عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۸۶ - روغنگر
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۰۴ - کاتب
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۳۱ - تیرگر
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۴۳ - شیشه گر
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۵۹ - علاف
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۶۱ - کلابه کار
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۶۳ - خورده فروش
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶
چو من آراستم ز آیینه دل جلوهگاهش را
ز مهر افکند در آن عکس روی به ز ماهش را
سپاه غمزه در هر ملک دل کانشه برانگیزد
بویران ساختن اول دهد فرمان سپاهش را
نه تنها بر دلم تیر نگاه انداخت کز مژگان
هزاران تیر آمد در قفا تیر نگاهش را
بهشتی رو بتی دارم که بهر سرمهٔ چشمان
بزلف عنبرین روبند حوران خاک راهش را
چو من دانم خراب و مات و بیخود گردی ای ناصح
اگر چون من ببینی عشوه های گاه گاهش را
بدشت عشق ای یاران کدامین ابر میبارد
که غیر از درد و رنج و غم نمیبینم گیاهش را
کسی گر خواهد از حال صغیر آگه شود برگو
بپرس از ماهی و مه داستان اشک و آهش را
ز مهر افکند در آن عکس روی به ز ماهش را
سپاه غمزه در هر ملک دل کانشه برانگیزد
بویران ساختن اول دهد فرمان سپاهش را
نه تنها بر دلم تیر نگاه انداخت کز مژگان
هزاران تیر آمد در قفا تیر نگاهش را
بهشتی رو بتی دارم که بهر سرمهٔ چشمان
بزلف عنبرین روبند حوران خاک راهش را
چو من دانم خراب و مات و بیخود گردی ای ناصح
اگر چون من ببینی عشوه های گاه گاهش را
بدشت عشق ای یاران کدامین ابر میبارد
که غیر از درد و رنج و غم نمیبینم گیاهش را
کسی گر خواهد از حال صغیر آگه شود برگو
بپرس از ماهی و مه داستان اشک و آهش را
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷
هر گه بیفشانی برخ زلف سیاه خویش را
مانند شب سازی سیه روز من دلریش را
خویشان دهندم پند و من بیگانه ام ز ایشان بلی
عشق تو هر جا پا نهد بیگانه سازد خویش را
شاهان عالم را بود گاهی نظر سوی گدا
ای خسرو خوبان ببین یکره من درویش را
بی شک ببازد دین و دل زنار بندد بر میان
زاهد ببیند گرچو من آنزلف کافر کیش را
نوش است وصل آنصنم نیش است طعن بیخبر
خواهی اگر آن نوش را آماده شو این نیش را
جز یار کو جز یار کو عاشق شو و او را ببین
ای فلسفی یکسو بنه این عقل دوراندیش را
آن اصل هر بیش و کمت خواهی درآید در نظر
بیرون کن از دل ای صغیر آمال کم یا بیش را
مانند شب سازی سیه روز من دلریش را
خویشان دهندم پند و من بیگانه ام ز ایشان بلی
عشق تو هر جا پا نهد بیگانه سازد خویش را
شاهان عالم را بود گاهی نظر سوی گدا
ای خسرو خوبان ببین یکره من درویش را
بی شک ببازد دین و دل زنار بندد بر میان
زاهد ببیند گرچو من آنزلف کافر کیش را
نوش است وصل آنصنم نیش است طعن بیخبر
خواهی اگر آن نوش را آماده شو این نیش را
جز یار کو جز یار کو عاشق شو و او را ببین
ای فلسفی یکسو بنه این عقل دوراندیش را
آن اصل هر بیش و کمت خواهی درآید در نظر
بیرون کن از دل ای صغیر آمال کم یا بیش را
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹
از آن ندیده کسی آفتاب روی تو را
که پرده گشته تجلی رخ نکوی تو را
توان گذشت ز هر آرزو ولی هرگز
ز دل بدر نتوان کرد آرزوی تو را
کسی که نیست اسیر تو کو که من بجهان
بگردن همه بینم کمند موی تو را
مراد رهرو دیر و کنشت و کعبه توئی
که جمله در طلب افتاده اند کوی تو را
کجا بغیر دهد فتنه جهان نسبت
کسی که دیده چو من چشم فتنه جوی ترا
سواد چین و ختا را دهم بشکرانه
بچنگ آرم اگر زلف مشگبوی ترا
چنان که بلبل شوریده وصف گل گوید
صغیر ورد زبان کرده گفتگوی ترا
که پرده گشته تجلی رخ نکوی تو را
توان گذشت ز هر آرزو ولی هرگز
ز دل بدر نتوان کرد آرزوی تو را
کسی که نیست اسیر تو کو که من بجهان
بگردن همه بینم کمند موی تو را
مراد رهرو دیر و کنشت و کعبه توئی
که جمله در طلب افتاده اند کوی تو را
کجا بغیر دهد فتنه جهان نسبت
کسی که دیده چو من چشم فتنه جوی ترا
سواد چین و ختا را دهم بشکرانه
بچنگ آرم اگر زلف مشگبوی ترا
چنان که بلبل شوریده وصف گل گوید
صغیر ورد زبان کرده گفتگوی ترا
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
گر نبینم روزی آن مهر جهان افروز را
تیره تر از شب به بیند چشم من آن روز را
دل بشوق تیر مژگانش کشد از دیده سر
تا مگر گردد هدف آن ناوک دل دوز را
خواست تا خلق جهانش بنده فرمان شوند
زان خدایش داد این حسن جهان افروز را
شد سر نالایقم خاک ره پیر مغان
اختر مسعود بین و طالع فیروز را
دایمم در نیستی رغبت فزاید آنچنانک
حرص افزاید حریص سیم و زراندوز را
چنگ از من یاد دارد این خروش دلخراش
نی زمن آموخته این نالهٔ جان سوز را
کس به عالم کی شود استاد در کاری صغیر
تا نکو شد خدمت استاد کارآموز را
تیره تر از شب به بیند چشم من آن روز را
دل بشوق تیر مژگانش کشد از دیده سر
تا مگر گردد هدف آن ناوک دل دوز را
خواست تا خلق جهانش بنده فرمان شوند
زان خدایش داد این حسن جهان افروز را
شد سر نالایقم خاک ره پیر مغان
اختر مسعود بین و طالع فیروز را
دایمم در نیستی رغبت فزاید آنچنانک
حرص افزاید حریص سیم و زراندوز را
چنگ از من یاد دارد این خروش دلخراش
نی زمن آموخته این نالهٔ جان سوز را
کس به عالم کی شود استاد در کاری صغیر
تا نکو شد خدمت استاد کارآموز را
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
عشق تو با خاک ره ساخته یکسان مرا
پای به سر نه کنون از ره احسان مرا
تا به هم آویخته باد صبا طره ات
کرده از این ماجرا سخت پریشان مرا
من بتو حیران و شد واله و حیران من
هر که بدید اینچنین واله و حیران مرا
هر چه که خواهی بکن هر چه که خواهی بگو
دادن فرمان تو را بردن فرمان مرا
کعبه من کوی تو قبله ام ابروی تو
غیر ولای تو کو مذهب و ایمان مرا
کافر عشق توام باک ندارم ز کس
گو که ندانند هم خلق مسلمان مرا
وصف جنان بر صغیر این همه واعظ مخوان
روضه رضوان ترا صحبت جانان مرا
پای به سر نه کنون از ره احسان مرا
تا به هم آویخته باد صبا طره ات
کرده از این ماجرا سخت پریشان مرا
من بتو حیران و شد واله و حیران من
هر که بدید اینچنین واله و حیران مرا
هر چه که خواهی بکن هر چه که خواهی بگو
دادن فرمان تو را بردن فرمان مرا
کعبه من کوی تو قبله ام ابروی تو
غیر ولای تو کو مذهب و ایمان مرا
کافر عشق توام باک ندارم ز کس
گو که ندانند هم خلق مسلمان مرا
وصف جنان بر صغیر این همه واعظ مخوان
روضه رضوان ترا صحبت جانان مرا
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
چند بچهره افکنی زلف سیاه خویش را
از نظر نهانم کنی روی چو ماه خویش را
اینقدر از غم توام حال نمانده تا مگر
شرح دهم به پیش تو حال تباه خویش را
شاهی و غمزه ات بود خیل و سپاه و کرده ئی
امر به غارت جهان خیل و سپاه خویش را
من همه پای تا بسر ذلت و مسکنت شدم
تا تو نمودیم همی شوکت و جاه خویش را
مه به برت سها بود شه به درت گدا بود
گر شکنی روا بود طرف کلاه خویش را
دوخته ام به راه تو چشم که از ره وفا
آئی و پا نهی بسر چشم براه خویش را
بین من و حبیب من واسطه آه و ناله شد
ای دل خسته قدردان ناله و آه خویش را
پیش تو کرده هر کسی سینه خویشتن سپر
تا به دل که افکنی تیر نگاه خویش را
یاد کند صغیر اگر زلف تو را روا بود
زانکه بخاطر آورد روز سیاه خویش را
از نظر نهانم کنی روی چو ماه خویش را
اینقدر از غم توام حال نمانده تا مگر
شرح دهم به پیش تو حال تباه خویش را
شاهی و غمزه ات بود خیل و سپاه و کرده ئی
امر به غارت جهان خیل و سپاه خویش را
من همه پای تا بسر ذلت و مسکنت شدم
تا تو نمودیم همی شوکت و جاه خویش را
مه به برت سها بود شه به درت گدا بود
گر شکنی روا بود طرف کلاه خویش را
دوخته ام به راه تو چشم که از ره وفا
آئی و پا نهی بسر چشم براه خویش را
بین من و حبیب من واسطه آه و ناله شد
ای دل خسته قدردان ناله و آه خویش را
پیش تو کرده هر کسی سینه خویشتن سپر
تا به دل که افکنی تیر نگاه خویش را
یاد کند صغیر اگر زلف تو را روا بود
زانکه بخاطر آورد روز سیاه خویش را
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
بگشود تا به خنده لب نوشخند را
در هم شکست رونق بازار قند را
عاقل چه پند بر من دیوانه میدهی
تو عشق را ندانی و دیوانه پند را
کوتاه گشت دست تمنایش از دو کون
هر کس گرفت آن سر زلف بلند را
از جمله کارها دل من عشق پیشه کرد
یارب چه سازم این دل مشگل پسند را
آوخ ز خال کنج لبش کان سیاه کرد
روز سفید گوشه نشینان چند را
داند ز دیدن رخ او حالت مرا
هر کس که دیده بر سر آتش سپند را
کس نیست چاره ای به غم ما کند صغیر
گوئیم با که درد دل دردمند را
در هم شکست رونق بازار قند را
عاقل چه پند بر من دیوانه میدهی
تو عشق را ندانی و دیوانه پند را
کوتاه گشت دست تمنایش از دو کون
هر کس گرفت آن سر زلف بلند را
از جمله کارها دل من عشق پیشه کرد
یارب چه سازم این دل مشگل پسند را
آوخ ز خال کنج لبش کان سیاه کرد
روز سفید گوشه نشینان چند را
داند ز دیدن رخ او حالت مرا
هر کس که دیده بر سر آتش سپند را
کس نیست چاره ای به غم ما کند صغیر
گوئیم با که درد دل دردمند را
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
بیا ساقی از یک دو جام شراب
مرا کن چو دور زمانه خراب
کنی تا خرابم به کلی بده
شرابم شرابم شرابم شراب
به هر گوشهای فتنهای خواسته است
مگر یار بگشوده چشمان ز خواب
به آتش رخی کارم افتاده است
که از عشق او گشته جانم کباب
چه تاب بر سر زلف پرچین او
بدیدم بدادم ز کف صبر و تاب
به پیش رخش آفتاب فلک
بود همچو مه در بر آفتاب
نه تنها ربوده است تاب از صغیر
که برده است صبر از دل شیخ و شاب
مرا کن چو دور زمانه خراب
کنی تا خرابم به کلی بده
شرابم شرابم شرابم شراب
به هر گوشهای فتنهای خواسته است
مگر یار بگشوده چشمان ز خواب
به آتش رخی کارم افتاده است
که از عشق او گشته جانم کباب
چه تاب بر سر زلف پرچین او
بدیدم بدادم ز کف صبر و تاب
به پیش رخش آفتاب فلک
بود همچو مه در بر آفتاب
نه تنها ربوده است تاب از صغیر
که برده است صبر از دل شیخ و شاب
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
بتی کو عزم دوری داشت با من با منست امشب
گل از رخسار او در بزم گلشن گلشنست امشب
پی ایثار او لعل و عقیق و لؤلؤ و مرجان
مرا از اشک خون آلود دامن دامنست امشب
بده ساقی می گلگون بزن مطرف دف و بربط
که بزم از غیر چون وادی ایمن ایمن است امشب
به پیش ناوک مژگان آن ترک کمان ابرو
زره آسا دل مجروح روزن روزن است امشب
نباشد حاجت شمع و چراغی محفل ما را
که بزم جان و دل زان روی روشن روشنست امشب
شکسته توبه و طرف کله مستان بیا زاهد
ببین در بزم میخواران چه بشکن بشکنست امشب
صغیر از حاصل وصلش نبود امید یک خوشه
ولی شامل مرا آن فیض خرمن خرمنست امشب
گل از رخسار او در بزم گلشن گلشنست امشب
پی ایثار او لعل و عقیق و لؤلؤ و مرجان
مرا از اشک خون آلود دامن دامنست امشب
بده ساقی می گلگون بزن مطرف دف و بربط
که بزم از غیر چون وادی ایمن ایمن است امشب
به پیش ناوک مژگان آن ترک کمان ابرو
زره آسا دل مجروح روزن روزن است امشب
نباشد حاجت شمع و چراغی محفل ما را
که بزم جان و دل زان روی روشن روشنست امشب
شکسته توبه و طرف کله مستان بیا زاهد
ببین در بزم میخواران چه بشکن بشکنست امشب
صغیر از حاصل وصلش نبود امید یک خوشه
ولی شامل مرا آن فیض خرمن خرمنست امشب
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
آنکه مانند تواش یار دل آزاری هست
چون منش دیده ی خون بار و دل زاری هست
نازم آن چشم فریبنده ی بیمار تو را
که به هر گوشه ز هجرش دل بیماری هست
دورم از خود کنی و شادم از این رو که شود
از تو ثابت که به عالم گل بی خاری هست
چه بخوانی چه برانی من و خاک در تو
کافرم گر به جهان غیر توام یاری هست
مدعی گوی به بیند دو رخ خوب تو را
گر به شق القمر احمدش انکاری هست
ناصحم گفت کند عشق ز هر کارت باز
به گمانش که به جز عشق مرا کاری هست
تا ابد زنده توان بود به آثار نکو
آن نمرده است کز او اسمی و آثاری هست
روز خوش نیز تو در خواب نخواهی دیدن
ای که شب از ستمت دیده ی بیداری هست
چون توانی بکن آن روز که نتوانی یاد
کز پی روز سپید تو شب تاری هست
نیست در دست تو گر درهم و دینار صغیر
به ز گنج گهرت دفتر اشعاری هست
چون منش دیده ی خون بار و دل زاری هست
نازم آن چشم فریبنده ی بیمار تو را
که به هر گوشه ز هجرش دل بیماری هست
دورم از خود کنی و شادم از این رو که شود
از تو ثابت که به عالم گل بی خاری هست
چه بخوانی چه برانی من و خاک در تو
کافرم گر به جهان غیر توام یاری هست
مدعی گوی به بیند دو رخ خوب تو را
گر به شق القمر احمدش انکاری هست
ناصحم گفت کند عشق ز هر کارت باز
به گمانش که به جز عشق مرا کاری هست
تا ابد زنده توان بود به آثار نکو
آن نمرده است کز او اسمی و آثاری هست
روز خوش نیز تو در خواب نخواهی دیدن
ای که شب از ستمت دیده ی بیداری هست
چون توانی بکن آن روز که نتوانی یاد
کز پی روز سپید تو شب تاری هست
نیست در دست تو گر درهم و دینار صغیر
به ز گنج گهرت دفتر اشعاری هست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
تا قبلهٔ من ابروی آن لعبت ترساست
فارغ دلم از مسجد و از دیر و کلیساست
یارب بکه گویم غم دل را که بمردم
از حسرت آن لب که روانبخش مسیحاست
دل کرد گرفتار تو ما را و نباید
نالید ز بیداد تو از ماستکه بر ماست
عشق تو چه خواهد مگر از خلق که در شهر
هر جا گذرم از تو بپا شورش و غوغاست
دل را سر ز سوائی اظهار جنونست
صد شکر که از زلف تواش سلسله برپاست
جسم تو ز سر تا به قدم جوهر لطفست
الا دلت ای شوخ که آن قطعهٔ خاراست
خندید به پیش لب تو غنچه والحق
خود جای دو صد خنده بر این خنده بیجاست
در آینه ای حور به بین طلعت خود را
در گلشن فردوس اگرت میل تماشاست
چشمت ز صغیر ار دل و دین برد عجب نیست
چون عادت ترکان خطائی همه یغماست
فارغ دلم از مسجد و از دیر و کلیساست
یارب بکه گویم غم دل را که بمردم
از حسرت آن لب که روانبخش مسیحاست
دل کرد گرفتار تو ما را و نباید
نالید ز بیداد تو از ماستکه بر ماست
عشق تو چه خواهد مگر از خلق که در شهر
هر جا گذرم از تو بپا شورش و غوغاست
دل را سر ز سوائی اظهار جنونست
صد شکر که از زلف تواش سلسله برپاست
جسم تو ز سر تا به قدم جوهر لطفست
الا دلت ای شوخ که آن قطعهٔ خاراست
خندید به پیش لب تو غنچه والحق
خود جای دو صد خنده بر این خنده بیجاست
در آینه ای حور به بین طلعت خود را
در گلشن فردوس اگرت میل تماشاست
چشمت ز صغیر ار دل و دین برد عجب نیست
چون عادت ترکان خطائی همه یغماست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
نتوان به مثل گفتن خورشید درخشانت
زیرا که بود شمعی خورشید در ایوانت
گفتی کشمت در خون بشتاب که میترسم
اغیار کنند ایجان از گفته پشیمانت
صد سنک جفا هر دم گردون زندش بر سر
آنرا که بود شوری از بستهٔ خندانت
خواهی شب مشتاقان گردد همه صبح ایمه
در اول شب بگشا از مهر گریبانت
ای وصل ترا دایم دل مایل و جان شایق
باز آی که مشتاقان مردند ز هجرانت
هر لحظه کنی از نو شادم بغمی آیا
گشتم به چه خدمت من شایستهٔ احسانت
الا که بیاویزد در زلف تو دل ور نه
بیرون نتواند شد از چاه زنخدانت
از تیغ جدا سازی گر بند ز بندم را
من همچو قلم دارم سر در خط فرمانت
خواهی اگر آگاهی از حال صغیر ایجان
کن موی به مو تحقیق از زلف پریشانت
زیرا که بود شمعی خورشید در ایوانت
گفتی کشمت در خون بشتاب که میترسم
اغیار کنند ایجان از گفته پشیمانت
صد سنک جفا هر دم گردون زندش بر سر
آنرا که بود شوری از بستهٔ خندانت
خواهی شب مشتاقان گردد همه صبح ایمه
در اول شب بگشا از مهر گریبانت
ای وصل ترا دایم دل مایل و جان شایق
باز آی که مشتاقان مردند ز هجرانت
هر لحظه کنی از نو شادم بغمی آیا
گشتم به چه خدمت من شایستهٔ احسانت
الا که بیاویزد در زلف تو دل ور نه
بیرون نتواند شد از چاه زنخدانت
از تیغ جدا سازی گر بند ز بندم را
من همچو قلم دارم سر در خط فرمانت
خواهی اگر آگاهی از حال صغیر ایجان
کن موی به مو تحقیق از زلف پریشانت
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
ز بسکه دیر شد ای دوست انتهای فراقت
برفت از نظرم روز ابتدای فراقت
همین نه من بفراق تو مبتلا شدم و بس
به هر که می نگرم هست مبتلای فراقت
مگر بشر بت وصلم کنی علاج که دیگر
به هیچ به نشود درد بیدوای فراقت
دل حزین نشود هیچگه زیاد تو خالی
انیس جان نبود هیچکس سوای فراقت
کنار من که فراقت نشسته جای تو خواهم
شود دمی که نشینی تو باز جای فراقت
ز من جدا نشود لحظه فراق و چه خوش بود
اگر وفای تو هم بود چون وفای فراقت
فراق هم بفراق تو مبتلاست نداند
صغیر با که دهد شرح ماجرای فراقت
برفت از نظرم روز ابتدای فراقت
همین نه من بفراق تو مبتلا شدم و بس
به هر که می نگرم هست مبتلای فراقت
مگر بشر بت وصلم کنی علاج که دیگر
به هیچ به نشود درد بیدوای فراقت
دل حزین نشود هیچگه زیاد تو خالی
انیس جان نبود هیچکس سوای فراقت
کنار من که فراقت نشسته جای تو خواهم
شود دمی که نشینی تو باز جای فراقت
ز من جدا نشود لحظه فراق و چه خوش بود
اگر وفای تو هم بود چون وفای فراقت
فراق هم بفراق تو مبتلاست نداند
صغیر با که دهد شرح ماجرای فراقت