عبارات مورد جستجو در ۴۶۰ گوهر پیدا شد:
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲
ای سخا را مسبب الاسباب
وی کرم را مفتح الابواب
آستان تو چرخ را معبد
بارگاه تو خلق را محراب
کف تو باب کان پر گوهر
در تو باب بحر بی‌پایاب
عنف تو در لب اجل خنده
لطف تو در شب امل مهتاب
صاحبا گرچه از پرستش تو
حرمت شیب یافتم به شباب
از حدیث و قدیم هست مرا
آستان مبارک تو مب
بارها عقل مر مرا می‌گفت
که از این بارگاه روی متاب
مایه گیرد صواب او ز خطا
گر درنگت شود بدل به شتاب
زود جنبش مباش همچو عنان
دیر آرام باش همچو رکاب
دوش با یار خویش می‌گفتم
سخنی دوست‌وار از هر باب
تا رسیدم بدین که عقل شریف
می‌نماید مرا طریق صواب
کرد در زیر لب تبسم و گفت
ای ترا نام در عنا و عذاب
نه سلام ترا ز بخت علیک
نه سؤال ترا ز بخت جواب
طیره‌ای گاه سلوت از اعدا
خجلی وقت دعوی از احباب
تو چو هر غافلی و بی‌خبری
تن ز دستی درین وثاق خراب
روز و شب محرم تو کلک و دوات
سال و مه مونس تو رحل و کتاب
نه ترا راحت بقا و حیات
نه ترا لذت طعام و شراب
رمضان آمد و همی سازند
کدخدایی سرا اولوالالباب
نزنی لاف خدمت اشراف
نکشی بار منت اصحاب
هم غریو تو چون غریو غریب
هم خروش تو چون خروش غراب
چون فلک بی‌قراری از غم و رنج
چون ملک بی‌نصیبی از خور و خواب
معده و حلق ناز و نعمت تو
طعمهٔ صعوه و گلوی عقاب
گرچه در بذل و جود بنماید
سایهٔ صاحب آفتاب و سحاب
گرچه بر خنگ همتش گیتی
هست بی‌وزن‌تر ز پر ذباب
گرچه اقبال او که دایم باد
از رخ ملک برگرفت نقاب
تشنگان حدود عالم را
در یکی جام کی کند سیراب
در سمرقند و در بخارا هست
قدری ملک و اندکی اسباب
دخل آن در میان خرج فراخ
دیو آزرم را بود چو شهاب
محرم من تویی مرا هم تو
بسر آن رسان ز بهر ثواب
بشنو این از ره حقیقت و صدق
مشنو این از ره حدیث و عتاب
یک مه از عشق خدمت صاحب
مکش از روی اضطراب نقاب
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۶ - در مدح سلطان فیروز شاه
ای بهمت برتر از چرخ اثیر
وز بزرگی دین یزدان را نصیر
برده حکمت گوی از باد صبا
کرده دستت دست برابر مطیر
ای جوان بختی که مثل و شبه تو
کس نیابد در خم گردون پیر
بنده امشب با جمال‌الدین خطیب
آن به رای و کلک چون خورشید و تیر
عزم آندارد که خود را یک نفس
باز دارد از قلیل و از کثیر
دیگکی چونان که دانی پخته است
همچو دیگر کارهای ما حقیر
خانه‌ای ایمن‌تر از بیت حرام
شاهدی نیکوتر از بدر منیر
تا به اکنون چیز لیزی داشتم
زانکه در عشرت نباشد زو گزیر
از ترش‌رویی و تاریکی که بود
چون جفای عصر و چون درد عصیر
گاو دوشای طربمان این زمان
خشک کرد از خشک سال فاقه شیر
یک صراحی باده‌مان ده بیش نه
ور دو باشد اینت کاری بی‌نظیر
تلخ همچون عیش بدخواه ملک
تیره نی چون روی بدگویی وزیر
از صفا و راستی چون عدل و عقل
وز خوشی و روشنی جان و ضمیر
رنگ او یا لعل چون شاخ بقم
ورنه باری زرد چون برگ زریر
گر فرستی ای بسا شکراکه من
از تو گویم با صغیر و با کبیر
ورنه فردا دست ما و دامنت
کای مسلمانان از این کافر نفیر
انوری بی‌خردگیها می‌کند
تو بزرگی کن برو خرده مگیر
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۷ - در مدح امیر شمس‌الدین اغلبک
ای بهمت ورای چرخ اثیر
چرخ در جنت همت تو قصیر
ای بقدر و شرف عدیم شبیه
وی به جود و سخا عدیم نظیر
پیش وهم تو کند سیر شهاب
پیش دست تو زفت ابر مطیر
نه به فر تو در کمان برجیس
نه به طبع تو در دو پیکر تیر
قلمت راز چرخ را تاویل
سخنت علم غیب را تفسیر
برق با برق فکرت تو صبور
بحر با بحر خاطر تو غدیر
بگشایی گه سؤال و جواب
مشکلات فلک به دست ضمیر
خدمتت حرفهٔ وضیع و شریف
درگهت قبلهٔ صغیر و کبیر
ای جوان بخت سروری که ندید
چون تو فرزانه چشم عالم پیر
بنده را خصم اگر به کین تو کرد
نقش عنوان نامهٔ تزویر
مالش این بس که تا به حشر بماند
بی‌گنه مست شربت تشویر
مبر امیدش از عطای بزرگ
ای بزرگ جهان به جرم حقیر
زانکه جز دست جود تو نکشد
پای ظلم و نیاز در زنجیر
مادری پیر دارد و دو سه طفل
از جهان نفور جفت نفیر
همه گریان و لقمه از اومید
همه عریان و جامه از تدبیر
کرده از حرص تیز و دیدهٔ کند
دیدها وقف روزن ادبیر
غم دل کرده بر رخ هر یک
صورت حال هر یکی تصویر
دست اقبالت ار بنگشاید
بند ادبار زین معیل فقیر
گاو دوشای عمر او ندهد
زین پس از خشکسال حادثه شیر
پای من بنده چون ز جای برفت
کارم از دست من برون شده گیر
من چه گویم که حال من بنده
حال من بنده می‌کند تقریر
تا بود چرخ را جنوب و شمال
تا بود ماه را مدار و مسیر
تخت بادت همیشه چرخ بلند
تاج بادت همیشه بدر منیر
اشک بدخواهت از حسد چو بقم
روی بدگویت از عنا چو زریر
قامت دشمنت چو قامت چنگ
نالهٔ حاسدت چو نالهٔ زیر
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۹ - دشمنان از وی دروغی گفته بودند خلوص خود و عذر مخدوم را گوید
ای ترا کرده خداوند خدای متعال
داده جان و خرد و جاه و جوانی و جمال
حق آنرا که زبر دست جهانی کردت
که مرا بیهده بی‌جرمی در پای ممال
بکرم یک سخن بنده تامل فرمای
پس براندیش و فروبین و بدان صورت حال
هفته‌ای هست که در دست تجنیست اسیر
به حدیثی که چو موی کف دستست محال
آخر از بهر خدا این چه خیالست و گمان
واخر از بهر خدا این چه جوابست و سؤال
تو خداوند که بر من بودت منت جان
تو خداوند که بر من بودت منت مال
از من آید که به نقص تو زبان بگشایم
یارب این خود بتوان گفت و درآید به خیال
حاش لله نه مرا بلکه فلک را نبود
با سگ کوی تو این زهره و یارای مقال
دشمنان خاک درین کار همی اندازند
ورنه من پاکم ازین، پاکتر از آب زلال
گرچه فرمانت روانست به هرچ آن بکنی
با من عاجز مسکین چه سیاست چه نکال
جهد آن کن که در این حادثه و درد گران
دور باشی ز تهور که ندارند به فال
بنده را نیست غم جان و جوانی و جهان
غم آنست که بیهوده درافتی به وبال
ور چنانست که خشنودی تو در آن هست
کاندرین روز دو عمرم که مبیناد زوال
کار را باش که کردم ز دل و سینهٔ پاک
خون خود گرچه ندارد خطری بر تو حلال
وعده‌ای می‌ننهم هین من و قتال و کنب
مهلتی می‌ندهم هین من و جلاد و دوال
مرگ از آن به که مرا از تو خجل باید بود
نه گناهی و نه خوفی و نه قیلی و نه قال
سخن بنده همین است و بر این نفزاید
که نیفزاید ازین بیهده الا که ملال
تا که ایمد کمالست پس از هر نقصان
بیم نقصانت مبادا ز فلک ای کل کمال
به چنین جرم و تجنی که مرا افکندند
ای خداوند خدا را مفکن در اقوال
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۲ - در مدح مجدالدین ابوالحسن عمرانی
ای جهان را جمال و جاه تو زین
اسم و رسم تو اسم و رسم حسین
در و دست تو مقصد آمال
دل و طبع تو مجمع‌البحرین
عرصهٔ همتت چنان واسع
که در آن عرصه گم شود کونین
نزد عهدت وفا برابر دین
پیش طبعت عطا برابر دین
حال من بنده و حوالت من
گشت آب حیات و ذوالقرنین
ای چو الیاس و خضر بر سر کار
عزم تزویج کن مگو من این
انتظارم مده بده ز کرم
گر همه نقد نیست بین‌البین
من نگویم که می‌نخواهم جنس
تو مگو نیز من ندارم عین
خود چو معطی تویی و سایل من
بیش از این عشوه شین باشد شین
ای چو سیمرغ جفت استغنا
بیش از این باش با غراب‌البین
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۷
زهی کارت از چرخ بالا گرفته
حدیثت ز چین تا به صنعا گرفته
رکاب ترا چرخ توسن بسوده
عنان ترا بخت والا گرفته
به نامت هنر فال فرخنده جسته
به یادت خرد جام صهبا گرفته
زهی نعل شبدیز و لعل کلاهت
ز تحت‌الثری تا ثریا گرفته
به هنگام جود و به گاه سخاوت
دل و همتت رسم دریا گرفته
ز لفظ خطیبان مدحت سرایت
همه عرصهٔ عالم آوا گرفته
به یک حمله در خدمت شاه عالم
همه ملک جمشید و دارا گرفته
به فر و به اقبال سلطان عالم
سر و افسر و ملک دنیا گرفته
زمان و زمین را بساط کلامت
چو خورشید بالا و پهنا گرفته
سر تیغت از خون او داج دشمن
ز شنگرف و سیماب سیما گرفته
گه از خون دل رنگ یاقوت داده
گه از رنگ خون رنگ مینا گرفته
تویی سرفرازی که هست آفرینت
ز اقصای چین تا به بطحا گرفته
من مدح‌خوان را شب و روز نکبت
در انواع تیمار تنها گرفته
ز آمیزش عالم و طبع عالم
دلم نفرت و طبع عنقا گرفته
شب محنت من ز امداد فکرت
درازی شبهای یلدا گرفته
مرا صنعت چرخ توسن شکسته
مرا صولت دهر رعنا گرفته
گهم نکبت چرخ اخضر گرفته
گهم حلقهٔ دام سودا گرفته
من از وحشت دل سوی حضرت تو
چو موسی ره طور سینا گرفته
ز خورشید رای تو و نور دستت
همه دهر نور تجلی گرفته
ز برهان جیب تو و معجزاتت
سواد زمین دست بیضا گرفته
من اندر شکایات امروز و امشب
در عشوهٔ شب ز فردا گرفته
سر دامن و آستین بلا را
چو وامق سر زلف عذرا گرفته
ز بس دهشت‌جان و دل دست کل را
رها کرده و پای اجزا گرفته
ز قرآن ربوده کمال فصاحت
وز انجیل خط معما گرفته
در خدمتت اختیاری نمانده
در حضرتت جمع غوغا گرفته
همیشه که نامست از حسن یوسف
جهانی حدیث زلیخا گرفته
بمان ای خداوند و مخدوم عالم
که هست از تو دین قدر والا گرفته
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۵ - در مدح فخرالسادة مجدالدین ابوطالب نعمه
آخر ای قوم نه از بهر من از بهر خدای
دست گیرید مرا زین فلک بی‌سروپای
حال من بنده به وجهی که توان کشف کنید
بر خداوند من آن صورت تایید خدای
عالم مجد که بر بار خدایان ملکست
مجد دین آن به سزا بر ملکان بارخدای
میر بوطالب بن نعمه که بی‌نعمت او
آسمان تنگ و زمین مفلس و خورشید گدای
آنکه بانقش وجودش ورق فتنه بشست
عالم نامیه‌بخش و فلک حادثه‌زای
آنکه از ابر کفش آب خورد کشت امید
وانکه بر خاک درش رشک برد فر همای
آنکه پیش گره ابروی باسش به مثل
نام که زهره ندارد که برد کاه‌ربای
بر سر جمع بگویید که ای قدر ترا
آسمان پای سپر گشته زمین دست‌گرای
مانده از سیلی جاهت سر چرخ اندر پیش
گشته از طعنهٔ حلمت دل خاک اندروای
خشک‌سال کرم از ابر کفت یافته نم
وای اگر ابر کفت نایژه بگشادی وای
ساعد جود تو دارد کف دریا وسعت
پنجهٔ قهر تو دارد گل خورشید اندای
چیست کلک تو یکی کاتب اسرارنگار
چیست نطق تو یکی طوطی الهام‌سرای
تو که در ناصیهٔ روز ببینی تقدیر
از کجا ز آینهٔ رای ممالک آرای
آنکه او در همه دل عشق تو دارد همه‌وقت
آنکه او با همه‌کس شکر تو گوید همه‌جای
اعتقادی که فلان را به خداوندی تست
دیده باشی به همه حال در آیینهٔ رای
مدتی شد که در این شهر مقیم است و هنوز
هیچ دربانش نداند بدر هیچ سرای
خدمت حضرت تو یک دو سه بارک دریافت
اندر آن موسم غم‌پرور شادی فرسای
بعد از آن کمترک آمد نه ز تقصیر ازآنک
تا نباید که کسی گویدش ای خواجه کم‌آی
نتوان گفت که محتاج نباشد لیکن
باد حرصش نکند همچو خسان ناپروای
طمع را گفته بود خون بخور و لب مگشای
نفس را گفته بود جان بکن و رخ منمای
بندش از بند قضا گر بگشاید سخنش
این بود بس که دل از راز حوادث مگشای
لیکن آنجا که ملایک ز ردای پدرت
همه در آرزوی عشق کلاهند و قبای
چکند گر نبود مجلس و دیوان ترا
شاعر و راوی و خنیاگر و فصال و گدای
انوری لاف مزن قاعده بسیار منه
بالغی طفل نه ای جای ببین ژاژ مخای
بارنامه نکشد بارخدایی که سپهر
هست از پا و رکاب پدرش گشته دوتای
داغ داری به سرین برنتوانی شد حر
پست داری به دهان برنتوانی زد نای
خویشتن داری تو غایت بی‌خویشتنی است
خویشتن را چو تو دانی که ای پس مستای
سیم گرمابه نداری به زنخ باد مسنج
نان یک ماهه نداری به لگد آب مسای
خیز و نزدیک خداوند شو این شعر ببر
عاقلان حامل اندیشه نباشند به رای
چند بی‌برگ و نوا صبر کنی شرم بنه
گو خداوند مرا برگ و نوایی فرمای
دل چو نار از عطش و چهره چو آبی ز غبار
برمگرد از لب بحر این بنشان آن بزدای
گر ز خاصت دهد از خاص تو بیهوده مگوی
ور ز توزیع، ز توزیع تو یافه مدرای
چون بفرمود برو راه تنعم برگیر
بنشین فارغ و دم درکش و زحمت مفزای
چمنی داری در طبع، درو خوش می‌گرد
گل معنی می‌چین سرو سخن می‌پیرای
گشت بی‌فایده کم‌زن که نه بادی نه دخان
بانگ بی‌فایده کم‌کن که نه نایی نه درای
شعر اگر گویی پس بار خدایت ممدوح
دامن این سخن پاک به هرکس مالای
تا که آفاق جهان گذران پیماید
آفتاب فلک دائر دوران پیمای
ای به حق سید و صدر همه آفاق مباد
که گزندیت رساند فلک خیره‌گزای
تا که خورشید بتابد تو چو خورشید بتاب
تا که ایام بپاید تو چو ایام بپای
تا نیاسود شب و روز جهان از حرکت
روز و شب در طرب و کام و هوا می‌آسای
فلک از مجلس انس تو پر از هو یاهو
عالم از گریهٔ خصم تو پر از ها یاهای
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹
سخت به حالم از تو من، ای مدد حال بیا
فال به نام تو زدم، ای تو مرا فال بیا
عهد من از یاد مهل، تا نشوم خوار و خجل
نامه فرستادم و دل، بنگر و در حال بیا
عاشق دیوانه شدم، وز همه بیگانه شدم
بر در می‌خانه شدم، خیز و به دنبال بیا
دور شدی، دیر مکش،بر مچشان زهر و مچش
ای همه شغلی بتو خوش، با همه اشغال بیا
تا به رخت عید کنم، روی به توحید کنم
آخر شعبان چو شدی، اول شوال بیا
پر می و نقلست سرا، با همه پیکار چرا؟
شاهد مجلس، بنشین، زاهد بطال، بیا
می‌روم از دست دگر، واقعه‌ای هست دگر
شد دل من مست دگر، ای تن حمال، بیا
بهمن غم کرد درون، دست به دستان و فسون
رستم جان گشت زبون، ای خرد زال، بیا
عقل بینداخت قلم، شخص هنر ساخت به غم
کفر برانداخت علم، مهدی دجال بیا
این بصر و طرف بهل، وین نظر ژرف بهل
این ورق و حرف بهل، ای سخن لال بیا
روز وصالست مرا، صبح کمالست مرا
غرهٔ سالست مرا، اوحدی، امسال بیا
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶
ای نسیم صبح دم، یارم کجاست؟
غم ز حد بگذشت، غم‌خوارم کجاست؟
وقت کارست، ای نسیم، از کار او
گر خبر داری، بگو دارم، کجاست؟
خواب در چشمم نمی‌آید به شب
آن چراغ چشم بیدارم کجاست؟
بر در او از برای دیدنی
بارها رفتم، ولی بارم کجاست؟
دوست گفت: آشفته گرد و زار باش
دوستان آشفته و زارم، کجاست؟
نیستم آسوده از کارش دمی
یارب، آن، آسوده از کارم کجاست؟
تا به گوش او رسانم حال خویش
نالهای اوحدی‌وارم کجاست؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰
باد بهار می‌دمد و من ز یار دور
با غم نشسته دایم و از غمگسار دور
آنرا که در کنار به خون پروریده‌ایم
خون در کنار دارم و او از کنار دور
کارم ز دست رفت، چه معنی که دوستان
یادم نمی‌کنند بر آن نگار دور
دیدی تو کارمن چو نگار، این زمان ببین
رویم به خون نگار وز دستم نگار دور
ای باد صبح، اگر بر منظور ما رسی
آن بی‌نظیر گو: نظر از ما مدار دور
صد بار جور کردی و تندی نمود، لیک
چندین نگشته‌ای به جفا هیچ بار دور
ای اوحدی، برو تو، که عهد وفای دوست
بازم نمی‌هلد که :شوم زین دیار دور
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۶
گر درد سر نباشدت، ای باد صبحدم
روزی به دستگیری ما رنجه کن قدم
پیش آی و تازه کن به سر آهنگ آن سرا
بر خیز و بسته کن به دل احرام آن حرم
او را یکی ببین و چو بینی « و ان یکاد»
بر خوان و چون بخوانی بر روی او بدم
گو: ای شکسته خاطر ما را به دست هجر
گو: ای سپرده سینهٔ ما را به پای غم
ما را به پیش ناوک هجران مکن هدف
ما را میان لشکر خواری مکن علم
زر خواستی به عشوه و سر می‌نهیم نیز
دل میبری به غارت و جان می‌دهیم هم
اینجا که خط تست بدان می‌نهیم سر
و آنجاکه نام ماست بر آن می‌کشی قلم
آهیست در فراقت و پنجاه شعله نار
چشمیست ز اشتیاقت و پنجاه کاسه نم
گاهی تنم چو رعد بنالد ز هجر پر
گاهی دلم چو برق بسوزد ز وصل کم
بر بیدلی، که عهد تو دارد مگیر خشم
بر عاشقی، که مهر تو ورزد، مکن ستم
پیش آر جوشنی، که ز پشتم گذشت تیر
بفرست مرهمی، که به جانم رسید الم
چون صید هر کسی شدی از بی‌کسان مگرد
چون رام دیگران شدی از اوحدی مرم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۰
نفسم گرفت ازین غم، نفسی هوای من کن
گر هم فتاد بردم،بدهی دوای من کن
دگری بهای خویش ار نستاند از تو بوسه
تو ز بوسه هر چه داری همه در بهای من کن
نه رواست زشت کردن به جز ای خوبکاران
دل من چه کرد با تو؟ تو همان بجای من کن
چو ز گردنم گشودی گره دو دست سیمین
سر زلف عنبرین را همه بند پای من کن
دل این بهانه‌جویان بگریزد از غم تو
تو حوالت غم خود به در سرای من کن
چه زنی به تیغ و تیرم؟ چه نخواهم از تو بوسی
رخ چون سپر که داری سپر بلای من کن
به دو روزه آشنایی چه نهی سپاس بر من؟
رخت آشناست، حالی، دلت آشنای من کن
همه پیرهن قبا شد ز غم تو بر تن من
تو ز ساعد و بر خود کمر و قبای من کن
چو بلای اوحدی را ز سر تو دور کردم
همه عمر تا تو باشی برو و دعای من کن
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۹
ترا گزید دل من،مرا گزید غم تو
به حال من نظری کن، که مردم از ستم تو
متاب روی و سر از من،مباش بی‌خبر از من
که روز و شب دل و چشمم در آتشست ونم تو
تویی علاج غم ما تویی مسیح دم ما
ز مرگ باک نباشد که می‌خوریم دم تو
ز راه دور و بیابان چه باک و دوزخ تابان؟
کزین دو بیم ندارم به پشتی کرم تو
به صید ما نکند کس هوا و رغبت ازین پس
که داغ دست تو داریم و خانه در حرم تو
مگر تو چارهٔ کارم کنی و زخم که دارم
که مرهمی نشناسم موافق الم تو
کدام جنس که دستم نباخت بر سر کویت؟
کدام نقد که چشمم نریخت در قدم تو؟
گر آن مجال ببینم شبی که: با تو نشینم
کنم شکایت بسیار از التفات کم تو
مکن شکسته و خوارش، به دست کس مسپارش
که اوحدیست درین شهر سکهٔ درم تو
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۵
یا به نزد خویشتن راهم بده
یا مجال ناله و آهم بده
از دهانت چون نمی‌یابم نشان
بوسه‌ای زان روی چون ماهم بده
تشنهٔ چاه زنخدان تو شد
جان من، آبی از آن چاهم بده
غربت من در جهان از بهر تست
قربت خاصان درگاهم بده
دوش میگفتی: ز من چیزی بخواه
بوسه‌ای زان لعل می‌خواهم، بده
هر چه از من خواستی یکسر تراست
از تو من نیز آنچه میخواهم بده
یا خیال خود به خواب من فرست
یا دلی بیدار و آگاهم بده
گنج وصلت هم درین ویرانهاست
آن چنان گنجی ز ناگاهم بده
بر بساط آرزو چون اوحدی
شاه می‌خواهم ز رخ، شاهم بده
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۰
گلا، عنان عزیمت به بوستان چه دهی؟
بتا، تعلق خاطر به سرو وبان چه دهی؟
ز سرو راست تری، یاد نسترن چه کنی
ز لاله خوب‌تری دل به ارغوان چه دهی؟
چو غنچه تنگ دلی را به خندهٔ چو شکر
ز پستهٔ دهن خویشتن نشان چه دهی؟
چو نرگس تو ز بیداد خون خلق بریخت
تو تیر غمزه به ابروی چون کمان چه دهی؟
بنفشه را چو زبان بر کشیده ای ز قفا
به خیره سوسن پر فتنه را امان چه دهی؟
چو طوطی لب لعل تو در حدیث آمد
به هرزه بلبل شوریده را زبان چه دهی؟
اگر نه همچو فلک تند خوی و بد مهری
مراد دشمن و تشویق دوستان چه دهی؟
بر آستان تو بگریستم به طیره شدی
که باز رحمت این خاک آستان چه دهی؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۹
چه شود کز سر رحمت به سرم باز آیی؟
در وصلی بگشایی ز درم باز آیی؟
از برم صبر و قرار و دل و دانش بردی
نام اینها نبرم گر به برم باز آیی
چون ز هجر تو شوم کشته بیایی، دانم
چه تفاوت کند ار زودترم باز آیی؟
گر بدانم که کجایی؟ به سرت پیش آیم
ور بدانی که چه زارم؟ به سرم بازآیی
قوت آمدنم نیست به نزد تو مگر
هم تو لطفی بکنی و به کرم باز آیی
اوحدی شد چو هلالی ز فراقت، چه شود؟
گر درین هفته چو ماه از سفرم بازآیی
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱ - له فی‌المناجات
راه گم کردم، چه باشد گر به راه آری مرا؟
رحمتی بر من کنی وندر پناه آری مرا؟
می‌نهد هر ساعتی بر خاطرم باری چو کوه
خوف آن ساعت که با روی چو کاه آری مرا
راه باریکست و شب تاریک، پیش خود مگر
با فروغ نور آن روی چوماه آری مرا
رحمتی داری، که بر ذرات عالم تافتست
با چنان رحمت عجب گر در گناه آری مرا
شد جهان در چشم من چون چاه تاریک از فزع
چشم آن دارم که بر بالای چاه آری مرا
دفتر کردارم آن ساعت که گویی: بازکن
از خجالت پیش خود در آه‌آه آری مرا
من که چون جوزا نمی‌بندم کمر در بندگی
کی چو خورشید منور در کلاه آری مرا؟
اسب خیرم لاغرست و خنجر کردار کند
آن نمی‌ارزم که در قلب سپاه آری مرا؟
لاف یکتایی زدم چندان، که زیر بار عجب
بیم آنستم که با پشت دو تاه آری مرا
هر زمان از شرم تقصیری که کردم در عمل
همچو کشتی ز آب چشم اندر شناه آری مرا
خاطرم تیره است و تدبیرم کژ و کارم تباه
با چنین سرمایه کی در پیشگاه آری مرا؟
گر حدیث من به قدر جرم من خواهی نوشت
همچو روی نامه با روی سیاه آری مرا
بندگی گرزین نمط باشد که کردم، اوحدی
آه از آن ساعت که پیش تخت شاه آری مرا!
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷ - وله غفرالله ذنوبه
سرم خزینهٔ خوفست و دل سفینهٔ بیم
ز کردهٔ خود و اندیشهٔ عذاب الیم
گناه کرده به خروار، هیچ طاعت نه
مگر ببخشدم از لطف خود خدای کریم
ز راه دور فتادم، که غول بود رفیق
ز عقل بهره ندیدم، که دیو بود ندیم
ادیم روی من از پنجهٔ ندم سیهست
بجز ندم نکند کس سیه رخ چو ادیم
بیا، به خود مرو این راه را که در پیشست
گزندهای درشتست و بندهای عظیم
دونیمه شد دلت اندر میان دین و درم
ببین که: برتو چه آید برین دل بدونیم؟
حیات جان عزیزت به نور ایمان بود
عزیز یوسف خود را چرا فروخت به سیم؟
چو کار خویش نکردی بهیچ رویی راست
ضرورتست که روراست میروی به جحیم
ز خط خواجهٔ خود سر نمی‌توان برداشت
به حکم او بنه، ار بنده‌ای، سر تسلیم
بهر حدیث، که خواهی، نصیحتت کردم
هنوز باز نگشتی تو از ضلال قدیم
منزها، به کسانی که وا دل ایشان
بجز مقامهٔ ذکر تو نیست هیچ مقیم
که چون مرا هوس و آز من شکنجه کند
دلم ز پنجهٔ شهوت برون کشی تو سلیم
مرا به خویشتن و عقل خویش باز مهل
که عاجزست ز درمان درد خویش سقیم
ز علم خویشتنم نکته‌ای در آموزان
خلاف علم خلافی، که کرده‌ام تعلیم
ببخش، اگر گنهی کرده‌ام، که نیست عجب
گنه ز بندهٔ نادان و مغفرت ز حکیم
پس از گناه چنان بنده، عذرهای چنین
به پایمردی لطف تو میکنم تقدیم
اگر به دو زخم از راه خلت اندازی
تفاوتی نکند، کآتش است و ابراهیم
تو خود عظیمی، اگر گویم، ارنه، لیکن من
به نام پاک تو خود را همی کنم تعظیم
نه سیم خواهم ونی زر، ولی چو خاک شوم
ز لطف خویش به خاکم همی فرست نسیم
در آن زمان که به حال شکستگان نگری
به اوحدی نظری برکن، ای کریم و رحیم
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۲ - وله ایضا
چرا پنهان شدی از من؟ تو با چندین هویدایی
کجا پنهان توانی شد؟ که همچون روز پیدایی
تو خورشیدی و میخواهی که ناپیدا شوی از من
به مشتی گل کجا بتوان که خورشیدی بیندایی؟
گرم دور از تو یک ساعت گذر بر حلقه‌ای افتد
مرا در حلقها جویی و همچون حلقه بربایی
دمی نزدیک آن باشد که: گردم در تو ناپیدا
زمانی بیم آن باشد که: گردم بی‌تو سودایی
تو چون شیری و ما چون آب، هر گاهی که با ما تو
درآمیزی، به یک ساعت ز ما برخیزد این مایی
جهان را جمله زیبایی من از روی تو می‌بینم
ولی روی ترا مثلی نمی‌بینم به زیبایی
ز بهر دیدن روی تو بینایی نگه دارم
چه میگویم؟ نه آن نوری که در گنجی به بینایی
کسی از کنه اسرار تو آگاهی نمی‌یابد
چه این دوران زیرین و چه نزدیکان بالایی
به وصفت کند ازینم من که: میدانم نه آنی تو
که در تقریر ما گنجی و در تحریر ما آیی
ز بهر طاعت تست این که گردون شد دوتا: آری
به فرمانت روا باشد دوتا گشتن که یکتایی
برای عصمت خوبان خلوت خانهٔ رازت
میان تا روز می‌بندد شب تیره به لالایی
کجا غایب شود غیبی ز علم دوربین تو؟
که هم برغیب علامی و هم بر عیب دانایی
چو دربندی دری بر خلق بگشایی در دیگر
فرو بستن ترا زیبد که در بندی و بگشایی
ز پا افتدگانت را نگفتی: دست میگیرم؟
ز پا افتاده‌ام اینک چه میگویی؟ چه فرمایی؟
چو در باغ تو از لطفت همان امید میباشد
که ناهمواری ما را به لطف خود بپیرایی
ز ما گر خدمتی شایستهٔ حضرت نمی‌آید
برآن در ثابتیم آخر، نه بی‌صبریم و هرجایی
سبک برخاستم از هر چه فرمودی به جان، اکنون
به گوش امر بنشستیم تا دیگر چه فرمایی؟
ترا رحمت فراوانست و ما لرزان ز بی‌برگی
ترا اندیشهٔ عفوست و ما ترسان ز رسوایی
چه آب روی خواهد بود بر خاک درت ما را؟
که بر دشت هوس کردیم چندین بادپیمایی
کجا شایسته دانم شد نظر گاه الهی را؟
که عمر خود تلف کردم به خودرویی و خودرایی
بزرگان خرده میگیرند بر جرمی، که رفت از من
مسلمانان، چه میکردم؟ جوانی بود و برنایی
چو قارون از گرانباری فرو رفتم به خاک، اما
چو عیسی گر دهی بارم سرم بر آسمان سایی
چه کافر نعمتی از من تواند در وجود آمد؟
که فیض خوان جود تست، اگر خونم بپالایی
کریما، سر گران بر من مکن، گر کاهلی کردم
ز بهر آنکه در خدمت نمیدانم سبک پایی
به تاریکی چو درماند روان اوحدی تنها
روان او را برون آور ز تاریکی و تنهایی
به لطف خود فزون گردان، به جود خود زیارت کن
زبانش را سخنگویی، ضمیرش را سخن‌زایی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۲
خدا را از سر زاری بگوئید
که آخر ترک بیزاری بگوئید
چو زور و زر ندارم حال زارم
به مسکین حالی و زاری بگوئید
غریبی از غریبان دور مانده
اگر باشد بدین خواری بگوئید
وگر بازارئی غمخواره دیدید
بدین زاری و غمخواری بگوئید
چو عیاران دو عالم برفشانید
وگر نی ترک عیاری بگوئید
بدلدار از من بیدل پیامی
ز روی لطف ودلداری بگوئید
بوصف طره‌اش رمزی که دانید
همه در باب طراری بگوئید
فریب چشم آن ترک دلارا
بسرمستان بازاری بگوئید
حدیث جعدش ار در روز نتوان
مسلسل در شب تاری بگوئید
وگر گوئید حالم پیش آن یار
به یاری کز سر یاری بگوئید
اگر خواهید کردن صید مردم
به ترک مردم آزاری بگوئید
یکایک ماجرای اشک خواجو
روان با ابر آذاری بگوئید