عبارات مورد جستجو در ۱۶۰ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٩١
خسروا بنده را اجازت ده
تا بگویم حکایت دل ریش
مدتی شد که در ره اخلاص
کرده ام بندگیت از کم و بیش
جان ز بهر تو میکنم قربان
ور نباشد چنین ندارم کیش
حال اخلاص بنده را مخدوم
میشناسد برای دور اندیش
این زمان کآسمان ز بد مهری
میچشاند به جای نوشم نیش
فاقه تا جان من کند قربان
تیر محنت همی کشد از کیش
روز آنست کآفتاب کرم
سایه ئی افکند برین درویش
مال کز دیگری حواله بدوست
چه شود گر دهد به بنده خویش
تا بگویم حکایت دل ریش
مدتی شد که در ره اخلاص
کرده ام بندگیت از کم و بیش
جان ز بهر تو میکنم قربان
ور نباشد چنین ندارم کیش
حال اخلاص بنده را مخدوم
میشناسد برای دور اندیش
این زمان کآسمان ز بد مهری
میچشاند به جای نوشم نیش
فاقه تا جان من کند قربان
تیر محنت همی کشد از کیش
روز آنست کآفتاب کرم
سایه ئی افکند برین درویش
مال کز دیگری حواله بدوست
چه شود گر دهد به بنده خویش
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۵۷
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - در مدح معین الدین حسین هنگام ادای حج
شیرمردان چو عزم کار کنند
کار ازین گونه استوار کنند
آبخور زاتش سموم آرند
خوابگه در دهان مار کنند
پیش تیر بلا سپر گردند
نزد شیر اجل گذار کنند
پای بر گردن مراد نهند
پشت بر روی روزگار کنند
کم ناموس و سروری گیرند
ترک آشوب و کاروبار کنند
فرقت از اهل و از وطن جویند
هجرت ازیار و از دیار کنند
پس پشت افکنند منصب و جاه
روی در روی اضطرارکنند
کله خواجگی فروگیرند
بندگی محض اختیار کنند
سنک بردل نهند و بار کشند
مهر برلب نهند و کار کنند
جان شیرین نهند برکف دست
بس حدیث دیار و یار کنند
کاخ و کاشانه راکنند وداع
در دل بادیه قرا ر کنند
سهم ان راههای مردم خوار
پیش چشم امید خوار کنند
جان و جاه و سر و زر اندازند
خرج آن راه از ین چهار کنند
هرکجا عشق لایزال آمد
سر وزر را چه اعتبار کنند
دیده از هر چه هست بردوزند
تا چنین دولتی شکار کنند
تکیه گه بر حضیض کوه زنند
پای گه در شکاف غار کنند
بالش پر زسنگ خاره نهند
بستر گل زنوک خارکنند
گله از عندلیب و از طوطی
باشتر مرغ و سوسمار کنند
بر امید وصال خانه دوست
شربت زهر خوشگوار کنند
از بزرگان عجب نباشد اگر
کار های بزرگوار کنند
مقبلانرا چو وحی باشد رای
همه اندیشه استوار کنند
پس برهنه شوند چون شمشیر
تا که بانفس کار زار کنند
جان روحانیان قدسی را
وقت لبیک شرمسار کنند
چیست رمی الجمار نزد خرد
نفس اماره سنگسار کنند
چون بموقف رسند از پس شوط
سنگ آن راه اشکبار کنند
دستهای نیاز وقت دعا
راست چون پنجه چنار کنند
چون عروس حرم کند جلوه
جان شیرین براو نثار کنند
سقف مرفوع و خانه معمور
همه سکنی در آن جوار کنند
وز پی بوس خال رخسارش
سر فشانند و جانسپار کنند
خواجه لالای حجره بینی
که بدیدارش افتخار کنند
شب و مشک و سواد دیده زدل
کسوت او همی شعار کنند
خلفا جامه و سلاطین چتر
همه زان رنگ مستعار کنند
حبشی صورتی که سلطانان
دست بوسش هزار بارکنند
آن سبه جامه میر حاجب بار
کش امیر سرای بار کنند
سیر نادیده هیچ چهره وصل
مرکب هجر راهوار کنند
لاجرم از برای محملشان
ناقه الله بر قطار کنند
ملاء عرش از سرادق حفظ
گردشان خندق و حصار کنند
مرتبتشان ز چرخ بگذارند
خواجگیشان یکی هزار کنند
هر غباری که در فضای هوا
گر پیاده و گر سوار کنند
روشنان فلک برای شرف
کحل اغبر ازان غبار کنند
حور خلخال ناقه حجاج
بهر تشریف گوشوار کنند
زانسپس سالکان راه خدای
چون سوی قبله پاقرار کنند
اولا نام صاعد مسعود
حرز بازوی روزگار کنند
شرح اخلاق او حدی سازند
حاج چون بر شتر مهار کنند
ساکنان صوامع ملکوت
بر دعای وی اقتصار کنند
ذکر باقیش بر صحیفه روز
بسیاهی شب نگار کنند
ا ی بساکز برای این تشریف
کعبه و روضه انتظار کنند
تا همی کعبه را بهر دو جهان
مأمن هر گناهکار کنند
حرم خواجه باد کعبه خلق
تاکش از کعبه یادگار کنند
سال عمرش چنانکه هندسه زان
قاصر آید اگر شمار کنند
کار ازین گونه استوار کنند
آبخور زاتش سموم آرند
خوابگه در دهان مار کنند
پیش تیر بلا سپر گردند
نزد شیر اجل گذار کنند
پای بر گردن مراد نهند
پشت بر روی روزگار کنند
کم ناموس و سروری گیرند
ترک آشوب و کاروبار کنند
فرقت از اهل و از وطن جویند
هجرت ازیار و از دیار کنند
پس پشت افکنند منصب و جاه
روی در روی اضطرارکنند
کله خواجگی فروگیرند
بندگی محض اختیار کنند
سنک بردل نهند و بار کشند
مهر برلب نهند و کار کنند
جان شیرین نهند برکف دست
بس حدیث دیار و یار کنند
کاخ و کاشانه راکنند وداع
در دل بادیه قرا ر کنند
سهم ان راههای مردم خوار
پیش چشم امید خوار کنند
جان و جاه و سر و زر اندازند
خرج آن راه از ین چهار کنند
هرکجا عشق لایزال آمد
سر وزر را چه اعتبار کنند
دیده از هر چه هست بردوزند
تا چنین دولتی شکار کنند
تکیه گه بر حضیض کوه زنند
پای گه در شکاف غار کنند
بالش پر زسنگ خاره نهند
بستر گل زنوک خارکنند
گله از عندلیب و از طوطی
باشتر مرغ و سوسمار کنند
بر امید وصال خانه دوست
شربت زهر خوشگوار کنند
از بزرگان عجب نباشد اگر
کار های بزرگوار کنند
مقبلانرا چو وحی باشد رای
همه اندیشه استوار کنند
پس برهنه شوند چون شمشیر
تا که بانفس کار زار کنند
جان روحانیان قدسی را
وقت لبیک شرمسار کنند
چیست رمی الجمار نزد خرد
نفس اماره سنگسار کنند
چون بموقف رسند از پس شوط
سنگ آن راه اشکبار کنند
دستهای نیاز وقت دعا
راست چون پنجه چنار کنند
چون عروس حرم کند جلوه
جان شیرین براو نثار کنند
سقف مرفوع و خانه معمور
همه سکنی در آن جوار کنند
وز پی بوس خال رخسارش
سر فشانند و جانسپار کنند
خواجه لالای حجره بینی
که بدیدارش افتخار کنند
شب و مشک و سواد دیده زدل
کسوت او همی شعار کنند
خلفا جامه و سلاطین چتر
همه زان رنگ مستعار کنند
حبشی صورتی که سلطانان
دست بوسش هزار بارکنند
آن سبه جامه میر حاجب بار
کش امیر سرای بار کنند
سیر نادیده هیچ چهره وصل
مرکب هجر راهوار کنند
لاجرم از برای محملشان
ناقه الله بر قطار کنند
ملاء عرش از سرادق حفظ
گردشان خندق و حصار کنند
مرتبتشان ز چرخ بگذارند
خواجگیشان یکی هزار کنند
هر غباری که در فضای هوا
گر پیاده و گر سوار کنند
روشنان فلک برای شرف
کحل اغبر ازان غبار کنند
حور خلخال ناقه حجاج
بهر تشریف گوشوار کنند
زانسپس سالکان راه خدای
چون سوی قبله پاقرار کنند
اولا نام صاعد مسعود
حرز بازوی روزگار کنند
شرح اخلاق او حدی سازند
حاج چون بر شتر مهار کنند
ساکنان صوامع ملکوت
بر دعای وی اقتصار کنند
ذکر باقیش بر صحیفه روز
بسیاهی شب نگار کنند
ا ی بساکز برای این تشریف
کعبه و روضه انتظار کنند
تا همی کعبه را بهر دو جهان
مأمن هر گناهکار کنند
حرم خواجه باد کعبه خلق
تاکش از کعبه یادگار کنند
سال عمرش چنانکه هندسه زان
قاصر آید اگر شمار کنند
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۸ - در مدح نور دیده ی مجتبی حضرت قاسم علیه السلام
پی خرابی دل سیل عشق بنیان کن
رسید و کند زبنیان بنای هستی من
اگر چه کرد خرابم خوشم که می دانم
پی عمارت جان بود این خرابی تن
حجاب چهره ی جانان وجود خاکی تو است
بر این حجاب شراری زبرق غیرت زن
مقیّدان طبیعت اسیر جاویدند
خوشا به حالت آزادگان قید شکن
که رَسته اند زقید عوالم کثرت
فضای خلوت تجریدشان بود مأمن
رسیده اند بدانجا زیُمن همت عشق
که می نگرددشان شک و ریب پیرامن
از این عزیزان عشاق کربلا است مراد
که مالکان نفوسند و تارکان بدن
مرا زواقعه ی کربلا به یاد آمد
حدیث ماتم جانسوز قاسم ابن حسن
به حیرتم که کدامین غمش کنم تقریر
که بود او را بیرون زحد بلا و محن
به شرح ماتم او نیست حاجت گفتار
توان زعشرت وی پی به ماتمش بردن
بساط عشرت او بود خاک قربانگاه
وصال دوست شهادت، لباس عیش کفن
حنای شادی او خون دیده و دل ریش
سرود عیشش افغان و ناله و شیون
گه وداعش با آن همه تحمل و صبر
فتاد بی خبر از خویشتن امام زمن
دریغ و آه از آن دم که در صف هیجا
نشان سنگ ستم گشت آن لطیف بدن
ز منجنیق ستم سنگ بس بر او بارید
شکسته تر زدلش گشت استخوان در تن
نداشت تاب سواری، کشید پا زرکاب
ز پشت زین سمندش به خاک شد مسکن
به زخم بی حد او خاک گشت مرهم نه
به ماه طلعت او مهر بود سایه فکن
به پرسش غم او خاک کرد دلجویی
به شرح حالت وی زخم باز کرد دهن
به خواند خسرو عشاق را که برگیرد
ز خاک مقدم او زاد ره گه رفتن
امیر قافله ی عشق آمدش بر سر
سرش زخاک گرفت و نهاد بر دامن
ز آب دیده بشستن زچهره گرد و غبار
به گریه گفت ای نور دیده ی تر من
گر آن بود که به خوانی مرا به یاری خویش
کنم اجابت و یاری نیارمت کردن
«محیط» خواست چه شرح مصیبتش گوید
رسید برق غم و سوخت نطق را خرمن
رسید و کند زبنیان بنای هستی من
اگر چه کرد خرابم خوشم که می دانم
پی عمارت جان بود این خرابی تن
حجاب چهره ی جانان وجود خاکی تو است
بر این حجاب شراری زبرق غیرت زن
مقیّدان طبیعت اسیر جاویدند
خوشا به حالت آزادگان قید شکن
که رَسته اند زقید عوالم کثرت
فضای خلوت تجریدشان بود مأمن
رسیده اند بدانجا زیُمن همت عشق
که می نگرددشان شک و ریب پیرامن
از این عزیزان عشاق کربلا است مراد
که مالکان نفوسند و تارکان بدن
مرا زواقعه ی کربلا به یاد آمد
حدیث ماتم جانسوز قاسم ابن حسن
به حیرتم که کدامین غمش کنم تقریر
که بود او را بیرون زحد بلا و محن
به شرح ماتم او نیست حاجت گفتار
توان زعشرت وی پی به ماتمش بردن
بساط عشرت او بود خاک قربانگاه
وصال دوست شهادت، لباس عیش کفن
حنای شادی او خون دیده و دل ریش
سرود عیشش افغان و ناله و شیون
گه وداعش با آن همه تحمل و صبر
فتاد بی خبر از خویشتن امام زمن
دریغ و آه از آن دم که در صف هیجا
نشان سنگ ستم گشت آن لطیف بدن
ز منجنیق ستم سنگ بس بر او بارید
شکسته تر زدلش گشت استخوان در تن
نداشت تاب سواری، کشید پا زرکاب
ز پشت زین سمندش به خاک شد مسکن
به زخم بی حد او خاک گشت مرهم نه
به ماه طلعت او مهر بود سایه فکن
به پرسش غم او خاک کرد دلجویی
به شرح حالت وی زخم باز کرد دهن
به خواند خسرو عشاق را که برگیرد
ز خاک مقدم او زاد ره گه رفتن
امیر قافله ی عشق آمدش بر سر
سرش زخاک گرفت و نهاد بر دامن
ز آب دیده بشستن زچهره گرد و غبار
به گریه گفت ای نور دیده ی تر من
گر آن بود که به خوانی مرا به یاری خویش
کنم اجابت و یاری نیارمت کردن
«محیط» خواست چه شرح مصیبتش گوید
رسید برق غم و سوخت نطق را خرمن
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
بیمار ترا دیده ی نمناک همانست
پرهیز مکن کاین نظر پاک همانست
از گریه سواد بصرم شسته شد اما
نقش تو در آیینه ی ادراک همانست
کوه ستمم در دل ماتمزده باقیست
خار و خسکم در جگر چاک همانست
شد سلسله ی گردن شیران رگ جانم
پیوند بران حلقه ی فتراک همانست
هر چند که خوبان نظر مهر نمایند
با اهل نظر کینه ی افلاک همانست
صد بحر فرو رفت و لبی تر نشد آنجا
شد زیر زمین پر گهر و خاک همانست
با آنکه جهانسوز بود آه فغانی
در بستر خوابش خس و خاشاک همانست
پرهیز مکن کاین نظر پاک همانست
از گریه سواد بصرم شسته شد اما
نقش تو در آیینه ی ادراک همانست
کوه ستمم در دل ماتمزده باقیست
خار و خسکم در جگر چاک همانست
شد سلسله ی گردن شیران رگ جانم
پیوند بران حلقه ی فتراک همانست
هر چند که خوبان نظر مهر نمایند
با اهل نظر کینه ی افلاک همانست
صد بحر فرو رفت و لبی تر نشد آنجا
شد زیر زمین پر گهر و خاک همانست
با آنکه جهانسوز بود آه فغانی
در بستر خوابش خس و خاشاک همانست
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۱۶۲ - الرّضا و التّسلیم
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی: فی الشرعیّات و ما یتعلق بها
شمارهٔ ۴۲ - الطریقة
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی: فی الشرعیّات و ما یتعلق بها
شمارهٔ ۴۸ - الطریقة
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۱۵۶
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۷۸
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
هما! نصیب تو از من چنان که خواهی نیست
که استخوان مرا مغز همچو ماهی نیست
اگر به خاک شهیدان گذار خواهی کرد
کسی که کشته نمی گردد او سپاهی نیست
هلاک قاعده ی جنگ و صلح طفلانم
که در میانه ره و رسم عذرخواهی نیست
به نام درد دل از خون خود رقم سازیم
چو برق، خامه ی ما در پی سیاهی نیست
کسی که کسب هوایی نموده، می داند
که سربرهنگی ما ز بی کلاهی نیست
چو لاله ساخته با صاف و درد خویش سلیم
گدای میکده را ذوق پادشاهی نیست
که استخوان مرا مغز همچو ماهی نیست
اگر به خاک شهیدان گذار خواهی کرد
کسی که کشته نمی گردد او سپاهی نیست
هلاک قاعده ی جنگ و صلح طفلانم
که در میانه ره و رسم عذرخواهی نیست
به نام درد دل از خون خود رقم سازیم
چو برق، خامه ی ما در پی سیاهی نیست
کسی که کسب هوایی نموده، می داند
که سربرهنگی ما ز بی کلاهی نیست
چو لاله ساخته با صاف و درد خویش سلیم
گدای میکده را ذوق پادشاهی نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
دلم چو شمع همه عمر میهمان خود است
چو قرعه چشم همایم بر استخوان خود است
ز نسبت دگری نیست سربلندی ما
سر شهید تو چون لاله بر سنان خود است
قرینه نیست در آوارگی مرا که مدام
مسافرم من و عنقا در آشیان خود است
قبول نیست فلک، برگرفته ی او را
غبار چون ز زمین خاست، آسمان خود است
ز دیگری چه کنی شکوه بی سبب منصور!
طناب دار تو از پنبه ی دکان خود است
به عشق دم ز علایق مزن، چه نادانی
که با اجل همه سوگند او به جان خود است
چه غم ز فتنه ی محشر شهید عشق ترا
چو شیر مست که در خواب، پاسبان خود است
سلیم را که فلک بود در عنان، اکنون
دوان به راه تو چون برق در عنان خود است
چو قرعه چشم همایم بر استخوان خود است
ز نسبت دگری نیست سربلندی ما
سر شهید تو چون لاله بر سنان خود است
قرینه نیست در آوارگی مرا که مدام
مسافرم من و عنقا در آشیان خود است
قبول نیست فلک، برگرفته ی او را
غبار چون ز زمین خاست، آسمان خود است
ز دیگری چه کنی شکوه بی سبب منصور!
طناب دار تو از پنبه ی دکان خود است
به عشق دم ز علایق مزن، چه نادانی
که با اجل همه سوگند او به جان خود است
چه غم ز فتنه ی محشر شهید عشق ترا
چو شیر مست که در خواب، پاسبان خود است
سلیم را که فلک بود در عنان، اکنون
دوان به راه تو چون برق در عنان خود است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۱
گیرم غم تو و دل خونین دهم عوض
تنها نه دل دهم که دل و دین هم عوض
فرهاد اگر ببزم تو گوید ز دلبرش
دشنام تلخ چند بشیرین دهم عوض
گیرم شمیم زلف تو یار از چمن
صد جان هزار دل بریاحین دهم عوض
نگرفت جان اگر عوض بوسه لعل او
منت بجان نهاده دل و دین دهم عوض
بنوازدم ببوی اگر زلف پرخمش
جویا هزار نافه به هر چین دهم عوض
تنها نه دل دهم که دل و دین هم عوض
فرهاد اگر ببزم تو گوید ز دلبرش
دشنام تلخ چند بشیرین دهم عوض
گیرم شمیم زلف تو یار از چمن
صد جان هزار دل بریاحین دهم عوض
نگرفت جان اگر عوض بوسه لعل او
منت بجان نهاده دل و دین دهم عوض
بنوازدم ببوی اگر زلف پرخمش
جویا هزار نافه به هر چین دهم عوض
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۲
در راه تو گه جان و گهی سر بفشانیم
آن چیز که داریم میسر بفشانیم
چون نخل که آبی خورد و میوه دهد بار
از هر ستانیم نکوتر بفشانیم
ما ابر بهاریم که از همت سرشار
گیریم دمی آبی و گوهر بفشانیم
دیگر ز زمین جز گل خورشید نروید
بر خاک چو درد ته ساغر بفشانیم
از موج سرشکی که نهان در جگر ماست
بر زخم دل غم زده نشتر بفشانیم
آنیم که در گریه به هر چشم فشردن
لخت جگری از مژهٔ تر بفشانیم
زین آتش پنهان که بود در جگر ما
جویا! چه سرشک؟ از مژه اخگر بفشانیم!!
آن چیز که داریم میسر بفشانیم
چون نخل که آبی خورد و میوه دهد بار
از هر ستانیم نکوتر بفشانیم
ما ابر بهاریم که از همت سرشار
گیریم دمی آبی و گوهر بفشانیم
دیگر ز زمین جز گل خورشید نروید
بر خاک چو درد ته ساغر بفشانیم
از موج سرشکی که نهان در جگر ماست
بر زخم دل غم زده نشتر بفشانیم
آنیم که در گریه به هر چشم فشردن
لخت جگری از مژهٔ تر بفشانیم
زین آتش پنهان که بود در جگر ما
جویا! چه سرشک؟ از مژه اخگر بفشانیم!!
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۹
کنون که جامه چو من میدری که سر مستم
خوش است سینه صفایی اگر دهد دستم
زلاف مردمی ام قید خود پسندی بود
سگ تو گشتم و از بند خویش وارستم
بدان هوس که چو دیو انگان خورم سنگت
هزار شیشه ناموس و ننگ بشکستم
تو آفتابی و من همچو عیسی از تجرید
بریدم از همه اشیا و با تو پیوستم
به هیچ راه چو اهلی ندیدمت روزی
که سالها بامید تو باز ننشستم
خوش است سینه صفایی اگر دهد دستم
زلاف مردمی ام قید خود پسندی بود
سگ تو گشتم و از بند خویش وارستم
بدان هوس که چو دیو انگان خورم سنگت
هزار شیشه ناموس و ننگ بشکستم
تو آفتابی و من همچو عیسی از تجرید
بریدم از همه اشیا و با تو پیوستم
به هیچ راه چو اهلی ندیدمت روزی
که سالها بامید تو باز ننشستم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۴
ما پیش تیغ سربارادت نهاده ایم
قربانی توایم و بدین کار زاده ایم
بر ما چو شانه تیغ زبانها کشیده اند
تا یک گره ز سنبل زلفت گشاده ایم
گر دیگران ز آتش خشمت گریختند
ما همچو شمع تا دم مردن ستاده ایم
با ما چو چشم خویش تو در نقش بازیی
ما با تو همچو آینه یک لخت و ساده ایم
امشب که گریه نیست به آهیم مبتلا
از آب جسته ایم و در آتش فتاده ایم
ای ابر لطف مرحمتی کن که غنچه وار
پژمرده ایم و دل بشکفتن نهاده ایم
از ذره کمتریم چو اهلی بکوی تو
لیکن بمهرت از همه عالم زیاده ایم
قربانی توایم و بدین کار زاده ایم
بر ما چو شانه تیغ زبانها کشیده اند
تا یک گره ز سنبل زلفت گشاده ایم
گر دیگران ز آتش خشمت گریختند
ما همچو شمع تا دم مردن ستاده ایم
با ما چو چشم خویش تو در نقش بازیی
ما با تو همچو آینه یک لخت و ساده ایم
امشب که گریه نیست به آهیم مبتلا
از آب جسته ایم و در آتش فتاده ایم
ای ابر لطف مرحمتی کن که غنچه وار
پژمرده ایم و دل بشکفتن نهاده ایم
از ذره کمتریم چو اهلی بکوی تو
لیکن بمهرت از همه عالم زیاده ایم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۲
هرچند که دیدم همه جور و ستم از تو
بازآ که گناه از من و لطف و کرم از تو
پیش آ قدمی تا بسپارم بتو جان را
جان باختن از جانب من یک قدم از تو
خورشید جهانی تو و ما سوخته حالان
آن ذره، که داریم وجود از عدم تو
هرگز بجز از شکر عطای تو نگفتیم
با آنکه هزاران گله داریم هم از تو
گر تشنه لبی را بدهی جرعه آبی
دریای حیاتی، نشود هیچ کم از تو
اهلی غم خود خور که بتانرا غم کس نیست
گر کشته شوی نیز کسی را چه غم از تو
بازآ که گناه از من و لطف و کرم از تو
پیش آ قدمی تا بسپارم بتو جان را
جان باختن از جانب من یک قدم از تو
خورشید جهانی تو و ما سوخته حالان
آن ذره، که داریم وجود از عدم تو
هرگز بجز از شکر عطای تو نگفتیم
با آنکه هزاران گله داریم هم از تو
گر تشنه لبی را بدهی جرعه آبی
دریای حیاتی، نشود هیچ کم از تو
اهلی غم خود خور که بتانرا غم کس نیست
گر کشته شوی نیز کسی را چه غم از تو
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵۹
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶۹
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸