عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۷
خاکساری برگ عیش خاطر آگاه ماست
چون گهر گرد یتیمی خاک بازیگاه ماست
نیست از گرد خودی در کاروان ما اثر
هر که پیش افتاده است از خویشتن همراه ماست
زین چمن چون سرو دامان تعلق چیده ایم
خار را خون در جگر از دامن کوتاه ماست
چون دم شمشیر از سختی نگردانیم روی
می شود سنگ فسان، سنگی اگر در راه ماست
از قمار عشق، ما را پاکبازی مطلب است
نیست غیر از نقش کم، نقشی که خاطرخواه ماست
غافلیم از جان بی تقصیر در زندان تن
یوسف مصر ز فرامش گشتگان چاه ماست
مطلب از ته کردن زانوست تحصیل شکست
ورنه معلومات عالم در دل آگاه ماست
نیست صائب ناله ما همچو بلبل بی اثر
گوش گل خونین جگر از ناله جانکاه ماست
چون گهر گرد یتیمی خاک بازیگاه ماست
نیست از گرد خودی در کاروان ما اثر
هر که پیش افتاده است از خویشتن همراه ماست
زین چمن چون سرو دامان تعلق چیده ایم
خار را خون در جگر از دامن کوتاه ماست
چون دم شمشیر از سختی نگردانیم روی
می شود سنگ فسان، سنگی اگر در راه ماست
از قمار عشق، ما را پاکبازی مطلب است
نیست غیر از نقش کم، نقشی که خاطرخواه ماست
غافلیم از جان بی تقصیر در زندان تن
یوسف مصر ز فرامش گشتگان چاه ماست
مطلب از ته کردن زانوست تحصیل شکست
ورنه معلومات عالم در دل آگاه ماست
نیست صائب ناله ما همچو بلبل بی اثر
گوش گل خونین جگر از ناله جانکاه ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۸
صیقل آیینه ما گوشه ابروی ماست
عینک ما چون حباب از کاسه زانوی ماست
گر چه در صحرای امکان پای خواب آلوده ایم
لامکان پر گرد وحشت از رم آهوی ماست
از شبیخون اجل منصور ما را باک نیست
دار مانند کمان حلقه بر بازوی ماست
از کمینگاه حوادث طبل وحشت خورده ایم
کار پیکان می کند هر کس که در پهلوی ماست
غنچه سان هر چند سر در جیب خود دزدیده ایم
عطسه بی اختیار صبحدم از بوی ماست
فکر رنگین از بهار خاطر ما لاله ای است
مصرع برجسته سروی از کنار جوی ماست
گر چه ما صائب زبان لاف را پیچیده ایم
گوش بر هر جا که اندازند گفت و گوی ماست
عینک ما چون حباب از کاسه زانوی ماست
گر چه در صحرای امکان پای خواب آلوده ایم
لامکان پر گرد وحشت از رم آهوی ماست
از شبیخون اجل منصور ما را باک نیست
دار مانند کمان حلقه بر بازوی ماست
از کمینگاه حوادث طبل وحشت خورده ایم
کار پیکان می کند هر کس که در پهلوی ماست
غنچه سان هر چند سر در جیب خود دزدیده ایم
عطسه بی اختیار صبحدم از بوی ماست
فکر رنگین از بهار خاطر ما لاله ای است
مصرع برجسته سروی از کنار جوی ماست
گر چه ما صائب زبان لاف را پیچیده ایم
گوش بر هر جا که اندازند گفت و گوی ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۰
درد بی درمان پیری منتهای دردهاست
مغز پوچ و رنگ زردش کهربای دردهاست
هیچ راهی چون به حق نزدیکتر از درد نیست
می برم غیرت به هر کس مبتلای دردهاست
کاسه دریوزه داغ است سر تا پای من
بس که هر عضو از وجود من گدای دردهاست
از جهان آب و گل امید آسایش خطاست
چار دیوار بدن مهمانسرای دردهاست
می کند آیینه خود را به ناخن صیقلی
سینه من بس که مشتاق لقای دردهاست
غوطه زد در خون خود دردی که پا در وی نهاد
سینه ما دردمندان کربلای دردهاست
گوشمال درد می سازد مسلمان نفس را
وای بر آن کس که کافر ماجرای دردهاست
چون کریم از میهمان سیری نمی باشد مرا
ناله ای گر می کنم گاهی صلای دردهاست
نیل چشم زخم باشد گنج را ویرانه ها
ورنه دل با این خرابی کی سزای دردهاست؟
می زنم چون مار نعل واژگون از پیچ و تاب
ورنه گنج عافیت در زیر پای دردهاست
می شود مایل به عاشق درد در هر جا که هست
جان سخت عاشقان آهن ربای دردهاست
درد ناقص را کند کامل، وجود کاملان
چهره زرین عاشق کیمیای دردهاست
نیست امروزی به ما پیوند درد و داغ عشق
از ازل صائب دل ما آشنای دردهاست
مغز پوچ و رنگ زردش کهربای دردهاست
هیچ راهی چون به حق نزدیکتر از درد نیست
می برم غیرت به هر کس مبتلای دردهاست
کاسه دریوزه داغ است سر تا پای من
بس که هر عضو از وجود من گدای دردهاست
از جهان آب و گل امید آسایش خطاست
چار دیوار بدن مهمانسرای دردهاست
می کند آیینه خود را به ناخن صیقلی
سینه من بس که مشتاق لقای دردهاست
غوطه زد در خون خود دردی که پا در وی نهاد
سینه ما دردمندان کربلای دردهاست
گوشمال درد می سازد مسلمان نفس را
وای بر آن کس که کافر ماجرای دردهاست
چون کریم از میهمان سیری نمی باشد مرا
ناله ای گر می کنم گاهی صلای دردهاست
نیل چشم زخم باشد گنج را ویرانه ها
ورنه دل با این خرابی کی سزای دردهاست؟
می زنم چون مار نعل واژگون از پیچ و تاب
ورنه گنج عافیت در زیر پای دردهاست
می شود مایل به عاشق درد در هر جا که هست
جان سخت عاشقان آهن ربای دردهاست
درد ناقص را کند کامل، وجود کاملان
چهره زرین عاشق کیمیای دردهاست
نیست امروزی به ما پیوند درد و داغ عشق
از ازل صائب دل ما آشنای دردهاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۱
خال یا در گوشه چشم است یا کنج لب است
از مکان ها دزد را دایم کمینگه مطلب است
گوشه گیران زود در دلها تصرف می کنند
بیشتر دل می برد خالی که در کنج لب است
دست خالی برنمی گردد دعای نیمشب
چون شود معشوق نو خط، وقت عرض مطلب است
حسن خصم شوخ چشمان است و یار عاجزان
آفتاب ذره پرور میل چشم کوکب است
عالم دیگر به دست آور که در زیر فلک
گر هزاران سال می مانی همین روز و شب است
در حریم دل به زهد خشک نتوان راه برد
روی منزل را نبیند هر که چوبش مرکب است
از گرفتاری خلاصی نیست اهل عقل را
هست اگر آزادیی زیر فلک، در مکتب است
مگسل از دامان شب صائب که در روی زمین
دامنی کز دست نتوان داد دامان شب است
از مکان ها دزد را دایم کمینگه مطلب است
گوشه گیران زود در دلها تصرف می کنند
بیشتر دل می برد خالی که در کنج لب است
دست خالی برنمی گردد دعای نیمشب
چون شود معشوق نو خط، وقت عرض مطلب است
حسن خصم شوخ چشمان است و یار عاجزان
آفتاب ذره پرور میل چشم کوکب است
عالم دیگر به دست آور که در زیر فلک
گر هزاران سال می مانی همین روز و شب است
در حریم دل به زهد خشک نتوان راه برد
روی منزل را نبیند هر که چوبش مرکب است
از گرفتاری خلاصی نیست اهل عقل را
هست اگر آزادیی زیر فلک، در مکتب است
مگسل از دامان شب صائب که در روی زمین
دامنی کز دست نتوان داد دامان شب است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۲
من به دوزخ می روم، زاهد اگر در جنت است
دوزخ ارباب معنی صحبت بی نسبت است
عارفان را در لباس فقر بودن آفت است
هم لباس خلق گشتن پرده دار شهرت است
دست شستن نیست چندان کاری از موج سراب
دامن افشاندن به دنیا از قصور همت است
عالم روشن به چشمش زود می گردد سیاه
هر که چون پروانه بی درد، عاشق صحبت است
موشکافان از پریشانی نمی تابند روی
طره آشفتگی شیرازه جمعیت است
بهر نخجیری است هر دامی درین نخجیرگاه
حلقه دام چشم از بهر شکار عبرت است
صحبت عاشق گران بر خاطر معشوق نیست
طوق قمری سرو بستان را کمند وحدت است
حسن و عشق از یک گریبان سر برون آورده اند
این شرر در سنگ با پروانه گرم صحبت است
عشق هر کس را که خواهد می کند زیر و زبر
پشت و روی جنس دیدن بر خریدن حجت است
از نسیم شکوه گرد کلفت از دل می رود
شکوه چون در دل گره گردید، تخم کلفت است
می برد فیض جواهر سرمه از گرد ملال
هر که چون آیینه صائب در مقام حیرت است
دوزخ ارباب معنی صحبت بی نسبت است
عارفان را در لباس فقر بودن آفت است
هم لباس خلق گشتن پرده دار شهرت است
دست شستن نیست چندان کاری از موج سراب
دامن افشاندن به دنیا از قصور همت است
عالم روشن به چشمش زود می گردد سیاه
هر که چون پروانه بی درد، عاشق صحبت است
موشکافان از پریشانی نمی تابند روی
طره آشفتگی شیرازه جمعیت است
بهر نخجیری است هر دامی درین نخجیرگاه
حلقه دام چشم از بهر شکار عبرت است
صحبت عاشق گران بر خاطر معشوق نیست
طوق قمری سرو بستان را کمند وحدت است
حسن و عشق از یک گریبان سر برون آورده اند
این شرر در سنگ با پروانه گرم صحبت است
عشق هر کس را که خواهد می کند زیر و زبر
پشت و روی جنس دیدن بر خریدن حجت است
از نسیم شکوه گرد کلفت از دل می رود
شکوه چون در دل گره گردید، تخم کلفت است
می برد فیض جواهر سرمه از گرد ملال
هر که چون آیینه صائب در مقام حیرت است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۳
اهل معنی را تماشا مانع جمعیت است
حلقه چشمی که شد حیران، کمند وحدت است
عالم بی انقلابی هست اگر زیر فلک
پیش ارباب نظر دارالامان حیرت است
از پریشان گردی نظاره دل صد پاره است
جمع چون گردد نگه، شیرازه جمعیت است
گوشه گیری می کند روشن دل تاریک را
حاصل بیهوده گردی ها غبار کلفت است
در شکارستان دنیا آنچه می باید گفت
شاهباز دیده روشندلان را، عبرت است
حلقه دامی که باشد خوردن دل دانه اش
پیش ارباب بصیرت حلقه جمعیت است
تیغ لنگردار باشد بر سر آزادگان
سایه بال هما هر چند چتر دولت است
نعمتی کز شکر عاجز می کند گفتار را
در جهان آفرینش، صحت و امنیت است
پیش ازان کز طبل رحلت دست و پا را گم کنی
زاد راهی جمع کن ای بی خبر تا فرصت است
از بهار نوجوانی آنچه بر جا مانده است
در بساط من همین خواب گران غفلت است
خانه بردوشی علاج سیل آفت می کند
وعده گاه مردم بیکار کنج عزلت است
ناخن و منقار شاهین از کجی گیرا بود
رشوت از مردم گرفتن بر کجی ها حجت است
کاروان را گر چه در دنبال می باشد غبار
گردخواری پیش خیز کاروان عزت است
شکوه هر کس می کند صائب ز درد و داغ عشق
مشت خاکی بر دهانش زن که کافر نعمت است
حلقه چشمی که شد حیران، کمند وحدت است
عالم بی انقلابی هست اگر زیر فلک
پیش ارباب نظر دارالامان حیرت است
از پریشان گردی نظاره دل صد پاره است
جمع چون گردد نگه، شیرازه جمعیت است
گوشه گیری می کند روشن دل تاریک را
حاصل بیهوده گردی ها غبار کلفت است
در شکارستان دنیا آنچه می باید گفت
شاهباز دیده روشندلان را، عبرت است
حلقه دامی که باشد خوردن دل دانه اش
پیش ارباب بصیرت حلقه جمعیت است
تیغ لنگردار باشد بر سر آزادگان
سایه بال هما هر چند چتر دولت است
نعمتی کز شکر عاجز می کند گفتار را
در جهان آفرینش، صحت و امنیت است
پیش ازان کز طبل رحلت دست و پا را گم کنی
زاد راهی جمع کن ای بی خبر تا فرصت است
از بهار نوجوانی آنچه بر جا مانده است
در بساط من همین خواب گران غفلت است
خانه بردوشی علاج سیل آفت می کند
وعده گاه مردم بیکار کنج عزلت است
ناخن و منقار شاهین از کجی گیرا بود
رشوت از مردم گرفتن بر کجی ها حجت است
کاروان را گر چه در دنبال می باشد غبار
گردخواری پیش خیز کاروان عزت است
شکوه هر کس می کند صائب ز درد و داغ عشق
مشت خاکی بر دهانش زن که کافر نعمت است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۴
حیرت شبنم درین گلزار عین حکمت است
رتبه بینایی هر کس به قدر حیرت است
خودنمایی غافلان را در بلا می افکند
پای خواب آلود تا ساکن بود بی آفت است
موج در یکتایی دریا نیندازد خلل
چهره وحدت نهان در زیر زلف کثرت است
زود باشد کز ندامت سر به جای پا نهد
هر که در بزم جهان چون شمع، عاشق صحبت است
کف نگیرد دامن غواص گوهر جوی را
از تماشا مطلب عارف شکار عبرت است
یادبود ما فراموشی است از احوال ما
پیش عزلت دوستان تقصیر خدمت خدمت است
نیست صائب عاشقان را از غم دنیا ملال
ماهیان را موجه دریا کمند وحدت است
رتبه بینایی هر کس به قدر حیرت است
خودنمایی غافلان را در بلا می افکند
پای خواب آلود تا ساکن بود بی آفت است
موج در یکتایی دریا نیندازد خلل
چهره وحدت نهان در زیر زلف کثرت است
زود باشد کز ندامت سر به جای پا نهد
هر که در بزم جهان چون شمع، عاشق صحبت است
کف نگیرد دامن غواص گوهر جوی را
از تماشا مطلب عارف شکار عبرت است
یادبود ما فراموشی است از احوال ما
پیش عزلت دوستان تقصیر خدمت خدمت است
نیست صائب عاشقان را از غم دنیا ملال
ماهیان را موجه دریا کمند وحدت است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۶
دوربین خونین جگر از نظم احوال خودست
روز و شب طاوس لرزان بر پر و بال خودست
شیشه ای کز طاق افتد بشکند، چون آسمان
از هزاران طاق دل افتاد و بر حال خودست؟
خاکساری شد حصار از دیده بدبین مرا
گوهر از گرد یتیمی پرده حال خودست
عقده حرص از مرور زندگی گردد زیاد
شاخ آهو پر گره از کثرت سال خودست
نیش باشد قسمت زنبور از دریای شهد
ممسک از قهر خدا بی بهره از مال خودست
می کند در راه خود دام گرفتاری به خاک
دیده هر کس که چون طاوس دنبال خودست
کاملان از عیب خود بیش از هنر یابند فیض
بهره طاوس از پا، بیش از بال خودست
از کنار آب حیوان باز گردد خشک لب
چون سکندر هر که مستظهر به اقبال خودست
نیست خصمی آدمی را غیر خود چون عنکبوت
دام راه هر کسی از تار آمال خودست
دولت پابوس بس باشد حنا را خونبها
بی سبب صائب به فکر خون پامال خودست
روز و شب طاوس لرزان بر پر و بال خودست
شیشه ای کز طاق افتد بشکند، چون آسمان
از هزاران طاق دل افتاد و بر حال خودست؟
خاکساری شد حصار از دیده بدبین مرا
گوهر از گرد یتیمی پرده حال خودست
عقده حرص از مرور زندگی گردد زیاد
شاخ آهو پر گره از کثرت سال خودست
نیش باشد قسمت زنبور از دریای شهد
ممسک از قهر خدا بی بهره از مال خودست
می کند در راه خود دام گرفتاری به خاک
دیده هر کس که چون طاوس دنبال خودست
کاملان از عیب خود بیش از هنر یابند فیض
بهره طاوس از پا، بیش از بال خودست
از کنار آب حیوان باز گردد خشک لب
چون سکندر هر که مستظهر به اقبال خودست
نیست خصمی آدمی را غیر خود چون عنکبوت
دام راه هر کسی از تار آمال خودست
دولت پابوس بس باشد حنا را خونبها
بی سبب صائب به فکر خون پامال خودست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۷
رزق ما روشندلان چون مه ز پهلوی خودست
گر نمی در ساغر ما هست از جوی خودست
دیده امیدش از خواب پریشان ایمن است
هر که را بالین آسایش ز زانوی خودست
عاشق از بار لباس عاریت آسوده است
بید مجنون را کلاه و جامه از موی خودست
بوی پیراهن نمی گیرند اهل دل به مفت
غنچه این بوستان دلداده بوی خودست
در دیار خودپسندان نور بینش توتیاست
دیو این خاک سیه دل واله روی خودست
در خیابان رعونت نیست رسم امتیاز
هر نهالی عاشق بالای دلجوی خودست
هیچ فردی در پی اصلاح خوی خویش نیست
هر که را دیدیم در آرایش روی خودست
تنگ خلقی هر که را انداخت در دام بلا
متصل در زیر تیغ از چین ابروی خودست
بی زبانی می گشاید بندهای سخت را
در قفس طوطی ز منقار سخنگوی خودست
تا نسیم نوبهار عشق در مشاطگی است
شبنم این بوستان محو گل روی خودست
خصم اگر چون بیستون بندد به خون ما کمر
پشت ما بر کوه از اقبال بازوی خودست
نیست صائب چشم ما بر ریزش ابر بهار
آبخورد سبزه ما از لب جوی خودست
گر نمی در ساغر ما هست از جوی خودست
دیده امیدش از خواب پریشان ایمن است
هر که را بالین آسایش ز زانوی خودست
عاشق از بار لباس عاریت آسوده است
بید مجنون را کلاه و جامه از موی خودست
بوی پیراهن نمی گیرند اهل دل به مفت
غنچه این بوستان دلداده بوی خودست
در دیار خودپسندان نور بینش توتیاست
دیو این خاک سیه دل واله روی خودست
در خیابان رعونت نیست رسم امتیاز
هر نهالی عاشق بالای دلجوی خودست
هیچ فردی در پی اصلاح خوی خویش نیست
هر که را دیدیم در آرایش روی خودست
تنگ خلقی هر که را انداخت در دام بلا
متصل در زیر تیغ از چین ابروی خودست
بی زبانی می گشاید بندهای سخت را
در قفس طوطی ز منقار سخنگوی خودست
تا نسیم نوبهار عشق در مشاطگی است
شبنم این بوستان محو گل روی خودست
خصم اگر چون بیستون بندد به خون ما کمر
پشت ما بر کوه از اقبال بازوی خودست
نیست صائب چشم ما بر ریزش ابر بهار
آبخورد سبزه ما از لب جوی خودست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۸
حفظ دولت در پریشان کردن سیم و زرست
مد احسان رشته شیرازه این دفترست
رتبه ریزش بود بالاتر از اندوختن
پیش عارف برگریز از نوبهاران خوشترست
در سراب تشنگی، جوش طراوت می زنم
ساغر بتخانه ام لبریز آب کوثرست
کار ما را می کند گردون به نام خویشتن
سوختن از عود بی پروا و لاف از مجمرست
نیست پروای اجل فرهاد شیرین کار را
مور شهد افتاده را مرگ از شکر شیرین ترست
بعد عمری کز لباس زنگ بیرون آمدم
طشت آتش بر سرم از منت خاکسترست
از خیابان بهشتم خار در دل می خلد
کوچه باغ زلف را آب و هوای دیگرست
سهل باشد بردن داغ کلف از روی ماه
هر که زنگ از سینه ما می برد روشنگرست
از عملداران به قدر ظلم می ماند اثر
عاملی کز وی نمی ماند اثر عادلترست
غم نفهمیده است هر کس ساده لوح افتاده است
هر که این آیینه دارد در بغل اسکندرست
غنچه دل را به بوی یار در بر می کشیم
این گره در رشته ما جانشین گوهرست
از رباعی بیت آخر می زند ناخن به دل
خط پشت لب به چشم ما ز ابرو خوشترست
گر چه طوبی از جهان منشور رعنایی گرفت
رتبه افکار صائب را مقام دیگرست
مد احسان رشته شیرازه این دفترست
رتبه ریزش بود بالاتر از اندوختن
پیش عارف برگریز از نوبهاران خوشترست
در سراب تشنگی، جوش طراوت می زنم
ساغر بتخانه ام لبریز آب کوثرست
کار ما را می کند گردون به نام خویشتن
سوختن از عود بی پروا و لاف از مجمرست
نیست پروای اجل فرهاد شیرین کار را
مور شهد افتاده را مرگ از شکر شیرین ترست
بعد عمری کز لباس زنگ بیرون آمدم
طشت آتش بر سرم از منت خاکسترست
از خیابان بهشتم خار در دل می خلد
کوچه باغ زلف را آب و هوای دیگرست
سهل باشد بردن داغ کلف از روی ماه
هر که زنگ از سینه ما می برد روشنگرست
از عملداران به قدر ظلم می ماند اثر
عاملی کز وی نمی ماند اثر عادلترست
غم نفهمیده است هر کس ساده لوح افتاده است
هر که این آیینه دارد در بغل اسکندرست
غنچه دل را به بوی یار در بر می کشیم
این گره در رشته ما جانشین گوهرست
از رباعی بیت آخر می زند ناخن به دل
خط پشت لب به چشم ما ز ابرو خوشترست
گر چه طوبی از جهان منشور رعنایی گرفت
رتبه افکار صائب را مقام دیگرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۹
نعمت الوان دنیا مایه دردسرست
خون فاسد در بدن آهن ربای نشترست
شکرستان با وجود حرص باشد شوره زار
با قناعت چشم تنگ مور، تنگ شکرست
صحبت نیکان حجاب زنگ غفلت می شود
ایمن است از سبز گشتن آب تا در گوهرست
بر دل روشن نباشد از سیه بختی غبار
آب حیوان اخگر دل زنده را خاکسترست
چشم ما را شد رگ خواب گران، موی سفید
بادبان بر کشتی دریایی ما لنگرست
آنچه در مینا مرا باقی است از صهبای عمر
خوردنش خون دل است و ماندنش دردسرست
علم رسمی می کند دلهای روشن را سیاه
دیده آیینه را خواب پریشان جوهرست
شد ید بیضا ز دامنگیری شب، دست صبح
دست کوتاه تو از غفلت همان زیر سرست
نیست شاه آن کس که دارد گنج گوهر بی شمار
هر که را سد رمق هست از جهان، اسکندرست
از می لعلی شود کان بدخشان سینه اش
چون سبو دست طلب آن را که در زیر سرست
روی در خلق است و بر زر پشت، صائب سکه را
آنچنان پشتی به چندین وجه از رو بهترست
خون فاسد در بدن آهن ربای نشترست
شکرستان با وجود حرص باشد شوره زار
با قناعت چشم تنگ مور، تنگ شکرست
صحبت نیکان حجاب زنگ غفلت می شود
ایمن است از سبز گشتن آب تا در گوهرست
بر دل روشن نباشد از سیه بختی غبار
آب حیوان اخگر دل زنده را خاکسترست
چشم ما را شد رگ خواب گران، موی سفید
بادبان بر کشتی دریایی ما لنگرست
آنچه در مینا مرا باقی است از صهبای عمر
خوردنش خون دل است و ماندنش دردسرست
علم رسمی می کند دلهای روشن را سیاه
دیده آیینه را خواب پریشان جوهرست
شد ید بیضا ز دامنگیری شب، دست صبح
دست کوتاه تو از غفلت همان زیر سرست
نیست شاه آن کس که دارد گنج گوهر بی شمار
هر که را سد رمق هست از جهان، اسکندرست
از می لعلی شود کان بدخشان سینه اش
چون سبو دست طلب آن را که در زیر سرست
روی در خلق است و بر زر پشت، صائب سکه را
آنچنان پشتی به چندین وجه از رو بهترست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۰
عاشق پروانه مشرب را چه پروای سرست؟
رشته این شمع بی پروا کمند صرصرست
خلق خوش غم های عالم را پریشان می کند
چین ابروی غضب شیرازه دردسرست
خیره چشمان را نباشد در حریم حسن راه
از دو چشم شوخ، جای حلقه بیرون درست
روغن از چشم سمندر می کشد آن شعله خوی
ساده دل پروانه ما در غم بال و پرست
از سپند ماست بزم عشق را هنگامه گرم
ناله ما دور گردان را به آتش رهبرست
می کند جولان به بال عشق، شوخی های حسن
شمع بی پروانه چون گردید تیر بی پرست
می توان خورشید را در ابر دیدن بی حجاب
بی نقابی چهره او را نقاب دیگرست
از شکوه بحر ترسیده است چشمت چون حباب
ورنه هر آغوش موج او کنار مادرست
درد ما را پرسش رسمی زیادت می کند
التفات عام، بسیار از تغافل بدترست
هر که در دام قناعت تن نزد چون عنکبوت
هر دو دستش چون مگس از حرص دایم بر سرست
پنبه داغ دل مجروح، مهر خامشی است
گوشه امنی اگر دارد جهان، گوش کرست
علم رسمی سینه صافان را نمی آید به کار
چون شود آیینه آهن بی نیاز از جوهرست
روح بیجا از شکست جسم می لرزد به خویش
پسته چون از پوست می آید برون در شکرست
مرد هیهات است آمیزد به این ناشسته روی
تا به دامان قیامت دختر رز دخترست
صافی دل گوهر بحر وجود آدمی است
ساحل این بحر را خلق ملایم رهبرست
بال پرواز مرا بسته است موج آرزو
شعله آتش ز نقش بوریا در ششدرست
حسن بالادست را آرایشی چون عشق نیست
طوق قمری سرو را بهتر ز خلخال زرست
در دهانش خنده شادی سراسر می رود
هر که را چون سکه پشت بی نیازی بر زرست
این پریشانی دل از فکر پریشان می کشد
قطره ما خویش را گر جمع سازد گوهرست
گر چه یکدست است افکار جهان پیمای او
این غزل از جمله اشعار صائب بهترست
رشته این شمع بی پروا کمند صرصرست
خلق خوش غم های عالم را پریشان می کند
چین ابروی غضب شیرازه دردسرست
خیره چشمان را نباشد در حریم حسن راه
از دو چشم شوخ، جای حلقه بیرون درست
روغن از چشم سمندر می کشد آن شعله خوی
ساده دل پروانه ما در غم بال و پرست
از سپند ماست بزم عشق را هنگامه گرم
ناله ما دور گردان را به آتش رهبرست
می کند جولان به بال عشق، شوخی های حسن
شمع بی پروانه چون گردید تیر بی پرست
می توان خورشید را در ابر دیدن بی حجاب
بی نقابی چهره او را نقاب دیگرست
از شکوه بحر ترسیده است چشمت چون حباب
ورنه هر آغوش موج او کنار مادرست
درد ما را پرسش رسمی زیادت می کند
التفات عام، بسیار از تغافل بدترست
هر که در دام قناعت تن نزد چون عنکبوت
هر دو دستش چون مگس از حرص دایم بر سرست
پنبه داغ دل مجروح، مهر خامشی است
گوشه امنی اگر دارد جهان، گوش کرست
علم رسمی سینه صافان را نمی آید به کار
چون شود آیینه آهن بی نیاز از جوهرست
روح بیجا از شکست جسم می لرزد به خویش
پسته چون از پوست می آید برون در شکرست
مرد هیهات است آمیزد به این ناشسته روی
تا به دامان قیامت دختر رز دخترست
صافی دل گوهر بحر وجود آدمی است
ساحل این بحر را خلق ملایم رهبرست
بال پرواز مرا بسته است موج آرزو
شعله آتش ز نقش بوریا در ششدرست
حسن بالادست را آرایشی چون عشق نیست
طوق قمری سرو را بهتر ز خلخال زرست
در دهانش خنده شادی سراسر می رود
هر که را چون سکه پشت بی نیازی بر زرست
این پریشانی دل از فکر پریشان می کشد
قطره ما خویش را گر جمع سازد گوهرست
گر چه یکدست است افکار جهان پیمای او
این غزل از جمله اشعار صائب بهترست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۲
دل چنین زار و نزار از اختر بد گوهرست
شعله لاغر این چنین از چشم تنگ مجمرست
نیست غافل گلشن از احوال بیرون ماندگان
رخنه دیوار بهر مرغ بی بال و پرست
من که دارم تکیه بر شمشیر چون سازم، که چرخ
غوطه در خون می دهد آن را که از گل بسترست
بس که رم خورده است از معموره عالم دلم
دیده روزن به چشم من دهان اژدرست
می خورم چون موج حسرت غوطه در بحر سراب
آب حیوان از تغافل های خشک من ترست
ما که از دل خارخار جاه بیرون کرده ایم
بوته خاری به فرق ما به از صد افسرست
سبزه زنگار چار انگشت بر آیینه ام
بهتر از کوه گران منت روشنگرست
کرده ام قطع نظر از گرم و سرد روزگار
بی نیاز آیینه ام از صیقل و خاکسترست
آفتاب هر کسی از مشرقی آید برون
می پرستان را دهان شیشه می خاورست
چون نگردد هر سر مو مشرق آهی مرا؟
شعله جواله خونین دل مرا در مجمرست
چون لباس ارغوان رنگش نباشد داغ داغ؟
لاله را در پیرهن از رشک رویت اخگرست
می چکد شهد حلاوت صائب از گفتار تو
طوطی کلک ترا منقار گویا شکرست
شعله لاغر این چنین از چشم تنگ مجمرست
نیست غافل گلشن از احوال بیرون ماندگان
رخنه دیوار بهر مرغ بی بال و پرست
من که دارم تکیه بر شمشیر چون سازم، که چرخ
غوطه در خون می دهد آن را که از گل بسترست
بس که رم خورده است از معموره عالم دلم
دیده روزن به چشم من دهان اژدرست
می خورم چون موج حسرت غوطه در بحر سراب
آب حیوان از تغافل های خشک من ترست
ما که از دل خارخار جاه بیرون کرده ایم
بوته خاری به فرق ما به از صد افسرست
سبزه زنگار چار انگشت بر آیینه ام
بهتر از کوه گران منت روشنگرست
کرده ام قطع نظر از گرم و سرد روزگار
بی نیاز آیینه ام از صیقل و خاکسترست
آفتاب هر کسی از مشرقی آید برون
می پرستان را دهان شیشه می خاورست
چون نگردد هر سر مو مشرق آهی مرا؟
شعله جواله خونین دل مرا در مجمرست
چون لباس ارغوان رنگش نباشد داغ داغ؟
لاله را در پیرهن از رشک رویت اخگرست
می چکد شهد حلاوت صائب از گفتار تو
طوطی کلک ترا منقار گویا شکرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۳
عشرت روی زمین در چرب نرمی مضمرست
رشته هموار را بالین و بستر گوهرست
می روند از جا سبک مغزان ز دنیای خسیس
برگ کاهی کهربای حرص را بال و پرست
تا نسوزد آرزو در دل نگردد سینه صاف
سرمه بینایی آیینه از خاکسترست
زینت ظاهر کند محضر به خون خود درست
حلقه فتراک طاوس خودآرا از پرست
مهر بر لب زن که چون منصور با این باطلان
هر که گوید حرف حق بی پرده، دارش منبرست
می خلد در دیده ها دستی که از ریزش تهی است
خشک چون گردد رگ ابر بهاران نشترست
می گشاید هر که چون ناخن گره از کار خلق
می کند نشو و نما هر چند تیغش بر سرست
بر چراغ ما که می میرد برای خامشی
سایه دست حمایت آستین صرصرست
بی خموشی در حریم قرب نتوان بار یافت
حلقه را از هرزه نالی جای بیرون درست
دیده بیدار، صائب می برد فیض از جهان
هر چه مینا جمع می سازد برای ساغرست
رشته هموار را بالین و بستر گوهرست
می روند از جا سبک مغزان ز دنیای خسیس
برگ کاهی کهربای حرص را بال و پرست
تا نسوزد آرزو در دل نگردد سینه صاف
سرمه بینایی آیینه از خاکسترست
زینت ظاهر کند محضر به خون خود درست
حلقه فتراک طاوس خودآرا از پرست
مهر بر لب زن که چون منصور با این باطلان
هر که گوید حرف حق بی پرده، دارش منبرست
می خلد در دیده ها دستی که از ریزش تهی است
خشک چون گردد رگ ابر بهاران نشترست
می گشاید هر که چون ناخن گره از کار خلق
می کند نشو و نما هر چند تیغش بر سرست
بر چراغ ما که می میرد برای خامشی
سایه دست حمایت آستین صرصرست
بی خموشی در حریم قرب نتوان بار یافت
حلقه را از هرزه نالی جای بیرون درست
دیده بیدار، صائب می برد فیض از جهان
هر چه مینا جمع می سازد برای ساغرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۴
روز ما با شب یکی زان آفتاب انورست
زنگ این آیینه از تردستی روشنگرست
می زند در لامکان پر، دل درون سینه ام
این سپند شوخ در مجمر، برون مجمرست
بر دل آزادگان برگ سفر باشد گران
بادبان بر کشتی دریایی ما لنگرست
پرده خارست اگر دارد گلی این بوستان
نوش این محنت سرا آهن ربای نشترست
همت از اندیشه سایل نمی آید برون
گردن مینا بلند از انتظار ساغرست
حسن از آزردن عشاق می بالد به خود
تیغ از زخم نمایان در کنار مادرست
از بیاض گردن او فرد بیرون کرده ای است
صبح عالمتاب کز نورش جهانی انورست
می شود بی خواست لبریز از شراب لاله رنگ
هر که دست اختیارش چون سبو زیر سرست
صائب از افسردگی های خزان آسوده است
عندلیبی را که باغ دلگشا زیر پرست
تلخ شد از هوشیاری بر تو صائب زیر چرخ
ورنه نقل باده خواران چشم شور اخترست
زنگ این آیینه از تردستی روشنگرست
می زند در لامکان پر، دل درون سینه ام
این سپند شوخ در مجمر، برون مجمرست
بر دل آزادگان برگ سفر باشد گران
بادبان بر کشتی دریایی ما لنگرست
پرده خارست اگر دارد گلی این بوستان
نوش این محنت سرا آهن ربای نشترست
همت از اندیشه سایل نمی آید برون
گردن مینا بلند از انتظار ساغرست
حسن از آزردن عشاق می بالد به خود
تیغ از زخم نمایان در کنار مادرست
از بیاض گردن او فرد بیرون کرده ای است
صبح عالمتاب کز نورش جهانی انورست
می شود بی خواست لبریز از شراب لاله رنگ
هر که دست اختیارش چون سبو زیر سرست
صائب از افسردگی های خزان آسوده است
عندلیبی را که باغ دلگشا زیر پرست
تلخ شد از هوشیاری بر تو صائب زیر چرخ
ورنه نقل باده خواران چشم شور اخترست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۵
جای غم خالی بود تا ساغر از صهبا پرست
دور دور می پرستان است تا مینا پرست
بر مراد ماست گردون تا قدح در گردش است
پشت ما بر کوه باشد تا خم از صهبا پرست
از شراب عشق رنگی نیست موجودات را
عالمی قالب تهی کردند و این مینا پرست
مور صحرای قناعت شو که برگ زندگی
گر پر کاهی است، در دامان این صحرا پرست
نشأه می حلقه بیرون در گردیده است
بس که از خواب و خمار آن نرگس شهلا پرست
بخت سبز از قلزم گردون سیمابی مجوی
گریه ای سر کن که آن عنبر درین دریا پرست
دام عقل است آن که چشمش می پرد بهر شکار
چشم دام عشق از سیمرغ و از عنقا پرست
یک سر بی کبر در نمرود زار خاک نیست
کاسه هر کس که می بینم ازین سکبا پرست
گر زند صد دور، آبش بر قرار خود بود
کاسه هر کس که چون گرداب از دریا پرست
ما سیه بختان سزاوار تبسم نیستیم
یک نظر گر می کند صائب به حال ما، پرست
دور دور می پرستان است تا مینا پرست
بر مراد ماست گردون تا قدح در گردش است
پشت ما بر کوه باشد تا خم از صهبا پرست
از شراب عشق رنگی نیست موجودات را
عالمی قالب تهی کردند و این مینا پرست
مور صحرای قناعت شو که برگ زندگی
گر پر کاهی است، در دامان این صحرا پرست
نشأه می حلقه بیرون در گردیده است
بس که از خواب و خمار آن نرگس شهلا پرست
بخت سبز از قلزم گردون سیمابی مجوی
گریه ای سر کن که آن عنبر درین دریا پرست
دام عقل است آن که چشمش می پرد بهر شکار
چشم دام عشق از سیمرغ و از عنقا پرست
یک سر بی کبر در نمرود زار خاک نیست
کاسه هر کس که می بینم ازین سکبا پرست
گر زند صد دور، آبش بر قرار خود بود
کاسه هر کس که چون گرداب از دریا پرست
ما سیه بختان سزاوار تبسم نیستیم
یک نظر گر می کند صائب به حال ما، پرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۷
عیب نادان در زمان خامشی گویاترست
پسته بی مغز در لب بستگی رسواترست
گردش پرگار موقوف سکون مرکزست
هر که در دامن کشد پا آسمان پیماترست
شهرست مجنون ز عشق کوهکن پامال شد
سیل در کهسارها از دشت پرغوغاترست
دست دولت گر چه در ظاهر بلند افتاده است
در گشاد کارها دست دعا بالاترست
رفت هر کس را به پا خاری کند سوزن علاج
می خورد خون بیشتر هر کس که او بیناترست
دیده ما بی نیازان نیست بر احسان چرخ
یک سر و گردن ز مینا این قدح رعناترست
نیست مریم را به گفتار مسیحا احتیاج
روی شرم آلود او بی گفتگو گویاترست
چشم پوشیدن بود مشاطه رخسار زشت
هر که پوشد دیده از وضع جهان بیناترست
دعوی دانش بود صائب به نادانی دلیل
هر که نادان می شمارد خویش را داناترست
پسته بی مغز در لب بستگی رسواترست
گردش پرگار موقوف سکون مرکزست
هر که در دامن کشد پا آسمان پیماترست
شهرست مجنون ز عشق کوهکن پامال شد
سیل در کهسارها از دشت پرغوغاترست
دست دولت گر چه در ظاهر بلند افتاده است
در گشاد کارها دست دعا بالاترست
رفت هر کس را به پا خاری کند سوزن علاج
می خورد خون بیشتر هر کس که او بیناترست
دیده ما بی نیازان نیست بر احسان چرخ
یک سر و گردن ز مینا این قدح رعناترست
نیست مریم را به گفتار مسیحا احتیاج
روی شرم آلود او بی گفتگو گویاترست
چشم پوشیدن بود مشاطه رخسار زشت
هر که پوشد دیده از وضع جهان بیناترست
دعوی دانش بود صائب به نادانی دلیل
هر که نادان می شمارد خویش را داناترست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۸
از نظرها درد و داغ عشق پنهان خوشترست
جای این گلهای خوشبو در گریبان خوشترست
عشق را گستاخ سازد حسن چون بی پرده شد
سیر گل از رخنه دیوار بستان خوشترست
نیست چشم تنگ را از وصل جز حسرت نصیب
کلبه خود مور را از شکرستان خوشترست
عندلیبی را که از گل با خیال گل خوش است
زیر بال خویش از چتر سلیمان خوشترست
تیر کج را از کمان پهلو تهی کردن خطاست
پای خواب آلود در آغوش دامان خوشترست
پوست بر تن خضر را از زهر منت سبز شد
حفظ آب روی خود از آب حیوان خوشترست
در غریبی سیلی اخوان نمی آید به دست
ورنه از صبح وطن، شام غریبان خوشترست
در عزیزی دل نپردازد به حق از خویشتن
یوسف مغرور ما در چاه و زندان خوشترست
پنبه از داغ دل بی طاقت او برمدار
این چراغ مضطرب، در زیر دامان خوشترست
سنگ اطفال است دامنگیر ما دیوانگان
ورنه صائب اهل وحشت را بیابان خوشترست
جای این گلهای خوشبو در گریبان خوشترست
عشق را گستاخ سازد حسن چون بی پرده شد
سیر گل از رخنه دیوار بستان خوشترست
نیست چشم تنگ را از وصل جز حسرت نصیب
کلبه خود مور را از شکرستان خوشترست
عندلیبی را که از گل با خیال گل خوش است
زیر بال خویش از چتر سلیمان خوشترست
تیر کج را از کمان پهلو تهی کردن خطاست
پای خواب آلود در آغوش دامان خوشترست
پوست بر تن خضر را از زهر منت سبز شد
حفظ آب روی خود از آب حیوان خوشترست
در غریبی سیلی اخوان نمی آید به دست
ورنه از صبح وطن، شام غریبان خوشترست
در عزیزی دل نپردازد به حق از خویشتن
یوسف مغرور ما در چاه و زندان خوشترست
پنبه از داغ دل بی طاقت او برمدار
این چراغ مضطرب، در زیر دامان خوشترست
سنگ اطفال است دامنگیر ما دیوانگان
ورنه صائب اهل وحشت را بیابان خوشترست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۴
در طریق عشق هر جا می گذاری پا، سرست
موج این وادی رگ جان، ریگ این صحرا سرست
از محیط آفرینش چون نیاید بوی خون؟
هر حبابی را که می بینی درین دریا سرست
نیست دستی در گریبان چاک گرداندن مرا
چون سبو دست مرا پیوند الفت با سرست
اهل دنیا مال را دارند بیش از جان عزیز
از سر دستار هر کس بگذرد اینجا سرست
مو شکافی را رواجی نیست در بازار عشق
هر که سر از پا نمی داند درین سودا سرست
تخت ما افتادگی و لشکر ما بی کسی
جوهر ذاتی است تیغ ما و تاج ما سرست
اشتها کامل چو شد، خون نعمت الوان بود
چون گران شد خواب، صائب بالش خارا سرست
موج این وادی رگ جان، ریگ این صحرا سرست
از محیط آفرینش چون نیاید بوی خون؟
هر حبابی را که می بینی درین دریا سرست
نیست دستی در گریبان چاک گرداندن مرا
چون سبو دست مرا پیوند الفت با سرست
اهل دنیا مال را دارند بیش از جان عزیز
از سر دستار هر کس بگذرد اینجا سرست
مو شکافی را رواجی نیست در بازار عشق
هر که سر از پا نمی داند درین سودا سرست
تخت ما افتادگی و لشکر ما بی کسی
جوهر ذاتی است تیغ ما و تاج ما سرست
اشتها کامل چو شد، خون نعمت الوان بود
چون گران شد خواب، صائب بالش خارا سرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۵
هر نقاب روی جانان را نقاب دیگرست
هر حجابی را که طی کردی حجاب دیگرست
ناامیدی را به نومیدی مداوا می کنند
هر سرابی را درین وادی سراب دیگرست
هر پریشان جلوه ای ما را نمی آرد به وجد
ذره ما در کمین آفتاب دیگرست
گو جبین می فروشان سرکه نفروشد به ما
مستی ما همچو منصور از شراب دیگرست
گل برای ما عبث خود را بر آتش می زند
چاره دردسر ما از گلاب دیگرست
ماه تابان از حصار هاله گو بیرون میا
بزم ما را روشنی از ماهتاب دیگرست
کرد آخر صحبت یوسف زلیخا را جوان
بعد پیری عشق را عهد شباب دیگرست
ناخوشی های جهان را بیشتر خوش می کنند
پاک چشمان را مذاق انتخاب دیگرست
از بیاض گردن خوبان تلاوت می کنند
ساده لوحان محبت را کتاب دیگرست
دیده امید ما بر دولت بیدار نیست
فتح باب ما ز چشم نیمخواب دیگرست
کوثر و زمزم عبث آب رخ خود می برند
صائب این لب تشنگی ما را ز آب دیگرست
هر حجابی را که طی کردی حجاب دیگرست
ناامیدی را به نومیدی مداوا می کنند
هر سرابی را درین وادی سراب دیگرست
هر پریشان جلوه ای ما را نمی آرد به وجد
ذره ما در کمین آفتاب دیگرست
گو جبین می فروشان سرکه نفروشد به ما
مستی ما همچو منصور از شراب دیگرست
گل برای ما عبث خود را بر آتش می زند
چاره دردسر ما از گلاب دیگرست
ماه تابان از حصار هاله گو بیرون میا
بزم ما را روشنی از ماهتاب دیگرست
کرد آخر صحبت یوسف زلیخا را جوان
بعد پیری عشق را عهد شباب دیگرست
ناخوشی های جهان را بیشتر خوش می کنند
پاک چشمان را مذاق انتخاب دیگرست
از بیاض گردن خوبان تلاوت می کنند
ساده لوحان محبت را کتاب دیگرست
دیده امید ما بر دولت بیدار نیست
فتح باب ما ز چشم نیمخواب دیگرست
کوثر و زمزم عبث آب رخ خود می برند
صائب این لب تشنگی ما را ز آب دیگرست