عبارات مورد جستجو در ۲۳۹۴ گوهر پیدا شد:
ملکالشعرای بهار : جنگ تهمورث با دیوها
گفتن حدیث عشق پریزاد
از پری بانو، رسولی ارجمند
زی تو آید، ای شهنشاه بلند
دیو زادی، گربزی، خودکامهای
هدیهها آرد برت با نامهای
تا رهاند شه ز بند
لیک بانو گویدت: بیدار باش
من درین کارم تو هم برکار باش
بند خود مگسل زپای شوی من
تا مگرآن شوی ناخوشروی من
گیرد از بند تو پند
صرصرسوزان سموم قهر اوست
آب دریا ناگوار از زهر اوست
وز دم سردش به صحرای شمال
زندگانی شد ز برف و یخ وبال
بس که کرد افسون و فند
دشمن اردیبهشت و بهمن است
خصم هرمزد است و خود اهریمن است
از حسد اوکشت گاو ایوداد
خورد از بیداد، کیومرث راد
در زمین نکبت فکند
کژدم و موش و وزغ، زنبور و گرگ
موریانه، و اژدر و مار بزرگ
اشپش و ساس و جُراد و کیک و سِن
پشه و مور و مگس، کرم عفن
ساخت از بهرگزند
پیش یزدان خودسریها کرد او
در جهان پتیارهها آورد او
با جلال کبریایی دشمن است
وز ازل با روشنایی دشمن است
هست تاربکی پسند
روز و شب دیو دروغش همنشین
همدمش دیو فریب و آز و کین
دیو جبن و کاهلی همراز او
خواب و سستی روز و شب انباز او
دشمن امشاسفند
علم و دستان و فسون و مکر و فن
حکمت و استادی و دیگر سنن
کیمیا و هندسه، نقش و نگار
انتظامات و حقوق بیشمار
وین بناهای بلند
جمله او آورد و او تدبیر کرد
تا جوانان را ز محنت پیر کرد
کینه و خودخواهی و فخر و غرور
عجب و کبر و کشورآرایی و زور
خنجر و تیر و کمند
دشمن سلم و خضوع و سادگی است
خصم بیآزاری و افتادگی است
دشمن بیقیدی و خرسندی است
عاشق هوش و دها و رندی است
مایل ترفند و فند
فکر آزادی و عیاشی از اوست
علم طراری و قلاشی از اوست
کینهتوزی بازی پیوست اوست
وین ورق همواره اندر دست اوست
چون حریص آزمند
ملک ایران ویژه از او شد خراب
شد ز زهرش بوستانهاتان سراب
شد چراگاهان به پایش پی سپر
راغها گشت از دمش زیر و زبر
باغها از بیخ کند
پیش از این اندر زمین، جن و پری
با ملایک داشتندی همسری
لطف حق ما را چراغ راه بود
فقر و آسایش به ما همراه بود
بیخبر از چون و چند
فارغ از عجب و غرور و کبریا
غافل از آزادی و کید و ریا
از جمال و زیب و زینت بیخبر
دل تهی از حرص و غمهای دگر
چون به صحرا گوسفند
اهرمن آورد بحث و ذوق و حال
خط و شعر و منطق و علمالجمال
علم کسب ثروت و فرماندهی
شد به علم عشقبازی منتهی
در جهان آتش فکند
نورخورشید از سما او کرد دور
نیمروزان شد از او تاری چو گور
همچنین در باختر نیرنگ ساخت
کوهها از برف و یخ چون سنگ ساخت
بیخ آبادی بکند
با زنان او گفت کآرایش کنید
خوبش را در چشم مردان افکنید
مرد را او نطق و ذوق شعر داد
در پیام و لابهاش کرد اوستاد
تاکشد زن را به بند
من ز اهریمن شدم زآن رو نفور
بر تو دل بربستهام از راه دور
لیکن این دیوان که نزدیک منند
جملگی بر سیرت اهریمنند
کردشان باید نژند
این دبیر من یکی پتیاره است
صاحب مکر و فریب و چاره است
کوش تا او را فریبی در سخن
و این چنین پاسخ فرستی پیش من
ای خدیو دیوبند!
زی تو آید، ای شهنشاه بلند
دیو زادی، گربزی، خودکامهای
هدیهها آرد برت با نامهای
تا رهاند شه ز بند
لیک بانو گویدت: بیدار باش
من درین کارم تو هم برکار باش
بند خود مگسل زپای شوی من
تا مگرآن شوی ناخوشروی من
گیرد از بند تو پند
صرصرسوزان سموم قهر اوست
آب دریا ناگوار از زهر اوست
وز دم سردش به صحرای شمال
زندگانی شد ز برف و یخ وبال
بس که کرد افسون و فند
دشمن اردیبهشت و بهمن است
خصم هرمزد است و خود اهریمن است
از حسد اوکشت گاو ایوداد
خورد از بیداد، کیومرث راد
در زمین نکبت فکند
کژدم و موش و وزغ، زنبور و گرگ
موریانه، و اژدر و مار بزرگ
اشپش و ساس و جُراد و کیک و سِن
پشه و مور و مگس، کرم عفن
ساخت از بهرگزند
پیش یزدان خودسریها کرد او
در جهان پتیارهها آورد او
با جلال کبریایی دشمن است
وز ازل با روشنایی دشمن است
هست تاربکی پسند
روز و شب دیو دروغش همنشین
همدمش دیو فریب و آز و کین
دیو جبن و کاهلی همراز او
خواب و سستی روز و شب انباز او
دشمن امشاسفند
علم و دستان و فسون و مکر و فن
حکمت و استادی و دیگر سنن
کیمیا و هندسه، نقش و نگار
انتظامات و حقوق بیشمار
وین بناهای بلند
جمله او آورد و او تدبیر کرد
تا جوانان را ز محنت پیر کرد
کینه و خودخواهی و فخر و غرور
عجب و کبر و کشورآرایی و زور
خنجر و تیر و کمند
دشمن سلم و خضوع و سادگی است
خصم بیآزاری و افتادگی است
دشمن بیقیدی و خرسندی است
عاشق هوش و دها و رندی است
مایل ترفند و فند
فکر آزادی و عیاشی از اوست
علم طراری و قلاشی از اوست
کینهتوزی بازی پیوست اوست
وین ورق همواره اندر دست اوست
چون حریص آزمند
ملک ایران ویژه از او شد خراب
شد ز زهرش بوستانهاتان سراب
شد چراگاهان به پایش پی سپر
راغها گشت از دمش زیر و زبر
باغها از بیخ کند
پیش از این اندر زمین، جن و پری
با ملایک داشتندی همسری
لطف حق ما را چراغ راه بود
فقر و آسایش به ما همراه بود
بیخبر از چون و چند
فارغ از عجب و غرور و کبریا
غافل از آزادی و کید و ریا
از جمال و زیب و زینت بیخبر
دل تهی از حرص و غمهای دگر
چون به صحرا گوسفند
اهرمن آورد بحث و ذوق و حال
خط و شعر و منطق و علمالجمال
علم کسب ثروت و فرماندهی
شد به علم عشقبازی منتهی
در جهان آتش فکند
نورخورشید از سما او کرد دور
نیمروزان شد از او تاری چو گور
همچنین در باختر نیرنگ ساخت
کوهها از برف و یخ چون سنگ ساخت
بیخ آبادی بکند
با زنان او گفت کآرایش کنید
خوبش را در چشم مردان افکنید
مرد را او نطق و ذوق شعر داد
در پیام و لابهاش کرد اوستاد
تاکشد زن را به بند
من ز اهریمن شدم زآن رو نفور
بر تو دل بربستهام از راه دور
لیکن این دیوان که نزدیک منند
جملگی بر سیرت اهریمنند
کردشان باید نژند
این دبیر من یکی پتیاره است
صاحب مکر و فریب و چاره است
کوش تا او را فریبی در سخن
و این چنین پاسخ فرستی پیش من
ای خدیو دیوبند!
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۰۹
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹
چرب نرمی می کند کوته زبان شمشیر را
سخت رویی می شود سنگ فسان شمشیر را
سینه صافان بی خبر از راز عالم نیستند
هست در پرداز جوهرها نهان شمشیر را
سیل در معموره ها داد خرابی می دهد
صید فربه می کند مطلق عنان شمشیر را
ترک خونریزی نکرد آن غمزه در ایام خط
کی شود پیچیده از جوهر، زبان شمشیر را
گر چه صید لاغر من قابل فتراک نیست
می توان کردن به سوزن امتحان شمشیر را
می پذیرد زود لوح ساده نقش همنشین
کرد جوهردار آن موی میان شمشیر را
ماهیان را موجه دریا دعای جوشن است
بی زبانی می کند حرز امان شمشیر را
جوی شیر از بازوی فرهاد می بخشد خبر
در جراحت می شود جوهر عیان شمشیر را
بوی گلزار شهادت هر که را بی تاب کرد
چون لب پان خورده می بوسد دهان شمشیر را
جوهر مردی نمی داند فریب و مکر چیست
دام پیدا، دانه می باشد نهان شمشیر را
در سرشت سخت جانان قناعت حرص نیست
قطره آبی کند رطب اللسان شمشیر را
داس دایم در کمین خوشه های سرکش است
آسمان دارد پی گردنکشان شمشیر را
غمزه دارد از دل سنگین او بر کوه پشت
می دهد بی رحمی جلاد، جان شمشیر را
حرص ظلم آهنین دل از کهنسالی فزود
مانع از خون نیست قد چون کمان شمشیر را
هر که را از چار دیوار عناصر دل گرفت
می شمارد سبزه آب روان شمشیر را
بخت خواب آلوده ای دارم که در خونریز من
می شود جوهر رگ خواب گران شمشیر را
بس که تلخی دیده ام صائب ازان بیدادگر
تلخ می گردد ز خون من دهان شمشیر را
سخت رویی می شود سنگ فسان شمشیر را
سینه صافان بی خبر از راز عالم نیستند
هست در پرداز جوهرها نهان شمشیر را
سیل در معموره ها داد خرابی می دهد
صید فربه می کند مطلق عنان شمشیر را
ترک خونریزی نکرد آن غمزه در ایام خط
کی شود پیچیده از جوهر، زبان شمشیر را
گر چه صید لاغر من قابل فتراک نیست
می توان کردن به سوزن امتحان شمشیر را
می پذیرد زود لوح ساده نقش همنشین
کرد جوهردار آن موی میان شمشیر را
ماهیان را موجه دریا دعای جوشن است
بی زبانی می کند حرز امان شمشیر را
جوی شیر از بازوی فرهاد می بخشد خبر
در جراحت می شود جوهر عیان شمشیر را
بوی گلزار شهادت هر که را بی تاب کرد
چون لب پان خورده می بوسد دهان شمشیر را
جوهر مردی نمی داند فریب و مکر چیست
دام پیدا، دانه می باشد نهان شمشیر را
در سرشت سخت جانان قناعت حرص نیست
قطره آبی کند رطب اللسان شمشیر را
داس دایم در کمین خوشه های سرکش است
آسمان دارد پی گردنکشان شمشیر را
غمزه دارد از دل سنگین او بر کوه پشت
می دهد بی رحمی جلاد، جان شمشیر را
حرص ظلم آهنین دل از کهنسالی فزود
مانع از خون نیست قد چون کمان شمشیر را
هر که را از چار دیوار عناصر دل گرفت
می شمارد سبزه آب روان شمشیر را
بخت خواب آلوده ای دارم که در خونریز من
می شود جوهر رگ خواب گران شمشیر را
بس که تلخی دیده ام صائب ازان بیدادگر
تلخ می گردد ز خون من دهان شمشیر را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰
از نظرها چون کند وحشت نهان دیوانه را
سنگ طفلان می شود سنگ نشان دیوانه را
چون سیاوش سالم از دریای آتش بگذرد
مرکب نی گر بود در زیر ران دیوانه را
آتش سوزنده را خاشاک بال و پر شود
هیچ پروا نیست از زخم زبان دیوانه را
برگ عیش بیکسان در هر گذر آماده است
سنگ، هم نقل است و هم رطل گران دیوانه را
از ملامت می کند اندیشه عقل شیشه جان
سنگ طفلان می شود سنگ فسان دیوانه را
از رفیقان موافق، شوق می گردد زیاد
می کند باد بهار آتش عنان دیوانه را
شوکت دریا نگنجد زیر دامان حباب
پرده ناموس چون سازد نهان دیوانه را؟
قسمت کامل ز ناقص نیست غیر از حرف سخت
سنگ می باشد نصیب از کودکان دیوانه را
با من مجنون مکن کاوش ز نادانی که نیست
غیر حرف راست، تیری در کمان دیوانه را
می برد آیینه را خاکستر از دل زنگ غم
گوشه گلخن به است از گلستان دیوانه را
سنگ بارد صائب از یاد جنون بر سر مرا
هر کجا گیرند طفلان در میان دیوانه را
سنگ طفلان می شود سنگ نشان دیوانه را
چون سیاوش سالم از دریای آتش بگذرد
مرکب نی گر بود در زیر ران دیوانه را
آتش سوزنده را خاشاک بال و پر شود
هیچ پروا نیست از زخم زبان دیوانه را
برگ عیش بیکسان در هر گذر آماده است
سنگ، هم نقل است و هم رطل گران دیوانه را
از ملامت می کند اندیشه عقل شیشه جان
سنگ طفلان می شود سنگ فسان دیوانه را
از رفیقان موافق، شوق می گردد زیاد
می کند باد بهار آتش عنان دیوانه را
شوکت دریا نگنجد زیر دامان حباب
پرده ناموس چون سازد نهان دیوانه را؟
قسمت کامل ز ناقص نیست غیر از حرف سخت
سنگ می باشد نصیب از کودکان دیوانه را
با من مجنون مکن کاوش ز نادانی که نیست
غیر حرف راست، تیری در کمان دیوانه را
می برد آیینه را خاکستر از دل زنگ غم
گوشه گلخن به است از گلستان دیوانه را
سنگ بارد صائب از یاد جنون بر سر مرا
هر کجا گیرند طفلان در میان دیوانه را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷
نه بوی گل، نه رنگ لاله از جا می برد ما را
به گلشن لذت ترک تماشا می برد ما را
دو عالم از تمنا شد بیابان مرگ ناکامی
همان خامی به دنبال تمنا می برد ما را
مکن تکلیف همراهی به ما ای سیل پا در گل
که دست از جان خود شستن به دریا می برد ما را
اگر چه در دو عالم نیست میدان جنون ما
همان بی طاقتی صحرا به صحرا می برد ما را
کمند جذبه خورشید اگر رحمت نفرماید
که چون شبنم ازین پستی به بالا می برد ما را؟
چنان آماده عشقیم از فیض سبکروحی
که حسن صورت دیوار از جا می برد ما را
به طوفان گوهر از گرد یتیمی برنمی آید
چه گرد از چهره دل موج صهبا می برد ما را؟
که باور می کند با این توانایی ز ما صائب؟
که چشم ناتوان او به یغما می برد ما را
به گلشن لذت ترک تماشا می برد ما را
دو عالم از تمنا شد بیابان مرگ ناکامی
همان خامی به دنبال تمنا می برد ما را
مکن تکلیف همراهی به ما ای سیل پا در گل
که دست از جان خود شستن به دریا می برد ما را
اگر چه در دو عالم نیست میدان جنون ما
همان بی طاقتی صحرا به صحرا می برد ما را
کمند جذبه خورشید اگر رحمت نفرماید
که چون شبنم ازین پستی به بالا می برد ما را؟
چنان آماده عشقیم از فیض سبکروحی
که حسن صورت دیوار از جا می برد ما را
به طوفان گوهر از گرد یتیمی برنمی آید
چه گرد از چهره دل موج صهبا می برد ما را؟
که باور می کند با این توانایی ز ما صائب؟
که چشم ناتوان او به یغما می برد ما را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۲
درین گلشن نباشد نعل در آتش چسان گل را؟
که دارد یاد، هر خاری در او صد کاروان گل را
چه پروا حسن مغرور از سرشک عاشقان دارد؟
ز شنبم بیش خواب ناز می گردد گران گل را
ز جمعیت گسستم رشته امید، تا دیدم
که چون بندد کمر، بیرون برند از بوستان گل را
میار از آستین زنهار بیرون دست گستاخی
که از هر خار، تیری هست در بحر کمان گل را
لباس شرم، خوبان را ز رسوایی نگه دارد
که چون خندد، به بازار آورند از بوستان گل را
نگردد حسن بی پروا، ز پاس خویشتن غافل
ز هر خاری است در زیر سپر تیغی نهان گل را
دل نازک ندارد طاقت افسانه عاشق
فغان گرم بلبل می کند آتش عنان گل را
ازان کنج قفس بر من گواراتر شد از گلشن
که نتوان دید با هر خار صائب همزبان گل را
که دارد یاد، هر خاری در او صد کاروان گل را
چه پروا حسن مغرور از سرشک عاشقان دارد؟
ز شنبم بیش خواب ناز می گردد گران گل را
ز جمعیت گسستم رشته امید، تا دیدم
که چون بندد کمر، بیرون برند از بوستان گل را
میار از آستین زنهار بیرون دست گستاخی
که از هر خار، تیری هست در بحر کمان گل را
لباس شرم، خوبان را ز رسوایی نگه دارد
که چون خندد، به بازار آورند از بوستان گل را
نگردد حسن بی پروا، ز پاس خویشتن غافل
ز هر خاری است در زیر سپر تیغی نهان گل را
دل نازک ندارد طاقت افسانه عاشق
فغان گرم بلبل می کند آتش عنان گل را
ازان کنج قفس بر من گواراتر شد از گلشن
که نتوان دید با هر خار صائب همزبان گل را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۰
گر آن شیرین سخن تلقین کند گفتار طوطی را
سخن شکر شود در پسته منقار طوطی را
به تعلیم نخستین سازد از تکرار مستغنی
ز حرف دلنشین آن شکرین گفتار طوطی را
سخن را نیست باغ دلگشایی چون دل روشن
که از آیینه باشد ساغر سرشار طوطی را
ز حسن برق جولان آن قدر تمکین طمع دارم
که آن آیینه رو بشناسد از زنگار طوطی را
چنان کز آب روشن سبزه خوابیده برخیزد
نمود آیینه رخسار او بیدار طوطی را
مباد اهل سخن را کار با آهن دلان یارب!
ز خون دل بود گلگونه منقار طوطی را
چو بیماران عالم را دهن تلخ است از صفرا
چه حاصل زین که ریزد شکر از گفتار طوطی را؟
نباشد حاجت آیینه در بزم صفاکیشان
به گفتار آورد آنجا در و دیوار طوطی را
به خود چون مار می پیچد، سخن چون در میان آید
اگر دارد خجل طاوس از رفتار طوطی را
دل آیینه روشن غبارآلود می گردد
وگرنه هست زیر لب سخن بسیار طوطی را
سخن چین می کند تاریک، عیش صاف طبعان را
مده در خلوت آیینه ره زنهار طوطی را
مکرر می کند قند سخن را قرب همجنسان
ازان آیینه می سازد شکر گفتار طوطی را
سر و کار من افتاده است با آیینه رخساری
که از سنگین دلی نشناسد از زنگار طوطی را
به من بود از دل فولاد آن آیینه رو روشن
که همچون سبزه پامال، سازد خوار طوطی را
ز ما گر حرف می خواهی، دل روشن به دست آور
که روشن شد سواد از عالم انوار طوطی را
مگر گویا ازان آیینه رخسار شد صائب
که می لغزد زبان در حالت گفتار طوطی را
سخن شکر شود در پسته منقار طوطی را
به تعلیم نخستین سازد از تکرار مستغنی
ز حرف دلنشین آن شکرین گفتار طوطی را
سخن را نیست باغ دلگشایی چون دل روشن
که از آیینه باشد ساغر سرشار طوطی را
ز حسن برق جولان آن قدر تمکین طمع دارم
که آن آیینه رو بشناسد از زنگار طوطی را
چنان کز آب روشن سبزه خوابیده برخیزد
نمود آیینه رخسار او بیدار طوطی را
مباد اهل سخن را کار با آهن دلان یارب!
ز خون دل بود گلگونه منقار طوطی را
چو بیماران عالم را دهن تلخ است از صفرا
چه حاصل زین که ریزد شکر از گفتار طوطی را؟
نباشد حاجت آیینه در بزم صفاکیشان
به گفتار آورد آنجا در و دیوار طوطی را
به خود چون مار می پیچد، سخن چون در میان آید
اگر دارد خجل طاوس از رفتار طوطی را
دل آیینه روشن غبارآلود می گردد
وگرنه هست زیر لب سخن بسیار طوطی را
سخن چین می کند تاریک، عیش صاف طبعان را
مده در خلوت آیینه ره زنهار طوطی را
مکرر می کند قند سخن را قرب همجنسان
ازان آیینه می سازد شکر گفتار طوطی را
سر و کار من افتاده است با آیینه رخساری
که از سنگین دلی نشناسد از زنگار طوطی را
به من بود از دل فولاد آن آیینه رو روشن
که همچون سبزه پامال، سازد خوار طوطی را
ز ما گر حرف می خواهی، دل روشن به دست آور
که روشن شد سواد از عالم انوار طوطی را
مگر گویا ازان آیینه رخسار شد صائب
که می لغزد زبان در حالت گفتار طوطی را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۵
طاعت کند سرشک ندامت گناه را
ریزش سفید می کند ابر سیاه را
نقصی به سرکشان ز تواضع نمی رسد
حسن از شکستگی شود افزون کلاه را
ز افتادگی به مسند عزت رسیده است
یوسف کند چگونه فراموش، چاه را؟
از عشق پاک، دایره حسن شد تمام
آغوش هاله ساخت کمربسته چاه را
تا گشت روشنم که به جایی نمی رسد
کردم گره چو لاله به دل دود آه را
مشکل که خط سبز به انصاف آورد
آن چشم نیم مست فراموش نگاه را
خواهد به صد نیاز ز درگاه بی نیاز
صائب دوام دولت عباس شاه را
ریزش سفید می کند ابر سیاه را
نقصی به سرکشان ز تواضع نمی رسد
حسن از شکستگی شود افزون کلاه را
ز افتادگی به مسند عزت رسیده است
یوسف کند چگونه فراموش، چاه را؟
از عشق پاک، دایره حسن شد تمام
آغوش هاله ساخت کمربسته چاه را
تا گشت روشنم که به جایی نمی رسد
کردم گره چو لاله به دل دود آه را
مشکل که خط سبز به انصاف آورد
آن چشم نیم مست فراموش نگاه را
خواهد به صد نیاز ز درگاه بی نیاز
صائب دوام دولت عباس شاه را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۰
عنان نفس کشیدن جهاد مردان است
نفس شمرده زدن ذکر اهل عرفان است
زمانه بوته خار از درشتخویی توست
اگر شوی تو ملایم جهان گلستان است
نهاد سخت تو سوهان به خود نمی گیرد
وگرنه پست و بلند زمانه سوهان است
به جان مضایقه با لعل دلستان مکنید
که ماه مصر به این سیم قلب ارزان است
مشو چو بدگهران غافل از سفیده صبح
که زیر این کیف بی مغز بحر پنهان است
بلاست نفس، عنان چون ز دست عقل گرفت
عصا چو از کف موسی فتاد ثعبان است
ز جان سوخته چشم یقین شود روشن
ترا خیال که این سرمه در صفاهان است
گذشت عمر و نکردی کلام خود را نرم
ترا چه حاصل ازین آسیای دندان است؟
ازان ز سایه اهل کرم گریزانم
که رد خلق شدن در قبول احسان است
رهین منت نه آسیا چرا باشم؟
مرا که از لب افسوس خود لب نان است
زمین ز پرورش ما فراغتی دارد
سفال تشنه جگر را چه فکر ریحان است؟
ز داغ کعبه سیاهی چرا نمی افتد؟
اگر نه سوخته عشق لاله رویان است
اگر خورم جگر خویش از پریشانی
همان ز چشم حسودان مرا نمکدان است
نواشناس درین روزگار نایاب است
وگرنه خامه صائب هزار دستان است
نفس شمرده زدن ذکر اهل عرفان است
زمانه بوته خار از درشتخویی توست
اگر شوی تو ملایم جهان گلستان است
نهاد سخت تو سوهان به خود نمی گیرد
وگرنه پست و بلند زمانه سوهان است
به جان مضایقه با لعل دلستان مکنید
که ماه مصر به این سیم قلب ارزان است
مشو چو بدگهران غافل از سفیده صبح
که زیر این کیف بی مغز بحر پنهان است
بلاست نفس، عنان چون ز دست عقل گرفت
عصا چو از کف موسی فتاد ثعبان است
ز جان سوخته چشم یقین شود روشن
ترا خیال که این سرمه در صفاهان است
گذشت عمر و نکردی کلام خود را نرم
ترا چه حاصل ازین آسیای دندان است؟
ازان ز سایه اهل کرم گریزانم
که رد خلق شدن در قبول احسان است
رهین منت نه آسیا چرا باشم؟
مرا که از لب افسوس خود لب نان است
زمین ز پرورش ما فراغتی دارد
سفال تشنه جگر را چه فکر ریحان است؟
ز داغ کعبه سیاهی چرا نمی افتد؟
اگر نه سوخته عشق لاله رویان است
اگر خورم جگر خویش از پریشانی
همان ز چشم حسودان مرا نمکدان است
نواشناس درین روزگار نایاب است
وگرنه خامه صائب هزار دستان است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۵
شد یوسف آنکه رشته حب الوطن گسیخت
آمد برون ز چاه، کسی کاین رسن گسیخت
چشم مرا به ابر بهاران چه نسبت است؟
کز زور گریه رشته مژگان من گسیخت
از بخت نارسا نکنم شکوه، چون کنم؟
آن یوسفم که بر لب چاهم رسن گسیخت
صد عقده زهد خشک به کارم فکنده بود
ذکرش به خیر باد که تسبیح من گسیخت!
ای بیستون ز سنگ چه پا سخت کرده ای؟
برخیز از میان، کمر کوهکن گسیخت
از دستبرد رشک زلیخا که کور باد
پای نسیم مصر ز بیت الحزن گسیخت
تا رفت دل ز سینه دگر روز خوش ندید
این خون گرفته شمع، عبث از لگن گسیخت
روزی که تیغ داد زلیخا به مصریان
سر رشته امید من از پیرهن گسیخت
از امن گاه گوشه خلوت برون میا
زان شمع کشته شد که دل از انجمن گسیخت
حرفی بگو که باعث دلبستگی شو
صائب به ذوق دام تو از صد چمن گسیخت
آمد برون ز چاه، کسی کاین رسن گسیخت
چشم مرا به ابر بهاران چه نسبت است؟
کز زور گریه رشته مژگان من گسیخت
از بخت نارسا نکنم شکوه، چون کنم؟
آن یوسفم که بر لب چاهم رسن گسیخت
صد عقده زهد خشک به کارم فکنده بود
ذکرش به خیر باد که تسبیح من گسیخت!
ای بیستون ز سنگ چه پا سخت کرده ای؟
برخیز از میان، کمر کوهکن گسیخت
از دستبرد رشک زلیخا که کور باد
پای نسیم مصر ز بیت الحزن گسیخت
تا رفت دل ز سینه دگر روز خوش ندید
این خون گرفته شمع، عبث از لگن گسیخت
روزی که تیغ داد زلیخا به مصریان
سر رشته امید من از پیرهن گسیخت
از امن گاه گوشه خلوت برون میا
زان شمع کشته شد که دل از انجمن گسیخت
حرفی بگو که باعث دلبستگی شو
صائب به ذوق دام تو از صد چمن گسیخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۹
جامی ز خون بی غش منصورم آرزوست
لعل تجلی از کمر طورم آرزوست
بر من جهان ز دیده مورست تنگتر
یک چند تنگنا دل مورم آرزوست
با طاقتی که پنجه ازو برده است موم
رفتن به سیر انجمن طورم آرزوست
ساغر حریف عقل گرانجان نمی شود
رطلی گرانتر از سر مخمورم آرزوست
مردم ز اشتیاق شکر خواب نیستی
بالین دار، چون سر منصورم آرزوست
شیرینی حیات دلم را گزیده است
عریان شدن به خانه زنبورم آرزوست
نازک شدم چنان که گمان می برند خلق
در بر کشیدن کمر مورم آرزوست
صائب درین زمان که رسیده است مشق فکر
هم نغمگی به شاعر مشهورم آرزوست
لعل تجلی از کمر طورم آرزوست
بر من جهان ز دیده مورست تنگتر
یک چند تنگنا دل مورم آرزوست
با طاقتی که پنجه ازو برده است موم
رفتن به سیر انجمن طورم آرزوست
ساغر حریف عقل گرانجان نمی شود
رطلی گرانتر از سر مخمورم آرزوست
مردم ز اشتیاق شکر خواب نیستی
بالین دار، چون سر منصورم آرزوست
شیرینی حیات دلم را گزیده است
عریان شدن به خانه زنبورم آرزوست
نازک شدم چنان که گمان می برند خلق
در بر کشیدن کمر مورم آرزوست
صائب درین زمان که رسیده است مشق فکر
هم نغمگی به شاعر مشهورم آرزوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۷
لبهای خشک، موجه عمان تشنگی است
تبخال آتشین، گل بستان تشنگی است
گر هست اثر ز حسن گلوسوز در جهان
در دودمان شمع شبستان تشنگی است
جنت بود هلاک دل داغ دیدگان
کوثر کباب سینه سوزان تشنگی است
تبخال آتشین به لب سوزناک من
چشمی بود که واله و حیران تشنگی است
حسن برشته ای که جگر را کند کباب
بی چشم زخم، ریگ بیابان تشنگی است
قطع نظر ز حسن گلوسوز مشکل است
کوثر وگرنه دست و گریبان تشنگی است
رعناترست یکقلم از عمر جاودان
هر مد کوتهی که به دیوان تشنگی است
آگاه نیستی که چه گلهای آتشین
در بوته های خار مغیلان تشنگی است
همواری دلی که طمع داری از حیات
موقوف بر درشتی سوهان تشنگی است
رقص نشاط کشتی عاشق شکست ما
موقوف چارموجه طوفان تشنگی است
شوقم ز خط فزود به آن لعل آبدار
موج سراب، سلسله جنبان تشنگی است
سیری ز زخم تیغ تو نقشی بود بر آب
هر موج ازان محیط، رگ جان تشنگی است
پی می برد ز خشکی لبها به سوز دل
صائب نگاه هر که زبان دان تشنگی است
تبخال آتشین، گل بستان تشنگی است
گر هست اثر ز حسن گلوسوز در جهان
در دودمان شمع شبستان تشنگی است
جنت بود هلاک دل داغ دیدگان
کوثر کباب سینه سوزان تشنگی است
تبخال آتشین به لب سوزناک من
چشمی بود که واله و حیران تشنگی است
حسن برشته ای که جگر را کند کباب
بی چشم زخم، ریگ بیابان تشنگی است
قطع نظر ز حسن گلوسوز مشکل است
کوثر وگرنه دست و گریبان تشنگی است
رعناترست یکقلم از عمر جاودان
هر مد کوتهی که به دیوان تشنگی است
آگاه نیستی که چه گلهای آتشین
در بوته های خار مغیلان تشنگی است
همواری دلی که طمع داری از حیات
موقوف بر درشتی سوهان تشنگی است
رقص نشاط کشتی عاشق شکست ما
موقوف چارموجه طوفان تشنگی است
شوقم ز خط فزود به آن لعل آبدار
موج سراب، سلسله جنبان تشنگی است
سیری ز زخم تیغ تو نقشی بود بر آب
هر موج ازان محیط، رگ جان تشنگی است
پی می برد ز خشکی لبها به سوز دل
صائب نگاه هر که زبان دان تشنگی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۶
تا سپهر کبود سیارست
سینه آیینه دار زنگارست
گوشه امن، سینه هدف است
پله عافیت سر دارست
سبزه در دست و پای افتاده است
خار، بالانشین دیوارست
خر عیسی به گل فرو رفته است
دور دجال برق رفتارست
خاکساری حصار عافیت است
کوتهی پشتبان دیوارست
اعتبار از میان چو برخیزد
بیضه مور، مهره مارست
از تف آه آسمان سیرم
کهکشان همچو نبض بیمارست
دهن صبح پر ز خون شفق
چون نگردد، که راست گفتارست
دام گردون به خاک پوسیده است
یک رم آهوانه در کارست
تو ملایم نگشته ای صائب
ورنه سیر سپهر هموارست
سینه آیینه دار زنگارست
گوشه امن، سینه هدف است
پله عافیت سر دارست
سبزه در دست و پای افتاده است
خار، بالانشین دیوارست
خر عیسی به گل فرو رفته است
دور دجال برق رفتارست
خاکساری حصار عافیت است
کوتهی پشتبان دیوارست
اعتبار از میان چو برخیزد
بیضه مور، مهره مارست
از تف آه آسمان سیرم
کهکشان همچو نبض بیمارست
دهن صبح پر ز خون شفق
چون نگردد، که راست گفتارست
دام گردون به خاک پوسیده است
یک رم آهوانه در کارست
تو ملایم نگشته ای صائب
ورنه سیر سپهر هموارست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۷
کعبه را دریافت هر کس خاطری معمور کرد
شد سلیمان هر که دست خود حصار مور کرد
پرتو خورشید تابان پرده دار انجم است
خرده راز مرا روشندلی مستور کرد
جذبه دار فنا مشکل پسند افتاده است
ورنه چندین سر صدای کاسه منصور کرد
نفس دل را غوطه در زنگ قساوت می دهد
چون گدایی کز طمع فرزند خود را کور کرد
هر که رخت اینجا به وحدتخانه عزلت کشید
می تواند خواب راحت در کنار گور کرد
بانگ زنجیر عدالت در جهان پیچیده است
گرچه عمری شد که کسری طی این منشور کرد
راهرو چون سیل می باید که بر دریا زند
پیش پای خویش دیدن راه ما را دور کرد
خضر در تعمیر ما چندین چه می ریزد عرق؟
سیل نتوانست این ویرانه را معمور کرد
نام شاهان را نسازد محو دور روزگار
خاصه آن شاهی که ملک عدل را معمور کرد
جلوه معشوق در خارا سرایت می کند
رقص موسی را درین هنگامه کوه طور کرد
نیست صائب چشم در پی لقمه درویش را
لقمه بخت مرا چشم که یارب شور کرد؟
شد سلیمان هر که دست خود حصار مور کرد
پرتو خورشید تابان پرده دار انجم است
خرده راز مرا روشندلی مستور کرد
جذبه دار فنا مشکل پسند افتاده است
ورنه چندین سر صدای کاسه منصور کرد
نفس دل را غوطه در زنگ قساوت می دهد
چون گدایی کز طمع فرزند خود را کور کرد
هر که رخت اینجا به وحدتخانه عزلت کشید
می تواند خواب راحت در کنار گور کرد
بانگ زنجیر عدالت در جهان پیچیده است
گرچه عمری شد که کسری طی این منشور کرد
راهرو چون سیل می باید که بر دریا زند
پیش پای خویش دیدن راه ما را دور کرد
خضر در تعمیر ما چندین چه می ریزد عرق؟
سیل نتوانست این ویرانه را معمور کرد
نام شاهان را نسازد محو دور روزگار
خاصه آن شاهی که ملک عدل را معمور کرد
جلوه معشوق در خارا سرایت می کند
رقص موسی را درین هنگامه کوه طور کرد
نیست صائب چشم در پی لقمه درویش را
لقمه بخت مرا چشم که یارب شور کرد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۱
از حریص افزون به قانع فیض احسان می رسد
روزی مور از شکرخند سلیمان می رسد
حاصل عالم بود از قانعان، کز کشتزار
هر چه از موران زیاد آید به دهقان می رسد
بید می گردد پس از خشکی برومند از نبات
از سر منصور دار آخر به سامان می رسد
حلقه درگاه امیدست چشم انتظار
بوی پیراهن به داد پیر کنعان می رسد
حسن را دارد سپند از چشم بدبینان نگاه
ناله بلبل به فریاد گلستان می رسد
وصل می خواهی، تلاش خاکساری کن که گرد
تا نفس را راست می سازد به دامان می رسد
تیره روزان خوب می دانند صائب قدر هم
شام زلف آخر به فریاد غریبان می رسد
روزی مور از شکرخند سلیمان می رسد
حاصل عالم بود از قانعان، کز کشتزار
هر چه از موران زیاد آید به دهقان می رسد
بید می گردد پس از خشکی برومند از نبات
از سر منصور دار آخر به سامان می رسد
حلقه درگاه امیدست چشم انتظار
بوی پیراهن به داد پیر کنعان می رسد
حسن را دارد سپند از چشم بدبینان نگاه
ناله بلبل به فریاد گلستان می رسد
وصل می خواهی، تلاش خاکساری کن که گرد
تا نفس را راست می سازد به دامان می رسد
تیره روزان خوب می دانند صائب قدر هم
شام زلف آخر به فریاد غریبان می رسد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۷
روی یوسف تا کبود از سیلی اخوان نشد
همچو روی نیل بر مصرش روان فرمان نشد
بر سریر کامرانی تکیه چون یوسف نزد
هر که چندی معتکف در گوشه زندان نشد
صدزبان از خوشه در شکر برومندی نگشت
دانه تا یک چند در زیرزمین پنهان نشد
در سخن کی می تواند شد سرآمد چون قلم؟
هر که در هر نقطه چون پرگار سرگردان نشد
گرچه شد بازیچه موج خطر هر پاره اش
کشتی طوفانی ما سیر از طوفان نشد
تا به بوی گل نشد قانع درین بستانسرا
با حقیری در نظر زنبور صاحب شان نشد
در مذاقش خاک صحرای قناعت تلخ بود
بر سر خوان سلیمان مور تا مهمان نشد
نیکوان را خیره چشمی پرده بیگانگی است
محرم خوبان نشد آیینه تا حیران نشد
کی ندانم نرم خواهد گشت آن ابروکمان
این کمان سخت در دوران خط آیان نشد
نیست در طالع گشایش عقده بخت مرا
ورنه کوتاهی زسعی ناخن و دندان نشد
برگرفت از لب مرا مهر خموشی آه گرم
ابر صائب مانع برق سبک جولان نشد
همچو روی نیل بر مصرش روان فرمان نشد
بر سریر کامرانی تکیه چون یوسف نزد
هر که چندی معتکف در گوشه زندان نشد
صدزبان از خوشه در شکر برومندی نگشت
دانه تا یک چند در زیرزمین پنهان نشد
در سخن کی می تواند شد سرآمد چون قلم؟
هر که در هر نقطه چون پرگار سرگردان نشد
گرچه شد بازیچه موج خطر هر پاره اش
کشتی طوفانی ما سیر از طوفان نشد
تا به بوی گل نشد قانع درین بستانسرا
با حقیری در نظر زنبور صاحب شان نشد
در مذاقش خاک صحرای قناعت تلخ بود
بر سر خوان سلیمان مور تا مهمان نشد
نیکوان را خیره چشمی پرده بیگانگی است
محرم خوبان نشد آیینه تا حیران نشد
کی ندانم نرم خواهد گشت آن ابروکمان
این کمان سخت در دوران خط آیان نشد
نیست در طالع گشایش عقده بخت مرا
ورنه کوتاهی زسعی ناخن و دندان نشد
برگرفت از لب مرا مهر خموشی آه گرم
ابر صائب مانع برق سبک جولان نشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۱
آه افسوس از دل خونگرم ما گردد بلند
از شکست شیشه هر کس صدا گردد بلند
بوی خون می آید از فریاد دردآلود من
چون غباری کز زمین کربلا گردد بلند
گوی چوگان فنا شد از تهی مغزی حباب
زود می ریزد بنایی کز هوا گردد بلند
همت مردانه ما از دو عالم درگذشت
گرد این تیر سبکرو تا کجا گردد بلند
موجه بحر خطر گردد دعای جوشنش
پایه تختی که از دست دعا گردد بلند
اهل دولت زیردستان را فرامش می کنند
بر ندارد سایه خود چون هما گردد بلند
چنگ خاموشم ولی همدست اگر باشد مرا
ناله ای از هر سر مویم جدا گردد بلند
پیش راه حرص، پیری چوب نتواند گذاشت
بیشتر دست طمعکار از عصا گردد بلند
می فتد شور قیامت در میان بلبلان
ناله پرشور صائب هر کجا گردد بلند
از شکست شیشه هر کس صدا گردد بلند
بوی خون می آید از فریاد دردآلود من
چون غباری کز زمین کربلا گردد بلند
گوی چوگان فنا شد از تهی مغزی حباب
زود می ریزد بنایی کز هوا گردد بلند
همت مردانه ما از دو عالم درگذشت
گرد این تیر سبکرو تا کجا گردد بلند
موجه بحر خطر گردد دعای جوشنش
پایه تختی که از دست دعا گردد بلند
اهل دولت زیردستان را فرامش می کنند
بر ندارد سایه خود چون هما گردد بلند
چنگ خاموشم ولی همدست اگر باشد مرا
ناله ای از هر سر مویم جدا گردد بلند
پیش راه حرص، پیری چوب نتواند گذاشت
بیشتر دست طمعکار از عصا گردد بلند
می فتد شور قیامت در میان بلبلان
ناله پرشور صائب هر کجا گردد بلند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳۶
به خدمت بنده از آزادمردان زود می گردد
ایاز از حسن خدمت عاقبت محمود می گردد
به عشق آویز، دل را از هوس گر پاک می خواهی
که از آتش زر مغشوش خالص زود می گردد
به دریا می رسد ابر بهار از قطره افشانی
زیان مایه داران مروت سود می گردد
نماند دست ارباب کرم در آستین هرگز
که در جیب کریمان زر چو گل موجود می گردد
چرا مهر خموشی از لب گفتار بردارم؟
که روشن خانه ام زین روزن مسدود می گردد
به پیغامی مرا دریاب اگر مکتوب نفرستی
که بلبل در قفس از بوی گل خشنود می گردد
سرایت می کند در بیگناهان خشم جباران
زمین را می درد شیری که خشم آلود می گردد
زقتل عاشقان رنگین نشد مژگان خونریزش
که بی آب است هر تیغی که خون آلود می گردد
گرامی دار صائب سینه چاکان محبت را
کز این محراب هر کس سرکشد مردود می گردد
ایاز از حسن خدمت عاقبت محمود می گردد
به عشق آویز، دل را از هوس گر پاک می خواهی
که از آتش زر مغشوش خالص زود می گردد
به دریا می رسد ابر بهار از قطره افشانی
زیان مایه داران مروت سود می گردد
نماند دست ارباب کرم در آستین هرگز
که در جیب کریمان زر چو گل موجود می گردد
چرا مهر خموشی از لب گفتار بردارم؟
که روشن خانه ام زین روزن مسدود می گردد
به پیغامی مرا دریاب اگر مکتوب نفرستی
که بلبل در قفس از بوی گل خشنود می گردد
سرایت می کند در بیگناهان خشم جباران
زمین را می درد شیری که خشم آلود می گردد
زقتل عاشقان رنگین نشد مژگان خونریزش
که بی آب است هر تیغی که خون آلود می گردد
گرامی دار صائب سینه چاکان محبت را
کز این محراب هر کس سرکشد مردود می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹۵
جنونی کو که آتش در دل پرشورم اندازد؟
زعقل مصلحت بین صد بیابان دورم اندازد
شدم غافل زشکر سوده الماس، می ترسم
که کافر نعمتی در مرهم کافورم اندازد
منم آن دانه بی طالع این صحرای خرم را
که مورم پیش مرغ و مرغ پیش مورم اندازد
زمستی می شمارم بی نمک شور قیامت را
نیم صهبا که یک مشت نمک از شورم اندازد
قبول خاطر مشکل پسندان چون توانم شد؟
که آتش چون سپند از دامن خود دورم اندازد
نیم سنگ فلاخن، لیک دارم بخت ناسازی
که بر گرد سر هر کس که گردم دورم اندازد
به دریای حلاوت غوطه برمی آورم صائب
اگر عریان قضا در خانه زنبورم اندازد
زعقل مصلحت بین صد بیابان دورم اندازد
شدم غافل زشکر سوده الماس، می ترسم
که کافر نعمتی در مرهم کافورم اندازد
منم آن دانه بی طالع این صحرای خرم را
که مورم پیش مرغ و مرغ پیش مورم اندازد
زمستی می شمارم بی نمک شور قیامت را
نیم صهبا که یک مشت نمک از شورم اندازد
قبول خاطر مشکل پسندان چون توانم شد؟
که آتش چون سپند از دامن خود دورم اندازد
نیم سنگ فلاخن، لیک دارم بخت ناسازی
که بر گرد سر هر کس که گردم دورم اندازد
به دریای حلاوت غوطه برمی آورم صائب
اگر عریان قضا در خانه زنبورم اندازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۱
به مقدار بصیرت خاطر آگاه می لرزد
که خورشید جهان افروز بیش از ماه می لرزد
به نسبت می شود سر رشته پیوندها محکم
که از بی مغزی خود کهربا بر کاه می لرزد
چه می آید زصبر و طاقت ما در خطر گاهی
که کوه قاف بر خود بیشتر از کاه می لرزد
اگرچه حجت ناطق زعیسی در بغل دارد
همان مریم به جان از تهمت ناگاه می لرزد
گرامی گوهران را می کند بی وزن، سنجیدن
که یوسف در ترازو بیشتر از چاه می لرزد
نفس در ره نسازد راست هر کس دوربین افتد
زفکر عاقبت دایم دل آگاه می لرزد
زخواب امن صائب فتنه بیدار می زاید
که دوراندیش در منزل فزون از راه می لرزد
که خورشید جهان افروز بیش از ماه می لرزد
به نسبت می شود سر رشته پیوندها محکم
که از بی مغزی خود کهربا بر کاه می لرزد
چه می آید زصبر و طاقت ما در خطر گاهی
که کوه قاف بر خود بیشتر از کاه می لرزد
اگرچه حجت ناطق زعیسی در بغل دارد
همان مریم به جان از تهمت ناگاه می لرزد
گرامی گوهران را می کند بی وزن، سنجیدن
که یوسف در ترازو بیشتر از چاه می لرزد
نفس در ره نسازد راست هر کس دوربین افتد
زفکر عاقبت دایم دل آگاه می لرزد
زخواب امن صائب فتنه بیدار می زاید
که دوراندیش در منزل فزون از راه می لرزد