عبارات مورد جستجو در ۳۵۴ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۶
ای مرغ خوشنوا چه فرو بستهئی نفس
برکش ز طرف پردهسرا نالهٔ جرس
چون نغمه ساز گلشن روحانیان توئی
خاموش تا به چند نشینی درین قفس
تا کی درین مزابل سفلی کنی نزول
قانع مشو ز روضهٔ رضوان بخار و خس
اهل خرد متابعت نفس کی کنند
شاه جهان چگونه شود بندهٔ عسس
تنگ شکر بریزد ازین بوم شوره ناک
پرواز کن وگرنه بتنگ آئی از مگس
در راه مهر نیست به جز سایه همنشین
در کوی عشق نیست به جز ناله همنفس
مستعجلی و روی بگردانده از طریق
مستسقئی و جان بلب آورده در ارس
با برهمن مگو سخن شرع بعد ازین
وز اهرمن مجو صفت عرش ازین سپس
عمر عزیز چون بهوس صرف کردهئی
جان عزیز را مده آخر درین هوس
آزاد باش و بندهٔ احساس کس مشو
کازاده آن بود که نگردد اسیر کس
خواجو ترا چو ناله به فریاد میرسد
دریاب خویش را و به فریاد خویش رس
برکش ز طرف پردهسرا نالهٔ جرس
چون نغمه ساز گلشن روحانیان توئی
خاموش تا به چند نشینی درین قفس
تا کی درین مزابل سفلی کنی نزول
قانع مشو ز روضهٔ رضوان بخار و خس
اهل خرد متابعت نفس کی کنند
شاه جهان چگونه شود بندهٔ عسس
تنگ شکر بریزد ازین بوم شوره ناک
پرواز کن وگرنه بتنگ آئی از مگس
در راه مهر نیست به جز سایه همنشین
در کوی عشق نیست به جز ناله همنفس
مستعجلی و روی بگردانده از طریق
مستسقئی و جان بلب آورده در ارس
با برهمن مگو سخن شرع بعد ازین
وز اهرمن مجو صفت عرش ازین سپس
عمر عزیز چون بهوس صرف کردهئی
جان عزیز را مده آخر درین هوس
آزاد باش و بندهٔ احساس کس مشو
کازاده آن بود که نگردد اسیر کس
خواجو ترا چو ناله به فریاد میرسد
دریاب خویش را و به فریاد خویش رس
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۶
کشتی ما کو که ما زورق درآب افکندهایم
در خرابات مغان خود را خراب افکندهایم
جام می را مطلع خورشید تابان کردهایم
وز حرارت تاب دل در آفتاب افکندهایم
با جوانان بر در میخانه مست افتادهایم
وز فغان پیر مغان را در عذاب افکندهایم
شاهد میخوارگان گو روی بنمای از نقاب
کاین زمان از روی کار خود نقاب افکندهایم
محتسب اسب فضیحت بر سرما گو مران
گر برندی در جهان خر در خلاف افکندهایم
آبروی ساغر از چشم قدح پیمای ماست
گر به بی آبی سپر بر روی آب افکندهایم
ما که از جام محبت نیمه مست افتادهایم
کی بهوش آئیم کافیون در شراب افکندهایم
گوشهٔ دل کردهایم از بهر میخواران کباب
لیکن از سوز دل آتش در کباب افکندهایم
غم مخور خواجو که از غم خواب را بینی بخواب
زانکه ما چشم امید از خورد و خواب افکندهایم
در خرابات مغان خود را خراب افکندهایم
جام می را مطلع خورشید تابان کردهایم
وز حرارت تاب دل در آفتاب افکندهایم
با جوانان بر در میخانه مست افتادهایم
وز فغان پیر مغان را در عذاب افکندهایم
شاهد میخوارگان گو روی بنمای از نقاب
کاین زمان از روی کار خود نقاب افکندهایم
محتسب اسب فضیحت بر سرما گو مران
گر برندی در جهان خر در خلاف افکندهایم
آبروی ساغر از چشم قدح پیمای ماست
گر به بی آبی سپر بر روی آب افکندهایم
ما که از جام محبت نیمه مست افتادهایم
کی بهوش آئیم کافیون در شراب افکندهایم
گوشهٔ دل کردهایم از بهر میخواران کباب
لیکن از سوز دل آتش در کباب افکندهایم
غم مخور خواجو که از غم خواب را بینی بخواب
زانکه ما چشم امید از خورد و خواب افکندهایم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۷
ای دلم جان و جهان در راه جانان باخته
نرد درد عشق برامید درمان باخته
دین و دنیا داده در عشق پریرویان بباد
وز سر دیوانگی ملک سلیمان باخته
بر در دیر مغان از کفر و دین رخ تافته
واستین افشانده بر اسلام و ایمان باخته
پشت پائی چون خضر بر ملک اسکندر زده
وز دو عالم شسته دست و آب حیوان باخته
با دل پر آتش و سوز جگر پروانه وار
خویش را در پای شمع می پرستان باخته
بسته زنار از سر زلف بتان وز بیخودی
سر نهاده بر در خمار و سامان باخته
کان و دریا را ز چشم درفشان انداخته
وز هوای لعل جانان جوهر جان باخته
من چیم گردی ز خاک کوی دلبر خاسته
من کیم رندی روان در پای جانان باخته
بینوایان بین برین در گنج قارون ریخته
تنگدستان بین درین ره خانهٔ خان باخته
پاکبازی همچو خواجو دیدهٔ گردون ندید
برسر کوی گدائی ملک سلطان باخته
نرد درد عشق برامید درمان باخته
دین و دنیا داده در عشق پریرویان بباد
وز سر دیوانگی ملک سلیمان باخته
بر در دیر مغان از کفر و دین رخ تافته
واستین افشانده بر اسلام و ایمان باخته
پشت پائی چون خضر بر ملک اسکندر زده
وز دو عالم شسته دست و آب حیوان باخته
با دل پر آتش و سوز جگر پروانه وار
خویش را در پای شمع می پرستان باخته
بسته زنار از سر زلف بتان وز بیخودی
سر نهاده بر در خمار و سامان باخته
کان و دریا را ز چشم درفشان انداخته
وز هوای لعل جانان جوهر جان باخته
من چیم گردی ز خاک کوی دلبر خاسته
من کیم رندی روان در پای جانان باخته
بینوایان بین برین در گنج قارون ریخته
تنگدستان بین درین ره خانهٔ خان باخته
پاکبازی همچو خواجو دیدهٔ گردون ندید
برسر کوی گدائی ملک سلطان باخته
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵
دل، دولت خرمی ندارد
جان، راحت بیغمی ندارد
دردا! که درون آدمی زاد
آسایش و خرمی ندارد
از راحتهای این جهانی
جز غم دل آدمی ندارد
ای مرگ، بیا و مردمی کن
این غم سر مردمی ندارد
وی غم، بنشین، که شادمانی
با ما سر همدمی ندارد
وی جان، ز سرای تن برون شو
کین جای تو محکمی ندارد
منشین همه وقت با عراقی
کاهلیت محرمی ندارد
جان، راحت بیغمی ندارد
دردا! که درون آدمی زاد
آسایش و خرمی ندارد
از راحتهای این جهانی
جز غم دل آدمی ندارد
ای مرگ، بیا و مردمی کن
این غم سر مردمی ندارد
وی غم، بنشین، که شادمانی
با ما سر همدمی ندارد
وی جان، ز سرای تن برون شو
کین جای تو محکمی ندارد
منشین همه وقت با عراقی
کاهلیت محرمی ندارد
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸
در بزم قلندران قلاش
بنشین و شراب نوش و خوش باش
تا ذوق می و خمار یابی
باید که شوی تو نیز قلاش
در صومعه چند خود پرستی؟
رو بادهپرست شو چو اوباش
در جام جهاننمای می بین
سر دو جهان، ولی مکن فاش
ور خود نظری کنی به ساقی
سرمست شوی ز چشم رعناش
جز نقش نگار هر چه بینی
از لوح ضمیر پاک بخراش
باشد که ببینی، ای عراقی،
در نقش وجود خویش نقاش
بنشین و شراب نوش و خوش باش
تا ذوق می و خمار یابی
باید که شوی تو نیز قلاش
در صومعه چند خود پرستی؟
رو بادهپرست شو چو اوباش
در جام جهاننمای می بین
سر دو جهان، ولی مکن فاش
ور خود نظری کنی به ساقی
سرمست شوی ز چشم رعناش
جز نقش نگار هر چه بینی
از لوح ضمیر پاک بخراش
باشد که ببینی، ای عراقی،
در نقش وجود خویش نقاش
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹
در صومعه نگنجد رند شرابخانه
ساقی، بده مغی را، درد می مغانه
ره ده قلندری را، در بزم دردنوشان
بنما مقامری را، راه قمارخانه
تا بشکند چو توبه، هر بت که میپرستید
تا جان نهد چو جرعه، شکرانه در میانه
بیرون شود، چو عنقا، از خانه سوی صحرا
پرواز گیرد از خود، بگذارد آشیانه
فارغ شود ز هستی وز خویشتن پرستی
بر هم زند ز مستی نیک و بد زمانه
در خلوتی چنین خوش چه خوش بود صبوحی!
با محرمی موافق، با همدمی یگانه
آورده روی در روی با شاهدی شکر لب
در کف می صبوحی، در سر می شبانه
ساقی شراب داده هر لحظه از دگر جام
مطرب سرود گفته هر دم دگر ترانه
باده حدیث جانان، باقی همه حکایت
نغمه خروش مستان دیگر همه فسانه
نظاره روی ساقی، نظارگی عراقی
خم خانه عشق باقی، باقی همه بهانه
ساقی، بده مغی را، درد می مغانه
ره ده قلندری را، در بزم دردنوشان
بنما مقامری را، راه قمارخانه
تا بشکند چو توبه، هر بت که میپرستید
تا جان نهد چو جرعه، شکرانه در میانه
بیرون شود، چو عنقا، از خانه سوی صحرا
پرواز گیرد از خود، بگذارد آشیانه
فارغ شود ز هستی وز خویشتن پرستی
بر هم زند ز مستی نیک و بد زمانه
در خلوتی چنین خوش چه خوش بود صبوحی!
با محرمی موافق، با همدمی یگانه
آورده روی در روی با شاهدی شکر لب
در کف می صبوحی، در سر می شبانه
ساقی شراب داده هر لحظه از دگر جام
مطرب سرود گفته هر دم دگر ترانه
باده حدیث جانان، باقی همه حکایت
نغمه خروش مستان دیگر همه فسانه
نظاره روی ساقی، نظارگی عراقی
خم خانه عشق باقی، باقی همه بهانه
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴
ساقی دمید صبح، علاج خمار کن
خورشید را ز پردهٔ شب آشکار کن
رنگ شکسته میشکند شیشه در جگر
از می خزان چهرهٔ ما را بهار کن
فیض صبوح پا به رکاب است، زینهار
این سیل را به رطل گران پایدار کن
شرم از حضور مردهدلان جهان مدار
این قوم را تصور سنگ مزار کن
درد پیالهای به گریبان خاک ریز
سنگ و سفال را چو عقیق آبدار کن
خود را شکفتهدار به هر حالتی که هست
خونی که میخوری به دل روزگار کن
شبنم زیان نکرد ز سودای آفتاب
در پای یار گوهر جان را نثار کن
تا کی توان به مصلحت عقل کار کرد؟
یک چند هم به مصلحت عشق کار کن
خورشید را ز پردهٔ شب آشکار کن
رنگ شکسته میشکند شیشه در جگر
از می خزان چهرهٔ ما را بهار کن
فیض صبوح پا به رکاب است، زینهار
این سیل را به رطل گران پایدار کن
شرم از حضور مردهدلان جهان مدار
این قوم را تصور سنگ مزار کن
درد پیالهای به گریبان خاک ریز
سنگ و سفال را چو عقیق آبدار کن
خود را شکفتهدار به هر حالتی که هست
خونی که میخوری به دل روزگار کن
شبنم زیان نکرد ز سودای آفتاب
در پای یار گوهر جان را نثار کن
تا کی توان به مصلحت عقل کار کرد؟
یک چند هم به مصلحت عشق کار کن
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷
به شکر این که داری دست بر میخانه ای ساقی
مرا از دست غم بستان به یک پیمانه ای ساقی
مصفا کن ز عقل و هوش ارواح مقدس را
چمن را پاک کن از سبزهٔ بیگانه ای ساقی
خمار می پریشان دارد اوراق حواسم را
مرا شیرازه کن چون گل به یک پیمانه ای ساقی
اگر چه آب و خاک من عمارت بر نمی دارد
ز درد باده کن تعمیر این ویرانه ای ساقی
برآر از پردهٔ مینا شراب آشنارو را
خلاصی ده مرا زین عالم بیگانه ای ساقی
به خورشید سبک جولان، فلک بسیار مینازد
به دور انداز ساغر را تو هم مستانه ای ساقی
حریف بادهٔ بیغش، ز غشها پاک میباید
جدا کن عقل را از ما، چو کاه از دانه ای ساقی
کشاکش میبرد هر ذره خاکم را به صحرایی
ز هم مگذار اجزای مرا بیگانه ای ساقی
مرا سرمای زهد خشک چند افسرده دل دارد؟
بریز از پرتو می، رنگ آتشخانه ای ساقی
نگردد پشتبان رطل گران گر قصر هستی را
به راهی میرود هر خشت این غمخانه ای ساقی
اگر از خاک برداری به یک پیمانه صائب را
چه کم میگردد از سامان این میخانه ای ساقی؟
مرا از دست غم بستان به یک پیمانه ای ساقی
مصفا کن ز عقل و هوش ارواح مقدس را
چمن را پاک کن از سبزهٔ بیگانه ای ساقی
خمار می پریشان دارد اوراق حواسم را
مرا شیرازه کن چون گل به یک پیمانه ای ساقی
اگر چه آب و خاک من عمارت بر نمی دارد
ز درد باده کن تعمیر این ویرانه ای ساقی
برآر از پردهٔ مینا شراب آشنارو را
خلاصی ده مرا زین عالم بیگانه ای ساقی
به خورشید سبک جولان، فلک بسیار مینازد
به دور انداز ساغر را تو هم مستانه ای ساقی
حریف بادهٔ بیغش، ز غشها پاک میباید
جدا کن عقل را از ما، چو کاه از دانه ای ساقی
کشاکش میبرد هر ذره خاکم را به صحرایی
ز هم مگذار اجزای مرا بیگانه ای ساقی
مرا سرمای زهد خشک چند افسرده دل دارد؟
بریز از پرتو می، رنگ آتشخانه ای ساقی
نگردد پشتبان رطل گران گر قصر هستی را
به راهی میرود هر خشت این غمخانه ای ساقی
اگر از خاک برداری به یک پیمانه صائب را
چه کم میگردد از سامان این میخانه ای ساقی؟
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۴۴
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷
کاش مرگم سازد امشب از فغان کردن خلاص
تا سگش از درد سر آسوده گردد من خلاص
شد گرفتاری ز حد بیرون اجل کو تا شود
من ز دل فارغ دل از جان رسته جان از تن خلاص
داشتم در صید گاه صد زخم از بتان
در نخستین ضربتم کرد آن شکارافکن خلاص
سوختم ز آهی که هست اندر دلم از تیر خویش
روزنی کن تا شوم از دود این گلخن خلاص
بی تو از هستی به جام مرغ روحم را بخوان
از قفس تا گردد آن فرقت کش گلشن خلاص
محتشم در عاشقی بدنام شد پاکش بسوز
تا شوی از ننگ آن رسوای تر دامن خلاص
تا سگش از درد سر آسوده گردد من خلاص
شد گرفتاری ز حد بیرون اجل کو تا شود
من ز دل فارغ دل از جان رسته جان از تن خلاص
داشتم در صید گاه صد زخم از بتان
در نخستین ضربتم کرد آن شکارافکن خلاص
سوختم ز آهی که هست اندر دلم از تیر خویش
روزنی کن تا شوم از دود این گلخن خلاص
بی تو از هستی به جام مرغ روحم را بخوان
از قفس تا گردد آن فرقت کش گلشن خلاص
محتشم در عاشقی بدنام شد پاکش بسوز
تا شوی از ننگ آن رسوای تر دامن خلاص
شیخ بهایی : نان و حلوا
بخش ۲۳ - فی التشویق الی الا قلاع عن ادناس دارالغرور و التشویق الی الارتماس فی بحر الشراب الطهور
یا ندیمی ضاع عمری وانقضی
قم لاستدراک وقت قدمضی
واغسل الادناس عنی بالمدام
واملا الاقداح منها یا غلام
اعطنی کأسا من الخمر الطهور
انها مفتاح ابواب السرور
خلص الارواح من قیدالهموم
اطلق الاشباح من اسر الغموم
کاندرین ویرانهٔ پر وسوسه
دل گرفت از خانقاه و مدرسه
نی ز خلوت کام بردم، نی ز سیر
نی ز مسجد طرف بستم، نی ز دیر
عالمی خواهم از این عالم به در
تا به کام دل کنم خاکی به سر
صلح کل کردیم با کل بشر
تو به ما خصمی کن و نیکی نگر
قم لاستدراک وقت قدمضی
واغسل الادناس عنی بالمدام
واملا الاقداح منها یا غلام
اعطنی کأسا من الخمر الطهور
انها مفتاح ابواب السرور
خلص الارواح من قیدالهموم
اطلق الاشباح من اسر الغموم
کاندرین ویرانهٔ پر وسوسه
دل گرفت از خانقاه و مدرسه
نی ز خلوت کام بردم، نی ز سیر
نی ز مسجد طرف بستم، نی ز دیر
عالمی خواهم از این عالم به در
تا به کام دل کنم خاکی به سر
صلح کل کردیم با کل بشر
تو به ما خصمی کن و نیکی نگر
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۱۶
کم خور غم تنی که حیاتش به جان بود
چیزی طلب که زندگی جان به آن بود
هیچش ز تخم عشق معطل روا مدار
تا در زمین جسم تو آب روان بود
آن کس رسد به دولت وصلی که مرورا
روح سبک ز بار محبت گران بود
چون استخوان مرده نیاید به هیچ کار
عشقی که زندهای چو تواش در میان بود
معشوق روح بخش به اول قدم چو مرگ
از هفت عضو هستی تو جان ستان بود
آخر به عشق زنده کند مر تو را که اوست،
کب حیوة از آتش عشقش روان بود
از تو چه نقشهاست در آیینهٔ مثال
دیدند و گر تو نیز ببینی چنان بود
این حرف خواندهای تو که بر دفتر وجود
لفظیست صورت تو که معنیش جان بود
با نور چشم فهم تو پنهان لطیفه ایست
جان تو آیتیست که تفسیرش آن بود
ای دل ازین حدیث زبان در کشیده به
خود شرح این حدیث چه کار زبان بود؟
خود را مکن میان دل و خلق ترجمان
تا سر میان عشق و دلت ترجمان بود
چیزی طلب که زندگی جان به آن بود
هیچش ز تخم عشق معطل روا مدار
تا در زمین جسم تو آب روان بود
آن کس رسد به دولت وصلی که مرورا
روح سبک ز بار محبت گران بود
چون استخوان مرده نیاید به هیچ کار
عشقی که زندهای چو تواش در میان بود
معشوق روح بخش به اول قدم چو مرگ
از هفت عضو هستی تو جان ستان بود
آخر به عشق زنده کند مر تو را که اوست،
کب حیوة از آتش عشقش روان بود
از تو چه نقشهاست در آیینهٔ مثال
دیدند و گر تو نیز ببینی چنان بود
این حرف خواندهای تو که بر دفتر وجود
لفظیست صورت تو که معنیش جان بود
با نور چشم فهم تو پنهان لطیفه ایست
جان تو آیتیست که تفسیرش آن بود
ای دل ازین حدیث زبان در کشیده به
خود شرح این حدیث چه کار زبان بود؟
خود را مکن میان دل و خلق ترجمان
تا سر میان عشق و دلت ترجمان بود
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱
زلف و خط دلکشش دام بنی آدمند
این دو بلای سیاه ولولهٔ عالمند
حلقه به گوشان شوق با المش خوش دلند
خانه به دوشان عشق با ستمش خرمند
راهروان صفا از همه دل واقفند
کارکنان خدا در همه جا محرمند
خاطر آزادگان بند کم و بیش نیست
مردم کوته نظر در غم بیش و کمند
عشق و سلامت مجو، زان که اسیران او
کشتهٔ تیغ بلا، غرقهٔ بحر غمند
چون سحری سر کنند از لب جان بخش او
بر تن دل مردگان روح دگر دردمند
اهل خرابات را خوار مبین کاین گروه
مالک آب حیات صاحب جام جمند
آیت پیغمبری داده بتان را خدا
زان که همه در جمال یوسف عیسی دمند
من به جنون خوش دلم زان که پری پیکران
شیفته را هم نشین سوخته را مرهمند
قتل فروغی خوش است زان که همه مهوشان
در سر این ماجرا کارنمای همند
این دو بلای سیاه ولولهٔ عالمند
حلقه به گوشان شوق با المش خوش دلند
خانه به دوشان عشق با ستمش خرمند
راهروان صفا از همه دل واقفند
کارکنان خدا در همه جا محرمند
خاطر آزادگان بند کم و بیش نیست
مردم کوته نظر در غم بیش و کمند
عشق و سلامت مجو، زان که اسیران او
کشتهٔ تیغ بلا، غرقهٔ بحر غمند
چون سحری سر کنند از لب جان بخش او
بر تن دل مردگان روح دگر دردمند
اهل خرابات را خوار مبین کاین گروه
مالک آب حیات صاحب جام جمند
آیت پیغمبری داده بتان را خدا
زان که همه در جمال یوسف عیسی دمند
من به جنون خوش دلم زان که پری پیکران
شیفته را هم نشین سوخته را مرهمند
قتل فروغی خوش است زان که همه مهوشان
در سر این ماجرا کارنمای همند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۱
چو خاک بر سر راه امید منتظرم
کزان دیار رساند صبا نسیم وفا
برای کس چو نگردد فلک بیتقدیر
عنان خویش گذارم به اقتضای قضا
میان صومعه و دیر گر چه فرقی نیست
چو من به خویش نباشم چه اختیار مرا
کسی که بر درمیخانه تکیه گاهی یافت
چه التفات نماید به مسند دارا ؟
خوش آنکسی که درین دور میدهد دستش
حریف جنس و می صاف و گوشهٔ تنها
کزان دیار رساند صبا نسیم وفا
برای کس چو نگردد فلک بیتقدیر
عنان خویش گذارم به اقتضای قضا
میان صومعه و دیر گر چه فرقی نیست
چو من به خویش نباشم چه اختیار مرا
کسی که بر درمیخانه تکیه گاهی یافت
چه التفات نماید به مسند دارا ؟
خوش آنکسی که درین دور میدهد دستش
حریف جنس و می صاف و گوشهٔ تنها
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹ - زیان شهرت
به مرگ چاره نجستم که در جهان مانم
به عشق زنده شدم تا که جاودان مانم
چو مردم از تن و جان وارهاندم از زندان
به عشق زنده شوم جاودان به جان مانم
به مرگ زنده شدن هم حکایتی است عجیب
اگر غلط نکنم خود به جاودان مانم
در آشیانه طوبا نماندم از سرناز
نه خاکیم که به زندان خاک دان مانم
ز جویبار محبت چشیدم آب حیات
که چون همیشه بهار ایمن از خزان مانم
چه سال ها که خزیدم به کنج تنهایی
که گنج باشم و بی نام و بی نشان مانم
دریچه های شبستان به مهر و مه بستم
بدان امید که از چشم بد نهان مانم
به امن خلوت من تاخت شهرت و نگذاشت
که از رفیق زیانکار در امان مانم
به شمع صبحدم شهریار و قرآنش
کزین ترانه به مرغان صبح خوان مانم
به عشق زنده شدم تا که جاودان مانم
چو مردم از تن و جان وارهاندم از زندان
به عشق زنده شوم جاودان به جان مانم
به مرگ زنده شدن هم حکایتی است عجیب
اگر غلط نکنم خود به جاودان مانم
در آشیانه طوبا نماندم از سرناز
نه خاکیم که به زندان خاک دان مانم
ز جویبار محبت چشیدم آب حیات
که چون همیشه بهار ایمن از خزان مانم
چه سال ها که خزیدم به کنج تنهایی
که گنج باشم و بی نام و بی نشان مانم
دریچه های شبستان به مهر و مه بستم
بدان امید که از چشم بد نهان مانم
به امن خلوت من تاخت شهرت و نگذاشت
که از رفیق زیانکار در امان مانم
به شمع صبحدم شهریار و قرآنش
کزین ترانه به مرغان صبح خوان مانم
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۶۳
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۳۱
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۳۷۶
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۲۰۵
عطار نیشابوری : باب چهل و پنجم: در معانیی كه تعلق به گل دارد
شمارهٔ ۱۶