عبارات مورد جستجو در ۵۹۴ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۳
ز تو ای چرخ نیلی رنگ دارم
هزاران سان عنا و درد جامع
نه تنها از تو بل کز هر چه جز تست
به من بر هست همچون سیف قاطع
مرا زان مرد نشناسی تو زنهار
که گردم از تو اندر راه راجع
طمع چون بگسلم از خلق از تو
مرا خوا یار باش و خوا منازع
چو بیطمعی و آزادی گزیدم
دلم بیزار گشت از حرص و قانع
بر آزادمردان و کریمان
گرانتر نیست کس از مرد طامع
ازین یاران چون ماران باطن
خلاف یکدگر همچون طبایع
بسان نسر طایر راست باشد
به پیش و پس بسان نسر واقع
عدو بسیار کس کو هر کسی را
نماند حقتعالی هیچ ضایع
چو عیسی را عدو بسیار شد زود
ببرد ایزد ورا در چرخ رابع
خسیسان را چرا اکرام کردیم
بخیلان را چرا کردیم صانع
همیشه خاک بر فرق کسی باد
که نشناسد بدی را از بدایع
حذر کن ای سنایی تو از اینها
ترا باری ندانم چیست مانع
ببر زین ناکسان و دیگران گیر
«کثیرالناس ارض الله واسع»
هزاران سان عنا و درد جامع
نه تنها از تو بل کز هر چه جز تست
به من بر هست همچون سیف قاطع
مرا زان مرد نشناسی تو زنهار
که گردم از تو اندر راه راجع
طمع چون بگسلم از خلق از تو
مرا خوا یار باش و خوا منازع
چو بیطمعی و آزادی گزیدم
دلم بیزار گشت از حرص و قانع
بر آزادمردان و کریمان
گرانتر نیست کس از مرد طامع
ازین یاران چون ماران باطن
خلاف یکدگر همچون طبایع
بسان نسر طایر راست باشد
به پیش و پس بسان نسر واقع
عدو بسیار کس کو هر کسی را
نماند حقتعالی هیچ ضایع
چو عیسی را عدو بسیار شد زود
ببرد ایزد ورا در چرخ رابع
خسیسان را چرا اکرام کردیم
بخیلان را چرا کردیم صانع
همیشه خاک بر فرق کسی باد
که نشناسد بدی را از بدایع
حذر کن ای سنایی تو از اینها
ترا باری ندانم چیست مانع
ببر زین ناکسان و دیگران گیر
«کثیرالناس ارض الله واسع»
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۲
خاقانیا چه مژده دهی کز سواد ملک
یک باره فتنهٔ دو هوائی فرو نشست
آن را که کردگار برآورد، شد بلند
و آن را که روزگار فرود برد گشت پست
گفتند خسته گشت فریدون و جان سپرد
زان تیر کز کمان کمینه کسی بجست
من کاین سخن شنیدم کردم هزار شکر
واندر برم ز گریهٔ شادی نفس ببست
من خاک آن، عطارد پران چار پر
کو بال آن ستارهٔ راجع فرو شکست
نحسی که داشت چون مه نخشب مزوری
از لاف آفتاب او خلق باز رست
یک باره فتنهٔ دو هوائی فرو نشست
آن را که کردگار برآورد، شد بلند
و آن را که روزگار فرود برد گشت پست
گفتند خسته گشت فریدون و جان سپرد
زان تیر کز کمان کمینه کسی بجست
من کاین سخن شنیدم کردم هزار شکر
واندر برم ز گریهٔ شادی نفس ببست
من خاک آن، عطارد پران چار پر
کو بال آن ستارهٔ راجع فرو شکست
نحسی که داشت چون مه نخشب مزوری
از لاف آفتاب او خلق باز رست
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۵۵
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۶۶
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۴۷ - در مرثیهٔ عمدة الدین محمد بن اسعد از ائمهٔ شافعیه
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۵۷
منم که یک رگ جانم هزار بازوی خون راند
از آنکه دست حوادث زده است بر دل ریشم
رگ گشادهٔ جانم به دست مهر که بندد
که از خواص به دوران نه دوست ماند و نه خویشم
نه هیچ کام برآید ز میر و میرهٔ شهرم
نه هیچ کار گشاید ز صدر و صاحب جیشم
هزار درد دلم هست و هیچ جنس به نوعی
نساخت داروی دردم، نکرد مرهم ریشم
ز کس سخن چه نیوشم حدیث خوش چه سرایم
تنور گرم نبینم فطیرها چه سریشم
ز غصه چون بره نالم که سوی میش گذاری
که برنیارد شاخم بره نیارد میشم
ز سردی نفس من تموز دی گردد
چه حاجت است در این دی به خیش خانه و خیشم
ز چار نامه عیان شد که من موحد نامم
به چار کیش خبر شد که من مقدس کیشم
چو نان طلب کنم از شاه عشوه سازد قوتم
چو آب خواهم از ایام زهر دارد پیشم
خدایگانا در باب آن معاش که گفتی
صداع ندهم بیشت جگر مخور بیشم
مرنج اگرت بگویم بنان و جامه مرنجان
بنان و جامه رسان از بنان و خامهٔ خویشم
از آنکه دست حوادث زده است بر دل ریشم
رگ گشادهٔ جانم به دست مهر که بندد
که از خواص به دوران نه دوست ماند و نه خویشم
نه هیچ کام برآید ز میر و میرهٔ شهرم
نه هیچ کار گشاید ز صدر و صاحب جیشم
هزار درد دلم هست و هیچ جنس به نوعی
نساخت داروی دردم، نکرد مرهم ریشم
ز کس سخن چه نیوشم حدیث خوش چه سرایم
تنور گرم نبینم فطیرها چه سریشم
ز غصه چون بره نالم که سوی میش گذاری
که برنیارد شاخم بره نیارد میشم
ز سردی نفس من تموز دی گردد
چه حاجت است در این دی به خیش خانه و خیشم
ز چار نامه عیان شد که من موحد نامم
به چار کیش خبر شد که من مقدس کیشم
چو نان طلب کنم از شاه عشوه سازد قوتم
چو آب خواهم از ایام زهر دارد پیشم
خدایگانا در باب آن معاش که گفتی
صداع ندهم بیشت جگر مخور بیشم
مرنج اگرت بگویم بنان و جامه مرنجان
بنان و جامه رسان از بنان و خامهٔ خویشم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۹۹
آبم ببرد بخت، بس ای خفته بخت بخ
نانم نداد چرخ، زهی سفله چرخ زه
در خواب رفته بختم و بیدار مانده چشم
لا الطرف لی ینام ولاالجد ینتبه
چون ماه چار هفته شد ستم به هفت حال
حالی چنان که لیس علیالخلق یشتبه
دل چون قلم در آتش و تن کاغذ اندر آب
فالنار احرقته و الماء حل به
ایام دمنه طبع و مرا طالع است اسد
من پای در گل از غم و حسرت چو شتربه
از کیسهٔ کسان منم آزاد دل که آز
آزاد را چو کیسه گلو درکشد بزه
خشنودم از خدای بدین نیتی که هست
از صد هزار گنج روان گنج فقر به
چون جان صبر در تن همت نماند نیست
گو قالب نیاز ممان هرگز و مزه
دولت به من نمیدهد از گوسفند چرخ
از بهر درد دنبه و بهر چراغ په
الحق غریب عهدم و از قائلان فزون
هرچند کاهل عهد کهان را کنند مه
بیمار جان رمیده برون آمدم ز ری
شاخ حیات سوخته و برگ راه نه
شب تا به چاشت راه روم پس به گرمگاه
بر هر در دهی طلبم منزل نزه
بیماری گران و به شب راندن سبک
روز آب چون به من نرسد زان خران ده
از بیم تیغ خور سفرم هست بعد از آنک
روز افکند کلاه و زند شب قبا زره
بر ره چو اسب سایه کند گویدم غلام
کاین سایه فرش توست فرود آی و سربنه
از تب چو تار موی مرا رشتهٔ حیات
و آن موی همچو رشتهٔ تببر به صد گره
غایب شد از نتیجهٔ جانم میان راه
یک عیبه نظم و نثر که از صد خزینه به
یارب چو فضل کردی و جان باز دادیم
رحمی بکن نتیجهٔ جان نیز باز ده
نانم نداد چرخ، زهی سفله چرخ زه
در خواب رفته بختم و بیدار مانده چشم
لا الطرف لی ینام ولاالجد ینتبه
چون ماه چار هفته شد ستم به هفت حال
حالی چنان که لیس علیالخلق یشتبه
دل چون قلم در آتش و تن کاغذ اندر آب
فالنار احرقته و الماء حل به
ایام دمنه طبع و مرا طالع است اسد
من پای در گل از غم و حسرت چو شتربه
از کیسهٔ کسان منم آزاد دل که آز
آزاد را چو کیسه گلو درکشد بزه
خشنودم از خدای بدین نیتی که هست
از صد هزار گنج روان گنج فقر به
چون جان صبر در تن همت نماند نیست
گو قالب نیاز ممان هرگز و مزه
دولت به من نمیدهد از گوسفند چرخ
از بهر درد دنبه و بهر چراغ په
الحق غریب عهدم و از قائلان فزون
هرچند کاهل عهد کهان را کنند مه
بیمار جان رمیده برون آمدم ز ری
شاخ حیات سوخته و برگ راه نه
شب تا به چاشت راه روم پس به گرمگاه
بر هر در دهی طلبم منزل نزه
بیماری گران و به شب راندن سبک
روز آب چون به من نرسد زان خران ده
از بیم تیغ خور سفرم هست بعد از آنک
روز افکند کلاه و زند شب قبا زره
بر ره چو اسب سایه کند گویدم غلام
کاین سایه فرش توست فرود آی و سربنه
از تب چو تار موی مرا رشتهٔ حیات
و آن موی همچو رشتهٔ تببر به صد گره
غایب شد از نتیجهٔ جانم میان راه
یک عیبه نظم و نثر که از صد خزینه به
یارب چو فضل کردی و جان باز دادیم
رحمی بکن نتیجهٔ جان نیز باز ده
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۱۰
ای چرخ لاجوردی بس بوالعجب نمائی
کآیینهٔ خسان را زنگارها زدائی
هر ساعتم به نوعی درد کهن فزائی
چون من ز دست رفتم انگشت بر که خائی؟
بر سختهٔ تمام تا چند بر گرائی
دانستهٔ عیارم تا چندم آزمائی؟
پیروزهوار یک دم بر یک صفت نپائی
تا چند خس پذیری؟ آخر نه کهربائی
خردم بسودی آخر در دور آسیائی
بیخردگی رها کن خردم چو جو چه سائی
چون صوفیان صورت در نیلگون وطائی
لیک از صفت چو ایشان دور از صف صفائی
الحق کثیف رایی گرچه لطیف جایی
یکتا بر آن کسی کز طفلی بود دوتائی
آن کز دهانهٔ گاز خورد آب ناسزایی
بر زر بخت آن کس بخشی تو کیمیائی
از آفتاب دولت آن راست روشنایی
کو رخنه کرد روزن پشت از فراخ نایی
خاقانیا نمانده است آب هنر نمائی
ای سوخته توانی کاین خام کم درائی
کآیینهٔ خسان را زنگارها زدائی
هر ساعتم به نوعی درد کهن فزائی
چون من ز دست رفتم انگشت بر که خائی؟
بر سختهٔ تمام تا چند بر گرائی
دانستهٔ عیارم تا چندم آزمائی؟
پیروزهوار یک دم بر یک صفت نپائی
تا چند خس پذیری؟ آخر نه کهربائی
خردم بسودی آخر در دور آسیائی
بیخردگی رها کن خردم چو جو چه سائی
چون صوفیان صورت در نیلگون وطائی
لیک از صفت چو ایشان دور از صف صفائی
الحق کثیف رایی گرچه لطیف جایی
یکتا بر آن کسی کز طفلی بود دوتائی
آن کز دهانهٔ گاز خورد آب ناسزایی
بر زر بخت آن کس بخشی تو کیمیائی
از آفتاب دولت آن راست روشنایی
کو رخنه کرد روزن پشت از فراخ نایی
خاقانیا نمانده است آب هنر نمائی
ای سوخته توانی کاین خام کم درائی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۵۶ - از الب ارغون فرش و اسب و زین و خیمه خواسته
ایا خسروی کز پی جاه خویش
فلک را به جاهت نیاز آمدست
ازین یک غلام تو یعنی جهان
که با خفته بختم به راز آمدست
که داند که بیصبر کوتاه عمر
به رویم چه رنج دراز آمدست
نگوئیش کاندر جفای فلان
ز ما کی ترا این جواز آمدست
به کشتی نوحم رسان هین که غم
چو طوفان به گردم فراز آمدست
ترا سهل باشد مرا ممتنع
نه پای تو در سنگ آز آمدست
بده زانکه کارم درین کوچ تنگ
تو گویی مگر ترکتاز آمدست
از آن پس که اسبی و فرشیم نیست
به زینی و یک خیمه باز آمدست
فلک را به جاهت نیاز آمدست
ازین یک غلام تو یعنی جهان
که با خفته بختم به راز آمدست
که داند که بیصبر کوتاه عمر
به رویم چه رنج دراز آمدست
نگوئیش کاندر جفای فلان
ز ما کی ترا این جواز آمدست
به کشتی نوحم رسان هین که غم
چو طوفان به گردم فراز آمدست
ترا سهل باشد مرا ممتنع
نه پای تو در سنگ آز آمدست
بده زانکه کارم درین کوچ تنگ
تو گویی مگر ترکتاز آمدست
از آن پس که اسبی و فرشیم نیست
به زینی و یک خیمه باز آمدست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۲۴ - در حبس مجدالذین ابوالحسن عمرانی
بافلک دی نیازمندی گفت
چون منت گر نیازمند کنند
زان ستمها که گردش تو کند
توچه گویی که باتو چند کنند
آخر این اختران بی معنیت
چند بخت مرانژند کنند
بی سبب هر زمان چو پایهٔ خویش
پایهٔ طاقتم بلند کنند
به زمستان گر آتشی یابم
هفت عضوم برو سپند کنند
حلقهٔ جیب کهنه در حلقم
هر زمان حلقهٔ کمند کنند
عالمی ناپسند احوالند
تا کی احوال ناپسند کنند
در احسان چرا بنگشایند
چارهٔ چند مستمند کنند
فلکش گفت بربروت مخند
که جهانیت ریشخند کنند
در احسان بگو که بگشاید
بوالحسن را چو تختهبند کنند
ما در آنیم تا قضا و قدر
زهر آن فتنه باز قند کنند
که به مویی فلک بیاویزد
گر به مویی برو گزند کنند
چون منت گر نیازمند کنند
زان ستمها که گردش تو کند
توچه گویی که باتو چند کنند
آخر این اختران بی معنیت
چند بخت مرانژند کنند
بی سبب هر زمان چو پایهٔ خویش
پایهٔ طاقتم بلند کنند
به زمستان گر آتشی یابم
هفت عضوم برو سپند کنند
حلقهٔ جیب کهنه در حلقم
هر زمان حلقهٔ کمند کنند
عالمی ناپسند احوالند
تا کی احوال ناپسند کنند
در احسان چرا بنگشایند
چارهٔ چند مستمند کنند
فلکش گفت بربروت مخند
که جهانیت ریشخند کنند
در احسان بگو که بگشاید
بوالحسن را چو تختهبند کنند
ما در آنیم تا قضا و قدر
زهر آن فتنه باز قند کنند
که به مویی فلک بیاویزد
گر به مویی برو گزند کنند
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۳۶ - در نکوهش روزگار
یک چند روزگار نه از راه مکرمت
بر ما دری ز نعمت گیتی گشاده بود
چون چیز اندکی به هم افتاد باز برد
گفتی که نزد ما به امانت نهاده بود
وامروز هرکه گویدم آن نیم ثروتی
کز مادر زمانه به تدریج زاده بود
چون با تو نیست گویمش آن بازخواست زود
گویی دهنده از سر جودی نداده بود
گردون چو سگ به فضلهٔ خود بازگشت کرد
بیچاره او که کارش با این فتاده بود
بر ما دری ز نعمت گیتی گشاده بود
چون چیز اندکی به هم افتاد باز برد
گفتی که نزد ما به امانت نهاده بود
وامروز هرکه گویدم آن نیم ثروتی
کز مادر زمانه به تدریج زاده بود
چون با تو نیست گویمش آن بازخواست زود
گویی دهنده از سر جودی نداده بود
گردون چو سگ به فضلهٔ خود بازگشت کرد
بیچاره او که کارش با این فتاده بود
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۳۸ - اجازت خواهد
ای شاه ز نقدها که باشد
در کیسهٔ صبح و شام موجود
در کیسهٔ عمر انوری نیست
الا نفسی سه چار معدود
وان نیز به بند و مهر او نیست
تا خرج کند چو نقد معهود
گیرم که یکی دو زان بدزدد
تا رای فلک رسد به مقصود
نی دست تصرفش ببرند
وین عاقبتی بود نه محمود
آنگه چه زند چو دست نبود
در دامن جست و جوی معبود
دانی که چو حال بنده این است
ای عنصر عدل و رحمت و جود
شب خوش بادیش کن به کلی
نه شاعر و شعر هست مفقود
ای تا به ابد شب تمنیت
آبستن روزهای مسعود
در کیسهٔ صبح و شام موجود
در کیسهٔ عمر انوری نیست
الا نفسی سه چار معدود
وان نیز به بند و مهر او نیست
تا خرج کند چو نقد معهود
گیرم که یکی دو زان بدزدد
تا رای فلک رسد به مقصود
نی دست تصرفش ببرند
وین عاقبتی بود نه محمود
آنگه چه زند چو دست نبود
در دامن جست و جوی معبود
دانی که چو حال بنده این است
ای عنصر عدل و رحمت و جود
شب خوش بادیش کن به کلی
نه شاعر و شعر هست مفقود
ای تا به ابد شب تمنیت
آبستن روزهای مسعود
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۱
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۲
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۳
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۱
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۲۵
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۳۶
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۷۰
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۲۹