث کنت کنزا را شنیدی
ازین گنج نهان بر گو چه دیدی
عجب گنجیست گنج جاودانه
که او را نه میان و نی کرانه
درین کان هر که افتد کان شود او
اگر جسمیست آخر جان شود او
فتاده تا ابد سر مست و قانع
چشیده زین می پر شور و نافع
ازین می گر تو هم خواهی چشیدن
تو هم خواهی بیکجائی رسیدن
بآن مطلوب یار غار کردی
طلب کن تا خبر از دوست یابی
وجود دوست را بی پوست یابی
طلب کن تا خبر از گنج یابی
تو کی این گنج را بی رنج یابی
طلب چون رخت هستی میرهاند
طلب کس را بمنزل میرساند
طلب باشد براق عشق جانان
طلب باشد سواد اعظم جان
طلب سرمایه گنج وجودست
طلب پیرایه اصل شهود است
تو آن مطلوب را در خود طلب کن
چو در خود یافتی دیگر طرب کن
عجب گنجیست در ویرانه تو
همیشه همدم و همخانه تو
اگر در جستجوی او شتابی
تو او را عاقبت در خود بیابی
که هر کس طالب آن رو بگردد
چو پروانه بگرد او بگردد
زمانی از تو او هرگز جدا نیست
بجز تو با کسی هم آشنا نیست
برون از خود تو آنمطلب نجوئی
ره بیهوده در عالم نپوئی
چو کردی عاشقی با دوست آغاز
دگر با عشق او میسوز و میساز
بدنیا از تف هجران نسوزد
بعقبی ز آتش نیران نسوزد
بگفتا عاشقانرا میکشم من
پس از کشتن دیت هم میکشم من
برای یک دیت صد بار کشتن
مرا خوشتر بود از زنده گشتن
اگر صد بار عاشق کشته گردد
بخون خویشتن آغشته گردد
ز خون من اگر گلها بروید
بخونش خونبها هرگز نجوید
نه در کعبه نه در دیر مغانست
ولیکن در میان جان نهانست
همه در تست این مطلوب حاصل
چه حاصل چون علایق گشت فاصل
مرا بس آن نگاه گاهگاهت
هزاران جان فدای یک نگاهت
مرا جز کشتنت راحت نباشد
بدیت ماه من حاجت نباشد
چو او را یافتی عاشق شو اکنون
بوصف دلبری لایق شو اکنون
نترسی زانکه خواهی کشته گشتن
بخون خویشتن آغشته گشتن
چه کشتن باشد این خود زندگانیست
بقاهای حیات جاودانیست
مرا جز کشتنت افنا ضروریست
که عاشق را فنا کشتن ضروریست
منم پیدا و هم سر نهانت
منم هم مغز تو هم استخوانت
دلارامی نکو خوئی چه رادی
چه میورزی بعاشق اتحادی
همی گویم منم گوش و زبانت
منم جان و تن و روح و روانت
ز سر تا پای تو من گشتم ایدوست
همه اعضای تو من گشتم ایدوست
مرا از تو گزیر و چاره ئی نیست
مرا همچون تو یک غمخواره ئی نیست
بیا بار دگر همراه باشیم
همیشه همدم دلخواه باشیم
مرا با تو چکار آید تن و جان
مرا بی تو نباید باغ و بستان
توئی باغ بهار و لاله زارم
به آئینهای تو کاری ندارم
توئی آئینه حسن جمالم
توئی نوشنده بزم وصالم
تجلی رخت با من عیانست
ولی از دیده هرکس نهانست
اگر چه اهل عالم خیل خیلست
توئی مقصود و دیگرها طفیلست
درین عالم اگر آدم نبودی
تجلی در همه عالم نبودی
چه قربست اینکه در عالم چه قربست
که عارف مست از میدان قربست
کشیده باده و صهبا ندیده
خدا را دیده و خود را ندیده
جز از وی در نهاد او دگر نیست
سر موئی ز خود او را خبر نیست
چه خوش بزمی که جز جانان نباشد
درین محرم بغیر از جان نباشد
جمال یار اگر برقع گشاید
بتو بیتو جمال خود نماید
همه عالم جمال یار بینی
جهانرا خالی از اغیار بینی
بساط قرب سلطان آتشین است
بسوزد هر که با او همنشین است
الهی آتش قربی بر افروز
تمام هستی ما را در او سوز
مرا بیتو چو این هستی نپاید
چو هستی تو مرا هستی نباید
کسی داند که او معشوقبازست
و بی یسمع و بی یبصر چه رازست
چو شد آن گنج پنهان آشکارا
ازو پر شد همه دریا و صحرا
چگویم شرح این دور و درازست
مگر اینها از آن معشوقبازست
وجود خویش را زانگنج پر ساز
همه انبان خود را لعل و در ساز
جهان پر گنج و این افلاس از چیست
نمیدانم چرا این گنج مخفیست
که هر کس قیمت گوهر نداند
سفه چون قدر مال و زر نداند
نهان در تست این گنج گرانسنگ
تو خود را نیک کاو ایمرد دلتنگ
عجب گنجیست در ویرانه تو
عجب جانی بود جانانه تو
فرو رفته همه در عین آن گنج
ولی کس را وقوفی نیست بی رنج
اگر چه کرد با خود بس مدارا
ولیکن گشت آخر بس مدا را
حدیث کنت کنزا را شنیدی
ازین گنج نهان بر گو چه دیدی
عجب گنجیست گنج جاودانه
که او را نه میان و نی کرانه
درین کان هر که افتد کان شود او
اگر جسمیست آخر جان شود او
فتاده تا ابد سر مست و قانع
چشیده زین می پر شور و نافع
ازین می گر تو هم خواهی چشیدن
تو هم خواهی بیکجائی رسیدن
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹۳
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۴ - دوری
بخدائی که عقل کلی را
بر درش سر بر آستان دیدم
از پی وصف حضرت عزش
دهن نطق بی زبان دیدم
که من از دوری تو دور از تو
بی تکلف هلاک جان دیدم
در دل از اشتیاق خدمت تو
شعله ها تا بآسمان دیدم
غیبت تو نه آن اثرها کرد
که توان گفت مثل آن دیدم
دوستانرا که پیش طلعت تو
دسته دسته زمان زمان دیدم
هست ماهی خدای میداند
که اگر از یکی نشان دیدم
بود ذات تو همچو آینه
کاندران روی دوستان دیدم
بیتو تاریک شد جهان بر من
که برویت همه جهان دیدم
بر درش سر بر آستان دیدم
از پی وصف حضرت عزش
دهن نطق بی زبان دیدم
که من از دوری تو دور از تو
بی تکلف هلاک جان دیدم
در دل از اشتیاق خدمت تو
شعله ها تا بآسمان دیدم
غیبت تو نه آن اثرها کرد
که توان گفت مثل آن دیدم
دوستانرا که پیش طلعت تو
دسته دسته زمان زمان دیدم
هست ماهی خدای میداند
که اگر از یکی نشان دیدم
بود ذات تو همچو آینه
کاندران روی دوستان دیدم
بیتو تاریک شد جهان بر من
که برویت همه جهان دیدم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
پس دیوار تن بر شده ماهیست عجب
بمنش با نظر لطف نگاهیست عجب
دل بر پادشه دولت پاینده فقر
از ره عشق مرا برد که راهیست عجب
از کف مرگ توان جست بهمدستی عشق
عشق در حادثه مرگ پناهیست عجب
طاعت عشق صوابست که مقبول خداست
سر بی عشق بتن بار گناهیست عجب
عجب از یوسف دل نیست که افتاد بچاه
کنده زیر رسن زلف تو چاهیست عجب
باز بر بسته پر و صعوه پرد با پر باز
عرصه کون و مکان شعبده گاهیست عجب
دعوی عشق مرا حسن دلیلست قوی
شاهد حسن ترا عشق گواهیست عجب
ایکه محبوب جهانی تو ببستان بهشت
رسته از باغ رخت مهر گیاهست عجب
آسمان پست و تو سلطان بلند اختر حسن
بنشین بر دل وارسته که گاهیست عجب
پادشه بنده فقرست که از سایه دوست
بر سر پادشه فقر کلاهیست عجب
دل ما دستگه سلطنت شاه صفاست
بنده شاه صفائیم که شاهیست عجب
بمنش با نظر لطف نگاهیست عجب
دل بر پادشه دولت پاینده فقر
از ره عشق مرا برد که راهیست عجب
از کف مرگ توان جست بهمدستی عشق
عشق در حادثه مرگ پناهیست عجب
طاعت عشق صوابست که مقبول خداست
سر بی عشق بتن بار گناهیست عجب
عجب از یوسف دل نیست که افتاد بچاه
کنده زیر رسن زلف تو چاهیست عجب
باز بر بسته پر و صعوه پرد با پر باز
عرصه کون و مکان شعبده گاهیست عجب
دعوی عشق مرا حسن دلیلست قوی
شاهد حسن ترا عشق گواهیست عجب
ایکه محبوب جهانی تو ببستان بهشت
رسته از باغ رخت مهر گیاهست عجب
آسمان پست و تو سلطان بلند اختر حسن
بنشین بر دل وارسته که گاهیست عجب
پادشه بنده فقرست که از سایه دوست
بر سر پادشه فقر کلاهیست عجب
دل ما دستگه سلطنت شاه صفاست
بنده شاه صفائیم که شاهیست عجب
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
سر ملک ز جلالت بر استانه ماست
که امشب آن ملک ملک جان بخانه ماست
سرود ماست که بر آسمان فکنده بساط
نشاط چرخ ز بانگ دف و چغانه ماست
تمام کون و مکان هست جام صبح ازل
که یکدو جرعه درو از می شبانه ماست
نشانه نیست از آن شاه بی نشان و ز غیب
بهر کمان که زند تیر بر نشانه ماست
دو طایریم من و دل ببوستان وصال
که لعل و خال رخ دوست آب و دانه ماست
ز آب و دانه باغ بهشت وصل شدیم
دو شاهباز و خرابات آشیانه ماست
بقلب ناسره کثرت اعتماد مکن
که گوهر و زر توحید در خزانه ماست
هر آنچه هست درین کارگاه کن فیکون
نهاده پای بهستی پی بهانه ماست
من و تو و تن و جان جهان فناست ولی
کسی که زنده بخویشست در میانه ماست
فسانه می نشمر داستان ما بغلط
که هر چه هست بکون و مکان فسانه ماست
تراب میکده و آفتاب چرخ دلیم
ز آسمان برین برتر آستانه ماست
نشاط و وجد دل ماست در برابر دوست
که زهره در طلب و چرخ در ترانه ماست
اگر چه هست برون از زمان سرمد و دهر
ولی امر ولی والی زمانه ماست
جمال کعبه و جاه جوامع ملکوت
ز خاک میکده و باده مغانه ماست
نصیب غرقه بحر صفاست گوهر عشق
که هشق گوهر دریای بیکرانه ماست
که امشب آن ملک ملک جان بخانه ماست
سرود ماست که بر آسمان فکنده بساط
نشاط چرخ ز بانگ دف و چغانه ماست
تمام کون و مکان هست جام صبح ازل
که یکدو جرعه درو از می شبانه ماست
نشانه نیست از آن شاه بی نشان و ز غیب
بهر کمان که زند تیر بر نشانه ماست
دو طایریم من و دل ببوستان وصال
که لعل و خال رخ دوست آب و دانه ماست
ز آب و دانه باغ بهشت وصل شدیم
دو شاهباز و خرابات آشیانه ماست
بقلب ناسره کثرت اعتماد مکن
که گوهر و زر توحید در خزانه ماست
هر آنچه هست درین کارگاه کن فیکون
نهاده پای بهستی پی بهانه ماست
من و تو و تن و جان جهان فناست ولی
کسی که زنده بخویشست در میانه ماست
فسانه می نشمر داستان ما بغلط
که هر چه هست بکون و مکان فسانه ماست
تراب میکده و آفتاب چرخ دلیم
ز آسمان برین برتر آستانه ماست
نشاط و وجد دل ماست در برابر دوست
که زهره در طلب و چرخ در ترانه ماست
اگر چه هست برون از زمان سرمد و دهر
ولی امر ولی والی زمانه ماست
جمال کعبه و جاه جوامع ملکوت
ز خاک میکده و باده مغانه ماست
نصیب غرقه بحر صفاست گوهر عشق
که هشق گوهر دریای بیکرانه ماست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
رسید دست من از عشق دل بدولت دوست
که این خرابه بی حد و وصف خانه اوست
بران بدم که نگنجم بپوست در غم مغز
غم تو آمد و ما را نه مغز ماند و نه پوست
بباغ دل بهوای طلوع طلعت یار
مکار تخم ارادت که این گل خود روست
بساحلی تو چه دانی غم مرا که ز درد
کنار حسرت دریا و چشم غیرت جوست
شکوه میکده عشق بین که مست خدای
نظاره سر جمشید میکند که سبوست
نضارت گل میخانه و مل مینا
نظیر آب حیاتست و روضه مینوست
خبر ز حال دل ای بی خبر ز حال مگیر
که پای بند سر آن دو زلف غالیه بوست
ز من مپرس بدان تاب زلف بین که از آن
پدید حال دل دردمند موی بموست
گسسته رشته پیمان و سوزن مژه اش
هزار چاک بدل می زند چه جای رفوست
حکایت من و او در فضای قدس فنا
همان مقدمه شاهباز با تیهوست
شهود و غیب و قوی و نزار و پست و بلند
چو غیر جلوه او نیست هر چه هست نکوست
بلند و پست تمام وجود پای زدم
نشان پای بتم لا اله الا هوست
ببین بفر صفا کش فضای کون و مکان
تمام زیر پر مرغ نطق نادره گوست
که این خرابه بی حد و وصف خانه اوست
بران بدم که نگنجم بپوست در غم مغز
غم تو آمد و ما را نه مغز ماند و نه پوست
بباغ دل بهوای طلوع طلعت یار
مکار تخم ارادت که این گل خود روست
بساحلی تو چه دانی غم مرا که ز درد
کنار حسرت دریا و چشم غیرت جوست
شکوه میکده عشق بین که مست خدای
نظاره سر جمشید میکند که سبوست
نضارت گل میخانه و مل مینا
نظیر آب حیاتست و روضه مینوست
خبر ز حال دل ای بی خبر ز حال مگیر
که پای بند سر آن دو زلف غالیه بوست
ز من مپرس بدان تاب زلف بین که از آن
پدید حال دل دردمند موی بموست
گسسته رشته پیمان و سوزن مژه اش
هزار چاک بدل می زند چه جای رفوست
حکایت من و او در فضای قدس فنا
همان مقدمه شاهباز با تیهوست
شهود و غیب و قوی و نزار و پست و بلند
چو غیر جلوه او نیست هر چه هست نکوست
بلند و پست تمام وجود پای زدم
نشان پای بتم لا اله الا هوست
ببین بفر صفا کش فضای کون و مکان
تمام زیر پر مرغ نطق نادره گوست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
بشری دل من کامشب یار آید و جان بخشد
آن زندگی باقی بر مرده روان بخشد
حد ازل قائم ملک ابد دائم
هر پیر غلامی را آن شاه جوان بخشد
ای جلوه ربانی زان قطره نیسانی
بر گوهر انسانی بحر آرد و جان بخشد
اسکندر صاحب دل کائینه کند جان را
درویش پریشان را دیهیم کیان بخشد
خاکستر درویشی آئینه دولت را
از زنگ بپردازد وز سنگ امان بخشد
سلطان گه باطن ز آبادی درویشان
ویرانه ظاهر را صد گنج نهان بخشد
بر قابله فطرت با سابقه رحمت
آن بالغه حکمت در سمع جهان بخشد
از نطق گهر ریزد در بارد و زر ریزد
بر سنگ بدان سختی کو رطب لسان بخشد
بر مغرب ناسوتی در مشرق لاهوتی
آن اختر هاهوتی خورشید عیان بخشد
از مور بپرهیزم گر روی بگرداند
با شیر دراویزم گر تاب و توان بخشد
من ملک قدم بخشم از حدثنی ربی
گر شیخ دو من ارزان از مال فلان بخشد
پرمایه ز چالاکی از دولت افلاکی
کاین دستگه خاکی در سود زیان بخشد
میری که دهد ما را تاج و کمر دولت
بر مار دهد دندان بر مور میان بخشد
توقیع نبوت را بر صدر شود عنوان
انگشت ولایت را بر کلک زبان بخشد
گر خاطر دل جوید فیاض ازل ما را
فیض شب قدر ما اندر رمضان بخشد
گر جان صفا خواهی از این دل و جان بگذر
شاه آید و دل آرد یار آید و جان بخشد
جان سر دهد و افسر بر عامی و بر عارف
دل صاف صفا پرور بر خورد و کلان بخشد
آن زندگی باقی بر مرده روان بخشد
حد ازل قائم ملک ابد دائم
هر پیر غلامی را آن شاه جوان بخشد
ای جلوه ربانی زان قطره نیسانی
بر گوهر انسانی بحر آرد و جان بخشد
اسکندر صاحب دل کائینه کند جان را
درویش پریشان را دیهیم کیان بخشد
خاکستر درویشی آئینه دولت را
از زنگ بپردازد وز سنگ امان بخشد
سلطان گه باطن ز آبادی درویشان
ویرانه ظاهر را صد گنج نهان بخشد
بر قابله فطرت با سابقه رحمت
آن بالغه حکمت در سمع جهان بخشد
از نطق گهر ریزد در بارد و زر ریزد
بر سنگ بدان سختی کو رطب لسان بخشد
بر مغرب ناسوتی در مشرق لاهوتی
آن اختر هاهوتی خورشید عیان بخشد
از مور بپرهیزم گر روی بگرداند
با شیر دراویزم گر تاب و توان بخشد
من ملک قدم بخشم از حدثنی ربی
گر شیخ دو من ارزان از مال فلان بخشد
پرمایه ز چالاکی از دولت افلاکی
کاین دستگه خاکی در سود زیان بخشد
میری که دهد ما را تاج و کمر دولت
بر مار دهد دندان بر مور میان بخشد
توقیع نبوت را بر صدر شود عنوان
انگشت ولایت را بر کلک زبان بخشد
گر خاطر دل جوید فیاض ازل ما را
فیض شب قدر ما اندر رمضان بخشد
گر جان صفا خواهی از این دل و جان بگذر
شاه آید و دل آرد یار آید و جان بخشد
جان سر دهد و افسر بر عامی و بر عارف
دل صاف صفا پرور بر خورد و کلان بخشد
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
کسی که بنده عشقست جاه را چه کند
مقیم خلوت خورشید ماه را چه کند
نشسته بر سر خاکست و چرخ زیر قدم
گدای میکده اورنگ شاه را چه کند
کشد سر ار فکند عرش سایه بر سر او
سر برهنه ز هستی کلاه را چه کند
هزار بادیه گو بیش باش راه طلب
رسیده است بمقصود راه را چه کند
شئون بیحد ذاتست حد ذاتی دل
رسوم مدرسه و خانقاه را چه کند
ز کس پناه نجوید گدای دولت فقر
پناه سلطنتست او پناه را چه کند
امیر مملکت بارگاه فقر و فناست
فقیر مملکت و بارگاه را چه کند
پناه میبرم از دست زلف دوست بدوست
جز آنکه داد دهد دادخواه را چه کند
گرفت بی مدد غیر یار پست و بلند
شکوه شاه حقیقت سپاه را چه کند
گناه عیب بود شاه عیب پوش صفا
بغیر آنکه بپوشد گناه را چه کند
مقیم خلوت خورشید ماه را چه کند
نشسته بر سر خاکست و چرخ زیر قدم
گدای میکده اورنگ شاه را چه کند
کشد سر ار فکند عرش سایه بر سر او
سر برهنه ز هستی کلاه را چه کند
هزار بادیه گو بیش باش راه طلب
رسیده است بمقصود راه را چه کند
شئون بیحد ذاتست حد ذاتی دل
رسوم مدرسه و خانقاه را چه کند
ز کس پناه نجوید گدای دولت فقر
پناه سلطنتست او پناه را چه کند
امیر مملکت بارگاه فقر و فناست
فقیر مملکت و بارگاه را چه کند
پناه میبرم از دست زلف دوست بدوست
جز آنکه داد دهد دادخواه را چه کند
گرفت بی مدد غیر یار پست و بلند
شکوه شاه حقیقت سپاه را چه کند
گناه عیب بود شاه عیب پوش صفا
بغیر آنکه بپوشد گناه را چه کند
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
زین سپس دل را برسوائی نشان خواهیم کرد
با غم عشق تواش همداستان خواهیم کرد
زین خراب آباد وحشت خیمه برخواهیم کند
خانه در کوی خرابات مغان خواهیم کرد
پرده از بالای چون تیر تو بر خواهیم داشت
پشت تیر چرخ زین بالا، کمان خواهیم کرد
بی زمین و آسمان آب بقا خواهیم خورد
خاک بر فرق زمین و آسمان خواهیم کرد
خضر و آب زندگی و ما و کف خاک فنا
تا کدامین زین دو عمر جاودان خواهیم کرد
خاک را و خشت را از دولت اکسیر فقر
گنج باد آورد و گنج شایگان خواهیم کرد
شاهباز دل چو بال افراخت در معراج عشق
شهپر روح القدس را امتحان خواهیم کرد
نان این بیدولتان خاکست و خون ما خویش را
بر سر خوان حقیقت میهمان خواهیم کرد
میهمان خواهیم شد در خلوت فقر و فنا
وندران خلوت خدا را میزبان خواهیم کرد
بهر خدمت رشته جان بر میان خواهیم بست
زین گران جانان سنگین دل، کران خواهیم کرد
جان و دل خواهیم داد اندر سر سودای عشق
عقل پندارد درین سودا زیان خواهیم کرد
ملکتی جوئیم بیرون از قیاس واز قران
وندران درویش را صاحبقران خواهیم کرد
این مکان عاریت کی در خور درویش ماست
این گدا را پادشاه لامکان خواهیم کرد
ما روان گنج کونینیم و سلطان وجود
چون تجلی کرد ایثار روان خواهیم کرد
تیغ اگر آید بپیش تیغ سر خواهیم داشت
تیرا گر بارد نشان تیر جان خواهیم کرد
آنچه جز بردار نتوان گفت آن خواهیم گفت
آنچه جز با قتل نتوان کرد آن خواهیم کرد
سر خورشید حقیقت را که در غرب خفاست
جلوه گر از جانب شرق عیان خواهیم کرد
ما و سر دل دو خورشیدیم بر گردون امر
با تراب صاحب الامر اقتران خواهیم کرد
این قفس کی در خور پرواز سیمرغ صفاست
صعوه را ما باز قدسی آشیان خواهیم کرد
با غم عشق تواش همداستان خواهیم کرد
زین خراب آباد وحشت خیمه برخواهیم کند
خانه در کوی خرابات مغان خواهیم کرد
پرده از بالای چون تیر تو بر خواهیم داشت
پشت تیر چرخ زین بالا، کمان خواهیم کرد
بی زمین و آسمان آب بقا خواهیم خورد
خاک بر فرق زمین و آسمان خواهیم کرد
خضر و آب زندگی و ما و کف خاک فنا
تا کدامین زین دو عمر جاودان خواهیم کرد
خاک را و خشت را از دولت اکسیر فقر
گنج باد آورد و گنج شایگان خواهیم کرد
شاهباز دل چو بال افراخت در معراج عشق
شهپر روح القدس را امتحان خواهیم کرد
نان این بیدولتان خاکست و خون ما خویش را
بر سر خوان حقیقت میهمان خواهیم کرد
میهمان خواهیم شد در خلوت فقر و فنا
وندران خلوت خدا را میزبان خواهیم کرد
بهر خدمت رشته جان بر میان خواهیم بست
زین گران جانان سنگین دل، کران خواهیم کرد
جان و دل خواهیم داد اندر سر سودای عشق
عقل پندارد درین سودا زیان خواهیم کرد
ملکتی جوئیم بیرون از قیاس واز قران
وندران درویش را صاحبقران خواهیم کرد
این مکان عاریت کی در خور درویش ماست
این گدا را پادشاه لامکان خواهیم کرد
ما روان گنج کونینیم و سلطان وجود
چون تجلی کرد ایثار روان خواهیم کرد
تیغ اگر آید بپیش تیغ سر خواهیم داشت
تیرا گر بارد نشان تیر جان خواهیم کرد
آنچه جز بردار نتوان گفت آن خواهیم گفت
آنچه جز با قتل نتوان کرد آن خواهیم کرد
سر خورشید حقیقت را که در غرب خفاست
جلوه گر از جانب شرق عیان خواهیم کرد
ما و سر دل دو خورشیدیم بر گردون امر
با تراب صاحب الامر اقتران خواهیم کرد
این قفس کی در خور پرواز سیمرغ صفاست
صعوه را ما باز قدسی آشیان خواهیم کرد
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
هر که درویش در پیر مغان خواهد بود
کارفرمای دل و والی جان خواهد بود
گر مکان یافت سری در قدم پیر مغان
مالک مملکت کون و مکان خواهد بود
آفتابیست کزو تربیت باغ بقاست
هر که در سایه آن سرو روان خواهد بود
بی نشانیست خدا جوی که گر خاک شود
بسرش از قدم دوست نشان خواهد بود
عشق گردون کیانست و دل کامل ماست
آفتابی که بگردون کیان خواهد بود
جان ز آشوب جهان برد بزلف تو پناه
وین پناهیست که آشوب جهان خواهد بود
دل ندانست که در عشق شود پیر و هنوز
پای بند غمت ای تازه جوان خواهد بود
رازهائیکه بود در تتق سر قدیم
با سر زلف تو ما را بمیان خواهد بود
آسمان را کند ار حادثه دهر خراب
سر جویای تو در خط امان خواهد بود
گر نسیم از سر زلف تو بعالم گذرد
در و دیوار جهان مشگ فشان خواهد بود
سر چو در پای تو و پای که در خدمت تست
آن منزه ز هوی این ز هوان خواهد بود
ایکه مقصود دلی ساقی جان نیز تو باش
بی لب و کام که ماه رمضان خواهد بود
از خم و شیشه می صاف که مصباح هدیست
ریز در جام که مفتاح بیان خواهد بود
می سر مد کند ار دهر بپیمانه دل
دل ما بر قدم قطب زمان خواهد بود
هیکل ما شجر و پرتو عشق آتش طور
موسی ایمن ما روح روان خواهد بود
سینه ما صدف گوهر اسرار صفا
دل ما مشرق انوار عیان خواهد بود
کارفرمای دل و والی جان خواهد بود
گر مکان یافت سری در قدم پیر مغان
مالک مملکت کون و مکان خواهد بود
آفتابیست کزو تربیت باغ بقاست
هر که در سایه آن سرو روان خواهد بود
بی نشانیست خدا جوی که گر خاک شود
بسرش از قدم دوست نشان خواهد بود
عشق گردون کیانست و دل کامل ماست
آفتابی که بگردون کیان خواهد بود
جان ز آشوب جهان برد بزلف تو پناه
وین پناهیست که آشوب جهان خواهد بود
دل ندانست که در عشق شود پیر و هنوز
پای بند غمت ای تازه جوان خواهد بود
رازهائیکه بود در تتق سر قدیم
با سر زلف تو ما را بمیان خواهد بود
آسمان را کند ار حادثه دهر خراب
سر جویای تو در خط امان خواهد بود
گر نسیم از سر زلف تو بعالم گذرد
در و دیوار جهان مشگ فشان خواهد بود
سر چو در پای تو و پای که در خدمت تست
آن منزه ز هوی این ز هوان خواهد بود
ایکه مقصود دلی ساقی جان نیز تو باش
بی لب و کام که ماه رمضان خواهد بود
از خم و شیشه می صاف که مصباح هدیست
ریز در جام که مفتاح بیان خواهد بود
می سر مد کند ار دهر بپیمانه دل
دل ما بر قدم قطب زمان خواهد بود
هیکل ما شجر و پرتو عشق آتش طور
موسی ایمن ما روح روان خواهد بود
سینه ما صدف گوهر اسرار صفا
دل ما مشرق انوار عیان خواهد بود
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
جان و دل و دین و رگ و پوست عشق
در همه شیا بتکاپوست عشق
تخم بدل کاشته بی حاصلان
غافل ازین نکته که خودروست عشق
هر دو یکی باشد یا عشق اوست
در سر سودازده یا اوست عشق
عشق بود بحر خدائی گهر
یا که خدا قلزم و لولوست عشق
یا که نه لولوست نه دریای ژرف
ژرف چو او بینی هر دوست عشق
کرد بنیروی دو عالم شکار
برتر ازین هر دو بنیروست عشق
شیر فلک را شکند در مصاف
شیر غضبناک بی آهوست عشق
خواهی اگر خویش بسنجی بکار
سنگ گران کن گه ترازوست عشق
زو دل و بازوت ندارد گریز
نیروی دل قوت بازوست عشق
کوه گرانست میان مرا
بسته بزنجیر مگر موست عشق
بر فلک ار پشت نماید دوتاست
پشت ندارد همگی روست عشق
خالق این پنج دریچه حواس
خالق این گنبد نه توست عشق
کوی بکو در عقب او متاز
بر سر هر برزن و هر کوست عشق
گر تو بچوگان خدائی زنی
در گذر عرصه دل گوست عشق
زمزمه خلوت سر صفا
همهمه ساحت مینوست عشق
در همه شیا بتکاپوست عشق
تخم بدل کاشته بی حاصلان
غافل ازین نکته که خودروست عشق
هر دو یکی باشد یا عشق اوست
در سر سودازده یا اوست عشق
عشق بود بحر خدائی گهر
یا که خدا قلزم و لولوست عشق
یا که نه لولوست نه دریای ژرف
ژرف چو او بینی هر دوست عشق
کرد بنیروی دو عالم شکار
برتر ازین هر دو بنیروست عشق
شیر فلک را شکند در مصاف
شیر غضبناک بی آهوست عشق
خواهی اگر خویش بسنجی بکار
سنگ گران کن گه ترازوست عشق
زو دل و بازوت ندارد گریز
نیروی دل قوت بازوست عشق
کوه گرانست میان مرا
بسته بزنجیر مگر موست عشق
بر فلک ار پشت نماید دوتاست
پشت ندارد همگی روست عشق
خالق این پنج دریچه حواس
خالق این گنبد نه توست عشق
کوی بکو در عقب او متاز
بر سر هر برزن و هر کوست عشق
گر تو بچوگان خدائی زنی
در گذر عرصه دل گوست عشق
زمزمه خلوت سر صفا
همهمه ساحت مینوست عشق
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
زد دست سلطان دولت دوش از تجلی در دل
شد فتح باب تجلی بر ناظر منظر دل
تا سوز عشق تو آموخت آهی چو آتش برافروخت
از آتش آه دل سوخت بر آسمان اخر دل
بگشود دل باب مستی ما را گه می پرستی
در نیستی دست هستی تا حلقه زد بر در دل
دل تاخت رخش درایت در کشور بی نهایت
تا زد شه عشق رایت بر ساحت کشور دل
ای جان مستان رویت سرگرم خمر سبویت
یک قطره از آب جویت دریای پنهاور دل
من غرق بحر خطابت خضرست جویای آبت
ای روی چون آفتابت مرآت اسکندر دل
چشم تو مخمور خوابست یا نیم مست از شرابست
لعل تو با آنکه آبست افزوده بر آذر دل
پر خم نمودی رسن را زلف شکن در شکن را
بردی دل و دین من را ای ترک غارتگر دل
با آنکه بس نازنینی با جان عاشق بهکینی
بر چشم دل گر نشینی کی میشود باور دل
ای گوهرت جان مرجان عشق تو چون لعل در کان
در سر و در سینه جان در جان و در جوهر دل
از دست من دل ربودی بر آتش دل فزودی
بی پرده گویم تو بودی مبنای شور و شر دل
شد طوبی خلد انگشت زین آتش و حور شد زشت
زردشت عشق تو تا کشت سرو تو در کشمر دل
باشد دل و جان آگاه آئینه روی الله
شد سینه سالک راه گنجینه گوهر دل
دوش از سر دار توحید دل زد ندای اناالحق
روح القدس گفت این راز در گوش پیغمبر دل
دیدیم راز فنا را پرواز عرش بقا را
عشق رخ او صفا را پای دلست و پر دل
شد فتح باب تجلی بر ناظر منظر دل
تا سوز عشق تو آموخت آهی چو آتش برافروخت
از آتش آه دل سوخت بر آسمان اخر دل
بگشود دل باب مستی ما را گه می پرستی
در نیستی دست هستی تا حلقه زد بر در دل
دل تاخت رخش درایت در کشور بی نهایت
تا زد شه عشق رایت بر ساحت کشور دل
ای جان مستان رویت سرگرم خمر سبویت
یک قطره از آب جویت دریای پنهاور دل
من غرق بحر خطابت خضرست جویای آبت
ای روی چون آفتابت مرآت اسکندر دل
چشم تو مخمور خوابست یا نیم مست از شرابست
لعل تو با آنکه آبست افزوده بر آذر دل
پر خم نمودی رسن را زلف شکن در شکن را
بردی دل و دین من را ای ترک غارتگر دل
با آنکه بس نازنینی با جان عاشق بهکینی
بر چشم دل گر نشینی کی میشود باور دل
ای گوهرت جان مرجان عشق تو چون لعل در کان
در سر و در سینه جان در جان و در جوهر دل
از دست من دل ربودی بر آتش دل فزودی
بی پرده گویم تو بودی مبنای شور و شر دل
شد طوبی خلد انگشت زین آتش و حور شد زشت
زردشت عشق تو تا کشت سرو تو در کشمر دل
باشد دل و جان آگاه آئینه روی الله
شد سینه سالک راه گنجینه گوهر دل
دوش از سر دار توحید دل زد ندای اناالحق
روح القدس گفت این راز در گوش پیغمبر دل
دیدیم راز فنا را پرواز عرش بقا را
عشق رخ او صفا را پای دلست و پر دل
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
بازوی عشق بنهاد بر دوش ناقه دل
باری کزان نشیند تا ناف ناقه در گل
من چون کشم کمانت ای ناوکت توان کش
تو ترک نیم مستی من مرغ نیم بسمل
بگرفته تیغ روشن بنشسته بر بتوسن
تازد بخون عاشق نازم سمند قاتل
از بارگاه سلطان وز بوستان رضوان
باشد گذشتن آسان وز عشق دوست مشکل
با اینکه از تو تا او یک گام بیشتر نیست
اما برد که این گام باشد هزار منزل
با ناخدا بگوئید کشتی چه سود دارد
آن را که دیده دریاست کی میرسد بساحل
در آسمان مشکوی دارم مهی که خورشید
هندوی کوی آنماه گردید و گشت مقبل
اسرار کعبه دیدم من در صفای دل بود
ای طائف گل و سنگ تا چند سعی باطل
من از فضیلت عشق در هر قبیله گشتم
معشوق خویش دیدم سر حلقه قبایل
من جستم از برونش او ظاهر از درون شد
عمریست میدوم من بیهوده در مراحل
آن آفتاب روشن سر زد ز روزن دل
معلوم شد کزین پیش جز تن نبود حائل
در سیر کعبه و دیر شد کشف سر این سیر
دل جای آن صنم بود وین پیر دیر غافل
آن غیر نور ما را از خویش کرد فانی
اسم صفاست باقی باقی بدوست واصل
باری کزان نشیند تا ناف ناقه در گل
من چون کشم کمانت ای ناوکت توان کش
تو ترک نیم مستی من مرغ نیم بسمل
بگرفته تیغ روشن بنشسته بر بتوسن
تازد بخون عاشق نازم سمند قاتل
از بارگاه سلطان وز بوستان رضوان
باشد گذشتن آسان وز عشق دوست مشکل
با اینکه از تو تا او یک گام بیشتر نیست
اما برد که این گام باشد هزار منزل
با ناخدا بگوئید کشتی چه سود دارد
آن را که دیده دریاست کی میرسد بساحل
در آسمان مشکوی دارم مهی که خورشید
هندوی کوی آنماه گردید و گشت مقبل
اسرار کعبه دیدم من در صفای دل بود
ای طائف گل و سنگ تا چند سعی باطل
من از فضیلت عشق در هر قبیله گشتم
معشوق خویش دیدم سر حلقه قبایل
من جستم از برونش او ظاهر از درون شد
عمریست میدوم من بیهوده در مراحل
آن آفتاب روشن سر زد ز روزن دل
معلوم شد کزین پیش جز تن نبود حائل
در سیر کعبه و دیر شد کشف سر این سیر
دل جای آن صنم بود وین پیر دیر غافل
آن غیر نور ما را از خویش کرد فانی
اسم صفاست باقی باقی بدوست واصل
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
آتش طور و طوی را قبسم
نار موسی کف عیسی نفسم
خاکم و نیست کن آب هوی
آبم و مطفی نار هوسم
باز سلطانم با رشته و بند
چند روزیست اسیر قفسم
بشکنم این قفس از قوت پر
گر بود فر تو فریاد رسم
دوش در قافله آواز رحیل
خورد بر گوش ز بانگ جرسم
گر توئی قائد من دوش بدوش
میروم با تو نه پیش و نه پسم
لنگ لنگانه ز دنبال رسید
تاخت تا غایه قصوی فرسم
نشود یار کسی در دل من
خانه کردست که من هیچکسم
شبروم ولیک نیم رهزن کس
که سر راه بگیرد عسسم
دل من رای ضلالت نکند
که ز انوار هدی مقتبسم
تاب عشقست نه تب عقل حکیم
گشت مات از حرکات مجسم
دل من درج ل آلیست مبین
خسته لطمه دریاست خسم
زافتاب رخ معشوق دمید
غره صبح امید از غلسم
منکر وحدت سلطانی تست
گر چه بازست اسیر مگسم
تو بپرواز بیکتائی خویش
من درویش بکونین بسم
از تو ای کوی تو مقصود صفا
نیست جز فقر و فنا ملتمسم
نار موسی کف عیسی نفسم
خاکم و نیست کن آب هوی
آبم و مطفی نار هوسم
باز سلطانم با رشته و بند
چند روزیست اسیر قفسم
بشکنم این قفس از قوت پر
گر بود فر تو فریاد رسم
دوش در قافله آواز رحیل
خورد بر گوش ز بانگ جرسم
گر توئی قائد من دوش بدوش
میروم با تو نه پیش و نه پسم
لنگ لنگانه ز دنبال رسید
تاخت تا غایه قصوی فرسم
نشود یار کسی در دل من
خانه کردست که من هیچکسم
شبروم ولیک نیم رهزن کس
که سر راه بگیرد عسسم
دل من رای ضلالت نکند
که ز انوار هدی مقتبسم
تاب عشقست نه تب عقل حکیم
گشت مات از حرکات مجسم
دل من درج ل آلیست مبین
خسته لطمه دریاست خسم
زافتاب رخ معشوق دمید
غره صبح امید از غلسم
منکر وحدت سلطانی تست
گر چه بازست اسیر مگسم
تو بپرواز بیکتائی خویش
من درویش بکونین بسم
از تو ای کوی تو مقصود صفا
نیست جز فقر و فنا ملتمسم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
ما جهانجوی و جهانبان دلیم
رسته از مملکت آب و گلیم
هستی خویش بغم داده و باز
از عنایات غم دل خجلیم
از ازل آمده و دهر مدار
تا ابد دمبدم و متصلیم
چه گلست اینکه ازو طینت ماست
ما به از لعبت چین و چگلیم
رسته از هستی و پیوند هوا
بسته با آن بت پیمان گسلیم
هدیه ئی نیست که مقبول شود
جان، ز جانانه خود منفعلیم
من بدل دارم و پروانه بپر
هر دو از آتش او مشتعلیم
آن سفر کرده که دل همره اوست
غیر ما نیست که دنبال دلیم
بنده مالک و مسجود ملک
آدم منتظم معتدلیم
همره ماست دو صد قافله دل
همگی بر همگی مشتملیم
همه مستغرق توحید صفا
فانی و باقی لاینفصلیم
رسته از مملکت آب و گلیم
هستی خویش بغم داده و باز
از عنایات غم دل خجلیم
از ازل آمده و دهر مدار
تا ابد دمبدم و متصلیم
چه گلست اینکه ازو طینت ماست
ما به از لعبت چین و چگلیم
رسته از هستی و پیوند هوا
بسته با آن بت پیمان گسلیم
هدیه ئی نیست که مقبول شود
جان، ز جانانه خود منفعلیم
من بدل دارم و پروانه بپر
هر دو از آتش او مشتعلیم
آن سفر کرده که دل همره اوست
غیر ما نیست که دنبال دلیم
بنده مالک و مسجود ملک
آدم منتظم معتدلیم
همره ماست دو صد قافله دل
همگی بر همگی مشتملیم
همه مستغرق توحید صفا
فانی و باقی لاینفصلیم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
ز مغز و پوست برون رفته تا بدوست رسیدم
بجان دوست که از هر چه غیر اوست بریدم
خلیل وقتم و فارغ ز آفتاب و ز ماهم
رهین عشقم و بیگانه از سیاه و سفیدم
نبود ره که ز آفات جان برم بسلامت
نداده بود اگر دل بوصل دوست نویدم
ز دست ایندل سودائی از تطاول زلفش
چه اشکها که فشاندم چه آه ها که کشیدم
اگر هزار قیامت کند قیام نسنجد
بفتنه ئی که من از قاتلش معاینه دیدم
مرا که رفعت خورشید بود در افق دل
بپیش ابروی آنماه چون هلال خمیدم
چه غم که هیکل من شد عبار و جزو هوا شد
نسیم صبح سعادت شدم بخلد وزیدم
من آن کبوتر قدسم که از فضای حقیقت
بحبس این قفس افتادم و دوباره پریدم
ز خانقاه طریقت مبر بصومعه ایدل
مرا که خرقه زهد و ریای خویش دریدم
بخاک میکده عشق تا امید نبستم
نشد ز هستی موهوم خویش قطع امیدم
ز فیض پیر خرابات دوش در حرم دل
بیک نماز که بردم هزار راز شنیدم
بساط فقر باورنگ سلطنت نفروشم
بنقد عمر گرانمایه این بساط خریدم
صفای سرم و در وحدت حقیقت هستی
نهان چو ذره و مانند آفتاب پریدم
بجان دوست که از هر چه غیر اوست بریدم
خلیل وقتم و فارغ ز آفتاب و ز ماهم
رهین عشقم و بیگانه از سیاه و سفیدم
نبود ره که ز آفات جان برم بسلامت
نداده بود اگر دل بوصل دوست نویدم
ز دست ایندل سودائی از تطاول زلفش
چه اشکها که فشاندم چه آه ها که کشیدم
اگر هزار قیامت کند قیام نسنجد
بفتنه ئی که من از قاتلش معاینه دیدم
مرا که رفعت خورشید بود در افق دل
بپیش ابروی آنماه چون هلال خمیدم
چه غم که هیکل من شد عبار و جزو هوا شد
نسیم صبح سعادت شدم بخلد وزیدم
من آن کبوتر قدسم که از فضای حقیقت
بحبس این قفس افتادم و دوباره پریدم
ز خانقاه طریقت مبر بصومعه ایدل
مرا که خرقه زهد و ریای خویش دریدم
بخاک میکده عشق تا امید نبستم
نشد ز هستی موهوم خویش قطع امیدم
ز فیض پیر خرابات دوش در حرم دل
بیک نماز که بردم هزار راز شنیدم
بساط فقر باورنگ سلطنت نفروشم
بنقد عمر گرانمایه این بساط خریدم
صفای سرم و در وحدت حقیقت هستی
نهان چو ذره و مانند آفتاب پریدم