عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۲
می خواهد آن سرو روان کامروز در صحرا شود
تا چند پیراهن چو گل هر جانبی یکتا شود
صد چشم پاکان در رهش وین دیده آلود هم
آن بخت کو کان شوخ را این دیده زیر پا شود
گفتم، فلان دیوانه شد، گفتا، چه غم دارد مرا؟
عاشق چرا می شد، کنون چون شد رها کن تا شود
بد خوی من تو آن نه ای کاسان ز دل بیرون شوی
عمرم درین انده رود، جانم درین سودا شود
تقوی فرو شد پارسا تا تو نیایی در نظر
آن دم که تو پیدا شوی بازار او پیدا شود
چه جای آن کم عاقلان گویند با خود وارهش
دل کان به عشق از جای شد، از عقل چون برجا شود؟
سرمست و غلتان می به کف در پیش مسجد کن گذر
صوفی که لاف زهد زد، بگذار تا رسوا شود
منگر که خسرو پیش تو بیهوده گویی می کند
بلبل چو بیند روی گل دیوانه و شیدا شود
تا چند پیراهن چو گل هر جانبی یکتا شود
صد چشم پاکان در رهش وین دیده آلود هم
آن بخت کو کان شوخ را این دیده زیر پا شود
گفتم، فلان دیوانه شد، گفتا، چه غم دارد مرا؟
عاشق چرا می شد، کنون چون شد رها کن تا شود
بد خوی من تو آن نه ای کاسان ز دل بیرون شوی
عمرم درین انده رود، جانم درین سودا شود
تقوی فرو شد پارسا تا تو نیایی در نظر
آن دم که تو پیدا شوی بازار او پیدا شود
چه جای آن کم عاقلان گویند با خود وارهش
دل کان به عشق از جای شد، از عقل چون برجا شود؟
سرمست و غلتان می به کف در پیش مسجد کن گذر
صوفی که لاف زهد زد، بگذار تا رسوا شود
منگر که خسرو پیش تو بیهوده گویی می کند
بلبل چو بیند روی گل دیوانه و شیدا شود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۳
جانم فدای قامتی کافاق را حیران کند
از ناز چون گردد روان، رو در میان جان کند
گر جور و گر رحمت کند من راضیم از جان و دل
بگذار خود کام مرا تا هر چه خواهد آن کند
جانا، بر آب چشم من خنده به رعنای مزن
هر قطره کز چشمم چکد، صد خانه را ویران کند
آن نیم جانی که از غمش مانده ست آن هم رفته دان
یک ره به زیر هر دو لب گو خنده پنهان کند
من بر درش جان می کنم در آرزوی یک نظر
با آنکه دشوار آیدش کار مرا آسان کند
باری طبیب از بهر من زحمت چه می بیند دگر؟
عیسی به جان آید، اگر درد مرا درمان کند
ای آن که پندم می دهی کز دل برون کن راز را
از دیده فرمانت کشم، گر دل مرا فرمان کند
بیهوده چندین بتا، خون در مسلمانی مکن
اسلام کی داند کسی کو غارت ایمان کند
گر خسروا، خون ریزدت پرسش مکن، گردن بنه
کز مصلحت نبود برون هر خون که آن سلطان کند
از ناز چون گردد روان، رو در میان جان کند
گر جور و گر رحمت کند من راضیم از جان و دل
بگذار خود کام مرا تا هر چه خواهد آن کند
جانا، بر آب چشم من خنده به رعنای مزن
هر قطره کز چشمم چکد، صد خانه را ویران کند
آن نیم جانی که از غمش مانده ست آن هم رفته دان
یک ره به زیر هر دو لب گو خنده پنهان کند
من بر درش جان می کنم در آرزوی یک نظر
با آنکه دشوار آیدش کار مرا آسان کند
باری طبیب از بهر من زحمت چه می بیند دگر؟
عیسی به جان آید، اگر درد مرا درمان کند
ای آن که پندم می دهی کز دل برون کن راز را
از دیده فرمانت کشم، گر دل مرا فرمان کند
بیهوده چندین بتا، خون در مسلمانی مکن
اسلام کی داند کسی کو غارت ایمان کند
گر خسروا، خون ریزدت پرسش مکن، گردن بنه
کز مصلحت نبود برون هر خون که آن سلطان کند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۴
شب کان مه من بر دلم از غصه پیکان بشکند
از چشم طوفان بار من، از گریه طوفان بشکند
هر لحظه زد غم حاصلم در خاک و در خون منزلم
آن روزنی کاندر دلم از غمزه پیکان بشکند
گر عاشقان را از ستم بشکست، او را عیب نیست
امیدوارم کان صنم ما را بدینسان بشکند
با آنکه زو دلخسته ام خود را بر او بر بسته ام
چون عهد او را بشکسته ام خواهم که پیمان بشکند
زان سنگ جان ممتحن مسکین دل بی سنگ من
آن شوخ را از سنگ محن جز جوهر جان بشکند
خسرو به جست جوی او، آید همیشه سوی او
پایش اگر در کوی او دست رقیبان بشکند
از چشم طوفان بار من، از گریه طوفان بشکند
هر لحظه زد غم حاصلم در خاک و در خون منزلم
آن روزنی کاندر دلم از غمزه پیکان بشکند
گر عاشقان را از ستم بشکست، او را عیب نیست
امیدوارم کان صنم ما را بدینسان بشکند
با آنکه زو دلخسته ام خود را بر او بر بسته ام
چون عهد او را بشکسته ام خواهم که پیمان بشکند
زان سنگ جان ممتحن مسکین دل بی سنگ من
آن شوخ را از سنگ محن جز جوهر جان بشکند
خسرو به جست جوی او، آید همیشه سوی او
پایش اگر در کوی او دست رقیبان بشکند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۵
خاطر بسوی دلبری هر لحظه ما را می کشد
آنجا که ما را می کشد، این دل هم آنجا می کشد
یاری که از خاطر مرا هرگز دمی غایب نشد
خط فراموشی چرا در دفتر ما می کشد؟
جانا، دگر در کوی خود باد صبا را ره مده
کو زلف مشکین ترا هر لحظه در پا می کشد
آمد بهار مشک بو، در خانه منشین، ای صنم
کز بهر عشرت هر گلی خیمه به صحرا می کشد
ای دل، چه ترسانی مرا؟ طعنه که دشمن می زند
هر کس که عاشق می شود بسیار ازینها می کشد
ای دل، اگر افتد ترا ناگه بر آن مهر و نظر
در زلف او مسکن مکن کان سر به سودا می کشد
بر جان خسرو رحم کن کاندوه هجران سر به سر
از فرقت رخسار تو بیچاره تنها می کشد
آنجا که ما را می کشد، این دل هم آنجا می کشد
یاری که از خاطر مرا هرگز دمی غایب نشد
خط فراموشی چرا در دفتر ما می کشد؟
جانا، دگر در کوی خود باد صبا را ره مده
کو زلف مشکین ترا هر لحظه در پا می کشد
آمد بهار مشک بو، در خانه منشین، ای صنم
کز بهر عشرت هر گلی خیمه به صحرا می کشد
ای دل، چه ترسانی مرا؟ طعنه که دشمن می زند
هر کس که عاشق می شود بسیار ازینها می کشد
ای دل، اگر افتد ترا ناگه بر آن مهر و نظر
در زلف او مسکن مکن کان سر به سودا می کشد
بر جان خسرو رحم کن کاندوه هجران سر به سر
از فرقت رخسار تو بیچاره تنها می کشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۶
شمشیر کین باز آن صنم بر قصد دلها می کشد
جان هم کشد بار غمش، دل خود نه تنها می کشد
خطی که از دود دلم بر گرد آن لب سبزه شد
ما را ازان سبزی همه خاطر به صحرا می کشد
مایل به سرو قد او باشد دل خسته مرا
عاشق که صاحب همت است میلش به بالا می کشد
آن غمزه خونریز او خونم بریزد عاقبت
سخنی دل قصاب را در زیر خونها می کشد
در عاشقی ثابت قدم هرگز نباشد آنکه او
از کوی یار دلستان از بیم جان پا می کشد
عشقت چو کالای من است، جور رقیبان می کشم
تاجر جفای دود را از بهر کالا می کشد
چشمم که از هجر رخت، زین پیش چون قلزم بدی
اکنون چه جیحون شد روان، میلش به دریا می کشد
جان هم کشد بار غمش، دل خود نه تنها می کشد
خطی که از دود دلم بر گرد آن لب سبزه شد
ما را ازان سبزی همه خاطر به صحرا می کشد
مایل به سرو قد او باشد دل خسته مرا
عاشق که صاحب همت است میلش به بالا می کشد
آن غمزه خونریز او خونم بریزد عاقبت
سخنی دل قصاب را در زیر خونها می کشد
در عاشقی ثابت قدم هرگز نباشد آنکه او
از کوی یار دلستان از بیم جان پا می کشد
عشقت چو کالای من است، جور رقیبان می کشم
تاجر جفای دود را از بهر کالا می کشد
چشمم که از هجر رخت، زین پیش چون قلزم بدی
اکنون چه جیحون شد روان، میلش به دریا می کشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۷
نازک رخ جانان من بوی گل خندان دهد
خوش وقت باد صبحدم کو بوی آن بستان دهد
دی بنده زان سرو روان چون عشوه بستد داد جان
ناچار پیش نیکوان هر کاین ستاند، آن دهد
دردی که از جانان بود، راحت فزای جان بود
یک درد دیگر آن بود، کو وعده درمان دهد
بگشاد از لب خنده را، بهر من افگند را
آری، خدا چون بنده را دولت دهد، آسان دهد
دل از تنم گشته جدا تا خود کیش گوید، بیا
جان بهر رفتن بر دو پا تا خود کیش فرمان دهد
کرد آن سوارم بی سپر وز دل کشیدم اینقدر
ندهم عنان دل را اگر زین پس خدایم جان دهد
چون بر سرم آن بوالهوس، ناوک زنان راند فرس
دل زنده باید آن نفس تا بوسه بر پیکان دهد
یک لحظه مقصود من، بشنو زیان و سود من
تا اشک خون آلود من شرح غم هجران دهد
خسرو شبی و یار نی پیدا، گرش ندهی به من
کم زانکه بر باید شبی بوسه دو سه پنهان دهد
خوش وقت باد صبحدم کو بوی آن بستان دهد
دی بنده زان سرو روان چون عشوه بستد داد جان
ناچار پیش نیکوان هر کاین ستاند، آن دهد
دردی که از جانان بود، راحت فزای جان بود
یک درد دیگر آن بود، کو وعده درمان دهد
بگشاد از لب خنده را، بهر من افگند را
آری، خدا چون بنده را دولت دهد، آسان دهد
دل از تنم گشته جدا تا خود کیش گوید، بیا
جان بهر رفتن بر دو پا تا خود کیش فرمان دهد
کرد آن سوارم بی سپر وز دل کشیدم اینقدر
ندهم عنان دل را اگر زین پس خدایم جان دهد
چون بر سرم آن بوالهوس، ناوک زنان راند فرس
دل زنده باید آن نفس تا بوسه بر پیکان دهد
یک لحظه مقصود من، بشنو زیان و سود من
تا اشک خون آلود من شرح غم هجران دهد
خسرو شبی و یار نی پیدا، گرش ندهی به من
کم زانکه بر باید شبی بوسه دو سه پنهان دهد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۸
گر گشت آن سرو روان روزی سوی گلشن فتد
هم گل به غنچه در خزد، هم سرو در سوسن فتد
خاک رهش بر سر کنم، مقصودم آن کان خاک اگر
افتد ز سر باری همه در دیده روشن فتد
منت پذیرم، گر زند تیغ رقیبت گردنم
آن سر که نبود بر درت، آن به که از گردن فتد
تیغ تو بهر عاشقان، تیر تو بهر مخلصان
مسکین کسی کش دوستی با همچو تو دشمن فتد
چون خاک گردم در ره وصلت همین بس باشدم
کایی و از تو سایه ای بالای قبر من فتد
باشد هوس نه عاشقی یا از برای شهرتی
رعنای عاشق پیشه را چاک ار به پیراهن فتد
روزی ز بخت من نگر کز وصل گیرد داستان
نامت که با نامم بهم در کار مرد و زن فتد
خسرو طفیل عاشقان می سوزد از سودای تو
سوزد طفیل دانه خس، آتش چو در خرمن فتد
هم گل به غنچه در خزد، هم سرو در سوسن فتد
خاک رهش بر سر کنم، مقصودم آن کان خاک اگر
افتد ز سر باری همه در دیده روشن فتد
منت پذیرم، گر زند تیغ رقیبت گردنم
آن سر که نبود بر درت، آن به که از گردن فتد
تیغ تو بهر عاشقان، تیر تو بهر مخلصان
مسکین کسی کش دوستی با همچو تو دشمن فتد
چون خاک گردم در ره وصلت همین بس باشدم
کایی و از تو سایه ای بالای قبر من فتد
باشد هوس نه عاشقی یا از برای شهرتی
رعنای عاشق پیشه را چاک ار به پیراهن فتد
روزی ز بخت من نگر کز وصل گیرد داستان
نامت که با نامم بهم در کار مرد و زن فتد
خسرو طفیل عاشقان می سوزد از سودای تو
سوزد طفیل دانه خس، آتش چو در خرمن فتد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۹
شبهای عاشق را گهی صبح طرب کمتر دمد
کز ناوک غمزه زنان پیکانش در بستر دمد
شیرین نباتی خاسته گرد لب شکر فشانش
شیرین چرا نبود، بگو، آن سبزه کز شکر دمد
هر شب که آید بر دلم آن غمزه خونریز او
هر موی من خاری شود، زان غنچه خون تر دمد
من کشته یک پاسخش، او در سخن با دیگران
من مرده روح اللهم، دم جانب دیگر دمد
از بسکه سرها خاک شد، دلها هم اندر کوی او
نبود عجب، گر از زمین دل روید و یا سر دمد
تا سوخته نبود دلی، در وی نگیرد سوز من
آتش کجا خیزد کسی، گر دم به خاکستر دمد
گفتم که، ای خورشید حشر، آخر ازین سو تابشی
گفتا که خسرو، باش تا صبح قیامت بردمد
کز ناوک غمزه زنان پیکانش در بستر دمد
شیرین نباتی خاسته گرد لب شکر فشانش
شیرین چرا نبود، بگو، آن سبزه کز شکر دمد
هر شب که آید بر دلم آن غمزه خونریز او
هر موی من خاری شود، زان غنچه خون تر دمد
من کشته یک پاسخش، او در سخن با دیگران
من مرده روح اللهم، دم جانب دیگر دمد
از بسکه سرها خاک شد، دلها هم اندر کوی او
نبود عجب، گر از زمین دل روید و یا سر دمد
تا سوخته نبود دلی، در وی نگیرد سوز من
آتش کجا خیزد کسی، گر دم به خاکستر دمد
گفتم که، ای خورشید حشر، آخر ازین سو تابشی
گفتا که خسرو، باش تا صبح قیامت بردمد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۰
چند ز دور بینمت، وه که دلم کباب شد
چند ز غصه خون خورم، وای که خونم آب شد
شورش بخت هست خود، خنده نمی زنی دگر
چند هنوزت این نمک، چون جگرم کباب شد
دی که کله نهاده کژ، مست و خراب می شدی
در نظر که آمدی، خانه من خراب شد
سوخته بود دل ز تو حسن رخ تو شد فزون
سوخته تر شود کنون، چون مهت آفتاب شد
رخت وجود من همه غارت فتنه گشت تا
هندوی طره توام رهزن خورد و خواب شد
گر غم خویش گویمت، خشم کنی، چه حیله، چون؟
قصه من ز روز بد در خور این جواب شد
خسرو خسته درد خود گفت شبی به مجلسی
دیده روشنان همه غرقه به خون ناب شد
چند ز غصه خون خورم، وای که خونم آب شد
شورش بخت هست خود، خنده نمی زنی دگر
چند هنوزت این نمک، چون جگرم کباب شد
دی که کله نهاده کژ، مست و خراب می شدی
در نظر که آمدی، خانه من خراب شد
سوخته بود دل ز تو حسن رخ تو شد فزون
سوخته تر شود کنون، چون مهت آفتاب شد
رخت وجود من همه غارت فتنه گشت تا
هندوی طره توام رهزن خورد و خواب شد
گر غم خویش گویمت، خشم کنی، چه حیله، چون؟
قصه من ز روز بد در خور این جواب شد
خسرو خسته درد خود گفت شبی به مجلسی
دیده روشنان همه غرقه به خون ناب شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۲
چون ز نسیم صبحدم زلف تو در هوا شود
سنگ بود نه آدمی، هر که نه مبتلا شود
هر سحری که ترک من سر ز خمار بر کند
بس که نماز مردمان هر طرفی قضا شود
حسن تو هم به کودکی آفت شهر گشت اگر
زین چه که هست ذره ای برگذرد، بلا شود
این همه نسخه کاینه می ببرد ز روی تو
گرنه به مهر و مه رسد پس تو بگو، کجا شود؟
باد خزان که بشکند شاخ جوانی چمن
بر سر زلف، ار شبی برگذرد، صبا شود
سبزه خط نهان مکن تا بکنم نظاره ای
پیش که در میان گل سبزه تو گیا شود
بر سر کویت از طرب، گو چه غلط شود مرا؟
وعده وصل تو شبی، گر به غلط وفا شود
طعنه زنند هر کسی شادی بزی و غم مخور
خسرو خسته می زید، گر ز غمش رها شود
سنگ بود نه آدمی، هر که نه مبتلا شود
هر سحری که ترک من سر ز خمار بر کند
بس که نماز مردمان هر طرفی قضا شود
حسن تو هم به کودکی آفت شهر گشت اگر
زین چه که هست ذره ای برگذرد، بلا شود
این همه نسخه کاینه می ببرد ز روی تو
گرنه به مهر و مه رسد پس تو بگو، کجا شود؟
باد خزان که بشکند شاخ جوانی چمن
بر سر زلف، ار شبی برگذرد، صبا شود
سبزه خط نهان مکن تا بکنم نظاره ای
پیش که در میان گل سبزه تو گیا شود
بر سر کویت از طرب، گو چه غلط شود مرا؟
وعده وصل تو شبی، گر به غلط وفا شود
طعنه زنند هر کسی شادی بزی و غم مخور
خسرو خسته می زید، گر ز غمش رها شود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۳
شاه سوار من نگر مست و خراب می رود
هر که رخ چو ماه او دید، ز تاب می رود
کرده خراب خانه ها جان من خراب هم
خلق دوان که اینک آن خانه خراب می رود
چشم رسیدنش مباد، ار چه ز بهر کشتنم
چشم بدو نمی رسد بسکه شتاب می رود
او به کمین کشتنم، من به غم جوانیش
بسکه هزار خسته را چشم پر آب می رود
تیر مژه که بی خطا بر دل خلق می زند
هست خطای مطلق آن، گر چه صواب می رود
سیر نبینمش گهی، زانکه نخفته یک شبی
چونش بینم، از خوشی دیده به خواب می رود
جان به هوس به سوی او چرخ زنان همی دود
چون مگسی که بوکنان سوی شراب می رود
وه چه حیات باشد این کز غم تو بهشتیی
او ز میان شام غم شب به عذاب می رود
گریه به یاد تو مرا مست خراب می کند
خون من است یارب، این یا می ناب می رود؟
دی به سؤال بوسه ای خواست مرا کشد، کنون
خسرو خون گرفته بین بهر جواب می رود
هر که رخ چو ماه او دید، ز تاب می رود
کرده خراب خانه ها جان من خراب هم
خلق دوان که اینک آن خانه خراب می رود
چشم رسیدنش مباد، ار چه ز بهر کشتنم
چشم بدو نمی رسد بسکه شتاب می رود
او به کمین کشتنم، من به غم جوانیش
بسکه هزار خسته را چشم پر آب می رود
تیر مژه که بی خطا بر دل خلق می زند
هست خطای مطلق آن، گر چه صواب می رود
سیر نبینمش گهی، زانکه نخفته یک شبی
چونش بینم، از خوشی دیده به خواب می رود
جان به هوس به سوی او چرخ زنان همی دود
چون مگسی که بوکنان سوی شراب می رود
وه چه حیات باشد این کز غم تو بهشتیی
او ز میان شام غم شب به عذاب می رود
گریه به یاد تو مرا مست خراب می کند
خون من است یارب، این یا می ناب می رود؟
دی به سؤال بوسه ای خواست مرا کشد، کنون
خسرو خون گرفته بین بهر جواب می رود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۴
هر که چو تو به نیکویی آفت عقل و جان بود
خون هزار بی گنه ریزد و جای آن بود
ماند زبان و دل بشد از غم تو مرا و خود
عاشق خسته تا بود بیدل و بی زبان بود
تو به کمین آنکه من کشته شوم به کوی تو
من به دعای آنکه تا عمر تو جاودان بود
تو به عتاب حاضری، چون به منت نظر فتد
من به قصاص راضیم، گر ز توام امان بود
من ز عتاب چشم تو بد نکنم که در جهان
تندی و خشم و بدخویی عادت نیکوان بود
در سر و کار عاشقی، هر که نباخت خان و مان
عاشق دوست نیست او، عاشق خان و مان بود
دولت اگر نمی کند سوی من گدا گذر
تو گذری کن این طرف دولت من همان بود
چون تو به باغ بگذری گل نرسد به بوی تو
لیک رسد به قامتت، سرو اگر روان بود
زلف گذشت بر لبت تیره شدی به روی من
بوسه کسی اگر زند، سوی منت گمان بود
خسرو خسته را چو جان در سر و کار عشق شد
بوسه مضایقه مکن، تاش به جای جان بود
خون هزار بی گنه ریزد و جای آن بود
ماند زبان و دل بشد از غم تو مرا و خود
عاشق خسته تا بود بیدل و بی زبان بود
تو به کمین آنکه من کشته شوم به کوی تو
من به دعای آنکه تا عمر تو جاودان بود
تو به عتاب حاضری، چون به منت نظر فتد
من به قصاص راضیم، گر ز توام امان بود
من ز عتاب چشم تو بد نکنم که در جهان
تندی و خشم و بدخویی عادت نیکوان بود
در سر و کار عاشقی، هر که نباخت خان و مان
عاشق دوست نیست او، عاشق خان و مان بود
دولت اگر نمی کند سوی من گدا گذر
تو گذری کن این طرف دولت من همان بود
چون تو به باغ بگذری گل نرسد به بوی تو
لیک رسد به قامتت، سرو اگر روان بود
زلف گذشت بر لبت تیره شدی به روی من
بوسه کسی اگر زند، سوی منت گمان بود
خسرو خسته را چو جان در سر و کار عشق شد
بوسه مضایقه مکن، تاش به جای جان بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۵
زلف تو باز فتنه را رشته دراز می دهد
خط تو اهل عشق را سبق نیاز می دهد
می کش و میزبان مرا، زین روشی که هر زمان
چشم تو جان همی برد، لعل تو باز می دهد
کشتن نقد از تو به تا دم نسیه از کسان
کاب حیات نطق را عمر دراز می دهد
کی محل سگ چو من لاف وفای آن شهی
کز دل شیر و اژدها طعمه باز می دهد
ناز که گویمش مکن، کی غم جان من خورد
آنکه دمی هزار جان راتب ناز می دهد
کشت شب سیه مرا، کرد فراق بسملم
طرفه مؤذنی که او بانگ نماز می دهد
چهره من همی کند مایه عشق نامها
گریه خون کش از دلم سبحه راز می دهد
همچو گیاه خسرو است آنکه فسوس می کند
گر پسر سبکتگین دل به ایاز می دهد
خط تو اهل عشق را سبق نیاز می دهد
می کش و میزبان مرا، زین روشی که هر زمان
چشم تو جان همی برد، لعل تو باز می دهد
کشتن نقد از تو به تا دم نسیه از کسان
کاب حیات نطق را عمر دراز می دهد
کی محل سگ چو من لاف وفای آن شهی
کز دل شیر و اژدها طعمه باز می دهد
ناز که گویمش مکن، کی غم جان من خورد
آنکه دمی هزار جان راتب ناز می دهد
کشت شب سیه مرا، کرد فراق بسملم
طرفه مؤذنی که او بانگ نماز می دهد
چهره من همی کند مایه عشق نامها
گریه خون کش از دلم سبحه راز می دهد
همچو گیاه خسرو است آنکه فسوس می کند
گر پسر سبکتگین دل به ایاز می دهد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۶
هر که دمی به یاد آن دلبر مه لقا زند
شاه پیاده بر درش آید و مرحبا زند
در همه عمر یک نفس روی نتابم از درش
گر دو هزار مدعی طعنه ام از قفا زند
بر گل تازه رنگ و بو برگ و نوا اگر نبود
لاف محبت از چه رو بلبل خوش نوازند
همنفسی ز کوی او غیر صبا ندیده ام
کو نفسی به پیشم از رهگذر صفا زند
ناله زار شد روان جانب دوست، ای صبا
زود رسان که حلقه ای بر در آشنا زند
سیل سرشک و خون دل چند بود روا، بگو
تا که ز روی مردمی دیده به روی ما زند
شاه پیاده بر درش آید و مرحبا زند
در همه عمر یک نفس روی نتابم از درش
گر دو هزار مدعی طعنه ام از قفا زند
بر گل تازه رنگ و بو برگ و نوا اگر نبود
لاف محبت از چه رو بلبل خوش نوازند
همنفسی ز کوی او غیر صبا ندیده ام
کو نفسی به پیشم از رهگذر صفا زند
ناله زار شد روان جانب دوست، ای صبا
زود رسان که حلقه ای بر در آشنا زند
سیل سرشک و خون دل چند بود روا، بگو
تا که ز روی مردمی دیده به روی ما زند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۷
به چه کار آیدم آن دل که نه در کار تو آید؟
گل در آن دیده هزاران که نه بر خار تو آید
آنچه من دیدم از آن غمزه بی مهر تو، یارب
پیش آن نرگس خونریز جگر خوار تو آید
کشت بیماری شبهام سزا این بود آن را
که بسان من بدروز گرفتار تو آید
گریه ها در ته دیوار تو ریزم که گر افتد
بر من افتد نه که غیری ته دیوار تو آید
منت سنگ زنان بر سر و بر دیده عاشق
با چنان کوکبه گر بر سر بازار تو آید
جان که بگریخت به تلخی فراق تو مرانش
که به در یوزه لبهای شکر بار تو آید
نیست افسوسی، اگر چرخ بسوزد همه دلها
سر به سر سوخته است آنچه نه در کار تو آید
نیست غم، گر به شکنجه رودم جان به جز آنم
کین ملامت به سر طره طرار تو آید
جان خراش است سخنهای خراشیده خسرو
ما نخواهیم که این مرغ به گلزار تو آید
گل در آن دیده هزاران که نه بر خار تو آید
آنچه من دیدم از آن غمزه بی مهر تو، یارب
پیش آن نرگس خونریز جگر خوار تو آید
کشت بیماری شبهام سزا این بود آن را
که بسان من بدروز گرفتار تو آید
گریه ها در ته دیوار تو ریزم که گر افتد
بر من افتد نه که غیری ته دیوار تو آید
منت سنگ زنان بر سر و بر دیده عاشق
با چنان کوکبه گر بر سر بازار تو آید
جان که بگریخت به تلخی فراق تو مرانش
که به در یوزه لبهای شکر بار تو آید
نیست افسوسی، اگر چرخ بسوزد همه دلها
سر به سر سوخته است آنچه نه در کار تو آید
نیست غم، گر به شکنجه رودم جان به جز آنم
کین ملامت به سر طره طرار تو آید
جان خراش است سخنهای خراشیده خسرو
ما نخواهیم که این مرغ به گلزار تو آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۸
خرم آن روز که دیدار تو پیش نظر آید
ضایع آن عمر که بی دیدن رویت به سر آید
چه خبر مرده دلان را ز خراش جگر من؟
درد جایی ست که پیکان به دل جانور آید
دل گم گشته ما را خبر، ای دوست، چه پرسی؟
دل نه زانگونه ز ما رفت که از وی خبر آید
هدف تیر تو جانی ست به جای سپر اینجا
چو گنهکارم منم، نیز مرا بر سپر آید
چون نگه در تو کنم، ای دو جهان هدیه رویت
حاش لله که مرا هر دو جهان در نظر آید
من شبی دور ز رویت، خبر از روز ندارم
آفتاب، ارچه همه روز درین خانه برآید
منم و گوشه کوی تو همه شب، مگر آن سو
روزی آلوده به بوی تو نسیم سحر آید
چند گریم به سر کوی تو چون ابر بهاری
این نه آبی ست کز و یک گل مقصود برآید
گریه خسرو بیچاره، بتا، سهل نگیری
که خرابی کند آن سیل که از چشم تر آید
ضایع آن عمر که بی دیدن رویت به سر آید
چه خبر مرده دلان را ز خراش جگر من؟
درد جایی ست که پیکان به دل جانور آید
دل گم گشته ما را خبر، ای دوست، چه پرسی؟
دل نه زانگونه ز ما رفت که از وی خبر آید
هدف تیر تو جانی ست به جای سپر اینجا
چو گنهکارم منم، نیز مرا بر سپر آید
چون نگه در تو کنم، ای دو جهان هدیه رویت
حاش لله که مرا هر دو جهان در نظر آید
من شبی دور ز رویت، خبر از روز ندارم
آفتاب، ارچه همه روز درین خانه برآید
منم و گوشه کوی تو همه شب، مگر آن سو
روزی آلوده به بوی تو نسیم سحر آید
چند گریم به سر کوی تو چون ابر بهاری
این نه آبی ست کز و یک گل مقصود برآید
گریه خسرو بیچاره، بتا، سهل نگیری
که خرابی کند آن سیل که از چشم تر آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۹
چند گاهی دگر ار چشم تو در ناز بماند
ای بسا دل که در آن طره طناز بماند
کعبتینی تو که غلتانی ازان چشم مقامر
ای بسا سیل کز آن چشم روان باز بماند
خاتم اندر دهن انگشت بگیرد ز دهانت
ور دهانش ار کشی انگشت دهان باز بماند
روی تو دیدم و خط دود رسانید به چشمت
ترسم آن دود به دنباله غماز بماند
زر ندارم ز پی وصل، تنی دارم چون زر
لیکن آن تیر به دندان به ته گاز بماند
نازکم کن که نکویی به کسی دیر نماند
زشت باشد که نکویی برود ناز بماند
دل خسرو به جفا سوختی و راز برون شد
پرده دل چو بسوزد ز کجا راز بماند؟
ای بسا دل که در آن طره طناز بماند
کعبتینی تو که غلتانی ازان چشم مقامر
ای بسا سیل کز آن چشم روان باز بماند
خاتم اندر دهن انگشت بگیرد ز دهانت
ور دهانش ار کشی انگشت دهان باز بماند
روی تو دیدم و خط دود رسانید به چشمت
ترسم آن دود به دنباله غماز بماند
زر ندارم ز پی وصل، تنی دارم چون زر
لیکن آن تیر به دندان به ته گاز بماند
نازکم کن که نکویی به کسی دیر نماند
زشت باشد که نکویی برود ناز بماند
دل خسرو به جفا سوختی و راز برون شد
پرده دل چو بسوزد ز کجا راز بماند؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۱
دوش ما بودیم و آن مهر و، شب مهتاب بود
روی او کرده ست لطفی، زلف او در تاب بود
داستان عشق کز ابروی او می خواند دل
سوره یوسف نوشته بر سر محراب بود
بهر سجده پیش پایش هم به خاک پای او
دیده را بی نم بماندم، گر چه در غرقاب بود
شکر ایزد را که رخ زردی ما پوشیده نیست
سرخی چشمم به پیشش هم ز خون ناب بود
بر لبش بود اعتماد من، مگر جان بخشد او
آنکه روح الله گمان بردیم، آن قصاب بود
خسرو آن شبها که با آن آب حیوان زنده داشت
آن همه بیداری شبها تو گویی خواب بود
روی او کرده ست لطفی، زلف او در تاب بود
داستان عشق کز ابروی او می خواند دل
سوره یوسف نوشته بر سر محراب بود
بهر سجده پیش پایش هم به خاک پای او
دیده را بی نم بماندم، گر چه در غرقاب بود
شکر ایزد را که رخ زردی ما پوشیده نیست
سرخی چشمم به پیشش هم ز خون ناب بود
بر لبش بود اعتماد من، مگر جان بخشد او
آنکه روح الله گمان بردیم، آن قصاب بود
خسرو آن شبها که با آن آب حیوان زنده داشت
آن همه بیداری شبها تو گویی خواب بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۲
ای خوش آن وقتی که آن بدعهد با ما یار بود
این متاع درد را در کوی او بازار بود
بوستانها کاندر او بودیم خوش با دوستان
آن همه گلها تو پنداری سراسر خار بود
بارها بینم به خود آن عیش را یاد آورم
کاین همان مرغی ست یارب کاندر آن گلزار بود
می که گفتم چاشنی کن نی گمان بود بد
لیک مقصودم دوای سینه افگار بود
گر دلم دشمن گرفتی اینچنینش هم مسوز
کاخر ار امروز دشمن گشت، وقتی یار بود
دوش بیرون ریختم خونابه دل پیش چشم
عقل را محرم نکردم کاندر آن اغیار بود
دیده گر فردا مرا خصمی کند بر حق بود
زانکه مسکین بهر من بسیار شب بیدار بود
تا نگویی، ساقیا، کز می چنین بی خود شدم
داروی بیهوشیم آن شکل و آن رفتار بود
بیم تیغم نیست، لیکن این سر کم بخت را
دوست می دارم، که زیر پای تو بسیار بود
شب همی گشتم عسس، بگرفت در کویت مرا
درد کردش دل، ز بس نالیدن من زار بود
خسروا، دل بد مکن از نامرادیهای دهر
کاسمان را کین همه با مردم هشیار بود
این متاع درد را در کوی او بازار بود
بوستانها کاندر او بودیم خوش با دوستان
آن همه گلها تو پنداری سراسر خار بود
بارها بینم به خود آن عیش را یاد آورم
کاین همان مرغی ست یارب کاندر آن گلزار بود
می که گفتم چاشنی کن نی گمان بود بد
لیک مقصودم دوای سینه افگار بود
گر دلم دشمن گرفتی اینچنینش هم مسوز
کاخر ار امروز دشمن گشت، وقتی یار بود
دوش بیرون ریختم خونابه دل پیش چشم
عقل را محرم نکردم کاندر آن اغیار بود
دیده گر فردا مرا خصمی کند بر حق بود
زانکه مسکین بهر من بسیار شب بیدار بود
تا نگویی، ساقیا، کز می چنین بی خود شدم
داروی بیهوشیم آن شکل و آن رفتار بود
بیم تیغم نیست، لیکن این سر کم بخت را
دوست می دارم، که زیر پای تو بسیار بود
شب همی گشتم عسس، بگرفت در کویت مرا
درد کردش دل، ز بس نالیدن من زار بود
خسروا، دل بد مکن از نامرادیهای دهر
کاسمان را کین همه با مردم هشیار بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۵
چشم یارم دوش بی هنگام خواب آورده بود
وز تکبر غمزه شوخش عتاب آورده بود
تاب زلفش برده بود از چهره شب تیرگی
وز فروغ مهر رویش ماهتاب آورده بود
صبح صادق از سر اخلاص بر رویش دمید
هر دعایی را که از حق مستجاب آورده بود
شد گریزان از خیال روی او مهر از هلال
دوش دیدم بی گهان پا در رکاب آورده بود
در درون دیده دارم روشنایی را به خواب
چون خیال روی او در دیده خواب آورده بود
تا به گوش او رساند چشم دریابار من
هر دو صحن دیده پر در خوشاب آورده بود
نام خسرو شهره ایام شد، کز بهر عام
همچو دولت رو در آن عالی جناب آورده بود
وز تکبر غمزه شوخش عتاب آورده بود
تاب زلفش برده بود از چهره شب تیرگی
وز فروغ مهر رویش ماهتاب آورده بود
صبح صادق از سر اخلاص بر رویش دمید
هر دعایی را که از حق مستجاب آورده بود
شد گریزان از خیال روی او مهر از هلال
دوش دیدم بی گهان پا در رکاب آورده بود
در درون دیده دارم روشنایی را به خواب
چون خیال روی او در دیده خواب آورده بود
تا به گوش او رساند چشم دریابار من
هر دو صحن دیده پر در خوشاب آورده بود
نام خسرو شهره ایام شد، کز بهر عام
همچو دولت رو در آن عالی جناب آورده بود