عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷
طرح قیامتی ز جگر می‌کشیم ما
نقاش ناله‌ایم و اثر می‌کشیم ما
توفان نفس نهنگ محیط تحیریم
آفاق راچوآینه در می‌کشیم ما
ظالم‌کند به صحبت ما دل زکین تهی
از جیب سنگ نقد ش؟ر می‌کشیم ما
زین عرض جوهری‌که درآیینه دیده‌ایم
خط بر جریده‌های؟ر می‌کشیم ما
تا حسن عافیت شود آیینه‌دار ما
از داغ دل چوشعله سپرمی‌کشیم ما
در وصل هم‌کنار خیالیم چاره نیست
آیینه‌ایم و عکس به بر می‌کشیم ما
اینجا جواب نامهٔ عاشق تغافل است
بیهوده انتظار خبر می‌کشیم ما
آیینه نقشبند طلسم خیال نیست
تصویرخود به لوح دگرمی‌کشیم ما
وحشت متاع قافلهٔ گرد فرصتیم
محمل به دوش عمرشررمی‌کشیم ما
تا سجده برده‌ایم خم پیکر نیاز
زین بار زندگی‌که به سر می‌کشیم ما
این‌است اگرتصرف عرض شکست رنگ
آیینهٔ خیال به زر می‌کشیم ما
خاک بنای ما به هواگرد می‌کند
بیدل هنوزمنت‌پرمی‌کشیم ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳
بی‌ربشه سوخت مزرع آه حزین ما
درد دلی نکاشت قضا در زمین ما
شهرت نوایی هوس نام‌، سرمه خوست
چینی به مورسید زنقش نگین ما
گشتیم خاک و محو نگردید سرنوشت
خط می‌کشد غبار هنوز از جبین ما
فرصت کفیل‌. سیر تأمل نمی‌شود
آتش زده‌ست صفحهٔ نظم متین ما
جز در غبار شیشهٔ ساعت نیافته
رفتارکاروان شهور و سنین ما
ناموس راز فقر و غنا در حجاب ماند
دامن به چیدنی نشکست آستین ما
جمعیت دل است مدارای‌کفر هم
چون سبحه‌کوچه داد به زنار، دین ما
خورشید درکنار و به‌شب غوطه خورده‌ایم
آه از سیاهی نظر دوربین ما
چون شمع پیش ازآن‌که‌شویم آشیان داغ
آتش فتاده بود پسی انگبین ما
تاکی شود جنون نفسی فارغ ازتلاش
آیینه سوخت از نفس واپسین ما
خواهد به شکل قامت خم‌گشته برگشود
بسته‌ست زندگی‌کمر ما به‌کین ما
بیدل مباش ممتحن وهم زندگی
چین‌کمند مقصد عمر ازکمین ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶
نخل شمعیم‌که در شعله دود ریشهٔ ما
عافیت سوز بود سایه اندیشهٔ ما
بسکه چون جوهرآیینه تماشا نظریم
می‌چکد خون تحیر ز رگ و ریشهٔ ما
یک نفس ساکن دامان حبابیم امروز
ورنه چون آب روانی‌ست همان پیشهٔ ما
گرد صحرای ضعیفی‌گره دام وفاست
ناله دامن نفشاند ز نی بیشهٔ ما
گر به تسلیم وفا پا فشرد طاقت عجز
باده از خون رگ سنگ‌کشد شیشهٔ ما
ازگل راز به مرغان هوس بو ندهد
غنچهٔ خامشی‌گلشن اندیشهٔ ما
باغ جان سختی ما سبزهٔ جوهر دارد
آب از جوی دم تیغ خورد ریشهٔ ما
نفس‌گرم مراقب صفتان برق فناست
بیستون می‌شود آب از شرر تیشهٔ ما
دل‌گمگشته سراغی‌ست زکیفیت شوق
نشئه بالد اگر از دست رود شیشهٔ ما
وادی عشق سموم دل‌گرمی دارد
تب شیر است اگرگردکند بیشهٔ ما
نخل نظارهٔ شوقم سراپا بیدل
همچوخط در چمن حسن دودریشهٔ ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸
داغ‌گل‌کرد بهار از اثر لالهٔ ما
سرمه‌گردید صدای جرس نالهٔ ما
محوجولان هوس‌گشت سروبرگ نمو
داشت پرگار هوا شعلهٔ جوالهٔ ما
چند چون چشم بتان قافله‌سالاری ناز
اثر روز سیاه است به دنبالهٔ ما
با همه جهل‌گر از زاهد ومکرش پرسی
سامری نیست فسون قابل‌گوسالهٔ ما
عاقبت همچو چنار از اثر دست دعا
آتش آورد برون زهدکهن سالهٔ ما
بر سیه‌بختی خود ناز دو عالم داریم
سایه دارد مژه‌ات بر سر بنگالهٔ ما
همچو شمع از چمن آیینه ساغر زده‌ایم
گر رسد رنگ به پرواز شود هالهٔ ما
آب باید شدن از خجلت اظهار آخر
عرقی هست‌گره در نظر ژالهٔ ما
درنه بیضهٔ افلاک شکافی بیدل
تا به‌کام تپشی بال‌کشد نالهٔ ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳
فقر نخواست شکوهٔ مفلسی ازگدای ما
ناله به خواب ناز رفت در نی بوریای ما
شکرقبول عاجزی تا به‌کجا ادانیم
گشت اجابت از ادب درکف ما دعای ما
در چه‌بلافتاده است‌، خلق زکف چه‌داده است
هرکه لبی‌گشاده است آه من است و وای ما
جیب ففسن ریبده را بخیهٔ خمی سکجاست
تکمهٔ اشک شبنم ست بند سحر قبای ما
گرد خیال عاشقان رفت به عالم دگر
پا به فلک نمی‌نهد سر به رهت فدای ما
آه‌که همچوسایه رفت عمر به سودن جبین
از سر خاک برنخاست‌کوشش بی‌عصای ما
شمع دماغ تک زدن داد به باد سوختن
برتن ما سری نبود آبله داشت پای ما
در نفس حباب چیست تاب محیط دم زدن
روبه عرق نهفت ورفت زندگی ازحیای ما
در غم جتسجوی رزق سودن دست داشتیم
آبلهرینخت دانه‌ای چند در آسیای ما
کاش به نقش پا رسیم تا به‌گذشته‌ها رسیم
هرقدم آه می‌کشد آبله در قفای ما
دور بهار لاله‌ایم فرصت عیش ماکم ست
داغ شدیم وداغ هم‌گرم نکرد جای ما
در حرمی‌که آسمان سجده نیارد از ادب
از چه متاع دم زند بیدل بینوای ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸
کلک مصوراز چه ننگ‌،‌کرد نظربه‌سوی ما
رنگ شکسته غیرشرم خنده نزدبه روی ما
چارهٔ عیب زندگی غیر عدم‌که می‌کند
سخت به روی ما فتاد بخیهٔ بی‌رفوی ما
باهمه وضع پیش و پس نیست‌کسی خلاف‌کس
زشتی ما نمود وبس آینه را عدوی ما
می‌گذرد نسیم مصر بال‌گشا از این چمن
لیک دماغ‌گل‌کراست تا برسد به بوی ما
غفلت خلق بوده است مخمل‌کارگاه صنع
چشم به‌خواب نازدوخت چون مژه موبه موی ما
دل به‌شکست عهد بست‌، تا نفس از فغان نشست
معنی ناک آفرید چینی آرزوی ما
نیست به باغ خشک وترمغزتأملی دگر
سر به هوا چو موی سر ریشه زد ازکدوی ما
ذوق تعین هوس‌، رنج تعلق است و بس
می‌فشرد تکلف بند قباگلوی ما
سعی طهارت دوام برد ز ما صفای دل
کار تیممی نکرد خاک بسر وضوی ما
در پس زانوی ادب خشک بجا نشسته‌ایم
ننگ‌تری چراکشد موج‌گوهر سبوی ما
طفل تجاهل هوس فاخته داشت در قفس
گشت زعشق منفعل‌کوکوی هرزه‌گوی ما
بیدل ازین بهار رفت برگ طراوت وفا
برکه نماید انفعال رنگ پریده روی ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰
ز بخت نارسا نگرفت دستم‌گردن مینا
مگر مژگان دماند اشک وگیرد دامن مینا
درین میخانه‌تا ساغرکشی ساز ندامت‌کن
گلوی بسملی می‌افشرد خندیدن مینا
زبان تاک تا دم می‌زند تبخاله می‌بندد
که برق می نمی‌گنجد مگردرخرمن مینا
بهاری در نظرگل می‌کند ما نمی‌دانم
به‌طبع غنچه‌ها رنگ ست یا خون درتن مینا
خیال مستی آن چشم هرجا می فروش‌آید
عرق بیرون‌کشد شرم از جبین روشن مینا
نشاط جاودان خواهی دلی راصید الفت‌کن
که مستی‌هاست موقوف به‌دست آوردن مینا
اگر از ساغر آگاهی دل نشئه‌ای داری
به رنگ پرتومی طوف‌کن پیرامن مینا
تو ای غافل چرا پیمانهٔ عبرت نمی‌گیری
که عشرت جام در خون می‌زند از شیون مینا
به خود بالیدن گردون هوایی در قفس دارد
خلا می‌زاید ازکیفیت آبستن مینا
میی در چشم داریم الوداع ای رنج مخموری
که امشب موج اشکی برده‌ام تا دامن مینا
اگرسنگ رهت هوش است فال می پرستی زن
که از خود برنخیزی بی‌عصای‌گردن مینا
به حرف ناملایم زحمت دلها مشو بیدل
که هرجا جنس سنگی هست باشد دشمن مینا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱
شفق در خون حسرت می‌تپد از دیدن مینا
عقیق آب روان می‌گردد از خندیدن مینا
جگرها بر زمین می‌ریزد ازکف رفتن ساغر
دلی در زیر پا دارد به سر غلتیدن مینا
بنال از درد غفلت آنقدرکز خود برون آیی
به قدرقلقل است ازخویش دامن چیدن مینا
سراغ عیش ازین محفل مجوکز جوش‌دلتنگی
صدای‌گریه پیچیده‌ست بر خندیدن مینا
تنک‌سرمایه است‌آن‌دل‌که‌شد آسودگی‌سازش
به بی‌مغزی دلیلی نیست جز خوابیدن مینا
به سعی بیخودی قلقل نوای ساز نیرنگم
شکست رنگ دارد اینقدر نالیدن مینا
رعونت در مزاج می‌پرستان ره نمی‌یابد
چه امکان است از تسلیم سر پیچیدن مینا
نزاکت هم درتن محفل به‌کف آسان نمی‌آید
گداز سنگ می‌خواهد به خود بالیدن مینا
بساط ناز چیدم هرقدرکز خود برون رفتم
پری بالید در خورد تهی‌گردیدن مینا
خموشی چند، طبع اهل معنی تازه‌کن بیدل
به مخموران ستم دارد نفس دزدیدن مینا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲
چندین دماغ دارد اقبال و جاه مینا
بر عرش می‌توان چید از دستگاه مینا
رستن ز دورگردون بی‌می‌کشی‌محال‌است
دزدیده‌ام ز مینا سر در پناه مینا
دورفلک جنون‌کرد ما را خجل برآورد
برخود زشرم بستیم آخرگناه مینا
تا می‌رسد به ساغربرهوش ما جنون زد
یوسف پری برآمد امشب زچاه مینا
زاهد به بزم مستان دیگرتو چهره منمای
شبهای جمعه‌کم نیست روز سیاه مینا
با این درشت‌خویان بیچاره دل چه سازد
عمری‌ست بر سرکوه افتاده راه مینا
دلها پر است باهم‌گرحرف‌و صوت‌داریم
قلقل درین مقام است یکسرگواه مینا
با دستگاه عشرت پر توام است‌کلفت
چشم تری نشسته‌شت بر قاه‌قاه مینا
شرم‌خمار مستی خون‌گشت و سر نیفراخت
آخرنگون برآمد ازسینه آه مینا
نازکدلان این بزم آمادهٔ شکستند
از وضع پنبه زنهار مشکن‌کلاه مینا
پاس رعایت دل آسان مگیر بیدل
با هر نفس حسابی‌ست درکارگاه مینا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳
جنون آنجاکه می‌گردد دلیل وحشت دلها
به‌فریاد سپند ازخود برون جسته‌ست‌محفلها
به امیدکدامین نغمه می‌نالی درین محفل
تپیدن داشت آهنگی‌که خون‌کردند بسملها
تلاش مقصدت برد از نظر سامان جمعیت
به‌کشتی چون‌عنان دادی رم‌آهوست ساحلها
درین محنت‌سرا گر بستر راحت هوس داری
نمالی سینه برگردی که گیرد دامن دلها
به اصلاح فساد جسم سامان ریاضت‌کن
نم لغزش به‌خشکی می‌توان برداشت ازگلها
ز بیرنگی سبکروح آمدیم اما درتن منزل
گرانی‌کرد دل چندان‌که بربستیم محملها
چو اشک ازکلفت پندار هستی درگره بودم
چکیدم‌ناگه از چشم خود و حل‌گشت مشکلها
ز زخم بی‌امان احتیاج آگه نه‌ای ورنه
به‌چندین خون‌دیت می‌خواهدآب‌روی سایلها
توراحت بسمل وغافل‌که‌در وحشتگه امکان
چو شمع از جاده می‌جوشد پر پرواز منزلها
نوای هستی از ساز عدم بیرون نمی‌جوشد
گریبان محیط است آنکه می‌گویند ساحلها
خمارکامل از خمیازه ساغر می‌کشد بیدل
هجوم‌حسرت آغوش مجنون‌ریخت محملها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸
گفتگو صد رنگ ناکامی دماند ازکامها
وصل هم موهوم ماند از شبههٔ پیغامها
غیر دیر وکعبه هم صد جا تمنا می‌کند
زندگی یک جامه‌وار و اینهمه احرامها
ریشهٔ نشو و نما از دانهٔ ماگل نکرد
ماند چون حرف خموشی در طلسم‌کامها
قطرهٔ ما ناکجا سامان خودداری‌کند
بحر هم از موج اینجا می‌شماردگامها
گل‌کند در وحشت دردسر فرماندهی
چون شررازسنگ ریزد زین نگینها نامها
چون به آگاهی فتدکار، اهل دنیا ناقصند
ورنه در تدبیر غفلت پخته‌اند این خامها
ازنشان هستی ما سکه نامی بیش نیست
صید ما حکم صدا دارد به‌گوش دامها
لاله وگل بسکه لبریزند ازصهبای رنگ
درشکستن هم صدایی سر نزد زین جامها
از تپش آواره‌ها بی‌ریشهٔ جرأت مباش
در زمین ناتوانی گشته‌اند آرامها
بیدل از آیینهٔ زنگار فرسودم مپرس
داشتم صبحی‌که شد غارت نصیب شامها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹
فلک این سرکشی چند از غبار آرمیدنها
نمی‌بایست از خاک اینقدر دامن کشیدنها
مخور ای شمع از هستی فریب مجلس‌آرایی
که یک‌گردن نمی‌ارزد به چندین سر بریدنها
همان بهترکه عرض ریشه در خاک عدم باشد
به رنگ صبح، برق حاصل است اینجا دمیدنها
شبی از بیخودی نظارهٔ آن بی‌وفاکردم
کنون‌چشمم چوشمع‌کشته داغ‌است ازندیدنها
به سازمحفل بیرنگ هستی سخت حیرانم
که‌نبض ناله خاموش است و دل‌مست شنیدنها
مقام وصل نایاب است و راه سعی ناپیدا
چه می‌کردیم یارب‌گر نبودی نارسیدنها
کف خاک هوا فرسوده‌ای‌، ای بی‌خبرشرمی
به‌گردون چند چون صبحت برد بیجا دویدنها
سرشکم‌داشت از شوقت گداز آلوده تحریری
به بال موج بستم نامهٔ در خون تپیدنها
چو اشکم‌، ناتوانی رخصت جرأت نمی‌بخشد
مگر از لغزش پابندم احرام دویدنها
شرارم‌، شعله‌ام‌، رنگم‌، کدامین طایرم یارب
که می‌خواند شکست بالم افسون پریدنها
ز شرم نرگس مخمور او چندان عرق‌کردم
که سرتا پای من میخانه شد ازشیشه چیدنها
ز احوال دل غمدیدهٔ بیدل چه می‌پرسی
که‌هست‌این‌قطره‌خون‌چون‌غنچه‌محروم‌از چکیدنها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰
تا چند به هر عیب و هنر طعنه‌زنیها
سلاخ نه‌ای‌، شرمی ازبن پوست‌کنیها
چون‌سبحه درفن‌معبدعبرت چه‌جنون است
ذکر حق و برهم زدن و سرشکنیها
چندان‌که دمدنخل‌، سرریشه به‌خاک است
ذلت نبرد جاه ز تخمیر دنیها
ما را به تماشای جهان دگر افکند
پرواز بلندی به قفس پرفکنیها
الفت قفس زندگی پا به هواییم
باید چو نفس ساخت به غربت وطنیها
صیت نگهت یاد خم زلف ند‌ارد
ترکان خطایی چه کم‌اند از ختنیها
جان‌کند عقیق از هوس لعل تولیکن
دور است بدخشان ز تلاش یمنیها
بی‌پردگی جوهر راز است تبسم
ای غنچه مدر پیرهن‌گل بدنیها
از شمع مگویید وزپروانه مپرسید
داغ است دل از غیرت این سوختنیها
جز خرده چه‌گیرد به لب بستهٔ بیدل
نامحرم خاصیت شیرین سخنیها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۱
ز درد تشنه‌لبیها در این محیط سراب
دلی گداخته‌ایم و رسیده‌ایم به آب
تأملی‌که چه دارد تلاش محرمی‌ات
شکست آینه را جلوه‌کرده‌اند خطاب
حصول ریشهٔ آمال سر به سرپوچ است
تلاش موج چه خرمن‌کند به غیرحباب
فسانهٔ دل پر خون شنیدنی دارد
به دوش شعله جرس بسته است اشک‌کباب
اگر تبسم گل ابروی ادا دزدد
شکست بال شود بهر بلبلان محراب
خیال نرگس مست تو بیخودی اثر است
وگرنه دیدهٔ بختم نداشت این همه خواب
به فیض دیدهٔ تر هیچ نشئه نتوان یافت
تو ساز میکده‌کن‌، ما و این دو شیشه شرا‌ب
اگر به وادی امکان غبار بی‌آبی‌ست
هجوم آبله‌ات ازکجا دماند حباب
نفس چه واکشد از پردهٔ توهم ما
که ساز در دل خاک است و بر هوا مضراب
درین محیط چو موج اینقدرتردد چیست
به رفتنی که ندارد درنگ پرمشتاب
کسی ز دام تعلق چسان برون تازد
شکسته‌گردن هر موج طوقی ازگرداب
مقیم انجمن نارسایی‌ام بیدل
به هرکجا نرسد سعی‌کس مرا دریاب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۲
ممسک اگربه عرض سخا جوشد ازشراب
دستی بلند می‌کند اما به زیرآب
طبع‌کرم فسردهٔ دست تهی مباد
برگشت عالمی‌ست ستم خشکی سحاب
این است اگر سماجت ارباب احتیاج
رحم است بر مزاج دعاهای مستجاب
غارت نصیب حسرت درد محبتم
نگریست بیدلی‌که زچشمم نبرد آب
دل آنقدرگریست‌که غم هم به سیل رفت
آتش درآب غوطه زد از اشک این‌کباب
افسانه‌سازی شرر و برق تا به‌کی
گر مرد این رهی توهم از خود برون شتاب
یاران عبث به وهم تعلق فسرده‌اند
اینجاست چون نگه قدم از خانه در رکاب
صبح از نفس‌دو مصرع‌برجسته خواند و رفت
دیوان اعتبار و همین بیتش انتخاب
خواهی نفس خیال‌کن و خواه‌گرد وهم
چیزی نموده‌ایم در آیینهٔ حباب
محویم و باعثی زتحیرپدید نیست
ای فطرت آب‌کرد وزما رفع‌کن حجاب
معنی چه وانماید از این لفظهای پوچ
پرتشنه است جلوه وآیینه‌ها سراب
در بزم عشق‌، علم چه و معرفت‌کدام
تا عقل گفته‌ایم جنون می‌درد نقاب
در عالمی‌که یاد تو با ما مقابل است
آیینه می‌کشد به رخ سایه آفتاب
بیدل ز جوش سبزه در این ره فتاده است
بی‌چشم یک جهان مژه تهمت‌پرست خواب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۹
صبحدم سیاره بال افشاند از دامان شب
وقت پیری ریخت از هم عاقبت دندان شب
اشک حسرت لازم ساز رحیل فتاده است
شبنم صبح است آثار نم مژگان شب
برنمی‌آید بیاض چشم آهو از سواد
صبح اقبال جنونم نشکند پیمان شب
در هوای دود سودا هوشم از سر رفته است
آشیان از دست داد این مرغ در طیران شب
در خم آن‌زلف خون‌شد طاقت‌دلهای چاک
صبح ما آخرشفق‌گردید در زندان شب
با جمالش داد هرجا دست بیعت‌آفتاب
طرهٔ مشکین او هم تازه‌کرد ایمان شب
از حوادث فیض معنی می‌برند اهل صفا
می‌فروزد شمع صبح از جنبش دامان شب
مژده‌ای ذوق گرفتاری که بازم می‌رسد
نکهت زلف‌کسی از دشت مشک‌افشان شب
خط او بر صبح پنداری شبیخون‌نامه‌ای‌سث
روی او فردی‌ست‌گویی د‌ر شکست‌شان شب
لمعهٔ صبحی‌که می‌گویند د‌ر عالم‌کجاست
اینقدرها خواب غفلت نیست جزبرهان شب
گوشه‌گیر وسعت‌آباد غبار جهل باش
پرده‌پوش یک جهان عیب است هندستان شب
بیدل ازپیچ وخم زلفش رهایی مشکل است
برکریمان سهل نبود رخصت مهمان شب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۳
ای هستی از قصر غنا افکنده در ویرانه‌ات
گل‌کرده از هر موی تو ادبار چینی خانه‌ات
می‌باید از دست نفس جمعیت دل باختن
تا ریشه باشد می‌تند آوارگی بر دانه‌ات
در عالم‌عشق و هوس رنجی‌ندارد هیچ‌کس
چون‌شمع‌زافسون‌نفس‌خودآتشی‌در خانه‌ات
تمهید عیش ای بیخبر فرصت ندارد آنقدر
تا شیشه قلقل‌کرده سر می‌رفته از پیمانه‌ات
سیر خرابات دلست آنجاکه می‌سایی قدم
غلتیده هستی تا عدم در لغزش مستانه‌ات
میتاز چندی‌پیش وپس تا آنکه‌گردی بی‌نفس
چون‌اره باید ریختن‌درکشمکش دندانه‌ات
ای خلوت‌آرای عدم تاکی به فهم خود ستم
افکند شغل عیش و غم بیرون در افسانه‌ات
فال‌گشادی می‌زدند از طره‌ات صبح ازل
زنهار می‌بوسد هنوز انگشت دست شانه‌ات
بی‌دستگاهی‌داشت امن‌از آفت‌عشق و هوس
پروز از راه سوختن واکرد بر پروانه‌ات
حیف‌است تحقیق آشنا جوشد به وهم ماسوا
تا چند باید داشتن خود را ز خود بیگانه‌ات
بیدل چه‌وحشت‌داشتی‌کز خود اثر نگذاشتی
شور سر زنجیر هم رفت از پی دیوانه‌ات
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۸
بسکه برق یأس بنیاد من ناکام سوخت
می‌توان از آتش سنگ نگینم نام سوخت
الفت فقر از هوسهای غنایم بازداشت
خاک این ویرانه در مغزم هوای بام سوخت
شعلهٔ جواله ننگ‌آلود خاکستر نشد
گرد خودگردیدنم‌صد جامهٔ احرام‌سوخت
داغ سودای‌گرفتاری بهشتی دیگر است
عالمی در بال طاووسم به ذوق دام سوخت
کاش از اول محرم اسرار مطلب می‌شدم
در مزاج ناله‌ام سعی اثر بدنام سوخت
چشم‌محروم از نگاهم‌مجمر یأس‌است و بس
داغ بی‌مغزی مرا در پردهٔ بادام سوخت
هرزه‌تازیهای جولان هوس از حدگذشت
بعد ازین همچون‌نفس می‌بایدم‌ناکام سوخت
وحشت عمر از نواهای ازل یادم نداد
گرمی رفتار قاصد جوهر پیغام سوخت
صد تمنا داغ شد از عجزپرواز نفس
آتش نومیدی این شعله ما را خام سوخت
ای شرار سنگ جهدی‌کن ز افسردن برآ
بیش ازین نتوان به داغ منت آرام سوخت
کرد نومیدی علاج چشم زخم هستی‌ام
عطسهٔ‌صبحم سپندی‌در دماغ شام سوخت
بیدل از مشت‌شرار ما به‌عبرت چشمکی‌ست
یعنی آغازی‌که ما داریم بی‌انجام سوخت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۹
چولاله بی‌تو ز بس رنگ اعتبارم سوخت
خزان به باد فنا داد و نوبهارم سوخت
زمردمک نگهم داغ شد چوشمع خموش
در انتظار تو سامان انتظارم سوخت
هجوم حیرت آن جلوه چون پرطاووس
هزار رنگ تپش در دل غبارم سوخت
غبار تربت پروانه می‌دهد آواز
که می‌توان نفسی بر سر مزارم سوخت
نشدکه شعلهٔ من نیز بی‌غبار شود
صفای آینهٔ وحشت شرارم سوخت
به عشق نیز اثرکرد شرم ناکسی‌ام
عرق‌فشانی این شعله خامکارم سوخت
صبا مزن به غبار فسرده‌ام دامن
دماغ حسرت رقصی‌که من ندارم سوخت
چو برق آینهٔ امنیاز هستی من
ز خوابگاه عدم تا سری برآرم سوخت
ز تخته پاره‌ام ناخدا چه می‌پرسی
فلک‌کشید زگرداب و برکنارم سوخت
هزار برق ز خاکسترم پرافشانست
کدام شعله به این رنگ بیقرارم سوخت
شهید ناز تو پروانه کرد عالم را
چها نسوخت چراغی‌که بر مزارم سوخت
فلک نیافت علاج‌کدورتم بیدل
نفس به‌سینهٔ این دشت از غبارم سوخت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۹
زندگی سد ره جولان ماست
خاک ما گل‌ کرده ی آب بقاست
با چنین بی‌دست و پایی‌های عجز
بسمل ما را تپیدن خونبهاست
هرکجا سرو تو جولان می‌کند
چشم‌ما چون‌طوق‌قمری نقش پاست
خاک گشتیم و همان محو توایم
آینه ‌رفت زخود و حیرت بجاست
مفت راحت‌گیر نرمیهای طبع
سنگ چون گردد ملایم مومیاست
شکوه سامانند، بی‌مغزان دهر
مایهٔ جام از تهیدستی صداست
این صدفها یک قلم بی‌گوهرند
عالمی دل دارد اما دل کجاست
از ضعیفی ، صید مایوس مرا
حلقهٔ فتراک محراب دعاست
در شرر آیینهٔ اشیا گم است
ابتدای هرچه بینی انتهاست
بابد ول‌گامعط از هستی گذشت
جاده دشت محبت اژدهاست
می‌فزاید وحشت‌انداز کمند
ناله در نایابی مطلب رساست
یاد روی کیست عیدگریه ا‌م
طفل اشکم صد جمن رنگین قباست
گل‌فرو‌ش نازم از بیحاصلی
پنجهٔ بیکار دایم در حناست
بیدل از آفت‌نصیبان دلیم
خون شدن معراج طاقتهای ماست