عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۹
راستی را در سپاهان خوش بود آواز رود
در میان باغ کاران یا کنار زنده رود
باده در ساغر فکن ساقی که من رفتم بباد
رود را بر ساز کن مطرب که دل دادم برود
جام لعل و جامهٔ نیلی سیه روئی بود
خیز و خم بنمای تا خمری کنم دلق کبود
گر تو ناوک می‌زنی دور افکنم درع و سپر
ور تو خنجر می‌کشی یکسو نهم خفتان و خود
شاهد بربط زن از عشاق می‌سازد نوا
بلبل خوش نغمه از نوروز می‌گوید سرود
در چنین موسم که گل فرش طرب گسترده است
جامهٔ جان مرا گوئی ز غم شد تار و پود
آن شه خوبان زبردست و گدایان زیردست
او چو کیخسرو بلند افتاده و پیران فرود
می‌برد جانم برمحراب ابرویش نماز
می‌فرستد چشم من بر خاک درگاهش درود
چون میان دجله خواجو را کجا بودی کنار
کز کنار او دمی خالی نیفتادی ز رود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۳
چون برقع شبرنگ ز عارض بگشاید
از تیره شبم صبح درخشان بنماید
از بس دل سرگشته که بربود در آفاق
امروز دلی نیست که دیگر برباید
زین بیش مپای ای مه بی مهر کزین بیش
پیداست که عمر من دلخسته چه پاید
گر کام تو اینست که جانم بلب آری
خوش باش که مقصود تو این لحظه برآید
در زلف تو بستم دل و این نقش نبستم
کز بند سر زلف تو کارم نگشاید
هر صبحدم از نکهت آن زلف سمن سای
برطرف چمن باد صبا غالیه ساید
در ده می چون زنگ که آئینه جانست
تا زنگ غمم ز آینه جان بزداید
مرغان خوش الحان چمن لال بمانند
چون بلبل باغ سخنم نغمه سراید
در دیدهٔ خواجو رخ دلجوی تو نوریست
کز دیدن آن نور دل و دیده فزاید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۶
آن شکر لب که نباتش ز شکر می‌روید
از سمن برگ رخش سنبل تر می‌روید
می‌رود آب گل از نسترنش می‌ریزد
و ارغوان و گلش از راهگذر می‌روید
بجز آن پسته دهن هیچ سهی سروی را
نار سیمین نشنیدم که ز بر می‌روید
تا تو در چشم منی از لب سرچشمهٔ چشم
لاله می‌چینم و در لحظه دگر می‌روید
فتنه دور قمر نزد خرد دانی چیست
سبزهٔ خط تو کز طرف قمر می‌روید
تیغ هجرم چه زنی کز دل ریشم هر دم
می‌دمد شاخ تبر خون و تبر می‌روید
فصل نوروز چو در برگ سمن می‌نگرم
بی گل روی تو خارم ز بصر می‌روید
هر زمانم که خط سبز توآید در چشم
سبزه بینم ز لب چشمه که برمی‌روید
ای بسا برگ شقایق که دمادم در باغ
از سرشک من و خوناب جگر می‌روید
ظاهر آنست که از خون دل فرهادست
آن همه لاله که بر کوه و کمر می‌روید
اگر از چشم تو خواجو همه گوهر خیزد
از رخ زرد تو چونست که زر می‌روید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۸
ز شهریار که آید که حال یار بگوید
رسد به بنده و رمزی ز شهریار بگوید
بعندلیب نسیمی ز گلستان برساند
بمرغ زار حدیثی ز مرغزار بگوید
هر آنچه گوید از اوصاف دلبران دل رامین
ز حسن ویس گل اندام گلعذار بگوید
بدان قرار که دلبستگی نماید و فصلی
از آن دو زلف پریشان بیقرار بگوید
بگو که پرده‌سرا ساز را بساز درآرد
مگر ترانه‌ئی از قول آن نگار بگوید
کدام ذره که از آفتاب روی بتابد
کدام یار که ترک دیار یار بگوید
چه سود نرگس سرمست را نصیحت بلبل
که هیچ فائده نبود اگر هزار بگوید
کسیکه در دم صبح از خمار جان به لب آرد
کجا به ترک می لعل خوشگوار بگوید
ز نوبهار چه پرسد نشان روی تو خواجو
چرا که باد بود هر چه نوبهار بگوید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۹
بجز نسیم که یابد نصیبی از گلزار
که یک گلست در این باغ و عندلیب هزار
چو از گل آرزوی مرغ خوش نظر بادست
تو هم ببوی قناعت کن از نسیم بهار
و گر چه غنچه جهان را بروی گل بینی
بدوز چشم جهان بین بخار و دیده مخار
ز تیغ و دار چه ترسانی ای پسر ما را
که تاج ما سر تیغست و تخت ما سر دار
بعشوه‌ام چه فریبی چرا که بلبل مست
کجا بباد هوا باز گردد از گلزار
کدام دوست که دوری گزیند از بردوست
کدام یار که گیرد قرار بیرخ یار
ترا شبی نگزیرد ز چنگ و نغمه زیر
مرا دمی نشکیبد ز آه و ناله زار
حدیث غصهٔ فرهاد و قصه شیرین
بخون لعل بباید نوشت بر کهسار
روا بود که بود باغ را درین موسم
کنار و پر گل و خواجو ز گل گرفته کنار
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۲
ای نغمهٔ خوشت دم داود را شعار
وی عندلیب را نفست کرده شرمسار
انفاس روح بخش تو جانرا حیات بخش
و اعجاز عیسوی ز دمت گشته آشکار
دستانسرای گلشن روحانیون ز شوق
بردارد از نوای خوشت نغمهٔ هزار
وین چرخ چرخ زن ز سماع تو هر زمان
چون صوفیان بچرخ درآید هزار بار
ای بس که بلبل سحر از شوق نغمه‌ات
بر سر زند بسان مگس دست اضطرار
مرغ چمن که رود زن بزم گلشنست
پر می‌زند ز شوق تو بر طرف جویبار
با لحن دلفریب تو هنگام صبحدم
بر عندلیب قهقهه زد کبک کوهسار
قولت چو با عمل بفروداشت می‌رسد
بر گو غزل ترانه ازین بیشتر میار
بلبل ز بام و زیر تو با نغمه‌های زیر
خواجو بزیر بام تو با نالهای زار
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۶
ای خوشا وصل یار و فصل بهار
نغمهٔ بلبل و گل و گلزار
شب و شمع و شراب و نالهٔ چنگ
لب ساقی و جام نوشگوار
کاشکی گل نقاب بگشودی
تا بکندی ز غصه دیدهٔ خار
گر برآرم فغان به صد دستان
گل صد برگ را چه غم ز هزار
غم نبودی ز غم اگر ما را
شادی روی او شدی غمخوار
گر چه دینار نیک بختانراست
بندهٔ شادیند صد دینار
در میان او فتاده‌ام چو کمر
تا کی افتم از این میان بکنار
در خمارم چو چشمت ای ساقی
خیز و دفع خمار من ز خم آر
ترک نقش و نگار کن که شوی
محرم سرصنع نقش و نگار
گو برد سر که جان خواجو را
سر یارست و جسم را سر دار
بگذر از دار و قصهٔ منصور
لیس فی الدار غیرکم دیار
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۷
حبذا پای گل و صبحدم و فصل بهار
باده در دست و هوا در سر و لب بر لب یار
بی رخ یار هوای گل و گلزارم نیست
زانکه با دست نسیم چمن و بوی بهار
همه بتخانهٔ چین نقش و نگارست ولیک
اهل معنی نپرستند مگر نقش نگار
در دل تنگ من آمد غم و جز یار نیافت
اوست کاندر حرم عشق تو می‌یابد بار
سکه روی مرا نقش نبینی زانروی
که درستست که چشمت نبود بر دینار
خرم آنروز که من بوسه شمارم ز لبت
گر چه بیرون ز قیامت نبود روز شمار
گفتی از لعل لبت کام بر آرم روزی
چون مراد من دلسوخته اینست برآر
از میانت چو کمر میل کنارست مرا
گر چه بی زر ز میانت نتوان جست کنار
گر بتیغش بزنی روی نپیچد خواجو
که دلش را سر یارست و تنش را سر دار
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۸
مائیم و عشق و کنج خرابات و روی یار
ساقی ز جام لعل لبت باده‌ئی بیار
چون بر دوام دور زمان اعتماد نیست
این پنج روز غایت مقصود دل شمار
برخیز تا بعزم تفرج برون رویم
زین تنگنای خانه بصحرای لاله زار
کز بوستان دمید چو بر خد دلبران
برگ بنفشه برطرف سرو جویبار
بستان اگر چه جای نشاطست و خرمی
خرم مشو درو که ز دوران روزگار
هر سنبلی ز زلف نگاریست لاله رخ
هر لاله‌ای ز خون جوانیست شهریار
خواجو ز دور چرخ چوامروز فرصتست
دریاب جام بادهٔ صافی و روی یار
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۴
با عقیق لب او لعل بدخشان کم گیر
با گل عارض او لالهٔ نعمان کم گیر
سخن سرکشی سرو سهی بیش مگوی
قد یارم نگر و سرو خرامان کم گیر
با وجود لب لعل و خط مشگ آسایش
یاد ظلمت مکن و چشمهٔ حیوان کم گیر
شب تاریک اگرت وصل میسر گردد
با رخش چشمهٔ خورشید درخشان کم گیر
میلت ار جز بتماشای گلستان نکشد
در جمالش نگر و طرف گلستان کم گیر
غمزه‌اش بین و دگر شوخی عبهر کم گوی
خط سبزش نگر و سبزهٔ بستان کم گیر
وصل آن حور پریچهره گرت دست دهد
نام جنت مبر وملک سلیمان کم گیر
گوش بر قول مغنی کن و برطرف چمن
صبحدم نغمهٔ مرغان خوش الحان کم گیر
خواجو این منزل ویرانه به اندازهٔ تست
از اقالیم جهان خطهٔ کرمان کم گیر
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۸
این غزل یک دو نوبت از سرسوز
بلبلی باز گفت در نوروز
کای گل تازه روی خندان لب
وی دلارای بوستان افروز
گر بدانستمی که فرقت تو
اینچنین صعب باشد و دلسوز
از تو خالی نبودمی یکدم
وز تو دوری نجستمی یک روز
من چنین از تو دور و بر وصلت
خار سر تیز از آن صفت پیروز
در دلم زان دراز سوختنیست
این همه زخم ناوک دلدوز
گل بخندید و گفت خامش باش
و آتش دل ز خار بر مفروز
اگرت هست برگ صحبت ما
دیدهٔ باز را به خار بدوز
برکناری برو چو چنگ بساز
در میانی بیا چو عود بسوز
هر که دارد سر محبت تو
گو ز خواجو بیا وعشق آموز
وین گهرها که می‌کند تضمین
یک بیک میگزین و میاندوز
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۱
نشست شمع سحر ای چراغ مجلسیان خیز
بیار باده و بشنو نوای مرغ سحرخیز
سپیده نافه گشایست و باد غالیه افشان
شراب مشک نسیمست و مشک غالیه آمیز
کنون که غنچه بخندید و باد صبح برآمد
بگیر داد صبوحی ز بادهٔ طرب انگیز
چراغ مجلس مستان ز شمع چهره برافروز
ز بهر نقل حریفان شکر ز پسته فرو ریز
مرا که خال تو فلفل فکنده است برآتش
چرا ز غالیه دلبند می‌کنی و دلاویز
برون ز شکر شیرین سخن مگوی که فرهاد
به نیم جو نخرد خسروی ملکت پرویز
بسوز مجمر و دود از دل عبیر برآور
بساز بربط و آتش ز جان عود برانگیز
بگیر سلسلهٔ زلف دلبران سمن رخ
برآر شور ز یاقوت شاهدان شکرریز
مرا مگوی که پرهیز کن ز میکده خواجو
که مست عشق نداند حدیث توبه و پرهیز
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۵
معنی این صورت از صورتگران چین بپرس
مرد معنی را نشان از مرد معنی بین بپرس
کفر دانی چیست دین را قبلهٔ خود ساختن
معنی کفر ار نمی‌دانی ز اهل دین بپرس
چون تو آگه نیستی از چشم شب‌پیمای من
حال بیداری شبهای من از پروین بپرس
گر گروهی ویس را با گل مناسب می‌نهند
نسبت گل با رخ ویس از دل رامین بپرس
گر چه خسرو کام جان از شکر شیرین گرفت
از دل فرهاد شور شکر شیرین بپرس
حال سرگردانی جمعی پریشان موبمو
از شکنج سنبل پرچین چین بر چین بپرس
باغبان دستان بلبل را چه داند گو برو
شورش مرغان شبگیر از گل و نسرین بپرس
قصهٔ درد دل تیهو کجا داند عقاب
از تذرو خسته حال چنگل شاهین بپرس
شعر شورانگیز خواجو را که بردست آب قند
از شکر ریزان پرشور سخن شیرین بپرس
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۸
به فلک می‌رسد خروش خروس
بشنو آوای مرغ و نالهٔ کوس
شد خروس سحر ترنم ساز
در ده آن جام همچو چشم خروس
این تذروان نگر که در رفتار
می‌نمایند جلوهٔ طاوس
ساقیا باده ده که در غفلت
عمر بر باد می‌رود بفسوس
عالم آن گنده پیر بی آبست
که بر افروخت آتش کاوس
فلک آن پیر زال مکارست
که ز دستان او زبون شد طوس
گر فریبد ترا به بوس و کنار
تا توانی کنار گیر از بوس
زانکه از بهر قید دامادست
که گره می‌کنند زلف عروس
هر که او دل بدست سلطان داد
گو برو خاک پای دربان بوس
داروی این مرض که خواجو راست
برنخیزد ز دست جالینوس
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۳
بیار باده که وقت گلست و موسم باغ
ز مهر بردل پر خون لاله بنگر داغ
دماغ عقل معطر کن از شمامهٔ می
بود که بوی عفافش برون رود ز دماغ
گهی که زاغ شب از آشیان کند پرواز
ز عکس باده چو چشم خروس کن پر زاغ
اگر چراغ نباشد به تیره شب شاید
چرا که باغ برافروخت از شکوفه چراغ
بر آتش رخ گل آب می‌فشاند میغ
وز آب آینه گون زنگ می‌زداید ماغ
ببین که مرغ چمن دمبدم هزار سلام
بدست باد صبا می‌کند بباغ ابلاغ
ز رهگذار نسیم بهار رنگ آمیز
شدست ساحت بستان چو کلبهٔ صباغ
خوشا بطرف گلستان شراب نسرین بوی
ز دست لاله عذاران عنبرین اصداغ
چو راغ را شود از لاله شقه خون آلود
بخون لاله بباید گرفت دامن راغ
مگو حکایت پیمان و نام توبه مبر
که نیست از می و پیمانه‌ام به توبه فراغ
به صحن باغ قدح نوش و غم مخور خواجو
که آنکه باغ بنا کرد برنخورد از باغ
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۲
نکهت روضهٔ خلدست که می‌بیزد مشک
یا از آن حلقه زلفست که می‌ریزد مشک
خیزد از چین سر زلف تو مشک ختنی
وین سخن نیست خطا زانکه ز چین خیزد مشک
خون شود نافهٔ آهوی تتاری ز حسد
کان مه از گوشهٔ خورشید درآویزد مشک
آن چه نعلست که لعل تو برآتش دارد
وین چه حالست که حالت ز مه انگیزد مشک
گر نخواهد که کشد گرد مهت گرد عبیر
از چه رو خط تو با غالیه آمیزد مشک
زلف عنبر شکن از روی تو سر می‌پیچید
چکند ز آتش اگر زانکه نپرهیزد مشک
همچو خواجو نکشد سر ز خطت مشک ختا
چون خط سبز تو بر برگ سمن بیزد مشک
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۴
زهی زلفت شکسته نرخ سنبل
گلستان رخت خندیده برگل
رسانده خط بیاقوت تو ریحان
کشیده سر ز کافور تو سنبل
عروسی را که او صاحب جمالست
چه دریابد گرش نبود تحمل
چو ریش خستگانرا مرهم از تست
مکن در کار مسکینان تغافل
اگر گل را نباشد برگ پیوند
چه سود از نالهٔ شبگیر بلبل
بجانت کانکه برجان دارم از غم
نباشد کوه سنگین را تحمل
اگر عمر منی ایشب برو زود
وگر جزو منی ای غم برو کل
چو از زلفش بدین روز اوفتادم
تو نیز ای شب مکن بر من تطاول
خوشا آن بزم روحانی که هر دم
کند مستی ببادامش تنقل
منه عود ای بت خوش نغمه از چنگ
که ساغر بانگ می‌دارد که غلغل
بزن مطرب که مستان صبوحی
ز می مستند و خواجو از تامل
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۶
هرگه که ز خرگه بچمن بار دهد گل
نرگس نکند خواب خوش از غلغل بلبل
ای خادم یاقوت لب لعل تو لؤلؤ
وی هندوی ریحان خط سبز تو سنبل
تا کی کند آن غمزهٔ عاشق کش معلول
در کار دل ریش من خسته تعلل
گر نرگس مستت نکند ترک تعدی
چندین چه کند زلف دراز تو تطاول
شرح شکن زلف تو بابیست مطول
کوتاه کنم تا نکشد سر به تسلسل
آن صورت آراسته را بیش میارای
کانجا که جمالست چه حاجت بتجمل
محمل مبر از منزل احباب که ما را
یکدم نبود بار فراق تو تحمل
المغرم یستغرق فی البحر غریقا
واللائم کالنائم فی الساحل یغفل
هر لحظه که خاموش شود ماه مغنی
از مرغ صراحی شنوم نعره که قل قل
ای آنکه جمال از رخ زیبای تو جزویست
غمهای جهان جزو غم عشق تو شد کل
بر باد هوا باده مپیمای که خواجو
از مل نشود بی خبر الا بتامل
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۷
باغبان گو برو باد مپیما کز گل
بدم سرد سحر باز نیاید بلبل
جبدا بادهٔ گلرنگ به هنگام صبوح
از کف سرو قدی گلرخ مشکین کاکل
در بهاران که رساند خبر کبک دری
بجز از باد بهاری به در خرگهٔ گل
بنگر از نالهٔ شبگیر من و نغمهٔ مرغ
دشت پر زمزمه و طرف چمن پرغلغل
گر صبا سلسله برآب نهد فصل ربیع
از چه برگردن قمری بود از غالیه غل
باد نوروز چو برخاست نیارند نشست
بلبلان بی گل و مستان صبوحی بی مل
مطرب آن لحظه که آهنگ فروداشت کند
زندش بلبله گلبانگ که قل قل قل قل
ای ز بادام تو در عین حجالت نرگس
وی ز گیسوی تو در حلقهٔ سودا سنبل
آن سر زلف قمرسای شب آسا را بین
همچو زاغی که زند در مه تابان چنگل
هر چه خوبان جهانرا به دلارائی برد
جزو بود آن همه و حسن جهانگیر توکل
دست گیرید که خواجو که دلش رفت برود
بارش افتاده و گشتست اسیر سر پل
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۸
خوشا با دوستان در بوستان گل
که خوش باشد بروی دوستان گل
شکوفه مو بدست و ابر دایه
صبا رامین و ویس دلستان گل
سمن را شد نفس باد و روان آب
چمن را گشت تن شمشاد و جان گل
ترنم می‌کند بر شاخ بلبل
تبسم می‌کند در بوستان گل
لبش با هم نمی‌آید از آنروی
که دارد خرده‌ئی زر در دهان گل
کشد در برقبای فستقی سرو
نهد بر سر کلاه سایبان گل
چو باد از روی گل برقع برانداخت
برآمد سرخ همچون ارغوان گل
بگو با بلبل ای باد بهاری
که باز آمد علی رغم زمان گل
دلش سستی کند چون از نهالی
بصحن گلستان آید خزان گل
بیا خواجو که با مرغان شب خیز
نهادست از هوا جان در میان گل
می نوشین روان در ده که بگرفت
چو خسرو ملکت نوشیروان گل