عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۸
اگر غفلت نهان در سنگ خارا می کند ما را
جوانمردست درد عشق، پیدا می کند ما را
ندارد صرفه ای آیینه ما را جلا دادن
شود رسوای عالم هر که رسوا می کند ما را
تماشای بساط زودسیر عالم امکان
نظر پوشیدنی دارد که بینا می کند ما را
اگر روشنگر حیرت به حال ما نپردازد
که دیگر ساده از نقش تمنا می کند ما را؟
اگر چون قطره در دریای کثرت راه ما افتد
خیال دور گرد یار، تنها می کند ما را
به تلخی قطره ما را ز دریا ابر اگر گیرد
به شیرینی دگر در کار دریا می کند ما را
کدامین غبن ازین افزون بود ما بی نیازان را؟
که چرخ بی بصیرت خرج دنیا می کند ما را
ز چشم بد خدا آن چشم میگون را نگه دارد!
که در هر گردشی مست تماشا می کند ما را
همین عشقی که روز ما ازو شب شد، اگر خواهد
به داغی آفتاب عالم آرا می کند ما را
اگر چون شانه از هر چاک، دل راهی کند پیدا
همان زلف سبکدستش ز سر وا می کند ما را
چنین معلوم شد از گوشمال آسمان صائب
که بهر محفل دیگر مهیا می کند ما را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۹
اگر چه نیست غیر از کوه غم فریادرس ما را
همان خرج فغان و ناله می گردد نفس ما را
مکن تکلیف سیر گلستان ما گوشه گیران را
که باغ دلگشایی هست در کنج قفس ما را
فغان کز طالع ناساز، چون گرداب در دریا
ز گردش نیست حاصل غیر مشتی خار و خس ما را
فرو رفتیم عمری گر چه در دریا چو غواصان
نیامد گوهری در کف به جان بی نفس ما را
فغان کز پوچ مغزی چون جرس در وادی امکان
سر آمد عمر در فریاد بی فریادرس ما را
عبث برق فنا بر خرمن ما می زند خود را
که می سازد پریشان آمد و رفت نفس ما را
همین بس حاصل ما در خرابات از تهیدستی
که در هنگام مستی ها نمی گیرد عسس ما را
به تلخی قانعیم از شهد شیرین جهان صائب
نمی سازد شکار خویش این دام مگس ما را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۰
نگردید آتشین رخساره ای فریادرس ما را
مگر از شعله آواز درگیرد قفس ما را
ز بی دردی به درد ما نپردازند غمخواران
همین آیینه می گیرد خبر، گاه از نفس ما را
نچیدم از گرفتاری گلی هر چند از خواری
ز زخم خار و خس دست حمایت شد قفس ما را
اگر چه پنجه ما را، ز نرمی موم می تابد
زبان آهنین در ناله باشد چون جرس ما را
حلاوت برده بود از زندگی آمیزش مردم
ترشرویی حصاری گشت از مور و مگس ما را
گیاه تشنه ما سنگ را در دل آب می سازد
به پای خم برد از گوشه زندان عسس ما را
به مهر خامشی غواص ما امیدها دارد
به گوهر می رساند زود، جان بی نفس ما را
به مردن برنیاید ریشه طول امل از دل
رهایی نیست زیر خاک چون سگ زین مرس ما را
به است از باغ بی گل، گوشه زندان ناکامی
در ایام خزان بیرون میاور از قفس ما را
بهار از غنچه منقار ما برگ و نوا گیرد
به زر چون غنچه گل گر نباشد دسترس ما را
به مهر خامشی کردیم صلح از گفتگو صائب
غباری بر دل آیینه ننشت از نفس ما را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۳
نمی باشد ز بی برگی چراغی خانه ما را
ز چشم جغد باشد روشنی ویرانه ما را
گرانی می کند بر گوشه گیران پرتو منت
نگه دارد خدا از چشم روزن خانه ما را!
در و دیوار نتواند عنان سیل پیچیدن
که منع از کوچه گردی می کند دیوانه ما را؟
ز برق تیشه ما سنگ خارا آب می گردد
که حد دارد گذارد لب به لب پیمانه ما را؟
سپند شوخ ما بار دل مجمر نمی گردد
به خرمن می رساند بی قراری دانه ما را
پر پروانه سازد پرده خواب فراغت را
مده در گوش خود راه آتشین افسانه ما را
به چوب گل دهد تهدید ما ناصح، ازین غافل
که گردد خامه مشق جنون دیوانه ما را
نفس دزدیده، پا در خلوت وحشی خیالان نه
که هست از چشم آهو حلقه در خانه ما را
اگر درد سخن می داشت صائب صید بند ما
ز گوهر چون صدف می کرد آب و دانه ما را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۵
دهن بستن ز آفت ها نگهبان است دل ها را
لب خاموش دیوار گلستان است دلها را
به ظاهر گر ز داغ آتشین دارند دوزخ ها
بهشت جاودان در پرده پنهان است دلها را
قناعت کن به لوح ساده چون طفلان ازین مکتب
که نقش یوسفی خواب پریشان است دلها را
ز خودداری درون دیده مورند زندانی
جهان بی خودی ملک سلیمان است دلها را
مکن اندیشه از زخم زبان گر بینشی داری
که هر زخم نمایان مد احسان است دلها را
نمی دانند از کودک مزاجی کوته اندیشان
که تلخی های عالم شکرستان است دلها را
به زور عشق چون گل چاک کن پیراهن تن را
که صبح عید از چاک گریبان است دلها را
نباشد در دل مرغ قفس جز فکر آزادی
کجا اندیشه آب و غم نان است دلها را؟
اگر چون غنچه نشکفته دلگیرند درظاهر
چو گل در پرده چندین روی خندان است دلها را
ز بی تابی دل سیماب شد آسوده چون مرکز
همان بی طاقتی گهواره جنبان است دلها را
نمی دانم کدامین غنچه لب در پرده می خندد
که شور صد قیامت در نمکدان است دلها را
سر زلف که یارب آستین افشاند بر عالم؟
که اسباب پریشانی به سامان است دلها را
کدامین تیر را دیدی که باشد از دو سر خندان؟
لب خندان گواه چشم گریان است دلها را
ز خواری شکوه ها دارند صائب کوته اندیشان
نمی دانند عزت چاه و زندان است دلها را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۶
زبان برگ بود از ذکر خامش بوستانها را
نسیم نوبهاران کرد گویا این زبان ها را
ز عقل کوته اندیش است سرگردانی مردم
بیابان مرگ می سازد دلیل این کاروان ها را
اگر آزاده ای، آسوده باش از سردی دوران
که دارد یاد هر سروی درین گلشن خزان ها را
سر سوداییان از گردش جام است مستغنی
که آب از شوق باشد آسیای آسمان ها را
به بی نام و نشانی می توان شد ایمن از آفت
که زود از پا درآرد گردن افرازی نشان ها را
به استمرار، نعمت در نظرها خوار می گردد
ز گلگشت چمن لذت نباشد باغبان ها را
علایق دامن آزادگان صائب نمی گیرد
ز جولان نیست مانع خار و خس آتش عنان ها را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷
سبک جولان کند شوق سبکروحش گرانها را
به دنبال افکند منزل درین ره کاروان ها را
ز حیرانی خرد شد خشک، تا تردستی صنعش
به دور انداخت بی آب آسیای آسمان ها را
چنان کز ابر رحمت، ناودان رطب اللسان گردد
ز ذکر حق طراوت می شود پیدا زبان ها را
نیم از هرزه نالان چون جرس در وادی عشقش
ز فریادی به منزل می رسانم کاروان ها را
ز درد و داغ عشق آنها که می گویند با زاهد
ز خامی در تنور سرد می بندند نانها را
ز سختی های دوران قانعان را نیست پروایی
هما صبح امید خود شمارد استخوان ها را
نسیم صبح از تاراج گلزار که می آید؟
که مرغان کاسه دریوزه کردند آشیان ها را
چنان کز ایستادن صاف گردد آبها صائب
خموشی می کند روشن گهر، تیغ زبان ها را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۹
اگر چه گریه سرشار من، تر کرد دریا را
غنی بی منت نیسان ز گوهر کرد دریا را
ز حرف پوچ ناصح شورش سودا نگردد کم
کف بی مغز نتواند به لنگر کرد دریا را
چه صورت دارد از انشای معنی، کم شود معنی؟
به غواصی تهی نتوان ز گوهر کرد دریا را
به چشم هرزه خرجم هیچ دخلی برنمی آید
چه حاصل زین که ابر من مسخر کرد دریا را؟
نمی دانم چه بیرون می نویسد از دل پر خون؟
که چشم من ز تار اشک، مسطر کرد دریا را
همان از عهده بی تابی دل برنمی آید
اگر چه کوه صبر من به لنگر کرد دریا را
اگر دریا ز احسان چند روزی داشت سیرابش
ز فلس خویش هم ماهی توانگر کرد دریا را
به خون یک جهان جاندار نتوان غوطه زد، ورنه
به آهی می توان صحرای محشر کرد دریا را
ز فرزند گرامی، می شود چشم پدر روشن
سرشک آتشین من منور کرد دریا را
اگر سیلاب اشک من غبار از دل چنین شوید
تواند خاک ها در کاسه سر کرد دریا را
بود آسودگی در عالم آب از دهن بستن
به ماهی خامشی بالین و بستر کرد دریا را
فرو رو در وجود خویش صائب تا شود روشن
که قدرت در دل هر قطره مضمر کرد دریا را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۰
چه پروا از غبار خط مشکین است آن لب را؟
می لعلی جواهر سرمه سازد ظلمت شب را
می لعلی جواهر سرمه سازد ظلمت شب را
کند نقل شراب تلخ، چشم شور کوکب را
بهشت نسیه اش می شد همین جا نقد بی زحمت
به مذهب جمع اگر می کرد زاهد حسن مشرب را
خوشا همسایه منعم، که لعل آبدار او
ز آب زندگی لبریز دارد چاه غبغب را
ز تأثیر سحرخیزی است روی صبح نورانی
مده از دست در ایام پیری دامن شب را
به بوسی چند شیرین کن دهان تلخکامان را
که از خط در کمین روز سیاهی هست آن لب را
چنان شد عام در ایام ما ذوق گرفتاری
که آزادی بود بر دل گران اطفال مکتب را
نسازد تنگدستی تنگ، میدان بر سبک عقلان
که طفل از دامن خود می کند، آماده مرکب را
متاب از سختی ایام رو، گر اهل آزاری
که نگشاید گره از دم به غیر از سنگ عقرب را
ز شکر خنده پنهان گل، بلبل برد لذت
خمارآلود داند قدر این جام لبالب را
مکن در مد احسان کوتهی، تا منصبی داری
که باشد باد دستی لنگر آرام منصب را
به تردستی نگردد راست، چون دیوار مایل شد
عمارت چند خواهی کرد این فرسوده قالب را؟
بهشت دلگشای من دل شبهاست، می ترسم
که گیرد چرخ کم فرصت ز دستم دامن شب را
به دیوان قیامت کار ما رحمت کی اندازد؟
که یک دم تیره سازد سیل، بحر صاف مشرب را
من و کنج خمول و فکر زاد آخرت صائب
گوارا باد بزم عیش، خوش وقتان مشرب را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷
ندارد در خور من باده ای گردون مینایی
مگر از خون دل لبریز سازم ساغر خود را
به دلتنگی چنان چون غنچه تصویر خو کردم
که بر روی نسیم صبح نگشایم در خود را
ز سربازی درین گلشن چنان خوشوقت می گردم
که می ریزم چو گل در دامن گلچین زر خود را
مرا این روسفیدی در میان تیره روزان بس
که کردم صرف آن آیینه رو خاکستر خود را
به خاموشی شوم مهر دهان بیهوده گویان را
نمی بازم چو کوه از هر صدایی لنگر خود را
ز سودا آنچنان دلسرد از تن پروری گشتم
که چون مجنون به پای مرغ می خارم سر خود را
بود در جوشن داود صائب عاقبت بینی
که در زیر قبا پوشیده دارد جوهر خود را
نهان در زنگ ازان چون تیغ دارم جوهر خود را
که من از عرض جوهر دوست تر دارم سر خود را
نه از بی جوهری ها مهر دارم چون صدف بر لب
نهان دارم ز چشم شور دریا گوهر خود را
ز طوفان حوادث با سبک مغزی نیم غافل
حباب آسا درین دریا به کف دارم سر خود را
من از تردامنی گردیده ام چون موج دریایی
خوشا ابری که سازد خشک، دامان تر خود را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۸
سبک از حرف بی مغزان نسازم گوهر خود را
نبازم همچو کوه از هر صدایی لنگر خود را
ندزدد آفتاب از ماه نو پهلو، چه خواهد شد
که بر فتراک او بندم شکار لاغر خود را؟
ز بیم دیده بد، چون زره زیر قبا دارم
نهان در پرده بی جوهری ها جوهر خود را
به صد آغوش، گل زان دستگاه حسن عاجز شد
به یک آغوش چون در برکشم سیمین بر خود را؟
ازان لبریز باشد از می لعلی ایاغ من
که دارم سرنگون چون لاله دایم ساغر خود را
ندارد جای بال افشانی من عرصه گردون
چه بگشایم در آغوش قفس بال و پر خود را؟
تو ای پروانه خام، آتشین رویی به دست آور
که من از گرمی پرواز می سوزم پر خود را
ز سربازی نمی ترسم، ز جانبازی نمی لرزم
مکرر دیده ام چون شمع، زیر پا سر خود را
به پای شمع می خواهم که رنگ تازه ای ریزم
نسازم جمع از دلبستگی خاکستر خود را
نگردد پرده چشم بصیرت خواب بیهوشی
که وقت خواب، پهلو می شناسد بستر خود را
ننازد چون به بخت سبز خود قمری درین گلشن؟
که بر فتراک سرو از طوق می بندد سر خود را
ز بس آب طراوت می چکد صائب ز الفاظش
شود خامش گر اندازم به آتش دفتر خود را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۲
فرو خوردم ز غیرت گریه مستانه خود را
فشاندم در غبار خاطر خود دانه خود را
فروغ شمع ازان گرد سر پروانه می گردد
که از خاکستر خود ریخت رنگ خانه خود را
ز بس ترسیده است از چشم شور خاکیان چشمم
ندارم چشم بینم روزن کاشانه خود را
همان درد سیه بختی میم را بی صفا دارد
اگر چون لاله سازم سرنگون پیمانه خود را
نهان از پرده های چشم می گریم، نه آن شمعم
که سازم نقل مجلس گریه مستانه خود را
به کام خضر آب زندگی را تلخ می سازم
به رغبت بس که می بوسم لب پیمانه خود را
رم آهوی من انداز اوج لامکان دارد
به صحرا چون دهم تسکین دل دیوانه خود را؟
خموشان را محرک بر سر گفتار می آرد
گره کن زلف تا کوته کنم افسانه خود را
حریف خضر و رشک آب حیوان نیستم صائب
ز آب تیغ او پر می کنم پیمانه خود را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵
خط از سنگین دلی گفتم برآرد لعل دلبر را
ندانستم رگ گردن شود این رشته گوهر را
نه تبخاله است بر گرد دهان آن پری پیکر
ز تنگی این صدف بیرون لب جا داده گوهر را
سرشک بلبلان برگ گلی نگذاشت بی شبنم
که نتوان دید خالی در کف احباب ساغر را
صبوری با دل بی طاقت من برنمی آید
مکرر کشتی من بادبان کرده است لنگر را
دل بی تاب، تن را بر قرار خویش نگذارد
که سازد پایکوبان این سپند شوخ مجمر را
دل روشن، زبان لاف را بر یکدگر پیچد
کند پوشیده صیقل در حجاب نور جوهر را
گرامی دار اهل جود را ای بوستان پیرا
مروت نیست افکندن درخت سایه گستر را
عروس ملک در عقد دوام کس نمی آید
لب خشک است از آب زندگی قسمت سکندر را
دل آگاه را از زنگ کلفت نیست پروایی
که روشن تر کند گرد یتیمی آب گوهر را
ز ترک عشق گفتم دل خنک گردد، ندانستم
که سوزد بیش از آتش، دوری آتش سمندر را
نمی باید ز عیسی کرد پنهان درد خود صائب
مپوش از پرتو خورشید تابان دامن تر را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶
نسوزد دل به آه گرم من چرخ بد اختر را
ز دود تلخ پروا نیست چشم سخت مجمر را
منم کز تیره بختی ها ندارم صبح امیدی
وگرنه در سواد دل بهاری هست عنبر را
به حرف و صوت مهر خامشی را بر مدار از لب
سپر داری کن از تاراج مور این تنگ شکر را
دل قانع ز احسان کریمان است مستغنی
به آب تلخ دریا احتیاجی نیست گوهر را
نسوزد پرده شرم و حیا را باده روشن
ز آتش نیست پروایی پر و بال سمندر را
ز آب زندگی آیینه هم زنگار می گیرد
بود ظلمت نصیب از چشمه حیوان سکندر را
گران بر خاطر آزادمردان نیست کوه غم
ز بار دل نمی گردد دو تا قامت صنوبر را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷
لب یاقوت او تا داد از خط عرض لشکر را
حصاری کرد در گرد یتیمی آب گوهر را
تلاش پختگی کردم ز خامی ها، ندانستم
که در خامی بهار بی خزانی هست عنبر را
تهیدستان قسمت را چه سود از رهبر کامل؟
که خضر از آب حیوان تشنه می آرد سکندر را
گسستم از عزیزان رشته امید، تا دیدم
که سازد تنگ چشمی قیمت افزون عقد گوهر را
ز من با ساده لوحی صلح کن کز پاکبازی ها
ز لوح سینه چون آیینه شستم خط جوهر را
نمی لرزد دلم چون نامه از اندیشه فردا
که من ازخود حسابی دیده ام صد بار محشر را
زمین و آسمان را شکوه ام خونین جگر دارد
ز بدخویی چو طفلان می گزم پستان مادر را
نمی دانم چه خواهد کرد با طوفان این دریا
که در موج نخستین، کشتی ما باخت لنگر را
به گرد خاکساری ده جلا آیینه دل را
که روشنگر به از خاکستر خود نیست اخگر را
یکی باشد غنا و فقر در میزان اهل دل
تفاوت نیست در خشکی و دریا آب گوهر را
پی آسایش خود داغ سوزم بر جگر صائب
کز آتش بیش سوزد دوری آتش سمندر را
درین میخانه صائب آن حباب تنگ ظرفم من
که صد ره بر سر دریا شکستم بیش ساغر را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۹
ز آه سرد پروا نیست عشاق بلاکش را
کند بر دود صبر آن کس که می افروزد آتش را
فلک با مردم ممتاز خصمی بیشتر دارد
کمان اول کند آواره تیر روی ترکش را
به فریاد سپند ما درین محفل که پردازد؟
که اخگر در گریبان است از خوی تو آتش را
ز ابراهیم ادهم شهسواری پیش می افتد
که در دولت نگه دارد عنان نفس سرکش را
دوام عشق اگر خواهی، مکن با وصل آمیزش
که آب زندگی هم می کند خاموش آتش را
اگر روشندلی، راه از تو چندان نیست تا گردون
که چون شبنم سفر آسان بود جان های بی غش را
خرد را پیروی از راه حاجت می کند نادان
وگرنه کور از خود کورتر خواهد عصاکش را
به نور دل توان از ظلمت هستی برون آمد
علاجی نیست جز بیداری این خواب مشوش را
ازان با وسعت مشرب ز مذهب ساختم صائب
که یک آهوی وحشی نیست آن صحرای دلکش را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳
ز روی آتشینش حیرتی رو داد آتش را
که چندین عقده در کار از سپند افتاد آتش را
مرا در وادیی می جوشد از دل عقده مشکل
که نتواند گره از دل گشودن باد آتش را
ندارد عشق عالمسوز پروای سرشک ما
نمی سازد خموش از آب خود فولاد آتش را
مکن با ناتوانان سرکشی هر چند مغروری
که از هر مشت خاری می رسد امداد آتش را
کبابم گر کند دشمن، جز این حرفی نمی گویم
که اشک تلخ من یارب گواراباد آتش را!
گشاد جان زندانی بود در سختی دوران
ز قید سنگ، آهن می کند آزاد آتش را
نخواهد آتش از همسایه هر کس جوهری دارد
چنار از سینه خود می کند ایجاد آتش را
به رسوایی علم شد زین تهی مغزان می روشن
مگر از کف به هم سودن کند ایجاد آتش را
ز زندان ماه کنعان خوی خود صائب نگرداند
نخواهد سرکشی در سنگ رفت از یاد آتش را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۵
معلم نیست حاجت در تپیدن کشته دل را
که خون رقص روانی می دهد تعلیم بسمل را
به خون غلطیدن من سنگ را در گریه می آرد
مگر بندد حیا در کشتن من چشم قاتل را
نمی یابد دل پر خون من راه سخن، ورنه
عقیق از رهگذار نقش، خالی می کند دل را
درین وادی کدامین لیلی خوش چشم می باشد؟
که گردش سرمه آواز می گردد سلاسل را
دل بی عشق را در رخنه دیوار نسیان نه
مبر با خود به دیوان جزا این فرد باطل را
زیاد مرگ اگر بی تاب گردم جای آن دارد
که من در راه کردم از گرانی خواب منزل را
ز شور بحر دارد لذتی جان غریق من
که باشد جلوه موج خطر در چشم ساحل را
ز بی دردی نباشد سیر باغ ما که از حیرت
به شاخ گل غلط کردیم دست و تیغ قاتل را
دل مجروح ما را بی قراری در سماع آرد
که پر بر هم زدن مطرب بود مرغان بسمل را
گوارا کرد مرگ تلخ را دنیای پر وحشت
ره خوابیده دارد در سفر آرام منزل را
شکایت داشتم از تیره بختی ها، ندانستم
که گردد زنگ غفلت بخت سبز آیینه دل را
غبار غم نظر بر مردم روشن گهر دارد
نصیبی نیست از گرد یتیمی مهره گل را
زر ناقص عیار از بوته صائب می شود کامل
روان ناگشته خالص، مغتنم دان عالم گل را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۶
سفیدی های مو بیدار کی سازد سیه دل را؟
که گلبانگ رحیل افسانه خواب است غافل را
ز نقصان بصیرت طامعان را نیست پروایی
که چشم کور گردد کاسه دریوزه سایل را
نلرزد چون ز بی آرامیم مهد لحد بر خود؟
که من در راه کردم از گرانی خواب منزل را
شهادت می کند ایجاد اسباب طرب از خود
که مطرب باشد از بال و پر خود رقص بسمل را
زبان عذرخواهی صید بسمل را نمی باشد
مگر خواهم به حیرت عذر دست و تیغ قاتل را
ز سنگ کودکان پهلو تهی کردم، ندانستم
که می گردد شکستن مومیایی شیشه دل را
چو قمری سر و بر گردن نهد طوق گرفتاری
اگر افتد به گلشن راه آن مشکین سلاسل را
نگوید عشق اسرار محبت با هوسناکان
نیفشاند به خاک شوره دهقان تخم قابل را
به خط امیدها دارد دل بی طاقت عاشق
که سازد توتیای چشم، طوفان دیده ساحل را
ازان هر لحظه مجنون در بیابانی کند جولان
که در هر جلوه لیلی می دهد تغییر محمل را
شوند از اهل مشرب زاهدان خشک هم صائب
توان گر گوهر شهوار کردن مهره گل را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۷
به دنیای دنی بگذار جسم پای در گل را
که نتوان راست گردانیدن این دیوار مایل را
مده در عالم پرشور دامان رضا از کف
که ساحل می کند تسلیم این دریای هایل را
مشو در خاکدان عالم از یاد خدا غافل
که نور ذکر، گوهر می کند این مهره گل را
تن بی معرفت نگذاشت دل را سر برون آرد
زمین شور در خود محو سازد تخم قابل را
نگردد باعث آسودگی نزدیکی دریا
زبان شکوه از خاشاک بسیارست ساحل را
بلا بر اهل غفلت از در و دیوار می بارد
ز هر خاری خطر چون تیر باشد صید غافل را
چه داند پیکر افسرده قدر روح را صائب؟
ز لیلی بهره ای غیر از گرانی نیست محمل را