عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸
غرهٔ ما جز آن عارض شهرآرا نیست
شاخ شمشاد چو آن قامت سروآسا نیست
روج بخشست نسیم نفس باد بهار
لیک چون نکهت انفاس تو روح‌افزا نیست
باغ و صحرا اگر از روضهٔ رضوان بابیست
بی تو ما ار هوس باغ و سر صحرا نیست
در چمن سرو سرافراز که کارش بالاست
سرفرازست ولی چون تو سهی بالا نیست
گرچه دانم که تو داری دل ریشم یارا
با تو چون فاش بگویم که مرا یارانیست
بر وچودم به خیال سرزلف سیهت
نیست موئی که درو حلقه‌ئی از سودانیست
امشب از دست مده وقت و ز فردا بگذر
که شب تیرهٔ سودازده را فردا نیست
چند گوئی که ز گیسوی بتان دست بدار
که ترا قصهٔ درازست و مرا پروا نیست
مدتی شد که ز دل نام و نشان نشنیدم
زانکه عمریست کزو نام و نشان پیدا نیست
زشت خوئی نپسندند ز ارباب جمال
کانکه زیباست ازو عادت بد زیبا نیست
تا شدی حلقه بگوش لب لعلش خواجو
کیست کو لؤلؤی الفاظ ترا لالا نیست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱
ابر نیسان باغ را در لؤلؤی لالا گرفت
باد بستان دشت را در عنبر سارا گرفت
چون گل صد برگ بزم خسروانی ساز کرد
بلبل خوش نغمه آهنگ هزار آوا گرفت
زاهد خلوت نشین چون غنچه خرگه زد بباغ
از صوامع رخت بربست و ره صحرا گرفت
ابر را بنگر که لاف در فشانی می‌زند
بسکه از چشمم بدامن لؤلؤی لالا گرفت
در دلم خون جگر جایش بغایت تنگ بود
از ره چشمم برون جست و ره دریا گرفت
ایکه پیش قامتت آید صنوبر در نماز
راستی را کار بالایت قوی بالا گرفت
چون سواد زلف شبرنگ تو آوردم بیاد
از سرم تا پای چون شمع آتش سودا گرفت
منکه از کافر شدن ترسی ندارم لاجرم
مؤمنم کافر شمرد و کافرم ترسا گرفت
چشم خواجو بین که گوید هردم از دریا دلی
کای بسا گوهر که باید ابر را از ما گرفت
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲
سنبلش برگ ارغوان بگرفت
سبزه‌اش طرف گلستان بگرفت
برشکر طوطیش نشیمن کرد
بر قمر زاغش آشیان بگرفت
دور از آن روی بوستان افروز
لاله را دل ز بوستان بگرفت
چون شبش گرد ماه خرمن کرد
آه من راه کهکشان بگرفت
هندوی قیرگون او بکمند
قیروان تا بقیروان بگرفت
چون زتنگ شکر شکر می‌ریخت
سخنش تنگ در دهان بگرفت
دل بیمار من بخونخواری
خوی آن چشم ناتوان بگرفت
آتش طبع و آب دیدهٔ من
همچو باد صبا جهان بگرفت
خواجو از جان خسته دل برداشت
زانکه بی او دلش ز جان بگرفت
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴
چو آن فتنه از خواب سر بر گرفت
صراحی طلب کرد و ساغر گرفت
سمن قرطهٔ فستقی چاک زد
چو او پرنیان در صنوبر گرفت
بنفشه ببرگ سمن برشکست
جهان نافهٔ مشک اذفر گرفت
برآتش فکند از خم طرهٔ عود
نسیم صبا بوی عنبر گرفت
ببوسید لعلش لب جام را
می راوقی طعم شکر گرفت
چوشد سرگران از شراب گران
دگر نرگسش مستی از سرگرفت
چو مرغ صراحی نوا ساز کرد
مه چنگ زن چنگ در بر گرفت
بسی اشک من طعنه بر سیم زد
بسی رنگ من خرده بر زر گرفت
چو خواجو چراغ دلش مرده بود
بزد آه و شمع فلک درگرفت
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱
خنک آن باد که باشد گذرش بر کویت
روشن آن دیده که افتد نظرش بر رویت
صید آن مرغ شوم کو گذرد بر بامت
خاک آن باد شوم کو به من آرد بویت
زلف هندوی تو باید که پریشان نشود
زانکه پیوسته بود همره و هم زانویت
سحر اگر زانکه چنینست که من می‌نگرم
خواب هاروت ببندد به فسون جادویت
بیم آنست که دیوانه شوم چون بینم
روی آن آب که زنجیر شود چون مویت
عین سحرست که هر لحظه بروبه بازی
شیرگیری کند و صید پلنگ آهویت
روز محشر که سر از خاک لحد بردارند
هرکسی روی بسوئی کند و من سویت
مرغ دل صید کمانخانهٔ ابروی تو شد
چه کمانست که پیوسته کشد ابرویت
بر سر کوی تو خواجو ز سگی کمتر نیست
گاه گاهی چه بود گر گذرد در کویت
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳
میانش موئی و شیرین دهان هیچ
ازین موئی می بینم وز آن هیچ
دهانش گوئی از تنگی که هیچست
بدان تنگی ندیدم در جهان هیچ
میانش یک سر مویست و گوئی
ندارد یک سر مو در میان هیچ
دهانش بی گمان همچون دلم تنگ
میانش بی سخن همچون دهان هیچ
بجز وصف دهان نیست هستش
نمی‌آید حدیثم بر زبان هیچ
میانش چون تنم در بی نشانی
دهانش چون دلم وز وی نشان هیچ
خوشا با دوستان در بوستان عیش
که باشد بوستان بی دوستان هیچ
گل سوری نبینم در بهاران
چو روی دلستان در گلستان هیچ
برون از اشک از چشمم نیابد
کنارسبزه و آب روان هیچ
برو خواجو که باگل درنگیرد
خروش بلبل فریاد خوان هیچ
سحرگه خوش بود گل چیدن از باغ
ولیکن گر نگوید باغبان هیچ
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵
بدان ورق که صبا در کف شکوفه نهاد
بدان عرق که سحر بر عذار لاله فتاد
بدان نفس که نسیم بهار چهره گشای
نقاب نسترن و گیسوی بنفشه گشاد
ببرد باری خاک و بحدت آتش
به نقش بندی آب و بعطر سائی باد
به سحر نرگس جادوی دلبر کشمیر
به چین سنبل هندوی لعبت نوشاد
به تاب طره لیلی و شورش مجنون
به شور شکر شیرین و تلخی فرهاد
به قامت تو که شد سرو سرکشش بنده
به خدمت تو که از بنده گشته‌ئی آزاد
به نیم‌شب که مرا همزبان شود خامه
بصبحدم که مرا همنفس بود فریاد
به اشک من که زند دم ز مجمع البحرین
بچشم من که برد آب دجلهٔ بغداد
که آن چه در غم هجر تو می‌کشد خواجو
گمان مبر که بصد سال شرح شاید داد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶
چون صبا نکهت آن زلف پریشان آرد
دل پر درد مرا مژدهٔ درمان آرد
جان بشکرانه کنم پیشکش خدمت او
هر نسیمی که مرا مژدهٔ جانان آرد
چه تفاوت کند از نکهت انفاس نسیم
بلبل دلشده را بوی گلستان آرد
زلف چوگان صفت ار حلقه کند بر رخسار
هر زمان گوی دلم در خم چوگان آرد
هر که را دست دهد حاصل اوقات عزیز
حیف باشد که بافسوس بپایان آرد
در ره عشق مسلمان حقیقی آنست
که به زنار سر زلف تو ایمان آرد
زاهد صومعه را هر نفسی مست و خراب
نرگس مست تو در حلقهٔ مستان آرد
اگر از چشمهٔ نوش تو زلالی یابد
کی خضر یاد بد آب چشمهٔ حیوان آرد
باز صورت نتوان بست که نقاش ازل
صورتی مثل تو در صفحهٔ امکان آرد
دیگران سبزه ز گلزار ببازار برند
خط سبزت بچه رو سبزه ببستان آرد
گرخیال سر زلف تو نگیرد دستم
کی دل خستهٔ من طاقت هجران آرد
هر که با منطق خواجو کند اظهار سخن
در به دریا برد و زیره به کرمان آرد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴
سپیده‌دم که صبا دامن سمن بدرد
ز مهر روی تو گل جیب پیرهن بدرد
اگر ز پستهٔ تنگ تو دم زند غنچه
نسیم باد صبا در دمش دهن بدرد
چو در محاوره آید لب گهربارت
عقیق پیرهن لعل بر بدن بدرد
ز وصف کوی تو گر شمه‌ئی نسیم بهار
بباغ عرضه دهد زهرهٔ چمن بدرد
اگر ز مهر تو یک ذره بر سپهر افتد
عروس قصر فلک ستر خویشتن بدرد
مگر ز پرده نیاید نگار من بیرون
وگرنه پردهٔ ناموس مرد و زن بدرد
اگر ز غیرت بلبل صبا خبر یابد
شگفت باشد اگر شقهٔ سمن بدرد
گهی که پرده برافتد ز طلعت شیرین
زمانه پردهٔ فرهاد کوهکن بدرد
بروز حشر چو بوی تو بشنود خواجو
ز خاک مست برون افتد و کفن بدرد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶
خنک آن باد که برخاک خراسان گذرد
خاصه برگلشن آن سرو خرامان گذرد
واجب آنست که از حال گدا یاد کنند
هر که بر طرف سراپردهٔ سلطان گذرد
بلبل دلشده را مژده رساند ز بهار
باد شبگیر چو بر صحن گلستان گذرد
که رساند ز دل خستهٔ جمعی پیغام
جز نسیمی که برآن زلف پریشان گذرد
هیچ در خاطر یوسف گذرد کز غم هجر
چه بلا بر سر محنت کش کنعان گذرد
خضر بر حال سکندر مگرش رحم آید
گر دگر بر لب سرچشمهٔ حیوان گذرد
عمر شیرین گذرانیم به تلخی لیکن
نبود عمر که بی صحبت جانان گذرد
قصهٔ آن نتوان گفت مگر روز وصال
هر چه برخسته دلان درشب هجران گذرد
پیش طوفان سرشکم ز حیا آب شود
ابر گرینده که بر ساحل عمان گذرد
بگذشت آن مه و جان با دل ریشم می‌گفت
بنگر این عمر گرامی که بدینسان گذرد
حاجی از کعبه کجا روی بتابد خواجو
گر همه بادیه بر خار مغیلان گذرد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸
سپیده‌دم که صبا بر چمن گذر می‌کرد
دل مرا ز گلستان جان خبر می‌کرد
چو غنچه از لب آن سیمبر سخن می‌گفت
دهان غنچه پر از خرده‌های زر می‌کرد
اگر ز نرگس مستش چمن نشان می‌داد
دلم بدیدهٔ حسرت درو نظر می‌کرد
تذرو جان من از آشیان برون می‌شد
چو گوش بر سخن بلبل سحر می‌کرد
شکوفه بهر تماشای باغ عارض دوست
سر از دریچهٔ چوبین شاخ بر می‌کرد
کمان ابروی آن مه چو یاد می‌کردم
خدنگ آه من از آسمان گذر می‌کرد
فلک بیاد تن سیمگون مهرویان
درست روی من از مهر دل چو زر می‌کرد
سحر که شاهد خاور نقاب بر می‌داشت
حدیث روی تو ناهید با قمر می‌کرد
ز شوق لعل تو هر لحظه مردم چشمم
لب پیاله بخوناب دیده تر می‌کرد
دبیر از آن لب شیرین حکایتی می‌راند
دهان تنگ قلم را پر از شکر می‌کرد
روان خستهٔ خواجو ز شهر بند وجود
بعزم ملک عدم دمبدم سفر می‌کرد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲
گل نهالی به بوستان آورد
مرغ را باز در فغان آورد
سخنی بلبل از لبش می‌گفت
غنچه را آب در دهان آورد
نکهت نفحهٔ شمامهٔ صبح
مژدهٔ گل ببوستان آورد
دوستان را نسیم باد صبا
بوی انفاس دوستان آورد
نفس باد صبحدم چو مسیح
با تن خاک مرده جان آورد
هم عفا الله صبا که عاشق را
خبر یار مهربان آورد
درد خواجو بصبر به نشود
زانکه با خویش از آن جهان آورد
لیک نومید نیست کاب حیات
از سیاهی برون توان آورد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱
ماه فرو رفت و آفتاب برآمد
شاهد سرمست من ز خواب برآمد
نرگس مستانه چون ز خواب برانگیخت
ولوله از جان شیخ و شاب برآمد
پیش جمالش ز رشک ماه فروشد
وز شکن زلفش آفتاب برآمد
صبحدم از لاله چون گلاله برافشاند
قرص مه از عنبرین حجاب برآمد
از شکن زلف روز پوش قمر ساش
چشمهٔ خورشید شب نقاب برآمد
عکس رخش چون در آب چشم من افتاد
بوی گل و نفحهٔ گلاب برآمد
مردم چشمم به آب نیل فرو شد
کان خط نیلوفری ز آب برآمد
وقت صبوح از هوای مجلس عشاق
زمزمهٔ نغمهٔ رباب برآمد
مجلسیانرا ز جام بادهٔ نوشین
کام دل خسته از شراب برآمد
خواجو از آن جعد عنبرین چو سخن راند
از نفسش بوی مشک ناب برآمد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۴
آن خط شب مثال که بر خور نوشته‌اند
یا رب چه دلفریب و چه در خور نوشته‌اند
از خضر نامه‌ئی به لب چشمهٔ حیات
گوئی محرران سکندر نوشته‌اند
یا نی مگر برات نویسان ملک شام
وجهی برآفتاب منور نوشته‌اند
گفتم که منشیان شهنشاه نیمروز
از شب چه آیتیست که برخور نوشته‌اند
در خنده رفت و گفت که مستوفیان روم
خطی باسم اجری قیصر نوشته‌اند
یا از پی معیشت سلطان زنگبار
تمغای هند بر شه خاور نوشته‌اند
گوئی که بسته‌اند تب لرز آفتاب
کز مشک آیتی بشکر برنوشته‌اند
یا نی دعائی از پی تعویذ چشم زخم
بر گرد آن عقیق چو شکر نوشته‌اند
ریحانیان گلشن روی تو برسمن
خطی بخون لالهٔ احمر نوشته‌اند
وصف لبت کز آن برود آب سلسبیل
حوران خلد بر لب کوثر نوشته‌اند
خواجو محرران سرشکم بسیم ناب
اسرار عشق بر ورق زر نوشته‌اند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹
خورشید را به سایهٔ شب در نشانده‌اند
شب را بپاسبانی اختر نشانده‌اند
چیپور را ممالک فغفور داده‌اند
مهراج را بمسند خان برنشانده‌اند
تا خود چه دیده‌اند که چیپال هند را
ترکان بپادشاهی خاور نشانده‌اند
همچون مگس بتنگ شکر برنشسته است
خالی که برعقیق چو شکر نشانده‌اند
گوئی که دانه‌ئی بقمر برفشانده‌اند
یا مهره‌ای ز غالیه در خور نشانده‌اند
یا خازنان روضهٔ رضوان بلال را
در باغ خلد برلب کوثر نشانده‌اند
گفتم که خال همچو سیه دانهٔ ترا
برقرص آفتاب چه در خور نشانده‌اند
گفتا بروم خسرو اقلیم زنگ را
گوئی که بر نیابت قیصر نشانده‌اند
برخیز و باده نوش که مستان صبح خیز
آتش به آب دیدهٔ ساغر نشانده‌اند
خون جگر که بر رخ خواجو چکیده است
یاقوت پاره‌ئیست که در زر نشانده‌اند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۸
خیمهٔ نوروز بر صحرا زدند
چارطاق لعل بر خضرا زدند
لاله را بنگر که گوئی عرشیان
کرسی از یاقوت برمینا زدند
کارداران بهار از زرد گل
آل زر بر رقعهٔ خارا زدند
از حرم طارم نشینان چمن
خرگه گلریز بر صحرا زدند
گوشه‌های باغ از آب چشم ابر
خنده‌ها بر چشمهای ما زدند
مطربان با مرغ همدستان شدند
عندلیبان پردهٔ عنقا زدند
در هوای مجلس جمشید عهد
غلغل اندر طارم اعلی زدند
باد نوروزش همایون کاین ندا
قدسیان در عالم بالا زدند
طوطیان با طبع خواجو گاه نطق
طعنه‌ها بر بلبل گویا زدند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۳
آنکه هرگز نظری با من شیدا نکند
نتواند که مرا بی سر و بی پا نکند
دوش می‌گفت که من با تو وفا خواهم کرد
لیک معلوم ندارم که کند یا نکند
اگر آن حور پری رخ بخرامد در باغ
نبود آدمی آنکس که تماشا نکند
خسرو آن نیست که از آتش دل چون فرهاد
جان فدای لب شیرین شکرخا نکند
گل چو بر نالهٔ مرغان چمن خنده زند
چکند بلبل شب خیز که سودا نکند
هر که را تیغ جفا بردل مجروح زنی
حذر از ضربت شمشیر تو قطعا نکند
چون توانم شدن از نرگس مستت ایمن
کانکه چشم تو کند کافر یغما نکند
گل خیری چو بر اطراف گلستان گذرم
نتواند که رخم بیند و صفرا نکند
هر که احوال دل غرقه بداند خواجو
اگرش عقل بود روی بدریا نکند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۷
چو مطربان سحر چنگ در رباب زنند
صبوحیان نفس از آتش مذاب زنند
بتاب سینه چراغ فلک بر افروزند
ز آب دیده نمک بردل کباب زنند
چو آفتاب ز جیب افق برآرد سر
ز ماه یکشبه آتش در آفتاب زنند
شکنج سنبل طاوس بیکران گیرند
هزار قهقهه چون کبک بر غراب زنند
مغان بساغر می آب ارغوان ریزند
بتان بتنگ شکر خنده بر شراب زنند
بوقت صبح پریچهره‌گان زهره جبین
دم از سهیل شب افروز مه نقاب زنند
بچین طره پرتاب قلب دل شکنند
به تیر غمزهٔ پرخواب راه خواب زنند
ز تاب می چو سمن برگشان برآرد خوی
ز چهره بر گل روی قدح گلاب زنند
بجرعه آب رخ خاکیان بباد دهند
برآتش دل خواجو ز باده آب زنند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۸
ساقیان چون دم از شراب زنند
مطربان چنگ در رباب زنند
گلعذاران به آب دیدهٔ جام
بس که بر جامها گلاب زنند
مهر ورزان به آه آتش بار
دود در دیدهٔ سحاب زنند
صبح خیزان بنغمهٔ سحری
هر نفس راه شیخ و شاب زنند
پسته خندان بفندق مشکین
درشکنج نغوله تاب زنند
چون بگردش در آورند هلال
تاب در جان آفتاب زنند
هر دمم خونیان لشکر عشق
خیمه بر این دل خراب زنند
هر شبم شبروان خیل خیال
حمله آرند و راه خواب زنند
خیز خواجو ببین که سرمستان
در میخانه از چه باب زنند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۷
یاد باد آن شب که در مجلس خروش چنگ بود
مطربانرا عود بر ساز و دف اندر چنگ بود
شاهدان در رقص بودند و حریفان در سماع
وانکه او بر خفتگان گلبانک می‌زد چنگ بود
دستگیر خستگان جام می گلرنگ شد
مشرب آتش عذاران آب آتش رنگ بود
گوش جانم بر سماع بلبلان صبح خیز
چشم عقلم بر جمال گلرخان شنگ بود
گر چه صیقل می‌برد آثار زنگ از آینه
صیقل آئینهٔ جانم می چون زنگ بود
آنزمان کانماه رخشان خورآئین رخ نمود
باغ پر گلچهر گشت و کاخ پر اورنگ بود
برمن بیدل نبخشود و دلم را صید کرد
گوئیان در شهر دلهای پریشان تنگ بود
پیش شیرین قصهٔ فرهاد مسکین کس نگفت
یا دل آن خسرو خوبان خلخ سنگ بود
مطربان از گفتهٔ خواجو سرودی می‌زدند
لیکن آن گلروی را از نام خواجو ننگ بود