عبارات مورد جستجو در ۱۵۳ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
دل افروخته را آفت افسردن نیست
هر کرا زنده به عشق است غم مردن نیست
کرد گردآوری خود دلم از پهلوی صبر
کار گرداب به جز گریه فرو خوردن نیست
بر جگر گوشهٔ دل داغ اسیری مپسند
ستمی سخت تر از معنی کس بردن نیست
این بساطی که زامید فروچیده دلت
پیش ارباب نظر قابل گستردن نیست
هوسم دست به پستان تو یکبار نیافت
این اناریست که در پنجه افشردن نیست
غافلان را نبود فکر مآلی جویا
گل تصویر در اندیشهٔ پژمردن نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۰
اصلا بمی شکایتی از غم نکرده ایم
هرگز ز زخم شکوه به مرهم نکرده ایم
ما در مصاف همدم شمشیر جرأتیم
بازوی عجز پیش کسی خم نکرده ایم
پیوسته تلخ کام نشاط است امید ما
ما لب چشمی ز چاشنی غم نکرده ایم
تنها ز دل بخون تمنا طپیده ایم
بیگانه را به راز تو محرم نکرده ایم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
خوشباس که روزی گل امید برآید
روشن شود این ظلمت و خورشید برآید
بی نور نماند شب تاریک کس آخر
گر مه نبود صبر که ناهید برآید
دولت ز در میکده جو زانکه بجامی
درویش بصد حشمت جمشید برآید
گل یک دو سه روزیست بیا ساغر می گیر
سرمست گلی باش که جاوید برآید
از غیر مجو فیض محبت که محال است
وین میوه محال است که از بید برآید
یاران سخن راست همین است که گفتم
در باغ جهان هرچه بکارید برآید
نومید مشو اهلی از ایام که آخر
مقصود شود حاصل و امید برآید
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
ساغر از گردش ادوار چه پروا دارد
از شکستن سر سرشار چه پروا دارد
دوری از روی تو دل را ز سیاهی غم نیست
بی تو آیینه ز زنگار چه پروا دارد
دل خون بستهٔ من عاشق زخم ستم است
عندلیب چمن از خار چه پروا دارد
منع دل کس نتواند کند از کوی حبیب
عندلیب از در و دیوار چه پروا دارد
چین نگیرد به جبین روی زمین از افلاک
کاغذ از گردش پرگار چه پروا دارد
حرف حق گوی سعیدا ز جهان باک مدار
هر که منصور شد از دار چه پروا دارد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
از خود گذشته منت دوران نمی کشد
از پا فتاده تنگی دامان نمی کشد
آن کس که یافت لذت فکر تمام را
هرگز سری ز چاک گریبان نمی کشد
در فکر روزی تو فلک کرده پشت خم
این فیل مست بار تو آسمان نمی کشد
آن کاو متاع خویش به یغمای عشق داد
در چارسوی حادثه نقصان نمی کشد
غیر از خیال خنجر مژگان ناز او
کس خون به نیشتر ز رگ جان نمی کشد
هر مو جدا به خویش گرفتار می کند
این دل چها ز زلف پریشان نمی کشد
جوهرنمای ذاتی خود هر که می شود
انگاره اش مشقت سوهان نمی کشد
کی می کشد به گوشهٔ ما منت از قدم
شوخی که پا به گوشهٔ دامان نمی کشد
تا داده اند در چمن بیخودی رهم
دیگر دلم به سیر گلستان نمی کشد
روشندلان ز منت آیینه فارغند
بیمار عشق، ناز طبیبان نمی کشد
قانع به نیم نان گدایی کسی که شد
ذلت ز خوان و سفرهٔ دونان نمی کشد
کی می رسد به وصل سعیدا کسی به جهد
تا محنت و مشقت هجران نمی کشد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۵
برکنید ای بت پرستان از ته دل دل ز سنگ
کی شود آسان شما را حل این مشکل ز سنگ
کند ابراهیم از دل های سنگین نقش غیر
گرچه آذر می تراشد صورت باطل ز سنگ
سختگیری افکند از پا درخت خشک را
کی بنای خانهٔ خود را کند عاقل ز سنگ
رنجش از اطوار دور ای دل نشان غافلی است
چین نبندد بر جبین دیوانهٔ کامل ز سنگ
هفتهٔ دوران ما از بس به سختی می رود
کاروانی بسته گویا بار این محمل ز سنگ
کی شود شیرین مذاق عاشق از‌ آن سنگدل
کوهکن گر مقصد خود را کند حاصل ز سنگ
کام از آن دل یافتن مشکل سعیدا شد که کوه
خوردن بس خون جگر تا لعل شد حاصل ز سنگ
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۰۵
ضعف بازوی من کمان من است
دل جان سخت من نشان من است
می خورد خون دل ولی شب و روز
قسم ته دلیش جان من است؟
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - طریقه تحصیل شکر حضرت باری
و طریقه تحصیل شکرگزاری به چند امر است: اول: معرفت و تفکر در صنایع الهیه و انواع نعمتهای ظاهریه و باطنیه او دوم: نظر کردن به پست تر از خود در امور متعلقه به دنیا، و به بالاتر از خود در امر دین، سیم اینکه مردگان و اهل گورستان را به نظر درآورد و متذکر این گردد که نهایت مطلب ایشان آن است که آنها را به دنیا برگردانند تا در اینجا متحمل ریاضت و مشقت عبادات گردند تا از عذاب آخرت مستخلص یا ثواب ایشان مضاعف گردد پس خود را از ایشان فرض کند و چنان تصور نماید که مطلب او برآمده و دوباره به دنیا رجوع نموده.
پس عمر خود را صرف اموری کند که مردگان به جهت آنها طالب عود به دنیا هستند.
چهارم: یاد نماید آنچه را که بر او روی داده از مصایب عظیمه و مرضهای مهلکه که امید نجات از آنها نداشت پس چنان فرض کند که هلاک شده و حیات حال، و خلاصی از آن بلیه را غنیمت شمارد و شکر خدای را به جا آورد و از آنچه بر او وارد می شود محزون و متألم نگردد.
پنجم: هر مصیبت و بلایی از بلاهای دنیا که بر او وارد شود شکر کند که مصیبتی بالاتر از آن به او نرسیده، و بر اینکه بلایی به دین او وارد نشده.
چنان که منقول است که «مردی به بعضی از نیکان گفت که دزد به خانه من درآمد و متاع مرا برگرفت گفت: شکر خدا کن اگر به جای آن دزد، شیطان به خانه تو می آمد و ایمان تو را فاسد می کرد چه می کردی؟» و نیز هر مصیبتی که در دنیا به او می رسد عقوبت گناهی است که از او صادر شده پس شکر بر آن لازم است، زیرا بعد از آنکه در دنیا عقوبت گناه به او رسید از عقوبت اخروی نجات می یابد.
چنانکه از حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم مروی است که «هر گاه بنده گناهی کند پس سختی یا بلایی در دنیا به او برسد، خدا از آن کریم تر است که دوباره او را عذاب کند» پس باید شکر کند که از عقوبت آن گناه فارغ شده.
و نیز شکی نیست که هر بلایی که به کسی می رسد سرنوشت او بوده و البته به او می رسد پس باید شکر کند که آمد و گذشت و از او خلاص گردید.
و نیز هر مصیبت و بلایی را اجر و ثوابی در مقابل است که به اضعاف مضاعف از آن بلا بیشتر است پس شکر کند که مصیبت اندک را متحمل شد و به أجر عظیم رسید.
و نیز هر مصیبتی که به آدمی می رسد محبت دنیا را از دل او کم می کند و میل و علاقه به آن اندک می سازد و شوق به آخرت و لقای حضرت باری را زیاد می گرداند، زیرا شکی نیست که اگر همه امور دنیای آمی بر وفق مراد او بود سبب انس او به دنیا می گردد، و دنیا مانند بهشت او می شود پس در وقت مرگ، حسرت او عظیم، و ألم او بی نهایت می گردد و چون مصائب دنیویه بر آدمی نازل شود دل او از دنیا سرد می شود و دنیا بر او چون زندان می گردد، و طلب خلاص از آن را می نماید و این، یکی از اسباب نجات آدمی است پس شکر بر چیزی که باعث آن می شود لازم است.
و هان، تا نگویی که چگونه شکر بر بلا و مصیبت متصور است و حال اینکه لازمه شکر، فرح و شادی است بر آنچه شکر آن کرده می شود و لازمه مصیبت، ألم و اندوه است، زیرا که شادی امری از راهی سبب ألم و حزن باشد و از راهی دیگر باعث فرح و شادی مانند حجامتی که آدمی از برای دفع ضرر می کند.
و بدان که با وجود آنچه مذکور شد از فضیلت بلای دنیا و باعث شدن از برای سعادت ابدیه، چنان نیست که بلا و مصیبت از برای همه کس بهتر از عافیت باشد پس نباید کسی از خدا طلب مصیبت و بلا کند و حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم پیوسته به خدا پناه می جست از بلای دنیا و آخرت و او و سایر انیبا و اوصیا، نیکویی دنیا و آخرت را از خدا می طلبیدند و می گفتند: «ربنا آتنا فی الدنیا حسنه و فی الآخره حسنه» و از شماتت اعداء و بدی قضا، پناه می گرفتند به خدا و پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم می فرمود: «از خدا عافیت را طلب کنید که به غیر از معرفت و یقین هیچ چیز افضل از عافیت نیست» و آنچه از بعضی از عرفا نقل شده که از خدا معرفت و یقین هیچ چیز افضل از عافیت نیست» و آنچه از بعضی از عرفا نقل شده که از خدا مصیبت و بلا سوال می کردند، همچنان که «سمنون محب» گفته: «و لیس لی فی سواک حظ فکیفما شئت فاختبرنی» یعنی مرا لذتی در غیر تو نیست، پس هر نوع که خواهی مرا آزمایش کن از راه غلبه محبت و شوق است، زیرا کثرت محبت بسا باشد که به گمان می اندازند که بلا را طالب است ولیکن حقیقت ندارد.
آری، هر که از جام محبت جرعه ای کشید مستی از برای او حاصل می شود و سخنان مستان را چندان حقیقتی نیست پس هر چه از این قبیل کلام شنوی سخنان عاشقان است که از فرط محبت صادر شده و شنیدن کلام عاشقان اگر چه لذتی بخشد و لیکن اعتماد را نشاید و منقول است که «سمنون بعد از آنکه شعر مذکور را گفت مبتلا به درد دل شد به شدتی هر چه تمام تر پس فریاد می زد و جزع می کرد و از خدا عافیت می طلبید و بر در مکتب خانه ها می رفت و به کودکان می گفت: دعا کنید از برای دروغگوی خود».
بلی هرگاه صاحب نفس قوی باشد که در قوت نفس به مرتبه قصوری رسیده و اعلی مرتبه صبر و شکر از برای او حاصل شده باشد و بلاهای دنیویه، او را از فکر و ذکر و حضور قلب و انس به خدا و طاعت و عبادت باز ندارد و باعث نقصان دوستی او از برای خدا نشود، بلا در بعضی از اوقات از برای او بهتر است، زیرا اهل بلا را در عالم آخرت درجات رفیعه و منازل منیعه است که مخصوص اهل مصیبت و بلاست و بدون آن رسیدن به آن میسر نه.
و از این جهت بود که أعاظم بنی نوع انسان از انبیا و اولیا پیوسته به انواع مصائب مبتلا بودند.
و به این سبب وارد شده است که «اعظم بلاها موکل انیبا و اولیا است و بعد از ایشان هر که مرتبه او بیشتر، مصیبت او افزون تر است» پس بنابراین، اصلح به حال مردمان از جهت بلا و عافیت به اختلاف حالات ایشان مختلف می شود.
و موید این مطلب است آنچه در بسیاری از اخبار وارد شده است که «آنچه بر مومن وارد می شود از بلاء یا عافیت، یا نعمت، یا محنت، خیر و صلاح او است» و در بعضی از اخبار قدسیه رسیده است که «بعضی از بندگان من صلاح ایشان نیست مگر فقر و مرض، پس من هم همان را به ایشان عطا می کنم و بعضی از صلاح نیست مگر صحت و غنا، پس من آن را به ایشان می دهم».
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۷
عاقبت کار فروبسته خدا بگشاید
در فتحی به من از روی صفا بگشاید
بیش از این غم مخور ای دل که ز لطفش روزی
گره از کار فروبسته ما بگشاید
التجا بر در مخلوق نشاید بردن
که در دولت و اقبال خدا بگشاید
دردم از حد شد و جز لطف خدا نیست دوا
بو که آن درد هم از پیش دوا بگشاید
تو گشا بار خدایا در فتحی بر من
که اگر تو نگشایی ز کجا بگشاید
در شب محنت هجران و پریشانی حال
صبر باید دل بیچاره که تا بگشاید
ای جهان پای به بند ستمت چرخ ببست
هم دعا کن که به تأثیر دعا بگشاید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۸
ای دل پر درد بر امّید درمان غم مخور
در رسد تشریف روز وصل جانان غم مخور
ای دل آشفته در هجران آن آرام جان
در جهان سرگشته شو از بهر سامان غم مخور
گر شکیبا نیستی ای دیده از دیدار یار
گر بدوزد هر زمان چشمت به پیکان غم مخور
چون نئی واقف بر اسرار ضمیر روزگار
عاقبت خواهد گذشت این جور دوران غم مخور
بلبلا در هجر روی گل مشو یک دم خموش
شور در باغ افکن و از باغبانان غم مخور
هر که ما را دور کرد از صحبت آن گلعذار
هم شود رو زی اسیر خار هجران غم مخور
ای دل ار گشتی اسیر خار هجران باک نیست
ناگهان روزی درآید گل به بستان غم مخور
نوعروس خوشدلی در پرده ی اندوه هجر
بیش از این از ما ندارد روی پنهان غم مخور
از شب هجران برآید عاقبت صبح وصال
سر ز مشرق بر کند خورشید تابان غم مخور
چون سکندر چند گردی در طلب گرد جهان
خضر چون خواهد چشیدن آب حیوان غم مخور
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۱۰
از دنیی دون اگر دری بر وی بست
یا خار جفای دهر بر پاش شکست
دانم به یقین نه در گمانم دیدم
در جنّت فردوس که با حور نشست
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۳۸
گر به عالم درد فرقت را همی درمان بدی
آنچه دشوارست بر ما از فراق آسان بدی
بیشتر دلها تواند خورد اندوه فراق
راحتی بودی اگر دلها همه یکسان بدی
ور نبودی تلخی فرقت پس از روز وصال
آدمی اندر وصال دوستان سلطان بدی
در جهان کس نیست کو داغی ندارد از فراق
کاج فرقت را هزاران داغ دل بر جان بدی
گر بدیدی زانچه من دیدم ز فرقت صد یکی
کوه خارا از تحمل عاجز و حیران بدی
کاج از درد عزیان شربتی خوردی فلک
تا زمین را از فغانش هر زمان افغان بدی
گر مرا از رفتگان غم نیستی بر جان و دل
پای من از خرمی بر تارک کیوان بدی
بر دل من غصه ها از فرقت ایشان نشست
غصه کی بودی مرا گر نه غم ایشان بدی؟
ور نه زین میدان خاکی گوی بردندی برون
گوی من با خرمی پیوست در میدان بدی
چنبر گردون ز هم بگسستمی از رنج دل
گر مرا یک روز بر گردون دون قزمان یدی
نیست از روی خرد این درد را درمان پدید
آه خوش بودی اگر این درد را درمان بدی
زخم پشتا پشت بر دل باز خورد از غم مرا
نیک بشکستی ازین غم گر همه سندان بدی
فضل ایزد داشت ما را اندرین انده صبور
صعب بودی گر نه فضل و رحمت یزدان بدی
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۷
ای دل به دل آنچه می کند یار بکش
این بار چنانکه باید این بار بکش
از روی گلت اگر همی ناید روی
از دیده به دیده سر از خار بکش
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
چون صبر ز جور تو ستمگر نکند کس؟!
جز صبر ز جورت چکند گر نکند کس؟!
گر خضر ببخشد قدح آب بقا را
با خاک در دوست، برابر نکند کس
در دل نبود آرزوی خلوت خاصم
این بس که تو را منع از آن در نکند کس
افتادگی آموز، که در کوی خرابات
نظاره ی درویش و توانگر نکند کس
تو مستی و از تندی خوی تو در آن بزم
یاد از غم محرومی آذر نکند کس
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
یک بار نخواندند و نگفتند کجایی
تا چند توان رفتن تا خوانده بجایی
ترسم ز خرابی دل ای دوست که گویند
این خانه نبودست در آن خانه خدایی
تا غیر شود شاد ز آزردگی من
دانسته زمن پرسی کازرده چرایی
بر هر که ستم رفت بباید کرمی کرد
شادم که بجز من نکند دوست جفایی
سر گشته شتابان ز پیت تا بکی این خلق
بگذار بگوییم که در خانه ی مایی
این وادی عشق است نه جولانگه شاهان
اینجاست که بخشند شهی را بگدایی
هر کس بمراد دل خود شاد بچیزیست
ماییم و غم یار،خدایا تو گوایی
ما را طمعی از تو جز این نیست که رویت
از دور ببینیم و بگوییم دعایی
چندان که ملولی ز نشاط او زتو خرسند
جز مهر خطایی نه و جز جور عطایی
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
ای صبر چه تخمی که بکارند ترا
جز روز چنین یاد نیارند ترا
امروز که نوبت غم آمد مگریز
کز بهر چنین روز گذارند ترا
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
دوش بر سوز دل و سینه براتم دادند
سر چو شمعم ببریدند و حیاتم دادند
ناله کردم به نهان عشوه خموشم کردند
گریه کردم ز شکرخند نباتم دادند
درد و صاف غم و شادی به من ارزانی شد
تا خم و خمکده عشق براتم دادند
پاره پاره جگر طور ز غیرت خون شد
که کهی بودم و چون کوه ثباتم دادند
گرسنه دیده تر از مفلس کنعان بودم
خواجم گشتم که از آن حسن زکاتم دادند
تا به مقصد سپرم کشتی مشتاقان را
از خضر همت و از نوح نجاتم دادند
اختر شعشعه بر چرخ «نظیری » زده است
کس چه داند؟ که چه عالی درجاتم دادند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
امروز پیشت از غم خود دم نمی زنم
فارغ نشین که بزم تو برهم نمی زنم
انداختم به بردن شادی هزار کم
غیر از دو شش به باختن غم نمی زنم
نازم به این شرف که غلام محبتم
لاف نسبت ز نسبت آدم نمی زنم
صد ره سوار همتم از این و آن گذشت
با آنکه تازیانه بر ادهم نمی زنم
می سازم ارچه دست دغا بیش می کند
می بازم ارچه نقش وفا کم نمی کنم
امروز بهتر است «نظیری » جراحتم
آسوده ام که دست به مرهم نمی زنم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
تو صاف باش و، مزن حرف دردنوشی ما
که به ز بار علایق سبو بدوشی ما
توان ز جوش مریدان به گرد ما دانست
ز خارخار هوس بوده شال پوشی ما
کسی چو نیست خریدار جنس ما جز ما
شده است آینه دکان خودفروشی ما
ز دستکاری دوران، ز هم نمی پاشیم
که جلد نسخه ما گشته پوست پوشی ما
چنان ز شوق ادا فهمی تو میبالم
که رفته رفته سخن میشود خموشی ما
کنیم ساز عمل قول تا به کی واعظ
کنون بود سخن ما، سخن نیوشی ما
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
هردم بشارت‌های دل از هاتف جان می‌رسد
هرکس که از جان بگذرد آخر به جانان می‌رسد
یک دم میاسا روز و شب مردی بجو دردی طلب
چو جان ز درد آمد به لب ناگاه درمان می‌رسد
ره گرد راز آید ترا شیب و فراز آید ترا
چون ترک تاز آید ترا آخر به پایان می‌رسد
این خانه چون ویران شود، معمور و آبادان شود
این سر چو بی‌سامان شود، ناگه به سامان می‌رسد
ای مبتلا ای مبتلا برکش صلا برکش صلا
در دل اگر رنج و بلا روزی به مهمان می‌رسد
اندیشه و اندوه و غم، رنج و تَعَب، درد و الم
هر یک نهد در دل قدم با حکم و فرمان می‌رسد
بر دل اگر باری بود، بار غم یاری بود
در پا اگر خاری بود، خار از گلستان می‌رسد