عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۶
به سنگی چون سگان از دور خرسندم ز دربانش
سگ آن عزت کجا دارد که بنشانند بر خوانش؟
به بازوی من گردن زده کی باشد این دولت؟
که در گردن درآرم تنگ دستی چون گریبانش
ز دور انگشت می خایم، به حیلت، چون نمی یابم
ز بخت شور کانگشتی رسانم بر نمک دانش
چه طعنه بر گرفتاری که او مانده ست از یاری
همو می داند و جانش که تنها جسته بر جانش
سر و سامان چه خواهی، ای نکو خواه، اندرین فتنه
اسیری را که نی سرکار می آید نه سامانش
چو خوردم بی اجل تیرش دمی بگذارد کز گریه
بشویم خون غم پرورد خود از نوک مژگانش
غبار آلوده خون عاشقی با اوست سرگردان
هر آن ذره که بالا می رود از گرد یک رانش
ببوسی آستان کعبه، ای باد، ار رسی از ما
که ما گم گشتگان مردیم تشنه در بیابانش
شنیدن هوی خسرو گر نیارد، دارد معذورش
که بوی خون دل می آید از فریاد و افغانش
سگ آن عزت کجا دارد که بنشانند بر خوانش؟
به بازوی من گردن زده کی باشد این دولت؟
که در گردن درآرم تنگ دستی چون گریبانش
ز دور انگشت می خایم، به حیلت، چون نمی یابم
ز بخت شور کانگشتی رسانم بر نمک دانش
چه طعنه بر گرفتاری که او مانده ست از یاری
همو می داند و جانش که تنها جسته بر جانش
سر و سامان چه خواهی، ای نکو خواه، اندرین فتنه
اسیری را که نی سرکار می آید نه سامانش
چو خوردم بی اجل تیرش دمی بگذارد کز گریه
بشویم خون غم پرورد خود از نوک مژگانش
غبار آلوده خون عاشقی با اوست سرگردان
هر آن ذره که بالا می رود از گرد یک رانش
ببوسی آستان کعبه، ای باد، ار رسی از ما
که ما گم گشتگان مردیم تشنه در بیابانش
شنیدن هوی خسرو گر نیارد، دارد معذورش
که بوی خون دل می آید از فریاد و افغانش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۷
خضر در کوی او ره گم کند زان شکل موزونش
تعالی الله مگر از آب حیوان ریخت بی چونش
مباد آن پای را دردی خرامان کرد، گو بگذر
تو می دانی که خاک است آن، ولی خونست معجونش
نثاری گر کند چشمم به پیشت پا مزن، جانا
که حاصل شد به صد خون جگر هر در مکنونش
متاع دل برون کردم ز دل، ای یار، ازان گیسو
مجنبان سلسله کز دل نیارم کرد بیرونش
بترسم از چنان روزی که باشم رفته از عالم
تعلق همچنان باقی به سوی زلف شبگونش
دروغ است این که کرد آلوده از خون جامه یوسف
که چون بر چشم یعقوب آمد آلوده شد از خونش
به وصف لیلی ار شرمنده ام در عاشقی، باری
بحمدالله که شرمنده نیم از روی مجنونش
فسون خوان را به صد زاری همی بوسم قدم، لیکن
چه چاره چون پری حاضر نمی گردد به افسونش؟
حسد می بردی، ای دشمن، ز عقل و دانش خسرو
بیا تا بر مراد خاطر خود بینی اکنونش
تعالی الله مگر از آب حیوان ریخت بی چونش
مباد آن پای را دردی خرامان کرد، گو بگذر
تو می دانی که خاک است آن، ولی خونست معجونش
نثاری گر کند چشمم به پیشت پا مزن، جانا
که حاصل شد به صد خون جگر هر در مکنونش
متاع دل برون کردم ز دل، ای یار، ازان گیسو
مجنبان سلسله کز دل نیارم کرد بیرونش
بترسم از چنان روزی که باشم رفته از عالم
تعلق همچنان باقی به سوی زلف شبگونش
دروغ است این که کرد آلوده از خون جامه یوسف
که چون بر چشم یعقوب آمد آلوده شد از خونش
به وصف لیلی ار شرمنده ام در عاشقی، باری
بحمدالله که شرمنده نیم از روی مجنونش
فسون خوان را به صد زاری همی بوسم قدم، لیکن
چه چاره چون پری حاضر نمی گردد به افسونش؟
حسد می بردی، ای دشمن، ز عقل و دانش خسرو
بیا تا بر مراد خاطر خود بینی اکنونش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۸
دل من دست بازی می کند هر لحظه با مویش
معاذالله که گر ناگه ببیند چشم بد خویش
گهی کز در برون آید به عیاری و رعنایی
زهی تاراج جان و دل به هر سو کاوفتد هویش
گرفته آتش اندر جان و می سوزد همه مستی
من از خود بی خبر، مشغول در نظاره رویش
به نرمی شانه کن در مویش، ای مشاطه کز دردش
رگ جان بگسلد ما را، مبادا بگسلد مویش
گذشته ست آن که مستم کردی از بویش، صبا، اکنون
خرابم هم به بوی خود که از من می زند بویش
رخی بر خاک می سایم کیم من تا قبول افتد
نماز ناروای من به محراب دو ابرویش
ازان ابروی کژ کو با کمان هندوان ماند
نزد جز تیر زهر آلود بر جان چشم هندویش
چه عیش است اینکه من این جا و جان من بر رعنا
دوان سرگشته همچون گرد بادی بر سر کویش
دل گم کرده می جستم میان خاک کوی او
به خنده گفت چون خسرو نخواهی یافت، می جویش
معاذالله که گر ناگه ببیند چشم بد خویش
گهی کز در برون آید به عیاری و رعنایی
زهی تاراج جان و دل به هر سو کاوفتد هویش
گرفته آتش اندر جان و می سوزد همه مستی
من از خود بی خبر، مشغول در نظاره رویش
به نرمی شانه کن در مویش، ای مشاطه کز دردش
رگ جان بگسلد ما را، مبادا بگسلد مویش
گذشته ست آن که مستم کردی از بویش، صبا، اکنون
خرابم هم به بوی خود که از من می زند بویش
رخی بر خاک می سایم کیم من تا قبول افتد
نماز ناروای من به محراب دو ابرویش
ازان ابروی کژ کو با کمان هندوان ماند
نزد جز تیر زهر آلود بر جان چشم هندویش
چه عیش است اینکه من این جا و جان من بر رعنا
دوان سرگشته همچون گرد بادی بر سر کویش
دل گم کرده می جستم میان خاک کوی او
به خنده گفت چون خسرو نخواهی یافت، می جویش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۹
زلفت که باد از هر طرف گه گه پریشان داردش
هر مو که برباید ازو زنجیر صد جان داردش
جوری که هر دم می کند، گر مردمی باشد درو
آخر ز چندان کرده ها وقتی پشیمان داردش
خاکی که از کویت برم، در دیده پنهانش کنم
مفلس که یابد گوهری ناچار پنهان داردش
گفتار تو کاید برون از جان و در جان در رود
مردم کش است از چه لبت، گر آب حیوان داردش
دور از من آن کو دور شد از چون تویی نزدیک من
تلخ است عیشش در فلک در شکرستان داردش
پروانه ای کش ناگهان شمعی به مهمان در رسد
خود را مگر بریان کند، دیگر چه مهمان داردش؟
بیچاره خسرو را گهی هوش همی باشد، ولی
هوشی که از مردم برد گو تا به سامان داردش
هر مو که برباید ازو زنجیر صد جان داردش
جوری که هر دم می کند، گر مردمی باشد درو
آخر ز چندان کرده ها وقتی پشیمان داردش
خاکی که از کویت برم، در دیده پنهانش کنم
مفلس که یابد گوهری ناچار پنهان داردش
گفتار تو کاید برون از جان و در جان در رود
مردم کش است از چه لبت، گر آب حیوان داردش
دور از من آن کو دور شد از چون تویی نزدیک من
تلخ است عیشش در فلک در شکرستان داردش
پروانه ای کش ناگهان شمعی به مهمان در رسد
خود را مگر بریان کند، دیگر چه مهمان داردش؟
بیچاره خسرو را گهی هوش همی باشد، ولی
هوشی که از مردم برد گو تا به سامان داردش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۱
نیاید گر چه هرگز از فرامش گشتگان یادش
غلام آن سر زلفم که در هم می کند بادش
به مکتب دانشی ناموخت جز آزار مسکینان
که داند تا کدامین سنگدل بوده ست استادش
اگر چه پاس دلها نازنین من نمی دارد
دعای عاشقان هر جا که باشد پاسبان بادش
فراموش کردی درد خود مرا از راه مظلومان
خدایا کج مکن مویی ز یاریهای بیدادش
مرا این آه بیهوده ست پیش آن دل سنگین
کزین آتش که من دارم نگردد گرم پولادش
رو، ای اشک و روان کن پیش یار لشکری جویی
که گرد آلوده خواهد بود آن سوری و شمشادش
دلم می شد به نظاره که باد افگند زلفش را
نیاید باز، ور خواهد که هم در ره شب افتادش
جفای روزگار و جور خوبان خسرو مسکین
شد آبستن ز غم، ای کاش که مادر نمی زادش
غلام آن سر زلفم که در هم می کند بادش
به مکتب دانشی ناموخت جز آزار مسکینان
که داند تا کدامین سنگدل بوده ست استادش
اگر چه پاس دلها نازنین من نمی دارد
دعای عاشقان هر جا که باشد پاسبان بادش
فراموش کردی درد خود مرا از راه مظلومان
خدایا کج مکن مویی ز یاریهای بیدادش
مرا این آه بیهوده ست پیش آن دل سنگین
کزین آتش که من دارم نگردد گرم پولادش
رو، ای اشک و روان کن پیش یار لشکری جویی
که گرد آلوده خواهد بود آن سوری و شمشادش
دلم می شد به نظاره که باد افگند زلفش را
نیاید باز، ور خواهد که هم در ره شب افتادش
جفای روزگار و جور خوبان خسرو مسکین
شد آبستن ز غم، ای کاش که مادر نمی زادش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۳
هر کس نشسته شاد به کام و هوای خویش
بی چاره من اسیر دل مبتلای خویش
هم جان درون این دل و هم دوست، وه که من
خونابها خورم ز دل بی وفای خویش
فرداست ار به بنده جدایی، دلا، بیا
کامروز نوحه ای بکنم از برای خویش
تا من از آن دل شدم و دل ازان دوست
این جان من کیای من و من کیای خویش
من در هوای یار برم پی که بر پرم؟
پرنده به ز من که پرد در هوای خویش
یک تن چو صد نمی شود از بهر دیدنت
صد جا خیال خویش نشانم به جای خویش
جانا، رسم به کوی تو من آن کبوترم
کاید به میهمانی شاهین به پای خویش
بارنده بر تو ناوک آه و منت ز ره
بافم ز آب دیده ز باد دعای خویش
خسرو ز خویش بهر تو بیگانه شد، چنانک
گویی که هیچ گاه نبود آشنای خویش
بی چاره من اسیر دل مبتلای خویش
هم جان درون این دل و هم دوست، وه که من
خونابها خورم ز دل بی وفای خویش
فرداست ار به بنده جدایی، دلا، بیا
کامروز نوحه ای بکنم از برای خویش
تا من از آن دل شدم و دل ازان دوست
این جان من کیای من و من کیای خویش
من در هوای یار برم پی که بر پرم؟
پرنده به ز من که پرد در هوای خویش
یک تن چو صد نمی شود از بهر دیدنت
صد جا خیال خویش نشانم به جای خویش
جانا، رسم به کوی تو من آن کبوترم
کاید به میهمانی شاهین به پای خویش
بارنده بر تو ناوک آه و منت ز ره
بافم ز آب دیده ز باد دعای خویش
خسرو ز خویش بهر تو بیگانه شد، چنانک
گویی که هیچ گاه نبود آشنای خویش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۴
دیده را زان سبزه نو رسته نوروزی ببخش
سینه را زان غمزه خون خواره دلدوزی ببخش
یک طرف بنما ز روی و یک گره بگشا ز زلف
مرده ام، از زندگانی یک شبانروزی ببخش
از پس سالی نمودی رو، مکش تا بنگرم
ور حقیقت خواهیم کشتن، یک امروزی ببخش
خامی آن کس که دید آن روی چون آتش نسوخت
یارب، افسرده دلان را در جگر سوزی ببخش
گر بد آموزی کند چشمت که بستان جان خلق
جان خسرو را علی الرغم بدآموزی ببخش
سینه را زان غمزه خون خواره دلدوزی ببخش
یک طرف بنما ز روی و یک گره بگشا ز زلف
مرده ام، از زندگانی یک شبانروزی ببخش
از پس سالی نمودی رو، مکش تا بنگرم
ور حقیقت خواهیم کشتن، یک امروزی ببخش
خامی آن کس که دید آن روی چون آتش نسوخت
یارب، افسرده دلان را در جگر سوزی ببخش
گر بد آموزی کند چشمت که بستان جان خلق
جان خسرو را علی الرغم بدآموزی ببخش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۵
غم دل زان خورم کانجاست آن بالای چون سیمش
وگر نه دل که دشمن شد مرا، چه جای تعظیمش
دهانش میم مقصود است و صد سبق از غمش خواندم
نشد ممکن که یک روزی نهم انگشت بر میمش
هزاران جان مسکینان دو نیم است از دهان او
که آن سلطان بخنده می کند هر لحظه دو نیمش
دلم را بذل جان فرمود پیراهن که می لرزد
بسان مدخلان ترسم بران اندام چون سیمش
مبادا حسن او را روز نیکو جز همان رویش
که بهر کشتن ما ناز و شوخی کرد تعلیمش
حکیم آن ماه را با من قران گفت و نمی دانم
که خواهم بوسه داد و یا بخواهم سوخت تقویمش
جهانی خوشدلی بودم که ناگه زد غمش بر من
نبینی یک ده آبادان کنون در هفت اقلیمش
وصیت می کنم جان را که هر دم بر سرش گردی
وصیت این کنم باری چو خواهم کرد تسلیمش
به کویش رفت خسرو تا دل گم گشته را جوید
بدیدش ناگهانی و فتاد از بهر جان بیمش
وگر نه دل که دشمن شد مرا، چه جای تعظیمش
دهانش میم مقصود است و صد سبق از غمش خواندم
نشد ممکن که یک روزی نهم انگشت بر میمش
هزاران جان مسکینان دو نیم است از دهان او
که آن سلطان بخنده می کند هر لحظه دو نیمش
دلم را بذل جان فرمود پیراهن که می لرزد
بسان مدخلان ترسم بران اندام چون سیمش
مبادا حسن او را روز نیکو جز همان رویش
که بهر کشتن ما ناز و شوخی کرد تعلیمش
حکیم آن ماه را با من قران گفت و نمی دانم
که خواهم بوسه داد و یا بخواهم سوخت تقویمش
جهانی خوشدلی بودم که ناگه زد غمش بر من
نبینی یک ده آبادان کنون در هفت اقلیمش
وصیت می کنم جان را که هر دم بر سرش گردی
وصیت این کنم باری چو خواهم کرد تسلیمش
به کویش رفت خسرو تا دل گم گشته را جوید
بدیدش ناگهانی و فتاد از بهر جان بیمش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۶
آمد بهار و شد چمن و لاله زار خوش
وقت است خوش بهار که وقت بهار خوش
در باغ با ترانه بلبل درین هوا
مستی خوش است و باده خوش است و بهار خوش
ماییم و مطربی و شرابی و محرمی
جایی به زیر سایه شاخ چنار خوش
ای باد، کاهلی مکن و سوی دوست رو
ما را بکن به آمدن آن نگار خوش
چیزی دگر مگوی، همین گوی که در چمن
سبزه خوش است و آب خوش است و بهار خوش
گر خوش کند ترا به حدیثی که باز گرد
همراه خود بیار، مشو زینهار خوش
من مست خوش حریف ویم آن زمان که او
سرخوش خوش است، مست خوش و هوشیار خوش
ور بینیش که مست بود، خفتنش مده
هم همچنانش مست به نزد من آر خوش
با او دران زمان که میش راه می دهد
بازی خوش است، بوسه خوش است و کنار خوش
سرو پیاده خوش بود اندر چمن، ولیک
آن سرو من پیاده خوش است و سوار خوش
از وی خوش است برشکنیها به گاه ناز
وز خسرو شکسته فغانهای زار خوش
وقت است خوش بهار که وقت بهار خوش
در باغ با ترانه بلبل درین هوا
مستی خوش است و باده خوش است و بهار خوش
ماییم و مطربی و شرابی و محرمی
جایی به زیر سایه شاخ چنار خوش
ای باد، کاهلی مکن و سوی دوست رو
ما را بکن به آمدن آن نگار خوش
چیزی دگر مگوی، همین گوی که در چمن
سبزه خوش است و آب خوش است و بهار خوش
گر خوش کند ترا به حدیثی که باز گرد
همراه خود بیار، مشو زینهار خوش
من مست خوش حریف ویم آن زمان که او
سرخوش خوش است، مست خوش و هوشیار خوش
ور بینیش که مست بود، خفتنش مده
هم همچنانش مست به نزد من آر خوش
با او دران زمان که میش راه می دهد
بازی خوش است، بوسه خوش است و کنار خوش
سرو پیاده خوش بود اندر چمن، ولیک
آن سرو من پیاده خوش است و سوار خوش
از وی خوش است برشکنیها به گاه ناز
وز خسرو شکسته فغانهای زار خوش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۷
چون سبزه بر دمید ز گلزار یار خط
دارم غبار خاطر از آن مشکبار خط
جانا، محقق است که جز کاتب ازل
بر برگ لاله ات ننوشت از غبار خط
یاقوت جوهر دهنت آب زندگیست
کز وی مدام زنده بود خضروار خط
مشک خطت که هست روان تر ز آب جوی
بر خوانده ام ندیده شد، ای گلعذار، خط
از تو دلم به باغ و بهاری نمی کشد
باغ من است روی تو و نوبهار خط
یارب، چه خوش به خامه تقدیر دست صنع؟
بنوشته است بر ورق روی یار خط
خسرو، چه وجه بود که نادیده روی او
آرد لبش به خون من دلفگار خط
دارم غبار خاطر از آن مشکبار خط
جانا، محقق است که جز کاتب ازل
بر برگ لاله ات ننوشت از غبار خط
یاقوت جوهر دهنت آب زندگیست
کز وی مدام زنده بود خضروار خط
مشک خطت که هست روان تر ز آب جوی
بر خوانده ام ندیده شد، ای گلعذار، خط
از تو دلم به باغ و بهاری نمی کشد
باغ من است روی تو و نوبهار خط
یارب، چه خوش به خامه تقدیر دست صنع؟
بنوشته است بر ورق روی یار خط
خسرو، چه وجه بود که نادیده روی او
آرد لبش به خون من دلفگار خط
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۸
تا شد ز مطلع غیب خورشید حسن طالع
عشاق بینوا را مسعود گشت طالع
ما از جهان ملولیم از خویش و غیر فارغ
گشته به نیم جرعه در کنج دیر قانع
ساقی، بیار جامی کز خود رهم زمانی
مگذار تا گذارم بی باده عمر ضایع
جز جام تو ننوشند عشاق در خرابات
جز نام تو نگویند زهاد در صوامع
چون قیل و قال هر کس با مست در نگیرد
در حق ما نباشد پند فقیه نافع
حال درون پر خون از خلق چون بپوشم
چون کرد پیش مردم اشکم بیان واقع
بگذر ز خویش خسرو، گر وصل یار جویی
زان رو که نیست جز تو در راه وصل مانع
عشاق بینوا را مسعود گشت طالع
ما از جهان ملولیم از خویش و غیر فارغ
گشته به نیم جرعه در کنج دیر قانع
ساقی، بیار جامی کز خود رهم زمانی
مگذار تا گذارم بی باده عمر ضایع
جز جام تو ننوشند عشاق در خرابات
جز نام تو نگویند زهاد در صوامع
چون قیل و قال هر کس با مست در نگیرد
در حق ما نباشد پند فقیه نافع
حال درون پر خون از خلق چون بپوشم
چون کرد پیش مردم اشکم بیان واقع
بگذر ز خویش خسرو، گر وصل یار جویی
زان رو که نیست جز تو در راه وصل مانع
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۱
شاه حسنی وز متاع نیکوان داری فراغ
می نزیبد بد کنی در پیش مسکینان دماغ
داغ هجرانم نه بس، خالم به رخ هم می نمای
چند سوزم وه که داغی می نهی بالای داغ
بهترین حاجات آن کایی شبی پیشم چو شمع
می نهم از سوز دل هر شب به هر مسجد چراغ
آب چشمم گفت حال و بر درت زین پس برآر
هم تو می دانی که نبود بر رسولان جز بلاغ
غنچه دل پاره کردم، چونکه بر باد آمدم
زانکه بودم با گل خندان تو یک دم به باغ
هست نالان سوخته جانم مدام، ای کبک ناز
گر ز مردار استخوانی، نشنوی بانگ کلاغ
عقل و دین الحمدلله رفت، زین پس ما و عشق
یافت چون خسرو ز صحبتهای بی دردان فراغ
می نزیبد بد کنی در پیش مسکینان دماغ
داغ هجرانم نه بس، خالم به رخ هم می نمای
چند سوزم وه که داغی می نهی بالای داغ
بهترین حاجات آن کایی شبی پیشم چو شمع
می نهم از سوز دل هر شب به هر مسجد چراغ
آب چشمم گفت حال و بر درت زین پس برآر
هم تو می دانی که نبود بر رسولان جز بلاغ
غنچه دل پاره کردم، چونکه بر باد آمدم
زانکه بودم با گل خندان تو یک دم به باغ
هست نالان سوخته جانم مدام، ای کبک ناز
گر ز مردار استخوانی، نشنوی بانگ کلاغ
عقل و دین الحمدلله رفت، زین پس ما و عشق
یافت چون خسرو ز صحبتهای بی دردان فراغ
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۲
دی می گذشت و سوی او دلها روان از هر طرف
صد عاشق گم کرده دل سویش روان از هر طرف
گلگون نازش زیر زین، غمزه بلایی در کمین
می مرد ازان پیکان کین، پیر و جوان از هر طرف
ژولیده زلف فتنه خو، مخمور چشم کینه جو
موها پریشان کرده او، خونها چکان از هر طرف
جانها و دلها چون خسی در راهش آب هر کسی
می رفت جان و دل بسی گیسوکشان از هر طرف
دلهای پر خون جگر گرد کمرگه سر به سر
چون لعل و یاقوت و گهر گرد میان از هر طرف
زنجیر دل ها موی او، دلال سرها خوی او
در چار سوی روی او بازار جان از هر طرف
در کنج غم افتاده من، بر یاد سرو خویشتن
زانم چه کاید در چمن سرو روان از هر طرف
کعبه که یارش می رود لبیک جان می بشنود
گر چه به پابوسش رود صد کاروان از هر طرف
چون بی تو دل ناسایدم، گر تیغ سر بر نایدم
چه باک از آنم کایدم زخم زبان از هر طرف
یک روز میرد چاکرت پیش درت دور از برت
فریاد خیزد بر درت «مسکین فلان!» از هر طرف
زین پس که از خوی بدت آهنگ بیرون باشدت
ترسم که چون خسرو بسی گیرد عنان از هر طرف
صد عاشق گم کرده دل سویش روان از هر طرف
گلگون نازش زیر زین، غمزه بلایی در کمین
می مرد ازان پیکان کین، پیر و جوان از هر طرف
ژولیده زلف فتنه خو، مخمور چشم کینه جو
موها پریشان کرده او، خونها چکان از هر طرف
جانها و دلها چون خسی در راهش آب هر کسی
می رفت جان و دل بسی گیسوکشان از هر طرف
دلهای پر خون جگر گرد کمرگه سر به سر
چون لعل و یاقوت و گهر گرد میان از هر طرف
زنجیر دل ها موی او، دلال سرها خوی او
در چار سوی روی او بازار جان از هر طرف
در کنج غم افتاده من، بر یاد سرو خویشتن
زانم چه کاید در چمن سرو روان از هر طرف
کعبه که یارش می رود لبیک جان می بشنود
گر چه به پابوسش رود صد کاروان از هر طرف
چون بی تو دل ناسایدم، گر تیغ سر بر نایدم
چه باک از آنم کایدم زخم زبان از هر طرف
یک روز میرد چاکرت پیش درت دور از برت
فریاد خیزد بر درت «مسکین فلان!» از هر طرف
زین پس که از خوی بدت آهنگ بیرون باشدت
ترسم که چون خسرو بسی گیرد عنان از هر طرف
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۳
دی مست می رفتی، بتا، رو کرده از ما یک طرف
شبدیز را مطلق عنان پیچیده عمدا یک طرف
تا بر رخ زیبای تو افتاده زاهد را نظر
تسبیح زهدش یک طرف، مانده مصلا یک طرف
تیری که دی زد بر دلم، پیداست تا غایت به من
پیکان و کلکش یک طرف، سوفار و پرها یک طرف
در چار حد کوی خود افتاده بینی بنده را
تن یک طرف،جان یک طرف،سریک طرف،پایک طرف
سلطان خوبان می رسدهر سو گروه عاشقان
چاووش شه کو تا کند مشتی گدا را یک طرف
نوشین شراب لعل او شد مجلس ما بی خبر
ساقی صراحی یک طرف، مستان رسوا یک طرف
جان خسرو دل خسته را خون ریختن فرموده است
خلقی به منت یک طرف، آن شوخ تنها یک طرف
شبدیز را مطلق عنان پیچیده عمدا یک طرف
تا بر رخ زیبای تو افتاده زاهد را نظر
تسبیح زهدش یک طرف، مانده مصلا یک طرف
تیری که دی زد بر دلم، پیداست تا غایت به من
پیکان و کلکش یک طرف، سوفار و پرها یک طرف
در چار حد کوی خود افتاده بینی بنده را
تن یک طرف،جان یک طرف،سریک طرف،پایک طرف
سلطان خوبان می رسدهر سو گروه عاشقان
چاووش شه کو تا کند مشتی گدا را یک طرف
نوشین شراب لعل او شد مجلس ما بی خبر
ساقی صراحی یک طرف، مستان رسوا یک طرف
جان خسرو دل خسته را خون ریختن فرموده است
خلقی به منت یک طرف، آن شوخ تنها یک طرف
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۴
ای ز سودای تو در دل رونق بازار عشق
مرهم جانهاست از یاد لبت آزار عشق
دی که می رفتی به پیش عاشقان غمزه زنان
دیگران بسمل شدند و من شدم مردار عشق
من بدان نذرم که گر میرم به سویم بنگری
بین که چون من چند کس مرده ست در بازار عشق
تیغ خود بگذار تا وام تو بگذارم، از آنک
وام معشوق است سر بر گردن عیار عشق
هر زمان از صید فتراک تو غیرت می برم
کانچنان من بر نبستم خویش در دربار عشق
عاشق از بر زیستن میرد، رخش بنمای سیر
تا بمیرد زان مفرح جان کنان بیمار عشق
از دعایت من چو، ای زاهد، نگشتم نیک بخت
تو بیا، باری چو من بدبخت شو در کار عشق
آنکه بیداریش بهر خواب خوش با شاهد است
شاهدش دان آنکه حق است این چنین بیدار عشق
خسروا، با جان و دل هم قصه جانان مگوی
زانکه نتوان گفت با نامحرمان اسرار عشق
مرهم جانهاست از یاد لبت آزار عشق
دی که می رفتی به پیش عاشقان غمزه زنان
دیگران بسمل شدند و من شدم مردار عشق
من بدان نذرم که گر میرم به سویم بنگری
بین که چون من چند کس مرده ست در بازار عشق
تیغ خود بگذار تا وام تو بگذارم، از آنک
وام معشوق است سر بر گردن عیار عشق
هر زمان از صید فتراک تو غیرت می برم
کانچنان من بر نبستم خویش در دربار عشق
عاشق از بر زیستن میرد، رخش بنمای سیر
تا بمیرد زان مفرح جان کنان بیمار عشق
از دعایت من چو، ای زاهد، نگشتم نیک بخت
تو بیا، باری چو من بدبخت شو در کار عشق
آنکه بیداریش بهر خواب خوش با شاهد است
شاهدش دان آنکه حق است این چنین بیدار عشق
خسروا، با جان و دل هم قصه جانان مگوی
زانکه نتوان گفت با نامحرمان اسرار عشق
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۶
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۷
ای باد، لطفی کن برو در کوی جانان ساکنک
احوال من در گوش او یک لحظه بر خوان ساکنک
گر خسته ای آمد به جان، گر زنده می خواهی دلی
از لعل شکر بار خود بفرست درمان ساکنک
رفتم ز جان برخاستم در خواب بود آن نازنین
از خواب خوش برخاستم ترسان و لرزان ساکنک
چون خاست او از خواب خوش، افتادم اندر پای او
برداشت سر از پای خود خندان و نازان ساکنک
گفتم که ای گلروی من، وقتی نگشتی آن من
گفتا که من آن توام، بیم رقیبان ساکنک
با یار بودم ساعتی رفتم، به باغ و بوستان
در باغ و بستان آمدم افتان و خیزان ساکنک
بر روی و مویش بوسه ها می دادم و می گفت او
چون کافران غارت مکن آخر مسلمان ساکنک
دشنامها می داد او هر دم به زیر لب مرا
من روی خود بر پای او نالان و مالان ساکنک
خسرو اگر در کوی تو رفتن نداند روز را
لابد رود در نیم شب از خلق پنهان ساکنک
احوال من در گوش او یک لحظه بر خوان ساکنک
گر خسته ای آمد به جان، گر زنده می خواهی دلی
از لعل شکر بار خود بفرست درمان ساکنک
رفتم ز جان برخاستم در خواب بود آن نازنین
از خواب خوش برخاستم ترسان و لرزان ساکنک
چون خاست او از خواب خوش، افتادم اندر پای او
برداشت سر از پای خود خندان و نازان ساکنک
گفتم که ای گلروی من، وقتی نگشتی آن من
گفتا که من آن توام، بیم رقیبان ساکنک
با یار بودم ساعتی رفتم، به باغ و بوستان
در باغ و بستان آمدم افتان و خیزان ساکنک
بر روی و مویش بوسه ها می دادم و می گفت او
چون کافران غارت مکن آخر مسلمان ساکنک
دشنامها می داد او هر دم به زیر لب مرا
من روی خود بر پای او نالان و مالان ساکنک
خسرو اگر در کوی تو رفتن نداند روز را
لابد رود در نیم شب از خلق پنهان ساکنک
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۹
ترک سفید روی و سیه چشم و لاله رنگ
مثلث نزاد مادر ایام شوخ و شنگ
زلف تو بر رخ تو هر آنکس که دید گفت
بگرفت ملک چین و حبش پادشاه زنگ
با تیر چشم جادو و ابروی چون کمان
داری قدی کشیده تر از قامت خدنگ
آهو صفت شکار دل عاشقان کند
آن شیرگیر آهوی چشم تو چون پلنگ
در سنگ سیم باشد و این طرفه تر که تو
داری درون سینه سیمین دلی چو سنگ
آب حیاتم از لب و دندان روان شود
گر بوسه ای به بنده دهی زان دهان تنگ
بر نظم خسرو از سر مستی سخن مگیر
کو هست در هوای تو فارغ ز نام و ننگ
مثلث نزاد مادر ایام شوخ و شنگ
زلف تو بر رخ تو هر آنکس که دید گفت
بگرفت ملک چین و حبش پادشاه زنگ
با تیر چشم جادو و ابروی چون کمان
داری قدی کشیده تر از قامت خدنگ
آهو صفت شکار دل عاشقان کند
آن شیرگیر آهوی چشم تو چون پلنگ
در سنگ سیم باشد و این طرفه تر که تو
داری درون سینه سیمین دلی چو سنگ
آب حیاتم از لب و دندان روان شود
گر بوسه ای به بنده دهی زان دهان تنگ
بر نظم خسرو از سر مستی سخن مگیر
کو هست در هوای تو فارغ ز نام و ننگ
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۰
دل رفت ز تن بیرون دلدار همان در دل
افتاد سخن در جان گفتار همان در دل
گفتم بکنم یادش ماند که بماند جان
شد کیسه همه خالی طرار همان در دل
یک شهر پر از خوبان ده باغ پر از گلها
صد جای نهم دیده، دلدار همان در دل
قربان شومی بهرش کافزون شودی عمرش
با جان خود این خواهم، با یار همان در دل
نی بگسلم از مویش کز شرم مسلمانی
تن را به نماز آرم، زنار همان در دل
در کعبه و بتخانه هر جا که رود خسرو
دل باد ز تو بدخو، دیدار همان در دل
افتاد سخن در جان گفتار همان در دل
گفتم بکنم یادش ماند که بماند جان
شد کیسه همه خالی طرار همان در دل
یک شهر پر از خوبان ده باغ پر از گلها
صد جای نهم دیده، دلدار همان در دل
قربان شومی بهرش کافزون شودی عمرش
با جان خود این خواهم، با یار همان در دل
نی بگسلم از مویش کز شرم مسلمانی
تن را به نماز آرم، زنار همان در دل
در کعبه و بتخانه هر جا که رود خسرو
دل باد ز تو بدخو، دیدار همان در دل
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۳
نگارا، صحبت از اغیار بگسل
گل خندان من، از خار بگسل
نخست از بند جان پیوند بگشای
پس آنگه دوستی از یار بگسل
ندانم تا که گفت آن بی وفا را
که مهر از دوستان یک بار بگسل
بزن مطرب ز رحمت راه عشاق
رگ جان و دل افگار بگسل
اگر سوده شود ز ابریشم چنگ
گلیم صوفیان را تار بگسل
چرا مینالی، ای بلبل، چنین زار
نمی گفتم از آن گلزار بگسل
درون بتخانه و بیرون مناجات
مسلمان شو، دلا، زنار بگسل
کمند عشق را نتوان گسستن
برو سر رشته پندار بگسل
نیابی داد خوبان، خسرو، از کس
بزن دست و عنان یار بگسل
گل خندان من، از خار بگسل
نخست از بند جان پیوند بگشای
پس آنگه دوستی از یار بگسل
ندانم تا که گفت آن بی وفا را
که مهر از دوستان یک بار بگسل
بزن مطرب ز رحمت راه عشاق
رگ جان و دل افگار بگسل
اگر سوده شود ز ابریشم چنگ
گلیم صوفیان را تار بگسل
چرا مینالی، ای بلبل، چنین زار
نمی گفتم از آن گلزار بگسل
درون بتخانه و بیرون مناجات
مسلمان شو، دلا، زنار بگسل
کمند عشق را نتوان گسستن
برو سر رشته پندار بگسل
نیابی داد خوبان، خسرو، از کس
بزن دست و عنان یار بگسل