عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰
همچو بالات بگویم سخنی راست ترا
راستی را چه بلائیست که بالاست ترا
تا چه دیدست ز من دیده که هردم گوید
کاین همه آب رخ از رهگذر ماست ترا
ایکه بر گوشهٔ چشمم زده‌ئی خیمه ز موج
مشو ایمن که وطن بر لب دریاست ترا
پیش لعلت که از او آب گهر میریزد
وصف لؤلؤ نتوان کرد که لالاست ترا
این چه سحرست که در چشم خوشت میبینم
وین چه شورست که در لعل شکر خاست ترا
دل دیوانه چه جائیست که باشد جایت
بر سر و چشمم اگر جای کنی جاست ترا
جان بخواه از من بیدل که روانت بدهم
بجز از جان ز من آخر چه تمناست ترا
ایدل ار راستی از زلف سیاهش طلبی
همه گویند مگر علت سوداست ترا
در رخ شمعی خواجو چو نظر کرد طبیب
گفت شد روشنم این لحظه که صفر است ترا
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱
آن نقش بین که فتنه کند نقش‌بند را
و آن لعل لب که نرخ شکستت قند را
پندم مده که تا بشنیدم حدیث دوست
در گوش من مجال نماندست پند را
چون از کمند عشق امید خلاص نیست
رغبت بود بکشته شدن پای بند را
آنرا که زور پنجهٔ زور آوری نماند
شرطست کاحتمال کند زورمند را
گر پند میدهندم و گر بند مینهند
ما دست داده‌ایم بهر حال بند را
نگریزد از کمند تو وحشی که گاه صید
راحت رسد ز بند تو سر در کمند را
برکشته زندگی دگر از سر شود پدید
گر بر قتیل عشق برانی سمند را
هر چند کز تو ضربت خنجر گزند نیست
عاشق باختیار پذیرد گزند را
خواجو چو نیست زانکه ستم می کند شکیب
هم چاره احتمال بود مستمند را
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲
رام را گر برگ گل باشد نبیند ویس را
ور سلیمان ملک خواهد ننگرد بلقیس را
زندهٔ جاوید گردد کشته شمشیر عشق
زانکه از کشتن بقا حاصل شود جرجیس را
جان بده تا محرم خلوتگه جانان شوی
تا نمیرد کی به جنت ره دهند ادریس را
گرنه در هر جوهری از عشق بودی شمه‌ ای
کی کشش بودی به آهن سنگ مغناطیس را
همچو خورشید ار برآید ماه بی مهرم ببام
مهر بفزاید ز ماه طلعتش برجیس را
دامن محمل براندازی مه محمل نشین
یا بگو با ساربان تا بازدارد عیس را
چون به تلبیسم به دام آوردی اکنون چاره نیست
بگذر از تزویر و بگذار ای پسر تلبیس را
تا نپنداری که گویم لاله چون رخسار تست
کی به گل نسبت کند رامین جمال ویس را
خواجو ار در بزم خوبان از می یاقوت رنگ
کاس را خواهی که پر باشد تهی کن کیس را
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳
ای ماه قیچاقی شبست از سر بنه بغطاق را
بگشای بند یلمه و در بند کن قبچاق را
در جان خانان ختا کافر نمیکرد این جفا
ای بس که در عهد تو ما یاد آوریم آن جاق را
شد کویت ای شمع چگل اردوی جان کریاس دل
چون میکشی چندین مهل در بحر خون مشتاق را
تاراج دلها میکنی در شهر یغما میکنی
بر خسته غوغا میکنی نشنیده‌ ای یاساق را
در پرده از ناراستی راه مخالف میزنی
بنواز باری نوبتی چون میزنی عشاق را
ای ساقی سوقی بیار آن آفتاب راوقی
باشد که در چرخ آوریم آنماه سیمین ساق را
هر صبحدم کاندر غمش جام دمادم در کشم
چشمم به یاد لعل او در خون کشد آیاق را
سلطان گردون از شرف در پای شبرنگش فتد
چون ماه عقرب زلف من برسر نهد بنطاق را
تا آن نگار سیمبر در وی وطن سازد مگر
بنگارم از خون جگر خلوتگاه آماق را
نوئین بت رویان چین خورشید روی مه جبین
گر زانکه پیمان بشکند من نشکنم میثاق را
گفتم که یک راه ای صنم بر چشم خواجو نه قدم
گفت از سرشک دیده‌اش پرخون کنم بشماق را
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴
مگذار مطرب را دمی کز چنگ بنهد چنگ را
در آبگون ساغر فکن آن آب آتش رنگ را
جام صبوحی نوش کن قول مغنی گوش کن
درکش می و خاموش کن فرهنگ بی‌فرهنگ را
عامان کالانعام را در کنج خلوت ره مده
الا به بزم عاشقان خوبان شوق شنگ را
ساقی می چون زنگ ده کائینهٔ جان منست
باشد که بزداید دلم ز آیینه جان زنگ را
پر کن قدح تا رنگ زرق از خود فرو شویم به می
کز زهد ودلق نیلگون رنگی ندیدم رنگ را
آهنگ آن دارد دلم کز پرده بیرون اوفتد
مطرب گر این ره میزند گو پست گیر آهنگ را
فرهاد شورانگیز اگر در پای سنگی جان بداد
گفتار شیرین بی سخن در حالت آرد سنگ را
آهوی چشمت با من ار در عین روبه بازی است
سر پنجهٔ شیر ژیان طاقت نباشد رنگ را
خواجو چو نام عاشقان ننگست پیش اهل دل
گر نیک‌نامی بایدت در باز نام و ننگ را
خواجو چو این ایام را دیگر نخواهی یافتن
باری بهر نوعی چرا ضایع کنی ایام را
گر کامرانی بایدت کام از لب ساغر طلب
ور جان رسانیدی به لب از دل طلب کن کام را
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵
دست گیرید درین واقعه کافتاد مرا
که نماندست کنون طاقت بیداد مرا
راز من جمله فرو خواند بر دشمن و دوست
اشک ازین واسطه از چشم بیفتاد مرا
هرگز از روز جوانی نشدم یک دم شاد
مادر دهر ندانم به چه میزاد مرا
دامنم دجلهٔ بغداد شد از حسرت آن
که نسیمی رسد از جانب بغداد مرا
آنکه یک لحظه فراموش نگشت از یادم
ظاهر آنست که هرگز نکند یاد مرا
من نه آنم که ز کویش به جفا برگردم
گر براند زدر آن حور پریزاد مرا
این خیالست که وصل تو به ما پردازد
هم خیالت کند از چنگ غم آزاد مرا
گر به گوشت نرسد صبحدمی فریادم
که رسد در شب هجران تو فریاد مرا
بر سر کوی تو چون خواجو اگر خاک شوم
به نسیم تو مگر زنده کند باد مرا
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶
یاد باد آنکه به روی تو نظر بود مرا
رخ و زلفت عوض شام و سحر بود مرا
یاد باد آنکه ز نظارهٔ رویت همه شب
در مه چارده تا روز نظر بود مرا
یاد باد آنکه ز رخسار تو هر صبحدمی
افق دیده پر از شعلهٔ خور بود مرا
یاد باد آنکه ز چشم خوش و لعل لب تو
نقل مجلس همه بادام و شکر بود مرا
یاد باد آنکه ز روی تو و عکس می ناب
دیده پر شعشعهٔ شمس و قمر بود مرا
یاد باد آنکه گرم زهرهٔ گفتار نبود
آخر از حال تو هر روز خبر بود مرا
یاد باد آنکه چو من عزم سفر می کردم
بر میان دست تو هر لحظه کمر بود مرا
یاد باد آنکه برون آمده بودی به وداع
وز سر کوی تو آهنگ سفر بود مرا
یاد باد آن که چو خواجو ز لب و دندانت
در دهان شکر و در دیده گهر بود مرا
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷
ساقیا وقت صبوح آمد بیار آن جام را
می پرستانیم در ده بادهٔ گلفام را
زاهدان را چون ز منظوری نهانی چاره نیست
پس نشاید عیبت کردن رند درد آشام را
احتراز از عشق می کردم ولی بی حاصلست
هر که از اول تصور میکند فرجام را
من به بوی دانهٔ خالش به دام افتاده‌ام
گر چه صید نیکوان دولت شمارد دام را
هر که او را ذره‌ ای با ماهرویان مهر نیست
بر چنین عامی فضیلت می‌نهند انعام را
شام را از صبح صادق باز نشناسم ز شوق
چون مهم پرچین کند برصبح صادق شام را
گر بدینسان بر در بتخانهٔ چین بگذرد
بت‌پرستان پیش رویش بشکنند اصنام را
بر گدایان حکم کشتن هست سلطان را ولیک
هم به لطف عام او امید باشد عام را
چون به هر معنی که بینی تکیه بر ایام نیست
حیف باشد خواجو ار ضایع کنی ایام را
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹
مگذر ای یار و درین واقعه مگذار مرا
چون شدم صید تو بر گیر و نگهدار مرا
اگرم زار کشی می‌کش و بیزار مشو
زاریم بین و ازین بیش میازار مرا
چون در افتاده‌ام از پای و ندارم سر خویش
دست من گیر و دل خسته به دست آر مرا
بی گل روی تو بس خار که در پای منست
کیست کز پای برون آورد این خار مرا
برو ای بلبل شوریده که بی گلرویی
نکشد گوشهٔ خاطر سوی گلزار مرا
هر که خواهد که به یک جرعه مرا دریابد
گو طلب کن به در خانهٔ خمار مرا
تا شوم فاش به دیوانگی و سرمستی
مست وآشفته برآرید به بازار مرا
چند پندم دهی ای زاهد و وعظم گویی
دلق و تسبیح تو را خرقه و زنار مرا
ز استانم ز چه بیرون فکنی چون خواجو
خاک را هم ز سرم بگذر و بگذار مرا
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲
بگوئید ای رفیقان ساربان را
که امشب باز دارد کاروان را
چو گل بیرون شد از بستان چه حاصل
زغلغل بلبل فریاد خوان را
اگر زین پیش جان میپروریدم
کنون بدرود خواهم کرد جان را
بدار ای ساربان محمل که از دور
ببینم آن مه نامهربان را
دمی بر چشمهٔ چشمم فرود آی
کنون فرصت شمار آب روان را
گر آن جان جهان را باز بینم
فدای او کنم جان و جهان را
چو تیر ار زانکه بیرون شد ز شستم
نهم پی بر پی آن ابرو کمان را
شکر بر خویشتن خندد گر آن ماه
بشکر خنده بگشاید دهان را
چو روی دوستان باغست و بستان
بروی دوستان بین بوستان را
چو می‌دانی که دورانرا بقا نیست
غنیمت دان حضور دوستان را
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳
آخر ای یار فراموش مکن یارانرا
دل سرگشته بدست آر جگر خوارانرا
عام را گر ندهی بار بخلوتگه خاص
ز آستان از چه کنی دور پرستارانرا
وصل یوسف ندهد دست به صد جان عزیز
این چه سودای محالست خریدارانرا
گر نه یاری کند انفاس روان‌بخش نسیم
خبر از مقدم یاران که دهد یارانرا
آنکه چون بنده بهر موی اسیری دارد
کی رهائی دهد از بند گرفتارانرا
دست در دامن تسلیم و رضا باید زد
اگر از پای در آرند گنه کارانرا
روز باران نتوان بار سفر بست ولیک
پیش طوفان سرشکم چه محل بارانرا
دستگاهیست پر از نافه آهوی تتار
حلقهٔ سنبل مشکین تو عطارانرا
حال خواجو ز سر کوی خرابات بپرس
که نیابی به در صومعه خمارانرا
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵
شبی که راه هم آه آتش افشان را
ز دود سینه کنم تیره چشم کیوان را
ببر طبیب صداع از سرم که این دل ریش
ز بهر درد فدا کرده است درمان را
مگر حکایت طوفان چو اشک ما بینی
که ما ز چشم بیفکنده‌ایم طوفان را
بقصد جان من آن کس که میکشد شمشیر
نثار خنجر خون‌ریز او کنم جان را
عجب نباشد اگر تشنهٔ جمال حرم
ز آب دیده لبالب کند بیابان را
بعزم کعبه چو محمل برون برد مشتاق
بسوزد از نفس آتشین مغیلان را
نوباد پای زمین کوب را بجلوه درآر
که ما به دیده زنیم آب خاک میدان را
مگو بگوی که سرگشته از چه میگردی
اگر چنانکه ندانی بپرس چوگان را
مکن ملامت خاجو که از گل صد برگ
مجال صبر نباشد هزار دستان را
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶
اگر در جلوه میری سمند باد جولانرا
بفرما تا فرو روبم به مژگان خاک میدانرا
مکن عیب تهی دستان که در بازار سرمستان
گدا باشد که بفروشد بجامی ملک سلطانرا
چرا از کعبه برگردم که گر خاری بود در ره
برآرم آه و در یکدم بسوزانم مغیلانرا
اگرهمچون خضر خواهی که دایم زنده‌دل باشی
روان در پای جانان ریز اگر دستت دهد جانرا
بفردوسم مکن دعوت که بی آن حور مه پیکر
کسی کو آدمی باشد نخواهد باغ رضوانرا
ببوی لعل میگونش بظلماتی در افتادم
که گر میرم ز استسقا نجویم آب حیوانرا
چمن پیرا اگر چشمش برآنسرو دوان افتد
دگر بر چشمه ننشاند ز خجلت سرو بستانرا
مگر باد سحرگاهی هواداری کند ور نی
نسیم یوسف مصری که آرد پیر کنعانرا
چو مستان حرم خواجو جمال کعبه یاد آرد
ز آب چشم خون‌افشان کند دریا بیابانرا
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷
چو در گره فکنی آن کمند پر چین را
چوتاب طره به هم بر زنی همه چین را
بانتظار خیال تو هر شبی تا روز
گشوده‌ام در مقصورهٔ جهان‌بین را
کجا تو صید من خسته دل شوی هیهات
مگس چگونه تواند گرفت شاهین را
چو روی دوست بود گو بهار و لاله مروی
چه حاجتست به گل بزم ویس و رامین را
غنیمتی شمرید ای برادران عزیز
ببوی یوسف گمگشته ابن یامین را
به شعله‌ئی دم آتشفشان بر افروزم
چراغ مجلس ناهید و شمع پروین را
اگر ز غصه بمیرند بلبلان چمن
چه غم شقایق سیراب و برگ نسرین را
بحال زار جگر خستگان بازاری
چه التفات بود حضرت سلاطین را
روا مدار که سلطان ندیده هیچ گناه
ز خیل خانه براند گدای مسکین را
مرا بتیغ چه حاجت که جان برافشانم
گهی که بنگرم آن ساعد نگارین را
چرا ملامت خواجو کنی که چون فرهاد
بپای دوست در افکند جان شیرین را
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸
آنکه بر هر طرفی منتظرانند او را
ننگرد هیچ که خلقی نگرانند او را
سرو را بر سر سرچشمه اگر جای بود
جای آن هست که بر چشم نشانند او را
حیف باشد که چنان روی ببیند هرکس
زانک کوته‌نظران قدر ندانند او را
هست مقصود دلم زان لب شیرین شکری
بود آیا که بمقصود رسانند او را
راز عشاق چو از اشک نماند پنهان
فرض عینست که از دیده برانند او را
هر که جان در قدمش بازد و قدری داند
اهل دل عاشق جانباز نخوانند او را
خواجو ار تشنه بمیرد به جز از مردم چشم
آبی این طایفه برلب نچکانند او را
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹
رحم بر گدایان نیست ماه نیمروزی را
مهرماش چندان نیست ماه نیمروزی را
روی پر نگارش بین چشم پرخمارش بین
لعل آبدارش بین ماه نیمروزی را
آن مهست یار رخسار شکرست یا گفتار
عارضست یا گلزار ماه نیمروزی را
جعد مشکبارش گیر زلف تابدارش گیر
خیز و در کنارش گیر ماه نیمروزی را
لعبت بری پیکر و آفتاب شب زیور
گر ندیده‌ئی بنگر ماه نیمروزی را
موسم سحر شد خیز باده در صراحی ریز
در کمند زلف آویز ماه نیمروزی را
می به می پرستان آر باده سوی مستان آر
خیز و در شبستان آر ماه نیمروزی را
یار جز جفاجو نیست گو مکن که نیکونیست
هیچ مهر خواجو نیست ماه نیمروزی را
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰
بده آن راح روان پرور ریحانی را
که به کاشانه کشیم آن بت روحانی را
من بدیوانگی ار فاش شدم معذورم
کان پری صید کند دیو سلیمانی را
سر به پای فرسش در فکنم همچون گوی
چون برین در کشد آن ابلق چوگانی را
برو ای خواجه اگر زانکه بصد جان عزیز
میفروشند بخر یوسف کنعانی را
گر تو انکار کنی مستی ما را چه عجب
کافران کفر شمارند مسلمانی را
ابر چشمم چو شود سیل فشان از لاله
کوه در دوش کشد جامهٔ بارانی را
کام درویش جزین نیست که بر وفق مراد
باز بیند علم دولت سلطانی را
چشم خواجو چو سر طبلهٔ در بگشاید
از حیا آب کند گوهر عمانی را
دل این سوخته بربود و بدربان گوید
که بران از درم آن شاعر کرمانی را
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲
آب آتش میبرد خورشید شب‌پوش شما
میرود آب حیات از چشمهٔ نوش شما
شام را تا سایبان روز روشن دیده‌ام
تیره شد شام من از صبح سحرپوش شما
در شب تاریک خورشیدم در آغوش آمدی
همچو زلف ار بودمی یک شب در آغوش شما
از چه رو هندوی مه پوش شما در تاب شد
گر به مستی دوشم آمد دوش بر دوش شما
ای ز روبه بازی آهوی شما در عین خواب
شیر گیران گشته مست از خواب خرگوش شما
مردم چشم عقیق افشان لؤلؤ بار من
گشته در پاش از لب در پوش خاموش شما
حلقهٔ گوش شما را تا بود مه مشتری
مشتری باشد غلام حلقه در گوش شما
عیب نبود چون بخوان وصل نبود دسترس
گر به درویشی رسد بوئی ز سر جوش شما
آب حیوانست یا گفتار خواجو یا شکر
ماه تابانست یا گل یا بناگوش شما
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳
آن تن ماست یا میان شما
وان دل ماست یا دهان شما
اگرآن ابرو است و پیشانی
نکشد هیچکس کمان شما
جز کمر کیست آنکه میگنجد
یک سرموی در میان شما
آب رخ پیش ما کسی دارد
که بود خاک آستان شما
میکند مرغ جان ما پرواز
دمبدم سوی آشیان شما
چه بود گر بما رساند باد
بوئی از طرف بوستان شما
خواب خوش را بخواب میبینم
از غم چشم ناتوان شما
زلف دلبند اگر بر افشانند
برفشانیم جان بجان شما
دل خواجو نگر که چون زده است
چنگ در زلف دلستان شما
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴
اگر سرم برود در سر وفای شما
ز سر برون نرود هرگزم هوای شما
بخاک پای شما کانزمان که خاک شوم
هنوز بر نکنم دل ز خاک پای شما
چو مرغ جان من از آشیان هوا گیرد
کند نزول بخاک در سرای شما
در آن زمان که روند از قفای تابوتم
بود مرا دل سرگشته در قفای شما
شوم نشانهٔ تیر قضا بدان اومید
که جان ببازم و حاصل کنم رضای شما
کرا بجای شما در جهان توانم دید
چرا که نیست مرا هیچکس بجای شما
ز بندگی شما صد هزارم آزادیست
که سلطنت کند آنکو بود گدای شما
گرم دعای شما ورد جان بود چه عجب
که هست روز و شب اوراد من دعای شما
کجا سزای شما خدمتی توانم کرد
جز اینکه روی نپیچم ز ناسزای شما
غریب نیست اگر شد ز خویش بیگانه
هر آن غریب که گشستست آشنای شما
اگر بغیر شما می‌کند نظر خواجو
چو آب می شودش دیده از حیای شما