عبارات مورد جستجو در ۱۱۵۴ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۱۸ - ناله کردن بلبل و پرسیدن تاک شرح حال او را
ز گل بلبل این بی وفائی چو دید
برفت از بر گل به کنجی خزید
کشید ازجگر ناله های حزین
که بیچاره عاشق بود کارش این
ز آه وفغان آتشی برفروخت
که از شعله اش سنگ را دل بسوخت
بیفتاد چون ماهی دور از آب
به حالش دل مرغها شد کباب
نوه تاک بنت العنب از قدیم
به گل بود چون خویش و او را ندیم
به بلبل بگفت از سرمهر تاک
که ای بلبل ازناله گشتی هلاک
چه رو داده کز دل فغان می کشی
چنین ناله از سوز جان می کشی
گل امروز در گلستان آمده
تو را در تن مرده جان آمده
بود روز شادی و عیش و نشاط
مکن ناله برخیز بر چین بساط
مکش این قدر از دل وجان خروش
برو در بر گل به عشرت بکوش
بکن شکر تا نعمت افزون شود
وگر نه ز دست تو بیرون شود
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
در این زمانه نخواهم شد آشنای کسی
چرا که رنگ ندارد برم حنای کسی
در آن دیار، که کس تب برای کس نکند
دگر چگونه توان مرد از برای کسی؟
کنون که نیست وفا در نهاد نوع بشر
مباش منتظر وعده ی وفای کسی
گرت هواست که چینی گلی ز باغ مراد
رضا مشو که رود خار غم بپای کسی
از این سپس نتوان گفت (صابرم)، صابر
کسی بود، که نمینالد از جفای کسی
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۳۵ - تجدید مطلع
شها تو ماهی و مهرت به دل گرفته قرار
به بندگیّ تو دارم من از ازل اقرار
تویی که ماه بنی هاشمت همی خوانند
در آسمان نکویی و در سپهر وقار
تو آفتاب حجازی و ماه کنعانت
کلاف جان به کف دل نهاده در بازار
شها تو یوسف حُسنی و یوسفان جهان
به پیش حُسن تو چون صورتند بر دیوار
ترا چنانکه تو هستی مدیح نتوان کرد
که عقل را به سر کوی عشق نبود بار
سفیر عقل کجا ره برد، به کشور عشق
که جای عشق بلند است و ره بسی دشوار
امیر کشور عشقی و در وفاداری
نیامده است و نیاید به عصری از اعصار
پی وفای حسین اینقدر فشردی پای
که هر دو دست برفتت ز دست و دست از کار
به آستان تو سوگند کاستانه ی تو
ز عرش برتر و بالاتر است چندین بار
اساس قصر جلال تو بسکه هست رفیع
جز ایزدش نتوان بود دیگری معمار
شها، به مدح و ثنای تو طایر طبعم
چو مرغکی است که از بحر تر کند منقار
مرا چو مدح و ثنا در خور جلال تو نیست
پس از ثنا ز ثنا، می نمایم استغفار
ولی به مدح تو چون ذات من بود مجبور
از این قبیل سخن سر از او زند ناچار
چنانکه از پی تجدید مطلعی دیگر
زبان چو شعله ی تیغ تو گشته آتشبار
وفایی شوشتری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
از سر کوی تو هرگز به ملامت نروم
خواهم ار، رفت الهی به سلامت نروم
از بهشت سرکوی تو به فردوس برین
نروم گر بروم تا به قیامت نروم
گر روم روزی از ین در، به سوی روضه ی خُلد
تا که جان را، ندهم من به غرامت نروم
چون به جز، مستی ورندی نبود مذهب عشق
می بده می که پی زهد و کرامت نروم
شده هر نقش و نگارم به نظر خار، چنان
که به زلف و خط و خال و قد و قامت نروم
به سرت گر، به سرم تیر چو باران بارد
همچو طفلان نگریزم ز حجامت نروم
آزمایش منما مورچه با سنگ گران
که اگر رفت نشان ره به علامت نروم
گر تو ای دوست وفادار «وفایی» باشی
به خدا از سر کویت به ملامت نروم
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰ - ای سیمین سرو
ای جفت دل من از تو فردم
وی راحت جان ز تو بدردم
تا با دل و جان من تو جفتی
من از دل و جان خویش فدم
رنجی که من از پی تو دیدم
دردی که من از غم تو خوردم
بر گوی و بیازمای یکبار
تا بشناسی که من چه مردم
من شاخ وفا و مردمی را
کی چون تو گسسته بیخ کردم
داری دل و جان دهم به عشقت
در شش در اوفتاده نردم
ای سیمین سرو در فراقت
چون زرین فال زار و زردم
بی جاده لبا زفرصت تست
رخساره چو کهربای زردم
با لشکر هجر تو همه سال
ز امید وصال در نبردم
با آتش و آب دیده و دل
گردد ز تو جوی با دو گردم
زان آب چو خاک خارمندم
آتش همچو باد سردم
عشق تو به جان شگرد دارم
تا عمر به سر شود شگردم
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴ - هرچند که از عشق تو در کوی ملامیم
هرچند که گنگیم و کلوکیم و لکامیم
تن داده و دل بسته آن دول غلامیم
دو درم بدهان کرده خریدار سه بوسیم
شمشیر بکف کرده طلبکار نیامیم
اندر طلب تاز ازین کوی بدان کوی
نیمور کشان کرده بگرد در بامیم
در حجره تاریک من و تاز معطل
از بام بشام آمده و زشام ببامیم
چون روده خوشیده . . . س گنده نخواهیم
تا در پی آن سرود و من دنبه خامیم
بابامچه . . . س نزد وام بگردن
کز گردن نیمور قوی توخته وامیم
دانند همه کس که ره . . . س ره عامیست
. . . ن راه خواص است، نه ما مردم عامیم
با اینهمه، در علم فرو کفتن تازان
گه عامی صرفیم و گهی خواجه امامیم
تا تاز سجود آرد، بروی برکوعیم
چون تاز رکوع آرد، بروی بقیامیم
زانروی که یار دل هر تاز مدامست
مولای مدامیم و مدامیم و مدامیم
گوینده تازیم نه چون خواه جمالی
بر هر سر نیمور قوی کرده مقامیم
این شعر بر آن شعر جمالی است که گفته است
هرچند که از عشق تو در کوی ملامیم
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۴
تر ساز هجای تو تبرا نکنم
تا روز ترا چون شب یلدا نکنم
سر چون سم خر مباد حمدان مرا
گر پای زنت را چو چلیپا نکنم
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۴۷
محمود جمال دین که با دوشمن و دوست
بر وعده تو خلاف را ناید پوست
آن وعده گندم تو امروز ایدوست
احسان کن و چون وعده برون آی زپوست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
گر مستی‌یی ز لعل بتان می‌کنیم ما
در مستی شراب نهان می‌کنیم ما
رسواترست ناله ی لب بستگانِ بیم
ما را خمش مکن که فغان می‌کنیم ما
طفل سرشک بر مژه فریاد می‌کند
ورنه ز شکوه منع زبان می‌کنیم ما
از یک نگاهِ لطف به تاراج رفته‌ایم
سودی که می‌کنیم زیان می‌کنیم ما
هر دم ز موج ناله گم گشته در سراغ
غم‌نامه‌ها به دوست روان می‌کنیم ما
هرگز خلاف عجز و تنزّل نکرده‌ایم
کاری که کرده‌ایم همان می‌کنیم ما
فیّاض می‌شویم هلاک جفای دوست
آخر وفای خویش عیان می‌کنیم ما
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
دردا که غمزة دوست دشمن شکار هم شد
نشکست عهد دشمن تا استوار هم شد
مردیم و از سر ما بخت سیه نشد دور
وه کاین چراغ مرده شمع مزار هم شد
از آه سرد بلبل فصل خزان گلشن
دی سرد گشت هر جا، کار بهار هم شد
در عقده‌ریزی بخت پر دست و پا زدم لیک
کاری نیامد از دست دستم ز کار هم شد
رازی که بود در دل خون گشته همره اشک
آمد برون و صرف جیب و کنار هم شد
خوش داشتیم چندی یاری و روزگاری
برگشت یار چون بخت، و آن روزگار هم شد
ای آنکه گفتی از دوست چونست حال فیّاض
بیچاره در ره او مرد و غبار هم شد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
رسم سرایت نفس ناتوان نماند
تأثیر در قلمرو آه و فغان نماند
عمریست نام اهل وفا کس نمی‌برد
دردا که آتشی هم ازین کاروان نماند
عرض نفس چه می‌بری ای عندلیب زار
گوشی که ناله‌ای شنود در جهان نماند
دودی برآور از خس و خاشاکم ای اجل
کاین مرغ را علاقه در این آشیان نماند
ای تشنه آب عزّت خود بر زمین مریز
کآب گهر درین صدف آسمان نماند
در باغ عمر حاصل نخل امید ما
چیزی جز آبله به کف باغبان نماند
فیّاض پیش اهل وفا یادگار ما
جز نام مهربانی ما بر زبان نماند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
وفاداری از آن ترک شکار افکن نمی‌آید
ازو صد شیوه می‌آید ولی این فن نمی‌آید
بهاری این چنین و در قفس من بی‌خبر از گل
به بخت من صبا هم گاهی از گلشن نمی‌آید
به آن دل آبروی ناله‌ها بردم چه دانستم
که ناخن‌گیری از مومست از آهن نمی‌آید
چه شد عمریست کز تحریک موج گریة خونین
محیطم شب به طوف دورة دامن نمی‌آید
وفاداری از آن بدخو تمنّا داشتم عمری
چه دانستم که کار دوست از دشمن نمی‌آید
مرا زاهد به دین می‌خواند و کافر به ترسایی
به غیر از عاشقی کار دگر از من نمی‌آید
دلم فیّاض در عشق بتان از جوش ننشیند
ز آتش مردن آید، لیک افسردن نمی‌آید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۱
تا کی ز غیر حرف وفا می‌توان شنید
یک لحظه هم شکایت ما می‌توان شنید
بوی کباب شرح غم سوختن کند
درد دلم ز باد صبا می‌توان شنید
ناموس حسن می‌رود از یک نگه به باد
گر نشنوی ز من ز حیا می‌توان شنید
گاهی که خنده بر لب او موج می‌زند
بوی شکفتگی ز هوا می‌توان شنید
پیغام دلشکستگی ماست سر به سر
گوش ارکنی به ناله صدا می‌توان شنید
از دشمنان چه می‌شنوی حرف دوستی!
ما بی‌غرض‌تریم ز ما می‌توان شنید
گفتن چه حاجتست و نگفتن چه مانعست
جایی که گوش هست ادا می‌توان شنید
زاهد اگر نمی‌شنوی از زبان من
عذر گناه من ز قضا می‌توان شنید
فیّاض آرزوی جفا می‌کند ز تو
این نیست، خود حدیث وفا، می‌توان شنید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۱
کی به فریب سبزه دل مایلِ کشت میکنم
در چمن خط تو من سیر بهشت میکنم
با سر کویت ار کنم یاد بهشت جاودان
بر در کعبه می‌روم سیر کنشت می‌کنم
آینه‌ام چه می‌کنم دیدن زاهد آرزو!
صورت خوب خویش را بهر چه زشت می‌کنم!
میل رخ نکو بود لازمة سرشت من
کی به نصیحت تو من ترک سرشت می‌کنم
چند چو فیّاض نهم دل به وفای این جهان
ترک علاقه بعد از این زین دو سه خشت می‌کنم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۰
جدا از من بهر کس خواستی مهر و وفا کردی
مرا از دام خود سر دادی و خود را رها کردی
چه کردی بی‌مروّت بی‌حقیقت بی‌وفا با من
که در دامم درآوردی و با دامم رها کردی
چه می‌گویم؟ ز ذوق آن چنان وصلم برآوردی
چه می‌پرسی؟ بحال این چنینم مبتلا کردی
وفا و مهربانی نام کردی کام دشمن را
ستم بر مهربانی، بر وفاداری جفا کردی
بر غم من بجای غیر کردی هر چه بیجا بود
کنون آن چشم هم داری که گویم من بجا کردی!
خطا باشد گمانِ جز صواب از دلبران اما
صوابست اینکه می‌گویم خطا کردی خطا کردی
تو هم طرفی نبستی گر مرا رسوا برآوردی
مرا بدنام کردی لیک خود را بی‌وفا کردی
ز من گیرند (دارو) عشقبازانِ تو، حکمت بین
که درد یک جهان عشاق را از من دوا کردی
بدل با دشمنم کردی دریغ از قدردانی‌ها
چه دلّالی که آتش را به خاکستر بها کردی!
شکر هر جا که می‌بیند مگس ناچار بنشیند
چرا با غیر لب را با تبسّم آشنا کردی
به پیشم می‌نشستی با رقیبم وعده می‌کردی
ترا بی‌شرم چون گویم مرا هم بی‌حیا کردی
عجب رسم نوست و طرز نو با مهربانی‌ها
که با من وعده‌ها کردی و با دشمن وفا کردی
نگهبانت ز بد چون سایة بال هما بودم
مرا از سر گمان دردسر کردی و واکردی
نکردی کاهلی تا گردم از هستی برآوردی
فلک را چشم روشن شد که خاکم توتیا کردی
به من جادوگری‌های تو ای ایام ظاهر شد
پس از آمیزش از هم شیرو شکر را جدا کردی
تو فیّاض این غزل فرموده گفتی لیک می‌دانم
که در دل داشتی حرفی بدین تقریب ادا کردی
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۱
دلم خوشست اگر شکوه‌گر دعا بنویسی
که هر چه تو بنویسی بمدعّا بنویسی
چو شکوة تو بهست از دعای هر که بجز تست
چه لازمست که زحمت کشی دعا بنویسی
هزار ساله وفای مرا بسست که گاهی
کنی وفا و مرا نام بیوفا بنویسی
تراست خامة جادو زبان عجیب نباشد
اگر شکایت بیجای من بجا بنویسی
تو گر شمایل خوبی رقم کنی بتوانی
که هم کرشمه نگاری و هم ادا بنویسی
کتاب درد دلم مشکلست و مشکل مشکل
اگر تو گوش کنی تا بَرو چه‌ها بنویسی
از آن به من ننویسی تو نکته‌ای که مبادا
خدا نخواسته درد مرا دوا بنویسی
امید هست که تحریک لطف گوشة چشمی
کند اشاره که از بهر من شفا بنویسی
مروّتی که تو داری عجب ز خویش نداری
که خون بریزی و آنگاه خونبها بنویسی!
ترا که شیوة اخلاصم از قدیم عیانست
بغیر شکوة بیجا بمن چرا بنویسی؟
قبول کرده‌ام ای دوست جرم‌ها که نکردم
مگر تو هم خط بطلان ما مضی بنویسی
عجب ز طالع فیّاض ناامید ندارم
که در کتابت دشنام او دعا بنویسی
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۹۵
آخر ترک تو بیوفا دل کردم
عهد تو به فرمان تو باطل کردم
شادی که به کام دشمنم کردی و من
شادم که رضای دوست حاصل کردم
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۳ - ترجیع بندیست در مدح معمار الحرمین منتجب الدین حسین بن ابی سعد ورامینی رحمة الله
آتش عشق آفتی عجب است
عشق را اولین نظر سبب است
دل عاشق به زیر حقه ی عشق
همچو مهره به دست بوالعجب است
روز و شب آرزوی معشوقان
ازپس یکدگر چو روز و شب است
آنچه خاص منست لاتسأل
که از آن سرو قدنوش لب است
دلبری خوش لبی نگارینی
که آدمی خلقت و پری نسب است
زلف او را که طبع مشتاق است
خط او را که عشق در طلب است
آن نه زلف است رایت حسن است
وان نه خط است آیت طرب است
گر بر دیگری شوم گوید
خیش چون دارد آنکه را قصب است
ور ازو بوسه بایدم گوید
انگبین چون خوری تو را که تب است
او نداند مگر قوامی را
کز کسان امیر منتجب است
تاج آزادگان امیر حسین
که ندارد نظیر در کونین
زلف معشوق مشک پاش منست
غمزه دوست دور باش منست
هرشب از یاد روی او تا روز
از گل و نسترن فراش منست
سال و مه بارگیر انده عشق
لاشه جسم و جان لاش منست
لرزه بر من فتد ز دیدن دوست
حسن او گوئی ارتعاش منست
غزلی چون شکر همی گویم
زان دو لب این قدر تراش منست
عنبر لاله پوش پرشکنش
نافه ی عشق مشک پاش منست
در جهان شاهنامه دیگر
خلق را سرگذشت فاش منست
ای قوامی سرای عقل؛ ترا
حجره عشق پرقماش منست
عقل ده روزه گر اتابک توست
عشق دیرینه خواجه تاش منست
دل من تا بود مفتش عشق
مدحت میر افتتاش منست
تاج آزادگان امیرحسین
که ندارد نظیر در کونین
داده ام دل به دست نادانی
شده زین کار چون پشیمانی
پای را در رهی نهاد ستم
که نیرزد درو سری نانی
ای دل از غم مجه که نگزیرد
یوسفی را ز چاه و زندانی
هیچ دردی به عالم اندر نیست
کش نیاید به دست درمانی
جامه روز را همی دوزد
هر سپیده دمی گریبانی
عشق او خونبهای این دل من
از دلی نیکتر بود جانی
ای قوامی به یک تن تنها
منه از عشق میل و بالانی
رو که ایدر نداند آوردن
به کلاغی کسی زمستانی
هر چه در عشق گم کنی بدهد
هر یکی را امیر تاوانی
تاج آزادگان امیرحسین
که ندارد نظیر در کونین
گوئی از دست عشق کی برهم
تا روم سر به تخت باز نهم
چه کنم زلف یار چون زره است
زره او همی برد ز رهم
ای دل از من به شاه خوبان شو
تا نیارد فراق او سپهم
عشق را گو مزن که بی زورم
دوست را گو مکش که بی گنهم
هم ز مکر و سپید کاری اوست
کاین چنین من ز عشق دل سیهم
چون مرا آن نگار بی آزرم
گفت جز جان و مال و دل نخواهم
خویشتن را و یار بد خود را
چه دهم رنج «و» بفکنم به رهم
ای قوامی در آرزوی وصال
چون تو در هجر دلبران تبهم
ترک خوبان کنم کجا برم آن
تشت زرین که جان درو بدهم
گر مرا سر برهنه دارد بخت
حشمت میر بس بود کلهم
تاج آزادگان امیرحسین
که ندارد نظیر در کونین
شاه و سالار دلبران بودست
تاج فرق سمنبران بودست
از نکوروئی و خوشی گوئی
از در بزم مهتران بودست
از کرشمه به نوک غمزه تیز
همچو تیغ دلاوران بودست
گاه عشرت میان خوبان در
همچو خورشید از اختران بودست
بر عمارت سرای حسن امروز
کار فرمای دلبران بودست
از لطافت به روزگار وصال
راحت روح پروران بودست
روز هجران عاشق مظلوم
مایه ظلم گستران بودست
نشود بارگیر درویشان
زانکه یار توانگران بودست
تاج آزادگان امیرحسین
که ندارد نظیر در کونین
ای دل از عشق دست و پای مزن
روی نیکوترست و رای مزن
تکیه بر عقل تن گداز مکن
بانگ بر عشق جان فزای مزن
ابروئی پر ز خشم؛ عشق مباز
دهنی پر ز پست؛ نای مزن
عشق بر دلبر جفاجوی آر
لاف یار وفا نمای مزن
تیغ بر روی پادشاهان کش
تیر بر چشم هر گدای مزن
تا توانی مباش با اوباش
گام بی یار دلربای مزن
تا بود عرصه بهشت خدای
خیمه بر دشت دهخدای مزن
ای قوامی چو بسته کردت عشق
جز در صبر درگشای مزن
سرندانی تو روی عشق مبین
سر نداری تو پشت پای مزن
عشق را باش وجز به نزد امیر
نفس شکر هیچ جای مزن
تاج آزادگان امیرحسین
که ندارد نظیر در کونین
آن امیر لطیف آزاده
محترم نفس و محتشم زاده
صدر نیکوخصال گردون قدر
بدر خورشید زاد آزاده
شکر گویان ز جود چون مستان
بردر او به هم در افتاده
مهتران همچو صورت اندر آب
بسر از پیش قدرش استاده
در بهاران به شادی عدلش
داده باد صبا به گل باده
سال و مه شکل کاغذ و خطش
ملکت روز را به شب داده
سجده ها برده از سیاست او
شیر نر پیش آهوی ماده
از پی شاعران به راه و به در
چشم بگشاده گوش بنهاده
وز پی زایران به روز و به شب
خوان نهادست و دست بگشاده
بورامین ز بهر خدمت او
دولت از ری مرا فرستاده
تاج آزادگان امیرحسین
که ندارد نظیر در کونین
ای بگوهر ز نسل آدم فرد
ملک را حشمت تو اندر خورد
بر فلک در رکاب دولت تو
اختران می زنند بردا برد
روزگار از برای دوستیت
کرد با دشمن آنچه باید کرد
هست بر چرخ فضل خامه تو
کوکب شب نمای روز نورد
پیش روی تو بانگ او گوئی
می کند عندلیب خطبه ورد
دولت تو کجا کند خامی
طبع آتش چگونه باشد سرد
تیره شد روز دشمن از جاهت
چون بجنبد سپه بخیزد گرد
چه شناسد عدو لطافت و خشم
چه خبر مرده را ز راحت و درد
جفت شادی شود همی دل من
بهر این بیت همچو گوهر فرد
تاج آزادگان امیرحسین
که ندارد نظیر در کونین
ای سرای تو آسمان کردار
پیشکاران تو کواکب وار
بر سرت اختران سعد نمای
بر درت مهتران دولت یار
تا قوامی به خدمت تو رسید
از یکی شد به صد هزار هزار
سایه تو فتاد بر سر من
تا مرا کرد آفتاب تبار
مر تورا شاعر و ندیم بسیست
جلد درفضل و چابک اندر کار
لیک زیشان همه به حضرت تو
من و با احمدیم خدمتکار
دهخدائی اجل رشیدالملک
بوده با ما به حکمت اندر غار
من در آن بند نیستم که مرا
خلعت امسال به بود یا پار
خلعت تو مرا نه امروزست
کز پی خدمت تو ایزد بار
روز اول که آفرید مرا
تن من جبه کرد و سردستار
هست بیتی خوش اندرین ترجیع
باز گویم چو بشنوی ز هزار
تاج آزادگان امیرحسین
که ندارد نظیر در کونین
نانبائی که شاعرست منم
شاعری نانبای خوش سخنم
گندم ارتفاع حصه عقل
بر در آسیای دل فکنم
برم از آسیا به دوکانی
که بود چار حد او بدنم
نانم ار در تنور دیده نه ای
بنگر اندر زبان و در دهنم
در ترازوی طبع و خاطر سنگ
وهم و فهم است یک من و دومنم
مشتری ز آسمان فرود آید
مشتری را گهی که بانگ زنم
ای که بازر همچو گلبرگی
سغبه نانهای چون سمنم
نان شعر از من و تو شاید پخت
که ترازو توئی و سنگ منم
راتب مدح میر خواهم داد
تابه دوکان شعر خویشتنم
تاج آزادگان امیرحسین
که ندارد نظیر در کونین
حظ عمر تو نیک نامی باد
قسم طبع تو شادکامی باد
کار دولت بر آستانه تو
چو دگر خواجگان غلامی باد
زیر ران تو اسب ناز و نیاز
خوش لگامی و تیز گامی باد
بهره از روزگار، بدگورا
خام طبعی و ناتمامی باد
صفت رای و روی دشمن تو
تنگ خوئی و زردفامی باد
هم ره شخص و همنشین دلت
نیک عهدی و نیکنامی باد
هر که زرین کند ز مهر تو روی
در جهان همچو زر گرامی باد
عقل را پختگیست در سر تو
باده را در کف تو خامی باد
تا بود خاص و عام در عالم
خاصتر کس برتو عامی باد
کار خصم تو ناقوامی شد
شاعر خاص تو قوامی باد
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۲۴ - در مدح شخصی محمد نام و تقاضای صلتی از او
خواجه شغل بنده را تیمار دار
تا کمر پیشت ببندم بنده وار
وقت من خوش دار و برگم ده که من
خوشترین وقتی تو را آیم به کار
تا بود نام محمد بر سرت
از قوامی به نیابی یار غار
موی اشقر داری و الفاظ جزل
راست گوئی حیدری با ذوالفقار
لفظ من در تو نگشته درفشان
دست تو بر من بود دینار بار
از تو زیباتر ندیدم آدمی
این چه فضلست الله الله زینهار
ای بزرگ این جمله در باقی نهیم
وقت را گر خردکی داری به یار
هیچ می دانی که من زن کرده ام
وز پی روزی به رنج از روزگار
مهر زن بر گردن و مهرش مرا
چون شتر کرده است در بینی مهار
آب پشت من مرا برد آبروی
تاشدم بر چشمها چون خاک خوار
بنده ای بودم ملک را پیش از این
خامش و آهسته و پرهیزگار
آتش شهوت کنونم کرده است
ز آب پشت و باد حمدان خاکسار
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۳۳ - در مدح و اظهار خلوص و عرض صمیمیت
ای بزرگ ملک و دین از حشمت درگاه تو
یافت استم نام و خواهم بعد از این نان یافتن
از همه عالم رهی را انس با آن مجلس است
کز تو شاید انس جان از انس و ز جان یافتن
هست مداحت چو من لیکن چو تو ممدوح نیست
گرچه بتوان یافت چون من چون تو نتوان یافتن
ترک ممدوحان کنم با تو که شرط حکمت است
ملک دیوان کندن از ملک سلیمان یافتن
هرکجا تو رفت خواهی بنده اندر خدمت است
با روانی دردیاب از بهر درمان یافتن
تا نپنداری که پای از امر تو بیرون نهم
هست فرمانم تو را تا وقت فرمان یافتن