عبارات مورد جستجو در ۱۳۲۲ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۷۳
گر بی‌عمل از علم کسی بهره ندید
از علم ولی قفل عمل راست کلید
علمست چو چشم، و پا عمل، اندر راه
تا چشم ندید راه، پا ره نبرید
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۴۶ - درحیرت از حوادث کون و فساد و مدح محبوب خالق اکبر موسی بن جعفر (ع)
خرد طبل تحیر زن شبی خواندم بمیدانش
که واجب چیست مقصد زین تغیر زای امکانش
گشاید دست چون ابلیس دزدی خود بملک دل
پس آنگه گوید آگه باش و سر برزن زد ستانش
اگر گوئی که بزم امتحانست این جهان ما را
که جز آن میتواند شد که ز اول خواست یزدانش
دل از او دیده از او ذات و استعداد هم از او
چه از خود دارد این بیچاره تا بایست تاوانش
زمین را چون فلک کن فرض و اجرامش بنی آدم
بنسبت از که سعد و نحس شد برجیش وکیوانش
گرفتم بوالبشر را خواست در خلد مخلد جا
نمودار منعش از گندم چه بود اغوای شیطانش
جمادی همچو مغناطیس آهن را بدام آرد
چرا اشرار را احمد نکردی رام قرآنش
چرا یاغی کند ایجاد وآنگه از پیمبرها
هزارانرا کشد کز صد یکی آیه بفرمانش
چو در دستسش مغیلان کش دو ابر پا خلیدن شد
مگر سر باز میزد می نمود از خلق ریحانش
چرا زلف بتان آراست با طرزی که دزد دل
گره کز دست گردد باز لازم نیست دندانش
حدیث کنت کنزا گر چه خالی از هوس نبود
ولی از ما عرفناک از چه ناقص ماند عرفانش
اگر حق در اصول دین تحقق خواست از جیحون
علی از کلما میزتموا کرد از چه حیرانش
کس این کشف حقایق را کماهی ناید ازعهده
مگر موسی بن جعفر آنکه گلزار است زندانش
نخستین آیت رحمت تمتع یاب از زحمت
که ارنی گوی طور صبر شد موسی بن عمرانش
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۱۸ - وله
ای مه که قد تست فتن زا قیامتی
نی نی زقامت تو قیامت علامتی
بر رخ نمانده باز چو باب سلامتی
بازم مجو بسجن سکندر اقامتی
هل خیمه را فرود و بکش رخش زیر زین
جائی که بازسخره عصفور می شود
نار از زبانه طعنه زن نور می شود
مرد بصیر مسخره کور می شود
بهرام کشته از لگدگور می شود
نادان کند تمکین و کودن شود مکین
هان ای زحل مگوی که من نحس اکبرم
نجمت بسم توسن تربیع بسپرم
بالله که در نحوست من از تو بدترم
هش دار کز مقارنه تیره اخترم
ناگاه محترق شودت چرخ هفتمین
هان ای خجسته برجیس ای کز توفقت
در کوکبی نیامده تاب تطابقت
کم عشوه کن نه مشتریم برتعلقت
نارم پی قران سعادت تملقت
گر صد هزار قرن و بالم بود قرین
هان ای ستاره سوخته مریخ دشنه زن
هر چند تیغ بازی این جا سپر فکن
رنجه مکن سرین خود از شاخ کرگدن
گشتم سته بترس که این فرقدین من
هم موی مژه اش شده مریخ آفرین
هان ای سر بریده زتن خیره آفتاب
کز زن مزاجی تو دوچارم در انقلاب
پس کش عنان و اینقدر از کین مزن رکاب
من برهمن نیم که ز کیدت باضطراب
سایم ز روی عجز بخاک درت جبین
ای زهره شادزی که بد از من تو نشنوی
با مطربان مرا بچه زهره است کجروی
هان دور دورتست بزن راه پهلوی
نشگفت مطربی کند از جای خسروی
این عهد اگر زدخمه درآید سبکتگین
هان ای عطارد ای قلمت قاید پلیس
رخساره ات گرفته تر ازخصلت خسیس
اکنون که جوش دیگ تو شد وقف کاسه لیس
دژخیم ترنشین و براتم به یخ نویس
هر چم شود نصیب زمحصول مآء وطین
هان ای قمر عبث به پی غدر میشوی
گه در نعال و گاه سوی صدر میشوی
زین ژاژ ترکتازت بی قدر میشوی
تو خود گهی هلال و گهی بدر میشوی
تا کی کنی بنقص کمالات من کمین
من از عطش اگر مقر اندر سقر کنم
مشنو که چشم عجز بآب خضر کنم
با حکم خویش حلقه بگوش قدر کنم
آنم که خامه را چو پی هجو سرکنم
صبح ازل گریزد زی شام واپسین
گو کس پژوهشم ننماید که کیستم
دراین بلد اسیر ندامت زچیستم
من طالب پژوهش افلاک نیستم
زیرا که من بیزد غم افزا نزیستم
جز در پی ثنای خداوند راستین
محمود خان مهین ملک العرش راستان
کآزرم شوکتش کشد ارواح باستان
دستان ملک داریش آنسوی داستان
بر جای پاسبان فلکش رخ برآستان
برجای دست بحر محیطش در آستین
تا فکرتش گره زده با راز چرخ جیب
گیتی پر از هنر شد و کیهان بری زعیب
صدق و صفا فزود و بپرداخت شک و ریب
هم خواند اقتضای قضا را بلوح غیب
هم راند ازکمان گمان ناوک یقین
ایصاحب صفات خوش از فر خجسته ذات
از خاک درگه تو خجل چشمه حیات
بارای تو عشا زده سر پنجه با غدات
ازقهر تو فتد به بنین حیض چون بنات
با لطف توبنات برد سبقت از بنین
بر بوی آنکه روح نیا گردد از تو شاد
هردم برسم خان خلیلی بعدل و داد
وه زین برادری که چنین دلکش اوفتاد
طوبی له آن پدر که چو در خلد رو نهاد
زوماند این دو تن خلف الصدق جانشین
تو امر بر قدرکنی او نهی برقضا
تو رنج را شفائی و او گنج را بلا
تو برخصیم خوفی و او بر محب رجا
توطیش را فنائی و او عیش را بقا
تو رزم را یساری و او بزم را یمین
تو مرجع افاخم و او ملجا رجال
تو فیلسوف مشرب و او فلسفی مقال
تو مظهر درایت و او مظهر جلال
تو آیت تبحر و او رایت کمال
تو بهجت مصور و او حجت مبین
تو کعبه معانی و او قبله صور
تو قلب آفرینش و او قالب ظفر
تو مدرک الحقایق و او کامل النظر
تو فتح باب خیری و او سد راه شر
تو از خرد سرشته و او از هنر عجین
تو بحر علم موجی و او ابر فضل بار
توکوه چرخ صدری واو عرش خاکسار
تو صرف احتشامی و او محض اقتدار
پهلوی کفر از رقم رعب تو نزار
بازوی شرع از قلم لطیف او سمین
عکسی است پیش رای تو این مهر مستنیر
خشتی است نزد کاخ وی این چرخ مستدیر
تو جود را بشیری و او بخل را نذیر
تو بخت را مظاهر و او فتح را مجیر
تو تخت را محافظ و او تاج را معین
ای دو منعمی که یک آمد نعیمتان
یکروح در دو تن زخدای کریمتان
رسوا چو یکدو قافیه من خصیمتان
ارجو که از تموج جود عمیمتان
خیزد زطبع حضرت جیحون در ثمین
تا ماه و مهر را بدر از چرخ نی عبور
تا چرخ زاید از روش مهر و مه دهور
تا در کسوف مه کند از مهر سلب نور
هرساعتی ز دور تو بالاتر از شهور
هرآنی از زمان وی آنسوتر از سنین
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
بی‌لبت شد سنگباران بر لب پیمانه‌ها
می‌پرستان خاک می‌لیسند در میخانه‌ها
هرکه ما را سوخت شمعی بر مزار خویشتن
آید این آواز از خاکستر پروانه‌ها
از معلم کودکان گیرند تعلیم جنون
کرده‌ای دیوانه طفلان را به مکتب‌خانه‌ها
از چمن مرغان به اقبال که بیرون رفته‌اند
پر برآوردند در دنبال ایشان خانه‌ها
تا خط و خال تو در گرد کسادی غوطه زد
بر زمین چون مور گردیدند پنهان دانه‌ها
گوشه‌گیران از حوادث‌های دوران ایمنند
جغد را باشد حصار عافیت ویرانه‌ها
پای خود دانسته نه در بزم ما ای محتسب
گردش گرداب باشد گردش پیمانه‌ها
می‌شوند آیینه‌ها روشن ز صیقل سیدا
سنگ طفلان سرمه چشم است با دیوانه‌ها
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
از رفیق رهنما طبع گدا آسوده است
بر کف دست طمع کینان عصا آسوده است
خاکساران را بود بی اعتباری اعتبار
از شکست خویش رنگ بوریا آسوده است
گرمی دوزخ چه خواهد کرد با آتش نفس
از هجوم شعله کام اژدها آسوده است
با سبکروحان گر آن جانان ندارند التفات
برگ کاه از جذبه آهن ربا آسوده است
روزیی صاحب توکل می رسد از آسمان
از تردد سنگ زیر آسیا آسوده است
از هلاک سرکشان پروا نباشد تاج را
از شکست استخوان طبع هما آسوده است
علت ناصور از مرهم ندارد بهره یی
از علاج چشم کوران توتیا آسوده است
خواب آسایش بود در دیده دزدان حرام
پهلوی شبرو ز فکر متکا آسوده است
آسیا از دانه انجیر می سازد حذر
خاطر دیوانه از ارض و سما آسوده است
استخوان خشک بی تشویش کی آید به دست
از پی روزی مگو طبع هما آسوده است
سیدا مرد هنرمند از تردد فارغ است
دست اگر در کار مشغول است پا آسوده است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
چند روزی در محبت درد می باید کشید
زردروئی ها ز رنگ زرد می باید کشید
ناله های گرم را از بس که تأثیری نماند
بعد از این از سینه آه سرد می باید کشید
بوالهوس را سر به تیغ امتحان باید برید
انتقام از دشمن نامردمی باید کشید
پیش از آن ساعت که خاک را دهد دوران بنیاد
از بنای هستی خود گردمی باید کشید
برگ کاهی از کف نامرد بار عالم است
کوه اگر منت شود از مردمی باید کشید
سیدا امروز از بالا بلندان چمن
دامن آن سرو یکتا گرد می باید کشید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
آئینه را جمال تو صاحب نظر کند
عکس رخ تو بی خبران را خبر کند
کوتاه کن حدیث پریشانی مرا
کلکم مباد شکوه ز لطف تو سر کند
خون می خورد ز تربیت غنچه باغبان
این طفل را مباد خدا بی پدر کند
تا آمدم ز ملک عدم در ترددم
ظلم است هر که از وطن خود سفر کند
دوران همان نفس کشد از شمع انتقام
انگشت خود به روغن آبی که تر کند
پوشیده نیست چشم خود از بزم روزگار
این صندلیست دیدن او دردسر کند
ز اهل عمر گریز قلب آشنا شوی
منشین به این گروه که صحبت اثر کند
مژگان چشم شوخ تو بر جان سیدا
از روی لطف دوستی نیشتر کند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۴
نمی گردد صدای جود از اهل کرم بیرون
نمی آید ازاین دریادلان عمریست نم بیرون
سراب از حیله دنیاپرستان سر به صحرا زد
سزای آنکه در این عهد آید از عدم بیرون
ندارد احتیاج زیب و زینت عزت ذاتی
نگردد بوی مشک از ناف آهوی حرم بیرون
بود بیم خطر از همنفس تنهانشینان را
نمی آید ز عکس خانه آئینه دم بیرون
ز ارباب سخن کی تیره بختی دور می گردد
مدام آب سیه می آید از جوی قلم بیرون
به چشم بوالهوس راه نظر بربسته اولی تر
همان بهتر نیاید زین ترازو سنگ کم بیرون
به سوی کعبه چشم مست او احرام اگر بندد
پی قربانی او آید آهوی حرم بیرون
حصار عافیت فانوس باشد شمع مجلس را
منه ای سیدا از آستان خود قدم بیرون
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
جمله خوبی های عالم در محبت مضمر است
هر چه فعل نیک باشد مشتق از این مصدر است
هر که را نبود محبت باید او را سوختن
زانکه در بستان گیتی او نهال بی بر است
بی محبت هیچ موجودی نباید در وجود
آفرینش را همانا مایه از این گوهر است
جز محبت را نداند جلوهٔ اول ز ذات
هر که بعد از کنت کنز احببت را مستحضر است
هر که چون سیمرغ بر قاب سعادت اوج یافت
مرغ جانش را همان بال محبت شهپر است
از محبت انبیا خواندند مردم را بحق
گر توانی درک کن کاین رتبه پیغمبر است
کیمیا را از محبت باشد اندر مس اثر
هر که را باشد صغیر این کمیا کان زر است
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
جز معرفت از بهر بشر خاصیتی نیست
بی خاصیتی در تو اگر معرفتی نیست
گویم بتو از روی محبت به محبت
میکوش که محبوب تر از این صفتی نیست
ای خود سر خود رو که گریزی ز مربی
درد تو همین بس که ترا تربیتی نیست
بایست گرت عافیت این نادره بشنو
در ده ببلا تن که جز این عافیتی نیست
دانی چو خدا خواسته هرگونه قضا را
راضی بقضا باش که بی مصلحتی نیست
در ملک دل ار شاه شوی مرتبت آنست
بر ملک جهان شاه شدن مرتبتی نیست
ای آنکه شدی خاک ره پیر خرابات
خوشباش که بالاتر از این منزلتی نیست
دانی که برد سود محب علی آری
جز مهر علی در دو جهان منفعتی نیست
مانند صغیر آنچه که خواهی ز علی خواه
کز درگه او رد بخدا مسئلتی نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
با بت ساده نشستن که ثواتبست و مباح
خوش بود خاصه که گیری ز کفش ساغر راح
در ره عشق بتان کوش که صاحبنظران
جز در این راه ندیدند و نجستند فلاح
نه عجب گر در رحمت شده بر ما مفتوح
تا که از عشق بدست‌ام ده ما را مفتاح
کرد در دیر مغان منزل و بگرفت قرار
بعد عمری که دلم بود به عالم سیاح
همه را گر سر جنگ است بما با همه کس
ما بصلحیم و نکوشیم مگر در اصلاح
بیوفائی جهان بین که بشب شاهد تست
در کنار دگری خفته چو بینی بصباح
از جهان بکذر اگر مرد رهی کز مردان
درنیاورده کس این زال دنی را بنکاح
در جهان هیچ نیندوخت بجز مهر علی
چون صغیر آنکه درآمد به ره خیر و صلاح
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
مگذار اینکه راز دلت بر زبان رسد
گر بر زبان رسید بگوش جهان رسد
ره بر زیان ببند و زبان را نگاهدار
بر شمع هر زیان که رسد از زبان رسد
دانی که حال روح چه باشد ز بعد مرک
مرغی قفس شکسته که بر آشیان رسد
وامانده گان قافله را غول ره زند
آن رهرو ایمن است که بر کاروان رسد
بلبل به نوبهار از آن در ترنم است
کز وصل گل به کام دل ناتوان رسد
گل در تبسم است که از گلبن مراد
برگی نچیده بلبل شیدا خزان رسد
تا زنده ای مخور غم روزی که چون تنور
باز است تا دهان تو هم بر تو نان رسد
خوش خواه بهر غیر صغیرا که از خدای
خواهی هر آنچه بهر کسان بر تو آن رسد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
بر آستانهٔ میخانه خاکسارانند
که در‌ام ور فلک صاحب اختیارانند
مبین به خفتشان کاین برهنه پا و سران
همه به مملکت عشق تاجدارانند
همیشه مرد خدا گوهری بود کمیاب
و لیک چون من و شیخ ریا هزارانند
ز نا درستی ما آسمان نگون باید
از آن بپاست که در ما درستکارانند
ترا که تاب بلا نیست دم ز عشق مزن
حریف بار غم عشق برد بارانند
که گفت نیست دل بیغم اندر این عالم
که فارغ از غم ا یام میگسارانند
صغیر بندهٔ شاهی است کز سر تسلیم
غلام درگه آن شاه شهریارانند
علی که دیو و دد و جن و انس و وحش و طیور
ز سفرهٔ کرمش جمله ریزه خوارانند
به لطف او نه همین من‌ امیدوارم و بس
که کاینات بلطفش‌امیدوارانند
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
صاحب علم و عمل را رتبهٔ والاستی
قامت او در خور تشریف کرمناستی
هر که را علم و عمل حاصل نشد از قول حق
معنی بل هم اضل در حق او برجاستی
فخر در علم و ادب باشد نه در اصل و نسب
وین سخن قولولی خالق یکتاستی
علم باشد نور و تابد هر که را از حق بدل
دیده‌اش در این جهان و آن جهانی بیناستی
هر چه جز علم است‌ام روزت بکار آید ولی
علم همراه تو هم‌ امروز و هم فرداستی
علم را توصیف این بس کز برای بوالبشر
حق معلم گشت و شاهد علم الاسماستی
بهر تعلیم و تعلم هر کجا بنیاد شد
بهترین منزلگه و نیکوترین مأواستی
حل شود از علم هر جا مشکلی باشد صغیر
علم آری در جهان حلال مشکلهاستی
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۴ - علم و عمل
چون به ازل طرح جهان ریختند
علم و عمل را به هم‌ آمیختند
بهر بشر هست دو پر در مثل
زان دو یکی علم بود یک عمل
زین دو پر آن مرغ بلند آشیان
شاید اگر بگذرد از آسمان
عالم عاری ز عمل ابتر است
مرغ نه بل جانور یک پر است
مقصدم از علم و عمل صنعت است
کان به جان سلم هر ملت است
ملک ز صنعت اگر آباد نیست
خاطر ملت نفسی شاد نیست
بهر تعالی همه خلق جهان
پای نهادند بدین نردبان
علم برای عمل‌ آموختند
ثروت و علم و شرف اندوختند
مدرسهٔ علم و عمل ساختند
مرکب همت به فلک تاختند
مدرسه باید که ز روی اساس
باز نماید ز فنون هم کلاس
تا که محصل به تقاضای ذوق
وارد فنی شود از روی شوق
صنعتی از خویش کند ابتکار
صاحب عنوان شود و افتخار
ماحصل عمر خود آرد بکف
نام نکو یابد و جاه و شرف
نی که شود زحمت بی‌حاصلش
مایهٔ درد سر و رنج دلش
یا که ز تحصیل چو یابد فراغ
پر شودش از می‌شهوت ایاغ
میز دوائر طلبد بهر کار
رشوه دهد تا که شود رشوه خوار
مغلطه در‌ امر محقق کند
ناحق و حق را حق و ناحق کند
خود نه همین خفت و ذلت برد
کآبروی دولت و ملت برد
هست موظف بشر اندر جهان
کار کند بهر خود و دیگران
از ره پیوستگی و‌ امتزاج
نوع بشر راست به هم احتیاج
علم و عمل باید و کسب و هنر
تا که دهد دست رفاه بشر
علم طلب بهر وطن پروری
نی پی خودخواهی و تن پروری
علم طلب کاسب بازار باش
مسگر و آهنگر و نجار باش
علم طلب واقف اسرار شو
تاجر و داروگر و عطار شو
جان برادر ز صغیر این نیوش
بهر عمل در طلب علم کوش
خواهی اگر عاقبت خود بخیر
راحت خود کم طلب از رنج غیر
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۱ - گل و خار
گفت گلی از سر نخوت بخار
کی ز تو هر خاطر خرم فکار
میکنی از جلوه ناخوش مدام
عیش تماشائی بستان حرام
نقص کمالات چمن گشته‌ای
مایهٔ بدنامی من گشته‌ئی
خار بگفت اینهمه ای گل مناز
دار نگه عزت و خارم مساز
خاری من قدر تو کی کاسته
قدر تو از خاری من خاسته
مشتری ار هست به بازار تو
دیده مرا گشته خریدار تو
در حق من نخوت خود کن رها
تعرف الاشیاء به اضدادها
هر دو ز یک معدن و یک مخزنیم
گر گل و گر خار ز یک گلشنیم
هستی ما آنکه پدیدار کرد
نقش تو گل صورت من خار کرد
ای که گلی در چمن روزگار
هان به حقارت منگر سوی خار
نیست چو ظلمت چو بود روشنی
نیست چو مسکین بکه نازد غنی
نیست چو بیچاره شود چاره‌ساز
از صفت خویش کجا سر فراز
نیست چو عاشق چه کنی حسن روی
با که دهی عرضه همی رنگ و بوی
نیست چو سامع چه کنی با بیان
با که نهی صحبت خود در میان
حاصل مطلب منگر چون صغیر
هیچیک از خلق جهانرا حقیر
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۳۰ - حکمت افلاطون
دید فلاطون مرضی در مزاج
جست ز شاگرد خود آنرا علاج
گفت ز روی ادب ای ذوفنون
صد چومنی را تو به ره رهنمون
ما ز تو علم و هنر‌ آموختیم
نزد تو اندوخته اندوختیم
گفت بلی لیک گه اعتدال
نی گه بیماری و نقص کمال
عقل که رنجور شد اندر بدن
موجد صحت نتواند شدن
آنکه مریض است نباشد طبیب
پیچ و خم کوچه نداند غریب
ای بشر ای گشته ز سر تا به پا
عضو به عضوت به مرض مبتلا
روز بروزت مرض افزون شود
خود بنگر عاقبتت چون شود
با مرض مهلکی اینسان مخوف
چاره خود چون کنی ای بی‌وقوف
نبض یسار تو و نبض یمین
هر دو مریضند ز روی یقین
از پی تشخیص مرض این بآن
چند سپاری و کنی‌امتحان
چند به تجویز خود ای خیره سر
زهر خوری در عوض گل شکر
نسخه نما پاره و بشکن قلم
تجریهٔ خود بهل از بیش و کم
نسخه از آن گیر که خود سالم است
هم به مرض هم به دوا عالم است
تا نشوی بندهٔ فرمان او
تا نروی در پی درمان او
بهر تو آسایش و بهبود نیست
هیچ تو را غیر زیان سود نیست
ماحصل این است که دستور حق
بهر بشر باید و نظم و نسق
بایدمان آنچه که از بهر ما
عقل کل آورده ز نزد خدا
تا که از این تیه ضلالت رهیم
ور نه که تا شام ابد گمرهیم
راهبران ره ز حق‌ آموختند
شمع از آن مشعله افروختند
دل به ندا داده منادی شدند
خویش هدایت شده هادی شدند
ما همه نفسیم و هوی و هوس
نفس خود از نفس بر آرد نفس
در کره ی خاک به جز خاک نیست
خاک از آلایش خود پاک نیست
خلقت آن تیره و ظلمانی است
روشنی‌اش ز اختر نورانی است
کس نتواند که در این شام داج
راه سلامت سپرد بی‌سراج
کس نتواند که به ظن و گمان
ره به سلامت برد اندر جهان
نور یقین باید آن هم به دل
جز که ز قرآن نشود متصل
هرکه در این راه مؤید رود
همچو صغیر از پی احمد رود
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۳۲ - سؤال موسی
موسی عمران به مناجات حق
گفت که ای هست کن ماخلق
ای همه ذرات تو را در سجود
ذاکر ذکر تو لسان وجود
انفس و آفاق ستاینده‌ات
پیر و جوان شاه و گدا بنده‌ات
گرچه روا نیست ز من این مقال
شرم همی آیدم از این سؤال
لیک چو آن از پی دانستن است
جرئت اظهار وی اندرمن است
گر که تو را بود خدایی چسان
بندگیش را تو ببستی میان
در همه اعمال کدامین عمل
سرزدی افزون ز تو ای بی‌بدل
گفت حقش شاهد حال توام
باخبر از سر سؤال توام
گر که خدا بود مرا بی‌گمان
خدمت خلقش بگزیدم ز جان
بندگی آوردمش اینسان به جا
کردم از این خدمتش از خود رضا
زین سخن موسی عمران به طور
و آنچه که فرمود خدای غفور
گشت محقق که بود در جهان
بندگیش بندگی بندگان
بندگی حق به حقیقت صغیر
خدمت خلق است به جان درپذیر
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۵۶ - در محبت
محبت جلوهٔ اول ز حق دان
ز بعد کنت کنزا حببت برخوان
مرادم این بود ای یار جانی
که اسرار محبت را بدانی
چو ما بین دو کس بینی محبت
تفحص میکن و دریاب علت
محبت‌ها سه علت دارد و بس
تو پیش خویشتن می‌سنج از این پس
همی دان آن سه علت را محقق
یکی نفع و یکی شهوت یکی حق
چو علت نفع و شهوت شد محبت
شود نابود چون برخاست علت
چو علت حق بود حق بی‌زوالست
محبت را زوال اینجا محال است
صغیر اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۵ - قطعه
یک بنده تمام عمر خود را
ره با قدم غنای پوید
وز خالق و خلق بهر‌ امساک
پیوسته ره فرار جوید
یک بنده ز فرط احتیاجات
در هر نفسی خدای گوید
زین فقر و غنا به گلشن دهر
برگو که گل مراد بوید
چون در گذرند آب رحمت
از روی چه کس غبار شوید